۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

آخرینِ ۱۳۹۹

  • شنبه ۳۰ اسفند ۹۹
  • ۱۱:۵۹

رسیدیم به پست آخر ۱۳۹۹؟ ادا نمیام و می‌گم که نه حس نوروز دارم، نه اهمیّتی برام داره که الان می‌ریم تو سال ۱۴۰۰ و فلان. به‌هرحال که قراره همون رویه ادامه پیدا کنه. شر کرونا هنوز کم نشده و منم هنوز شغل انتخاب نکردم. البته انکار نمی‌کنم که دارم توش کم‌کاری می‌کنم. اگر بخوام یک‌چیز کلی از ۹۹ بگم و بعد ماه به ماه بربشمرم باید بگم که ۹۹ سال خاصی نبود. کنکور داشتم و سخت بود. دانشگاه رفتم و خوب بود. یه مقدار زیادی دوست از دست دادم که به درک و...
گواهینامه گرفتم و کارت دانشجویی. کیف پولم سنگین شد. اوّلین حقوقم رو گرفتم. یه‌جاهایی اونقدر ناراحت شدم که با دستم موهام رو کشیدم. مقدار خوشحالی‌هام زیاد نبود. خوشحالی اونجوری خاص شاید مربوط به اون دو ماه فرانسوی رفتنم باشه. و یا وقتی که شاهنامه خالقی خریدم. خندیدیم. موقعی که تو مدرسه بودم و کنکوری زنگ تفریح‌ها خیلی خندیدم. با بچه‌ها خوش می‌گذشت. یه‌جاهایی اونقدر استرس داشتم که مجبور می‌شدم بخوابم یا اینجا زیاده نویسی کنم. دیگه هرسال همینه. پر از حس‌های متفاوت نه یه سال همه‌اش ناراحتیه و نه یه سال همه‌اش خوشحالی. البته میشه آدم اختلال داشته باشه و کل سال استرس داشته باشه. به هرحال!

می‌ریم به شمردن ماه‌ها تا ببینیم از هر ماه چیا یادمه.

فروردین: تمام دوران خونه موندن و درس خوندن. صبح ساعت ۶ با ساعت شیاامی(؟) بیدار می‌شدم و یکم نرمش می‌کردم و درس رو شروع می‌کردم. اونقدر می‌خوندم تا برنامه تموم شه. برنامه ادامه جاجرود بود و همه‌چیز طبق برنامه بود. بدون عید دیدنی از ترس کرونا. کرونایی که دستکش داشت ولی ماسک نداشت. عیدی که پر بود از لرزه مریضی. محسن هنوز خونه بود. درس‌ها همچنان ادامه داشت.

اردی‌بهشت: دیگه این ماه ماهی بود که تعویق کنکور شده بود بازیچه. البته کارت اصلی رو بعداً رو کرد ولی خب همون موقع که از نوشته‌های وب برمیاد که اعصاب نذاشته بود برامون. اردی‌بهشت یه موهبت داشت به‌نام بلاگفا. وبلاگم رو زدم و اونقدر نوشتم که سبک شه این بار روی دوش یه کنکوری پر‌استرس. اون موقع دیگه با دوست‌های قبلیم ارتباط نداشتم و با ز.س. وقتم رو می‌گذروندم.

خرداد: ماه امتحان‌‌ها علیه السلام(و اللعنه؟). دورانی بود که دوست‌های قبلیم وبلاگم رو پیدا کردن. ماهی که دیگه مدرسه باز شد و می‌رفتیم مدرسه و درس می‌خوندیم. می‌رفتیم حوزه، با مامان با ماشین برمون می‌گردوند یا با اسنپ می‌رفتیم و بعد درس می‌خوندیم تا ۹ شب. همون موقی که اوّل تو کلاس دهم قدیم بودم بعد حنانه انداختم بیرون بعد رفتم اتاق هفتم قدیم و پوری انداختم بیرون و رفتم اتاق بوالی و دیگه اونجا موندم که موندم. همون ماه بود که پر حاشیه غیر درسی شده بود و پناه به خدا از راه‌های فرار ذهن از مسائلی که دوستشون نداره.

