- پنجشنبه ۳۱ شهریور ۰۱
- ۰۹:۴۰
قلبم سنگینه. نمیتونم به چیزی فکر کنم. نمیتونم درس بخونم، نمیتونم نفس بکشم، نمیتونم کار بکنم. احساس میکنم فایدهای ندارم.
پاینده باد خاک ایران ما!
-
قلبم سنگینه. نمیتونم به چیزی فکر کنم. نمیتونم درس بخونم، نمیتونم نفس بکشم، نمیتونم کار بکنم. احساس میکنم فایدهای ندارم.
پاینده باد خاک ایران ما!
-
همهش به این فکر میکنم که قرار است یک زندگی کامل زیر خاک برود. رنگ مورد علاقهش، لباسی که دوست داشت شبها بپوشد چون خنک بود، قرار صبحهای شنبهش، آن پسر/دختری که دوستش داشت، فکرهای شب جمعهاش، خاطره سیزده به در سه سال پیشش، تعطیلات مورد علاقهش، گلهایی که برای فصلشان صبر میکرد، زاویه مورد علاقهش از صورتش، ساعتی که فکر میکرد به آن شالش میآید، غذایی که بدش میآمد بخورد اما هیچ وقت به روی خودش نیاورده بود، کتابی که همیشه در ذهن داشت که باید بخواند، آن شبی که از غم گریه کرده بود، اشکهایش روی گونهاش، آن فامیلی که همیشه از او بدش میآمده، بکگراند موبایلش که با ذوق انتخاب کرده بود. همه اینها باید زیر خاک برود. هیچ چیز مربوط به مهسا بدون مهسا شبیه قبلش نیست. باید یک زندگی کامل ۲۲ ساله به زیر خاک برود انگار نه انگار که میلیونها لحظه خرج ساختنش شده. باید در یک لحظه دردناک تمام شود و آنها به این فکر نمیکنند که این همه ریزهکاری زیبا آسان به دست نیامده که آسان برود.
-
لحظهای که خبر مرگش را به من دادند خوب یادم ماند. دستانم هنوز قوت ندارد و نمیتوانم اشک بریزم. تمام مدت در ذهنم صحنههای انتقام را ترسیم میکنم. برای آنکه آنها بر ما آسان نگرفتند. آنها همه چیز را از ما میگیرند.
-
امروز صبح بود که سین. از شیراز اومد تهران. من نرفتم راه آهن چون ی. پیشش بود و یک راست رفتم چمران. اونجا وسایلهاش رو جا به جا کردیم. دو تا هماتاقی جدیدش رو دوست نداره ولی بهتر میشه. امروز خیلی خسته بود. من هم خسته شدم ولی قسمت خوبش این بود که تونستم موضوع حس عجیبم که به غم تبدیل شده رو بهش رو در رو بگم. بالاخره. البته از قبل هم بهش گفته بودم ولی امروز یکم شرحش دادم. بهتر شد. وقتی از ذهنم اومد بیرون بهتر شد. هنوز غمیگنم و غمانگیز ولی خب. میدونم که بهتر میشم. حداقل امیدوارم که بهتر شم. امیدوار خیلی کلمه بزرگیه برای چیزی که منظورمه. امیدوار که نیستم. میدونم که اگر دوباره اتفاقی نیفته انتظار میره که بهتر شم. من خیلی وقته امیدوار نبودم. نه مثل هماتاقیهای جدید ساغر که امید به زندگیشون اذیتش کرده بود. میخواستن پاستا درست کنن. خوبه اینطوری همها! مثل مه. که برای خودش غذاهای خوشمزه درست میکنه. زندگی مدرن هم جالب بود. درسته. «جالب». اینکه با دوست پسرت بیای و وسایل خوابگاه رو بچینی و بعد با دوست پسرت و دوتا دوست دیگهت بشینی و به رو به رو خیره بشی. À son point de vue. سین. منظورمه.
-
لامپ رو به رنگ زرد روشن کردم. نمیدونم چرا. از تنفر همیشگیم بهش خستهتر و خستهترم. از اینکه به اینجا تعلق نداره غمگینم. کمی دلم براش میسوزه ولی همچنان متنفرم. آرزوی مرگ هم که شده ورد زبونم. از طرف دیگه برای غم دیگهام همچنان غمگینم. دیگه غم شد. حس غریب به غم تبدیل شد. دلم برای بغل کردنش تنگ شده حتی. لعنت به دل من! لعنت کی؟ به چی اعتقاد داری؟ چرا ناگهان همه مشکلاتم باهم یادم میاد؟ چرا باید همه چیز رو باهم احساس کنم؟ باید بخوابم. حتی برای هیچ کدوم گریه نمیکنم. برای حس غریب دیروزم که به غم امروز تبدیل شده گریه نکردم. کادو رو بهش دادم و نفهمید و نخواهد نفهمید. اینکه اون کادو برای اون یه معنا داره، برای من هزار معنای از دست رفته. چی بگم؟ چی بگم؟ کاش حداقل فردا یادم بمونه شناسه هر جمله این متن به کی بر میگرده.:)
-
امشب یا از پا درد میمیرم یا از سر درد یا از حس غریبی که دارم یا از خونهای که مامان توش نیست یا به دلایل طبیعی.
