۱۳ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

خُفِسوق امامی

  • يكشنبه ۲۸ دی ۹۹
  • ۱۷:۴۱

خب من از همون روزی که با کیانا رفتم دانشکده، امامی رو دیدم و از کیانا درباره‌اش شنیدم ازش کلی خوشم اومد. بعد که واقعاً دانشجوش شدم متوجه شدم اصلاً هرچی شنیدم یک صدم این مرد هم نبوه. تواضع، فروتنی، ادب، احترام، به روز بودن، اطلاعات و اگر مجازی نبودیم احتمالاً وجناتش. این مرد اصلاً یه‌جور عجیبی زیبا بود قبل امروز. کاملاً توانایی کراش داشتن رو داشت و آه من اگر حضوری بودم قطعاً به مرحله ریحانه می‌رسیدم. روزی که آرزو می‌کردم با امامی تو راهرو‌های دانشکده تانگو برقصم. حالا همه اینا تا امروز سر کلاس دستور بود. وقتی داشتیم فعل مرکب و گروهی رو می‌خوندیم و امامی عزیزم شروع کرد فرانسوی مثال زدن. الکساندر من همیشه گفتم اگر یک سیب‌زمینی فرانسوی حرف بزنه بهش احساس پیدا می‌کنم. حالا فرض کن، امامی عزیزم، استادی که اینقدر محترمه که بعد کلاسش از اینکه بهش گوش دادیم تشکر می‌کنه، فرانسوی حرف زد. من چی بگم؟ چی دارم که بگم؟ به حبیبی گفتم تجسم واژه     overwhelmed شدم. بیشتر الکساندر، بسیار بسیار بیشتر. یا شاید بهتره صدات کنم الکساندق:)))
خلاصه که مون شق، خفسوق امامی! تو خیلی خیلی خیلی در قلب من با فرانسوی حرف زدنت جا باز کردی(نه اینکه قبلاً دوستت نداشتم، قبلاً با بشری یکشان بودی، الان از نود و نه درصد متصلان بشری بهم، ده قدم جلوتری.). بیا منو بگیر بکش اصلا.:)))))))

-

تابستون تو زمستون

  • شنبه ۲۷ دی ۹۹
  • ۱۲:۰۱

امروز صبح وقتی پاشدم(یک ربعه پاشدم حالا) یه وایب بسیار تابستونی اومد سراغم. صبح ساعت پنج کلافه شدم و تیشرت سفید تنم کردم. صبح که پاشدم یه بوی شیرینی (بوی کاچی بود که مامان برای مهدیه درست کرده. گفتم صدرا به دنیا اومد؟) تو خونه پیچیده بود. هوا اصلاً سرد نبود ولی یه نسیمی میومد روی دستام. صدای پرنده میومد و انگار نه انگار زمستونه و باید صدای برف بیاد. هیچ‌کس خونه نبود و یه یادداشت روی میز بود. سکوت همه‌جارو فرا گرفته بود. درست کانسپ پست 'هیس' که توصیفش کردم. آروم سیب‌زمینی‌هارو گذاشتم توی غذا که جوش می‌خورد (چون مامان اینو نوشته بود.) و صداش به گوش می‌رسید. بعد یکم بستنی وانیلی ریختم توی کاسه، سس کارامل ریختم روش. لپتاپ رو برداشتم و اومدم اینجا و دارم می نویسم. بابا اومد خونه و اشکالی نداره. بودنش قشنگه ولی اون وضعیت ای اس ام آری از بین میره. الان هدست تو گوشمه و دارم surrender گوش می‌دم.به وضعیت می‌خوره. هنوز صدای کیبورد رو می‌شنوم و خوبه. باید بوستان گوش بدم. تابستون کوچیک خوبی بود. الان هم چک کردم و روز تولدم قراره برف بیاد. به به:))) تولدم مبارک، پیشاپیش.

-

خلاصه‌ای از حضورت

  • يكشنبه ۲۱ دی ۹۹
  • ۱۳:۳۸

هر بار بعد از دیدارِ تو
می‌نشینم؛
مثل زلزله‌زده‌ها
در کنار صندلی‌ام
و کشتگانم را می‌شمارم
و تکّه پاره‌‌های تنم را جمع میکنم.

