- چهارشنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۹
- ۰۱:۱۴
نامت سپیدهدمیست که بر پیشانیِ آسمان میگذرد
ـ متبرک باد نام تو! ـ
الف.بامداد
-
نامت سپیدهدمیست که بر پیشانیِ آسمان میگذرد
ـ متبرک باد نام تو! ـ
الف.بامداد
-
صدای زمزمه بابا همراه روضه حسین به گوش میرسد. نجوا میکند:''غریب مادر حسین!'' چشمهایش خیس است. اشک میشوم و از گونهاش میافتم.
- سفینة النجاة
مشکیپوشان را در لحظهای به چشم میبینم و میگذرم. تو میدانی لیس لی غیرک
- العفو، العفو
بالا میروم. مادر را میبینم. دستهایش را هم. رو به آسمان. آسمان میشوم. اشک میریزم. تیمارم میکنند، اشک هایم را میگیرند.
- بکَ یا اللهُ، بکَ یا اللهُ
بالاتر میروم. صعود میکنم. روح را حس میکنم. به اندازه هشتاد و اندی سال زنده بودهام این شب.
باید به کربلا رفت. باید بینالحرمین بود.
زمزمه بابا هنوز از زمین به گوش میرسد:''غریب مادر حسین!''
- یاأَمَانَ الْخَائِفِینَ، یَا ظَهْرَ اللاجِینَ، یَا وَلِیَّ الْمُوْمِنِینَ، یَا غِیَاثَ الْمُسْتَغِیثِینَ، یَا غَایَهَ الطَّالِبِینَ، یَا صَاحِبَ کُلِّ غَرِیبٍ، یَا مُونِسَ کُلِّ وَحِیدٍ، یَا مَلْجَأَ کُلِّ طَرِیدٍ، یَا مَأْوَی کُلِّ شَرِیدٍ
-
There’s a Korean word my grandma taught me. It’s called jung. It’s the connection between two people that can’t be severed, even when love turns to hate. You still have those old feelings for them; you can’t ever completely shake them loose of you; you will always have tenderness in your heart for them
توصیف یک سری حسها خیلی سختن. چند بار خواستم اینجا درباره چیزایی که تو ذهنم میگذره بنویسم. از اینکه دوباره اون مسائلی که چند ماه پیش باهاش کنار اومدم، دارن جلوی چشمم رژه میرن. میخواستم بنویسم از این حجم زیاد فکر. میخواستم بنویسم تا مثل همیشه دوباره حس کنم چیزی تو وجودم نمونده که نانوشته باقی مونده باشه. من سالها خودم رو با همین روش آروم کردم. ولی حالا به نقطهای رسیده بودم که قادر به چیدن کلمات نبودم. من همیشه اونی بودم که شب امتحان انشا بدون کم اوردن ایده یا تکراری شدن جملات، برای پنج، شش تا از دوستام انشا مینوشتم. من هیچوقت اینقدر دربرابر کلمات ناتوان نبودم. حرص و دوری و نزدیکی و غم و دلتنگی روی هم جمع شده بودن و چند وقت یکبار تمام کلمات رو با دعوای جلوی آینه بالا میوردم. درماندگی رو با تمام وجودم حس میکردم. دوستت نداشتم ولی از اینکه ازم بدت میاد بدم میاومد. میخواستم باهات دعوا کنم. میخواستم بغلت کنم. میخواستم گریه کنم. اذیت میشدم از اینهمه حس تلنبار شده. من نمی دونستم دقیقاً چی میخوام. بارها خودم رو زور کردم که بنویسم. این تنها راهی بود که بلد بودم. همیشه جواب میداد و میدونستم اگر شروع کنم، یکبار برای همیشه تمومش میکنم. من همیشه در نظر خودم دختر عاقلی بودم و میخواستم اینبار هم ذهنم رو مرتب کنم. من نیاز داشتم بنویسم. ولی به جاش خط خطی کردم، نقل قول سعدی کردم، سایه روشن زدم. اوضاع سختتر شد. از اینکه میدونستم ناتوانم در برابر همه واژهها تلخ شدم. خسته شدم.
