- يكشنبه ۳۰ آبان ۰۰
- ۲۲:۰۸
اگر یه روز خدا خواست و پسردار شدم بهش یاد میدم چطور مثل یه دختر خوب رفتار کنه. ولله.
-
اگر یه روز خدا خواست و پسردار شدم بهش یاد میدم چطور مثل یه دختر خوب رفتار کنه. ولله.
-
I was scared cause for a second it hit my mind if I never move on from you.
-
آزمون زبان شناسی یکی از سختترین اتفاقاتی بود که در طول عمرم برام پیش اومده. چی بود این؟
-
امروز روز خوبی بود و حالم در عمدۀ روز عالی بود. همصحبت خوبی هم داشتم. الحق که بازار هم زیبا بود و دوست داشتم معماریش رو. البته اینطور چسبیدن به فرهنگ عامه بهم حس خیلی خوبی میده. بچههای کار به این حس اضافه نمیکردن و فرهنگ چرخداری. واقعاً جاهایی ترسناک میشد. حالا پاهام خیلی درد میکنه چون 7 کیلومتر راه رفتم و فهمیدم اهمیت چایی چقدر میتونه باشه.
-
بابا ۷ صبح مقدار عسل خوردن روزانهام رو نقد میکنه.
-And I'm like damn. It's 7 AM.
-
من هنوز تو را به یاد میآورم و این عظیمترین مانع من است. باور دارم دلیل آنکه شبهای من در تسخیر توست آن است که سکوت از تو معنا میگیرد و صدای تو در سکوت در اتاق من پژواک میشود. هر موسیقی بیکلامی از تو ساخته شده. توهّم و واقعیت ذهن من همه از تصویر تو نشأت میگیرد. تو بودهای، حالا هستی و تا ابد قسمتی از من خواهی بود حتّی به آن روزگار که فرتوت دنیا شوم و دل کندن از آن را سخت ببینم.
-
-شبهایی که بابا میگرنش میگیره خستهام. نمیخوام درد بکشه. درد نشانی از حیاته امّا دردش زیاده. نمیخوام.
-امروز یکی از سختترین روزهام تو مدرسه بود. پیش دانشگاهی رو بردیم جای اصلیش. به قول شریقی «هرکسی کو دور ماند از اصل خویش...». امّا روز اوّل کلاً باید اسکیپ شه و از روز دوم همه چیز شروع شه. چرا؟ هه سیمهای کامپیوتر از رو بسته شده بود، اینترنت راه نیوفته بود، کیبورد کار نمیکرد، بچهها زیاد بودن و جا کم، حاج خانم از صبح هیچ کاری نمیکرد و فقط پشت تلفن میگفت فلان کار رو کردم و فلان در حالی که جلوم چشمش همۀ اون کارها رو من انجام میدادم. حرص هم خوردم. سه بار تا پایه رفتم و کیبورد اوردم و به هر شش تا پورت یو اس بی وصل کردم و کار نکرد. خانم ز. اومد، یو اس بی رو کرد تو اوّلین پورت و کار کرد. میخواستم کیبورد رو بزنم تو سرم. از اینکه مجبورم با این سیستمهای قدیمی کار کنم خستهام. البته خنده هم داشت. حاج خانم پشت تلفن بود و میگفت: آقای م. و فلانی و فلانی رو یه نیمکت نشستن و من جداً از تصور این که آقای م. بخواد با اون دو تا فلانی پشت یه نیکمت بشینه و درس بده خندم گرفته بود.
