۲۸ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

کاوه یا اسکندر!

  • جمعه ۲۷ تیر ۹۹
  • ۱۸:۲۹

باز می‌گویند: فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود.
کاوه‌ای پیدا نخواهد شد، امید!
کاشکی اسکندری پیدا شود.
                                     م.امید

-

نیمه شب در راهرو

  • پنجشنبه ۲۶ تیر ۹۹
  • ۰۱:۰۲

“...
-آه، عزیزم! هرگز. هرگز.
ایستادم تا مطمئن به نظر برسم و در جواب سؤالش گفتم. 
-تو چطور می‌توانی این حرف را بزنی؟ من هیچ‌گاه برای تو همتایی نخواهم داشت. فکر می‌کنی حالا که موقعیت‌های جدیدی روبرویم قرار گرفته از تو دست خواهم کشید؟ 
در همین هنگام به سمتش قدم برمی‌داشتم. دستم را روی گونه‌اش گذاشتم و از بالا سوی نگاهش را دزدیدم.
-من در هنگام صبح آنگاه که نور از میان ابرها جلوه‌گر میشود و آنگاه که ماه در تابان ترین حالت قرار دارد تو را به یاد می‌آورم. من انعکاس وجود تورا در همه کائنات ادراک می‌کنم. شاید تو فکر کنی توصیف زیبایی‌ها از من به آن معناست که من آن‌ها را زیباتر می‌پندارم. شاید دلربا باشند اما تمامشان یادآور جزئی از وجود تواند. هرچیز نیکویی قسمتی از توست و تو همه را در خود جمع داری. هزاران راه هست برای گفتن آنکه تو برای من وجودی تکرار ناپذیری ولی کدام یک بهتر از آنکه در چشمانت نگاه کنم و باری دیگر در خود بشکنم و تو من را همانطور دردمندِ خودت ببینی؟
تاب موهایش را کنار زدم و پشت گوشش گذاشتم. نفس‌هایش آرام شد و نگاهم می‌کرد.
-تو چقدر زیبایی! من چقدر دلداده‌ی تو هستم.”

-

امسال

  • چهارشنبه ۲۵ تیر ۹۹
  • ۲۰:۳۲

شاعر امسال حوصله یار رو نداره ولی نمی‌دونه چه دلیلی بیاره:

خلاف نیست که زایل شده است انس دلت
از این مصیبت هایل که اوفتاد امسال

-

دلکَش

  • سه شنبه ۲۴ تیر ۹۹
  • ۲۱:۲۴

دستات میاد بالا و بین رشته‌های خرمایی سرمی‌خورن پایین. دونه دونه و آروم گره‌ها رو باز می‌کنی. چشمام نیمه بازه ولی می‌بینم‌ که آفتاب رنگ پس داده بهشون. می‌بریشون بالا و اون چندتا تار عزیز رو که سرکشی می‌کنن رو هم دعوت می‌کنی. دورشون رو باکش سفت می‌بندی. زیرلب می‌گم:
-ببافشون بابا. این اعدام کردنشون خیلی دلکش نیستا.
برمی‌گردی و آروم می‌خندی.
-بیدار شدی؟

-

تنها

  • سه شنبه ۲۴ تیر ۹۹
  • ۱۷:۳۹

خوش می‌روی به تنها تن‌ها فدای جانت

                                                سعدی

-

نگاه

  • شنبه ۲۱ تیر ۹۹
  • ۰۱:۱۷

من هیچ‌گاه از آنکه ساعت‌ها تو را بی حرف تماشا کنم ابایی نداشته‌ام که در چهره‌ات کیفیتی نهفته‌ و روحم را به فراسوی زمان اتصال می‌دهد.

