۲۹ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

رندوم آذر

  • سه شنبه ۳۰ آذر ۰۰
  • ۲۳:۵۹

این هم از پاییز هزار و چهارصد.

  • سه شنبه ۳۰ آذر ۰۰
  • ۲۳:۵۸

حالا ساعت سه و پنجاه و یک دقیقۀ صبح اوّل دی شده امّا این هم از پاییز هزار و چهارصد که من نفهمیدم چی شد که گذشت. اصلاً یادم نمیاد کی شروع شده. فقط می‌دونم گذشته و طولانی به نظر میاد. غرق زمان و روزمره شدم الکساندر و این هم اذیتم می‌کنه هم اذیتم نمی‌کنه و برعکس خوشحالم می‌کنه. نمی‌دونم تا کی قراره «حالا این رو بگذرون تا به اون چیز خوبه بتونی برسی.» زندگی کنم و یکمی خسته‌ام از این حال ولی نمی‌تونم نادیده‌اش بگیرم. فال امشبم این بود:

شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت

حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتیست که از روزگار هجران گفت

نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هر چه گفت برید صبا پریشان گفت

فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت

من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت

غم کهن به می سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلی این است پیر دهقان گفت

گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت

به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که این زال ترک دستان گفت

مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت

که گفت حافظ از اندیشه تو آمد باز
من این نگفته‌ام آن کس که گفت بهتان گفت

شاید هم راست می‌گه.

-

۵۱۰

  • سه شنبه ۳۰ آذر ۰۰
  • ۲۲:۰۰

پسرخاله‌ام موهاش رو نه تنها بلند کرده، امشب خط چشم هم کشیده. فکر نمی‌کردم یه روز به کازینم افتخار کنم.

-

دلم برای نوشتن تنگ شده و امشب یکم مودم خوبه..

  • سه شنبه ۳۰ آذر ۰۰
  • ۰۰:۳۸

دلم برای نوشتن تنگ شده و امشب یکم مودم خوبه. دیشب که تا ساعت سه صبح تو یوتیوب بودم و مجبور شدم تا ظهر بخوابم. کلاس رو شرکت نکردم ولی خیلی هم از خودم عصبانی نشدم. اون چند ساعت نیاز بود که بیدار باشم. که یکم علافی کنم. اشکالی نداره.
کار خاصی نمی‌کنم. Valse گذاشتم و ریسه‌ام روشنه. بعد اینکه روزانه نوشتم اینجا و تو دفتر می‌خوام شب‌های روشن بخونم. فردا هم پنج دقیقه به کلاس هشت صبح انقلابم بیدار می‌شم و احتمالاً دوباره بخوابم سر کلاس. فردا خیلی سرم شلوغ نیست. شنبه هم می‌خوام از صبح تا شب پیش بچه‌ها باشم پس فکر کنم برسم یکم درس بخونم. راز رویین تنی رو می‌خوام با خودم ببرم. باید لپتاپ و آیپد هم ببرم.امّا از کتاب مرجع، «از صبا تا نیما» و یادداشت‌های خالقی عکس می‌گیرم که فقط یه شاهنامه با خودم ببرم و راز رویین تنی. باید از ناصر خسرو هم عکس بگیرم. شاید عکس‌ صفحه‌هایی که می‌خوام تست طراحی کنم هم بفرستم موبایلم که الکی دیگه آیپد رو نبرم مدرسه. فیدیبو رو هم روی موبایلم نصب می‌کنم که اگر حوصلم سر رفت کتاب بخونم. آخ باید برای کلاسم، گلستان رو هم ببرم. تا الان شده سه تا کتاب. یکیش که دفتر پنجم شاهنامه باشه خیلی بزرگه و باید کیف بزرگم رو ببرم به خاطرش. فردا هم شب خونه خاله‌ایم. برنامۀ ز. و ل. رو ریختم و برنامۀ ل. یکم قاطی پاتی دراومد. شاید درستش کردم. شاید. فکر نکنم. داره بارون میاد و هوا فردا صبح قراره خیلی خوب باشه امّا من قرار نیست برم بیرون.:( برنامه‌ای هم برای بیرون رفتن ندارم احتمالاً تا هفت بهمن. ترم سه تموم شه که هیچی، ترم چهارم تموم شه همه رو با استراحت‌های روحیم می‌کشم. می‌خوام روزی ده صفحه شاهنامه بخش تاریخی بخونم، پهلوی یاد بگیرم، فرانسویم رو تقویت کنم، ورزش کنم و این‌ها. انشالله. فقط خدا کنه آموزش زبان‌ها اون کاری که می‌خوام رو برام انجام بده.

