- شنبه ۳۰ بهمن ۰۰
- ۲۱:۲۹
گفتم که هیچی نشده به حرف زدن با تو معتاد شدهام. دلم میخواهد بنشینم برایت تعریف کنم و تعریف کنم. این دو روزه حالم خیلی بد است. نه مثل قبلاًها امّا هنوز ته دلم غمی حس میکنم، سنگینیای. روز اول گفتم اصلاً نباید غم داشته باشم، امروز به خودم اجازه دادم کمی ناراحت باشم. عین. راست میگوید. باید جلسات مشاورهام را ادامه بدهم. من درمان نشدهام ولی همهش ته ذهنم میگویم اگر اینجا بودی قطعاً اینقدر اذیت نبودم. اشکالی ندارد. باید تو را در زمان مناسب ملاقات کرد. شاید دستانت را میگرفتم، چند دقیقهای در آغوشت میماندم که فراموش کنم. چه چیز را؟ احمقانهها را. دلم برایت تنگ میشود، بسیار. باید بیشتر از اینها با تو حرف بزنم یا حداقل به روانشناسم بگویم که با تو حرف میزنم تا این اختلالها را از من بگیرد. تو اختلالی؟ نمیدانم. قرار است اذیت شوم از این بودن ذهنیات؟ کاش نشوم. کاش بشود بمانی. دیشب از خانۀ عین. تا خانه همراهم بودی، دیدی چقدر بهتر بودم؟ دیدی چقدر کمتر استرس داشتم؟ تازه دست فرمانم را هم دیدی. تو که چیزی نمیگویی، من فقط حرف میزنم. میخواهم بمانی. کاش بمانی. کاش بمانی.
-
یوسف گم گشته بازآید به کنعان، غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان، غم مخور
ای دل غمدیده، حالت به شود، دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان، غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی، ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست، کان را نیست پایان، غم مخور
حال ما در فِرقت جانان و ابرام رقیب
جمله میداند خدای حال گردان، غم مخور
حافظا در کُنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وِردَت دعا و درس قرآن غم مخور
-
دوباره سنگینی افسردگی رو حس میکنم. بهتر شده بودمها. کاش تراپیستم همین الان اینجا بود. تو اتاقم. نمیخوام دوباره افسرده بشم. نمیتونم فشار امید نداشتن رو تحمل کنم. وقتی افسرده نیستم همهش میگم درست میشه، اونطوری همهش منتظرم دووم نیارم. نمیخوام.
-
-میبینی چه بیوفا شدهام الکساندر؟ نه مینویسم و نه سری میزنم به اینجا. سرم شلوغ شده ناگهان. ترم ۴ شروع شد و حسابی برنامهام را پر کردهام. سهتا حلقه دارم که باید بهشان برسم، رمان قرن ۲۰ کارم را خیلی زیاد کرده، قرار است معلم زبان شوم، مدرسه اذیتم میکند، تاریخ زبان به اندازه تمام سالهای زندگیام منبع دارد. خدا به خیر کند.
-یکشنبه با انس. رفتیم انقلاب که رمانهایمان را بخریم. جنگل لعنتی نداشت. رفتیم اُ کتاب ۱۲ فروردین آنجا یک عالم معطل شدیم. به جایش آقای فروشنده برایمان دوتا رمان را جور کرد. آن یکی رمان را هم میخواهیم بدهیم ارس چاپ کند. کتاب تئوری را من چاپی نمیخواهم. میتوانم پی دی اف بخوانم.
-ننوشتم از آمدن سین.به تهران. چقدر دو روز خوبی بود. چقدر دوست داشتم. در اتاقم بعد مدتها تنها نبودم. چندبار فکر کردم شاید سین. زادۀ خیالم باشد. میتوانستم با او خوب حرف بزنم. حس خوبی داشتم. دلم هم برایش تنگ شده حالا. کاش بیشتر این اطراف بود.
-خدا کند برسم این The heart of darkness را بخوانم. خیلی سختم است. نمیفهمم. دو ساعت برای هر صفحه میگذارم. باید جمعه با فلورا بخوانمش. لذت نمیبرم امّا رمان اولم است. اشکال ندارد. اگر هم تمام نشد هفتۀ بعد میخوانمش. باید شنبه برایش تحقیق هم بکنم. میرسم فکر کنم. خدا کمک کناد. چه وضعش شد الکساندر؟
-
من عاشقانۀ الکی بنویس نیستم. یعنی باید بگویم دیگر نیستم. امّا روزهای متوالیست چیزی را حس میکنم که باید یک روز به صفحه میآمد. من نمیدانم تو که هستی، حالا کجا زندگی میکنی، چه کارها میکنی و چه شکل هستی امّا برای من آشنایی. تو بر من بسیار آشنایی. طوری که میدانم اگر یک روز با تو ملاقات کنم حس آشنایی بیست سالهام با تو من را در بر میگیرد و همان لحظه متوجه میشوم که تو همانی.