-

برای یاس

  • جمعه ۲۰ تیر ۹۹
  • ۲۲:۲۷

من از اینکه نمی‌تونم هر روز مثل قبل ببینمت و باهات درباره احمقانه ترین چیزا بخندم اذیت می‌شم. من شاید “دلم برات تنگ شده”‌های زیادی بگم ولی وقتی بهت میگم دلتنگتم واقعا قلب فشرده‌ام رو از نبودنت و ندیدنت حس میکنم. من سال‌های طولانی عادت کردم صبح ساعت شیش سرمو بذارم رو پات تا ساعت هفت‌و‌نیم شه و بریم سر کلاس. عادت دارم باهات برم دفتر مدیر و توبیخ شم. من همیشه زنگ تفریح‌هام رو با تو گذروندم. تو همیشه بغل دستی من بودی. من درباره کراشام با تو حرف میزدم. من همه چیز رو با تو تجربه کردم. این‌همه بودنت رو حس کردم و حالا هرموقع استراحت درسیه اندازه چند ساعت فقط ازت تکست دارم یا فوقش ویدیو‌کال. ولی همین که استراحت میشه دلم میخواد تمام لحظه‌هام رو باهات بگذرونم. دلم میخواد از همه فرهنگ برات تعریف کنم و از همه طلوع ازت بشنوم. دلم میخواد بغلت کنم، موهاتو ببافم، آدم‌هارو باهات جاج کنم. دلم میخواد درباره زنت باهات شوخی کنم و تو فحشم بدی. دلم میخواد بگم پروفایلت چقدر قشنگه و به اون عکس ثابتم ته پروفایل‌هات نگاه کنم. دلم میخواد هرموقع پروفایلمو عوض میکنم به عکسمون نگاه کنم که اونجا مونده و اینقدر قشنگ کنار همیم که دلم میخواد تا ابد همونجا بمونه. دوست داشتنم برای تو حرف دو ماه و چند روز نیست. من تو رو درست روز اول پیش دبستانی پیدا کردم، بهت سلام کردم و از اون موقع پناه منی، رفیق منی، همراه منی. من این سیزده سالو می‌پرستم و چقدر دلم برات تنگه عزیزم. عزیزترینم.
-

When I die

  • پنجشنبه ۱۹ تیر ۹۹
  • ۱۷:۰۳

And when I die I want my high schoolers to put me in the grave so they will have a chance to let me down once again.

-

گرگ هار

  • پنجشنبه ۱۹ تیر ۹۹
  • ۱۰:۳۸

گرگ هاری شده‌ام،
هرزه پوی و دله دو.
شب درین دشتِ زمستان زدهٔ بی‌همه‌چیز،
می‌دوم، برده ز هر باد گرو.
چشم‌هایم چو دو کانونِ شرار،
صف تاریکی شب را شکند،
همه بی رحمی و فرمان فرار.

گرگ هاری شده‌ام، خون مرا ظلمتِ زهر
کرده چون شعلهٔ چشم تو سیاه.
تو چه آسوده و بی باک خرامی به برم!
آه، می‌ترسم، آه.


آه، می‌ترسم از آن لحظهٔ پر لذّت و شوق.
که تو خود را نگری،
مانده نومید ز هر گونه دفاع،
زیرِ چنگِ خشنِ وحشی و خونخوار منی.
پوپکم! آهوکم!
چه نشستی غافل!
کز گزندم نرهی، گرچه پرستار منی.


پس ازین درّهٔ ژرف،
جایِ خمیازهٔ جادو شدهٔ غار سیاه،
پشتِ آن قلّهٔ پوشیده ز برف.
نیست چیزی، خبری.
ور تو را گفتم چیز دگری هست، نبود
جز فریب دگری.


من ازین غفلت معصوم تو، ای شعلهٔ پاک!
بیشتر سوزم و دندان به جگر می‌فشرم.
منشین با من، با من منشین،
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم؟


تو چه دانی که پسِ هر نگهِ سادهٔ من،
چه جنونی، چه نیازی، چه غمی‌ست؟
یا نگاه تو، که پر عصمت و ناز،
بر من افتد؛ چه عذاب و ستمی‌ست.


دردم این نیست ولی،
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم.


پوپکم! آهوکم!
تا جنون فاصله‌ای نیست از اینجا که منم.


مگرم سوی تو راهی باشد.
‌ـ‌چون فروغ نگهت‌ـ
ورنه دیگر به چه کارایم من
بی تو؟ ـ‌چون مردهٔ چشم سیَهَت.ـ


منشین امّا با من، منشین.
تکیه بر من مکن، ای پردهٔ طناز حریر!
که شراری شده‌ام.
پوپکم! آهوکم!
گرگ هاری شده‌ام.

