- دوشنبه ۲۸ آبان ۰۳
- ۰۹:۴۸
Shall I compare thee to a winter's day? YES!
-
امروز صدات گرفته بود. تازه و آروم آروم نبودنت داره حس میشه. تازه داره از همه کسایی که میخوان بهم نزدیک بشن بدم میاد. تازه دارم میبینم چقدر بغلت آروم بود. دلم برای زیر پتو آروم حرف زدن تنگ شده. دلم برای خوابیدن کنارت هم تنگ شده. دلم برای همه کارهامون تنگ شده و حالا چهرهت رو به یاد ندارم. مدتهاست صورتت تو دستهام نبوده. امروز و هفته اخیر و هفته قبل دلتنگ تو بودم. جای خالیت رو حس میکنم و اون قسمت از من که با نبودن تو از بین رفت. عزیز من، دلتنگتم.
-
وسط پایتخت اروپا، ۵ دقیقه قبل کلاس multilingualism and cognitiopn، گوگوش تو گوشم میخونه: چه خوبه دیدنت! چه خوبه موندنت! چه خوبه غبارو پاک کنم از تنت! این سفیدپوستهای اطرافم نمیدونن که.
-
عین. عزیزم،
این نامه را با قلبی باز و خاطری پر از تو مینویسم. امروز اولین روزی بود که گذشت و میدانستم که دیگر تو را نخواهم داشت. چند هفته گذشته همهش به امید شنیدن تو به من احساس جدایی نمیداد. اما آخرین تماسمان همه چیز را برایمان مشخص کرد. این اتمام رابطه ما و شروع جدایی من و تو بود. امروز قلب سنگینی داشتم و آن وقت که دیدم تمام گفتگوها و عکسهایمان را از بین بردهای دلم بسیار سیاه شد. حالا دیگر یک عکس یا پیام هم از ما باقی نمانده. هر آنچه نشاندهنده ما بود از بین رفته و تنها در خاطرم میتوانم به یاد آورمت. ای کاش میشد به نحوی با آرامش بیشتری این ماجرا تمام شود. من گمان میکنم اشتباه نکردم. من فکر میکنم این حق هر دوی ما بود که مسئول غم حاصل از جدایی از یکدیگر نباشیم. ما میتوانستیم در کنارهم بمانیم تا با شنیدن صدای یکدیگر و روزمرههامان تسکینی برای درد باهم نبودن باشیم اما در میان گذاشتن غم یکدیگر به ما کمکی نمیکرد. من با غم تو احساس شرم و گناه میکردم و هر دویمان با طولانی کردن این رابطه از ترس نبودن دیگری فرار میکردیم. من میخواستم با وجودم و با گرمایی که هنوز از من به تو میرسید، این درد را کمی تسکین دهم و میخواستم تو نیز همین باشی. اما پر کردن جای خالی کسی با خود او اشتباهی بود که نباید مرتکب میشدیم.
ای کاش میتوانستم احساساتی را از تو دور کنم. ای کاش میشد مهاجرتم تو را اذیت نکند. ای کاش میشد این شانه خالی کردن از بار مسئولیت احساساتت را بد برداشت نکنی، ای کاش میشد احساس نکنم برای تو ناکافی بودهام، ای کاش میشد تصویرم تا ابد برایت سفید بماند، ای کاش میشد مانند گذشته صورتت را نوازش کنم و زیر لب پسر عزیزم صدایت کنم. هیچکدام نمیشود.
از دست دادن تو و دوست داشتنت اتفاق سنگین و دردناکی بود. من را که از هر آنچه وابستگیست دور میایستم وسط معرکه کشید و به گریهام انداخت. از دست دادن تو، با اینکه هنوز تازه است، دلم را تکان داد. سنگینم کرد. دلم میخواست هنوز هم برایت شعر بخوانم و موهایت را با دستهایم شانه بزنم. دلم میخواست برایم گل بیاوری و دلم میخواست رد تو در دفترچه خاطراتم باشد. سخت است نامهای به تو بنویسم که میدانم نمیخوانیش.
دلم برایت از حالا تنگ شده و نمیدانم گذشتن از تو چه نیرویی میطلبد. به قول خودت، برایم دعا کن. اگر هم آنقدر سیاه شدهام که بیمعرفت بخوانیم و به من بگویی باید احساس گناه بکنم، قبول. احساس گناهت را خریدارم. به هرحال، تو یک سال و نیم (و چه بسیار قبل تر از آن و بیشتر از این) عزیز دل من بودهای و خواهی ماند.
آهنگمان را که تا به حال نشنیدهای در انتهای نامه میگذارم.
دوستدار تو،
مون
امروز، شروع دومین ماه مهاجرت است. درست یک ماه پیش، امروز، از آن شب تنها بیدار شدم و به سمت دانشگاه راه افتادم. تمام زندگیم در ۳ چمدان بود و هنوز اتاقی نداشتم. هوا ابری بود و برای بار اول دیدم باران میتواند غمگین باشد. از شهر ترسیده بودم و خستگی پرواز و مهاجرت از پا انداخته بودم. دو روز بعد اتاقم را تحویل دادند و هنوز وسایلم در چمدانهایم بود. شبها بد میخوابیدم. شب سوم از خستگی ساعت ۶ عصر روی تخت خوابم برد در حالی که همهچیز دورم در بهمریختهترین حالت ممکن بود. وسط شب از خواب پریدم و نور نارنجی راهرو چشمهایم را اذیت کرد. به اطراف نگاه کردم و نفهمیدم کجا هستم. بعد به یاد آوردم. من مهاجرت کرده بودم. از همان روز دوم احساس میکردم تمام خاطرات و آدمهای ایران در حال تبدیل شدن به مفاهیمی در ذهنم هستند. آرام آرام رد خاطرات از روی پوستم رفت. هفته دوم بود که دیگر گرمای دست عین. را احساس نمیکردم. هفته سوم گرمای آخرین آغوش مادرم را هم فراموش کردم. حالا گاهی در بدنم یک لرزی میافتد و میدانم از ایران است و این تمام چیزیست که از ایران برایم باقی مانده.
هر روز با پدر و مادرم صحبت میکنم. برادرم را کمتر میبینم ولی چیزی بینمان کم نشده. دوستهایم را کم میدیدم و کمتر هم میبینمشان. عین.؟ دیگر نه میبینمش و نه میشنومش. ولی بحث آن باشد برای یک نوشته دیگر. دوستهای جدیدی پیدا کردهام. هر روز مه. را میبینم و ف. را هم هفتهای یکبار. در اکثر جمعهای دانشگاهی شرکت میکنم. شبهای فیلم، میز زبان، کنفرانسها. در حد توانم درس میخوانم ولی گویا همیشه یکی دو درس عقبم.
در این یکماه اما از همه مهمتر این است که بسیار فرق کردهام. قسمت زنانهای که در سال پیش به اوج خودش رسیده بود گویا در اعماق وجودم دفن شده. حالا یک نیمهانسانم. ولی میدانم که روی یک پل هستم. در این یک ماه برای اولین بار لباس شستم، مریض شدم، دوست پیدا کردم، دوست از دست دادم، رابطهام تمام شد، اشتباه کردم، خندیدم، خنداندم، تصمیمهای اساسی برای سبک زندگیام گرفتم و اثاث خانه خریدم. حالا دیگر اتوی خودم را دارم و کتری خودم را. هنوز اتاقم خانهام نیست ولی تختم راحت است. همهچیز در اطرافم عوض شده و به خاطر نبودن الگوهای قدیمی، دیگر رفتارهایی از من سر نمیزند. حالا به دلیل محیط جدید متفاوت رفتار میکنم. دلم گاهی برای آن خودم تنگ میشود. در ابتدا برای همین موهایم را کوتاه نمیکردم اما حالا موهایم را جزئی از شخصیت جدیدم میبینم. مهاجرت، شده در یک ماه، تو را تغییر میدهد.
اما بعضی چیزها هنوز شبیه قدیم است. شاهسپران هنوز بوی سرما خوردگیهای خانه را میدهد و حس قلاببافی همان حس قدیم است. ولی نمیتوانم این پاراگراف را بیشتر از این کش بدهم. راستش چند مورد بیشتر نیست که مانند قدیم باقی مانده. اگر با مسامحه به مسئله نکاه کنیم، همهچیز تغییر کرده است.
این همه تغییر و این مقدار کم شباهت به گذشته البته باید انسان را از پا در بیاورد. این چیزی است که هنوز برایم اتفاق نیفتاده. نه به بازگشتن فکر کردهام و نه نوستالژی تهران برای خودم ساختهام. احتمالا این بزرگترین هدیه پدرم به من باشد. الگوی فاصله داشتن از تمام احساسات را او در تمام کودکی به من یاد داد و حالا برایم سخت است درباره یک چیز زیادی درد بکشم. درد میکشم و بعد سریع میروم کتابخانه و درس میخوانم. درس زیاد است و درس ذهنم را سر میکند. بعد از درس خواندن اصلاَ به لحاظ فیزیکی توانایی درد را ندارم. و حتی اگر درد نباشد، من برای زندگی با فاصله از زندگی آموزش دیده شدهام. تمام سالهای زندگی ارتشوار من را آماده این روزها کرد.
مهاجرت سخت است اما مهاجرت شیرین است. دانشگاه آنقدر فرق میکند که گاهی باورم نمیشود این و آن هر دو یک مفهومند، دانشگاه. دانشگاه به من امید میدهد. من را خوشحال نگه میدارد. البته از زیباییهای بصری اروپا هم نباید گذر کرد. گاه گاهی باید به خودم یادآوری کنم اما آن موقع که به یادم میافتد که در اروپا هستم، برگها و ابرها و باد و بارانش را میبینم. اینجا جای بسیار زیباییست. و آدمها(حداقل در دانشگاه) مهربانند. با اینکه زبانشان را هنوز نمیفهمم ولی خواهم فهمید. یک روز نه خیلی دور.
-
جوونیم رفته، صدام رفته دیگه. گل یخ توی دلم جوونه کرده. دور از ایران، دور از بقیه.
-
August sipped away like a bottle of wine
'Cause you were never mineA year and a half ago, I first spoke to him, hoping for love. Now, as I lie on my room’s floor, bracing for the days of our separation, I clutch my stomach where it aches from missing him, and I cry. What can be said about young love? I fell for him on a rainy day in the most clichéd way, and now, like all stories, this love must end with a departure. It all felt like a storybook—only this time, the pain in my stomach and chest is real. Instead of reading the lines, I lived them. I felt his touch, and August witnessed our last moments together. Now, it’s just him, me, a migration, and an ending. I’m still unsure if it was the right decision. Was it necessary? Could it have been avoided? Should our 22-year-old selves have been bound together forever? Should we be in love forever at 22? How has this love changed me? What was I before him, and who am I now? And again, was this change necessary? Then again, maybe all these questions are just clichés of a romance novel. And I, the heroine, am playing the role of the stereotypical woman who leaves her relationship behind.
When I read Kate Chopin’s The Story of an Hour two years ago, and she said, “Free, body and soul free,” I whispered it to myself at least 20 times. Free, free, free. Freedom from all the masculinities of the world. Freedom from my father. Freedom from the girl who pretended to be a man. Freedom from the masculinity I had to endure every day. And then, something changed. A man came into my life—still masculine, yet he made space for my femininity. For the first time, I realized I might be more comfortable in this feminine form. I was scared. Others shouldn’t have noticed that I was a woman, but he did. He saw something in me that I had always wanted him to see, forever. But what is forever and will it ever be owned by young loves?
-
What is the solution? Are you up there watching us? What will you do if one of us is in need?
-
مدتی میشد که کتاب فارسی نخوانده بودم. همهش ترجمه میخواندم و مدتی پیش یک زبان اصلی انگلیسی خواندم. انگلیسیام خوب است ولی رمان سرم نمیشود. ترجمه هم هر آنچه هنر در کلمات است خرد خاکشیر میکند و یک متن ساده و بیمزه به آدم تحویل میدهند. دفعه قبل در کتاب فروشی آواز کشتگان را خریدم. از صبح به قسمتهای حساس فصل دوم رسیدم و چند دقیقه پیش فصل دویش را تمام کردم. با اینکه ذهنم از «او» پر است و مدام صفحه موبایلم را نگاه میکنم شاید پیامی داده باشد، ولی نمیتوانم از
A normal life would have been much appreciated but I guess not.
-
نگاه کن. سال نو شده و حالا ۲۵ روز از همان نو شدن میگذره. نگاه کن گذر زمان رو. چه جوانی؟ چه جوانی! درهمخمیده، درهمپیچیده. تهوعش میگیره و دوباره به صفحههای باز گوگل کروم لعنتی نگاه میکنه. سرگیجه میگیره و هیچ از دستش بر نمیاد. به روانشناسش هم گفته دیگه نمیخواد جلسات رو ادامه بده. چه جوانی؟
-
It feels like ages ago when our paths first crossed. I still recall the enigma that surrounded you, the way you gazed at me as though I were something sacred, almost otherworldly. Looking back, I see the person I fell deeply for. There was nothing that could tarnish your admiration for me. But tonight, I'm gripped by a sense of melancholy. Every action carries a weight of guilt, as if I've fallen from grace and become grounded, earthbound. Now, everything I touch seems tainted, like I've become nothing more than a burden—to both you and myself. Such misery, such profound misery my dear.
-
Here I sit, nestled upon your lap, feeling the softness of my feminine form melding into your strength. My shoulder trembles, seeking comfort in the warmth of your embrace. Tears threaten, but you're here to calm the storm. Though we should be leaving soon, hold on just another moment. Let me shed these tears, for it feels like our time is slipping away. As time passed, it seemed your interest waned, dwindling with each moment, until now, it feels like this could be our final encounter. I ask for more kisses, hoping to prolong our connection, to feel whole within your arms. With each plea for more kisses, I find myself whispering inwardly, "Let this not be our final one.” Your touch, steady and reassuring, envelops me, holding together the shattered pieces of my being. I reach for your face, seeking solace in the darkness. Outside, footsteps pass, a reminder of the world beyond our sanctuary. Yet you hold me tighter. As my fingertips trace the silhouette of your features, I am greeted once more by the tender warmth of your skin. Pressing my head against your shoulder, I silently plead: don't let this be our last time.
