۱۸ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

رندوم اسفند

  • يكشنبه ۲۹ اسفند ۰۰
  • ۲۳:۵۹

۵۸۰

  • جمعه ۲۷ اسفند ۰۰
  • ۲۳:۱۱

بزرگترین چیزی که افسردگی ازم می‌گیره نوشتنه. برای همین ازش متنفرم.

-

۵۷۹

  • دوشنبه ۲۳ اسفند ۰۰
  • ۲۳:۱۵

من از ورودی ۱۴۰۰مون می‌ترسم. مخصوصاً از خالقی‌فرد و حمیدی! حالا اوج مکالمم با خالقی این بود که بهش گفتم یکی رو به یه جایی اضافه کنه ولی حمیدی بهم می‌گه «بزرگوار!» و حس می‌کنم خیلی کوچکوارم اتفاقاً اینطوری.

-

مهم بهار است، نه؟

  • دوشنبه ۲۳ اسفند ۰۰
  • ۱۹:۰۴

We'll be fine line.

این هم اطفال شاخ که به قدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده‌اند. بهار است، رسماً نه ولی حتماً. نمی‌دانم په حسی به بهار دارم. نه آنکه بگویم حس بدی دارم، اصلاً. نمی‌دانم حسی ندارم یا حس خوبی دارم. دوست دارم حس خوبی داشته باشم امّا می‌دانم قرار نیست از حال و هوایش استفاده کنم. همین حالا برای خودم یک برنامۀ طولانی نوشته‌ام که خدای نکرده عقب نیفتادم از کاروان درس خواندن. نمی‌دانم. از هفتۀ اولش هم آن یکی شغلم شروع می‌شود و به آن هم نمی‌دانم چه حسی دارم. مهم بهار است، نه؟
صدای ترقه آمد. چهارشنبه سوری شروع شد؟ چیست این رسم مسخره؟ آنقدر که می‌ترسم از صداهایش. هیچ وقت نرفتم ترقه بازی، شاید هم هیچ وقت نخواستم، شاید هم مادرم در کودکی برایم تصمیم گرفته که تا ابد آن را نخواهم و ترسش را به جانم انداخته. نمی‌دانم. مهم بهار است، نه؟
عکس را موقعی که گیتار به پشت داشتم و می‌رفتم کلاس گرفتم. خیلی خوشحال شدم که شکوفه‌ها را دیدم. دیروز هم روبروی فردوسی یک درخت تمامش شده بود شکوفه‌های صورتی. خیلی زیبا بود الحق! حیف این عیدگاه و یک ایتالیایی ،به قولی مارتینو، زیرش ایستاده بودند و نمی‌شد از درخت عکس بگیرم. همینم مانده عیدگاه بگوید: «از من عکس می‌گیری؟» ببینیم چه می‌شود.

-

دانشکدهٔ ادبیات دانشگاه تهران، او یک استروتایپ خیالی بود.

  • پنجشنبه ۱۹ اسفند ۰۰
  • ۱۲:۴۹

یه استروتایپی دربارهٔ دانشکده ا‌دبیات تهران وجود داره که آدم‌ها رو عاشق این مکان می‌کنه و یه جمعیت زیادی حسرتشون اینه که کاش فلان رشته رو نمی‌خوندن و دانشجوی ادبیّات بودن. لیست رو تکمیل‌تر هم خواهم کرد. با این لیست مخالف نیستم. بعضی‌هاش اتفاقاً درست هم هست ولی کو لذت؟

۱) شفیعی کدکنی
۲) بارون و کلاس حافظ‌ خوانی
۳) شب‌های حلقه مطالعاتی سعدی
۴) گریه کردن برای رستم و سهراب
۵) نشست‌های جلوی فردوسی و صحبت دربارهٔ شاهد بازی
۶) درس‌های عارفانه تو کتابخونهٔ قطب ادبیات عرفانی
۷) زمین سرد کلاس ۴۲۱ و استاد که بیهقی می‌خونه
۸) رد و بدل شدن کتاب لیلی و مجنون وقت عاشقی
۹) نشست زیر درخت جلوی فردوسی و شعر خوندن برای دیگری
۱۰)‌ «یار با ماست، چه حاجت که زیادت طلبیم؟»
۱۱) Dark academic style
۱۲) بلند بلند آواز شجریان خوندن
۱۳) عظیمی
۱۴) خوندن شعرهای سایه زیر سایهٔ ساختمون
۱۵) سیگار کشیدن تو یه حوض
۱۶) سنگینی کوله از دیوان شعرای بزرگ
۱۷) -