                          م.امید

-

فتح

  • سه شنبه ۱۷ تیر ۹۹
  • ۱۹:۴۷

درد رو احساس میکردم. درست کنار مایع داغی که از تو رگ هام با سرعت یه لاک پشت میگذشت، درد رو احساس میکردم. قلبم مثل همیشه یاری نمیکرد و من فقط اشک میریختم. برای تمام روز های خوبی که نیومد، اشک میریختم. زندگیم، هر ثانیش، از جلوی چشمم رد میشد و من به خاطر تمام ثانیه های دردناکش، اشک میریختم. دستام رو دور خودم حلقه کردم و خودم رو دلداری دادم.
چه فایده؟ روحم از کالبدم خارج شده بود. دیگه به عنوان یک شی خارجی به بدنم نگاه میکردم. حقیقت تمام چیزی که گذشته بود احاطم کرده بود و این دردناک ترین بخشش نبود. چشم های بستمو میدیدم که اشک میریختن. چیزی جز سرما و تاریکی جریان نداشت. سکون و سکوت و درد اتاقم رو فتح کرده بود.
(از قدیم مانده)

-

کنکور-یادداشت۱۴

  • يكشنبه ۱۵ تیر ۹۹
  • ۲۲:۱۳

''سلام! امروز ۱۵ تیر ۹۸، اولین روز پیش‌دانشگاهی بود. صبح مامان منو رسوند و به مقدار عجیبی استرس داشتم. ولی خوب زود رسیدیم و مجبور شدیم چهارتایی جلوی کلاس بشیینم. زنگ اول آقای میم (دبیر ریاضی) نیومد و به جاش یک ساعت خانم الف من باب پیش‌دانشگاهی و المپیادیا و اینکه چکارا باید بکنیم حرف زد. حانی و نگین و عطی گوشی‌هاشون رو تحویل دادن. خلاصه که همین و زنگ دوم بیشتر بچه‌های دوره قبل اومدن و از تجربه‌های کنکور گفتن. بدک نبود و خیلی چیز‌های خوبی گفتن. با ث هم اشنا شدیم و کیوت به نظر میاد. زنگ تفریح کلی با بچه‌ها خندیدیم و خوش گذشت. برای پیش ذانشگاهی روز خوبی بود. زنگ سوم با رستمی معلم تست اقتصاد آشنا شدیم که زنگ بعدش هم باهاش کلاس داشتیم. چندتا مسئله حل کردیم و جزوه نوشتیم. برای معلمی خوب بود و البته طلوع هم تدریس می‌کنه. نمی‌دونم آیپدمو چجوری تحویل بدم که آهنگام بمونه.فعلاً هم زهرا نیومده و حالم خوبه. نمیدونم وقتی بیاد قراره چی بشه. البته فکر نکنم اتفاق خاصی بیوفته به هر حال! امیدوارم سال بعد که اینو می‌خونی حالت عالی باشه و کنکورت رو عالی‌تر داده باشی سوییتی!
آل دِ لاو، مونای ۹۸''

یک سال پیش تو این روز پیش دانشگاهی رو شروع کردیم و وقتی این کلمات رو می‌نوشتم هیچ ایده‌ای نداشتم سال کنکور چجوریه. (هنوز هم ندارم حتی.) فکر می‌کردم قراره فقط درس بخونم و یک سال بعدش وقتی همه‌چیز به بهترین نحو همونجور که همیشه بوده تموم شد، برم سراغ زندگی دانشگاهی. تو جو المپیاد بودم. حس می‌کردم درس خوندن آسونه. نمی‌دونستم وقتی می‌گن سال کنکور آدم حساس میشه یعنی چی. برام مسخره بود دراما تو سال کنکور. فکر می‌کردم تا ابد ح. قراره دوست صمیمیم باشه. برنامه دانشکده باهم می‌ریختیم و پنج روز پیشش رفته بودیم دانشگاه. وقتی رتبه‌های اولین آزمون شنبهمون اومد به این فکر می‌کردیم که ما دوتا خفن‌ترین دوست‌های جهانیم. به دوست‌های بیرون مدرسم قول می‌دادم که هر پنج‌شنبه حتماً بریم بیرون و باندمون کوچیک نشه.فکر می‌کردم اکیپم رو خیلی دوست دارم و می‌خوام همیشه کنارشون باشم. امیدوار بودم زهرا دوستم داشته باشه و می‌خواستم تمام ساعاتم رو باهاشون بگذرونم. فکر نمی‌کردم هیچ وقت تو یه نقطه از زمان کنار گذاشته بشم و دوباره سال بعد بیان و بگن هنوز دوستم دارن. به خیال خودم هر‌چیزی تو دست‌های من مثل موم بود. زمان گذشت. زمین یک دور کامل خورشید رو چرخ زد و حالا من و ۷ میلیارد دیگه وایسادیم همونجایی که سال پیش این نوشته‌ها به دنیا اومدن. هیچ‌چیز به آسونی اون موقع نیست. مریضی اومده، تورم بیشتر شده، بیکاری و فقر و اضطراب اجتماعی نیز. آدم‌ها تکاپو می‌کنن، به هیچ چیز نمی‌رسن و بعد لعنت می‌کنن. همه بیزارن از هرچیزی. آدم‌ها غمگینن. من هم. می‌تونم روز‌های متوالی گریه کنم ولی دقیق نمی‌دونم برای چی ناراحتم. جلوی آل‌رسول گریه‌ام می‌گیره و تا جلائیان فامیلیم رو می‌گه می‌خوام داد بزنم. غم رو حس می‌کنم. نه غمِ کوچیک مونایی. می‌تونم نیروی بزرگ و گسترده‌ای رو حس کنم که سیطره‌اش کل جهانه. شور ذرات و صدای پرنده‌ها رو درک می‌کنم ولی می‌دونم که اون‌ها هم غمگینن. یک حس به بزرگی واژه درد. کنکور هنوز تموم نشده ولی تموم میشه. درس خوندن هم. و شاید چیزی نمونه جز بی حسی.