                                         سعاد الصباح

-

As a matter of fact

  • شنبه ۲۰ دی ۹۹
  • ۲۳:۵۴

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین دردِ نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرمِ سخن گفتن و از جامِ نگاهت
من مسـت چنـانم که شنفتـن نتوانـم
                                           میم.سرشک

-

کجا؟

  • چهارشنبه ۱۷ دی ۹۹
  • ۲۰:۴۲

«به کجا چنین شتابان؟»
گَوَن از نسیم پرسید
«دلِ من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟»
«همه آرزویم، امّا
چه کنم که بسته پایم...»
«به کجا چنین شتابان؟»
«به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم»
«سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را
چو ازین کویرِ وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلامِ ما را»

                        میم.سرشک

-

شنوایی

  • دوشنبه ۱۵ دی ۹۹
  • ۲۲:۵۳

احتمالاً از بین حواس پنج‌گانه مورد علاقه‌ام داره به شنوایی تغییر می‌کنه. چند صباح پیش از بویایی نوشتم. از بوی عطر که خاطره‌هارو بر‌میگردونه و شاید آدم رو به خاطره می‌‌سپره، نمی‌دونم. ولی حالا دارم به اهمیت شنوایی پی می‌برم. به اهمیت صدا. اشکالی نداره الکساندر اگر اینجا از عادت‌های عجیبم بگم نه؟ مثلاً می‌تونم یک ویس قدیمی رو هزاران بار تا چندین ماه بعد گوش بدم. یا شیفته عکس‌های لایو که تو خلوت گرفته شدنم. چرا؟ چون احتمالاً صدای محیط، همون صدای آروم که همیشه هست، رو می‌تونم با فشار دادن انگشتم روش بشنوم. می‌تونم به یه موسیقی عادی هزاران بار گوش بدم(همه می‌تونن الکساندر.). می‌تونم از یک‌نفر درخواست کنم برام کتاب بخونه تا به‌جای گوش دادن به داستان لحن صداش رو پی بگیرم. صدای ملحفه‌ها، این اپلیکیشن Calmعزیز که صدای سوختن چوب رو تا ۱۲ ساعت پخش می‌کنه، ای اس ام آر‌ تو یوتیوب، پچ پچ کردن، قبانی وقتی عیناک رو می‌خونه، صدای شب وقتی دیگه هندزفیری رو در‌میاری، تایپ کردن رو کیبورد قدیمی، ورق زدن کتابی که برگه‌هاش قبلاً خیس شده، از هم باز شدن برگه‌های پلاستیکی آلبوم قدیمی که قبلاً بهم چسبیده بودن، صدای داخل صدف(که انگار حامل یه خاطره همیشگی از دریاست)، صدای بسته شدن در بطری آب‌معدنی،صدای خالی کردن trash مک، دلیور شدن پیام تو آی‌مسیج،  بهم خوردن پارچه‌ی لباس کتون وقت تکون خوردن، دم و بازدم(بستگی داره کی باشه الکساندر، نه؟)، صدای اسپری آب روی گیاه‌های ته خونه. می‌خوام بگم هر روز گوش آدم این چیز‌ها رو می‌شنوه. صداهایی که سرم رو گرم می‌کنه. نه به اصطلاح سرگرم شدن، بلکه واقعاً دور سرم قلقلک میاد و دماش بالاتر می‌ره. یه واکنش غیرارادی به محرّک‌های satisfying(ببخشید الکساندر، می‌دونی که کلمه فارسیش حس رو نمی‌رسونه.)

-

نیست

  • شنبه ۱۳ دی ۹۹
  • ۱۴:۲۶

گفتــه بــودی همه زرقنـد و فریبنـد و فسـوس
سعدی آن نیست ولیکن چو تو فرمایی هست

                                                      سعدی
-

هیس!