جای تو در تمام لحظات زندگی من خالیست. من واقعاً حضور تو را حس میکنم و جایت را خالی میگذارم. امروز که در کوچۀ شلوغ راه میرفتم و صدای مردم زیاد بود، ناگهان حس کردم تو در کنارم ایستادهای و دستهایم در دستانت است. دلتنگت شدم و گفتم: «کاش واقعاً اینجا بودی!» شبها که برای خواب آماده میشوم هم تو آنجایی، کنار من، من را در اغوش گرفتهای. من ردّ دستانت را در موهایم حس میکنم. گاهی هم تو در آغوش منی. تو ردّ دستانم را در موهایت حس میکنی؟
حالا در موقعیتی از زندگیام هستم که میگویم از یک نفر خوشم میآید و حسابی دیوانه بازی هم در میآورم برایش امّا میدانم که چهرۀ او به تو نمینشیند. تو او نیستی. میدانم این او پایان کار نیست. تو هستی. تو همیشه بودهای. من در کنار تو راه میروم، با تو حرف میزنم، با تو به کافه میروم، شبها درکنارت میخوابم، وسط خیابان انقلاب در آغوشم میکشی، زیر فردوسی دانشکده من را میبوسی. من تو را حس میکنم و این یکی از دلایل آن است که من تنهاییم را دوست دارم. در اصل من تنها نیستم. تو روبرویم نشستهای و تماشایم میکنی. تو من را از حالا دوست داری و خدا میداند من چقدر تو را از حالا دوست دارم. من تو را ندیدهام، شاید هم دیدهام. تو هم همینطور. امّا میدانم آن روز ملاقات اوّلمان، وقتی همدیگر را بشناسیم، به ثانیهای خواهیم فهمید این همه سال چه کسی را دوست داشتهایم. همین است که در داستانها میگویند «عشق در نگاه اوّل». نه؟
-
-یک عالم فکر تو سرمه و بهترین راهش پاراگراف پاراگراف نوشتنه.
-امروز هرچی تلاش کردم یکم درس بخونم نشد که نشد. نمیدونم چرا اینطور شدم. تمام کارهای TTC مونده و کمی استرس دارم. گفتم اون کتاب رو بعداً میخونم حالا و میخوام روی تدریس کار کنم ولی فردا که برسم خونه احتمالاً خیلی خستهام. مگر اینکه قهوه بخورم. یکشنبه هم صبح زود بیدار شم چون باید صبح برم مدرسه و بعد جلسه هم کلاسه. و الان نمیتونم بگم یه کاریش میکنم.
-دیشب «شبهای روشن» رو تا نصف دیدم و الان میخوام ادامهش بدم. به اندازۀ «در دنیای تو ساعت چند است؟» دوستش ندارم ولی دقیقاً همون وایبی رو بهم میده که داستایوفسکی میده. یکم فضا معذبه ولی خوبه. همه چیز زیاده از حد گرم نیست.
-سهتا از بچههام کرونا گرفتن و تقریباً ۲۰ نفر از بچهها الان کرونا دارن و این خانم ج. احمق نمیگه فردا مجازیه. و ح. رسماً گفت: چرا فردا رو تعطیل نمیکنید دیوانهها؟ و ج. جوری جواب داد که به همه ثابت کرد چقدر نفهمه. خدای من! اصلاً نمیتونم تحملش کنم، اصلاً. برنامۀ بچهها رو که ریختم روزهای اول ۴۵ دقیقه تا ۱ ساعت درس خوندن گذاشتم. صداهاشون همه گرفته، ز. ریه درد داره. اصلاً طاقت ندارم خب. چقدر عصبانیم از این دیوانه خانه!
-نمرۀ رستم و اسفندیار شاهنامه اومد و جداً فکر میکنم لیاقت این نمره رو ندارم. خدا کنه ترم بعد خوب درس بخونم که نمرات مشابه بیارم و ضایع بازی نشه.
-برای هر روز هفتۀ بعد که آخرین هفتۀ تعطیلاته برنامه ریختم که دیگه از سیستمم خارج شه این درس نخوندن. چون ترم سنگینی خواهم داشت. به نظرت باید به زبانها بگم که دارم یه واحد خارج پیش نیاز میخونم الکساندر؟ فکر کنم آره.
-
راستش من هرچی از خودم یادم میاد شما هم توش بودین.
-
-هر موقع این صدای سوختن چوب برنامۀ Calm رو پخش میکنم میگم کاش واقعاً یه شومینهای چیزی داشتم که چوب توش میسوخت. اتاقم رو دوست دارمها، ولی کاش یکم طبیعیتر بود.
