- دوشنبه ۳۱ خرداد ۰۰
- ۱۶:۱۳
میدانی الکساندر عزیز ماجرا چیست؟ من غرق شدهام. من غرق زندگی شدهام. حتّی نمیگویم غوطه میخورم، غوطهوران هرچند یکبار سرشان بالا میاید و فریاد میزنند و حواس آنها که کنار رود زندگی میکنند را بهم میزنند. من امّا سرم را کردهام زیر آب و مطمئن نیستم که دیگر نفس میکشم یا نه. زندگی عادی را انتخاب کردهام و نه کسی هست که بخواهد دستم را بگیرد و بکشد بالا-که البته آنهم باید با نیم خواستی از مغروق همراه باشد که علی الظاهر نیست- نه فکر میکنم به زندگی فراتر. سرم گرم است. گرم یکچیز که نمیدانم چقدر می خواهمش.
هر روز دم میزنم از شکستن عادتی که آدمها به من رساندهاند. هر روز خود را به آب و آتش میزنم که تفاوتی در من باشم امّا ''گاه تلاشها دقیقاً برعکس چیزی است که مسیر برای رسیدن به آن آغاز شده.'' و اینجا، دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۰ وقتی ۱۹ سال از زندگیام گذشته نمونه بارز این جملهام با انواع اقسام مشکلات. یک لیست نوشتهام از ایدهآلاتم و باور کن حداکثر دوتایشان به آن چیزی که همیشه میخواستم ربط دارد. اگر ذاتی است، اشکالی ندارد. میپذیرم. شاید انتسابی باشد و هرچقدر بدوم آن کسب بهرهام نمیشود. امّا تا مادامیکه حس کنم حتّی شده تا حدودی به دست آوردنیست دلم آرام نمیگیرد. من اگر دستم را بالا بگیرم، کسی من را به سمت ساحل خواهد کشاند؟ کاش کمی با خودم راحت بودم. کاش کمی پذیرش ''من'' نزدیکتر بود.
-