- دوشنبه ۲۹ فروردين ۰۱
- ۰۸:۲۴
آقا آی اورثینک یور پانکچویشن یوس.
-
فکر میکنم هزار ساله ننوشتم. سرم شلوغه، درست ولی کم کاری هم میکنم. حوصلهام نمیگیره زیاد بنویسیم. بیشتر مواقع خستهام و باید بخوابم یا یه کار مهمتری دارم. ولی اتفاقات هیجان انگیزی داره میفته و من با صد درصدش جدیدم. دوستیم با سین و الف و ح. و ز.ع. داره فعلاً خوب پیش میره و با مه. مخصوصاً بعد امروز بیشتر شده. امروز که تو لاو گاردن پردیس شمال نشسته بودیم حس کردم واقعاً عوض شدم و با اینکه تمام مدت به این فکر میکنم که «اجازه ندارم.» ولی از یک طرف «کی گفته نیاز به اجازه دارم؟». غریزۀ rebelliousام بسیار فعال شده ولی خب یک دوگانگی عجیب شخصیتی هم دارم. الان باهاش اوکیم و میخوام صبر کنم تا روزی که این شکاف اذیتم کنه. البته الان هم ترس پشتش هست ولی کاش میشد یکم با خیال راحتتر خودم باشم. خودم؟ نمیدونم. این خودم کی هست؟
امروز تو اتوبوس آقای گولدن رو دیدیم با مه.. بهش پیام دادم که خودشه. و اون رفت جلو و ورودیش رو فهمیدیم. کمی بزرگتره و البته من هم نمیخوام طرف پارتنرم بشه. قبلش هم تو راه برای مه. کامل توضیح دادم که دنبال دوست پسر نیستم چون عنوان «دوست دختر کسی بودن» برام اونقدر سنگینه که همین الان ممکنه گریهام بگیره. اصلاً تحمل اعصاب خوردی رابطه رو ندارم. هم از طرف خانواده و هم از طرف خودم. به هر حال پارتنر آدم حقهایی داره که من رسماً نمیتونم اونها رو بهش بدم. شاید بعدها. شاید. به هرحال آقای گولدن هم زیادی خوشگله برای این حرفها.:)
چه چیزها! فردا باید زودتر بیدار شم که کمی درس بخونم. قراره یوم النهاوند بخونیم فردا و ذوق دارم. بریم ببینیم چی میشه.
-
چند وقته اینجا نیومدم؟ چند وقته ننوشتم؟ نمیدونم. حالا دانشگاه حضوری شده و من تا الان خیلی دوستش داشتم. کتابخونۀ مرکزی رفتن و درس خوندن رو دوست دارم. نشستن زیر پلۀ مرکزی رو دوست دارم. کلاس حضوری رو دوست دارم. دانشکدۀ زبانها رو دوست دارم. کتاب خوندن تو مترو رو دوست دارم. شبها خسته برگشتن خونه رو دوست دارم. سلام کردن از دور به صد نفر رو دوست دارم. دیدن نوید وسط راهرو و رفتن به محل ریجکت، صحبت کردن طولانی با ساغر تو محل ریجکت، برگشتن از زبانها با انسیه و مهران، عرفانی رو دیدن، خندیدن با اسماء و حنانه سر کلاس حدیقه. همه اینها رو تا الان دوست داشتم. سختی داره ولی نمیخوام فعلاً از چیزهایی که دوست نداشتم حرف بزنم. حتی از کراشم هم نمیخوام حرف بزنم. بذار ببینم چه غلطی میکنم. :)
-
این چند روز وقتی آدمهایی را میبینم که از زمان شروع کرونا آنها را ندیدهام سراغ تو را از من میگیرند. تو، همان توی متنهای قدیمم. تویی که حالا منظورم با او نیست وقتی از ضمیر دوم شخص مفرد استفاده میکنم. معمولاً خبری از منی که فضای مجازی دیگری ندارم به جایی نمیرود و آدمها تا من را میبینند سؤالهایشان را میپرسند. البته که از سر لطف است. این چند روز هم چندباری به یادت افتادم. نه، من را به یادت انداختند. میبینم چقدر سخت بود تمام کردنت، شاید هنوز هم تمام نشدهای. اصلاً میخواهم بگویم تو هیچ گاه تمام نخواهی شد. تو اولین من بودی. اولین بار که حس کردم در قلبم چیزی میتپد برای کسی. و چقدر دربارهت نوشتم. آن روزها حالم بهتر بود و بیشتر مینوشتم؛ نه اینکه مثل حالا از اتوبان تا خانه پیاده بیایم و به جای نوشتن بلند بلند حرفهایم را به عابران پیادۀ دیگر بگویم یا در یک شب طولانی برای صندلی شاگرد خالیام تعریف کنم. تو اولین بار من بودی. درست است، لایق آن نبودی ولی به هر حال چیزی بود که نصیبت شد. کم و زیاد و خوب و بدش را نمیدانم. البته نباید تواضع الکی به خرج دهم، من در جایگاه دوستداشته شدن شاید افتضاح باشم و هیچ محبتی را نپذیرم امّا خوب بلدم دوست بدارم و به قولی تو «حسابی دوستداشته شده بودی.» حالا مدّتها گذشته امّا مثل اینکه تا ابد باید یادت پیش من بماند. من که شکایتی ندارم، آنچه از تو در ذهن من هست هزار بار بهتر از کسی است که در دنیای واقعی بیرون دارد زندگی میکند و من را به انواع و اقسام روانشناسی و روانپزشکی و ... محتاج میکند. حداقل در ذهنم از تو طرد نمیشوم و روبرویت به گریه نمیافتم. گفتم که!
If the World Was Ending, JP Saxe and Julia Michaels
-