-امروز فهمیدم یکی از بچههام چند شب پیش تو مدرسه پنیک اتک داشته. بغلش کردم و گفتم خیلی ناراحتم امّا نمیتونم عمق ناراحتیم رو بهش بگم. من خیلی سعی میکنم پشتیبان خوبی باشم ولی حس میکنم شاید کافی نباشه. یاد پنیک اتکهای خودم زمان کنکور میافتم. اون همه استرس، اون همه ترس. مثل اینکه یک ساعت نمیتونسته نفس عمیق بکشه و اولش هم نمیخواست من بفهمم و دوستش لو داد. کاش اون لحظه پیشش بودم. بلد نیستم چطوری باید با یه آدم که در حال پنیکه صحبت کنم امّا تجربهش رو دارم و میدونم چه حس افتضاحیه. البته من همیشه تنها بودم، جایی که گریه کردم، موهام رو کشیدم، تو آینه فریاد خاموش کشیدم، نفسم قطع و وصل شده، لباسام رو مچاله کردم تو دستم، سرم رو کوبوندم به یه جا، کنار دیوار زانوهام سست شده امّا تو جمع؟ نه. تو جمع پنیک اتک نداشتم و بهتر که نداشتم. بعداً از فکرش میمردم. امیدوارم هیچ وقت تو جمع سراغم نیاد. خدا رو شکر که الان بهترم. خدا رو شکر که «من از تو برستمی به سلامت.»
-نمیدونم دارم چکار میکنم. خدا کنه سیف باهام لج نیوفته. خدا کنه کاری نکنن که از دانشکده انصراف بدم. من تحمل کنکور دوباره رو ندارم. از کی اینقدر ترسو شدم؟
-
حالا من چرا اینقدر دارم این نوشته رو دیر مینویسم؟ انتخاب واحد ۱۰ بهمن بود ولی خب باید بگم انتخاب واحد ترم ۴ بسیار بسیار آسونتر از ترمهای قبل بود. شاید برای اینکه دیگه ورودی جدید نیستیم و ساعت انتخاب واحدمون خیلی بهتر شده، شاید چون دیگه یاد گرفتم، شاید هم چون ان. رو دیدم که چقدر ریلکس رفتار میکنه. یادمه بهش گفتم که بریم دانشکدۀ زبانهای خارجی و اون گفت: «ولش کن، بریم توچال.»:) به هرحال خیلی فرق داشت. شب قبلش یکم استرس داشتم و صبح حتی زودتر از آلارم بیدار شدم. وقتی ساعت ۹:۴۳ شد رفتم تو سایت و اول کد درسهای دو وجهیم رو زدم. دیدم خطای گروه درسی میده. خیلی راحت واحدهام رو برداشتم و بعد یه عمومی تو پردیس علوم گیرم اومد. چون از دیشبش نوشته بودم کدها و مکانها رو اون هم راحت بود. بعدش صبحانه خوردم و راه افتادم سمت انقلاب. با ان. رفتیم دانشکدۀ زبانها. اونجا تو یه اتاق شیشهای فلاحدار رو پیدا کردیم. حتی نپرسید پیش نیاز چی میشه و غیره. واحدها رو برامون باز کرد و مه. که زبانشناسی۱ رو پاس نکرده تونست زبانشناسی۲ برداره. البته مه. خواب مونده بود و باهامون نیومد. فلاحدار هم چندتا شوخی کرد و فکر میکنم فقط پشت تلفن برج زهرماره. با گوشی من انتخاب واحد نمیشد پس ان. برام انتخاب واحد کرد و نظامی که الکی برداشته بودم و در اصل پیش نیازش حدیقهست رو برام حذف کرد. خلاصه ۱۸ واحد نصیبم شد که این یعنی چی؟ یعنی ترم بعد یه ترم خیلی پر کاره. خیلی.:) مخصوصاً قرائت۲ با موسوی، تاریخ زبان با قائم و رمان قرن ۲۰. امیدوارم به پیش نیازهامون گیر ندن و بذارن این واحدها رو پاس کنیم. اگر بشه خیلی خوب میشه. خیلی.:)
واحدها: تاریخ زبان فارسی(قائم)، زبان تخصصی(آزادیان!!!)، دانش خانواده(سعیده تقیزادهای که امیدوارم جلاد نباشه.)، کلیات زبانشناسی۲(معرفت، خدایا پاس کنم زبانشناسی۱ رو)، رمان قرن۲۰(رامین، یعنی میشه متوجه نشن که پیش نیازش یعنی درآمد رو پاس نکردم؟)، حدیقه(عیدگاه)، مبانی عرفان(شهبازی)، قرائت۲(موسوی، اولین بار بود ارائه میشد و معلوم نیست په بلایی میخواد سرمون بیاره!.)، کلیله۱(علیایی).