-یکی از زیرگروههام، ز.، خیلی با من جوره و من هم دوستش دارم. این پایه میدونن من دایرکشنر بودم و امروز یکیشون اومد خودش رو معرفی کنه (چون بچهها فهمیدن من اسمهاشون رو بلد نیستم.) و دست داد و گفت دایرکشنره. یه نگاه خیلی معنی دار به ز. انداختم چون واقعاً نمیخوام خیلی معلم نباشم. البته واقعاً رعایت میکنم. امروز سر آزمون تو دهن هم نشسته بودن و گفتم: «از من نشنیده بگیرین و بسیار ازتون عذر میخوام که این رو میگم امّا روز کنکور اینقدر به هم نزدیک نیستین پس رعایت بکنید.» بعدش هم هی عذرخواهی کردم. یه جا هم هی حرف میزدن و داشت دیر میشد. یکم صدام رو بلند کردم چون واقعاً صدام نمیرسید و از روی عصبانیت نبود. امّا بعد درجا عذرخواهی کردم و گفتم که چقدر از این کار بدم میاد. شبیه امامی شدم.:)
-همین ز. خیلی خسته بود امروز و یه درسش رو هم نرسید بزنه سر آزمون. تهش که همه رفته بودن از کلاس بیرون عصبانی بود. بغلش کردم. تو برنامهش هم نوشتم: «آخر سرِ تلاش بینتیجه نیست. هیچ وقت نبوده.» و خب آره. واقعاً همینه. و فکر میکنم یه پشتیبان برای همین چیزها باید باشه. برنامه رو که عجالتاً همه مینویسن.
-بالاخره من و ع. همدیگرو دیدیم و فکر میکنم دلم برای دیدنش تنگ شده بود. حرف آنچنان نداشتیم در حدی که یک ساعت کافی بود. نه اینکه کافی باشه، امّا حرفهامون تموم شد. من که خبر خاصی ندارم. اون خبر خاص داشت و گفت و یه جاهایی قلبم گرفت. ولی خوب بود دیدنش. آقای فروشنده هم خیلی مهربان بود امّا سکسیت بود. پیکسل سوپرمن رو به ع. نشون دادم و ع. گفت: «نه. بذار سر جاش.» چون خب دارم عینش رو. آقای فروشنده گفت: «بچه رو ناراحت کردی.» ع. توضیح داد. امّا آقای فروشنده گفت: «شما اخلاقیات پسرونه داری؟» و واقعاً میخواستم دعوا کنم. گفتم: «خیر. من کاملاً دخترم. چه ربطی به اخلاقیان پسرونه داره؟» و خب آقای فروشنده فهمید که اشتباه کرده. خیر مردمان سکسیت! دی سی و مارول برای فقط پسرها ساخته نشده. لاک رو فقط دخترها نمیزنن. موهاتون میشه بلند باشه یا کوتاه. هرجور که بیشتر میپسندین. فقط دختر بچهها عروسک بازی نمیکنن. هزار مثال دیگه. البته این رو هم حذف نمیکنم. ع. گفت: «کی حساب کنه؟» و آقای فروشنده گفت کارتهاتون رو بدین و من شانسی یه دونه انتخاب میکنم. بامزه بود.
-من ممکنه چهل و شش دقیقه تو ترافیک بمونم امّا سی و دو بار Stud گوش میدم و اون داستانی که خودم براش ساختم رو تو ذهنم بیشتر پرورش میدم. تا اون موقعی که یه داستان بینقص بشه. فکر نکنم بخوام داستان رو هیچ وقت از ذهنم بیرون بکشم. جاش همونجا خوبه. جایی که بعداً فراموشم بشه. شاید هم نسخه انگلیسیش رو نوشتم. اینطوری یکم دورتره. برای یکی دیگه هم یکبار نوشتم. دوستش دارم. شاید. بعداً.
-
میدونی شدّت وابستگی احساسیم رو از کجا میفهمم الکساندر؟ اینکه هنوز گاهی بهش فکر میکنم و دلتنگش میشم.
-
کتاب مرجعشناسی ماهیار فهرست کتابهاییه که خودشون فهرست یهسری کتاب دیگهن. انشالله نفر بعدی یه فهرست بنویسه از فهرستِ فهرست کتب. #دنیای_ادبیاتی_ها :)
-
-باید یه فیلم برای فرانسوی ببینم اما فقط دانلودش کردم. امشب کمیش رو میبینم و بقیهاش شاید بمونه برای فردا شب. البته فردا شب خونه نیستم و باید هم زود بخوابم. من الله توفیق فعلاً.