-
رسم ماه آخر تابستون اینه که زود بگذره، چه شهریور باشه چه آگوست.
-
این احساسی که از ساعت ۳ امروز ظهر تو مغزم درست شده رو نمیدونم چطور باید بروز بدم. خشم نیست، حسرت نیست، غم نیست، خوشحالی نیست، حسودی نیست ولی هم خشمگینم، هم غمینم و هم خوشحال. شبیه هیچ چیزی که قبلاً حس کردم نیست. رنگ احساسم رو نمیدونم. deal کردن باهاش رو نمیدونم. حتی deal نکردن باهاش رو هم نمیدونم. فقط میدونم نمیخوام با همچین چیز بزرگی درونم اینقدر غریبه باشم. یا بشناسمش یا تموم شه.
-
شهریور خیلی زود میگذره. بلیط پیدا نمیشه و نمیتونم برم شیراز. یک ماه بیشتر میشه که ندیدمش. اصلاً چرا باید ببینمش؟ دانشگاه که شروع شه همه چیز کمتر عجیب میشه. دفعه قبل هم همین بود. فقط باید باور داشته باشی که اوضاع بهتر میشه. میتونی برسی؟ شاید بتونی برسی.
-
کاش به جای اون لیوان قهوه یه لیوان «غلط کردی فکر کردی اوضاع جسمیت بهتره.» دستم بود. تمام سیستم گوارشیم داره collapse میشه و همهش تقصیر مونای امروز صبحه.
-
با خودت چه فکری کردی قهوه خوردی؟ با خودت چه فکری کردی قهوه خوردی؟ با خودت چه فکری کردی قهوه خوردی؟ با خودت چه فکری کردی قهوه خوردی؟ با خودت چه فکری کردی قهوه خوردی؟ با خودت چه فکری کردی قهوه خوردی؟ با خودت چه فکری کردی قهوه خوردی؟ با خودت چه فکری کردی قهوه خوردی؟ با خودت چه فکری کردی قهوه خوردی؟ معدهات ضعیفتر از این حرفهاست، درد میگیره و تمام روزت رو خراب میکنه.
-
مامان باز درد داره و من اینجا دارم دیوانه میشم. روزهایی که من نباشم و درد بکشه چی؟ حالا که هستم و درد میکشه چی؟
-
هیچ چیز را تمام و کمال حس نمیکنم. همه چیز دور و مبهم است. غم مبهم است، تنفر مبهم است، شادی مبهم است، خستگی مبهم است. حتی درد را آنطور که مادرم حس میکند، حس نمیکنم. چند روز پیش ش. از شادی و هیجان فریاد میزد. حتی دیگر هیجان را حس نمیکنم. یک چیزی شبیه هیجان در مغزم به وجود میآید و در ثانیهای از بین میرود.
-
پارسا با لحن بچگونهاش گفت: «بیا.». گفت: «کار دارم.». چند بار من با لحن بچگونهام بهش گفتم: «بیا.» و گفته: «کار دارم.» و من یادم نمیاد؟ چرا تراپیستم وقتی بهم میگه: «چرا هیچ وقت یه رابطه مستقیم باهاش شکل ندادی؟» جوابی ندارم؟ جواب جلو چشممه. از متنفر بودن ازش هر دقیقه و هر لحظه خسته شدم.
-
ی. همیشه بهترین آهنگها رو برام میفرسته.
When Orange Is The Sky, Fabrizio Paterlini
Them, Nils Frahm
Shadow Land, Pt.1, Federico Albenese
Voilà, Barbara Pravi
Red Wine, Dzima Kobeshavidze & Irakli Balavadze
-
امروز از صبحش اینطور گذشت و حالا طوری خستهام که خیلی وقت بود این نوع خسته نبودم. همیشه خسته تهرانی(ترافیک، استرس، گرما) بودم. الان خسته غیر تهرانیام. خسته آب، خسته خاک، خسته جاده.