یادمه روزی که این متن رو شنیدم. اولین نفر تو اومدی تو ذهنم. هرچقدر من برای تو این باشم یا نباشم، این مجسم شده تمام احساسات من تو چندتا واژه بیگانهاست.
میبینی بازهم نتونستم پاراگراف رو تموم کنم. من خیلی وقته نتونستم چیزی بنویسم.
-
یار دور عزیزم!
سلام. این نامه رو مینویسم تا بدونی. چیزهایی هست که تو قطعاً باید بدونی. مثلاً این موضوع که من هر روز به تو فکر میکنم. از اینکه نمیتونم از این نقطه ملالآور حرکت کنم بدم میاد ولی باور کن من تمام تلاشم رو کردم. یا مثلاً من خیلی اتفاقات ریز زندگی رو همراه تو تصور میکنم. اینکه یه روز کنار هم وایسادیم و داریم به نظر احمقانه سه سال پیش من درباره فلانی میخندیم، یا داریم درباره پست جدید کانال جعلیات که به نظرمون خیلی عجیب بود بحث میکنیم. من تصویرهای زیادی از خودمون تو ذهنم دارم. همشون شاید خیلی دلخواه نباشه ولی من یه دوره کامل زندگی با تو رو تو ذهنم ترتیب دادم و باهاش زندگی میکنم. خیلی آدما تحمل تنها وایسادن تو یه جمع رو ندارن. من هم نداشتم تا اینکه این همه لحظه با تو رو خلق کردم. الان خیلی وقته تو جمعی نبودم ولی اگر یه روز دوباره هممون اومدیم و دور هم جمع شدیم، فکر کنم با اینکه کسی کنارم نباشه و من تو ذهنم تصور کنم که تو تمام مدت کنارم وایسادی و دستای همو گرفتیم اصلاً مشکلی نداشته باشم.
این موضوع رو هم بدونن که من هنوز اون حس عجیب حسادت رو دارم. واقعاً چه کسی می خواد اعتراض کنه وقتی به کسی آسیب نمیرسونه و فقط ذهن خودم رو درگیر میکنه. من از این حس و نتیجه بلافصلش که میشه اهمیت دادن به تو خوشم میاد. من هنوز به تمام آدمهایی که تو رو برای لحظههای زندگیشون بی منت دارن حسادت میکنم. حتی وقتی دیروز اون دوستت گفت که میخواد با یکی بره بیرون و من حدس زدم که اون یکی تو باشی، حرفی نزدم ولی خیلی محسوس تلخ شدم. این چیزا برای من هنوز سنگین و غیر قابل هضمه. و آدمهایی که میتونن من رو با این واقعیت که من هنوز درگیر توام اذیت بکنن غیر قابل تحمل تر.
یار دور عزیزم!