  • شنبه ۱۳ دی ۹۹
  • ۰۷:۵۵

سرنوشت من باید با یه ای اس ام آرتیست ختم بشه وگرنه روانی می‌شم. یه‌نفر که آروم حرف بزنه، کار‌هاش صدای زیادی تولید نکنه. با حضورش صداهایی مثل جوشیدن آب روی گاز، پتو که به ملحفه‌ها می‌خوره، کیبورد موقع تایپ و هر صدای آروم و مکرّر دیگه‌ای به گوش برسه. اصلاً باید مهاجرت کنیم چون تهران یا صدای آژیر ماشین داره صبحاش یا یه‌نفر داره تو کوچه داد می‌زنه. نه اینکه اتاق من ارتباط کوچیکی با کوچه داشته باشه ولی خب الان ناراحتم. صبح به این زودی ناراحتم چون حتی‌الامکان نیم ساعت اوّل صبح نباید با من صحبت بشه. باید نامرئی باشم. آروم با لباس‌های خوابم و پتوم که دورمه برم سمت گاز، قهوه برای روزایی که کار دارم و چایی برای روزای عادی بریزم(در مواردی شیرکاکائو درست کنم)، یه کیک بردارم و دوباره برم تو اتاقم. دقیقاً طبق همون عکسی که الان تو share album گذاشتم(الان نگاش کن الکساندر)، بشینم پشت میزم و یه کتاب باز کنم  شروع کنم به درس خوندن و تا مطالعه اوّلم تموم نشده اصلاً صدای انسانی نشنوم یا حداکثر صدای آروم. بعدش می‌تونم به تعاملات انسانیم با فریاد ادامه بدم. 

-

برای نیما

  • شنبه ۱۳ دی ۹۹
  • ۰۱:۱۳

با منِ بی کسِ تنها شده یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان

مـنِ بی‌برگِ خـزان‌دیـده دگـر رفتنیم
تو همه بار و بری، تازه بهارا تو بمان

داغ و درد اسـت هـمه نـقش‌و‌نگـارِ دلِ مـن
بنگر این نقش به‌خون‌شسته، نگارا تو بمان

زیـن بیـابـان گـذری نیست سـواران را لیـک
دل ما خوش به فریبی است‌، غبارا تو بمان

هر دم از حلقه‌ی عشاق پریشانی رفت
به سرِ زلـف بتـان سلسـله دارا تـو بمان

شهریارا، تو بمان بر سر این خیلِ یتیم
پــدرا، یــارا، انــدوه گســارا تــو بمـــان

سایه در پای تو چون موج، دمی زار گریست
که سـرِ سبـز تـو خـوش بـاد، کنـارا تـو بمـان