-
فکر میکنم دارم برمیگردم به خودم. حالا چند روزی از کنکور نحس ارشد میگذره. کنکوری که دو روز براش بیشتر نخوندم و به مضحکترین شکل ممکن رفتم و تستهاش رو پر کردم. راستش درباره کنکور حرفی نیست. میم. گفت برم و حقم رو که ارشد مستقیم زبانشناسی باشه پس بگیرم ولی راستش اصلاً دلم نیست برگردم دانشگاه تهران. از طرف دیگه اگر دانشگاه تهران جهنمه ببین دانشگاههای دیگه برام چی قراره بشه. نمیدونم. صبر میکنم فعلاً. شاید هم نباید صبر کنم و باید برم سراغ حقم؟ کاش آییننامه ارشد مستقیم رو پیدا کنم.
مهم نیست. این نوشته درباره چیز دیگهایه. بعد اینکه دفتر یونیکورنیم رو تو پردیس مرکزی گم کردم و ۶ کیلومتر برای پیدا کردنش راه رفتم و تو کانال گمشدههای دانشگاه هم گذاشتمش و خبری نشد، رفتم شهر کتاب و از این دفترهای ۲۹ تومنی پرونوت پاپکو خریدم. صفحه اول رو باز کردم چند دقیقه پیش و کارهایی که باید بکنم رو نوشتم. به دو دسته تفریحی و آموزشی تقسیمشون کردم. از برنامهریزی آلمانی و جغرافیا و تاریخ و حلقه زبانشناسی، تا حلقه اگزیستانسیال با عین. و قلاببافی. احساس بهتری بهم داد وقتی همه چیز رو جلو چشمم دیدم. باید فقط همتم رو بگردونم تا صیاد رو نیاد. ها ها. خنک! Anyway، فردا بیرون نمیرم چون کلی برنامهریزی باید بکنم و یکم هم کارام مونده. باید کیو آر کدهای آزمونها رو بسازم و اگر بشه یه پایه رو نهایی کنم. کادوی عین. رو هم باید شروع کنم دیگه. راستش برای همهچیز ذوق دارم ولی مدام میترسم زیادی ذوق کنم و استرس و خانواده بخوان همه چیز رو با خاک یکسان کنن. اینم یه نوع زندگیه به هر حال.
الان که اینها رو مینویسم عین. داره فیفا بازی میکنه. یا اون یکی شرکتی که فوتبال کامپیوتری درست میکنه. ذوق داشت که رو کامپیوترش دانلود کرده و میگفت: تو برو بنویس. طولانی هم بنویس که من خوب بازیمو بکنم. منم اومدم و دارم خوب مینویسم. شاید برم دفتر هم بنویسم چون دیگه از ریخت دفتر مشکی هم متنفر شدم و میخوام فقط صفحههاش تموم شه. ولی دلم هم نمیاد اینو بگم. اون دفتر همراه با اینکه وزن فیزیکیش به خاطر همه چیزهایی که توش چسبوندم زیاد شده، کلی هم خاطره داره و البته اینقدر مخفیانه هست که تا ابد همراه خودم و نزدیکم نگهش دارم. الان که فکر میکنم شاید بهترین خاطرات ۲۰ سالگیم توش نوشته شده باشه. خوشحال شدم. :) مثل دیروز که از برف بازی برگشتم و روی تختهام به عنوان کار شماره ۵ نوشتم: خوشحال باش. چون مطمئن بودم یادم میره به خاطر روز خفنی که گذروندم خوشحال باشم. فردا تراپی هم دارم. قول میدم این دفعه یادم نره تراپی دارم و خوابم نبره. تا فردا.
-
برف میومد و هوا سرد بود. وقتی داشتیم از کوچه میرفتیم بالا و دستم تو دستاش بود بهش گفتم: «تو ایرانو زیبا میکنی.» گفت: «این قشنگترین توصیفی بود که تا به حال از من کرده بودی.»
امروز یک چیزی بین حقیقت و رویا بود. گرمای دستش تو جیب مشترک کاپشن، سردی برف روی صورتم، لرزیدن تو ماشین، سفیدی برف، غذای گرم، بخاری روشن، شالگردن قرمز. از طرف دیگه دوست داشتن و دوست داشته شدن، خیره شدن، دستهاش رو گرفتن. چی میمونه از امروز؟ خاطرهها و عکسها و بدندرد شوخیها و خندهها. نمیخوام کلیشه بنویسم. میخوام از حسهام بگم ولی اینجا اینترنته. اینترنت روی همه چیز فیلتر میذاره. دوست دارم از صدای برف روی کلاه کاپشنم بگم. دوست دارم از ثانیههایی که روی برف دراز کشیده بودم و سرش روی دستم بود بگم، دوست دارم از خیلی چیزهای بیشتر بگم. بخار روی شیشههای ماشین، برف دستنخورده پیاده رو، کاشیهای لیز خونههای کمتر باشکوه، ترمزی که روی آسفالت خیس عمل نمیکرد. دوست دارم بگم تنها ولی میتونم از عبارات استفاده کنم. شاید این تنبیه ننوشتنه. شاید این غبار ذهنیه که ماههاست ننوشته. شاید اصلاً تا به حال ننوشته. به ذهن خسته آخر شبم ترکیبها و صداها میرسن و رد میشن. چشمام پشت شیشه نورانی لپتاپ سنگین میشه و دوباره باز میشه. صدای یه ویدیو از یوتیوب تو گوشمه. دوباره یادم میاد که موهامون چقدر خیس بود. یادم میاد وقتی کلاه کاپشنامون رو مینداختیم پر از برف می شد و وقتی دوباره برش میگردوندیم «تأثیر معکوس» داشت. یادم میاد وسط کوچه خواستم بغلش کنم و کردم. یادم میفته بار اول زیر بارون چقدر دلم میخواست بغلم کنه، چقدر دلم میخواست دستهاش رو بگیرم. یادم میاد بهم گفت «نرو» و من مجبور خواهم شد به رفتن. عکسها رو میبینم و جای دستهاش دور شونهم رو حس میکنم. عکسهای بیشتری رو میبینم. چرا من مخالف عکس گرفتنم؟ من که میدونم زندگی کردن لحظه برام بعد از گذشت لحظه آسونتر و شیرینتره. چه بهتر که از لحظه مدرکی داشته باشم. مثل مدرک پایین. مثل صدتا مدرک دیگهای که تو قسمت پنهان عکسهام ثبت شده.
به یاد آر. به یاد آر خوشحالی رو. به یاد آر.
-
آزادی و اسارت تموم شدن کارشناسی، متعلق نبودن به نهاد آموزشی بعد از ۱۵ سال، مگه من غیر کولهپشتیم و لپتاپ باز جلوم با چی میتونم هویتسازی کنم؟ دانشگاه تهران نباشه، ادمیشن از دانشگاهی نباشه، ارشد حالا حالاها مونده، حالا چی؟
-
"I know you're watching me," she murmured, her gaze fixed on the imagined spectators beyond the glass. "You think you know what's best for me. You think you understand the pain that consumes me from within."
-
مامان فکر میکنه یکبار که ده سال پیش روانشناس رفته خیلی حرکت بزرگی بوده و دیگه انقلاب ناخودآگاه رو امامت کرده. تازه بر اساس حرفهاش گمان کنم طرف مشاور بوده. این وسط، دخترش، طی ۴ سال گذشته، هفتهای یکبار، عصرها. من بتمن انقلاب خوداگاه و ناخودآگاه و کوفت و زهرمارم. چقدر هم چرت و پرت مینویسم به جای اینکه برای سه تا امتحان فردام درس بخونم.
-
برای سهتا امتحان مونده کلی استرس دارم. تا ۱۰ شب باید ۵ تا پاورپوینت باقی مونده رو کاور کنم. تازه دوره همشون و مطالب میانترم هم میمونه. فردا امتحان شفاهی حافظ۲ هم دارم. چهارشنبه امتحان عروض و مکتبها دارم. شاید از هادی بخوام که امتحان عروضم رو عقب بندازه. الان از شدت استرس مجبور شدم ویدیو guided meditation نگاه کنم و نفس کشیدنم رو آگاهانه کنم. یکم آب بیشتر بخوردم و یه شکلات خوردم. توی دفتر گلبرگ گلهای تولدم که عین. خریده رو چسبوندم و کنارش نوشتم. الان دارم آهنگ گوش میدم و مینویسم که کمی آروم شم. میرسم. میرسونم خودمو.
امروز رو عبرت میگیرم و به خودم یادآوری میکنم که چرا توییتر و اینستاگرام رو برای خودم ممنوع کرده بودم. استرس نیم ساعت چرخیدن هنوز تو تک به تک اندامهای ناحیه حلق و معده و قلبام آشکاره. تو نباید به فضای مجازی وارد شی. تو نیاز داری در لاک خودت بدون خوندن شبهخبرهای دیگران زندگیت رو بکنی. بفهم نفهم.
-
نمیتونم صبر کنم برای بعد از امتحانا. قراره با عین. برنامه بریزیم کنکور بخونیم. آره، نیازی نیست برای کنکور بخونم ولی خب، زبانشناسی خوندن واقعاً حال میده. اینطوری عین. هم تنها درس نمیخونه. قراره ورزش کنم. کلاسهای اختیاری دانشگاهو برم. کار کنم. رمان بخونم. :)))) رمان زیاد.
-
کشوی جدید کنار تخت کوچیکه ولی راحته. تازگیها خونه من شده.
نشستم تو کلاس ۱۰۳ زبانها، میز نیمکت رو رو دادم بالا و با لپتاپ روی پام دارم تایپ میکنم. باید تایمهای حضور سلامی رو پیدا کنم تا ازش معرفی به استاد بگیرم. بشری با معرفی به استاد تأثیر قرآنم موافقت کرد و یه کتاب برام فرستاد. هوا آلودهست، نه خیلی. خوابم میاد. خیلی خوابم میاد. هادی آزمون زرین کوبش رو امروز نگرفت چون بچهها گفتن نخوندن. خب به درک که نخوندین. منم سر اینکه زرین کوب تو این کتابش تولید علم نکرده بلکه جمعآوری با هادی بحث کردم. اونم گفت تجربهت به اندازه کافی نیست که بخوای ازین حرفا بزنی. منم گفتم از حرف زدن تو دانشگاه خجالت نمیکشم. خب واقعاَ شرمی نداره. اگر فردا روزی نظرم تغییر کرد خب نظر تغییریافتهم رو میگم.
خوابم میاد. گفتم خوابم میاد؟ نمیدونم، چون خوابم میاد. برم خونه میخوابم. بعد میرم حموم، بعد دفترچههای یازدهم و دوازدهم رو بر اساس ویراستاریها درست میکنم. بعد اگر وقت آوردم روی sop کار میکنم. باید وقت بیارم البته. فردا صبح باید برم آزمایش هورمونی بدم. بعد برم مغازه باباینا که برای روز مادر براش کادو بخرم. بعد بر میگردم خونه و برای کارای اپلای یکم وقت میذارم. خدایی دیگه وقتی نمونده.:)
-
خیلی استرس دارم و معدهام هم درد گرفته ولی میخوام تا ۵ دقیقه آینده یه لیوان پر قهوه بخورم. اگر مردم اموالم برسد به دست الکساندر. (شمعی که خودم درست کردم، هیتر لیوان قهوهام، گیتارم)
-
روزی که از هم جدا شیم میرم خونه دوستم، champagne problem میذاریم و از ۲:۲۵ تا ۳:۳۰ از شدت هق هق نفسم بند میاد و زیر لب وقتی رو تختش دراز کشیدم میگم:
She would've made such a lovely bride, what a shame she is fucked in the head!
و یاد خودم میندازم که همه دوستام ازدواج کردن و الان دارن خیلی کیوت زندگی میکنن ولی من دنبال فرار کردن بودم و به این فکر میکنم که تو find the real thing instead
While she'll patch up your tapestry that I shred and hold your hand while dancing, never leave you standing, crestfallen on the landing with champagne problems. Your mom's ring in your pocket, her picture in your wallet, you won't remember all my champagne problems.
-
Don't be a fool. It never is that romantic. Every day is ruined.
تو اوج استرسهام به بریجهای تیلور فکر میکنم. حالا که اینطور شد فردا تیشرت اراز رو میپوشم. درسته، با همه استادهای پیرم کلاس دارم.
How long could we be a sad song
my endless empathy And all I did was bleed as I tried to be the bravest soldier Fighting in only your army Frontlines
Don't you ignore me I'm the best thing at this party And I wouldn't marry me either A pathological people pleaser Who only wanted you to see her And I'm fadin', thinkin'
Do something, babe, say something Lose something, babe, risk something Choose something, babe, I got nothing To believe Unless you're choosin' me
این قسمت And I wouldn't marry me either A pathological people pleaser دقیقاَ وایب بریج Champagne Problems رو میده که میگه She would've made such a lovely bride What a shame she's fucked in the head. اصلاً با همین عنوان یه چیز بلند باید بنویسم. نمیتونم.
Don't miss out on life when it shows you the hardest time. This is exactly the stage when you feel the most alive (Besides swimming in the lakes. That's actually really cool.)
-
کاش الان کریسمس بود. نگران سمپل رایتینگم نبودم چون ۴ سال کارشناسی کلی تو دانشگاهی که با نمره خوب اس ای تیم رفته بودم تحقیق و نوشتن یاد گرفته بودم و اصلاَ کلی سمپل از قبل داشتم و تنها مشکلم این بود که از بینشون یکی رو انتخاب کنم. خانوادهام برای کالج پول کنار گذاشته بودن و منم با خیال راحت پیژامه قرمز پوشیده بودم و داشتم کنار درخت هات چاکلت میخوردم و داستایفسکی میخوندم و میدونستم شب قبل خواب باید یکم آلمانی تمرین کنم تا برنامهام تکمیل شه. توصیهنامههام رو خود استادا مینوشتن و برای نوشتن انگیزه نامه دو سه تا ویدیو یوتیوب کافی بود. مهاجرت هم از اصلاً لازم نبود چون تو کشور خودم کلی دانشگاه خوب وجود داشت.
ولی
ولی
ولی
-
For me having a male parent is like having the devil sitting right on my shoulder. Who gave men permission to become fathers?
-
The woman gives herself sadness by what she did a while ago. The woman is reconsidering.
-
تو یه کلاس نامعلوم نشستم، با لبخند دارم به ترم یکیها دووجهی رو توضیح میدم، باید با تمرکز درس بخونم ولی راستش رو بخوای از مونا عصبانیم. دلم میخواد به حال همهٔ موناهای درونم گریه کنم.