گر دگری را شکیب هست ز دیدار دوست من نتوانم گرفت بر سر آتش قرار
گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار
ما سپر انداختیم گردن تسلیم پیش گر بکشی حاکمی ور بدهی زینهار
تیغ جفا گر زنی ضرب تو آسایشست روی ترش گر کنی تلخ تو شیرین گوار
سعدی
-
برنامه درسی دوباره شروع شد و نمونهای از برنامه جاجروده. دلم میخواد خیلی قوی دوباره شروع کنم و به هیچچیز فکر نکنم. میدونم که می تونم. ولی از صرف درس خوندن خیلی خوشم نمیاد، کی خوشش میاد آخه؟
امروز سنجش ۱۹ اردیبهشت رو تحلیل کردم. سر یه سری سؤالات میخواستم گریه کنم از بس طراح احمق بوده. خوب برادر من نکن. خدا پیغمبر نداری اینقدر بچههای مردمو زجر میدی؟ نمیترسی از روز حسابرسی؟
ولی از فردا درس خوندن رو شروع میکنم و میخوام که خوب جلو ببرمش. میخوام که رتبم خوب شه. با توجه به این مسئله که هرچند ادبیات رتبه خوب نمیخواست و تا اینجای کار صرفاً دلی اومدم جلو ولی ارتباطات رتبه خیلی عالی میخواد و باید بیوفتم جلو. مثل وقتی که جلو بودم. نمیدونم این موضوع رو هم باید بگم یا نه که ز. به صورت ناگهانی استوریهاش درباره من و بعد چتمون رو دوطرفه پاک کرد و با بهانه دست دوم ''ببخشید میخواستم چتام با یکی دیگه رو پاک کنم'' جمعش کرد. باشه، من نمیفهمم. مهم نیست راستش. خودش خواست که بره و بدرقهاش به عهده من نیست دیگه. لابد هندل کردن من و ح. همزمان براش سخت بوده و باید یکی رو انتخاب میکرده. حوصله تحلیل افکار اون رو ندارم.
دلم برای این چند روز صحبتهای طولانی با ز.س. و غرق سریال شدن تنگ میشه. ولی میدونم که چند ماه دیگه ادامش میدم و بازهم قراره خوش بگذره.
دلم برای ملیکا، اسطوره، یاس، مهرآسا، حورا، ز.س.، هدیه، سبا سادات، حنانه سادات تنگ شده. دلم میخواد برم بیرون، شیک بخورم و تو کافه حرف بزنم. دلم میخواد دوباره زندگی کنم.
صبح میشه این شب، باز میشه این در. صبر داشته باش.
-
آنچنان که میپنداری
رفتنت اندوهگین نبود،
که من همواره
چونان بید مجنون
ایستاده میمیرم.
نزار قبانی
-
شب از نیمه گذشته، La Calin گذاشتم و خواستم که بخوابم.
یه لحظه چشمم به بیهقی روی زمین افتاد و حقیقتاً که داشت با چشمای پرکلاغیش ازم خداحافظی میکرد. دستی روش کشیدم و دیدم آخ که سلول به سلول این اتاق دارن ازم خداحافظی میکنن.
خداحافظ کلانوید، ژاک، ماهون
خداحافظتون صائب، سهراب، مولانا و حسامالدین و شمسِ جان، سعدیِ طلایی، حافظ، بیهقی (چشم ما بود)، فردوسی عزیزم چاپ مسکو(نصیبمان شود خالقیش، والسّلام)، نیما،اخوانِ سوم، عنصر المعالی کیکاووس بن قابوس بن وشمگیر، شاملو و آیدایش، پیشاهنگآن محترم شعر فارسی و علی الخصوص جای خالی انوری و رودکی
خداحافظ برنامه دوره منابع فردا، دست نوشته حنانه، امتحانای روی زمین، سیر داستانی بیهقی مجّلد پنجم و دفتر آبیِ ارتباطی
همتونو دوست دارم، مونا
شبتون بخیر
نوشته شده در جمعه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
[این نوشته مال وبلاگ قبلی بود که حیفم میاد قاطی همه اون اراجیف از بین بره. پس اینجا ثبت شو]
-
میخواستم از یه موضوع دیگه بنویسم امروز ولی الان که درگیرم با سایت سنجش اصلاً متوجه چیز دیگهای نمیشم. اگر سایت مثل یه گلدون شیشهای بود یا حتی یه چکش، با تمام سرعت تا خونه رئیس تعاونی هچل هفت سنجش میرفتم و با تمام قدرتی که در بدنم دارم (که به علت این سال کذایی به شدت تحلیل رفته) میزدم تو گیجگاه اون آقا. واقعاً چرا فکر میکنن با این پایههای لرزان و مرتعش سایت ضعیفشون آزمون آنلاین برای این خیل عظیم دانش آموز در شرف دانشجو شدن ایده مناسبیه؟ نمیدونم یه خاطر شلوغیه یا مدیرش بابای حنانهاس ولی من رو راه نمیده. دفترچه رو هم دیر آپلود میکنن پس پرینت گرفتنش با خدا پیغمبره. بعد میگن پرینت گرفتن سؤالات اختیاریه. آره ممنون، ساعت شیش صبح روز جمعه پرینتی سر کوچه کاملاً با من همکاری میکنه چون چرا که نه؟ به هرحال ما یا یهودییم و شنبهها تعطیلیم یا مسیحی و یکشنبهها.