-

۵۰۸

  • جمعه ۲۶ آذر ۰۰
  • ۰۲:۵۴

اینم از La casa de papel.

-

کمی هم غر بزند صاحب این وبلاگ.

  • جمعه ۲۶ آذر ۰۰
  • ۰۱:۱۶

اوضاع اقتصادی داره اذیتم می‌کنه. امروز مجبور شدم برای کلاس تی تی سی از بابا یه مقدار زیادی پول بگیرم درحالیکه چهل درصد از مبلغ رو هم خودم پرداخت کردم. و هربار که مجبور می‌شم از بابا بیشتر از ماهیانه‌ام پول بگیرم خیلی ناراحت می‌شم و هی می‌گم: «دخترو تو چرا اینقدر خرج داری؟» و من نسبت به آدم‌هایی که اطرافم هستن(دانشگاه نه) خیلی خیلی کم خرجم. من واقعاً خرید آنچنانی ندارم مگر اینکه مامان زورم کنه. این دفعه پول‌هام رو جمع کردم که پول فرانسه و گیتار رو خودم بدم. حالا که تراپی نمی‌رم فکر کردم دستم باز تره. من حتی پول تراپی رو هم خودم می‌دادم. امّا دستم بازتر نبود چون فرانسه گرون شد و من واقعاً لب به لب پول جمع کرده بودم. حالا مبلغی که باید برای فرانسۀ ترم بعد و گیتار جمع کنم رو نوشتم. گیتار چون میوفته سال بعد گرون‌تره و فرانسه رو نمی‌دونم. واقعاً توانایی ندارم دیگه اینقدر فکر کنم. هیچ خرج اضافه‌ای نمی‌کنم و هر هزارسال یکبار دوست‌هام رو می‌بینم. اسنپ هم نمی‌گیرم وگرنه خیلی خیلی وضعم خراب‌تر بود. باید بیشتر کار کنم. مه. که پول پوسترها و تست‌هارو بده همرو نگه می‌دارم. گور بابای بیهقی سه جلدی خطیب رهبر. قضاتی هم گفته بعد کریسمس می‌تونم تدریس کنم و پول اون هم میاد. امّا از سال بعد دیگه مدرسه نیستم و این اقعاً من رو می‌ترسونه. حقوق کمشون بخوره تو سرشون امّا به هرحال پوله. ولی نمی‌تونم اونجا رو تحمل کنم. جدی نمی‌تونم. امروز هم معلم گیتار گفت سیم‌های تست گیتارم دیگه خراب شده و من واقعاً نمی‌تونم برای اون هم برنامه بریزم. دیگه تو خونه بنشینم و هیچ کاری هم نکنم اونقدر نمی‌تونم تا آخر سال جمع کنم. و جداً مقصر می‌دونم حکومت رو. تموم جوونیم داره به همین فکر می‌گذره. البته ترسی ندارم از گفتن اینکه من اونقدر پول ندارم. قبلاً وقتی مدرسه می‌رفتم باید اون فضای سمی رو تحمل می‌کردم. جایی که کار عادی و روزانۀ بچه‌ها شوآف بود. از سفر‌هاشون، از لباس‌هاشون، از وسایل الکترونیکیشون و هزار هزار چیز دیگه. الان می‌دونم کمی مستقلم و خودم دارم زحمتش رو می‌کشم و خوشحالم که مثل دوست‌های قبلی‌ام اونطور آویزون بابام نیستم. و فضای خارج مدرسه خیلی متعادل‌تره. آدم‌ها تو دنیای واقعی زندگی می‌کنن. جایی که باید اجاره خونه داد و از خوشی‌ها زد. این فضا برای من خیلی بهتره. جایی که آدم‌ها با این چیزا ارزش‌بندی نمی‌شن. مشکل مدرسه‌های غیرانتفاعی مذهبی هم همینه دیگه. حالا آدم‌ها مسافرت آنچنانی نمی‌رن و لباس‌های زیادی ندارن امّا بلدن چطوری برای نثر قشنگ آرین پور تو کتاب از صبا تا نیما ذوق کنن.

