- دوشنبه ۳۱ مرداد ۰۱
- ۲۱:۲۹
- ۱ نظر
صبح که بیدار شدم حس کردم بالاخره اون روز هفته اومد که از استرس کرونا خلاص شدم. خودم خوب بودم. مامان هم خوب به نظر میرسید. بالاخره بعد چند روز یکم به فرانسهام رسیدم و درس خوندم. تکلیفهام هم مونده بود. برای کلاس زبان فردا هم برنامه ریختم. دو دست لباس ریختم تو ماشین چون همه چیز کثیف مونده بود. یکم خونه رو تمیز کردم و خودم هم حمام رفتم. برای فردا که بالاخره قرنطینه تموم میشد ذوق داشتم. قرار بود(هنوز هم قراره) برم دانشگاه و تراپی داشته باشم و بعد انگلیسی بخونم. همه چیز داشت خوب پیش میرفت که سر کلاس صدای مامان رو شنیدم. کمرش گرفت. کمرش گرفت و هنوز درد داره. زنگ زدم به دکتر اسنپ و صد جور دارو داد و گفت استراحت مطلق باید باشه. اوکی! این هم از این. فردا میرم دانشکده ولی خب قراره نگران باشم. الان هم میدونم مامان درد داره و داره بیرون میگرده ولی الکساندر! میدونی چیه؟ من دارم دیوونه میشم. من خیلی خستهام و نیاز دارم اینجا بشینم و بنویسم در حالی که august تیلور تو گوشم پخش میشه. ولی نه. احتمالاً وجدانم اجازه نده. نوشته رو همینجا تمام میکنم. باید ببینم چه خبره. اه!
-
قائم once said:
نامهای منتشر شده در حمایت از صاحبان فعلی دانشکدهٔ ادبیات دانشگاه تهران و در آن، از قرار مسموع، مبلغی ناسزا و دروغ و افترا نیز نصیب بنده شده است. بنده تاب و طاقت خواندن چنین چیزهایی را ندارم و چنین نامهای را نخواندهام. ولی آنچه خوشمزه است این است که بنا بر ادعای جاعلان بنده خودم یا همزادم نیز این فحشنامه را امضا کردهایم، به نام "احمد رضا قائمی". حال میگویند که ما از این افراد یا همزادانشان شکایت میکنیم. بنده یا همزادم چرا باید تاوان سفه و بلادت و کندذهنی جاعلان را بدهیم؟ چرا جاعلان قیاس به نفس میفرمایند؟ چرا بنده یا همزادم را چون خود نادان و سفیه و بلید میشمارند که بیاید نامهای را که در آن خود هدف تیر بعضی ناسزاهای آن بوده - و من ناسزا را در معنای دقیق لغوی آن نیز به کار میبرم - امضا کند؟ باری، من هیچ چنین چیزی را امضا نکردهام و از آن برائت میجویم - اعوذ بالله ان اکون من الجهلین.
-
But I'm not who I wanted to be In my heart I belong in a house by the sea
Fill my lungs with the sweet summer air In my heart, in my mind I am already there Yeah behind everything that I do I just want to come home and lay down beside you And then I'll be who I wanted to be In my heart I belong in a house by the sea
بعد از روزهای خسته کننده و معمولاً وقت خواب، به سقف اتاق کوچکم نگاه میکنم و خانه را تصور میکنم. خانه کوچکم که گوشه گوشهاش پر است از نقشهایی که آفتاب و گلدانهایم درست کردهاند. خانه کوچکم که کتابهایم در آن چیده شده. شبهایش کمی خنک است و سکوت شبهایش طولانی است. تصور آن زندگی من را خوشحال میکند. شبهایی که سخت میگذرد را اینطور میگذرانم. صبر میکنم تا نوبت خوشحالی من برسد. صبر میکنم برای آنکه آخر هفته در یک مرتع سبز قدم بزنم و بدوم. برای تابستان. برای ابد، تابستان نه خیلی گرم.