سگ سیاه افسردگی

  • سه شنبه ۱۷ اسفند ۰۰
  • ۲۲:۱۴

امروز بعد از مدت‌ها رفتم پیش تراپیستم. حدس بزن چی الکساندر؟ البته از قبل برات اسپویل کرده بودم ولی افسردگیم برگشته. قبل رفتن ۷ مورد درمان شدن براش لیست کرده بودم و چندبار حرف‌هایی زدم که خیلی راحت بهم گفت این‌ها مواردیه که ازش افسردگیم مشخص می‌شه. البته به قولی هنوز فشار آخر برای افتادن تو دره رو ندارم. نمی‌خوام افسرده باشم. خسته می‌شم وقت‌هایی که اینطوریم. خسته می‌شم وقتی تو ۲۰ سالگی انگیزه ندارم، خسته می‌شم که یک سری نیاز‌ها اونقدر درونم فعاله که هیجان‌های پنهانم اینطور بروز پیدا می‌کنن. کاش دوباره خوب شم. می‌خوام سعی کنم ولی سختمه. تو که می‌دونی فرار از این سگ سیاه چقدر سخته الکساندر، نه؟ کاش می‌تونستم بیشتر بنویسم، کاش حوصله داشتم یکم بیشتر باهات حرف بزنم. حرف زدن با تو رو هم از خودم دریغ می‌کنم و تنهاییم خیلی بیشتر قد علم می‌کنه. دیگه نوشتن هم برام سخته. چقدر غریبه، چقدر سرد!

-

۵۷۵

  • شنبه ۱۴ اسفند ۰۰
  • ۱۴:۱۱

من فکر می‌کنم خدا بوی آیسی مانکی هندونه بده.

-

به کودکی زاده نشده

  • شنبه ۱۴ اسفند ۰۰
  • ۰۱:۰۳

کودکم! عزیز من! چند دقیقۀ پیش یک متن خواندم، از یک مادر دیگر. کودکش بعد از چند ماه افتاده بود. حالا این ساعت از شب دارم برایت گریه می‌کنم. برای همۀ مادرهایی که کودکشان می‌میرد. کودک عزیزم. تو در من رشد خواهی کرد، حسی که به تو خواهم داشت با تمام آنچه تا به حال حس کرده‌ام و حس خواهم کرد متفاوت خواهد بود. تو برای من نیامده دوست‌داشتنی‌ترین هستی. نمی‌توانم صبر کنم تا تو را ببینم، در آغوش بگیرم، در دستانم به خواب بروی، برایت لالایی بخوانم. نمی‌توانم صبر کنم تا تنها به صدای من عادت داشته باشی، که با من آرام بگیری. از حالا دلم برایت می‌تپد، از حالا نمی‌دانم چطور علاقه‌ام را به تو بگویم. تو از من زاده خواهی شد، از تمام من. من بعد از تو توانایی‌های بسیاری را از دست خواهم داد امّا می‌دانم که آن‌ها را به تو داده‌ام. نکند از دستم بروی، نکند وقتی هنوز در من نفس می‌کشی از زندگی دست بکشی. کودک عزیز من!