-

اینطور ترم سه

  • پنجشنبه ۲۵ آذر ۰۰
  • ۱۱:۰۷

این آخوند احمق دارد زر مفت می‌زند امّا من دارم دلیل بریک آپ بنجی و هورهه رو می‌‌خونم.:)))

-

گم شدن در حافظه

  • دوشنبه ۲۲ آذر ۰۰
  • ۲۳:۳۳

امروز صبح وقتی خواستم آلارمم رو خاموش کنم، تو لیست آلارم‌هام یه دونه بود برای شش و پنجاه و پنج دقیقۀ دوشنبه، بدون نام. امروز دوشنبه بود و اولش یادم نیوفتاد چرا اون آلارم رو گذاشتم. رفتم و نوشته‌های روز‌های پیشم رو خوندم و چیزی دستگیرم نشد. می‌دونستم چیز مهمی بوده وگرنه براش آلارم نمی‌ذاشتم. ذهنم رو درگیر کرد و نمی‌تونستم سر کلاس گوش بدم یا پوستر مه. رو درست کنم. از الف. و سین. پرسیدم و اونا نمی‌دونستن. از ح. هم پرسیدم. دفتر برنامه ریزی رو چک کردم. بعد تمام آدم‌هایی که باهاشون تو پی وی صحبت کرده بودم رو از نگاه گذروندم مبادا با اون‌ها جلسه گذاشته باشم. هیچی به هیچی. یه لیست نوشتم از کارهام: یک) فرانسه، دو) حلقۀ بیهقی، سه) کار‌های المپیاد، چهار) کارهای مدرسه، پنج) کارهای انجمن، شش) صحبت با قضاتی. هیچ کدوم نبودن و همه رو ضربدر زدم. اعصابم خیلی خرد شده بود. نمی‌تونستم بیرونش کنم. یعنی یه برنامه‌ای هفت شب دوشنبه ریختم و یادم نمیاد؟ به حافظه‌ام لعنت فرستادم و گفتم به درک. اگر مهم باشه ساعت هفت یکی بهم پیام می‌ده و یادآوری می‌کنه. ساعت هفت شد و هیچ خبری نبود. دیگه فراموشش کردم. حداقل نذاشتم اعصابم بیشتر بهم ریخته بمونه. باید کارهای دیگه رو انجام می‌دادم. ساعت هشت و نیم شب بود که رفتم تو سیو مسیج تلگرام تا یه چیزی رو(نمی‌دونم چی.) چک بکنم و آخرین پیام یه لینک اسکای روم بود. «وی روم. لیترچر». بله؟ و یادم افتاد. ساعت هفت شب سیاوش گودرزی و جواد بشری تو اسکای روم یه وبینار داشتن و من برای اون آلارم گذاشته بودم. آره به وبینار نرسیدم و یه سخنرانی مهم رو از دست دادم امّا وقتی یادم افتاد انگار یه آدمک که تو دلم وایساده بود، نشست و دلم قرار گرفت. درست مثل حسی که دوازده شهریور وقتی بالاخره اون آهنگی که تهش می‌گه: Give me something sweet رو پیدا کردم بعد از اینکه بارها سرم رو به تخت کوبیده بودم و یادم نمیومد چیه که داره تو ذهنم پخش می‌شه. یا وقتی دوم آبان صد سال تنهایی رو توی دفتر مظفری پیدا کردم و می‌خواستم بنشینم و کمی گریه کنم از بس گم شدنش برای مغزم سخت بود.