محمدینژاد همیشه میگفت بزرگان در کنکور بزرگی میکنن، نه خیر بزرگان به غلط کردن افتادن.
-
زیادی منطقی بودی. هرچیزی رو میخواستی با دوتا استدلال بندازی یه گوشه. به حرفات گوش نمیکردم. حتی اون شبی که نمیتونستی فکرت رو منحرف کنی. تو سرما وایسادیم. دندونام بههم میخورد. گفتی نمیتونی ولی بازم خواستی منطقی حلش کنی. بازم نخواستم بهت گوش کنم. من احساسی کجا و حرفای تو کجا؟
از بین همه دعواها، همه مکالمهها با پسزمینه طلوع، همه حسای شیرین و تلخ، همه به قول تو پروانهها، از بین هرچیزی که بین من و تو گذشت چیزی نمونده تو یادم به جز یه جمله. "بذار زمان حلش کنه."
حالا چند ماهی میگذره از روزی که دیدمت، ازوقتی که همدیگرو تو اوج دعوا بغل کردیم؛ چند دقیقه آروم. چند ماه گذشته و هرچیزی که بینمون بوده از بین رفته و ممنون. ممنون برای معرفی زمان به من. زمان گذشت و گذشت و هرچیزی که بزرگ و اغراق شده بود رو محو محو کرد. امروز صبح، وقتی رو پاهام وایسادم، گذشته چیزی جز یه نقاشی محو با رنگای تیره نبود. من اشتباه کردم، توهم. ولی فقط زمان میدونست چقدر این اشتباه احمقانهاس.
چیزی نمونده، دیگه حس خاصی نسبت به تمام دور خودت و شخصیتت ندارم. حتی وقتی نوشتههای قدیم رو خوندم چیزی نمونده بود. فقط گهگاهی دلتنگ میشم که اونم سه دقیقه بیشتر دووم نمیاره. تموم شده و تموم شده. و اینبار به خودم دروغ نمیگم.:)))
-
عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم.عصبانیم. عصبانیم.
هرچقدر به کنکور نزدیک میشیم اون از ما دورتر میشه. هرچقدر میخوام در مدرسه و دبیرستان رو ببندم هی با فشار در رو میکوبونه تو صورتم میگه هنوز ۱۰۶ روز مونده. درس خوندن سخته، تو خونه سخت تر، با استرسی که کرونا تو جامعه انداخته سخت تر، کش اومدنش سخت تر. و حالا ما باید بار اینهمه سخت رو بکشیم رو دوشمون و خوش خوشان بریم جلو. چرا؟ چون میتونست بدتر باشه. آره، الان همهچیز اونقدر عالیه که وای! من الان رو ابرام. اون روزی که تست آخر روانشناسی رو بزنم و پاسخنامه رو تحویل بدم عید منه.
-
حالش بد شده. معدهاش اذیتش میکند. مثل من که قلبم گاه و بیگاه من را از کار و زندگی میاندازد، آن زخم کوچک شبها بیدارش نگه میدارد. همینجوری صبح ساعت۴ بیدار میشود که سحری گرم کند، این دردها اصلاً نمیگذارند بخوابد. امانش را بریده و الحق غم را دوچندان میکنند. دلم میخواهد داد بکشم سرشان بگویم رها کنید این زن را. اینقدر تنگ در آغوشش نکشید. نمیشود. نه این دنیا جای حرف زدن با درد است، نه اطرافیان به آن حد از روشنفکری رسیدهاند که مذاکره من با درد برایشان عادی باشد.