-

مَه

  • شنبه ۱۴ تیر ۹۹
  • ۲۲:۴۰

تُـوان گفتن به مَـه مـانی ولی مـاه
نپندارم چُنین شیرین دهان هست

                                             سعدی

-

دردواره

  • شنبه ۱۴ تیر ۹۹
  • ۲۰:۵۵

دلتنگم. دلتنگِ راهِ خراسان.

-

آیا یک تماس تلفنی می‌تواند زندگی را به‌کام کند؟

  • جمعه ۱۳ تیر ۹۹
  • ۲۱:۰۳

داشتم در اسامی کثیر درس ۷ علوم‌فنون غرق می‌شدم که مامان اومد تو گفت:'مونا تلفن با توعه.' برداشتم و با بلند‌ترین صدای ممکنش که هر‌وقت همو می‌بینیم نشونش میده داد زد:'سلاااااااااام' قطعاً شیرین‌ترین حس رو همون لحظه بهم تزریق کردن. یک ساعت و سی و دو دقیقه فقط چرت و پرت گفتیم و دوباره به اون قسمتِ 'اَه اشکم دراومد بسههههه' رسیدم. از ته 13rw گفتیم و درباره قیافه خواهران لنگفورد نظر دادیم. بعد برای ۴۷ روز دیگه آرزو کردیم و من بازهم اذیتش کردم. دلم می‌خواد کل مکالمه رو از اول تا آخر بنویسم و ته هر جمله یه:)))))))))) گنده بذارم. داشت از معلم دینی احمقشون و حجم خیلی سبز به درد نخوری که رو دستش مونده برام تعریف می‌کرد و من آرزو کردم کاش اونجا کنارش نشسته بودم و باهم همرو دوباره می‌چیدیم تو قفسه‌های سفید. بعد من رو تخت دراز می‌کشیدم و اون love story رو با پیانو می‌زد. بعد باهم می‌رفتیم از در عجیب غریب وسط هال رد می‌شدیم و به خونه دومِ وصل شده می‌رسیدیم. می‌شستیم رو اُپنِ آشپزخونه و تظاهر می‌کردیم اینجا باره. دلم تنگ شده برای زمانی که تمام وقتم رو صرفش می‌کردم و خرسند بودم. دلم برای خودمون تنگ شده بود. آخر حرفاش گفت می‌خواد جدی بشه. صداش نرم شد و گفت:'' مونا می‌خوام بدونی تو فوق‌العاده‌ای. در همه زمینه‌ها. تو امسال خواستی که موفق باشی و مطمئنم بهترین رشته تو بهترین دانشگاه منتظرته. تو فقط همونطور که هستی بهترین مونا باش و ببین چقدر همه‌چیز هم به بهترین حالت پیش میره.'' و من فقط یه لحظه نشستم و به این فکر کردم که لعنت! تو باعث میشی saturation هرچیز به ۱۵۰ درصد برسه. دلم می‌خواد بغلت کنم. دوباره باهات نمایشگاه کتابو گز کنم و رمان فرانسوی بخرم. قول بده ۴۷ روز دیگه رو بترکونیم.:)))))))))