-
زندگی در تهران برایم شده بلا. آنقدر هوا آلوده است که دیروز از رفتن به دانشگاه صرف نظر کردم و امروز با هر نفسم دود و سم را در لایه لایه بدنم حس کردم. هوا بوی بدی میداد. همه دلشان میخواست بمیرند. امروز سرم درد نگرفت ولی گلویم حسابی خشک شده و میسوزد. حالا یک لیوان شیرعسل کنارم گذاشتهم و هوایی شدهام که کمی بنویسم. از این روزها. روزهای در هم و برهم. حرف زیاد دارم بزنم. همین زندگی تهران حداقل ۲ ساعت زمان می خواهد. ترم آخر دانشگاه شده مزاحم. منی که با کوله پشتیام هویتسازی میکنم و هنوز که هنوزه از تعلق به سازمانهای آموزشی در خودم احساس آرامش میکنم از دانشگاه فراریم. ورودی بالا و پایین ۱۶ اذر، ابوریحانی که درس خواندن درش غیر ممکن شده از بس ساکت است، آن دانشکده کذایی ادبیات، آن همه پله، آن همه کلاس، آن همه ساخت و ساز. به خاطرات در آن دیوارها وقت میگذرانم. مثل یک ترم نهی شدهام که همه همورودیهایش فارغ شدهاند ولی نه، من ترم هفتمم و آن کسی هستم که خداحافظی میکند. میترسم از اسفندی که کارشناسی تمام شود. میخواهم از ارشد مستقیمم استفاده کنم؟ همان دانشکده؟ همان انقلاب؟ من که از آنجا بیزارم. مهاجرت هم سنگینی میکند آرام آرام. از نمونه نوشتهام چندتا شاهد پیدا کردهام. باید به این دو استاد بگویم که توصیه نامه میخواهم. دلم میخواهد درباره مهاجرت به آمریکای شمالی با کسی مشورت کنم. نکند من آدم آمریکا نباشم؟ من همیشه گمان میکردم باید یک جایی در اروپا سامان بگیرم. تازگیها غم مهاجرت هم بر من غلبه میکند. آن روز در مهمانی عمه با میم. یک ساعتی صحبت کردیم و هردومان گریه کردیم. من بدبخت را نگاه کن که یادم نبود این تولد مامان آخرین تولدیست که پیش اویم؛ اگر کارهایم جور شود. تنهایی بر من غلبه نکند. غم غربت مرا نگیرد. امروز حاجیان حسابی ته دلم را خالی کرد. یادم میرود چه دختر قدرتمندی هستم. یادم میرود میتوانم گلیمم را از آب بیرون بکشم. عین. مسئلهای است بزرگ. مدام باید از خودم بپرسم: «تو که میدانستی قرار است بروی، درست بود وارد رابطه شوی؟» از اینکه مدام در جایگاه این است که فکر میکند فراموش کردن او برای من راحتتر است حرصم میگیرد. به این فکر میکنم که رابطهمان تمام میشود، من آن «عشق اول» را از دست میدهم و بعد باید بروم در غربت خوابگاه کوچکم، جایی که هیچکس زبان مرا نمیفهمد سوگواری دوست داشتن و دوست داشته شدن را بکنم. باید در خلأ نبودنش بگردم و دوباره آرامشی در تنهایی پیدا کنم. ولی همزمان باید ارشد بخوانم، کار کنم، دوست پیدا کنم، مثل یک کودک با فرهنگ و آداب مردمانی غریب آشنا شوم. همه اینها در حالیست که اگر کارم جور شود. اگر نشود من میمانم و غم تهران. غم ایرانی که باید دوباره تحملش کنم. ارشدی که دوباره در همین دانشکده کذایی ادامه پیدا میکند. بالا و پایینهای مسخرهای که امید فرار از آنها را دارم. میشود روسریام کمی عقبتر برود؟ میشود من را نماز صبحها بیدار نکنید و متوجه نشوید که با خدایتان دیگر حرف نمیزنم؟ میشود ماه رمضان به اینکه سر افطار گرسنه نیستم توجه نکنید؟ میشود بگذارید شب تا کمی دیرتر در کتابخانه بمانم؟ میشود؟ میشود؟ میشود؟ همین حالا دیگر جزوههایم بهم ریخته شده و یکی در میان کلاسهایم را شرکت میکنم. کلاسهای انگلیسیام حضور و غیاب دارد. نمیشود و نمیخواهم نروم. آنجا کرختی ادبیات را ندارد. استادها هم در ادبیات از کلاسشان راضی نیستند. ادبیات را تاریکی گرفته.
چقدر غر میزنم. شاید برای خاطر دلم هم که شده باید یکی دو مورد یادآوری خوب به خودم بکنم. به یاد بیاورم که چقدر جاسوئیچی ستارهای که مامان برایم قلاببافی کرده را دوست دارم. به یاد بیاورم که وقتی عین. من را از دور میبیند لبخند میزند. هرچقدر در ترس این هستم که محبتش را بگیرد هنوز هم با دیدنم لبخند میزند و هنوز هم دستم را میگیرد و باهم تا سر ۱۶ آذر میرویم. هنوز مسئولیت کولهم با اوست. به یاد بیاورم که اسماء هنوز دوست خوبیست.
زندگی میکنم. روی دور تند و کند همزمان زندگی میکنم. کتاب هارپرلی را تمام کردم. به نسب «کشتن مرغ مینا» این کتابش یک چیزی کم داشت. نوستالژی شاید؟ مطمئن نیستم. البته که دوستش داشتم و چون از اول نسبت به اتیکس حس قهرمانی نداشتم حالا که انسان خاکستریای شده بود هم ناراحت نبودم. مرگ ایوانایلیج را که عین. آن شب برایم آورد شروع میکنم. بعد از آن شاید سر بزنم به رمانهای فارسی. بدم نمیآید «سنگ صبور» چوبک را بخوانم. شاید هم داستایوفسکی خواندم. بستگی دارد ببینم آن زمان حال و حوصلهام چطور است. رمان فارسی انرژیای میخواهد که شاید مناسب سفرهای متروییام در نباشد.
ویراست نمیکنم چون خستهام و میانترم دارم. شاید بعداَ.
-
غروب، آلودگی، دستها، شیرکاکائو و پچپچ، از بین رفتن، هیچ چیز تو غربت به جادو درست نمیشه، دوست داشتن شجاعت میکنه الکساندر.
-
سر هر موضوعی دیگه داره بهم غم و استرس وارد میشه. اه! امروز قرار بود خوشحال باشم ولی الان بهم پیام نمیدی. اه اه اه.
-
هر ترم خوندن یه کتابی باعث میشه به تموم کردن زندگیم فکر کنم. ترم پیش کتاب نقد ادبی فضیلت بود الان شرح شوق حمیدیان. یه جایی تو آفیس گیب به اندی میگه: shut up about the sun. من الان به حمیدیان با همون لحن میگم: shut up about Hafez.
-
-کارم داشتی؟
-نه عزیزم. نه. میخوام صداتو بشنوم. میخوام دوستم داشته باشی. میخوام دوباره حس کنم پیشمی. ولی با این سؤالت فقط حس یه مزاحم رو میگیرم که ازت آویزونه.
-
تو دفتر مینویسم. تو یه دفتر دیگه مینویسم. تو یه کاغذ مینویسم و میندازم دور. اینجا مینویسم و پاک میکنم. مدام مینویسم و آروم نمیشم. در سختی و سردرد مدامم. همه چیز رو در خطر میبینم. صداهای اطرافم بلنده. گوشهام توانایی ندارن. دستهام توانایی ندارم. بدنم سنگینه. انگار از سنگینی دارم فرو میرم تو صندلیم. کاش فرو برم تو صندلیم و دیگه جسمی نباشه. همه چیز دقیقاً پشت گلوم جمع شده. سرم سنگینی میکنه.
-
از ایران از همیشه بیشتر متنفرم. همه بدبختیهای زندگیم به خاطر زاده شدن تو این خاکه. از این خاک بیزارم. اگر روزی فرار نکنم امیدوارم حداقل جنازهام رو به این خاک نحس نسپرن. بدترین اتفاق زندگیم ایرانه.
-
برای بار اوله که تو یه شهر خارج از ایرانم و از اطرافم آگاهم. ایروان با تهران فرقهای خیلی زیادی داره. به خاطر جمعیت خیلی کمش سکوت، امنیت و آرامش تو شهر هست. آمار دزدی خیلی کم به نظر میرسه و به خاطر نبود قوانین سختگیرانه اسلامی، آدمها با خیال راحتتری قدم میزنن. کاپلها راحت دست همدیگرو میگیرن و دخترها و پسرها هر لباسی که بخوان می پوشن، البته الان فصل سردیه و لباسها کمی پوشیدهست. اکثرا یه بلیز آستین بلند، شلوار و موهای باز برای خانمها و یه هودی و شلوار یا بلیز و شلوار و کاپشن برای آقایون. لباسهای بلند مثل کت و پالتو اینجا اونقدر طرفدار نداره. بعضیها هم پیرهن میپوشن و به نظرم خیلی سردشون میشه. اینجا اکثراً موهاشون بوره ولی نه خیلی بور. قیافههاشون خیلی از ایرانیها دور نیست ولی و اینطور نیست که انگار از یه قاره دیگهن در حالی که از یه قاره دیگهن. اینجا غذا به نسبت ایران خیلی گرونتره و هر وعده غذای کمتری رو شامل میشه نسبت به وعده ایرانی. از تفاوتهای مشخص ایروان و تهران میشه به متروش اشاره کرد. متروی ایروان یه خطه و انگشتشمار ایستگاه داره. قطارهاش خیلی کوتاهن و خیلی پر سر و صدا و خرابن. ورودی مترو با ژتونهای پلاستیکی که برای هر کس ۱۰۰ درامه باز میشه. مردم اینجا به اسکوتر خیلی علاقه دارن و سیستم اسکوترهای برقی اشتراکی خیلی فعاله. همه بچهها هم یه اسکوتر دارن. فرق دیگهش با تهران سیمکشی خیلی بهم ریختشه. سیمکشیهای تهران خیلی تر و تمیز و مرتبه در حالی که سیمکشیهای ایروان مثل سیمکشیهای عراق، تعداد زیادی سیم که از بالا سر شهر رد میشن رو شامل میشه. شهرداری ایروان بیشتر به کوچههای اصلی اهمیت داده و وقتی یکم وارد فرعیهای شهر میشی یاد روستاهای اطراف تهران میفتی. شهرداری ایروان بر خلاف شهرداری تهران به میدونهای اصلی اونقدر اهمیت نمیده و میدون جمهوری ایروان یه دایره تو خالیه. معمولا تو تهران میدونها یه مجسمه بزرگ یا یک آبنما دارن. فکر میکنم به هدف زیبا کردن شهر تمام نورهایی که شب روشن میشن زرد رنگن. این فضا رو کمی رمانتیک میکنه. جای جای شهر هم گیتار و پیانو و سازهای دیگه نواخته میشه. سیستم تابلوها هم اینجا خیلی ضعیفه. تقریباً هر کوچه و خیابون فقط یه تابلو برای معرفیش داره و در طول کوچه یا خیابون هیچ اثری از اسمش نیست. یه چیز جالب دیگه خلوت شدن شهر راس ساعت ۹ئه. همهجا ساعت ۹ میبندن و مردم سریع به خونه هاشون میرن. حتی میدون اصلی شهر هم خالی میشه. جنب و جوش تهران با توجه به جمعیتش تقریبا تو هیچ ساعتی تمومی نداره. فعلاً همینها به ذهنم میرسه ولی فکر میکنم بیشتر بنویسم.
-
یک هفته پیش سهشنبه چشمهام رو بالاخره عمل کردم. بعد از اینکه حدود دو سال ثابت شده بود و یک سالهش رو لنز استفاده میکردم رفتیم چشمپزشکی نور و با سی میلیون چشمام جراحی شد. واقعاً جراحی آسونی بود. اولش زیر یه دستگاهی خوابیدم و پلکهام رو با یه وسیلهای باز نگه داشتن. من باید به نور سبز خیره میشدم و برای اینکه استرسم رو کنترل کنم، با اینکه پرانول خورده بودم، تصور کردم که اون نور سبز همون نور سبزیه که گتسبی سالها بهش نگاه میکرد و براش نماد رسیدن به دیزی بود. یکی دو دقیقهای با هر چشمم به اون نور سبز نگاه کردم و بعد دیگه همهجا رو سفید دیدم. دستم رو گرفتن و من رو نشوندن رو یه مبل. بعد رفتم زیر دستگاه بعدی. اونجا به نورهای قرمز و آبی خیره شدم در حالی که دوباره پلکهام رو باز نگه داشته بودن. این دفعه دکتر خودش اومد و با یه سری وسایل روی چشمم کار انجام داد. البته چشمم سر بود و هیچی حس نمیکردم. بعدش دیگه دید داشتم. اومدم بیرون و رفتیم خونه. عینک آفتابی زدم ۲۴ ساعت. حتی تو تولد مامان هم عینک داشتم. فرداش که رفتیم دکتر، گفت جراحی خوب بوده و دیگه میتونم به زندگی عادیم برگردم و فقط لازمه تا چند ماه بیرون عینک آفتابی بزنم. حالا دید کامل دارم ولی به خاطر خشکی چشم گاهی تار میبینم. اشک مصنوعی میریزم براش. جالبه. بدون در اوردن لنزهام میتونم شبها بخوابم و تو حموم وقتی قطرهها به زمین میخورن و نور لامپ بهشون میخوره رو هم میتونم شفاف ببینم.
-
Been in my ought self mode for 21 years. Tho exhausted, can't change it really. Comes with the package.
-
الان نمیتونم با کسی صحبت کنم که. حالا اومدم خونه مامان بزرگم. این یعنی حرف زدن مداوم وگرنه حرف و حدیث. نه اینکه اهمیتی داشته باشه، حوصله سخنرانی ندارم. کاش الان تو بغلت بودم. من نمیتونم «دوستت» باشم. یا این یا سلام علیک از دور.
-
Therapy has made me aware of my unconscious drives and all the money and secrecy worth it.
-
At a "Grice's meaning theory" lecture. You're sitting next to me but it feels like we're strangers. Good for you baby. Good for you.
-
حالم خوب نیست. عین. کارت عروسیشو اورد ولی نتونستم اونقدر که میخواستم براش خوشحال شم. حیف.
-
You know what it feels like? Waiting for my dad to punish me. Instead I check your messages and have anxiety over your decisions. It's the opposite of what you want to become to me: safe.
-
You can't talk to me when I'm like this, daring you to leave me just so I can try and scare you.