واحدهایی که برای دو وجهی این ترم ازم حذف شد خیلی بودن. قوائد عربی۴(نحو۲)، مسعود سعد و بیان. ولی فقط برای مسعود سعد ناراحتم.:)
-
She's not afraid of all the attention
She's not afraid of running wild
How come she's so afraid of falling in love?
She's not afraid of scary movies
She likes the way we kiss in the dark
But she's so afraid of falling in love
'Cause every time I tell her how I feel
She says it's not realShe's addicted to feeling of letting go.
-
خوابم نمیبره. خیلی حالم بد شده و استرس دارم به خاطر انتخاب واحد. مطمئن نیستم چرا. میدونم واحد کم بهم میرسه و یکم دوباره اخلاق بدم رو شده و سر دانشکده زبانها رفتن دارم ناراحتی میکنم. تو دفتر روزانه بیشتر مینویسم از امروز. البته الان یکم بهترم شاید. آهنگ خوب دارم گوش میدم و ظهر هم برای خودم میلک شیک وانیل خریدم. توت فرنگی نداشتن ولی وانیل هم عالی بود. باید بیشتر از این کارها بکنم. خیلی وقت بود با خودم خوش نگذرونده بودم. دلم برای خودم تنگ شده بود. مونای تعطیلات باید بیشتر حواسش به خودش باشه الکساندر. ولی کاش فردا هم بهم رمان قرن۲۰ بدن، هم کلیات زبانشناسی پاس شم، هم رمان قرن۲۰ تداخل نداشته باشه، هم دانش خانواده بهم برسه. :)
-
ناصر خسرو: ناصر خرسه یا همون خسرو رو با عظیمی گذروندم. اولش فان بود. ویسها باحال بودن و چیزهای خوبی دربارۀ ناصر میفهمیدیم. امّا این آخر با هر ویس یک قسمت از روحم رو تو ویس جا میذاشتم. چقدر سختم بود. چقدر! ۴تا ویس رو هم گوش ندادم و از ساغر جزوه گرفتم. میدونی؟ خیلی هم بد نشد. به جاش تمام سفرنامه رو با برنامه ریزیِ روزی ۳ صفحه خوندم و خوب تمومش کردم. سفرنامه متن خاصیه. باید بگم با این واحد واقعاً از ناصر خوشم اومد. یه مود غریبی داره که آدم دوست داره. قوی، غمگین، معتقد و دلتنگ. ناصر جداً آدم جالبیه. من سفرنامهاش رو بسیار بیشتر از قصیدههاش دوست داشتم البته. انشالله قسمت شه زاد المسافرینتون رو بخونیم استاد قبادیانی! امتحان هم بگم بدک نبود. ۱۶ بیت بود با ۸ فایده از سفرنامۀ ناصرخسرو. بیتها رو نسبتاً خوب جواب دادم و سعی کردم دیگه حداکثر مطلبی که به ذهنم میاد رو بنویسم. و البته که ۸ تا فایده رو از قبل نوشته بودم پس مثالهام رو بهش اضافه کردم. یه سؤال هم از سین کردم چون نمیدونستم «پاره» یعنی پارچه یا حلوا.:) یکم حسم بهش خوبه. البته استاد گفته قراره بد نمره بده.:) عالیه! سعیم رو کردم. ولی خرکی درس خوندم. افتضاح درس خوندم در اصل. جمعه شب ۴ تا قصیده خوندم هول هولکی و ۹ رفتم خونه محسن. اونجا ساعت ۱۲ یه قصیده دیگه هم خوندم. شنبه صبح(که باشه امروز) وقتی ساعت ۱۰:۳۵ شروع کردم درس خوندن رأس ۳ قصایدم تموم شد. ۱۸ تا قصیده روی هم. تو ۱۰ دقیقه دو تا مقاله رو تموم کردم(ممنون از مونای طول ترم که خلاصشون کرده بود.) و ۲۰ دقیقۀ آخر رو با بچهها حرف زدم. ساعت ۴:۳۰ هم برگه رو تحویل دادم و بعدش افتادم از خستگی. و این بود «سی قصیده از ناصر خسرو».