-

کنکور-یادداشت۱۳

  • جمعه ۱۳ تیر ۹۹
  • ۱۱:۱۶

امتحان آخر یکشنبه برگزار میشه و میوفتیم تو سرپایینی خیلی شیب دار کنکور. البته این حقیقت که اگر کرونا نبود الان من دانش آموز نبودم و برای همیشه از فرهنگ و امّتش خداحافظی کرده بودم رو نادیده می‌گیرم تا اعصابم آروم بمونه. علوم فنون ادبی آخریشه و اینقدر درس ۷ سخت و طولانیه که من با این همه علاقه به ادبیات فقط می‌تونم لبخند بزنم، دیگه کار بقیه با کرام الکاتبین. تجربی‌ها و ریاضی‌ها امتحاناشون تموم شده و واقعاً تنها کارم حسرته. البته این نکته که درس نمی‌خونم و ۲۴/۷ دارم چت می‌کنم و هر کاری می‌کنم جز act like a kunkuri خیلی آزارم میده. دیشب هم که حاضر بودم هرکاری بکنم تا زمان رو برگردونم، نذارم اون یارو خفاش بخوره، تا بتونم برم کافه میلک شیک توت فرنگی بخورم. چون خدایا! دلم برای طعمش تنگ شده:( این‌ها همه اثرات درسه وگرنه اینقدر هم دیگه شیفته و واله نیستم.
هاها. مونا جون! معلومه داری چرت و پرت می‌نویسی تا از درس هفت فرار کنی. الکساندر! مونا رو ببر سر درسش.

-

ربط

  • جمعه ۱۳ تیر ۹۹
  • ۰۸:۱۹

من به تو مربوطم
طوری که اندوه به شب،
و صدای بنان به حاشیه غروب،
و آن قناری زرد غمگین به شاملو.
بی آنکه هیچ‌ کدام دلیل قانع کننده‌ای داشته باشیم.

-

سحرگه

  • پنجشنبه ۱۲ تیر ۹۹
  • ۱۷:۵۴

هرچند من ندیده‌ام این کورِ بی‌خیال
این گنگِ شب که گیج و عبوس است ــ
خود را به روشنِ سحر
نزدیک‌تر کند،

لیکن شنیده‌ام که شبِ تیره ــ هرچه هست ــ
آخر ز تنگه‌های سحرگه گذر کند.

زین‌روی در ببسته به خود رفته‌ام فرو
در انتظارِ صبح.


فریاد اگرچه بسته مرا راه بر گلو
دارم تلاش تا نکشم از جگر خروش.

اسپندوار اگرچه بر آتش نشسته‌ام
بنشسته‌ام خموش.
وز اشک گرچه حلقه به دو دیده بسته‌ام
پیچم به خویشتن که نریزد به دامنم.

                                               الف.بامداد

Click-کلیک

  • چهارشنبه ۱۱ تیر ۹۹
  • ۱۸:۲۳

فکر می‌کنم یک‌سری چیز‌ها از ترک کردن همه‌چیز و ادامه دادن بدون آن‌ها سخت‌تر است. لحظه‌ی تصمیم پر از هیجان است و شاید کمتر چیزی بتواند جلوی آن را بگیرد. آن لحظه حس راحتی و سبکی خاصی روح را فرا می‌گیرد و این عادت نداشتن باعث فرح نفسی می‌شود. بعد ها وقتی عادت به تبعاتِ تصمیم پیش می‌آید، خیلی چیز‌ها واضح می‌شود. اینکه همراه آن کولبار جا گذاشته شده در راه، خیلی از احساسات و خاطرات هم مانده و تو دیگر نمی‌توانی برگردی و بازپسشان بگیری. پشیمان نیستی چون چیزی نبود که بخواهی تا آخر مسیر همراه خودت بکشی ولی بعضی ملازمات آن را دوست داشتی و حالا آن‌ها هم از دستت رفته اند. کولبار جدیدی در دست داری که برایت دوست‌داشتنی‌تر جلوه می‌کند ولی انکار حقیقت حداقل نزد وجدان احمقانه جلوه می‌کند. داستان عکس‌ها تشدید کننده آن حس غریب است. لحظات گذشته می‌توانست همراه خیل عظیمی از خوشحالی بوده که توسط عکاس ثبت شده باشند. و باور نکردنی است که چقدر انسان‌ها می‌توانند تغییر کنند.