-

Troye

  • شنبه ۱۴ اسفند ۰۰
  • ۰۰:۲۶

من با تروی ابراز همدردی و همزاد پنداری شدیدی می‌کنم. تروی؟ تروی سیوان. تروی پسریه که قسمت فمنیم شخصیتش فعاله. من دختری‌ام که قسمت مسکولین شخصیتم فعاله. انگار من همونم ولی یک جور دیگه. آهنگ‌های تروی رو دوست دارم، خودش رو هم دوست دارم. و اتفاقاً تایپمون هم یکیه. جفتمون از یک عقبۀ مذهبی هستیم و تو یه کشور جهان سومی به دنیا اومدیم. ولی اون رفته استرالیا و بعد پیشرفت کرده. ما هنوز ایرانیم.:)

Eat a pill stay and chill, you don't need to go
I'm about to bring emo back if you leave my home
I'd panic at the disco and you'd rather watch a TV show
Pizza boy, I'm speeding for ya
We can get married tonight if you really wanna
Me in a cheap suit like a sleazy lawyer
And if you break this lil' heart, it'd be an honor

-

خرد

  • جمعه ۱۳ اسفند ۰۰
  • ۰۱:۴۹

-امروز اولین قراداد زندگیم رو بستم. تو یه آکادمی که نمی‌دونم دوستش خواهم داشت یا نه. مدیرش که باعث می‌شه بخوام سرش رو بکوبونم تو دیوار. استوری‌هاش تو واتس‌اپ از اون‌هاست که فکر می‌کنه خیلی هاته و خفن. اون روز زنگ زد و گفت در شأن آکادمی ما میرداماده. و من آدمی هستم که تو فضای آکادمیک دارم بزرگ می‌شم. یعنی همه قبیلۀ من پولدار نخواهند شد مگر اینکه یه چیز تیراژ بالا چاپ کنن که با این حد از تلاش روزانۀ من قطعاً این اتفاق خواهد افتاد. خلاصه اصلاً ازش خوشم نمیاد و شاید بعد یه مدت استعفا دادم. شاید هم ندادم. نمی‌دونم. الان فشاری که رومه زیاده. خیلی زیاد.

-لیست حرف‌هایی که هفدهم می‌خوام به تراپیستم بگم رو نوشتم. ۷ مورد بسیار بسیار طولانی شده که برای هر کدوم ساعت‌ها اشک ریختن و حرف زدن لازم دارم. فکر کنم جلسۀ اول بعد مدت‌ها بشه صرف اشک ریختن و ذکر «دیگه نمی‌تونم. به خدا سعیم رو کردم ولی نتونستم.». ذکر جمیلی‌ست به هر حال.

-چند روز پیش عروسی سین. بوده و ساقدوش‌هاش اینقدر قشنگ شده بودن که بریم بمیریم.

-عجیبه. هنوز دنبال اسمت می‌گردم.

-کاش یکم ایمپالسیو‌تر بودم. خیلی آتناام دیگه. حالم ازت بهم می‌خوره خدا بانوی خرد. خسته‌ام کردی.

-

۵۷۱

  • دوشنبه ۹ اسفند ۰۰
  • ۲۳:۱۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تا چه شود.

  • يكشنبه ۸ اسفند ۰۰
  • ۲۲:۵۲

می‌خوام بشینم و گریه کنم. ترم۴ اصلاً اونطور که می‌خوام پیش نمی‌ره. رمان‌های واحد رمان همه می‌مونن برای عید در حالی که می‌دونم قراره کلی رمان رو خودش برای عید بذاره. مطمئن نیستم دارم برای تاریخ زبان چکار می‌کنم. باید ابوالقاسمی رو خلاصه می‌کردم. جمعه‌ها وقت ندارم شعر بخونم، فرانسه تمرین کنم، رمان بخونم، استراحت کنم. همه‌ش کارهام مونده. با مدرسه دعوام شده و نمی‌خوام اصلاً برم ولی دلم برای بچه‌هام می‌سوزه. از اون یکی کارم مطمئن نیستم. پول‌هام واقعاً کمه ولی باید برم پیش روانشناس. چندتا موضوع هست که باید یکم اوضاعش رو بهتر کنم. نمی‌شه بذارم بمونه. همه‌ش شب‌ها دیر می‌خوابم. قرار بود زود بخوابم. قرار بود صبح زود بیدار شم. الان همه‌ش با کافئین زنده‌م و جمعه‌ها تا ساعت ۱ خوابیدن. این که نشد زندگی دانشجویی. همه‌ش به تنها زندگی کردن فکر می‌کنم. آره دلم تنگ می‌شه و مامان واقعاً با کامنت‌هایی که می‌ذاره هیچ کمکی نمی‌کنه به این بار روانی ولی حس می‌کنم زیاده بزرگم برای زندگی با مامان بابام و می‌دونم اگر نتونم مهاجرت کنم باید حالا حالاها اینجا بمونم. و چقدر مهاجرت دوره! چقدر مهاجرت سخته! ولی گیتار می‌زنم. گیتار رو دوست دارم. هنوز دوست دارم. تا چه شود.