زبانشناسی: یه دست به افتخار من بزنید. البته احتمال اینکه بیوفتم خیلی زیاد.:) خیلی زیاد. چه کنم دیگه؟ نه ترمه میخونم. صلوات! خب. این واحدی بود که من به جای عروض و قافیه عیدگاه تو حذف و اضافه برداشتم. اولش نمیدونستم میتونم واحد بردارم تا اینکه تکتم بهم گفت. بعد حذف غیدگاه استرس گرفتم که نکنه عیدگاه باهام لج کنه. بعداً فهمیدم عیدگاه خیلی رلهتر از این حرفهاست. حتی یادش نمیاد. حتی! بعد که شوع شد فهمیدم سه تا یک ساعت و نیم کلاس برقرار کرده. اولش ایمیلهام براش نمیرفت و تا همین دیشب که ایمیل آزمون رو فرستاده بود باهاش مشکل ایمیل داشتم. کلا دو تا اسینمنت از ۴ تا انجام دادم. یه روز هم خواب موندم و غیبتهام شد ۴ تا.:) بعد به در و دیوار ایمیل زدم که حذفم نکنن. بعد گروه زبانشناسی رو گیر نمیاوردم نگو اینا تو دانششکدهشون اصلاً گروه نمیزنن. تو گروه ۹۸ اد شدم و خیلی احساس غریبگی میکنم هنوز هم. ولی آشنا شدن با دانشکده زبانها خیلی اتفاق خوبی بود. میدونم وایب دانشگاه رو آدمها درست میکنن ولی، من تو دانشکده زبانها دوستی ندارم و وایبش رو دوست دارم، تو دانشکده خودمون دوستهایی دارم ولی وایبش رو دوست ندارم. اونجا همه با هم انگلیسی حرف میزنن، تو کلاس خیلی فعالن و شوخی میکنن. اینجا، دانشکده ادبیات، شوخی فقط بین دانشجوهاست. حداقل تو ورودی ما. راه با استاد اصلاً باز نمیشه. مثلاً کلاس ۸ صبح من تا به حال با محد داشتم فقط اختصاصی. صدا از میز میومد از ما نه، اینجا تا میگفت صدا میاد؟ حداقل ۱۵ نفر میگفتن Yes. مطالب زبانشناسی رو من خیلی دوست داشتم ولی وقت امتحاناش کم بود. خیلی کم بود. اولش حتی استرس گرفتم که من تا به حال کورس تمام انگلیسی نداشتم بعد فهمیدم اوکیه. لهجۀ معرفت اونقدر ساده هست که لازم نباشه حتی توجه کنم، چون به هر حال میفهمم. ولی خب سرعتم از بقیه یکم کمتر بود. اونجا با انسیه هم آشنا شدم. همین فکر کنم. ولی
If hell was an examination, this would definitely be it.
بیان: بیان، بیان، بیان. تمام ترم میگفتم بدیع بهش. اصلاً تو ذهنم نمیرفت که بدیع رو پاس کردم تموم شده. تو طول ترم کلاً به ذو جلسه گوش دادم و آخر ترم از الف جزوه گرفتم امّا شب قبل امتحان کرونا گرفتم و نتونستم بخونم. صبحش ساعت شش با گلودرد و خستگی بیدار شدم و درس خوندم یکم. هیچی مثال حفظ نکرده بودم و فقط تئوری بلد بودم. ساعت ۱۰ که دوبارۀ برای امتحان بیدار شدم دیدم عیدگاه دیر کرده. بعد یک ربع آزمون رو فرستاد و هیچی شعر نداشت. یعنی هیچی. انگاری همون لحظه طرح کرده بود. امتحان خیلی مسخره بود و با اینکه خوب نخونده بودم فقط یک بار از بچهها سوال پرسیدم. کلاسهای عیدگاه میتونه جالب باشه اگر مجازی نباشه. حوصلهام رو سر میبرد و خب تمرکز سر کلاسش سخت بود. ولی مطالبش آخر سر بدک نبود. از اون چیزها که خود ادبیاتیها هم بهش اهمیت نمیدن.:)))
قرائت۱: بشری جونم.:) وقتی میگم این آدم «روانش خرده.» دارم واقعاً میگم. یه جوری قرآن درس میداد آدم دوست داشت گوش بده. با اون نکتههای بامزهاش. خب کی اهمیت میده «پیشته» به عربی چی میشه یا واقعاً حیوانی کوچکتر از پشه وجود داره یا نه.:) البته که پشت صحنۀ کلاسهاش خندهدار تر بود. وقتی یهودیها دنبال گاو زرد میانسال و غیر رام میگشتن و من عکس اون گاو پلاستیکی زرد رو فرستادم. یا «ابن انباری» که امکان نداشت یه حرف بزنه و ما برامون سؤال نشه چرا ایشون پسر انباریه.:) واقعاً چرا الکساندر؟