-

growing up with siblings be like

  • چهارشنبه ۱۱ تیر ۹۹
  • ۱۳:۵۱

Best type of love is the unconditional one, and by that I mean siblings hitting eachother for one precious piece of chocolate that has left

-

بر باد رفته

  • سه شنبه ۱۰ تیر ۹۹
  • ۲۳:۵۲

سعید بعد از ۳ روز موندن تو بیمارستان برای همیشه رفت. بعد از اینکه تو تعمیرگاه، بنزین بخار شد و با یه جرقه کوچیک کل کارگاه منفجر شد، سعید دچار ۱۰۰ درصد سوختگی شد و همونطور که دکتر گفت نتونست دووم بیاره. گفته بودن تمام رگ‌هاش سوخته. همه دارن استوری می‌ذارن ازش و با هر استوری تنها کاری که می‌تونم بکنم اینه که اشک بریزم. شاید تنها چیزی که می‌خواستیم دیدنش تو لباس دامادی بود و حالا باید بشنویم که روز آخر گفته: 'به دکترها بگین پاهام رو قطع کنن، خیلی می سوزه.' فرهمند عکسش رو گذاشته و اونقدر تو عکسش آقا افتاده بود که ترجیح دادم فقط بزنم جلو تا نخوام اونقدر خیره بشم تا صدای گریه‌ام بلند شه. محسن از صبح خونشون بود. حالا که برگشته چشماش مثل یه کاسه خون می‌مونه. دعا‌های این سه روزمون انگاری جواب نداشت. سعید رفت. اینکه زجرش رو بخوام حتی تصور کنم برام سخته. و حتی چیزی که مامانش می‌کشه. عکساش رو تو باغمون ورق می‌زدم و حس می‌کنم هر لحظه ممکنه از غم بمیرم.
زندگی چیه جز لحظه‌ای بین دو نفس؟

-

شبه

  • دوشنبه ۹ تیر ۹۹
  • ۲۱:۴۶

و قسم به ابدیّت تا آن هنگام که روز فرا برسد و در چکاچک نبرد رومی و زنگی گرگ‌و‌میش زاده شود، من آن تصویر مبهم را، آن مژگان که آرام ،چونان کودکی خوابیده در حیاط تابستانی، به روی هم آمده را، لبان از هم بازمانده مانند فراق را، آن طره سرکش تاب‌خورده همچون روح نازک کنار گونه را و آن چشم‌های فرورفته در غم و فکر مانند ترس اقیانوس را به یاد خواهم آورد. که من همواره واله اوّلین‌ها بوده‌ام.
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش

-

کنکور-یادداشت۱۲

  • شنبه ۷ تیر ۹۹
  • ۲۲:۳۴

مواد لازم برای گذران فرهنگ تا ساعت ۸ شب:
دو بسته مغز مزمز ترجیحاً بادام‌زمینی روکش‌دار و تخمه آفتابگردان
یک دنت نوشیدنی ترجیحاً توت‌فرنگی یا طالبی
یک کیک ترجیحاً پچ‌پچ یا های‌بای
قمقمه پر از آب

-

لب‌پر

  • جمعه ۶ تیر ۹۹
  • ۲۱:۴۴

هی دستت رو بکش رو قسمت لب‌پر شده‌ی روحت و بگو می سوزه. منم یاد خط‌های جامونده بعد از بند زدن روحم بنداز و اذیتم کن. خب؟

-

شو‌آف نکن

  • جمعه ۶ تیر ۹۹
  • ۲۰:۴۸

یکی از کشمکش‌های روزانه ذهنی من برمی‌گرده به ارتباط اجتماعی با یک سری انسان مشخص. کسایی که به صورت جدی و بدون خجالت به ویژگی‌های انتسابی افتخار می‌کنن و اون‌هارو به منصه شو‌آف می‌رسونن. این ویژگی‌ها شامل قد و وزن(اون قسمت ژنتیکیش)، پولِ باباش(این دسته خیلی پهناوره و شامل سلفی آینه، عکس از مسافرت، گفتن یک‌سری اتفاقات و مسائل که می‌دونه لاکچری محسوب میشه و قس علی هذا)، منصب خانوادگی، مقدار هوش(بازهم قسمت ژنتیکیش)، ویژگی‌های جسمانی دیگه(رنگ چشم، رنگ مو، شکل بینی، کمبود یا زیادبود(کلمه می‌سازم و خرسندم) موهای زائد و غیره)، پدر و مادر و کلاً خانواده تحصیل‌کرده و دسته‌های بسیار زیاد دیگه میشه. من ممکنه از یک آدم خیلی خوشم بیاد و حس کنم واقعاً خفنه و چقدر فلانه و بساره اما در ثانیه‌ای که حس کنم دارم به ویژگی که خودش ذره‌ای نقش نداشته توش افتخار می‌کنه دلم می‌خواد از عرصه زمین محوش کنم و دیگه هیچ‌وقت نبینمش. زیبایی ماجرا اینجاست که همین آدم‌ها افتخار به ویژگی های اکتسابی رو بی‌مزه می‌دونن و به نظرشون افتخار به چیز‌هایی مثل تلاش در تحصیل و کسب درصد و نمره خوب، باادب بودن، عقیده و ارزش داشتن، پایبندی به یک‌سری موضوعات اخلاقی و روانی، داشتن جذبه اجتماعی(قسمت غیر ژنتیکیش) و... خیلی احمقانه است. نه عزیزم! اشتباه نکن. مباهات به انتسابیات برای زمانی بود که هیتلر نازی‌هارو منسجم کرد تا جنگ جهانی راه بندازن و واقعاً چیزی کم نداری از اون پلیسی که جورج فلوید رو خفه کرد. منزجرم می‌کنن این آدم‌ها و می‌دونم خودم در مقطعی اینجور بودم ولی سعی خودم رو کردم و الان از خودم راضیم. خدا ازت راضی باشه الکساندر!