                                                         هـ.الف.سایه

-

طرد

  • سه شنبه ۹ دی ۹۹
  • ۲۲:۴۱

حالا در اتاق تنها نشسته‌ام. اتاقی که تا چند ساعت پیش زیبا جلوه می‌کرد و حالا دیوارهایش بر سینه‌ام فشار می‌آورند. از دیدنت خوشحال بودم، درست مانند همیشه. نه آنکه تو من را به زندگی باز می‌گردانی؟‌منتظرت بودم که از در آمدی. نگاهت کردم و متوجهش شدم. یک برق از آن نگاه آشنا کم شده بود. یک‌ تکّه از پازل گم شده بود. من پرسیدم. از گم‌شده پرسیدم. به سمتم بازگشتی، نگاه کردی. لحظه‌ای چند را یخ‌زده گذراندی، سرما را میانمان گذاشتی و با هر‌چه نیرو داشتی آن چه که نباید دوباره گفته شود را اعلام کردی. چقدر شوم، چقدر نحس. آن جملات از ذهن تو خارج شد و به واقعیت پیوست. آن جملات خودخواهانه، دهشتناک. از چه زمانی فکر این جملات را کرده بودی؟ چه مدّت این شئامت در رگ‌هایت بود و من نمی‌دانستم؟ خدا می‌داند. تنها فهمیدم که رویت را به من بازگرداندی، نفس عمیق کشیدی، نگاهم کردی و هرچه تاریکی بود را پخش این اتاق منحوس کردی. چه باید می‌کردم؟ التماس؟ به خدا که تقصیر نکردم در این امر. صورتت را میان دستانم گرفتم. به توی درونت که می‌دانم یک گوشه قایم شده تلنگر زدم. به چشم‌هایت نگاه کردم. نگاهت را گرفتی؟ التماست کردم. من همه‌چیز را از دست داده بودم. تو خوب می‌دانستی که من تُهی شده بودم و تک ستونم تو بودی. به تو گفتم بمان. گفتم با من بمان. آنقدر نزدیک که همواره بوده‌ایم. و تو کنارم زدی و رفتی؟ در را باز کردی و قدم گذاشتی و در بسته شد. به همین راحتی. انگار نه انگار این چه معنایی می‌دهد. گویا یک حرکت طبیعی است. باز کردن در و رد شدن از چارچوب؟ تصویرش را می‌بینی؟ من، زانو زده وسط این اتاق منحوس، رد اشک روی گونه‌هایم، زیرلب 'با من بمان'‌هایم، ریتم که با رفتنت نابود شده، دست‌هایم که بدون تو رها شده‌اند، دری که بسته شده و من. تنها، همانگونه که قبل تو بودم و بلکه سهمگین‌تر.
خانه‌ام را، وطنم را گرفته‌اند. گرفته‌ای؟ نمی‌توانم این را به تو نسبت بدهم. تو می‌توانی تصویرش را تصور کنی؟ طردم کرده‌اند از هرچه که داشته‌ام. دیگر نه تو را و نه من را دارم. در اتاق تنها نشسته‌ام. اتاقی که چند ساعت پیش زیبا جلوه می‌کرد و حالا دیوارهایش بر سینه‌ام فشار می‌اورند. دیگر اشک نمی‌ریزیم. می‌نویسم. آنقدر می‌نویسم تا بازگردی. تو را و من را به من بازگردانی. در هیچ دنیایی نمی‌شود من مسئله مربوط به تو نباشم. من همواره در انتهای اسم تو می‌آیم. می‌نویسم تا نشانه‌ای ظهور کند. در اتاق تنها نشسته‌ام.