-

On the road again

  • جمعه ۱۹ آذر ۰۰
  • ۲۳:۳۶

HOME, SWEET HOME

این جمله رو بلند بلند می‌گم چون وقتی بالاخره رسیدیم خونه می‌خواستم گریه کنم. دلم برای اتاقم تنگ شده بود. البته واقعاً نیاز بود که کمی دور شم و باید بگم خوش هم گذشت. همیشه OTRA‌ها خوش می‌گذرن. چندتا صحنۀ خاطره‌انگیز:

-خیلی فیک رفتیم بیمارستان که نسخه بگیریم و جدی فشار خونش رو تو تریاژ گرفتن.:))))))

-دیگه تو ترافیک مغزم جواب نمی‌داد و ذهنمون جاهایی می‌رفت که هیچ وقت خدا کنه دیگه نره.:) «این مینی بوسی که داری میری زیرش رو می‌بینی؟»

-«الان خرید داری؟ خودش پنج دقیقه بعد: چهار دست لباس جدید تو دستش.»

-مزۀ پاستا و پپرونی اونقدر خوب بود که اشک تو چشمام جمع شد. خدای من!

-«اگر ماشین رو روشن کنم می‌خوریم به ماشین جلویی؟» «هرچی بشه جلو نمی‌ره. اینجا سرپایینیه.» با بکگراند پرتقال من.:))))

-من اگر تو اون کاخ زندگی می‌کردم همرو می‌کشتم. جدی. احساس قدرت بهم دست داده بود.

-مه. بهم زنگ زد و صداهای بکگراندم: «تریاک‌ها رو بده.» «تنصدبزذلیشتتشتس». مجبورم شدم بهش بگم نمی‌تونم باهاش صحبت کنم. تا حالا هم پیامم رو سین نزده. گفت خودش تو تعطیلات کار نمی‌کنه و احتمالاً فکر کرده من هم کار نمی‌کنم.

-باغ بامبو اونقدر زیبا بود که می‌تونستم سال‌ها همونجا بشینم. نور کم بود. یک جای دیگه هم نور کم بود. وقتی از بین صخره‌ها رد شدیم و انگار پنج ساعت خط زمان اونجا جلوتر بود. حال مخوف و سرد.

-قراربود امروز بارون بیاد ولی از بهار تابستون‌تر بود.(بر اساس جوک «بهاره رهنما از بهنوش بختیاری رامبد جوان‌تره» که واقعاً تو تهران اونقدر خنده‌دار نیست.:))

آلبوم را بعداً آپلود می‌کنم چون بلاگ الان می‌گه: «نوچ».

-

۵۰۳

  • پنجشنبه ۱۸ آذر ۰۰
  • ۰۹:۱۸

شونه‌ام درد می‌گیره وقتی یه چیزی بلند می‌کنم و طبق نظر اینترنت هر آن ممکنه دستم بیوفته.

-

۵۰۲

  • سه شنبه ۱۶ آذر ۰۰
  • ۱۹:۵۲

اسم اکانت آنلی Nel عه. کلاً به شخصیتش حس خوبی دارم.:)