-

یک روحِ نه خیلی ولی یکم شبیه به من

  • پنجشنبه ۵ تیر ۹۹
  • ۱۳:۵۰

عطیه مریض شده و افتاده بچه. نمیاد مدرسه و دیروز که رفتم کسی کنارم نبود. ز.س. هم پیش ح. بود. دیدم حبیبی می‌خواد اون جلو بشینه و صداش کردم که این عقب خالیه. تمام دو زنگ دلشاد و دو زنگ قاضی رو کنار هم بودیم. اولش با شعرِ خواهم شدن به میکده مکالمه رو شروع کردم و تو دفترش نوشتم. و بعد اونقدر برای هم شعر نوشتیم سر کلاس دلشاد که بی‌مزه بازی‌هاش کاملاً روون گذشت. و بعد زنگ قاضی شروع شد. قطعاً معلم مورد علاقه امسال دوتامون. قاضیِ عزیز. مغز پر از اطلاعات مفید، تواضع، نرم‌خویی، بامزگی دلنشین و هرچیز زیبایی که یک روح ادبیاتی نیاز داره تا تکمیل بشه. باهم درباره وزن شعر نفحات وصلک حرف زدیم. یاد جواهر و گودرزی کردیم. درباره واژه‌های قشنگ نظر دادیم. روحش تشنه‌ی ادبیاته. چیزی که خیلی وقت بود بعد از ح. روبرو نشده بودم باهاش. فکر کنم نیاز داشتم تا دوباره یک نفر شبیه به این قسمت از شخصیتم ببینم. کسی که از ته دلش ذوق می‌کنه وقتی میگم بحر متفاعلن خیلی حماسیه چون وقتی سوار اسب میشی همین صدا رو میشنوی. متفاعلن متفاعلن متفاعلن...
ز کمند زلف تو هرشکـن گرهی فتـاده به کـار مـن
به گره‌گشایی زلف خود، تو ز کار مـن گرهی گشا
                                                                جامی