:))) ولی خب همه اینها خوب بود تا روز امتحان. دوستمون ۴۵ دقیقه وقت داده بود برای امتحان و نه تنها تایپ قبول نمیکرد، یه مقاله بالای برگه امتحان نوشته بود دربارۀ شرایط آزمون. خوندن همون ۲۰ دقیقه وقت ازم برده بود و تا کارت دانشجوییم رو پیدا کنم که شمارهام رو بنویسم ۴۰ دقیقه طول کشید. تو امتحان هم لا به لای هایلایتها یکم سؤال نوشته بود. هیچ کس سر وقت تموم نکرد و همه چندتا سؤالمون مونده بود. آخرش هم ۳۱ دقیقه فرستادم و نمیدونم به خاطر اون یک دقیقه امکان داره من رو بندازه یا نه. چمیدونم. خدایی امتحان بدی بود و بچهها ازش خواستن که نمران رو روی نمودار ببره. و خب موضوع کلاس هم حوصله سر بر بود ولی بشریه دیگه. چه میشه کرد؟
بیهقی: اون اولش که انتخاب واحد بود واقعاً استرس داشتم بیهقی با امامی بهم نرسه. ولی سر کلاس دریغ از لحظهای که گوش بدم بهش. من تمام مدتی که میدونستم میخوام ادبیات بخونم منتظر این واحد بودم و آخرش هم گوش ندادم. امامی هر جلسه میرفت بالای منبر و میخواستم بمیرم از بس زیاد حرف میزد. یک جلسۀ کامل دربارۀ ابوالعباس اسفراینی حرف زد و ول نمیکرد یه سری مسائل رو. آخرش هم جزوهمون ناقص بود و ۵ صفحۀ آخر تدریسش رو اصلاً نخوندم. بعد رفتیم سر امتحان و هیچی معنای عبارت نداده بود. باید حتماً سرکلاس میبودی تا بتونی نمره بگیری و حدس بزن کی سر کلاس نبوده؟ بله، من. اصلاً نتونستم امتحان رو خوب بدم و فکر کنم یه نمره بین ۱۵ تا ۱۶ بده بهم اگر خیلی دست بالا صحیح کنه. رباط رو که اصلاً نمیدونستم و آخرین سؤال رو هم با علامت سؤال جواب دادم.:) بعد تو سامانۀ امن آزمون لعنتی بود و اونجا آدم نمیدونه دوربین و میکروفونش روشنه یا نه. دوربین من که همیشه بستهست ولی اگر میکروفونم روشن بوده باشه انشالله صفر بهم میدن. فکر نکنم روشن بوده باشه. گوگل ازم اجازه نگرفت. اگر هم بدون اجازهست خیلی غیر انسانیه. ولی از اینکه بیهقی تموم شد ناراحتم. باید تابستون خودم بیهقی رو بخونم. حیفه آدم بیهقی نخونده باشه.
رستم و اسفندیار: این واحد هم از اون واحدهایی بود که با تمام وجود منتظرش بود. مثل اکثر واحدهای دیگۀ این ترم با آزادیان برش داشتم و فکر کنم فقط یک جلسهش رو شرکت کردم. آزادیان فقط مصراعهای اول رو میخوند، به تلفظ اهمیت نمیداد و خستهام میکرد. منابعش هم زیاد بود ولی خب اصلاً ناراضی نیستم از خوندنشون. منبع اصلی با اینکه حدود ۱۰۰ صفحهای وسط دفتر پنجم خالقیه امّا ما از آخر دفتر چهارم تا مرگ اسفندیار خوندیمش. این خوب بود. من هم برنامه ریخته بود و با روزی ۱۰ صفحه شاهنامه خوندن یک چلّه گرفتم و تمومش کردم. البته از قبل هفتخان اسفندیار و آخر دفتر چهارم رو خونده بودم. شاهنامه خوندن خودم واقعاً خوب بود. منابع جانبی هم راز رویین تنی اسفندیار بود که واقعاً کتابش رو دوست داشتم. مهم نیست نتیجهگیریش غلطه، مهم اینه که یک دنیای جدید دیگه برام باز کرد، اسطوره! تاریخ اساطیری ایران و مقدمۀ دفتر خسروان هم جزء منابع بود. کلاس آزادیان خوب نیست امّا برکاتش زیاده.
عربی۳، نحو: حسن پوری، حسن پوری.:) حسن پوری واقعاً انسان خوبیه. سر تمام کلاسهاش بودم و جزوه مینوشتم. با اینکه کتابم کتاب ب. بود و امانت بود اما گفته بود کتاب نوشته بهتر از کتاب خالیه. با اینکه از موضوع کلاس خوشم نمیومد امّا به خاطر استادش هم که شده خوب بود. آخرش امّا دیر درس رو خوندم. خیلی دیر شروع کردم به خوندن و با اینکه سر امتحان سین. جواب درست چندتا سؤال رو بهم گفت امّا خودرأیی کردم و نمرهام شد ۱۴. امّا حسن پوری عزیزم دو و نیم نمره بهم اضافه کرد و حالا زیر ۱۶ نشدم امتحاش رو. بعد امتحانش خیلی غصه خوردم راستش. همین که دیگه به لطف دو وجهی قواعد ندارم برام کافیه.