-امروز اولین جلسه انجمن علمی بود. به نظر ایدههای خوبی مطرح شد اما نمیتونم به این فکر نکنم که اینها همه شعار به نظر میرسه. خیلی هم نتونستم حرفی بزنم چون از نظرم مسخره بود. از حرفهای امشب قراره بیست درصدش عملی بشه و اون هم اگر خوب عملی بشه عالیه. من قرار شد تقریر هر جلسه رو بنویسم. خیلی حس خاصی به تو انجمن بودن ندارم. اشکالی نداره، من همهاش بعد یه مدت از چیزها خسته میشم ولی دلیل نمیشه اون چیز ارزش نداشته باشه. من حالا از ادبیات، خط، انجمن علمی، مقاله خوانی و هزار چیز دیگه خستهام. ح. درباره کارگروههای مختلف حرف زد و م. برای نقد آموزشی داوطلب شد. ک. سردبیر نشریه شد و قراره یه جلسه دیگه اختصاصی به نشریه بدیم. نشریه رو دوست دارم فکر کنم. کاش یک نفر به من میگفت شغلت نوشتنه، تو فقط بنویس. من میتونم سالها بنویسم. شاید موضوعاتم آنچنان جالب نباشه چون خیلی وقته خونه خلاقیتم متروک شده اما نوشتن همچنان خوبه. نوشتن پناهگاه منه. باید اونقدر نوشت که قطرهای فکر ناگفته تو ذهن نمونه. امیدورام نشریه جالب شه. شاید اگر حضوری شه بهتر شه. آقای د. از سرزمین ارشد هم در جمع ما حضور داشتند. سر جلسه هم متوجه شدم خونه ح. روزه و بهش پیام دادم. خندم گرفته بود و امیدوارم آقای د. فکر نکنه خندهام به حرفهای اونه.
-یک نفر امروز ناشناس بود و واقعاً کانسپت Secret admirer برام غریبه است. بهش گفتم امیدوارم جناب "تجربه مختصر" نباشه و نفهمید. بعد به س. گفتم اصلاً طرف نمیدونه ما سر این ترکیب گیرمون بود و هیچ وقت به خودش نگفتیم. هاه!
-شنبه با ع. قرار دارم و هورا.:) با اینکه قراره راه برگشتم یک ساعت و پنج دقیقه باشه چون اوج ترافیکه.
-این زیر نوشته Light Rain و واقعاً دوست دارم بدونم کو؟
-امروز سر کلاس گفت: "من وقتی تو اتاق تنهام یه شایانم، جلو مامانم یه شایانم، جلو دوربین اصلاً دیگه شایان نیستم." با کمی تغییرات نقل قول، نقل قول خوبی بود. من هم همینطور.
-ریسههام رو بابا درست کرد.:)))) نرفتیم لاله زار.
-اختتامیه: کاش امشب برام آهنگ خوب بفرستن آدمها.
-
میدانی مشکل داشتن تو و نوشتن در زندگیم چیست الکساندر؟ من احساس تنهایی نمیکنم امّا تنها هستم. مدت زیادیست که با کسی ساعتها حرف نزدهام امّا حس نیازی به آن ندارم. من همهچیزها را گفته. من همان نوشتههایم هستم.
-
-سلام به تو. سلام عزیز دل من. یک روزهایی مانند امروز آنقدر خسته و ماندهام که بیتابیام برای آغوشت را با تمام مواد ادراکیم احساس میکنم. که لحظهای شده شانههایم میان بازوانت قرار بگیرد. این روزها میفهمم که چگونه تشنه لمس تو هستم، که فاصله میانمان به هیچ برسد، که تو را حس بکنم. من این روزها که خستهام بیشتر به تو نیازمندم.