کمی آرام شده، چشمهایش را روی هم گذاشته. آن لامپ کم سو تنها چیزی است که اتاق را روشن میکند. صدای نفسهایی نه چندان منظم از اتاق کناری میآید. محسن هم خواب هفت پادشاه میبیند. فضا متشنج نیست ولی پنجره را بستم که سرما اذیتش نکند برای همین کمی هوا گرفته شده. صدای تمام شدن ساعت از اتاق محسن آمد. چند ثانیه بعد از اتاق من.
خیالم چون کبوترهای وحشی میکند پرواز.
-
پاهامو جمع کردم تو خودم و تو هال نشستم. رو اون مبل تکی که خیلیم راحت نیست. دیگه شیفت شدم شب خوندن. خیلی راحت نیست ولی قرار هم نبوده راحت باشه. به قول بهادر کنکور روشو برگردونده و دیگه صورتش مشخصه. دینی۲ درس ۱۷(پیوند مقدس-رحمت الله-ایح) جلوم بازه. بارون میاومد تا چند دقیقه پیش. مامان بیخوابی زده به سرش. محسن خونه نیست و بابا آروم خوابیده. بالای کتابم به خط ز.س. نوشته شده"نابترین اتفاق زندگیم! پس کی رخ میدهی تا من به تماشای رخت بنشینم؟". نظری ندارم.
تو آزمون رتبه چهار شدم ولی توقع دارم وقتی اول سال نمیخوندم و دو میشدم حالا که میخونم بهتر بشم. تلاشمو میکنم حداقل.
با ز حرف نزدم. اونم غرق درسه یحتمل. اصلاً یک درصد هم در قلبم احساس دلتنگی نسبت به فرهنگ(سرطان خونه) و آدمای توش نمیکنم. فقط دلم حرف زدن رو در رو طولانی با ز.س. رو میخواد و دیدن بوالی. خدا نجاتم داد از فضای تاریک دبیرستان با این قرنطینه. با اینکه واقعاً دلم میخواد برم شهرکتاب و اون تقویم دیواری رو بخرم، بعدشم با ز.س. یا شاید ز برم کافه شمرون، کنار کندهها عکس بگیرم. تموم میشه. هم کنکور، هم کرونا. لعنت به این کافهای دردسر ساز!
-
یاد منصوره افتادهام. از ناکجا آباد یادش از دیوار افکارم بالا آمده و قبل از خواندن درس هجدهم دین و زندگی ۲ میخواهم کمی یادش را گرامی بدارم. منصورهی نوجوانی.
از تمام بخش طرفداری قسمت داستانهای تخیلی خواندنش برایم پررنگ تر است. حتی گاهی بهشان سر میزنم و خاطرهها را زنده میکنم. در اثنای همه نویسندههای افتضاح و اکثراً سرطان خونی چیزی گرفته، منصوره را خوب یادم است. نام کتابهایش عطر بوسههایت و جادوی چشمهایت بود. منصوره را با کتاب بزرگ کرده بودند. مادرش از آن مریدان قلبی مولانا بود و به هر مناسبتی برایش انواع تصحیحهای مولانا را میخرید. حتی در تصور کتابخانهاش آن جلدهای قطور مثنوی تصحیح فروزانفر و نیکلسون را هم دیده بودم. منصوره هم به تبع مادرش خیلی چیزها از عرفان میفهمید. نه فقط مولانا، هر شب تا حداقل ده صفحه کتاب نمیخواند خواب برایش محال بود. پروفایلش عکس خودش بود که کتابی نصف صورتش را پوشانده بود. همه چیز هم میخواند. مورد علاقه داشت ولی اجازه نمیداد علاقه جلوی تجربه همه سبکهای ممکن را بگیرد. میگفت یک زمانی تمام دنیایش شده بود خواندن کتابهای تخیلی و افسانه ای. همانجا بود که زباننقرهای و اسبهای رقصان و داستانهای آزورا را یاد گرفته بود. کتابهایش را معرفی میکرد و منم مثل آدمی که علم جدیدی پیدا کرده همه را مو به مو یاد میگرفتم. قلمش هم به قول آن موقعها که راهنمایی بودم اکلیل داشت. چقدر لطیف آن همه عشق دو شخصیت را که بارها به انواع مختلف خوانده بودم توصیف میکرد.