-
امشب از آن شبهاست. مامان سرفههای شدید میکند و من دیگر نمیدانم چکار باید بکنم. پیاز پخته، ویکس، شربت، آمپول، گرما، نشاسته، آویشن و هر چیزی را که بگویی به کار بستیم. نشد که نشد. صدای سرفهاش روحم را خراش میدهد. نمیخواهم اینطور در درد باشد و نتواند بخوابد. دلم برای وقتی که حالش خوب بود تنگ شده. نمیدانم این جور وقتها چه حسی داشته باشم. میخواهم همه دردش برای من باشد و کمی استراحت کند. نه میتوانم درست بنویسم و نه میتوانم درست فکر کنم. میخواستم کمی کتاب بخوانم، نتوانستم. از پشت هندزفیری صدای سرفههایش مدام میآید. ناراحتم میکند. باید چه کرد؟ باید همین لحظه و همینجا مرد. باید دیگر ادامه نداد از غم.
-
برای بار دوم هم که شده باید این کرونای کوفتی را میگرفتم. از سهشنبه شب افتادهام و آرام آرام مغزم کندتر کار میکند. گلویم درد میکند، این قرص لعنتی گلو معدهام را اذیت میکند. شبها نمیتوانم بخوابم چون یک مانعی در راه گلویم است. خوابم میآید چون این قرصها همه خواب آورند اما خوابم نمیبرد. میخواهم گلویم را قطع کنم. از آن طرف نه میتوانم درس بخوانم و نه کتاب. پشت سر هم Modern Family میبینم و حتی لبخند هم نمیزنم. بیشتر داستانش جذبم میکند. داستان! داستان!
مادر هم کرونا دارد. او بدتر از من. سرفههای شدید و بدن درد و انواع اقسام درد و غیره. الان روی مبل نشسته و تازه معجون آویشنش را خورده. الان هم رفت و دارد سعی میکند بخوابد. نتوانست. دارد سرفه میکند.
من اینجا پشت میزم نشستهام. باد کولر خنک است و willow گوش میدهم. چراغ سفید را روشن کردهام چون حوصله رنگ دیگری را ندارم. در گعده و دانشجویان فعلی و یه حوض بحث سیف است و واقعاً که عجب بحثهای خندهداری. میخواهند به ساسی پیام بدهند، امیر عرفی مرده است، امضایم را جعل کردهآند، همه عصبانی و در شوک و خوشحالند. دانشگاه فضایش همواره متشنج است. نه! دانشکده ادبیات فضایش همیشه متشنج است.
-
She's not afraid of all the attention. She's not afraid of running wild. She's not afraid of scary movies. How come she's so afraid of falling in love?
-
برای تفریح به بلیطهای تهران-وکنکوور نگاه میکردم. نوشته بود: تنها ۱ صندلی باقی مانده است. فکر کردم، یک سری آدم دو روز دیگر دارند میروند فرودگاه امام خمینی که بعد بروند دبی، لس آنجلس و بعد بروند ونکوور. نشستم و فکر کردم. چقدر ماجرای ما غمانگیز است الکساندر. دنیا خیلی بزرگ است الکساندر. دشتهای ایتالیا سبز است، جنوب فرانسه دریایش قشنگ است، شکوفههای ژاپن صورتیاند، شنیدهام اهرام مصر خیلی بزرگند، میگویند چین واقعاً محل عجایب است. همه چیزی آنجا پیدا میکنی. من خیلی شنیدهام. من در عکسها، در گوگل بسیار دیدهام. یوتیوب پر است از آدمهایی که دارند دنیا را میگردند. ماجرای ما واقعاً غم انگیز است الکساندر. ما روزها و ماهها و سالها در خانهمان میمانیم چون پول خوراک شبمان به زور جور میشور، چون زنان باید در خانه و یک جای امن بنشینند، چون ملت زیر سایه اسلام باید همین باشد، چون کشورهای دیگر فکر میکنند ما تروریست هستیم، چون ویزا سخت میدهند، چون اگر ویزا هم جور بشود هزینه هر سر هواپیما ۲ سال خوراک یک انسان را جور میکند بدون آنکه گرسنه بماند. ماجرای ما خیلی غم انگیز است الکساندر. ما ملتی هستیم که سرمان آفتاب نمیخورد و موهایمان خوشرنگ نمیشود. کشور ما اتفاق وسط خط سرطان است و آفتاب زیاد داریم اما اجازه این کارها را نداریم. ما کودکانی هستیم که «به ما خوشی نیامده.»
