- پنجشنبه ۲۶ خرداد ۰۱
- ۲۲:۵۳
این چند وقت تمام مسئلۀ ذهنم شده خانه. به میم. گفتم: I feel home nowhere و دقیقاً همین منظورم است و فراتر از آنچه این کلمات بیان میکنند. خانهای که در آن زندگی میکنم، یعنی چهار دیواری که در تهران است خانۀ من نیست. من مثل این فیلمها روی کاناپهاش خوابم نبرده. وقتی از یک روز گرم به خانه میرسم احساس آرامش نمیکنم. بعضی جاهای خانه من را به یاد اذیت و آزار روانی که دیدهام میاندازد. چندی پیش دربارۀ اتاقم هم چیزی نوشتم. حالا دیگر همان حس را هم ندارم. من اینجا مهمانم و همین. مادرم را دوست دارم. مادرم عزیز است و خوب. مادرم است دیگر، چیزی بیشتر از واژهاش گویای رابطهام با او نیست امّا اینجا بازهم خانه نیست. دوست دارم یک جا داشته باشم که هوایش کمی خنک باشد، یک عالم کتاب به قطع روی زمین کنار دیوارش باشد، یک تخت کوچک گوشهاش و یک مبل برای آنکه ظهر جمعه بعد از آنکه چشمهایم سنگین شد پتوی بافتنیاش را روی خودم بکشم و کمی بخوابم. جایی که بعد از آنکه ساعت ۵:۳۰ از سرکار برگشتم روی تختش بیوفتم و به روزم فکر کنم. یک جای خلوت و کم سر و صدا. جایی که صدای جوشیدن آب روی گاز به گوشم برشد، و صدای تایپ کردن او یا خودم. میدانم که میخواهم او باشد، امّا آنقدر با من مشکلات دارم و آنقدر خستهام که فکر نمیکنم خوب باشد که بخواهم دربارۀ او بیشتر از اینها تصور کنم.
بعد از این چهار دیواری در تهران از کشورم بگویم که دلم چقدر پر است و چقدر خستهام. تا شروع میکنم اشکهایم سرازیر میشود. تشنۀ وطن و خانهام و در آسیبپذیرترین حالت روانی از این مفهوم. ایران. ایرانی که هیچ گاه خانگی نکرد برایم. دوستانم میگویند در شهرهای خودشان احساس آرامش میکنند. میم. هر آخر هفته زنجان است. سین. از اینکه رفته بود شیراز حال بهتری داشت. من؟ تهران طناب دار من شده و ایران آن کسی که زیر پایم را میزند تا خفه شوم. تهران صبح به صبح به من استرس و اعصاب خردی میدهد و ایران هر روز و هر هفته و هر ماه من را بیشتر و بیشتر از خود طرد میکند. نه دوستش دارم و نه دوستم دارد. مام میهنم ماداندر است و من را از خود میراند. من را نمیخواهد و من کودکی هستم که هیچ گاه این حس طرد شدگی از طرف مادرش از بین نخواهد رفت. و مهاجرت کجا چیزی را حل میکند؟ آنجا که خانه نمیشود. من اگر در بهترین حالت در بیست و سه سالگیام مهاجرت کنم هم باید در آن سن مانند یک کودک یک ساله یک زندگی جدید را یاد بگیرم. من که آنجا صاحب خانه نمیشوم. آنجا طفیلیام. شاید نسل بعد من، کودکانم انجا سکنا گزینند. من در غمانگیزترین حالت تا ابد معلق و آوارهام. دردم میآید.
-