-

همزاد‌پنداری

  • چهارشنبه ۴ تیر ۹۹
  • ۰۰:۳۲

شب امتحان ریاضی.
ملیکا یه ویدیو نیم ساعته براش ضبط کرده و از تمام احساسات ناگفته‌اش تو این دوسال صحبت می‌کنه. هرچیزی که باید می‌دونسته و کسی نبوده که بهش بگه. هرچیزی که نفهمید ولی باید بدونه. مخصوصاً حالا که این همه زمان گذشته. باید بدونه و خواهد دونست. برام چند دقیقه‌اش رو فرستاد. اونجایی که بغض می‌کنه و اشک میریزه. برای کسی که به قول خودش حاضر بود تا شب التماسش کنه که بمونه. ویدیو رو دیدم. نه یکبار، نه دوبار. متوالی فقط پخشش می‌کنم و به تمام حرکاتش نگاه می‌کنم. به بغضی که قورت میده، به تلاش مفرطش برای نگه داشتن اشکش، به خنده‌ای که به خودش تحمیل می‌کنه، به دلیلی که برای گریه‌اش میاره. دارم نگاهش می‌کنم و پا به پاش بغض می‌کنم. بغضم می‌شکنه. اشک میریزم. پا به پاش درِ قلبم رو به روی غم باز می‌کنم. نمی‌تونم این چند دقیقه رو نگاه نکنم. انگار که معتاد شدم به اون خلوص، به اون شفافیت، به اون درد.
“هیچ تلاشی نکردم چون می‌دونستم منو دوست نداری.” حس می‌کنم دردش رو . من هم قبلاً تو این نقطه بودم. ولی من تلاش کردم. التماس کردم. ولی کسی بهم نگفت اگر می‌گفتی بمون می‌موندم. من گفتم ولی کسی نبود که بمونه. قطعاً ملیکا حس‌های عمیق‌تری تو وجودش داره. ملیکا نتونست بعد از این همه وقت اون آدم رو تو ذهنش بکشه. روزی که اون تیکه آهنگ “من بمیرم از تو دل نمی‌کنم” رو شنیدم فکر کردم ناممکن‌ترین کار جهان کشتنته. این که یه روز بگم تموم شدی و حتی دیگه اسمت برام یه اسم معمولیه. ولی من تونستم. زمان طولانی برای نبودنت، برای نخواستنت، برای اون وجهه تاریک شخصیتت که عادت نداشتم بهش عزاداری کرده بودم. من از خیلی وقت قبل از رفتنت بدرقه‌ات کرده بودم. من مدت‌ها گریه کردم. من برای تو زیاد غم کشیدم. عوض شدن سخته، دردناکه ولی تموم شدنیه.من تو یه نقطه از زمان، همراه تمام چیزی که بودی کشتمت و با تمام خاطراتت دفنت کردم. بعد عکسات رو پاک کردم. شمارت رو هم. و از اونجا به بعد چیزی نبودی جز یه شخص غریبه. یه نقطه تو خالی که پر از خاطره‌اس ولی نه شیرین و نه تلخ. تموم شده بودی و حتی دیگه اونقدر اهمیت نداشتی که از خودم بپرسم که این دروغه که دارم به خودم تحمیل می‌کنم یا واقعیتی که باهاش روبرو شدم. ملیکا براش ویدیو درست کرده. میخواد همه چیز رو بگه و ته دلش هنوز امید داره. من برات ویدیو درست نکردم ولی برات نوشتم. نوشتم از چیزی که بودی و دیگه نیستی. بخون نقطه تو خالی. بخون از غم امروز وقتی اومدی جایی که من هستم و رفتی. من برات عزاداری کردم. مدت طولانی. من خواستم که نگهت دارم ولی من و تو می‌دونیم تو چقدر بی‌قرار بودی تو دست‌های من. الان چی؟ الان قرار داری؟
-

شکسته

  • دوشنبه ۲ تیر ۹۹
  • ۲۲:۴۱

قسم به روزی که در دستانم شکستی! همانطور به دیوار آویختمت. خودم تحسینت کردم. قسم!

-

کرونا بود و ما

  • يكشنبه ۱ تیر ۹۹
  • ۱۷:۳۸

ثمین مشکوک به کرونا شده و تا دو هفته آینده نمی‌تونه بیاد مدرسه. قبلش من کنار ثمین نشسته بودم و دوتامون بدون ماسک بودیم. حالا از ترس نشستم یه گوشه خونه. الان حالم خوبه ولی فردا که میرم مدرسه اصلاً از اتاق نمیام بیرون چون مطمئن نیستم ناقل هستم یا نه. ترسش داره مثل لشکر مغول تو مغزم عمل می‌کنه. ترس اینکه هرچی به ز. گفتم قبول نکرد که بغلم نکنه. ترس اینکه دیشب مامانی خونه ما بود. ترس اینکه من بیماری زمینه‌ای مناسب مردن توسط کرونا رو دارم. ترسیدم و واقعاً نمی‌تونم کاری بکنم. نمی‌خوام تو این دوره از زندگیم، وقتی هنوز خیلی خیلی جوونم بمیرم. هنوز هزار هزار لذت مونده برام. لذت خوردن فلافل کنار کارون، لذت دیدن شفیعی کدکنی، لذت رفتن به دانشکده ادبیات، لذت دیدن دوباره لبخند یار، لذت خندیدن با دوست‌هام. من واقعاً توانایی هندل کردن این موضوع رو ندارم. می‌خوام  چند هفته یه گوشه تنها بشینم تا نکنه مسبب مرگ کسایی بشم که نمی‌خوام حتی ناراحتیشون رو ببینم چه برسه آسیب‌خوردنشون رو. نمی‌خوام به این فکر کنم که چقدر ممکنه سرنوشت ما و این ویروسِ لعنتیِ ناخونده تیره بشه. نمی‌خوام از بین ۴ ملیون سال زندگی انسان درست تو ۱۸ سالگی من این فاصله بی‌مزه اجتماعی قد علم کنه. می‌خوام شعر بخونم. می‌خوام احساس آرامش کنم. لعنت بهت کرونا!

-