-

The one who got away

  • دوشنبه ۱۵ آذر ۰۰
  • ۰۲:۲۲

اون روز وقتی از ایستگاه بهارستان تا بهشتی من و ح. ته مترو رو زمین نشسته بودیم و من یکی از بدتری جملاتی که بهم گفته شده («اگر قراره کاری کنه بهمون خوش نگذره اصلاً نیا.») رو بهش گفتم بیشتر به اون حرف فکر کردم. فکر کردم و دیدم من بعد از اون رابطه نصفه و نیمه‌ای که داشتم خیلی فرق کردم. اون باعث شد من احساس نیاز کنم به تراپی. این یکی از مهم‌ترین قدم‌های زندگی من بود. شاید چند جلسۀ اوّل بود که موضوعش برام نسبتاً حل شده بود امّا موضوعاتی شروع شد که اگر سراغش نمی‌رفتم فاجعه‌اش رو سال‌ها بعد نشون می‌داد. اون باعث شد تنهاییم رو بیشتر بشناسم و با خودم راحت باشم. اون روزها و ماه‌ها کاری کرد حس کنم نخواستنی‌ام و آدم‌ها نباید بفهمند اگر کسی با من در ارتباطه پس باعث شد دوران طولانی منزوی شم و گوشه‌گیری کنم. با این که به صورت عجیبی نمودار درون‍گرایی/برون‍گرایی من خلاف چیزی که بهم ارث رسیده تغییر کرد و هستۀ بی‌ارزشی کودکیم به شدت تحریک شد امّا من بالاخره بعد هجده سال با خودم وقت گذرونده بودم و حالا که اینجا نشستم هنوز هم بهترین قسمت روزم، وقتیه که خودم با خودم نشستم، می‌نویسم، فکر می‌کنم، می‌خندم، گریه می‌کنم و هزار هزار اتفاق انسانی دیگه. همه‌اش پیش خودم. اون باعث شد بفهمم من همیشه ایدۀ آدم‌ها رو دوست دارم نه خودشون رو. همین حقیقت راه گرفت به این حقیقت بزرگتر که من با عقل یه آدم نوزده ساله هنوز نوجوونم و بی‌ثباتی‌ها و ترس‌هام برای اینه که اطرافیانم حالا جوان شدن و من نه. این یعنی فعلاً خبری از تصمیم‌های بزرگ نیست و احتمالاً تا بیست و خورده‌ای سالگیم نوجوون بمونم. اون من رو با نوشتن هم آشتی داد. اونقدر تصورش و خودش دور بودن که من مدام ازش نوشتم. دفتر‌ها و وبلاگ‌ها که براش پر شد بسیاره. و بعد از اون هیچ چیز قطع نشد. من نوشتم و نوشتم و نوشتم و این خلأ رو پر کرد. حالا حرف‌هام رو می‌زنم. تمامش رو و چیز‌های کمی برای فکر و خیال می‌مونه. مطمئنم بیشتر از این حرف‌ها بهم لطف کرده. با تمام اشتباهاتش باعث چیزهای جالبی شده. نه الکساندر؟

-

عه! ۵۰۰ تا.

  • يكشنبه ۱۴ آذر ۰۰
  • ۱۳:۳۴

روحم می‌گه از همه حلقه‌ها و انجمن‌ها که عضوی و کلاس‌هایی که باید شرکت کنی انصراف بده، تو اتاقت بمون و استراحت روحی کن. کاش می‌شد.

-

۴۹۹

  • يكشنبه ۱۴ آذر ۰۰
  • ۰۱:۰۱

خسته می‌شم از این همه دلشوره و نگرانی. بسه دیگه.

-

ماجراهای یک پشتیبان.

  • شنبه ۱۳ آذر ۰۰
  • ۱۷:۰۹

بچه‌ها یه جون به جون‌هام اضافه می‌کنن. هفتۀ پیش زیر برنامه‌هاشون از این آبنبات‌های قشنگ که آدم فقط می‌خواد نگاهشون کنه منگنه کردم و عکس العمل‌هاشون این بود. یکیشون هم طلبکار بود که چرا این هفته هم با خودم آبنبات نیوردم.:)

-

آیدنلو هم.

  • جمعه ۱۲ آذر ۰۰
  • ۱۶:۰۵

حالا هرکی این وبلاگ رو بخونه می‌گه این دختر داره چکار می‌کنه با فردوسی؟ امّا «شگفت‌انگیز و نادرست». آیدنلو واقعاً بامزه‌ست.:)))))))

-

دقیقیvsفردوسی

  • جمعه ۱۲ آذر ۰۰
  • ۱۲:۲۹

می‌خوام روزی سه بار شکرگزاری کنم برای اینکه دقیقی فقط ۱۰۰۰ بیت گفته و به داستان‌های مهم نرسیده. تصور رستم و اسفندیار به زبان دقیقی اذیتم می‌کنه.