-امروز خوش گذشت. با اینکه ۴ کلاس داشتم و مجبور بودم همه رو شرکت بکنم و واقعاً مدرسه غوغا بود امّا خوش گذشت. نمیخوام اجازه بدم فکر کردنهای الکی این خوشی رو از من بگیره. ممکنه جاهایی یه کارهایی کرده باشم امّا من چند وقت پیش به خودم قول دادم خودم باشم. لازم نیست نسخه کپی شده یکی دیگه باشم. امروز بچههام گفتن قبولم دارن، دوستم دارن. من هم از چیزی ترسی ندارم. میخوان بعداً تذکر بدن؟ بذار بدن. من امروز خوش گذروندم و فکر میکنم به بچهها هم بد نگذشت. با ز.نون. بیشتر حرف زدم و فکر میکنم خوب بود. براش چیپس بردم و خوشحال شد. آدم جالبیه.آرومه. خیلی آروم. دوست دارم بیشتر باهاش حرف بزنم.
-مثلاً شمع روشن کردم که به جای ریسههای سوختهام عمل بکنن. شعلهشون اونقدر کوچک شده که انگار نه انگار.
-Alors je me suis dit: T'es au bout du chemin.
-مدار صفر درجه هم تمام شد دیشب و من برای بار اوّل بود که میدیدمش. خب تمام ماجرا رو برای شهاب حسینی در ذهن داشتم امّا از وسطش فقط برای سرهنگ فلاحی ادامه میدادم. فکر میکنم قصه خوبی بود. آخرش با اینکه با صحنه احمقانهای تموم شد امّا خب، فکر میکنم میارزید.
-حاج خانم واقعاً زیاد قربون صدقه من میره و من رو معذب میکنه. البته من کلاً معذب میشم از اینطور ابراز علاقهها. چرا؟ خدا داند. اصلاً بقیه خوششون میاد؟ ندانم.
-میتونم درباره اون شبی که با اسماء و حنانه تا ۳ حرف زدیم اورثینک کنم ولی نمیخوام.
-
یادمه اون روز طاها خوابش میومد و داشتیم باهم حرف میزدیم. دقیق یاد ندارم دربارۀ چی امّا یه کلمه انگلیسی گفت وسط حرف. گفتم: «تو هم وقتی خوابت میاد انگلیسی راحتتری؟» و منتظر بودم بگه: «واه! نه.» امّا گفت: «آره.» و خوشحال شدم که یک نفر بالاخره فهمید منظورم چیه.
-
Does the little one with the cheekbones knows that the prince is in love with him?
این هفته بالاخره تمام شد. شاید باورت نشه الکساندر امّا این کیبورد جدید نقطه ویرگول نداره. واه! نیمفاصلهاش هم بسیار سخته. در حدی که میگی اصلاً ولش کن. داشتم میگفتم. این هفتۀ سخت تمام شد و با اینکه فکر میکرم آدم پرکارتری باشم امروز امّا جبران تمام بیخوابیهای این هفته رو سر امروز درآوردم. یک سری رفتارهای جدید میبینم که اصلاً سالم نیستن. وقتی میگم اصلاً واقعاٌ یعنی اصلاً. خدا به خیر بگذرونه. خب.