-
چند هفتهایست متوجه تغییری بسیار عجیب در خودم شدهام. ابتدا از بردهای پینترستم شروع شد. وقتی که که برد summer n fondness را ساختم فهمیدم نسبت به تابستان و خورشید حسم کمی تغییر کرده است. بعد از آن به تخیلاتم رجوع کردم. حالا نقطه امنم یک خانه کوچک میان کوهها بود. بعد لباسهایم را مشاهده کردم. رنگ امنم از آبی و طوسی تغییر کرده بود. شاید کرم؟ نمیدانم. ولی میدانم که دیگر پوشیدن آبی کمی خستهام کرده بود. چند وقت بعد دیدم چراغ کنار تختم را به جای آنکه روی آبی تنظیم کنم روی سبز روشن تنظیم میکنم. نمیدانم چطور، تابستان داشت در من رسوخ میکرد. و این تنها تغییر نبود. به طرز مبهمی تغییر دیگری را مرتبط با قبلی میدانم. دیگر عکسهای دریا، عکسهای مورد علاقهام از طبیعت نبود. کوهها، کوهها من را تسخیر خود کرده بودند. صخرههای بلند، نه کنار ساحل، بلکه در میان دشت. مرز میان قهوهای/سبز آن قله بلند و آسمان آبی حس عجیبی به من میداد. من از دریا به کوه و از زمستان به تابستان نقل مکان کرده بودم. اصل معنای نقل مکان. من خانه امنم را گذاشته بودم روی کولم و اسبابکشی کرده بودم. نمیدانم این تغییر از کجا پیدایش شد. از ۲۰ سالگیام بود؟ از فشارهای روانی اخیر بود؟ از تغییرات بنیادی در زندگی و اعتقاداتم بود؟ نمیدانم. هنوز در جستجو و تلاشم. آرام آرام باید پیچ و خمهای این دو تغییر بزرگ را ،که بازهم میگویم آن دو را از یک منشأ میبینم، بشناسم و مطمئنم ماجرا به همین ختم نمیشود. میدانم که تعداد زیادی از مشخصهها در من از بین رفتهاند و جایشان را به مشخههای کاملاً متفاوتی دادهاند و من هنوز پنج درصد از ماجرا را هم کشف نکردهام. حتی امروز که زیر خورشید مستقیم نشسته بودم و زیر لب گفتم: En amour avec le soleil
-
And then canceled my plans just in case you'd call, back when I was livin' for the hope of it all.
-
تو رندوم مرداد این عکس رو نذاشتم چون زودتر از این عکس اون پست رو گذاشته بودم و بعد دیدم، چه بهتر! آخرین روز مرداد روز خیلی خوبی بود. بالاخره بعد از ۶ روز رفتم بیرون. لیاقت یک نوشته جدا رو داره. اول صبح تراپی داشتم و موضوع خیلی عجیبی پیش اومد. درباره معذب بودنم تو سکوت گفتم و حرفهای جالبی فهمیدیم. خیلی جالب! شاید تو دفتر یه روزی نوشتم. بعد از تراپی خواستم درس بخونم ولی تو راه کتابخونه ی. رو دیدم. بعد پیام داد بهم و رفتم فردوسی پیشش. باهم نشسته بودیم بین هنر و ادبیات و درباره تابستونمون صحبت میکردیم. معلم ادبیات شده. به قول خودش Like father like son. بعد بچههای ۱۴۰۰ آهنگ گذاشتن و ی. تمرکزش رفت پس باهم رفتیم زیرج و بعد ریورساید. اونجا نشستیم و باهم درباره سکوت، مهاجرت، بیروت، گذشته و هزارتا چیز دیگه حرف زدیم. بعد انسیه اومد پیشمون و رو چمنها نشسته بودیم. چمنها خنک بودن و این عکس رو اونجا گرفتم. اینکه تونستم دوباره با ی. همنشین باشم خوشحالم میکنه. ی. خیلی عزیزه و خوبه که تونستیم به قبل فکر نکنیم. به هرحال جفتمون فرق کردیم. اون دوست پسر سین. شده و دیگه لازم نیست الکی فکر قبل رو بکنم. صحبت باهاش هنوز هم خوب بود و فکر میکنم قراره بیشتر ببینمش. خوبه الکساندر. نه؟
-
ماجرای دلبستگی به مادیات من رو خیلی میترسونه. من از آن آدمهاییام که اگر مادرم گریه هم بکنه طلا نمیندازم. نه اینکه طلا باشه و نندازم، چون به صورت کلی چیزی که سنگینی بکنه رو نمیتونم استفاده کنم، سالها پیش از همه اینها برائت جستم. به جز ساعت که اون هم در اولین فرصت درش میارم و دوباره دستم میکنم به موقعش. بحث اکسسوری هم نیست، من لاک هم نمیتونم بزنم. به هرحال اینطوریه وضعیتم ولی حالا که بابا کمی پول نیاز داره باید طلاهامون رو بفروشیم و وقتی نگاهشون میکنم یه حس عجیبی تو دلم دارم. گردنبندم رو دستم گرفتم و حس کردم دلم براش تنگ شده. گردنبندی که شاید روی هم رفته ۲ بار گردنم انداختم. چیه این حس؟ آدم چرا اینقدر باید سست عنصر باشه که به فلز دل ببنده؟ مونا باید حسابی رو خودش کار بکنه. این حسها واقعاً خیانت به انسانیته(کلمه انسانیت درسته؟).
-