-

ظـلَّ الله بأجفـانی

  • يكشنبه ۷ دی ۹۹
  • ۲۰:۲۵

عیناکِ کنهری أحـزانِ 
چشمان تو به دو رود غم‌های من ماند.
نهری موسیقى، حملانی
دو نهر موسیقی که من را
لوراءِ، وراءِ الأزمـانِ
به فراسوی زمان می‌کشانند.
نهرَی موسیقى قد ضاعا
دو نهر موسیقی گم گشته،
سیّدتی! ثمَّ أضاعـانی
بانوی من! که سپس من را نیز گم می‌کنند.
الدمعُ الأسودُ فوقهما
اشک مشکین فراز آنها
یتساقطُ أنغامَ بیـانِ
که نغمه کلامم را می‌باراند.
عیناکِ و تبغی وکحولی
چشمانت و توتون‌من و شرابم.
والقدحُ العاشرُ أعمانی
و جام دهم که من را نابینا می‌کند.
وأنا فی المقعدِ محتـرقٌ
و من در مسندم در حال سوختنم؛
نیرانی تأکـلُ نیـرانی
سرتاپا سوزان.
أ أقول أحبّکِ یا قمری؟
ای ماه من! آیا بگویم که دوستت دارم؟
آهٍ لـو کانَ بإمکـانی
آه. اگر که امکانش بود.
فأنا لا أملکُ فی الدنیـا إلا عینیـکِ وأحـزانی
و من در دنیا چیزی ندارم جز چشم‌هایت و غم‌هایم.
سفنی فی المرفأ باکیـةٌ
کشتی‌هایم در بندرگاه‌ها گریانند،
تتمزّقُ فوقَ الخلجـانِ
و در خلیج‌هایم شکافته می‌شوند.
ومصیری الأصفرُ حطّمنی
و سرنوشت زرد و غمگینم من را در هم می‌شکند.
حطّـمَ فی صدری إیمانی
و در سینه‌ام ایمان را نابود می‌کند.
أ أسافرُ دونکِ لیلکـتی؟
ای بنفشه‌ام آیا بدون تو سفر کنم؟
یا ظـلَّ الله بأجفـانی
ای سایه‌ی خداوند بر مژگانم.
یا صیفی الأخضرَ، یاشمسی!
ای تابستان سبزم! ای خورشیدم!
یا أجمـلَ، أجمـلَ ألوانی!
ای زیباترین، زیباترین رنگ‌ها!
هل أرحلُ عنکِ وقصّتنا
آیا از تو سفر کم درحالیکه قصه‌ی ما
أحلى من عودةِ نیسانِ؟
از بازگشت بهار شیرین‌تر است؟
أحلى من زهرةِ غاردینیا
شیرین‌تر از شکوفه یاسمن
فی عُتمةِ شعـرٍ إسبـانی.
در تاریک زلف دختر اسپانیایی.
یا حبّی الأوحدَ! لا تبکی؛
ای عشق یگانه‌ی من، گریه نکن؛
فدموعُکِ تحفرُ وجـدانی
که اشک‌هایت جانم را می‌شکافد.
إنی لا أملکُ فی الدنیـا
من در دنیا چیزی ندارم
إلا عینیـکِ‌و أحزانی
جز چشم‌هایت و غم‌هایم.
أأقـولُ أحبکِ یا قمـری؟
ای ماه‌ من! آیا بگویم دوستت دارم؟
آهٍ لـو کـان بإمکـانی
آه. اگر که امکانش بود.
فأنـا إنسـانٌ مفقـودٌ
و من انسانی گمشده‌ام.
لا أعرفُ فی الأرضِ مکانی
و در زمین موقفم را نمی‌دانم.
ضیّعـنی دربی، ضیّعَـنی اسمی، ضیَّعَـنی عنـوانی
و راه و نام و نشانی‌ام من را گم کرد.
تاریخـی؟ ما لیَ تاریـخٌ
گذشته‌ام؟ گذشته‌ای ندارم.
إنـی نسیـانُ النسیـانِ
من نسیانِ فراموشی‌آم.
إنـی مرسـاةٌ لا ترسـو
من لنگری‌ام که به آب پرتاب نشده.
جـرحٌ بملامـحِ إنسـانِ
جراحتی در هیبت انسان.
ماذا أعطیـکِ؟ أجیبیـنی
تو را چه تقدیم کنم؟ پاسخم بده.
قلقـی؟ إلحادی؟ غثیـانی؟
دل‌واپسیم؟ کفرم؟ انزجار‌م؟
ماذا أعطیـکِ سـوى قدرٍ
تو را چه تقدیم کنم جز تقدیری که
یرقـصُ فی کفِّ الشیطانِ
در میان دستان شیطان به رقص آمده؟
أنا ألـفُ أحبّکِ، فابتعدی عنّی؛
من تو را هزاران بار دوست می‌دارم، پس از من دوری کن.
عن نـاری ودُخانی
از شعله و دودم.
فأنا لا أمـلکُ فی الدنیـا
که من در دنیا چیزی ندارم
إلا عینیـکِ وأحـزانی
جز چشم‌هایت و غم‌هایم.