-

در انجمن علمی چه می‌گذرد؟

  • سه شنبه ۹ آذر ۰۰
  • ۲۰:۴۹

اعضای انجمن: کارگروه آموزش قرار بر این داره که ترم‌های مجازی و عملکرد اساتید رو نقد کنه.

امامی: لفت د کال.

:)))))))))))

-

ترم سه یا ترم آزادیان؟

  • سه شنبه ۹ آذر ۰۰
  • ۱۷:۱۳

طول ترم سه صدای آزادیان مثل یه موسیقی بکگراند پشت کار‌های مفیدم پخش شد.

-

تصمیماتی که در یک شب نوزده سالگی گرفته شد و نمی‌دانم تا کی به پای خواهد ماند. شاید کم، شاید طولانی.

  • دوشنبه ۸ آذر ۰۰
  • ۰۱:۳۵

یکی از بزرگترین نیرو‌هایی که من درونم حس می‌کنم حس مادریست. دیدن بچه‌ها شعفی درقلب من پدید می‌آورد که با چیز‌های کمی همتایی می‌کند. شاید با دیدن یک بیت عالی در شاهنامه، خواندن یک اصطلاح جالب در بیهقی و اینطور مسائل بتوانم برابری بدهمش. من از بودن با بچه‌ها برای ساعت‌های متمادی خسته نمی‌شوم مگر آنکه کاری داشته باشم. من نیروی مادری را با این سن کم حس می‌کنم و بچه‌ها قسمت روشنی از زندگی من هستند. همه این‌ها را گفتم که بگویم با وجود این حس قوی من تصمیم گرفته‌ام از طرف من قطع نسل اتفاق بیفتد. من به لطف خدا به عنوان یک زن متولد شدم و این یعنی تصمیم ادامه نسل، تمامش، به عهدۀ من است. من می‌توانم «مادر» کسی باشم و مادری و فرزندی عمیق‌ترین ارتباط احساسی در زمین است و در این هیچ شکی نیست. مادر تا ابد شخص تکرار نشدنی زندگی فرزند می‌ماند و هیچ چیز نمی‌تواند این را تغییر بدهد. من زنم و می‌توانم در این مبحث مهم تصمیم بگیرم. امّا از قطع نسل منظورم چیست؟ اگر خدا بخواهد و به من فرزندی هدیه کند می‌خواهم مطمئن بشوم آن فرزند در دورترین و کمترین ارتباط با محل زندگی مادرش، فرهنگ مادرش و جوانی مادرش باشد. من می‌خواهم فرزندم از ایران، کتاب‌ها بخواند و فارسی بداند و عاشق تاریخ ایران باشد درست مانند مادرش امّا کوچکترین ارتباطی با بدبختی‌ها و سیاهیش نداشته باشد. من میخواهم مطمئن بشوم کودکی که از پوست و خون و گوشت من ایجاد میشود از این ورطه برهد و چیز‌هایی را تجربه کند که خوب باشند، که درست باشند. اگر مسئولیتی برعهدۀ من است باید به نحو احسن انجام شود و کودک من باید از ایران دور باشد. از ایرانی دور باشه. می‌خواهم فرهنگ و ریشه و تاریخش را بداند امّا دور. «دوری و دوستی؟» و اگر خدا نخواست و من نتوانستم کودکم را برهانم باید چیز دیگری را تجربه کنم. من قطع نسل می‌کنم و مسئولیت کودک بی‌پناه یک مادر دیگر را به عهده می‌گیرم. من واله این ایده هستم که یک روز بتونم خودم را آنقدر رشد بدهم که بتوانم یک انسان دیگر را پرورش بدهم. آن روز من کودک فرد دیگر را می‌گیرم و فرزند خود می‌دانمش. ازو مراقبت می‌کنم و قول می‌دهم مادری را در حقش تمام کنم. بزرگش می‌کنم و کاری که شده را به خوبی به پایان می‌برم. اگر قرار بر اضافه شدن جمعیت است باید این جمعیت درست بزرگ شود. حقش است که در جایی درست بزرگ شود. آنی که اضافه شده هم حقش است و باید درست بزرگ شود. امّا حداقل می‌شود وضعیتش را بهتر کرد. می‌دانی چه می‌گویم الکساندر؟ البته تمام این متن در زیر جملۀ «اگر خدایم بخواهد.» نوشته می‌شود و هیچ چیز خارج ارادۀ او نیست.