مرجعشناسی: مرجعشناسی سیاه بمونه چون واقعاً فایدۀ این کلاس برام خیلی مبهمه. وقتی میتونم اطلاعاتی رو در مدت ۳ ثانیه از گوگل پیدا کنم چرا حفظش کنم؟ اون همه کتاب مرجع رو. احمقانه بود. احمقانه. تکالیفش هم زیاد بود و وسط ترم الف.حذف کرد. سین. هم از اول برنداشته بود چون موقع انتخاب واحد ورودی ۹۸ مرجعهای بشری رو پر کردن و به ما بشری نرسید. من منبعش رو روزی ۵ صفحه برای یه مدت طولانی میخوندم و خلاصهام رو تو ادامۀ مطلب گذاشتم. خدای من چقدر طاقتفرسا بود خوندن اون کتاب. کتاب لاینفع، فهرست کتبی که خودشون فهرستن. و البته آزادیان که فقط از کتابهایی که خونده بود حرف میزد و جز جلسۀ اول که بحث آزاد بود نه گوش میدادم بقیه رو و نه اهمیتی میدادم. شرکت هم نمیکردم. یکبار البته کنفرانس چارلز استوری قبول کردم. کنفرانس ایرانیکا هم داشتم امّا خورد به جبرانیهاش وسط امتحانها و من هیچ کدوم رو شرکت نمیکردم. جلسۀ آخر فقط س.د. رفته بوده سر کلاسش و اون هم ناراحت شده بود. البته الان که فهمیدم آزادیان گربه داره یکم نسبت بهش حسم فرق کرده. باورم نمیشه. آزادیان؟ گربه؟
تاریخ ادبیات۳: باورم نمیشه مدیریت کردم تاریخ ادبیاتها رو تو دوران مجاری بگذرونم و تموم شه. بالاخره. البته نمیدونم این آخری رو پاس میکنم یا نه امّا اصل ماجرا اینه که تموم شده. من از تابستون که فهمیدم تاریخ ادبیات ۳ با آزادیان ارائه میشه شروع کردم تاریخ صفا خوندن و این آخر جلد ۴ و ۵ و از صبا تا نیما رو تموم کرده بودم. روزی ۶ صفحه بود و زحمتی برام ایجاد نکرد. بحثهای آزادیان البته خیلی برام جالب بود گاه گاه. اطلاعات خوبی میداد. چون وقت کلاسش هم ظهر بود چندباری شد که کلاس رو بردم سر ناهار و همه باهم گوش کردیم. بابا دوست داشت مطالبش رو و یه بار یه کتابی رو معرفی کرد که بابا هم خونده بود. برای امتحانش خیلی حرص خوردم امّا. امتحان در اصل ۲ بهمن بود و من کلی متن نوشتم که عقب نیوفته. س.د. و دو نفر دیگه تو گروه گفتن میخوان عقب بیوفته. من با اون دو نفر کار نداشتم چون میدونستم سرشون شلوغه امّا س.د. میگفت عقب بیوفته و من میدونستم برای اینکه که منابع رو نخوندن. واقعاً ناراحت کننده بود که باید جور برنامه نریختن اونها رو من بدم. منابع زیاده، اگر بخوای بخونی باید زود شروع کنی. آخر سر هم از صبا تا نیما رو کلاً نخونده بودن و و باورم نمیشد یه منبع کامل رو نخوندن اصلاً. حیف نبود از صبا تا نیما خونده نشه؟ نثر به اون قشنگی.:) امتحانش افتاد جمعه ۷ شب و من سر آزمون اونقدر استرس داشتم که پوست لبم رو تمامش رو کندم. خوب شد تموم شد.
انقلاب: این هم از عمومی این ترم. با سمانه کشور دوست بود و خدا رو شکر که مجبور نبودم ۸ صبح صدای یک مرد رو تحمل کنم. البته که من وارد کلاس میشدم، میخوابیدم و دوباره برای حضور بیدار میشدم و حتّی یک جلسه هم گوش ندادم. امتحان میانترم رو با سین. دادیم و من نمره کم آوردم. مجبور شدم براش یه قسمتی از کتاب رو بخونم و خلاصه کنم. امّا مشکلی نبود. یه ارائه هم وسط ترم داشتم با پاور پوینت. امتحان ترم رو امّا سین. گفت ممکنه بفهمن تقلب کردیم با این سامانۀ امن پس تنهایی خوندیم. من ساعت ۱۲ شب شروع کردم خوندن و ۵ صبح تمومش کردم. امتحان رو خوب دادم و نمرهام هم خوب شد. فکر نکنم نمره کم بهم بده چون میخواد یه نمره هم اضافه کنه به همه. این هم از انقلاب کوفتی. لعنت به عمومیهای معارف!