تیر: این ماه دوباره با زهرا حرف می‌زدم و ز. رو از دست دادم. خودش از دستم رفت. ماهی بود که زیارت عاشورا می‌خوندیم و کنکور پشت کنکور. خسته می‌شدیم به‌خاطر تعویق افتادن و نیوفتادن ولی ادامه می‌دادیم. دیگه متوجه نبودم برای چه هدفی، فقط مثل یه ربات درس می‌خوندم. متوجه نبودم چرا ولی فقط صبح می‌رفتم مدرسه و تا ۸ شب اونقدر درس می‌خوندم که وقتی می‌رفتم خونه بیهوش می‌شدم.

مرداد: برنامه جامع ۴۰ روز مونده به کنکور و درس‌ خوندن‌ها با پریماه. می‌رفتیم تو اتاقش و اونقدر جامعه و جغرافی و تاریخ می‌خوندیم که خسته می‌شدیم و درباره 'علی‌ها' حرف می‌زدیم. بعد بهم دردِ دل می‌گفتیم و می‌فهمیدیم چقدر شبیه همیم. چه دورانی! چه دورانی! و ماهی ه کنکور بالاخره اتفاق افتاد. با همه بدی‌هاش تموم شد و رفت پی کارش.

شهریور: ماه استراحت مطلق. مارول دیدن و مارول دیدن. سریال و فیلم پشت سر هم. ماهی که رفتیم مسافرت و بد هم نگذشت. و بعد اعلام رتبه‌ها دقیقاً روز آخرش. خوشحالی همه از رتبه‌ام و ری‌اکشن‌های عجیب غریب به رتبه‌ام درحالی‌که خودم بیشتر از این‌ها توقع داشتم. تموم شده بود هرچی بود. الان خوشحالم.

مهر: ماهی که رسماً پشتیبان شدم. حقوق اوّلم رو گرفتم که خیلی‌ هم کم بود البته. این ماه تذهیب انجام می‌دادم برای خونه محسن و شمیم. بیشتر وقتم هم برای همین تذهیب و سریال می‌رفت و واقعاً فکر می‌کردم قراره دانشگاه بهمن شروع شه.:)) مهر ماهی بود که کلاس‌های فرانسه‌ام شروع شد و خدایا چقدر خوشحال بودم. چقدر خوش می‌گذشت رفتن به اون مکان خاص تو شریعتی. چقدر فرانسوی رو دوست داشتم و دارم. و همینطور کلاس‌های رانندگی که الان به هیچ دردی نخوردن جز یه تیکه پلاستیک تو کیف‌پولم.

آبان: ماهی مهمی بود. ماهی که دانشگاه باز شد و با مجد و امامی و بشری و عظیمی و نویدی کلاس داشتم. کلاس‌های قشنگی بود و هیچ‌وقت باعث نشد حس کنم ادبیات رو دوست ندارم. حتی چت و پرت‌های مجد برای نگارش رو هم دوست داشتم. و بعد محسن ازدواج کرد و رفت. یه دوران بزرگ ۱۸ ساله تموم شده بود و خب خیلی هم سخت نبود از اونجایی که محسن اکثر مواقع خونه نبود ولی خب، ۳ نفر شده بودیم و همین.:)

آذر: خدایی از این ماه چیزی یادم نمیاد. فقط می‌دونم دانشگاه ادامه داشت و همینطور کارت دانشجوییم اومد و گواهینامه‌ام. نه اینکه خیلی کارایی داشته باشن. 

دی: انتقال به بیان و السلام و علیکم و رحمه الله. دیگه تحمل نداشتم چند نفر هر روز وبلاگم رو بخونن و همینطور از بلاگفا زده شده بودم پس مهاجرت کردم به بیان. جایی که خودمم و خودم. دی هم با دانشگاه گذشت و شدوهانتر دیدن. البته فکر کنم دی بود شدوهانتر. ندانم.

بهمن: تولد، تولد، تولدم مبارک.:)) ۱۹ سالم شد و کلی کادو گرفتم.:) بعد امتحان‌های دانشگاه رو دادم و همه‌أو با نمره‌های نسبتاً خوبی پاس کردم. کل ماه بیشتر ذوق تولدم بود. 

