- دوشنبه ۳۰ خرداد ۰۱
- ۱۰:۵۷
بابا میگه واژهٔ stomach تو ذهن من خوب نشسته چون دکتر برگشت و بهم گفت: Your mother has stomach cancer. آدم غم مادر نباید ببینه. جدی!
-
بابا میگه واژهٔ stomach تو ذهن من خوب نشسته چون دکتر برگشت و بهم گفت: Your mother has stomach cancer. آدم غم مادر نباید ببینه. جدی!
-
این چند وقت تمام مسئلۀ ذهنم شده خانه. به میم. گفتم: I feel home nowhere و دقیقاً همین منظورم است و فراتر از آنچه این کلمات بیان میکنند. خانهای که در آن زندگی میکنم، یعنی چهار دیواری که در تهران است خانۀ من نیست. من مثل این فیلمها روی کاناپهاش خوابم نبرده. وقتی از یک روز گرم به خانه میرسم احساس آرامش نمیکنم. بعضی جاهای خانه من را به یاد اذیت و آزار روانی که دیدهام میاندازد. چندی پیش دربارۀ اتاقم هم چیزی نوشتم. حالا دیگر همان حس را هم ندارم. من اینجا مهمانم و همین. مادرم را دوست دارم. مادرم عزیز است و خوب. مادرم است دیگر، چیزی بیشتر از واژهاش گویای رابطهام با او نیست امّا اینجا بازهم خانه نیست. دوست دارم یک جا داشته باشم که هوایش کمی خنک باشد، یک عالم کتاب به قطع روی زمین کنار دیوارش باشد، یک تخت کوچک گوشهاش و یک مبل برای آنکه ظهر جمعه بعد از آنکه چشمهایم سنگین شد پتوی بافتنیاش را روی خودم بکشم و کمی بخوابم. جایی که بعد از آنکه ساعت ۵:۳۰ از سرکار برگشتم روی تختش بیوفتم و به روزم فکر کنم. یک جای خلوت و کم سر و صدا. جایی که صدای جوشیدن آب روی گاز به گوشم برشد، و صدای تایپ کردن او یا خودم. میدانم که میخواهم او باشد، امّا آنقدر با من مشکلات دارم و آنقدر خستهام که فکر نمیکنم خوب باشد که بخواهم دربارۀ او بیشتر از اینها تصور کنم.
بعد از این چهار دیواری در تهران از کشورم بگویم که دلم چقدر پر است و چقدر خستهام. تا شروع میکنم اشکهایم سرازیر میشود. تشنۀ وطن و خانهام و در آسیبپذیرترین حالت روانی از این مفهوم. ایران. ایرانی که هیچ گاه خانگی نکرد برایم. دوستانم میگویند در شهرهای خودشان احساس آرامش میکنند. میم. هر آخر هفته زنجان است. سین. از اینکه رفته بود شیراز حال بهتری داشت. من؟ تهران طناب دار من شده و ایران آن کسی که زیر پایم را میزند تا خفه شوم. تهران صبح به صبح به من استرس و اعصاب خردی میدهد و ایران هر روز و هر هفته و هر ماه من را بیشتر و بیشتر از خود طرد میکند. نه دوستش دارم و نه دوستم دارد. مام میهنم ماداندر است و من را از خود میراند. من را نمیخواهد و من کودکی هستم که هیچ گاه این حس طرد شدگی از طرف مادرش از بین نخواهد رفت. و مهاجرت کجا چیزی را حل میکند؟ آنجا که خانه نمیشود. من اگر در بهترین حالت در بیست و سه سالگیام مهاجرت کنم هم باید در آن سن مانند یک کودک یک ساله یک زندگی جدید را یاد بگیرم. من که آنجا صاحب خانه نمیشوم. آنجا طفیلیام. شاید نسل بعد من، کودکانم انجا سکنا گزینند. من در غمانگیزترین حالت تا ابد معلق و آوارهام. دردم میآید.
-
«دهن سیف رو سرویس میکنیم، گوشوارهٔ آلبالو، دهن سیف رو سرویس میکنیم.»
-نویدیان
عجیب نیست که خوابم نمیاد؟ دیشب ساعت ۱۰ با میم. خداحافظی کردم و ۲ خوابم برد. اون هم تعجب کرد از اینکه دارم ساعت ۱۰ شب میخوابم. خوابم نبرد. ۶:۴۰ دقیقه هم بیدار شدم. ۴ ساعت خوابیدن برای من کمه. شاید قراره بعد از ظهر تموم بشم.
-
همهش میگویم کاش اینجا بودی کمی تو را میدیدم. دلم برای صدایت تنگ شده.
-
دارم زندگیم را میکنم و ناگهان یادم میافتد اگر شکست بخورم چقدر بد میشود. اگر به جای دو سال ده سال در این خانه بمانم چه؟ اگر نتوانم از این خاک بروم چه؟ اگر خسته شوم چه؟ اگر عاشق نشوم چه؟ اگر کودکی نداشته باشم چه؟ اگر خوشحال نشوم چه؟ اگر نتوانم سفر کنم چه؟ اگر همه چیز همینطور بماند چه؟ اگر او در تصوراتم بماند چه؟ اگر در بند قوانینشان بمانم چه؟
-
ببین الکساندر، اکس من زنگ زد گفت اگر دوست دارم برم کارگاه خودشناسی!:)))))
-
من متوجه شدم چرا از این مرد خوشم نمیاد. چون سهم خوش اومدن من رو خودش از من گرفته و الان حداقل دو برابر از خودش خوشش میاد. ولله مفت نمیارزی مرد! بمیر راحت شیم-
-
من هر روز آرزوی مرگ تو رو میکنم. این روحم رو سیاه میکنه ولی من به هیچ چیز جز جنازه سرد شدهت راضی نمیشم.
-