ذهن منصوره را دوست داشتم. پر بود از اطلاعات نه چندان مفید ولی شیرین. مثل بقیه نمینوشت. برایش مهم نبود به خاطر اینکه داستانش بعضی کیفیتها را ندارد خوانندههایش کم شود، میخواست از یک رابطه جادویی بنویسد و همین باعث میشد دلم بخواهد شنوای صدایش و خواننده قلمش باشم. صحنههای داستانش را یادم است. وقتی که روی صخره برایش خرسهای رقصان خواند. یا آنجا که وقتی زنبقها را دید زبانش بعد از ماهها باز شد و شعر را ادامه داد. وقتی که مرد مکزیکی با گیتار برایشان در ساحل نواخت و برایش صورت فلکی شکارچی را توضیح داد.
من چقدر تشنهی این حرفها بودم. چقدر آن حسها را خوب یادم هست. مدتهاست از منصوره خبر ندارم ولی آخرین بار که همکلام شدیم گفتم هر زمان هر کسی گفت بزرگترین طرفدار قلمش است بگوید اشتباه میکند، چون مونایی قبلاً این جایگاه را تصاحب کرده. من هنوز تشنه آن فضا و آن احساساتم. من هنوز وقتی یاد منصوره به سراغم میآید یاد چیزهایی میکنم که خیلی وقت است گم شده ولی نقطه عطف من به گذشتهای است که تحسینش میکنم، با تمام اشتباهاتم.
-
هر چقدر که فکر میکنم این کش اومدن ماجرای کنکور(حتی شده دو هفته) داره خیلی چیزا رو سخت تر میکنه. اصولاً آدمی نیستم که درس نخونم مگر اینکه یه مشکلی پیش بیاد ولی دیگه صبحها با آهنگ Believer خودم رو بیدار نگه نمیدارم که با انرژی درس بخونم. ساعتهای مطالعه رو کم و بیش اجرا میکنم و وقتی به اون درس بیمزهها میرسم صراحتاً ردشون میکنم؛ مثلاً اقتصاد یا جغرافی.
دیشب بعد درست کردن وبلاگ کورسوی ذوقی اومد به سراغم و رفتم به ز.س. گفتم که چیکار کردم. گفتم که چقدر همین اول کاری با اون آرشیو کوچولوش به دلم نشسته. حالا هم وسط مسئله مالیات اومدم که بنویسم چون هرچیزی قشنگ تر از اقتصاد میتونه باشه. واقعاً چه کسی پاسخگوی این حجم عظیم ناامیدی ما و مسائل بیربط میتونه باشه؟ مثل همونجا که رابعه بلخی میگه: کاشک من از تو برستمی به سلامت(کنکور!) یا وقتی سعد سلمان میگه: بسیار امید بود در طبعم، ای وای! امیدهای بسیارم
-
آدمی واقعاً یه وقتایی نیاز داره از اولِ اول شروع کنه. حتی اگر یادش نباشه تشدید رو کیبورد کجاست تا برای اول بذارتش. نوشته های قدیم دیگه اون حس تعلق به گذشته رو نمیداد و این احتملاً هشدار ذهن برای تغییره.
موجز بگم که میخوام اینجارو بسازم، تا بعدها بهش نگاه کنم و بگم دبیرستان خیلی هم جهنمی نبود.(هرچند چندماهی بیشتر نمونده) حالا میام و ادامش میدم؛ آخه قصهمون هنوز ناتمومه:))
-