اسفند: و این ماه. ماه اسفند که اکثرش رو خونه بودم و کتاب می‌خوندم. کتاب قمار باز و حالا مکبث. مانی هایست دیدن و عاشق پرفسور و برلین شدن. و بعد عوض کردن عینکم. ماهی که فرانسوی‌ام تقویت شد و تمامش رو عملاً آهنگ گوش دادم و به ویس‌های استاد‌ها گوش دادم. 

و همین. چند دقیقه دیگه سال تحویل میشه. سال نو مبارک. سال خوبی داشته باشی. توهم همینطور معشوق اثیری‌ام:))

-

چرا دیگر تو را نداشتم؟

  • جمعه ۲۲ اسفند ۹۹
  • ۱۹:۲۵

معشوق اثیری‌ام، سلام.

چند ماه است که نتوانسته‌ام ''درباره تو'' بنویسم؛ چرا؟ داشتم بلاگ ث را می‌خواندم و دیدم دارد باران می‌آید. دارد باران می‌آید و من درباره تو ننوشته‌ام؟ من را چه شده؟ نمی‌دانم. من هنوز همانم که شعر می‌خواند و بوی باران را می‌پرستید و به جزئیات دقت می‌کرد امّا حالا همه این‌هاست بدون تصور تو. بدون هیچ تصویر کوچک ذهنی از تو. نمی‌دانم چرا از دستت داده‌‌ام. در نوشتن و در دنیایم. دیگر نیستی که برایت هرچیزی را فدا کنم و سلاح نوشتن را به محض دیدنت غلاف کند. من دیگر از دیدنت کائنات را به سجده وادار نمی‌کنم و نمی‌دانم من را چه شده؟
حالا دارد باران می‌آید و من نمی‌دانم چه بنویسم. باید تحسینت کنم؟ باید بگویم زیر قطرات باران چه زیبا می‌شوی؟ باید آرزو کنم کاش با من زیر باران می‌آمدی؟ فکر نمی‌کنم. می‌توانم سرهم کنم ولی زیبای من! هیچ کدام از ته دل نیست که من خیلی وقت است حتّی با تو رویاپردازی نمی‌کنم. سرم به درس و کتاب مشغول است. نه اینکه تمام روزم را پر کند ولی فکر نمی‌کنم در این دوران غم کرونا بیشتر از این بتوان از کسی خواست.

اصلاً می‌دانی چه؟ شاید همین است که تو را ندارم. تمام شوقم را دیده‌ام که از دست می‌رود و حالا در کرخت‌ترین حالت ممکن دارم از نداشتنت شکایت می‌کنم درحالیکه تو چیزی نبوده‌ای و نیستی جز زاده امید من به آینده. امید من.

باشد. همین بود حرفم. شبت بخیر. غمت نیز.

-

ما را به جز خیالت

  • سه شنبه ۱۹ اسفند ۹۹
  • ۱۵:۱۶

ما را به جز خیالت، فکری دگر نباشد
در هیچ سر خیالی، زین خوبتر نباشد

کی شبروان کویت آرند ره به سویت
عکسی ز شمع رویت، تا راهبر نباشد

ما با خیال رویت، منزل در آب دیده
کردیم تا کسی را، بر ما گذر نباشد
                                    ساوجی

-

امامی عزیز

  • چهارشنبه ۶ اسفند ۹۹
  • ۱۲:۰۰

امامی از اون‌هاست که اگر ازش یه فیلمی داشته باشم، هی برمیگردم عقب و چندین بار یه صحنه رو نگاه می‌‌کنم، چون حس می‌کنم یکبار دیدنش به اندازه کافی روحم رو مستفیض نمی‌کنه. اینقدر دوست‌داشتنی که بیا منو مشروط کن اصلاً.:)))

-

یه مشهد هم نرفتیما.

  • سه شنبه ۵ اسفند ۹۹
  • ۲۳:۳۳

هوسِ اشترودل پیتزایی بابِ جواد کردم، چه هوسی!

-