-

mesmerize

  • يكشنبه ۷ آذر ۰۰
  • ۲۰:۰۳

می‌دونی از کجا فهمیدم که کمی بزرگ شدم الکساندر؟ دیگه mesmerize کسی نمی‌شم و همین کافیه.

-

۴۹۱

  • يكشنبه ۷ آذر ۰۰
  • ۱۹:۳۶

هر وقت دوره «من بدبخت‌تر و مبتذل‌تر و غمگین‌تر و بیکار‌ترم» تموم شد صدام کن به دنیا برگردم الکساندر.

-

۴۹۰

  • شنبه ۶ آذر ۰۰
  • ۱۸:۳۱

برنامه نویسی پایتون قراره یاد بگیرم.:))))))))

-

۴۸۹

  • شنبه ۶ آذر ۰۰
  • ۱۰:۱۵

امروز حاج خانم با تمام وجود داره حرصم رو درمیاره. ز. سه سال اشتباهی انسانی خونده و باید تا ابد پای این اشتباهش بمونه. یک نفر که من باشم هم بخواد کمک کنه «تو کسی نیستی که بخوای کمک کنی.». بله. تو رتبهٔ دو رقمی کنکور اوردی نه من. تو داری دو رشته انسانی و زبان باهم می‌خونی نه من. می‌گه اول باید به پدر و مادرش خبر بده. ببخشید؟ ۶ سالشه؟ باورم نمی‌شه به کار کردن تو اینجا تن دادم. جایی که تنها دلخوشیم که بچه‌ها باشن هر روز دعای «بمیرن» براشون می‌شه. تحمل این آدم منفی‌گرا و پیر و سنتی خارج از صبر منه. من نمی‌تونم با همچنین آدمی حتّی یک روز در هفته سر کنم. حاج خانم هرچقدر مهربون باشه هیولای کنکوره. کسی که برای یه آزمون حاضره سال‌ها تراپی و اضطراب رو به بچه‌ها هدیه بده. من نمی‌تونم. کاش کاری پیدا کنم و از اینجا فرار کنم. دیگه نمی‌تونم به بچه‌ها با حضور این آدم کمک بکنم. کاش بتونم جور دیگه‌ای کمک حال باشم.

-

۴۸۸

  • شنبه ۶ آذر ۰۰
  • ۰۰:۲۰

آخرش تنهاییم رو بیشتر دوست دارم. همه جوره.

-

نوه‌های عزیزم، من دوران دانشجویی وسط بهارستان پیراشکی خوردم.

  • چهارشنبه ۳ آذر ۰۰
  • ۲۳:۲۵

خب امروز با الف. و ح. و مه. رفتیم باغ نگارستان. مه. از اون چیزی که تو چت هست درونگراتر و کم حرف‌تره. قدش هم بلنده. ح. که خب می‌شناسمش و الف. رو هم دیده بودم و اون هم تو واقعیت درونگراتره. امّا جداً هر سه شخص رو دوست‌داشتنی می‌بینم. حتّی ح. که فکر می‌کردم هیچ وقت باهاش خوب نخواهد شد رابطه‌ام و حالا که این نوع رابطه رو باهاش دارم خیلی آدم جالبیه. امروز راه رفتیم و عکس گرفتیم و خندیدیم و کنار فواره‌های میدون بهارستان پیراشکی و چایی خوردیم و به آقای عجیبی که خم شد و بود و دستش رو کرده بود تو آب می‌خندیدیم. آقای گربه اومد روی پاهام ناگهان و همینطوری به غذام خیره شده بود. نمی‌ترسه؟ و کی فکرش رو می‌کرد کارت دانشجویی نشون بدیم و مجانی بریم تو؟ انگار یه اکیپ چهار نفره از جینیس‌ها بودیم امّا در اصل ما فقط ادبیاتی هستیم.