You're the West Village, still do it for me, babe.-
مدام میام تا درباره یه چیزهایی بنویسم ولی میگم الان که تو اتاقمم، چراغها خاموشه و دارم ASMR گوش میدم دوباره چرا حالم رو بهم بزنم؟ الانم که اتاقم رو مرتب کردم و یکم تنها بودم و حالم خوبه. امروز داشتم به زندگی آیندهام فکر میکردم. گفتم بهترین حالتی که الان به ذهنم میرسه اینه که یه دانشگاهی تو آمریکا دکترای مستقیم قبول شم. دو سال اول رو تو خوابگاه زندگی کنم، دو سال بعد رو تو یه خونه تنها. بعد با پارتنرم همخونه بشم. اینطوری هم طعم آکادمی غربی رو چشیدم، هم زندگی خوابگاهی، هم زندگی تنها، هم زندگی با پارتنر. این دیگه ایداهآل منه الان. جالب هم هست که همه چیز رو درباره خونه فکر کردم. اول از همه خونه اصلیم: دانشگاه. بعد خونههای دیگهای کنارش قراره داشته باشم. خونه الکساندر. خونه. اونجایی که جرأت کنم ماگ مورد علاقهم رو براش بخرم. اونجایی که هر موقع دلم خواست توش بمونم. اونجایی که دلم بخواد توش بمونم. یکشنبههای تعطیل، سهشنبههای طولانی، آخر هفتههای بارونی، دوشنبه آفتابی. خونه.
گفتم نمیخوام حالم رو خراب کنم. ارائه عمران البدوی رو هم ترجمه همزمان کردم و حالا ۲تا ارائه هفته آینده مونده. خیلی تجربه جالبی بود با اینکه نون. بهش دیگه حس خوبی نداره. آدمها خیلی غر میزنن. همین زمانی که غر میزنی رو انگلیسی یاد بگیر شاید یه چیزی بهت اضافه شد. چمیدونم. از گروهشون اومدم بیرون. خیلی آخر هفتهام آخر هفته نبود. فردا که قراره برم فرهنگستان یکم خستهام. خیلی وقت هم هست نرفتم. شاید تو طول ترم هم سهشنبهها برم. میخوام بعد فارغ التحصیلی یه جا داشته باشم که برم. می ترسم از اون زمان. ۶ ماه دیگه این موقعها احتمالاً تموم شده. این مرد قراره اذیتم کنه. میدونم که قراره. ولش کن. نمیخوام حال خودمو خراب کنم الکساندر. فعلاً میخوام این نوشته رو تموم کنم. همین که شروع کردم نوشتن هم عالیه. می رم بخوابم. خداحافظ.
دومین بار است که این آهنگ را برای تو گوش میدهم. بار اول هجدهم تیر بود، اولین بار که تو را بوسیدم. این بار بیست و ششم مرداد است. یک ماه و اندی بعدتر. ساعت ۵:۳۰ بود که تماس تلفنی با تو برقرار شد و با یک وقفه کوتاه در آن میان تا ساعت ۸ ادامه پیدا کرد. نه آنکه بگویم این دو ساعت و نیم را طولانی یافتم یا اصلاً متوجه گذرش شده باشم. این بیست و یک دقیقه بعد از تماس طولانیتر گذشته اگر بخواهم شفاف بگویم.
به تو گفتم گوشهای حساسی دارم. همینطور نمیگویم. صدای تو. کاش میتوانستم چند دقیقه کوتاه از صدای تو را ضبط شده داشته باشم برای آن روزی که میدانم دلتنگش خواهم شد. گوش دادن به تو لذت تمام من شده است. صدایت را گوش میکنم. گاهی بم میشود و گاهی زیر. احساساتت در صدایت انعکاس پیدا نمیکند، وقتی من را دوست داری صدایت آرامتر میشود ولی لحنش با وقتی که درباره فلسفه حرف میزنی فرق نمیکند. صدایت در فضای باز با وقتی زیر سقفی هستیم هم فرق میکند. وقتی دراز کشیدهای خواستنیتر از همیشه است. کلمات را خوب تلفظ میکنی. واو «مخوف» را کشیدهتر از دیگران میگویی. کلماتت در هم نمیرود مگر حوصله نداشته باشی. ناراحت که میشوی هم صدایت آرام میشود. خندههایت را هم گوش میکنم. گاهی تک خندههایی میان جملاتت هست وقتی اشتباه لپی میکنی. یک خنده میانه هم داری. با تو که شوخی میکنم آن خنده را داری. گاهی هم یک حرف را خنده دار میبینی و طولانیتر میخندی. این خندهات صدا ندارد. فقط از طرز نفس کشیدنت میفهمم داری میخندی. این را بیشتر از همه دوست دارم. مخصوصاً اگر پس زمینهات سکوت باشد و همه چیز بشود صدای تو. مثل امروز که در پشت بامتان نشسته بودی و هیچ چیز جز تو را نمیشنیدم، مخصوصاً به تدریج که شب میشد. یک صدای آرام هم داری. شبها که خستهتری و تمرکزت کم شده. آن موقع تکیه کلماتت هم کمتر است. از همه واجها سریعتر و نرمتر میگذری. گفتم شب؟ درباره پچ پچ کردنهای زیر پتو حیف است نگویم. صدایت میرود و تنها لحنت باقی میماند. آن موقعها من را دوستتر میداری. هم صدایت نرم میشود و هم حرفهایت. اینطور نیست که مثل بحثهای عمومیمان من را شما خطاب کنی. آن موقعها برای توام. آن موقعها همه چیز «دوستت دارم» است. مثل الان که همه چیزم «دوستت دارم» است.
-
از فیلم و سریالهای ترسناک بیزارم. اونهایی که بهم هیجان بیش از حد میده رو هم دوست ندارم. مخصوصاً اگر واقعی یا شبیه به واقعیت باشه. اون وقت دیگه سمتشون هم نمیرم. اگر هم از یک چیز خیلی تعریف بشنوم یا خیلی دوست داشته باشم ببینم چند وقتیه به این نتیجه رسیدم که ترجیح میدم برام اسپویل شه. اگر بدونم تهش کیمیمیره و کی زنده میمونه میتونم بیشتر لذت ببرم. از نورپردازی، از صحنهسازی، از بازی بازیگرا. همه چیز خیلی بهتر و قشنگتر میشه وقتی از قبل میدونم چه اتفاقی میافته و با اینکه آدمها از اسپویل متنفرن، من طرفدارشم. این اتفاق امّا به فیلم و سریال محدود نمیشه. ۲-۳ سالی میشه که مدام زندگیم رو تو ذهنم به اون فیلم و سریالها تشبیه میکنم. یه شخصیت بد اصلی وجود داره که مدام ازش در ترس و اضطرابم. اون شخصیت اصلی هزارتا دست سیاه و طولانی داره که مدام دنبال شخصیت اصلی میان و تهدیدش میکنن. من هم در حال فرار و پنهانکاری مدام میترسم و مضطرب میشم. گاهی وقتی یک روز خیلی پر استرس رو میگذرونم و امن بر میگردم خونه و مطمئن میشم اتفاقی قرار نیست بیفته، میگم کاش این رو صبح میدونستم. کاش میشد پلیر زندگی رو بکشم جلو و ببینم که رو تخت آروم خوابیدم و هنوز زندهام، اون وقت میتونستم از آفتاب، کوچهها، محبتها، لبخندها، بوسهها یا هر چیز دیگهای بیشتر لذّت ببرم. شاید حتی میتونستم ایمان بیارم. شاید میتونستم از کف هرم مازلو یکم بالاتر برم و به نیازهای بالاتر دست پیدا کنم. اگر از صبح میدونستم که تو روزم قراره چه اتفاقی بیفته چقدر آرامش داشتم. اون شب میگفت: «یکی از بزرگترین نعمتهای خدا اینه که آدمها نمیدونن کی و چجوری قراره بمیرن. اگر لحظه مرگت رو بدونی همونجا زندگی برات تموم میشه.» من میگم برعکس، اگر زندگی برای من اسپویل میشد زندگیم از همونجا شروع میشد. اگر میدونستم ضد قهرمان امروز خیال مبارزه نداره، امروز رو با خیال راحت و روشنی میگذروندم. ولی نه، از این امکانات ندارم. این خواسته هم شبیه بقیه خواستههای غیر واقعیمه. شنل نامرئی کننده، نگهدارنده زمان، نقشه جی پی اس آدمهایی که میخوام.
-
Something about not being in a relationship that I miss wholeheartedly
-
I hate short notice invitations. Give me ur schedule two weeks before the event so I add it to my calendar. UGH!
-
اضطراب نمیذاره کار کنم یا فکر کنم یا حتی معاشرت کنم. پیامهایی که برام میآد همه زیاد از حدن. نمیخوام کسی باهام حرف بزنه. نمیخوام اینجا بمونم. خسته و نمیدونم میخوام چیکار کنم. مامان مدام باهام حرف میزنه. نمیخوام باهام حرف بزنه. میخوام همه ساکت باشن. میخوام ببینم دارم چه غلطی میکنم.
-
معنا شناسی و لیریک cardigan تیلور دوپامین تولید میکنن. یه چیز دیگه هم دوپامین تولید میکنه ولی دیگه اونو تو اینترنت نمیگم الکس. رک. دفتر روزانه، ۲۷ تیر، شرخ وقایع ۲۵ تیر.
-
I'm glad I have my own romantic now Alex. It's stressful but I'm glad nonetheless.
دیشب اگر استرسی که این مرد بهم وارد میکرد نبود آرومترین آدم جهان میبودم. ولی به جاش؟ تو جلسه تراپی چهارزانو نشسته بودم و مدام تو خودم جمعتر میشدم. گفتم: «دلم میخواد مثل اون زیر دریایی که رفت تایتانیک رو ببینه مچاله شم از فشار زیاد.». دلم میخواست (و هنوز میخواد) که وقتی میرم زیر پتوم یهو محو شوم و پتو بیفته روی تخت. میخوام از حالت جسمانی به یه ایده تبدیل شم و دیگه وجود نداشته باشم. اگر استرسهای این خونه نبود خیلی خوشحال میبودم، حس ناامنی نمیداشتم. ولی نه، اسلام از قبل برام تصمیم گرفته بود. آدمها از هزارههای قبل برام تصمیم گرفته بودن. حالا که خونه تنهام کمی بهترم. تونستم آهنگ گوش بدم و بالاخره یه چیز بخورم بدون اینکه بخوام از حتی دیدن غذا فرار کنم. هنوز استرس دارم. تا یه هفته استرس باهام میمونه. کاش بتونم زودتر رها شم. از بند و قید. کاش زودتر تموم شه یا تموم شم.
-
کاش فردا اتفاقی نیوفته. کاش راحت اون یکی دو ساعت بگذره. کاش بیخطر و استرس برگردم و به هفته دوم لایدنم اداه بدم.
-
اصلاً دلم نمیاد بگم «این هم شهرام آزادیان» ولی انگار باید بگم. چی شد؟ چرا؟ نمیدونم. کلاسهاش رو یادمه. کلاسهای مهمی بود ولی خسته کننده. از متن یک مصراع اول رو میخوند و سر کلاس مرجع از مجلههاش خاطره میگفت. برای جذاب کردن کلاسش هم میپرسید ما تو کتابخونهمون چیا داریم. ۱۰ واحد از کارشناسی من با آزادیان گذشت. چیزی حدود ۱۶۰ ساعت. ترم سه رو یادمه که ۶ واحد باهاش داشتم و صداش بکگراند تمام زندگیم شده بود. چقدر شاهنامه خوندم اون ترم. از تابستون شروع کردم صفا خوندن حتی. آزادیانی که زیاد منبع میداد و زیاد میخواست و تلخ بود و دوستش ندشتم ولی اگر موازی داشت کلاسش با خودش بر میداشتم. هنوز هم با خودش بر میدارم. صد بار دیگه هم با خودش بر میدارم حتی زبان تخصصیش که نمیگذشت و نمیگذشت و نمیگذشت. آزادیان هم رفت. فردا به خاک سپرده میشه. ما آدمها چرا مردههامون رو به خاک میسپریم؟ نمیدونم. فردا روز بزرگیه.
-
He has a new hair cut n I'm not sure how I feel about it. I'm like really into cute guys and he looks though now. Btw, I somehow sucked at my first assignment and now I hope that he lose his emails all together. Ugh god!
-
-سلاما علي الذين يعانقون بعضهم البعض كل ليلة في السراير المتباعده.
-حنینی الیك یقتلنی.
مدام به یادتم. شبها که میخوابم، صبحها که بیدار میشم. هر لحظه. جای دستهات خالیه. دل تنگتم.
-
حرفهایی که میخوام بزنم رو تو دفتر نوشتم و شماره گذاری کردم که چیزی جا نمونه. از این کار بدم میاد. نه اینکه بدم بیاد. میدونم همون بحث «قرار داد» میشه ولی نمیتونم بذارم حرفی نازده بمونه. فردا آخرین روزه. یا ادامه پیدا میکنه بدون فرسایش و بحث یا تموم میشه. دیگه نمیتونم این حالت رو تحمل کنم.
-
دیگه داره فرسایشی میکنه همه چیزو. خسته شدم از بس توضیح دادم و منتظر موندم پیام بده. اگر میخوای تموم کنی تموم کن دیگه. منم برم دنبال گریه زاریام. اه. به انداره کافی این چند روز دیوونه نشدم، این مسئله هم روش داره میاد مدام.
-
حالا از هر زمان دیگری بیشتر آماده رفتن هستم. به خودم نگاه میکنم و از همه چیز خسته و ماندهام. شادی مرا میراند. زندگی مرا میراند. خانواده مرا میراند. وطن مرا میراند. دوستی من را میراند. از هر زمانی بیشتر خستهام. تا خود رفتن و جا گذاشتن رسیدم و رفتن هم من را راند. اگر رانده نمیشدم فردا شب میرفتم. میرفتم که یکبار شده، هر چقدر کوتاه، بروم و ببینم میتوانم متعلق شوم یا نه. نشد. گفتند نمیشود. گفتند میخواهی متعلق شوی. قانون میگوید باید به همین خاکی که درش به دنیا آمدم متعلق باشم. من نمیخواهم امّا. من باید دور شوم و تنها. حرفهایشان، فکرهایشان، نگاههایشان، نظراتشان. همه چیز من را از خود میراند. من خود از خود رانده میشوم. به من میگویند آستانه صبرم کم شده. من متعلق به شما نیستم. بندهای من بریده شده. من مدام در ذهنم رفتهام و دور شدهام و خداحافظی کردهام. از چه من میترسید؟ من معلقم و بیخطر. من اصلاً ریشه ندارم. من کنده شدهام. من گوشهای افتادهام و برگهایم خشک و خشکتر میشوند. یک جا، یک خانه، یک نفر من را بپذیرد. یک نفر من را پس نزند. یک چیزی مرا نراند. من در راه ماندهام و پناه ندارم. مدت زیادی است که پناه خودم بودهام و حالا کمک میخواهم. که یک دست بیاید و برای شده یک ماه من را متعلق کند و دوباره اصلاً مرا به خود وا بگذارند. من اصلاً نمیخواهم وابسته شوم. فقط چند روز، چند دقیقه. بگذارید یک لحظه به خواب بروم. خستهام و باید کمی استراحت کنم.