                                  قبانی

-

یارتر

  • چهارشنبه ۳ دی ۹۹
  • ۲۲:۲۶

در کویِ بتان نیست کسی زارتر از من
در پیـش عـزیزان جهــان خــوارتر از من

گفتی که مرا یار وفادار بسی هست
هستنـد ولـی نیسـت وفادار تر از من

گــر طــالب آنـی کـه بـه یـــاری بنشینـی
بنشین که تو را نیست کسی یارتر از من

چون غنچه اگر سینه‌ی تنگم بشکافی
دانی که نبوده‌سـت دل افـگار تر از من

خلـق دو جــهان‌ست گـرفتـار تو لیکـن
در هر دو جهان نیست گرفتار تر از من

امروز اگر عشق گناهست هلالی
فـردا نتـوان یـافت گـنهکار‌تر از مـن

                                            هلالی جغتایی

-

متلاشی

  • چهارشنبه ۳ دی ۹۹
  • ۲۲:۰۹

ریحانه یه فایل صوتی به اسم معمولی برام فرستاده بود. چون می‌دونستم متن بلنده گذاشتم یه موقع که حواسم جمعه گوش بدم. وی‌پی‌ان رو روشن کردم، گوشی رو بردم نزدیک گوشم و شروع کردم به گوش دادن. اوّلش از توضیح اخلاقیات یه شخص خاص شروع شد. از خاص بودن هرچیزی که به اون مربوط میشه. خودم هم از این متن‌ها می‌نویسم و حس خوبی داشت شنیدن همچین احساساتی به یک فرد دیگه از یه زبان و دنیای دیگه. و همینطور صدایی غیر صدای درونی خودم. دنبال می‌کردم صدا رو که یک لحظه حواسم پرت شد. ذهنم از خط مستقیم منحرف شد و دیگه نتونستم دنباله متن رو بگیرم. بعد یک دقیقه احتمالاً دوباره صدای ریحانه رشته مغزم رو گرفت. وقتی برگشتم به این دنیا شنیدم که می‌گه: دیگه نه لبخند‌هات دلنشینه، نه شوخی‌هات بامزه. هرچیزی که تو رو خاص می‌کرد دوست داشتن من بود و حالا تو معمولی‌ترین آدم روی زمینی. و بعد آهنگ ادامه پیدا کرد و صدا قطع شد...
به این می‌گن شوک.
دقیقاً تو یه نقطه زمان یک موضوع، یک آدم یا یه یک پدیده شگفت‌انگیز‌ترین اتفاق زندگی محسوب میشه و وقتی حواست نیست منحط می‌شه و وقتی دوباره توجه می‌کنی دیگه هیچ چیز در مرکز توجهت نیست. انگار که چشم عادت می‌کنه و وقتی از بین می‌ره از نبودش حواس آدمی جمع میشه. متمرکز میشه و می‌فهمه اون موقع که به این دنیا وصل نبوده، هرچند کوتاه، طناب خیلی چیزها پاره شده. درست مثل صدای ریحانه. درست مثل دوست داشتن‌ها، علاقه‌ها. ترسناک نیست؟ این سقوط، این سرنگونی، این انحطاط؟ هرچیز در نظر می‌تونه صرف چند ثانیه پوچ جلوه کنه و تمام اعتبار، شکوه و ابهتش مثل یه مجسمه گچی تو خالی پودر بشه.
نترسیدن از این ماجرا سخت نیست؟ که یک روز از خواب بیدار شم و برنامه که تو دفتر برنامه‌ریزی چیدم واهی جلوه کنه؟ که یک روز چشم‌هام رو باز کنم، روز رو از نو شروع کنم ولی دیگه کسی که حالا رب‌النوع صداش می‌کنم اصلاً برام موضوعیتی نداشته باشه؟ که دیگه صفر باشه؟ که دیگه ادبیّات فارسی نقطه عطف من به آرامش نباشه؟ که دیگه علقه‌ای در من وجود نداشته باشه؟ وحشتناکه.
چی می‌تونه تضمین کنه که همچین اتفاقی مثل امشب که فکرم پرت یک موضوع بی‌بنیاد شد و صدای ریحانه رو از دست دادم دوباره نیوفته؟ کی تعهّد می‌ده که این‌بار اعتبار یک‌چیز مهم‌تر از بین نره؟ و حتّی از این زشت و قبیح‌تر. کی می‌دونه تو کدوم لحظه از بیست‌و‌چهار ساعت‌هایی که می‌گذرونیم حواس کی پرت میشه و چی تو ذهنش پوچ میشه؟ بزرگترین ارزش‌ها، مورد اعتماد‌ترین علاقه‌ها، طولانی‌ترین ارتباطات تو یک چشم به‌هم زدن از هم می‌پاشه و کسی نیست که با چنگ و دندون این لایه‌ها رو کنارهم حفظ کنه. زیباترین تندیس‌ها شکسته می‌شن و  در‌اخر نقطه ارتباط ما باهرچیزی تو دنیا به یک لحظه پرت شدن حواسه. حواسی که ممکنه با وزش یه نسیم سرد، یه پیام کوتاه و هرچیز دیگه‌ای متلاشی بشه. ترسناکه. برای موجود فانی مثل من خیلی ترسناکه.

-