صبح هم نرفتم بهشت زهرا چون نشد. یکم دلم پر شد وقتی جملۀ بالا رو گفتم انگار تازه یادم اومد. نمیخوام کاری بکنم که یه سری احساسات درونم تحریک بشن و مجبور شم اون روی خودم رو تحمل کنم. مهم نیست. یکم مهمه. یادته یه روز گفتم ذهنم آرومه و اینها ولی یهو یه ایده میوفته تو ذهنم و انگار که تو ظرف آب، قلمو با رنگ سیاه رو تمیز کنی؟ الان هم ذهنم سیاه شد و وقتی ذهنم سیاهه نمیتونم بنویسم. سهشنبه تراپیست پرسید: «احساس تنهایی نمیکنی؟» و من بهش گفتم که خیلی مینویسم. من اونقدر مینویسم که تمام احساساتم از درونم میاد بیرون. به کسی نمیرسه امّا میاد بیرون. عقده نمیشه چیزی. گره نمیخورن. فکر میکنم باید ادامه بدم. اینطوری نباید پنج دقیقه یکبار نگران باشم که وبلاگم ترکم میکنه. البته که همه اینها هم رفتارهای ناسالمه که از هسته بیارزشی لعنتیم چشمه میگیره ولی خب تا بعداً که حلش کنم. اصلاً حل میشه؟
-
بالاخره این هفته هم داره تمام میشه. هفتهای که 3 کنفرانس برگزار کردم. یکی کنفرانس آینده انقلاب برای واحد انقلاب، یکی کنفرانس ادبیات فارسی استوری برای مرجع و امروز قابوسنامه با بچههای مدرسه. خوب بودن همهشون و با یک جمله سرهمش می آرم: «هذا من فضل ربی.» هیچ چیز غیر آن نیست. اینکه برنامه هام خوب پیش رفتن چندروز اخیر خوشحالم میکنه اما عکسی که این پایین خواهم گذاشت واقعی و جدیه. من تو این هفته از خودم متنفر شدم، به خاطر یک نفر که قسم خوردم کلهم از جنسشون احساس بدی به خودم نگیرم، احساس بد گرفتم، برای کنفرانس هام استرس کشیدم، یک متن خیلی حساس رو جلوی تراپیست خوندم و گریه کردم، برای بابا نگران شدم و هزار هزار لحظه دیگه. فردا صبح زود بیدار می شم و نمی دونم چطور اما این هفته رو سر هم میارم. یا خوب پیش میره یا بد، همه به امید تو .
-
ای گیسوان رهای تو از آبشاران رهاتر
چشمانت از چشمهساران صاف سحر باصفاتر
با تو برای چه از غربت دستهایم بگویم؟
ای دوست! ای از غم غربت من به من آشناتر
من با تو از هیچ، از هیچ طوفان هراسی ندارم
ای ناخدای وجود من! ای از خدایان خداتر!
سرشانههایت به جلوه در آن طرفه پیراهن سبز
از خرمن یاس در بستر سبزهها دلرباتر
ای خندههای زلال تو در گوش ذرّات جانم
از ریزش می به جام آسمانیتر و خوشصداتر
بگذار راز دلم را بدانی: «تو را دوست دارم.»
ای با من از رازهایم صمیمیتر و بیریاتر
آری تو را دوست دارم وگر این سخن باورت نیست
اینک نگاه ستایشگرم از زبانم رساتر
-
I don't know if this makes sense, but you're my hallelujah.
Give me a time and place, I'll rendezvous it.
I'll fly you to it, I'll beat you there.
Girl, you know I got you.
Us, trust, a couple things I can't spell without U.
Now we on top of the world
'Cause that's just how we do.
Used to tell me sky's the limit, now the sky's our point of view.
Man, we stepping out, like woah,
Cameras point and shoot.
Ask me, "What's my best side?"
I stand back and point at you.
The one that I argue with
Feel like I need a new girl to be bothered with.
But the grass ain't always greener on the other side
It's green where you water it.
So I know, we got issues baby, true,
But I'd rather work on this with you
Than to go ahead and start with someone new
As long as you love me.
-
با توجه به کنسل شدن دوتا کلاس امروز فهمیدم دانشگاه فقط داره وقتم رو میگیره، بهم استرس و فشار روانی میده و نمیذاره به کارهای مفید برسم، الکساندر. امروز هم حالم بهتره، هم کلی کارهای خوب کردم.
-
از شدت ناراحتی و عصبانی بودن از خودم نمیتونم برم جلوی آینه و این بده. بده. یادم باشه این روز روزی بودم که از تمام وجودم متنفر بودم. سلول به سلول.