این هم شعر امروز چون نمی‌شه ادبیاتی‌ها بیرون باشن و غزل خوب پیدا نکنن. هم؟

باز فروریخت عشق از در و دیوار من
باز ببرید بند اشتر کین دار من

بار دگر شیر عشق پنجه خونین گشاد
تشنه خون گشت باز این دل سگسار من

باز سر ماه شد نوبت دیوانگی است
آه که سودی نکرد دانش بسیار من

بار دگر فتنه زاد جمره دیگر فتاد
خواب مرا بست باز دلبر بیدار من

صبر مرا خواب برد عقل مرا آب برد
کار مرا یار برد تا چه شود کار من

سلسله عاشقان با تو بگویم که چیست
آنک مسلسل شود طره دلدار من

خیز دگربار خیز خیز که شد رستخیز
مایه صد رستخیز شور دگربار من

گر ز خزان گلستان چون دل عاشق بسوخت
نک رخ آن گلستان گلشن و گلزار من

باغ جهان سوخته باغ دل افروخته
سوخته اسرار باغ ساخته اسرار من

نوبت عشرت رسید ای تن محبوس من
خلعت صحت رسید ای دل بیمار من

پیر خرابات هین از جهت شکر این
رو گرو می‌بنه خرقه و دستار من

خرقه و دستار چیست این نه ز دون همتی است
جان و جهان جرعه‌ای است از شه خمار من

داد سخن دادمی سوسن آزادمی
لیک ز غیرت گرفت دل ره گفتار من

شکر که آن ماه را هر طرفی مشتری است
نیست ز دلال گفت رونق بازار من

عربده قال نیست حاجت دلال نیست
جعفر طرار نیست جعفر طیار من

-

شاید هم درست شد. نه الکساندر؟

  • چهارشنبه ۳ آذر ۰۰
  • ۰۰:۱۴

خب. دیشب صاحب این وبلاگ تا پنج صبح با کمک انرژی‌زا بیدار موند که بیهقی کتاب مه. رو تحویل بده و تکلیف آزادیان رو کامل کنه. امّا امروز آزادیان گفت حوصله نداره تکالیف رو چک کنه. امّا از اینکه شب رو بیدار موندم ناراحت نیستم. با اینکه آزمون انقلابم رو نمره کم آوردم ولی خب مهم نیست. من از اینکه یه شب‌هایی مجبور باشم بیدار بمونم خوش میاد. فعلاً دارم تم هری پاتر گوش می‌دم و بعد نوشتن روزانه‌ام می‌خوام شاهزاده دو رگه بخونم. ولی کاش می‌تونستم چندین روز گیتار بزنم بدون نگرانی دانشگاه و کار و... . شاید تابستون واقعاً این دفعه خوب پیش بره چون خیلی وقته منتظرشم. گیتار و پهلوی و فرانسه و بیهقی و شاهنامه و ورزش و کتاب و کتاب و کتاب. اگر خدا بخواهد.

-

فاکینگ-مید-ترمز

  • سه شنبه ۲ آذر ۰۰
  • ۰۸:۵۷

یه مونا بود اوّل ترم می‌گفت: «درس می‌خونم و رنک می‌شم.». همین ایشون امتحان‌های میان ترمش رو افتضاح داده و منتظره ببینه بقیه ترم چی می‌شه.:))))))

-

صاحب این وبلاگ سکسیت است، امّا نه آنطور که هست.

  • دوشنبه ۱ آذر ۰۰
  • ۰۰:۳۸

اگر یه روز خدا خواست و پسردار شدم بهش یاد میدم چطور مثل یه دختر خوب رفتار کنه. ولله.

-