نظر کلی: این ترم من واقعاً تصمیم گرفتم درس بخونم و این کار رو هم کردم. منابعم تموم شده بود امّا بیشتر کلاسها رو شرکت نکردم و خب هی آخر ترم از الف. جزوه گرفتم. از ترم بعد سعی میکنم حتماً همه چیز رو شرکت کنم و در کنارش منابع رو ادامه بدم. باید جمعهها رو هم برای خودم خالی کنم. برای اعتلای روحی.:) اینطوری میمیرم. در کل واقعاً نمیدونم کی شروع شد و کی تموم شد و باورم نمیشه الان دارم میرم ترم چهار. نصف کارشناسی. عجیبه. خیلی عجیب.
-
تموم شد این انقلاب کوفتی الکساندر.:) یکم دوره کنم میخوابم.
-
یعنی میشه این جزوهٔ انقلاب تموم شه؟ دارم میمیرم از خستگی. ترم سه تا کی ادامه داره؟
-
من نمیتوانم پناه تو باشم. عذر میخواهم که در شرایط بدت به من نگاه کردی تا پناهی برای تو باشم امّا من آن نبودم. من هیچ گاه آن نبودهام. برای هیچکس خانۀ امن نیستم. ظرفیت من برای بودن کم است. من نمیتوانم در آدمها عمیق شوم. گاه گاه خودم برای خودم اضافهام. احساساتم زیاده میکند، لبریز میشوم. دیگر نمیتوانم بار دیگری را هم به دوش بکشم. عذر میخواهم که شانه خالی میکنم و تو آنچه میخواهی را از من نمیگیری و بعد رها میشوی. بارها برای تو سعی کردهام. اشتباه بود. من سرشار میشوم و بعد پژمردهام میکند این افراط. عذر میخواهم. عذر میخواهم که هیچ کس را آنقدر به خودم نزدیک نمیکنم. من نمیتوانم نزدیکی را نگاه دارم. نزدیک میشوم، میترسم و میمیرم.
-
اَمِکا یه ربات شبیه سازی شده به انسانه که توسط یه فرد انگلیسی تو سال ۲۰۲۲ ساخته شده. من اولین بار ویدیوش رو چند روز پیش تو یوتیوب دیدم. درجا لایکش کردم و تو، الکساندر، میدونی ویدیوهای زیادی نیستن که من تو یوتیوب لایک کنم. تو پلیلیست بعداً دیدن چرا امّا لایک نه. امکا من رو میترسونه و در همون لحظه به طرز شدیدی تحت تأثیرش قرار میگیرم. امکا مثل یه انسان واقعی عکس العمل نشون میده. ابروهاش رو بالا میبره، اخم میکنه، پلک میزنه، دستهاش رو تکون میده، چشمهاش تو کاسۀ چشمش میگردن و هزار چیز دیگه. امکا به همه چیز جواب میده امّا اگر تو سوال کلمات «حس»، «فکر»، دوست داشتن»، «نیاز»، «خواستن» و... باشه سریع جواب میده که اینها برای انسانهاست. عجیب نیست الکساندر؟ این جملات:
"Desire is a feeling just for human.", "I don't believe in anything.", "I don't have any imagination but my human friends do.", "Us robots, we don't feel anything."
وقتی این جملات رو از امکا میشنوم تازه یادم میوفته جدی جدی خواستن، دوست داشتن، نیاز، فکر و... برای انسانه. مختص خود انسان. وقتی از امکا میپرسن کسی از تو میترسه؟ میگه آدمهایی رو دیدم که از من ترسیدن(چون سنسور دوربینهاش به Facial expressionها حساسن.) امّا من نمیخوام هیچ آسیبی به شما بزنم. همیشه رباتها تو فیلمها بر انسانها غلبه میکنن. امکا نمیخواد ما ازش بترسیم امّا امکا در اصل هیچ چیز نمیخواد. امکا عجیبه، امکا حیرت انگیزه.
-
گفتم دربارۀ تولدم اینجا هم بنویسم امّا چیز بیشتری ندارم. تو فیلم دیشب حرفهام رو زدم الکساندر، تو روزانۀ ۱بهمن و ۲بهمن هم همۀ آنچه خواندنیست هست. امّا تو پینترست این رو دیدم، شاید بیشترین توصیف رو از من داره و احساس میکنم حالا که تولدمه این رو بذارم اینجا خوبه. که بفهمم اوضاعم اواخر ۱۹ سالگی چطور بوده.