گفتم که هیچی نشده به حرف زدن با تو معتاد شده‌ام. دلم می‌خواهد بنشینم برایت تعریف کنم و تعریف کنم. این دو روزه حالم خیلی بد است. نه مثل قبلاًها امّا هنوز ته دلم غمی حس می‌کنم، سنگینی‌ای. روز اول گفتم اصلاً نباید غم داشته باشم، امروز به خودم اجازه دادم کمی ناراحت باشم. عین. راست می‌گوید. باید جلسات مشاوره‌ام را ادامه بدهم. من درمان نشده‌ام ولی همه‌ش ته ذهنم می‌گویم اگر اینجا بودی قطعاً اینقدر اذیت نبودم. اشکالی ندارد. باید تو را در زمان مناسب ملاقات کرد. شاید دستانت را می‌گرفتم، چند دقیقه‌ای در آغوشت می‌ماندم که فراموش کنم. چه چیز را؟ احمقانه‌ها را. دلم برایت تنگ می‌شود، بسیار. باید بیشتر از این‌ها با تو حرف بزنم یا حداقل به روانشناسم بگویم که با تو حرف می‌زنم تا این اختلال‌ها را از من بگیرد. تو اختلالی؟ نمی‌دانم. قرار است اذیت شوم از این بودن ذهنی‌ات؟ کاش نشوم. کاش بشود بمانی. دیشب از خانۀ عین. تا خانه همراهم بودی، دیدی چقدر بهتر بودم؟ دیدی چقدر کمتر استرس داشتم؟ تازه دست فرمانم را هم دیدی. تو که چیزی نمی‌گویی، من فقط حرف می‌زنم. می‌خواهم بمانی. کاش بمانی. کاش بمانی.

-