-
اینقدر از دست خودم عصبانی و ناراحتم که خدا میدونه. واقعاً نمیتونم تمرکز کنم.
-
-خوابم برد. حدود ساعت ۸ خوابم برد و وقتی ۹ از خواب پریدم پیامش رو دیدم. نوشته بود: «متأسفانه کارتون خیلی اشکال داشت.» بله دوست عزیز. من به درد هیچ کاری نمیخورم. راستش امامی گفته بود قرار «نه» بشنوم و نمیدونستم اینقدر زود. بعد از این «نه» هم پاشدم رفتم خونه محسن و به روی خودم نیوردم چقدر ناراحتم. اصلاً کی قراره بفهمم من برای چه کاری خوبم و بچسبم بهش. کاری که مهم باشه و دوستداشتنی باشه. سردرگمم، خیلی زیاد.
-یکی از بچههام یه ویدیو از یه پسر کیوت فرستاده میگه: «شبیهته.» به نظرم تأثیرات امروزه که با بلوز مردونه و پلیور و بدون مانتو میچرخیدم تو مدرسه. مدرسه هم در کل مثل اون قسمت از آفیس میمونه که اندی ۳ ماه رفته بود رو آب و تو اون زمان شاخه اسکرنتون بهترین عملکرد تمام داندرمیفلین رو داشت. وقتی حاجخانم نیست همه چیز آرومه و مشکلی پیش نمیاد. دیشب هم تو ویسش گفت: «میدونم مدرسه تنها راحتتری.» بله. بله.
-کارت ملیم رو درآوردم و بچهها میگن: «خب میذاریم یکم بزرگ بشیم بعد عکس بگیریم.» منِ شونزده ساله خیلی هم قشنگه.:)))))) بیادبا.:))))))) یکم نیشخندیه.
-بارون واقعاً شدید می اومد و من امروز برای اوّلین بار تو بارون رانندگی کردم. راستش هیچ فرقی نداشت. فقط خوشحالم که الکی پول اسنپ ندادم. صبح هم خیلی خوب شرایط رو هندل کردم.(نه اینکه شرایط خاصی بودها) حالا هم شب شده.
-شب بود و بوی بارون میومد. من هم یه پیاده روی کوچک تنها داشتم. نترسیدم چون میدونستم بابا اون پشته. ولی حس خوبی بود.
-امروز به هرکی رسیدم گفتم دوست پسر میخوام. (هرکی از دوستان که شوخیهام رو متوجه میشن.) حسینی گفت: «به تو بیشتر میاد دوست دختر بخوای.» بله. تأثیرات تیپ امروزمه. وگرنه من خیلی دخترونهتر شدم نسبت به قبل. خودم حسش میکنم. راستش دوست دختر داشتن هم دردسرش سیصد برابر دوست پسر داشتنه. حالا دردسر دوستپسر داشتن خودش کم نیستها. من که خریدار این جور چیزها نیستم.
-یک سری مکالمه رو به یاد سپرده بودم که سلسله پست کنم امّا نباید به خاطرم اعتماد میکردم.
--دو تا آهنگ تو پلی لیستم هست که امکان نداره بخوام یک روز به این زودیها بهشون گوش بدم. خیلی وقته که مخاطبم نبودی امّا امشب میگم. میگم که برام تبدیل به اون آهنگ شدی و دل ندارم گوشش بدم. دل ندارم به متنش گوش بدم و یادت بیوفتم. نمیخوام که این اتفاق بیوفته. دارم خوب پیش میرم. میخوام هم خوب پیش برم. باور کن خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی به خودم و آیندهام اهمیت میدم. تو که در برابرش چیزی نیستی. چیزهای کمی هستن که ممکنه بخوان من رو متوقف کنن. درباره تقدیر حرف نمیزنم. تلاشی که خودم برای خودم قرار بکنم و تو اون مانع نبودی، نیستی و نخواهی بود.
-من باز فن گرلی هری رو میکنم. باز! دوباره ۱۴ سالم شده. خدا بهخیر بکنه.