-
As Mrs. Mallard said: "Free. Body and soul free." Here's to the end mate!
-
از درد دندونم کلافهام. از تورمش کلافهام. از اینکه وضعیت ویزام مشخص نمیشه کلافهام. از اینکه نمیدونم هفتهٔ دیگه ایرانم یا هلند کلافهام. از خانوادهم کلافهم. از وضعیت رابطهم کلافهم. از ترجمهٔ بد کتاب داستایوسکی کلافهم. از منابع زیاد این دو واحدی کلافهم. از اینکه استادها نمره نمیدن کلافهم. از اینکه اول نوشته نوشتم «کلافهام» و آخرش «کلافهم» کلافهم.
-
رفتم معاینه بشم با دو دندون عقل از دست رفته به مامان زنگ زدم بیاد دنبالم. تازه پنج دقیقه بعد جراحی به یه آقا کمک کردم بره منفی یک در حالی که دستهای خودم میلرزید. بیشتر مینویسم.
-
I love him so much I don't know what to do with this much feeling in my body. Ugh.
-
Just caught myself staring at the wall smiling, thinking about the conversation we had 2 days ago Alec. It feels like I'm in love and it scares the shit outta me. Geez.
-
از دیدن این پیام بیزار شدم. کاش تغییر کنه زودتر تکلیفم مشخص شه.
Visa application ref no. .... is under process at the Consular Support Office in The Hague, the Netherlands. Applicants requesting an update regarding the status of their visa applications can do so by sending an e-mail to VFS after 15 calendar days have passed since they submitted their application.
-
دیروز عین. ازم پرسید قشنگترین قسمتهای زندگیت کی بودن. یه لحظه جا خوردم. اینقدر مدام تو استرس و اضطراب بودم این چند سال و اینقدر همه چیز برام سیاه بوده که مدت طولانی بود به این فکر نکرده بودم. الان با اینکه یه urge قوی منو از نوشتن درباره چیزهای خوب نگه میداره ولی میخوام یکم بنویسم:
-
برای اون پستهای طولانی که درباره همه واحدها حرف میزدم خیلی پیر و خسته شدم. این ترم هم اونقدر زود گذشت که وقتی دیروز تموم شد باورم نمیشد تموم شده. هایلایت این ترم از بین درسهاش درس کشف الاسرار و سبک نظم بود که تشکیل نشد و در قلب من رو خوشحال کرد. از بس این اواخر کارشناسی از درسهام زده و بهشون بیعلاقهام که اینطور میشه.
معاصر نثر: شنبه صبحهایی که مدام تو وبلاگ به باباسالار فحش میدادم و چند جلسه هم پادکستهای دورنما گوش دادم و کیف کردم. جزوه هم که ه. جور کرده بود از سال پیش و باباسالار هم مشخصاً طرح درسش رو شبها حفظ میکرد.
نقد ادبی: ای وای فضیلت. ای وای فضیلت. کلاسهایی که به زور یک ساعت و ربعش کامل میشد و به خدا قسم اگر روی هم رفته پنج دقیقهش رو گوش داده باشم. چقدر هم امتحانش رو بد دادم. الله اکبر.
حافظ۱: وای هادی اوایلش خوب بود و اواخر دیگه فقط با چرت و پرت گفتن به مه. و گاسیپ میشد زمان کلاسش بگذره. حالا من که از حافظ خوشم نمیآد ولی حیف این واحد حتّی! چقدر واحد غیر علمی و بیمزهای بود.
مثنوی۱و۲: برای هرچه زودتر تموم شدن کارشناسی این دو درس و باهم برداشتم. در اصل با ه. یه. کاری کردیم مثنوی۱ تشکیل شه و سر امتحانش ۴ نفر بیشتر نبودیم. و چقدر سخت بود ۱۵ روز از ساعت ۸ تا ۱۲ مثنوی داشتن. سختتر که جزوه بنویسی و میز اول بشینی و آخر هم صدات کنن مبینا. راستش خوب یاد گرفتم امّا چقدر به عرفان بیعلاقهام.
خاقانی: عیدگاه واقعاً انسان خنکیه و این واحد هم همش به فحش دادن به خاقانی گذشت. ۶ تا قصیده و چندتا غزل و همین. تمام. خوبیش این بود که الف. حضور داشت و آخرش در ازای جزوهای که بهش دادم یه جزوه بهم داد chef's kiss.
قرائت۴: بالاخره انتهای قرائتهای عربی کارشناسی و اتمام دوره موسوی. چقدر واحد سختی بود. روز امتحانش با مه. وسط مرکزی نشسته بودیم و هیستریک میخندیدم و اونقدر استرس داشتم که به عین. زنگ زدم تا آرومم کنه. و آخرش هم امتحانش رو تو ۲۸ دقیقه دادم از بس آسون بود. حالا تا ببینم نمرهش چه بشه.
ورزش۱: و بالاخره عمومیها تموم شدن. فیتنس که واقعاً بد هم نبود. یه کراش داشتم تو کلاس و یه نفر هم میدونم روم کراش بود. البته چون شخصیت Book worm و ساکتم رو میبردم این واحد و خب جالبه دیگه این شخصیتها برای آدمها. و چون Pre test رو مثل یه دانشجوی خوب خیلی زود دادم، نمرهم هم ۲۰ شد و لازم نشد کار اضافهش رو بکنم.
به صورت کلی میتونم بگم منظمترین ترمی بود که داشتم. با اینکه ۲۱ واحد داشتم و ۲۰تاش تخصصی بود ولی از پسش بر اومدم. برنامههای روزانهام رو کامل انجام دادم و تکلیف قرائتم اردیبهشت آماده بود. مثنوی هم خوب خوندم و فقط تو فرجه برنامهها بهم خورد چون برنامهای که ریخته بودم برای غیاب کسی مثل عین. بود. و خب، عین. از ۱۶ اسفند تا الان، چیزی که از نوشتههای قبلی میشه فهمید چه خبرها بوده. هایلایت ترم رو اصلاً همین عین. اعلام میکنم. از همون روز که بهش گفتم تو پسر عمومی و دستم رو گذاشتم رو شونهاش تا امروز که پیشش بودم و فکر کردم چقدر اینطور دوست داشتن و دوست داشته شدن میتونه همزمان خوب و بد باشه. منتظر نمراتمم و تا الان فقط یه ۲۰ اومده. به امید ۲۰ها یا نمرات حداقل بالای ۱۶ دیگه.:) بریم برای تابستون پر از استرس و سگی.
-
اونور کتابخونه نشستی. اینقدر محو توام که نگاه نمیتونم ازت بردارم. سیر نمیشود نظر، بس که لطیف منظری پسر.
-
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
ای صبح شب نشینان! جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران
چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت
باقی نمیتوان گفت الا به غمگساران
-
چند روز یک شهر دیگه بود و من اینجا. همون چند روز احساس کردم داره حالم بهتر می شه. حالا که برگشت همه انرژیهای بد رو با خودش اورد. مثل یه موج سیاه و کثیف. استرس و غم و درد بهم برگشت. جالا باید منتظر بمونم تا روزی که هر دو سال یکبار ببینمش یا کمتر و بالاخره زندگی کنم.
-
کاش پاشم برم درس بخونم و از مود «به به! تابستون هم که شروع شد.» بیام بیرون و از گوش دادن به خانم تیلور دست بردارم. فردا دوتا امتحان داری دختر. فرداش و پس فرداش هم. دوشنبهست که شروع تابستونه.
-
نمیدونم ماجرای من و معده ام این چند وقت از چه قراره. الان واقعاً استرس آنچنانی ندارم. کلافه هستم که به درسهام نرسیدم ولی اینطور نیست که مثل اون روز تو مترو یهو پنیک اتک داشته باشم. صرفاً میخوام سریعتر زمان امتحانها تموم شه. ولی تا ساندویچم رو خوردم معدهام شروع کرد به درد گرفتن. الان شربت خوردم ولی فکر کنم یک قاشق کافی نبود.
-
یک سری ادم دارن خونه بغلی در پارتی شرکت میکنن و میرقصند و خوشن. من هم امروز خوش بودم. از جهات مختلف. ولی الان دارم جزوه خاقانی میخونم که بعد برم ۲۴۰ صفحه مثنوی بخونم که بعدش برسم ۳۰ غزل حافظ بخونم که بتونم شب بخوابم و فردا بیدار شم تا برای امتحان خاقانی آماده بشم و بعد منتظر امتحانای بعدیم بمونم. به هر حال تفریح اون ها اینه، اینم زندگی و تفریح من. گله و شکایت هم ندارم. فقط کاش تفریحی که صبح داشتم میکردم رو الان هم داشتم.
-
تو معشوق من هستی. رد انگشتان من میان موهای توست. صورتت را دستان من در بر گرفته است. گونههایت را من بوسیدهام. من همهجای صورت تو را بوسیدهام. دستان من دور گردنت حلقه شده. من خود را به سینه تو فشردهام. دستان من سینه تو را نوازش کرده. تن من به دستان تو خورده. خود دستان تو را با دستانم فشردهام. من سر بر زانوانت گذاشتهام. تن من به تن تو تکیه داده. من تو را دوست میدارم. من تو را با همه وجود دوست میدارم. ذهن من به ذهن تو پیوند میخورد. من به تو مرتبط میشوم. نام من کنار نام تو میآید. جمع من و تو است که ما میشود. تو معشوق و محبوب من هستی. تو من را در احاطه خود قرار میدهی. من به پیش تو پناه میآوردم.
-
میخواستم همه احساساتم رو جمع کنم و بعد بیام درباره چیزهای مختلف بنویسم ولی حس میکنم عین. هرچی حس خوب داشتم رو یهو با حرفهاش از بین برد و الان آخرین چیزی که ازش تو یادمه اون لحظه نیست که بهش تکیه داده بودم، بغلم کرده بود و بهم نگاه میکرد(و غیره). الان یادمه که به خاطر اینکه ننوشتم از دستم ناراحت شده. الکساندر خیلی چیزها بود که میخواستم بنویسم. خیلی چیزها. تو میدونی چقدر احساساتم زیاد بود برای نوشتن. نمیتونستم واژه کنار هم بچینم اونطور. الان مثل یه بادکنک که سوزن خورده باشه یه گوشه اتاقم افتادم و هیچی تو بدنم نیست. چقدر دوست داشتن من هم متفاوته با عین.، نه؟ من آدم دوست داشتن رندومترینهام. من آدم دیدن ویدیو خندیدن و حرف زدنش با دوستهاشم برای بار هزارم چون طوری که لحنش فرق میکنه و صداش بالا و پایین میره به گوشم خیلی عزیزه. من آدم «بیا از روزت برام بگو»ام. من بارها شده وسط حرفهاش به صداش دقت کنم، به صورتش دقت کنم، به دستهاش نگاه کنم. دیدنش از دور هم یک چیز جداست. تو که میدونی چندباری شده از دور نگاهش کنم و ببینم چطور به آدمها سلام میکنه یا چطور پیش بقیه وایمیسه. من آدم دوست داشتن روزمرههام. عین. امّا نه. وقتی بهش درباره اینکه از شغلم استعفا دادم و شغل جدید پیدا کردم گفتم ریاکشنش اینقدر کم و مسخره بود احساس کردم اصلاً دلش نمیخواد بشنوه در حالی که من کلی ذوق داشتم که بهش بگم چرا استعفا دادم. اصلاً وقتی استعفا دادم کلی تو ذهنم چیدم که سریع برم به عین. بگم و باهم بخندیم. ولی خب، نخواست بدونه دیگه. وای واقعاً مثل یه بادکنکیام که بهش سوزن خورده ولی خیلی سرد و بده که او سوزن عین. باشه. چرا؟ چون ننوشتم؟ تمام ارزش من الان خلاصه میشه تو اینکه میتونم بنویسم؟ تازه از اون هم خیلی مطمئن نیستم. انگار عین. فقط اون قسمت از من رو دوست داره که میدونه دوستش دارم. بقیه ماجرا یک هیچ به تمام معناست. خالی و بیمزه. اه! چقدر غر غرو و سطحی و بد شدم. کاش حداقل درس میخوندم.
-
«دکتر گفتن که درسته نیم ساعت کلاسمون سر این ها رفت ولی بجاش یه نکتۀ شگفت انگیز با هم یاد گرفتیم!»
از خوبیهای جزوه نمایشنامهای اون هم جزوه عیدگاه هرچی بگم کم گفتم. روحم موقع درس خوندن خوشحال میشه.
-
میآم بعداً تعریف میکنم الکساندر که چی شد که به خاطر مرد سالار بودن آکادمی از شغلم استعفا دادم، نیم ساعت بعد از استعفا به لطف مه. شغل بعدیم جور شد و هنوز مثنوی نخوندم.
-
وای حالم بهم میخوره از این وضعیتها. حرف و حرف و غیبت. چرا اینقدر چرک؟ تو چرا دعوا میکنی؟ به تو چه؟
-
من الان پیش عین.ام. داره خیلی بهم خوش میگذره. کسی هم بهم نگفته این نوشته رو بنویسم.(کمک)
-
احساس شکست میکنم. هنوز به شکست نرسیده احساس شکست میکنم. کاش اضطرابم دوباره شکستم نده. کاش زنده بمونم.
-
فردا این موقع حالم بهتره مگر اینکه استرسهام به واقعیت بپیونده. اون وقت فردا این موقع دارم به حذف ترم فکر میکنم.
-
هر اتفاقی که روتینم رو بهم بزنه اضطرابی بهم میده که نتونم شب رو بخوابم. چه تولد ن. باشه، چه پیام دادن مدام آدمهایی که نمیخوام بهم پیام بدن باشه، چه دلتنگی برای عین. باشه. نمودار زندگیم باید یک نمودار خطی محض با بالا و پایینهای بسیار تدریجی باشه تا بتونم هندلش کنم.