ماجرای ما خیلی غم انگیز است الکساندر. ما هر صبح در ترافیک اعصابمان خرد میشود و امید نداریم که یک روز به مسافرت برویم چون مرخصی که بگیریم چه کسی میخواهد شب نان به خانه بیاورد؟ پولهایمان را که نمیتوانیم پس انداز کنیم. باید سریع عمل کنیم نکند پولمان دو روز در جیبمان بماند و ارزشش هزار بار کم شود. باید زمین و طلا و دلار خرید. ما باید حواسمان را جمع کنیم بلایی سرمان نیاید. ما از آنها نیستیم که بتوانیم خوش بگذرانیم. آنها که میتوانند میروند. ما آنهایی هستیم که تا آخر جورش را بر گردنمان میکشیم. به ما نیامده شکوفههای صورتی ژاپن را تماشا کنیم یا از این ژستهای مسخره با برج پیتزا بگیریم. ما نباید برویم روسیه ببینیم سرما چطور نازیها را از پا درآورده. ما باید همه چیز را از پشت یک پنجره تماشا کنیم. ما باید کتاب بخوانیم، یوتیوب تماشا کنیم، پینترست را بالا پایین کنیم، مقالهها را وقتی چندی گذشت و رایگان در دامنه فلان دانشگاه گذاشته شد بخوانیم. ما باید تجربههای دیگران را بخوانیم و ببینیم و خدایی ناکرده تجربه دست اول کسب نکنیم. ملت اسلام کجا و تجربه دست اول کجا؟ اصلاً چه معنا دارد انسان مومن دست دراز کند جلوی استکبار جهانی و ویزا بخواهد؟ در خانههامان باید بمانیم. زیر سقفهای کوتاهمان و آسمان تهران باید بمانیم، تمام زندگیمان را مبارزه کتیم تا آن پرچمدار منتقم خون بیاید و ما را بر همه پیروز کند. اگر نیامد، اگر هزاران سال گذشت و نیامد، اشکال ندارد تو مردهای اما برای آیندگان که میآید. تو شکوفههای صورتی ژاپن را ندیدی؟ اشکال ندارد. آیندگان خواهند دید. تو تنها یک وسیله برای موفقیت آیندگان هستی. حداقلش در کتابها خواندهای و پادکستها را شنیدهای. ماجرای ما غمانگیز است الکساندر. باید اشکها ریخته شود بر داستان ما الکساندر.
Sunny Days, I Am No Hero
-
اگر تا ابد برایت بنویسم که چقدر ناراحتم از آنکه نمیتوانم پشتوانهای برای تو باشم هم کم است. من همواره و همواره از این موضوع متاسف خواهم ماند. من نمیتوانم. من تو را ناامید میگذارم. شانههای من تحمل نمیکند. من میمیرم. من حالایش کم میآورم. تو همیشه حامی من هستی، تو همواره برای من سنگ صبور خواهی ماند اما من؟ من نمیتوانم. من میخواهم و نمیخواهم و نمیتوانم. ببخش مرا که آن بیرون تنها نشستهای. شاید بتوانم به کمکت بیایم ولی نمیخواهم. میمیرم.
نوشتههای مرداد پارسال رو خوندم و دیدم حیفه سال بعد ندونم مرداد پارسال چه خبر بوده. نه؟
امروز درست مثل بقیه روزها روز خاصی نبود. دیر از خواب بیدار شدم ولی بعد ناهار پاشدم و واقعاً کار کردم. برای انگلیسی فردا برنامه ریختم، زبان خوندم، فرانسه تمرین کردم، خشم و هیاهو خوندم و الان هم میخوام بتمن ۲۰۲۲ رو ببینم. به نظرم به نسبت روزهای دیگهم پروداکتیوتر بود. الان میتونم آدرسها رو به فرانسوی بگم. بله لیدیز اند جنتلمن! من تو سطح A2 تازه اینو یاد گرفتم.:) الان حافظ رو دیدم و شاید اول برم یه غزل حافظ بخونم و بعد فیلم ببینم. شایدم مشیری خوندم. از لحاظ روانی راستش خیلی خوب نبودم. چند جا مجبور شدم آهنگ هندزفیری رو بلند کنم که صداهای بیرون رو نشنوم. مهم نیست. هم؟ خلاصه که همین. میرم که کار زیاد دارم. بدون کیبورد فارسی یکم نوشتن برام سختتره. البته وقتی به اسکرین نگاه میکنم آسونتر جلوه میکنه.