-برای کلاس قابوسنامه استرس دارم. نمیدونم چقدر مطالبم مفیده. نکنه کم باشه. وقت میکنم تا اون روز یکم دیگه تحقیق کنم؟ نمیدونم. انشالله. انشالله.
-همین. برم روزانهام رو بنویسم.
-
(این متن بر اساس آنچهست که در ۱۹ سال دیدهام.)
سنهای مختلف شاید یکی از جالبترین دگرگونیهای باشه که انسانها تجربه میکنن. بین این سنها یکسری سنها سادهتر و بیاتفاقترن مثل ۱۱ سالگی و ۱۵ سالگی من. اون سالها خیلی سالهای آروم و بیخاطرهتری هستن. امّا یک سری سنها مثل ۱۸ سالگی، ۷ سالگی و ۱۴ سالگی یه حجم بزرگ خاطره و اتفاق رو حمل میکنن. سنهایی که توش یک سری اوّلینها هم اتفاق میوفته خیلی جالب و هیجانانگیزترند. اوّلین بار که نگاهت به یک نفر که دوستش داری دوستانه نیست، اوّلین بار که تنها با دوستهات میری کافه، اوّلین بار که یه کار نیمه خلاف میکنی و بهش از ته دلت افتخار میکنی. همه اینها از چشم من خیلی زیبان. یک جور نعمت بزرگ محسوب میشن که یکنواختی زندگی رو کنار نمیزنه بلکه با شدت و حدت دور میندازه. حالا از بین این ۱۹ سالی که من زنده بودم امشب متوجه یک چیز جالب شدم و اون اینه که سن ۱۹ سالگی من (و ۲۰ سالگی اکثر دوستهام) یک سری مسائل متفاوت داره که باید گفته بشه، مشروح و مبسوط. سن ۱۹ سالگی جاییه که تفاوتها آشکار میشه. از زمانی که نسل من میریم مدرسه تا ۱۸ سالگی دوستهامون کسایی هستن که تو مدرسه باهاشون آشنا شدیم. آدمهایی که به خاطر یکسری مسائل ارزشی(نه صرفاً مذهبی) وارد یک مدرسه شدن و تا پایانش نسبت به اون ارزشها وفادارن. امّا وقتی ۱۹ سالگی میرسه دیگه مدرسه تموم شده. آدمها رفتن دانشگاه و اوّلا ارزشها با سرعت باورنکردنی بالا و پایین میشن و دوم اینکه آدمهای دانشگاهی دوستهای جدیمون هستن. این یعنی یک گوناگونی بزرگ. امشب من متوجه شدم چقدر دوستهام از هم متفاوتن. یک نفر ۶ ماهه خانوادهش رو ندیده و خوابگاه زندگی میکنه، یک نفر ازدواج کرده و تو خونه خودش زندگی میکنه، یک نفر هنوز برای بیرون رفتن از خونه باید از ۷ روز قبل به خانواده التماس بکنه، یک نفر سیگاری شده (که صد البته من با این قضیه مشکلی ندارم و به حالت حنثی دارم این رو میگم.)، یک نفر هر روز و هر شب کار میکنه و درآمد کسب میکنه، یک نفر داره درس میخونه تا بتونه اپلای کنه، یک نفر هر روز و هرشب در حال خوش گذرونی و تفریحه، یک نفر پدر و مادرش رو از دست داده و حالا خودشه و حوضش، یک نفر با مامانش قطع رابطه کرده و اون یکی باید درباره خیلی چیزها با مامانش مشورت کنه، یک نفر پشت کنکور مونده و تازه ترم اوّل دانشگاهشه و یک نفر اینجا مینویسه، گوش میکنه و سردرگمه. این گوناگونی که بقیهاش دیگه تطویل الکی کلامه حیرتانگیز نیست الکساندر؟ تو سنهای دیگه همچنین چیزی هست؟ تا به حال که نبوده. این برای من همهش تعجب و حیرته. میتونم سالها دربارهاش بنویسم.