-
اگر زشت نبود روی یه کارت مینوشتم: «با من به ظرافت رفتار کنید.» و میزدم روی لباسهام یا برای همه این متن رومیخوندم الکساندر.
-
یک چیزی در تماس دستهاست که توصیفش اصلاً عقلانی به نظر نمیرسد. این توییت را همان شب خواندم،
انگار همه چیز را میگوید و هیچ چیز را نمیگوید. لحظههایی هست که نوشتنی نیست. من گمان کردم قلبم مثل ستارهها چشمک میزند و اصلاً دیدم که به جای رگ و خون قرمز یک لحظه طلایی شده است. من واقعاً برق را وسط سینهام حس کردم. یک کیفیتی بود در تماس دستها که من فکر میکردم هیچ گاه آن را حس نخواهم کرد. و حالا میترسم که دیگر هیچگاه حسش نکنم. آن حالت طبیعی کشش میان دو دست و امن، امن، امن. به تمامی امن و مأنوس. پناه بر آن کسی که آن بالا ایستاده! جرقهها و نورها و امیدها. لبخندهایی که نمیشود از آنها گذشت. کشش میان بدنها. که من را لمس کن و بگذار لمس بشوم، که من را به خود نزدیک کن و بگذار نزدیک تو باشم، که من را به خود نسبت بده و بگذار که به تو منسوب باشم. انتهای انسان بودن و فریادهای شور و شادی در تمام اجزای بدنم و اصلاً حالا که من خدای این نوشتهام در تمام کائنات. پناه بر آن کسی که آن بالا ایستاده! من گمان نمیکردم قلبم بتواند دوام آورد. من گمان میکردم همان لحظه باید دستم را بر روی سینهام بگذارم که بدانم هنوز میتپد. من احساس تعلق میکردم و نمیخواستم هیچ گاه از آن رهایی یابم. انگشتانم در میان انگشتان دیگری بود و هر آنچه داشتم از همان نقطه به او منتقل میشد و من میخواستم حل شوم، یکی شوم، نگه داشته شوم. پس زمانی گذشت و حالا در انتظارم که دوباره حسش کنم. می ترسم تا ابد منتظر بمانم. و دیگر به هیج چیز راضی نخواهم شد که میدانم زمانی «در شب گم نمیشد که در دست ستارهای به همراه داشت.».
-
چند بار خواستم بنویسم ولی انگار استرسهای این چند وقته یکم نوشتنم رو بسته. استرس سفارت، استرس امتحانها، استرس حضور عین.. انگار همه چیز روی هم جمع میشه. ولی حیفم میآد یک چیزهایی رو ننویسم چون میدونم بعداً میآم و دنبالشون میگردم. مثل چند روز پیش که به خاطر High Infidelity برگشتم تا ببینم ۲۹ آپریل چه میکردم و به این رسیدم. خیلی هم مشخص و معلوم. به هر حال. بریم بعدی رو بخونیم:
-
"She would've made such a lovely bride
What a shame she's fucked in the head," they said
It's gonna be our song, isn't it? The way I'm gonna leave us both and let things stay unfinished. How you're gonna find someone who will actually appreciate you and stay for you. How I already think of our first meet after me leaving. How lovely you look with your little new family! The girl knows me and she's nice enough to smile at me. I already know she won't even talk behind my back. How lovely is she! How warm everything is with you! What a shame I am fucked in the head.
-
هر روز اوّلینهای بیشتری بهش تعلق میگیره و این باعث میشه حتّی از آیندهای که قراره این روزها خاطرهش باشه بترسم. اوّلین قدم زدن زیر بارون، اوّلین گرفتن دستها، اوّلین «دوستت دارم»، اوّلین هوس بوسیدن، اوّلین بازی کردن با موهام. اوّلینها دارن هر روز باهاش بیشتر میشن. گمان میکنم یک روز از شدت ارزشمندی برام تبدیل به یه قدیس بشه. خودش یا خاطرهش رو بذارم تو طاقچه و مدام ستایشش کنم.
-
عصر خیلی آرومی داشتم. بعد از اینکه این رو نوشتم رفتم سراغ درسهام. کارهای روزانهم رو دونه دونه انجام دادم. بعد lesson plan کلاس فردا رو نوشتم. برای فردا صبح قهوه درست کردم. حمام رفتم. لباسهام رو اتو کردم و کیفم رو چیدم. یکم Catcher in the rye خوندم. همه اینها هم به لطف این بود که تو خونه تنها بودم. دیگه نیستم. خوبه که گاهی تنها میشم. یوتیوب گردی هم کردم و یه پست خیلی بامزه از این آقاهه که به خودش میگه simplanguage دیدم و کلی خندهم گرفت. بعد شام یه قسمت سریال دیدیم و حالا اینجام. سر درد دارم ولی آرومم. شاید یکم ورزش کردم قبل خواب. البته خیلی خوابم میآد و باید زود بیدار شم. فعلاً شب به خیر.
-
روز طولانیای نداشتم ولی دلم میخواد بنویسمش. صبح مامان رو بیدار کردم که از ماشین وسایلش رو برداره. جا پارک پیدا کردن سخت نبود و رفتم مترو. امروز واقعاً گرم بود. خیلی گرم. واقعاً گرم. تو مترو گرمم شد ولی تونستم چند صفحهای از catcher in the rye رو بخونم. شخصیت اصلی کتاب با اختلاف رو مخترین شخصیت اصلی رمانهاییه که خوندم. مدام دلم میخواد بزنم تو دهنش ولی دلم نمیخواد دستم کثیف شه. تیکه کلامهاش از اون بدتر و رو اعصابترن. هی تو دلم میگم: مرحبا اقای سلنجر که اینقدر خوب نوشتی که از کارت متنفر بشم. به هر حال رسیدم دانشگاه و کلاس هادی داشتم ولی چون دیشب کمتر از ۵ ساعت خوابیده بودم واقعاً خوابم میومد و چندباری فکر کنم وسطش خوابم برد. سرم رو میز بود و نفر جلوییم قدش بلند بود. یه بار که رسماً خواب بودم و مه. بیدارم کرد که میم یه موش که تو حمومه رو بهم نشون بده. کلاسهای خسته کننده هادی هم تموم شد. اصلاً میخوام باور نکنم این ترم داره تموم میشه چون انتخاب واحدش بیدروغ انگار هفته پیش بود. دوییدن دنبال نامه برای مثنوی۱، اعصاب خردی نثر معاصر باباس، هیچی انگلیسی برنداشتن. زینب که بهش مثنوی احمدی رسیده بود و داشت از غم میمرد. خلاصه بعد کلاس هادی رفتیم زیرج و ن. هم بهمون پیوست. ن. بعد از دو هفته اومده بود دانشگاه. دیدن ن. جالبه برام. امروز وقتی سر یه موضوع با مه.، ن. و ف. صحبت کردم پیشنهاد ف. و مه. شبیه هم بود ولی ن. یه چیز کاملاً جداگانه بهم پیشنهاد داد. شاید انجام دادنش سخت باشه و فکر کنم نتونم انجامش بدم چون مسیر رو یکم عوض کردم ولی خب، حرف زدن با ن. جالبه. بعد اینکه نوید رفت با مه. تو زیرج پلی لیست فرانسویم رو گوش دادیم و املت خوردیم. دوباره وقت گذروندن با مه. بعد از یه مدت نسبتاً طولانی برام خوبه. اکثر حرفهای هم رو میفهمیم و فقط وقتی هم رو جاج میکنیم که نظرمون درباره پیکی بلایندرز یکی نیست. مه. مهربون و آرومه. و از روزی که تو ویس گفت که Deeply cares about me یه حس بسیار بسیار خوبتری نسبت بهش پیدا کردم. با توجه به اون ماجرای دیسکشوالایز شدنش حالا این اهمیت دادنش مردانه نیست. یه دوست که من رو دوست داره و بهم اهمیت میده. بعد از اینکه با مه. آهنگها رو گوش دادیم رفتیم زیر مرکزی و ن. و ف. بهمون پیوستن. اونجا خیلی ننشستیم و همونم درباره الفهرست و دورنما حرف زدیم. چون املت رو دیر خورده بودم گشنهام نبود و غذا رو دادم به ن.. بعد از اون تراپیم بود و بیشتر حرف درباره مردانگی، زنانگی، مزج و محو این دوتا و آدمهایی مثل مه.، بابام، عین. و مامانم بود. میتونم بگم جلسهها برام جالب شدن. حس میکنم دارم informative برخورد میکنم. همین الان یادم اومد پول رو پرداخت نکردم. خب حل شد. دیگه بعد از تراپی کارت دانشجوییم رو از ف. پس گرفتم و رفتم میدون اصلی دانشگاه دیدم به به! یک سری آدم وایسادن دارن ساز میزنن و بارون بارون میخونن. چند وقته نمایشگاه فرهنگها و اینها گذاشتن و غرفههای سوغاتی تو دانشگاه هست. دیگه آهنگشون خیلی بلند بود. دیدم مه. پیش سید وایساده. یکم اونجا موندم و زینب رو هم دیدم. عین. نبود. نیومده بود اصلاً دانشگاه و مشخصاً ناراحت بود از لحن تکستهاش. مثل دفعه قبل میشه. من اصلاً کاری نکردم ولی باهام بد رفتار میشه. یا اگر کاری کردم بهم اطلاع داده نمیشه که حداقل بدونم. به قول مه. یک گروه باید داشته باشیم: آدمهایی که وقتی از یه چیزی ناراحتیم با چیزها و کسان دیگر خوب رفتار میکنیم و همون گروه با هم دیت کنیم. یادمه اون موقع بهش گفتم: همین الان ازت خواستگاری کنم؟ کار خاصی نمیتونم بکنم. کار خاصی نمیخوام بکنم. من واقعاً مستأصل میشم گاهی و حوصله احساس استیصال ندارم به خاطر همین انتخاب میکنم که همینطوری زندگیم رو بکنم. خیلی خوش نمیگذره و ذهنم درگیره ولی خب چکار کنم؟ استیصال؟ نه ممنون. خلاصه که بعد از اون جشن قشنگ دانشگاه اومدم خونه. بستنی موزی خوردم و ۳:۳۰ خوابیدم. بیدار شدم دیدم عین. هنوز تکستم رو جواب نداده. ن. هم ساعت الفهرست رو انداخته فردا شب. بهتر. خواب دیدم دارم با عین. تو خیابون میگردم، یهو ماشین خالهم رد میشه و مامان بزرگم از تو پنجره بهم میگه مامانم از پشت بوم افتاده زمین و من پنیک میکنم. از اضطراب اون پنیک از خواب پریدم اصلاً. یکم سر درد دارم ولی خوبم. یکم درس بخونم ببینم چه خبره. باید بیمه مسافرتی هم بگیرم. کاش ترجمه و حامی جوابم رو میدادن که اینقدر استرس نکشم. فعلاً همین.
-
دست در حلقهٔ آن زلف دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف
تا به حدّیست که آهسته دعا نتوان کرد
-
خوابم میآد. تمام بدنم نیاز به خواب داره. دلم مشوشه. تمام سرم مشوشه. احساس پریشانی میکنم. میخوام از این کلاس بیام بیرون. میخوام بیام به درخت تکیه بدم و صحبت کنم. یا اصلاً ساکت بمونم ولی اونجا باشم. مشوشم. بسیار مشوشم.
-
سر درد دارم. سر درد مغزی. باید برگردم خونه و به سقف زل بزنم در حالی که پادکست مطالعات اسلام تو گوشم پخش میشه.
-
فکر کنم ترم ۶ (که در اصل ترم هفت باشه.) سختترین ترم دانشگاهم بوده. ۴ واحد مثنوی واقعاً mind blowing بوده تا الان از سر مقدار مطالب. واحد قرائت ۴ واقعاً سختتر از بقیه قرائتهاست و جزوه نثر معاصر هم خیلی هم زیاده. خوبیش اینه که ۴ واحد کشف الاسرار و سبک نظم رسماً تشکیل نشد. روی هم بگم ۱۰ جلسه شاید. عظیمی مریض بود کل ترم و فک کنم اصلاً ترم بعد دیگه بهش واحد ندن. ولی خب خوبیش اینه که از همون اول بهمن برای درسها برنامه ریختم و الان خیلی کار زیادی ندارم با اینکه داریم به وقت امتحانها نزدیک میشیم. یعنی میدونی الکس، جزوههام همه آمادهست ولی تا حالا نخوندمشون. مثنویها روی هم ۳۰۰ صفحهای جزوه داره اگر بیشتر نباشه. دوتا کتاب هم منبع جانبیشه. حاجیان هم هزار بیت رو حذف کرده بود ولی دوباره اضافه کرد و حالا روزی ۶۰ بیت بدون شرح میخونم چون فرزانفر دیگه مرد و نتونست شرح بنویسه. بیشتر از همه کارهای سفارت و حامی و لایدن بهم استرس میده. حامی جواب ایمیلهام رو نمیده و من نمیدونم باید چکار کنم. فردا می خوام حضوری برم ولی حضوری یه طوری رفتار میکنن انگار نباید میرفتم. خب جوابم رو بدین من هم نمیام. البته اینکه منم میخوام صاف با مدرک کارشناسی برم اونجا در حالی که مؤسسه برای دکتری و پست دکتریه هم خودش عجیبه. خلاصه که الکس مدام استرس دارم. نگرانیها هم زیاده دیگه. نون. نمیآد دانشگاه. البته فردا قراره بیاد ولی حال اون هم خوب نیست. حالش رو میپرسم ولی نمیدونم باید چی جوابش رو بدم وقتی میگه حالش بده. میم. هم به خاطر طول دادن دانشکدهاش نتونست مدرکش رو بگیه و حالا نمیتونه سپتامبر بره انگلیس. امروز از طول دادن ترجمه غر زدم و گفت حرفش رو نزنم چون آیندهاش به خاطر همین از بین رفته. این هم ماجراییه. تازه دانشگاه هم مدرکش رو بهش بده کلی نظام وظیفه طولش خواهد داد. تمام اطرافیانم تو استرس محض به سر میبرن. دلم میخواد دو سال رو اسکیپ کنم و بدون اینکه اضطرابش رو بکشم به قسمت خوب ماجرا برسم ولی از یه طرف دلم میخواد این اضطراب و درد رو تجربه کنم. همیشه در پایینترین قسمتهای راه بیشترین حس زنده بودن رو دارم. وقتی که قلبم درد میگیره از شدت یه احسسی مطمئن میشم دارم زندگی میکنم. این هم از سرنوشت منه الکساندر. باید تا منتهای درد رو ببینم تا بگم خوب شد، زندگی کردم. اشکال نداره. اینم یه نوعشه. فعلاً کاری نمیکنم. جزوههام رو تکمیل میکنم و برای ادمهای مختلف جزوه میفرستم. همهشون هم «سر کار» بودن. انگار من بیکار تو خونه نشستم. یکی هم فکر کنم روش نشده بیاد پی وی خودم رفته به عین. گفته جزوه کشف میخواد. فکر کنم میدونم کیه به هر حال. این هم نوع جدیدشه. اصلاً فان من اینه که جزوههای کامل درست کنم و بهونهها و دروغهای آدمها برای دانشگاه نیومدن رو بشنوم. امروز هم ه. گفت تقریباً ۴ جلسه مثنوی ۲ جزوه ندارم. فکر کردم دیدم کلاً یک جلسه اون هم مثنوی ۱ رو به خاطر میم. پیچوندم اون هم چون بعد صد سال از زنجان اومده بود و دلم براش تنگ شده بود. همون روز که زبون روزه من رو از تربیت بدنی تا میدون فاطمی پیاده کشوند که برگرده خونه. خلاصه که دیدم اول ترم به سیاق قبل رو کاغذ جزوه نوشتم و خوب شد دور ننداخته بودم کاغذها رو. یک هفت صفحهای جزوه بود. دیدم حوصله ندارم تایپ کنم، همونطوری اسکن کردم و گذاشتم تو درایو. الان نور سبز روشن کردم و میخوام برم یکم چیزهایی که تو سرم هست رو با آبرنگ نشون بدم. ولی باید زود هم بخوابم، دیروقته و فردا باید ۷ صبح بیدار شم چون مامان میخواد بره یه جایی زودتر. صبح میرم کتاب هنرها رو تحویل میدم و کپی صفحات پاسپورتم رو میگیرم. بعدش هم باید متن تکلیف سبک نثر رو بخونم. از بس طولش دادم که اینقدر دیر شد. کاش خوب در بیاد نمرهش خیلی معدلم رو اذیت نکنه. فعلاً همین الکساندر. بعداً میبینمت. شبت به خیر.