-
هر موقع به زیانشناسی و کار کردن با بچهها فکر میکنم قلبم تندتر می زنه. اگر یک روز بتونم برای اهداف تحقیقاتی تو یه مهدکودک کار کنم و روی زبان بچهها تحقیق کنم اون روز احتمالاً خوشبختم.
-
امروز بعد از مدتها جلسه تراپی داشتم. البته نه با همون تراپیست قبلی. پردیس اخوان. این جلسه و جلسه بعد، حلسات ارزیابیند و بعد درمان شروع میشه. نسبتاً خوشحالم. اینکه بالاخره شروعش کردم. باید کلی از پول ماهانهم رو بذارم برای این کار و خب قیمتش رو هم کم کرد که بتونم پولش رو بدم. درباره خیلی چیزها باهاش حرف زدم. رویکردش تحلیله و گفت قراره ۲ تا ۳ سال ماجرا طول بکشه. فکر کنم باهاش اوکیم. برای اینکه خوب باشم، برای اینکه ادامه بدم. الان میتونم بگم کمی امیدوارم. با اینکه چیرهای مختلفی بهم داره استرس میده ولی خب، یا خوب میشه یا تموم میشه. هم؟
-
به جای اینکه پنیک کنم دارم ذهنم که قابلیت اینقدر دارک شدن داره رو تحسین میکنم. این پیشرفتهها. تازه دارکتر هم بلدم ولی دیگه بمانه برای بعد.
-
تو یه روز سرد زمستون بدن سردت رو میذارن تو خاک. آروم آروم خاک میریزن روت. آدمها کنار قبرت زجه میزنن. من آروم یه گوشه وایسادم و نظاره میکنم. دارم تصاویر رو به خاطر میسپرم. میدونم تا چند ساعت دیگه به نابودی ابدی کشیده میشی. وقتی همه رفتن، عصر که شد، میام بالا سرت و میگم: مردی؟ امروز روز اوّل زندگی منه.
-
حالم خوبه. بارون میاد. گیتار میزنم. با شلوارک نشستم و از سرمای ناخونده بارون لذت میبرم. این مرد رو میبینم. همه چیز خراب میشه. حالا استرس دارم. بارون نمیآد. با شلوار نشستم و سرمای کولر اذیتم میکنه. باید این مرد رو همچنان ببینم.
-
صبحها قبل از آنکه بیایی در دلم همه چیز دارد تکان میخورد. تصور میکنم موهای بلندت، پیرهنی که روی تیشرت سفیدت پوشیدی و لبخندت وقتی به سمتم میآیی. و چند لحظه در آغوشت میمانم و برای آنکه دیر نشود به بیمیلی آن را ترک میکنم. فکر میکنم چقدر دوست دارم وقتی آنطور که میدانی با من صحبت میکنی. هوا دیگر آنقدر گرم نیست و میتوانیم پیش همدیگر بنشینیم. و بعد از تو دور میشوم و باران میبارد. زیر باران میایستم تا که یاد تو باشم. روزی که با تو میگذرد سبز و آبی است و تابستان آنقدرها هم طاقتفرسا نیست.
-
یه وقتایی میان تو اتاقم در حالی که گوشیم با صفحه باز تلگرام رو میزمه و همیشه محمد اولین چته. میخوام خاموش کنم ولی ضایعست. بکگراند مذهبی این شکلیه.:)
-
چقدر همیشه احساساتم با هم قاطی میشن. باید همهش متنفر باشم و دوست بدارم. باید همهش احساس گناه رو همراه آزادی(حتی صوری) داشته باشم. خسته میشم. همهش خسته میشم. در حالی که دارم ماتیدای هری رو گوش میدم جلوی آینه گریه میکنم و به خودم میگم اشکالی نداره اگر خودم رو پای خودم انجامش بدم ولی باز میگم: کو؟ کجا؟
میگم کاش وقتی پیدات کردم خیلی بهم احترام بذاری. من خیلی تشنه احترام میشم این وقتها. هم دوستم بدار و هم بهم احترام بذار. ممنون، مونا.
-
If I could have a hundred things not one of them could compare to you.
-