-
امروز فکر کردم اگر بخوام یک هفته برم مسافرت یا اصلاً گوشیم رو خاموش کنم، روز هفتم که برمیگردم باید ۳۸۷ تا تلفن رو جواب بدم، با ۵ نفر انسان معلّق صحبت کنم و ۳۳ تا پروژه رو تحویل بدم. تازه ۲۱ صفحه از سفرنامه و ۴۸ صفحه از تاریخ صفای روزانه عقب موندهام. بقیهاش هم بماند.
-
نمیدونستم آشپزی کردن بلده و حالا میدونم صحنه آشپزی کردنش میتونه حداقل دو هفته قلبم رو روشن نگه داره. نشد که وایسم و دستپختش رو بخورم. نشد.
-
الکساندر عزیزم! این روزها نمیدانم روزهای خوبی را میگذرانم یا نه. میدانم از خودم کار میکشم امّا در ذهنم میگویم اگر حالا نه پس کی؟ و بعد میگویم این سن، همان وقتی است که باید تفریح کنم امّا واقعاً نه وقتش را دارم و نه حوصلهاش را. در مغزم چیزهای زیادی میگذشت و حالا فکر میکنم کمتر شده. البته میدانم به خاطر کوچک و کوچکتر شدن دایره ارتباطاتم این قسم مسائل اتفاق میافتد امّا من فقط نمیتوانم به اندازهای که بقیه می خواهند حرف بزنم و حضور داشته باشم. حالا منزویتر شدهام و فکر میکنم مدت طولانی شده که به کسی درد دل نگفتهام. لزومی هم نمیبینم. چه بگویم؟ من که حتّی نمیدانم اینها درد است یا نه. اصلاً دارم سختی میکشم یا سختیها مانده؟ شاید اینها روزهای خوش است. اعتراضی هم ندارم. نه بد میگذرد و نه خوش. میگذرد امّا حداقلش بیهوده نیست یا شاید فکر میکنم که بیهوده نیست. چند روز پیش خواستم خودم را توجیه کنم که این همه دور خودم میچرخم برای آن است که دارم آن را پیدا میکنم که دیگر نخواهم ازش جدا شوم. شاید هم درست میگویم شاید هم نه. دوست ندارم زمان را به جلوم بزنم امّا دوست دارم بدانم نتیجهاش خوب شده یا نه. خب، از این الهامات که خبری نیست. باید پیش رفت. آنقدر پیش رفت تا به چیزی رسید. خوب یا بدش بعداً تعیین میشود.
-
یک هفته پیش همین روز وقتی رسیدم خونه دیدم رمانم تو کیفم نیست. به اطراف نگاه کردم و همه جا رو گشتم. خبری نبود. به کسایی که میرفتن مدرسه سپردم اگر یه کتاب دیدن که روش عکس یه مرد داره بهم بگن. هیچ کس ندیده بودش و واقعاً حس میکردم یه قسمت از قلبم خالی شده. آهنگ مخصوص اون رمان رو میزدم بره که یه وقت گوش ندم و ناراحت بشم. امروز که رفتم مدرسه خودم شروع کردم به دنبالش گشتن. تقریباً ناامید شده بودم که خانم میم کمکم کرد و گفت: «اینه؟» حس کردم خون دوباره تو رگهام جریان داره. یه نفس عمیق کشیدم، گرفتمش و چسبوندمش به سینهم. لحظه عجیبی بود. فکر میکنم مدتها بود به جز مادر و پدرم کسی نبود که بخوام اینطور بغلش بکنم و از دیدنش خوشحال بشم.
-
مراقبت آزمون کار جالبی نیست امّا وقتی میبینم چطور چشمانش را بسته و سعی میکند نوک دو سبابهاش را بهم برساند و فلان گزینه را بزند یا نه میتوانم لذت ببرم. نه؟
-