-
آهنگ رو قطع میکنم. حالا فقط شب هست، نور آبی پر رنگ هست، صدای کیبورد هست، الکساندر هست، مون هست. انگار خیلی هم کم نیستیم. اینجا نشستیم همه باهم و میخوایم بنویسیم. می خوایم تعریف کنیم. دفعه قبل هم همین شد. مون نمیتونست به نگاه کردن به یه عکس بسنده کنه. باید دقایقش رو توضیح میداد. این دفعه از ظهر نشسته و به یه ویدیوی ۳ ثانیهای نگاه میکنه. میبینه که چقدر زندهست. میبینه که داره میخنده. صدای بهار میآد. رنگها قشنگن. ویدیویی که از یه عکس لایو گرفته شده نباید خیلی محتوایی تو خودش جا بده. درسته الکساندر؟ پس چرا مون از دیدنش سیر نمیشه. چرا اینقدر این ۳ ثانیه براش عزیزه؟ چرا از همین الان دلش تنگ شده؟ الکساندر تو جواب گوی این سؤالاتی؟ مون داره ازت میپرسه. چطور شد که مون اینطور شد؟ نمیدونی. خودش هم نمیدونه. فقط دلش میخواد تا یه زمانی برای استراحت پیدا میکنه به اون ۳ ثانیه نگاه کنه. نگاه کنه و نگاه کنه. به خندهها، به ظرایف ماجرا. «ماجرا». چقدر خوبه که ماجرا هست. چقدر مون زندهست وقتی ماجراش هست. ماجرای ۳ ثانیهای که تو قسمت مخفی گالریش پنهان شده. ماجرای ۳ ثانیه ای عزیز. ماجرای ۳ ثانیهای دوست داشتنی. ماجرای مون.
-
فرصت شمار صحبت کز این دو راهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
امروز وقتی از دانشگاه بر میگشتم هر قدمم هماندازه چند بار وزنم بود. فکر میکردم هر بار ممکنه زمین زیر کفشم شکافته بشه و همه انقلاب باهم فرو بریم. حتّی مجبور شدم آرومتر از همیشه راه برم. بعد دستهام رو اوردم بالا تا کارت مترو رو بر دارم امّا دستهام سنگینتر بود. به زور تونستم زیپ جیب کوچیک کیفم رو باز کنم تا به کارت برسم. اثر چی میتونه باشه؟ انواع چیزها. خوابم کم شده. به وضوح همیشه خستهام و مدام دارم با قهوههای تلخی که از مزهشون متنفرم خودم رو زنده نگه می دارم. و جلسه تراپی هم سنگین بود. جلسههای تراپی دارن سنگینتر و سنگینتر میشن با اینکه موضوع نسبت به ماههای قبل به مراتب راحتتره. و عین. شاید اصل ماجرا عین. امروز از دیروز فاصلهمون بیشتر بود. دیروز احساس میکردم نزدیک شدم و امروز ناگهان پرت شدم عقب. شاید هم خودم رو پرت کردم عقب. نزدیک شدن من رو میترسونه و نزدیک شدن به عین.ای که نمی خواد نزدیک بشه خودش هزار بار بدتره. وزن عذاب وجدان و گناه و ترس میفته تو بدنم. تماس بدنها خیلی مهمه الکساندر. اگر یکی یک روز منکرش شد اشتباه کرده. فکر میکنم اگر یکبار بغلم میکرد بارها احساسم راحتتر و رقیقتر از الان بود. حالا خستهام و حتّی نمیتونم صاف بنشینم و سطحیترین لایه پوستم ازم درخواست گرما میکنه. حتّی نفس کشیدنم هم سرد و غلیظه. هوا به زور وارد ریههام میشه. کاش به من نگاه کنی. کاش تا یه مدت خوبی نگاهت رو از من برنداری. نگاههایی هستن که من رو بهتر میکنن.
-
It's you and me, there's nothing like this
بارون میآد. گفتم که. برای تو. تا ابد برای تو.
-
Skincare days are awesome till people interrupt you. Ma'am, I'm trying to have a momet for myself if you will.
-
نشسته بود کنارم و سرش روی زانوم بود. به چمنها نگاه میکرد و براش این رو میخوندم. یه جاهایی یکم سانسور میکردم ولی تا یه جاهای خوبی براش خوندم. یه جا سرش رو بلند کرد و می خواست نگاهم کنه. سرش رو برگردوندم روی زانوم و گفتم نگاهم نکنه. نمیتونستم وقتی داره نگاهم میکنه ادامه بدم و بخونم. وقتی جفتمون به درخت تکیه داده بودیم و بهش نزدیک بودم اون نمیتونست نگاهم رو تحمل کنه.
THE ART OF EYE CONTACT
مون گاهی خودش رو گم میکنه. مون گاهی برای پیام و عکس العمل یک آدم غبار سیاهی دلش رو میگیره. مون گاهی اشتباه میکنه و فکر میکنه یک سری چیزها میتونن ناراحتش بکنن. مون اشتباه میکنه امّا ناگهان یادش میآد که کوت مورد علاقهش میگه:
Lose yourself in books, in art, in the haze of new horizons. Lose yourself in curiosity, in knowledge, in passion. Lose yourself in feeling it all, lose yourself in the world, in the stories and the lessons it has to teach you, but never lose yourself in love; never lose yourself in another person. You are your own home-please don't ever forget that.
مون خودش رو پیش چیز اشتباهی گم میکنه و یادش می آد که اشتباه کرده. اون وقت جلوی آیینه وایمیسه و میگه:
You are on your own kid. It's always been me and myself and nothing's gonna change that. I'm my own friend, I'm my own partner, I'm my own reason of success. People come and go and the one in the mirror will stay. Will fuckin stay, till the fukin end.
مون حالش بهتر میشه و یادش میمونه که چی واقعاً مهمه و چی واقعاً اهمیت داره.
-
این آدم اینقدر دوست نداشتنی و تلخه من نمیفهمم چطوری آدمها تحملش میکنن. ولله به خاطر پولش نبود تف نمینداختم روش.
-
نه تنها کلاس هادی باعث ملال ۱۰۰/۱۰۰ میشه، حالم جسمی خودم هم خوب نیست. حال روحی هم که هیچوقت خوب نیست. صدای هادی، تپش قلب، هورمونهای بالا و پایین رفته پریود و استرس همه روی هم جمع میشه. نمیخوام همه رو هم جمع شم. خسته میشم از جمع شدن.
-
-کم کم تفاوتها به چشم تو هم میآن و میگم خب، یا مثل من قبول میکنی یا میگی نمیارزه. من فکر میکنم دومی. چون همیشه دومی. ولی کار من چیه؟ نشون دادن اون شخصیتم که انتخاب کردم نشون بدم و صبر کردن. از دستم بیشتر بر میآد ولی نه وظیفمه و نه خوشحالم میکنه. رفتن ناراحتم میکنه. سرد شدن ناراحتم میکنه. درسته، ولی میارزه به اینکه بخوام دست ببرم تو چیزها.
-الکساندر برام عجیبه که وقتی جلوم نشسته یک جور برام زیباست، وقتی پیش افراد دیگهست یا کس دیگه پیشمونه یک جور دیگه. هم ظاهرش و هم رفتارش وقتی دیگرانی هستن متفاوته و نمیدونم برام جالب باشه که پیش من راحتتره(؟) یا سؤال پیش بیاد که چرا؟ نمیدونم.
-
کاش وقتی کتابهام رو به آدمها امانت میدم بهم برشون گردونن. کاش مثل کتابخونه دانشگاه برای دیرکرد سیستم جریمه داشتم.
-
اولین بارها میتونن جالب باشن. آره «جالب» چون این کلمه تو ذهنمون مونده. مثلاً درباره اولین باری که با یکی زیر بارون قدم میزنم من فکرهای زیادی کرده بودم. نمیدونستم قراره با کی، کجا و چه زمانی باشه ولی میدونستم که قراره دوستش داشته باشم. تصورهای دیگهای هم داشتم. فکر میکردم قراره دست کسی که کنارم داره راه میره رو بگیرم، یا یه جا زیر بارون وایستیم و نگاهش کنیم، یا با چالههای اب باهم شوخی کنیم. وقتی امروز برای اولین بار تو زندگیم با یک نفر زیر بارون قدم زدم متوجه شدم دو تصور اولم قرار نیست اتفاق بیفته. تصور آخرم؟ خودم اجراییش کردم ولی نصفه و نیمه.
ماجرا از این قراره که آدم توقع نداره اگر یک مرد بتونه اینقدر به کسی استرس وارد کنه یک مرد دیگه بتونه ۵ دقیقه بعد بخندونتش. همهش انرژی مردانهست که در جریانه انگار. و وقتی امروز اون مرد تونست ترسی بهم وارد کنه که دستهام بلرزه و نفسام به سختی بالا بیاد و مجبور شم برای قوی نشون دادن خودم اشکهام رو نگه دارم فکر کردم هر لحظه ممکنه از وسط بشکنم و بمیرم. و میدونستم که نیاز به کمک دارم. بچهها هنوز داشتن باهام حرف میزدن که دوییدم سمتش. تو راهروی تاریک ادبیات، وقتی نگران از کلاسش اومد بیرون، دوییدم سمتش و میدونستم باید چکار کنم چون رفتن به سمتش خیلی طبیعی به نظر میرسه. ترسیده بودم و از ترسم منزجر بودم. و بیرون بارون میومد. بیرون بارون خیلی قشنگی میومد. اینطوری میشه که اولین تجربه قدم زدن زیر بارون پیش میاد. آدمها همه زیر سقفها به بیرون نگاه میکنن و میبینن دو نفر زیر بارون میخندن و راه میرن و یکیشون داره گریه میکنه همراه خندیدن. نمیدونم این تجربهها چقدر آدمها رو بهم نزدیک میکنه ولی من حسابی احساس نزدیکی میکردم. نسبت به چیزهای مختلفی احساس نزدیکی میکردم. به زمین، به خیس شدن، به خندیدن، به لحظه، به آسمون، بهش.
تجربه اولین قدم زدن زیر بارون میتونه خیلی جالب باشه. و حس دیده شدن، توجه، دوست داشته شدن زیر بارون همهش یکم متفاوته. نمیتونم توضیح دقیقی بدم چطور و چرا. میدونم که اون لحظه فهمیدم وقتی زیر آفتاب دیده میشم دوستش دارم و وقتی زیر بارون، بیشتر احساس نزدیکی میکنم.
میخوام تک به تک لحظههای اون نیم ساعتی که زیر بارون قدم زدم و از ترسیدهترین من به خوشحالترین من رسیدم رو به یاد بیارم ولی نوشتن تقدسش رو تو ذهنم از بین میبره. حتی لحظههای مضحکی که دوستهام که میدونستن ترسیدهم من رو دیدن در حالی که از چاله کوچیک پر آب بهش اب میپاشیدم و میخندیدم یا وقتی حالم رو پرسیدن و سریع جوابی دادم و دوباره اون رو دنبال کردم. یا صحنه های مضحکتری که آدمها میدیدنش که با منه و باهاش شوخی میکردن. و اگر میتونستم بغلش میکردم که زیر بارون بغل شده باشم ولی انگار همه چیز تو یه هالهست. من زیر بارون برای اولین بار قدم زدم اما تنها بارون بود که به من نزدیک میشد. حداقل غیرعامدانه.
حالا یه عکس مونده، موهام خیسه و او هم از کنارم به دوربین نگاه میکنه و موهاش خیسه. تو عکس خوشحالم. مشخصاً خوشحالم و مدام باید عکس رو نگاه کنم امّا میترسم که جادوی عکس از بین بره. دوباره به عکس نگاه کردم. عکس تاریک و بیکیفیت تو آسانسور وقتی همه دکمهها رو زدیم تا دیرتر به مقصد برسیم تا چند وقت جادو نگه میداره؟ کاش تا ابد چون این اولین بار قدم زدن زیر بارون در حالی که ترسیده بودم و آشکارا از کسی کمک میخواستم برام جالب بود. شیرین بود. جالب هم بود.
