- دوشنبه ۲۹ اسفند ۰۱
- ۲۳:۵۲
مثل هر سال که برای سال نو شروع میکنم به نوشتن نه ذوقی دارم و نه حرفی ولی پر حرفم دیگه. هم اینجا مینویسم، هم تو دفترم مینوسم. اگر جای دیگه داشتم بازهم مینوشتم. چقدر سال سختی رو گذروندم! همین الان داشتم مینوشتم تعادلی نداشت. بزرگترین استرسها و غمهای زندگیم رو تحمل کردم بدون اینکه بزرگترین خوشحالی یا ذوق زندگیم رو داشته باشم. اولینش از اردیبهشت شروع شد. اردیبهشت و اون شب لعنتی. و بعد توهمها و استرسها و دردهایی که بعد از اون بزرگ و بزرگتر شد تا به الان و این لحظه رسید. و بعد شهریور. شهریور، مهر و آبان کذاییتر. شبهایی که گیتار میزدم و گریه میکردم. دانشگاه تو اعتصاب بود و روزها سیاه و سیاهتر میشدن. تراپیهایی که نسبت بهشون ناامید میشم ولی تنها راه چاره میبینم. میدونی چیه الکساندر؟ سال عجیب غریبی نبود. برای منی که تو ایران زندگی میکنم این چیزها میشه روتین. صبحی که بلند شدم و این متن رو نوشتم: «امروز صبح زود پاشدم. لباسهام رو پوشیدم. یکم نرمش کردم. عطر زدم. صبحانه خوردم. هوا دیگه آلوده نبود، شده برای یک روز هم آلوده نبود. یکم سرد بود. سوار ماشین شدم. رسیدم دانشگاه. همون موقع، چند کیلومتر اونورتر، محمد مهدی کرمی و سید محمد حسینی از سرما لرزیدن، ترس مرگ تمام بدنشون رو گرفت، به سمت چوبه رفتن، طناب دور گردنشون پیچید، زندگی از جلوی چشمشون رد شد، چهارپایه از زیرپاشون زده شد، طناب دور گردنشون سفت شد، نفسشون بند اومد، جنازههاشون رو اوردن پایین، دیگه وجود نداشتن، انگار که هیچ وقت وجود نداشتن. و تمام.»
کتابهای زیادی نخوندم، موسیقی زیاد یاد نگرفتم، فرانسویم نصفه ول شد، ورزش نکردم، اکثر دوستی هام رو قطع کردم، زیاد بیرون نرفتم. آنا کارنینا رو بالاخره شروع کردم به خوندن، آیلتس شروع کردم، بهترین معدل دانشگاهم رو گرفتم، از اترخت و لایدن پذیرش گرفتم، کار تو آکادمی رو شروع کردم، دانشگاه حضوری رو دیدم، یه دوستی رو بدون این که واسطهای داشته باشم خودم شروع کردم و نگهش داشتم. برای اولین بار تو زندگیم به خودکشی فکر کردم، زنده موندم. بارها به خودکشی فکر کردم، باز هم زنده موندم.
To this year, and years after it, to a prosperous life, to being alive!
-