-

نود دقیقه‌ای

  • يكشنبه ۸ اسفند ۰۰
  • ۱۹:۳۹

نیم ساعت اوّل: ...

نیم ساعت دوم: .     .     .

نیم ساعت سوم: .          .          .

-

parler

  • جمعه ۶ اسفند ۰۰
  • ۰۲:۴۴

J'aimerai tant parler avec toi.

-

۵۶۶

  • جمعه ۶ اسفند ۰۰
  • ۰۲:۰۱

امروز دوباره سنگینی اضطراب رو حس کردم. دیدم نمی‌شه. زنگ زدم به مشاورم و و دوباره وقت گرفتم. کاش خوب شده بودم ولی نشدم. خشم پنهان از پا درمیارتم. اونقدر تو ذهنم حرف می‌زنم و داد و بیداد می‌کنم که یهو ذهنم از کار می‌افته. می‌شینم و نمی‌تونم کاری بکنم. از زندگی می‌افتم.

-

۵۶۵

  • پنجشنبه ۵ اسفند ۰۰
  • ۱۸:۵۰

امروز بارها باز دعا کردم بمیری.

-

نظریۀ ذکر

  • چهارشنبه ۴ اسفند ۰۰
  • ۰۱:۱۴

بر اساس نظریۀ ذکر من الان آلمانی بلدم فقط یادم رفته. کاش یادم بیاد به خدا. سریانی، اسپانیایی، سغدی و پایتون هم. ممنون.

-

کاش راه نجاتی

  • چهارشنبه ۴ اسفند ۰۰
  • ۰۱:۱۰

امروز خیلی عصبانی بودم. بهتره بگم از ساعت ۶:۱۵ خیلی عصبانی شدم. اول از همه مه. گفت می‌خواد از انجمن انصراف بده. نه اینکه به من ربطی داشته باشه ولی خب، مسخره‌اس. بعدش بابا از صبح تا ۱۰ شب بیرون بودم و اینطور بودم که اگر می‌خوای بری جای دیگه زندگی کنی، بفرما. تعارف نکن. خونه رو به این وضع در میاری انگار من مسخرۀ این‌هام. طرح صیانت هم جدی شده و من اکثر جوونیم داره تو یوتیوب می‌گذره. این رو هم بگم که از ۱۳ سالگی به بعد مسئولیت پرورش و تربیت من بر عهدۀ فضای مجازی و فندوم وان دایرکشن بود پس اینجا خونه و زندگی و سامان منه. همونطور که اکثر بچه‌های ۲۰۰۰ اینطورن. دلبستگی دارم. نه به اینستاگرام و توییتر(که اون هم بد نیست، فقط من ندارم.) بلکه به دوست داشتن مجازی، قرار‌های مجازی، کتاب خوندن مجازی، خندیدن مجازی و راحت نیستم اینطور بخوان همه چیز رو ازم ناگهانی بگیرن. الان این‌ها رو بگم همۀ اون‌هایی که ۱۹۹۹ به قبل متولد شدن می‌گن: «عزیزم! زندگی غیر مجازی نمی‌دونی چقدر بهتره!» بله. شما لطف کن یکبار تو مغزم Gen Z من بشین و ببین چطوره. خسته نشدن آدم‌ها از این کلیشۀ «پشت موبایلت نباش؟» چی می‌گم؟ عصبانیم دیگه. عصبانیم. نمی‌تونم درست فکر کنم. کاش این رمان جدیدم کوتاه‌تر بود. می‌رسم تا شنبه بخونم؟ چقدر خسته‌ام. کاش راه نجاتی پیدا می‌کردم.

-