-
دریچه من را یاد چیزهای مختلفی میاندازد. دریچه میتواند امید باشد. آنجا که نور پرتو پرتو وارد اتاق میشود و همه جا را صبح میکند. دریچه میتواند چشم تو باشد. چشمی که من را نگاه میکند وقتی روی پله پایینتر ایستادهام و به تو نگاه میکنم. دریچه میتواند تو باشد. اینجا هنوز تیره است و غبارآلود امّا تو هستی تا بدانم آن طرف دیوار دنیا تمیزتر و روشنتر است. دریچه میتواند یک پنجره باشد. درست وسط سیمان و خاک.
-
وقتی از صبح میام کتابخونه مرکزی و درس میخونم و میدونم تا ظهر کلاسی ندارم حس بزرگ بودن بهم دست می ده. مثلاً انگار دارم ارشد میخونم یا برای پروپوزالم فکر میکنم. حالا در اصل دارم مثنوی میخونم ولی خب، این حس که موهام رو بالا ببندم، پلی لیست intense studying رو باز کنم و با لپتاپ کار کنم خیلی خفن و آکادمیکه.
-
کلاسهای باباسالار اینقدر ملالآوره که آخر هر کلاس میخوام پام رو بذارم روی گلوش و بگم بس کن این همه چرت و پرت و شعار رو. خفه شو و بذار بریم.
-
Dear Alexander,
Yes, you know life is crazy but isn't it fascinating how we find this out gradually and it gets bigger and bigger by the time? It's day by day. I found out I have no home long ago but never stopped shocking me even to this moment. Each and every night when I think about it, it hits even harder. And it gets worst when I see someone who has had a life similar to mine and they don't feel the same. Oh Alec! Lovely families change everything. I've always been deprived of such thing. It was fallen apart even before when I was born. It gets me every time when I see someone who doesn't have to run away as fast as they can. People love their families, people have homes, people feel different feelings, people sleep at nights with a smile. Alec you know how grateful I am for my privileges. I have known I'm privileged since I grew cognition. The thing is that I needed more. I need freedom of every burden I've ever felt. The burden I feel when I know I'm loved. I despise it and I despise the fact that I despise it. People get to be loved with nice feelings. People feel safe when they know they're loved. I have always feared being loved. It always comes with so much limitation I prefer to shut it down and how sweet life would've been if I could shut any love toward me. The obsessed way my mom loves me, the traumatic way my dad does, the distanced way my brother does, the heavy way my friends do, the threatening way he does. They all gather on my shoulders and I walk with two times my weigh of love with a bent back. Alexander I feel lonely and I have no feeling toward it. I don't hate it, I don't love it. I have always ran so fast I've never stopped to see what for. My instincts have always told me to pursue the path so I could run away. I've always ran away and by god Alec! the destination better be good 'cause I'm terribly tired and I need a good nap.
-
رنگهای امروز متفاوت بودن ولی درهم نبودن. آبی هوا، سبز روزمره، بنفش تو، سیاه اضطراب.
-
اونقدر اضطراب دارم مدام تمام محتوای بدنم میخواد از دهنم در بیاد بیرون. مغزم، قلبم، معدهام.
-
حالا سه ساله که این وبلاگ رو دارم. به صورت فنی البته از دی ۹۹ میشه که اینجا رو دارم و قبلش بلاگفا بودم. بعد یه مهاجرت سنگین و حالا اینجام. این وبلاگ هم پستی بلندی داشته. گاهی تشنه نوشتن بودم و گاهی نمیخواستم حتی به مطالبش نگاه کنم. مخاطبهای زیادی اومدن و رفتن. خوانندهها هم زیاد و کم شدن. زمانی که میدونم خواننده دارم بیشتر مینویسم و زمانی که میدونم خواننده ندارم کم و کمتر میشه. اولین خوانندههای ناخواسته دوستهای دبیرستانم بودن. ز. وبلاگ رو پیدا کرده بود و همه باهم میخوندنش. بعد از یه مدت با خبر شدم و خب آدرس رو عوض کردم و یکی از دلایل مهاجرت از بلاگفا هم همین بود. اولین خوانندهای که دوست داشتم بخونه و خود خواسته آدرسم رو داشت محمد حسین بود. محمد حسین از زمان بلاگفا بود و یه مدتی هم اینجا رو میخوند تا اینکه دیگه نبود. یادمه موقع مهاجرت از بلاگفا از قبل بهش خبر نداده بودم و کلی بهم ریخته بود. بعد از اون دوستهام هم به اینجا راه پیدا کردن. زهرا سادات بود اون زمان. اون هم بعد از ماجراهای شهریور چون ارزشی بود از زندگیم حذف شد. مثل همه بسیجیها و ارزشیهای دیگه. بعد از اون آدمهای دانشگاه وارد اینجا شدن. سین.، ی. و الف. اولین نفرها بودن. الان دیگه هیچ کدومشون نمیان. فکر میکنم همه آدرس رو گم کرده باشن. بعد از اون مدت طولانی آشنا راه ندادم. هرکی بود از خودبیانیها بودن. تا یه مدت پیش که مه. اومد. و فکر کنم هنوز هم هست.
داستان خوانندهها و مخاطبهای اینجا طولانیه. آدمها آدرس رو میگیرن و هفته اول براشون نوشتهها جذابه. بعد خسته میشن. خستگی هم داره. اینجا انگار همه چیز داره ولی هیچ چیز نداره. اگر مطلب خیلی مخفیانه باشه که تو دفتر مینویسمش. اگر کمتر مخفیانه باشه یا لیاقت دفتر رو نداشته باشه قفل میشه. اینطور میشه که پستهای باز همه توضیح واضحات یا حالم تو یه روز خاصه. گاهی خودم هم وقتی بر میگردم منظور نوشتههام رو نمیفهمم. یا یادم نمیاد شناسه هر فعل به کی بر میگرده. عکسهایی که اینجا آپلود کردم امّا حس خوبی بهم میدن.
فکر میکنم اینجا رو هیچ وقت پاک نکنم. حتّی الان فکر میکنم ممکنه هیچ وقت دست از نوشتن تو اینجا بر ندارم. اوایل اینجا به هدف اشتراکش با نوههام بود. الان که تفکراتم فرق کرده و فکر میکنم تا ابد تنها بمونم مینویسم که نوشته باشم. می نویسم که ثبت کنم و بعد همینجا یه گوشه اینترنت خاک بخوره. شاید هم یه روز برگشتم و نگاهشون کردم.
خلاصه که این داستان من و وبلاگه. تنها صفحه مجازی من که توش اطلاعاتی از خودم بروز میدم. اون جایی که وقتی آدمها میفهمن دارمش نسبت بهم بیشتر کنجکاو میشن و فکر میکنن چه خبره. چه خبره؟ هیچ خبر الکساندر. هیچ خبر.
-
He makes me angry. He makes me anxious. He holds no desire nor no dream for himself.
-
Apparently I'm in my "I met a boy" pose and ngl it makes everything not so miserable.
-
یه روزهایی عادی میگذره. نقطه اوجی نداره که تو دفتر بنویسم و از یک ساعتی به بعد منتظر میمونم تا ببینم روز به بدترین حالت تموم میشه یا همونقدر عادی میمونه. اکثر روزها حالت دوم رو دارن. عادی میان و عادی میمونن. صبح که میشه، ته دلم امید دارم یه جرقه خوب تو اون روز بخوره. ولی نمیشه. عادی عادی میگذره و عادی خوبی هم نمیگذره. کارهایی که نه خیلی بهش علاقه دارم، ساعتهایی که میگذره و میگذره. نمیتونم بگم بیزارم. فقط حوصلهم سر میره. مدام حوصلهم سر میره. از این همه عادی بودن حوصلهم سر میره. روزی که هایلایتش وقتیه که قائم میاد باهام درباره الفهرست حرف میزنه روز خیلی عادیایه.
-
یه سری آدمها هنوز فینگلیش تایپ میکنن و از علائم نگارشی هم استفاده نمیکنند.
-
روزانه یه ایمیل با این محتوا به اقصا نقاط جهان میفرستم و اسمش رو گذاشتم «آخوند نامه»:
«Since I'm Iranian and due to our political and international situation we have no access to internet banking I was wondering if I could...»
اول اردیبهشت ماه جلالی
بلبل گوینده بر منابر قضبان
بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلی
همچو عرق بر عذار شاهد غضبان
-
-دو نفر از دوستهام بعد از ۱۰ ماه رابطه با هم بهم زدن. البته الان که این خطها رو مینویسم دیدمشون که دوباره کنار هم نشستن و باهم میخندیدن پس فکر میکنم دوباره بهم برگشتن اما حرف من چیز دیگهایه. وقتی بهم گفت: «راستی! تموم شد.» من تعجب کردم و گفتم: «نهاد جمله رو کامل بگو. داری نگرانم میکنی.» و اون نگاهم کرد. فهمیدم رابطهش تموم شده. بهش گفتم: «رابطه اصلاً اشتباهه. این همه وابستگی به یه آدم دیگه کی چی؟» درست میگم. درباره این نظرم هیچ حرف و حدیثی رو قبول ندارم. من از وابستگی بیزارم. از «ما» شدن «من» متنفرم. من جاهای مختلفی میرم، من حسهای مختلفی رو تجربه میکنم، من درس میخونم، من منم. اما وقتی وابستگی باشه این من میشه من فلانی. من فلان چیز موضوع آخرین جلسه تراپیم بود. حرفم این بود که تنها وقتی من خالیام که شب میرم تو تخت. همیشه یا منِ اضطرابم یا منِ یه چیز دیگه. وقتی با مه. حرف زدم هم بحث همین شد. گفت رابطه اینها همه تاکزیکه. همیشه باهم، همیشه باهم. رابطههاشون خودشون رو ازشون میگیره. خب به چه درد میخوره این؟ خوش میگذره؟ آره. ولی چقدر ناسالم و مسخرهست. من از خودم دور شم برای خوش گذشتن؟ پس من چی میشه؟ نه! نه! بیزارم از وابستگی. حتی وابستگیهایی که باهاشون به دنیا اومدم و روز به روز بیشتر اذیت میشم ازشون.
-عین. گفت امروز رو تو دفتر خاطراتش مینویسه. و خب، من هم میخوام بنویسم. امروز روز خیلی عجیب و بدی بود. صبح بعد از ورزش تو پردیس شمال با حراست دعوا شد. ازم فیلم گرفت، بهم توهین کرد، سرم داد زد. یاد آوردنش هم حتی اذیتم میکنه. صحنهها آروم پیش میرن برام. لحظهای که با گریه تو تاکسی نشستم، وقتی رفتم بین هنر و ادبیات و تا میتونستم گریه کردم، وقتی پیش ی. هم گریهم گرفت. حالم هنوز هم خوب نیست. بهترم. خیلی بهترم. ولی خوب نه. مرتیکه عوضی!
خب. حالم از اون بد بود. بعد پریود شدم. درد زیاد داشتم و ژلوفن هم اثر نمیکرد. نتونستم با ن. الفهرست رو حتی یک خط بخونیم. بعد از اینکه از پیش ن. اومدم رفتم پژوهش. خواستم برم بیرون که دیدم عین. هم هست. رفتم پیشش و خب One hour later: رفتم کلاس قرائت. از همه چیز حرف زدیم فکر کنم. جفتمون خانوادههای مذهبی داریم ولی اون اعتقاد داره. خوبه اعتقاد داشتن. دلم برای روزهایی که پشتیبانی اعتقاد رو داشتم تنگ شده. با اینکه خیلی از حرفهاش رو صریح میگفت ولی خب عقب ننشستم. این هم چیز جدیدیه. فعلاً مشکلی ندارم. تا ببینم چی میشه.
امروز:
آن دیوها از بالای دیوار و روی دیوار و زیر دیوار به تو حمله میکنند. اگر راه نیابند دیوار را از هم میشکافند. چیزی جلودار دیوها نیست. صدایشان از انتهای گلویشان بلند میشود و در گوشهایت میپیچد. و شاید روزی تو را کر کند. دیوها دست درازی دوست دارند و میخواهند آن چه در زیر پوست تو جریان دارد را به دست آورند. دیوها جلو میآیند، جلو میآیند، جلو میآیند. آنقدر نزدیک میشوند که سایه نحسشان بدنت را بپوشاند و بعد دست دراز میکنند. آنها از تو همه چیزت را میخواهند. مهمتر از همه چیز ترس تو را دوست دارند. دیوها مثل سگان بوی ترس را میشنوند و از آن تغذیه میشوند.
-
با اینکه یم ساعت دیر اومدم به کلاس ولی بازهم خسته و مرده شدم. کاش به ججای کلاس ۲۳۳ تو کلاس ۲۳۲ بودم. جایی که امامی معلوم نیست درباره چی داد میزنه. اینجا زمان کش میاد ولی نه از اون کش اومدنهایی که خوبند. کش میاد و کش میاد و مرده میشه.
-
فرض کن ایران به دنیا نیومدی و میتونی از بانکداری اینترنتی جهانی استفاده کنی و راحت شبی ۵۰ یورو بدی برای جای خواب بدون اینکه برات زیاد باشه.
-
امروز از طبقه سوم دانشکده به بین هنر و ادبیات نگاه میکردم. آدمها گروه گروه روی سکوها نشسته بودن و دور از چشم حراست ناهار میخوردن و معاشرت میکردن. یکی از کارگرهای پردیس کنار موتورش وایساده بود و اینور و اونور میرفت. آدمهای تو خیابون قدس رو هم میدیدم که از پیاده رو رد میشدن. اکثراً دانشجو بودن. ماشینها هم سریع به سمت بالا حرکت میکردن. سبزی برگها مخصوص همین زمانه و چند هفته دیگه یه لایه از غبار و دود روش میشینه. برگها با باد تکون میخوردن. بین موهای تازه کوتاه شدهم باد میپیچید. باد بعد مدتها سرزنشگر نبود. پاهام رو بین دیوار و لولههای شوفاژ گذاشته بودم و دستهام تکیه صورتم شده بود. مدام مجبور بودم به خاطر سفتی سطح کنار پنجره جا به جاشون کنم. از فواید زیادی لاغر بودن! کسی تو کلاس ۳۲۵ نبود. فکر میکردم اگر الان یکی بیاد تو فکر میکنه مونا دیگه واقعاً به سرش زده. دوست داشتم چند ساعتی اونجا بمونم. بدون موسیقی یا فرد دیگهای. زمان کش میاومد و من دوست داشتم بازهم نگاه کنم. نه به کس خاص یا چیز خاصی، دوست داشتم به اون منظره کلی و عادی خیره بشم.
-