۲۵ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

رندوم دی

  • پنجشنبه ۳۰ دی ۰۰
  • ۲۳:۵۹

Willow

  • پنجشنبه ۳۰ دی ۰۰
  • ۱۳:۴۰

Life was a willow and it bent right to your wind
Head on the pillow, I could feel you sneaking in
As if you were a mythical thing
Like you were a trophy or a champion ring
And there was one prize I'd cheat to win
The more that you say, the less I know
Wherever you stray, I follow
You know that my train could take you home
Anywhere else is hollow
Wait for the signal and I'll meet you after dark
Show me the places where the others gave you scars
Now this is an open-shut case
Guess I should've known from the look on your face
Every bait and switch was a work of art

-

Anywhere else is hollow

  • پنجشنبه ۳۰ دی ۰۰
  • ۱۳:۰۲

خیلی وقت بود مریض نشده بودم و حالا خیلی سختمه. موقع بدی هم مریض شدم. قرص‌هام خواب آوره و من هم بدم نمیاد از درس فرار کنم . حالا که امتحان‌هاست. تو طول ترم؟ عاشق درس خوندنم. موقع امتحان‌ها؟ یکی من رو بکشه. تا الان البته ۵ تا امتحان و یه فاینال زبان دادم. می‌بینی الکساندر؟ همشه تو کرایسس‌های زندگیم یا فاینال زبان داشتم یا تکلیف‌های زبانم مونده بود. البته فاینال رو ‌۹۸‌ درصد زدم.:) ولی خب. تا الان هم خیلی کمتر بدبخت بودم نسبت به ترم دو. امتحان‌های ترم دو روحم داشت به پرواز در می‌اومد. الان باز یکم بهتره. اصلاً این هفته مثل برق گذشت. البته هفتۀ دوم همۀ امتحاناش سخت‌تره. ۳تاش با آزادیان و یکیش عمومی و اون یکی هم عربی.:)))) مهم اینه که از شنبۀ دو هفتۀ بعد دیگه آزادم. شنبه مدرسه نمی‌تونم برم چون خب کرونا می‌گیرن ولی اگر بشه و خوب شده باشم می‌رم دانشکده پیگیری کارم برای رمان قرن ۲۰. شاید مه. هم در ادبیات انگلیسی بهم بپیونده. بهش گفتم بیای اون دانشکده اگوی من می‌ریزه.:) چقدر هم من اگو دارم. ممکنه زبان‌شناسی رو بیفتم حتّی. شایدم نیوفتم. انرژی مثبت بدم مثلاً بهش.:))) چقدر هم که اعتقاد دارم به این چیز‌ها. می‌گفتم. امروز هم گیتار رو کنسل کردم ولی گفت چون کرونا دارم برام سیو می‌کنن. یوهو! می‌خوام عربی بخونم ولی خستمه. ولی باید بخونم. فردا هم می‌خوام شاهنامه بخونم. روز تولد هم که نمی‌تونم چیزی بخورم یا جایی برم پس احتمالاً همون درس بخونم. شکوهمندانه! مهم نیست. راستش از پارسال که اون ماجراها سر تولدم پیش اومد و جرقۀ اول تراپیست رفتنم بود فهمیدم نباید اونقدر بزرگش کنم. مهم اینه که خودم حالم خوب باشه. که نیست، اینقدر سرفه کردم تو یه مرحله‌ای احساس کردم ریه‌هام الانه که بیاد بیرون. الف. می‌گه این مریضی چیزهای بزرگی ازش گرفته. گفتم: گلو و سینوسا؟ گفت نه. ریه‌ها.:)) ولی خب فکر کنم حال روحیم اونقدر که پارسال بد بود، بد نباشه. استرس آینده رو دارم و براش تصمیم نگرفتم ولی برای رضای خدا هنوز بیست سالم هم نشده. کوتاه بیا دختر! تنها چیز‌هایی که الان می‌دونم اینه که باید زودتر فن تیلور می‌شدم، من واقعاً ادبیات رو دوست دارم ولی دارم بد باهاش تا می‌کنم، اگر نشد هم نشد(اینو هنوز کامل نمی‌دونم، ولی اونقدر می‌گمش تا بدونم.)، شاید معلم زبان موندم، شاید خوشم اومد از معلمی واقعاً، کسی چه می‌دونه؟ خب دربارۀ آزمون قرائت و بیهقی ننوشتم هنوز تو پستِ «بالاخره ترم سه». پس می‌رم که اونجا ادامه بدم افاضاتم رو.:)

-

کرونا ایز هیر

  • سه شنبه ۲۸ دی ۰۰
  • ۰۱:۰۴

بالاخره، بعد از ۲۳ ماه حضور کرونا، من کرونا گرفتم. اون روز که خونۀ محسن و شمیم بودم. شمیم حالش بد بود. صبح دیروز وقتی خونه بودم حس کردم گلوم درد می‌کنه. شب خیلی حالم بد شد و عملاً افتادم. به حدی که بیان نخوندم. امروز صبح وقتی ساعت ۶ بیدار شدم که یکم بیان بخونم حس کردم جداً دارم می‌میرم. بعد امتحان رفتیم دکتر و تو سِرُم کلی آمپول زد. حالا گلوم داره از درد و سوزش منفجر می‌شه ولی فکر کنم مسکن‌ها یکم حالم رو بهتر کرده در کل. برای ترم سه کلی تلاش کردم، امّا موقع امتحانتش کرونا گرفتم. عجیب نیست الکساندر؟ کاش حالم زود بهتر بشه. خیلی حوصلۀ بیماری رو ندارم راستش.

-

یک شب بین امتحان‌ها

  • شنبه ۲۵ دی ۰۰
  • ۲۳:۳۲

سلام به الکساندر.
امشب خونه تنهام و دارم سعی می‌کنم درس بخونم. فردا امتحان زبان شناسیه امّا خیلی براش آماده نیستم. دروغ چرا؟ اصلاً آمادگی ندارم. می‌خواستم مثلاً گیتار هم بزنم امشب ولی مطمئن نیستم حتّی بتونم درسم رو تموم کنم. فعلاً سردمه، شام برنج با تخم مرغ خوردم. می‌تونستم از بیرون بگیرم ولی ترجیح دادم پولش رو نگه دارم تو حسابم. بعد کلی فکر کردم به جز پول گیتار برای چی می‌خوام پول نگه دارم؟ چیزایی که می‌خوام خیلی کوچیک و ارزونن معمولاً؛ مثل دفتر روانه نویسی، فندک و این حرف‌ها. و بقیه چیزها رو مشخصاً تا ابد هم پولم نمی‌رسه. مثلاً باید ۱۰ سال پول روی هم بذارم تا بتونم اون آل استار ساق‌دار مشکی رو بخرم. می‌تونم البته پول‌هام رو جمع کنم و بیهقی سه جلدی بخرم ولی خیلی خوشحالم نمی‌کنه. می‌تونم برم هودی بخرم ولی خیلی سختمه هودی پوشیدن چون کلاهش روسریم رو خراب می‌کنه و تو خونه هم نمی‌پوشم. شاید یه بافتنی مثلاً؟ آخه لباس هم اونقدر خوشحالم نمی‌کنه. نمی‌دونم. فعلاً یکم جمع می‌کنم. برای امتحان‌ها اونقدر که به خودم قول داده بودم نمی‌خونم و نمی‌دونم چرا. اون چند روز که رفتم کتابخونه باز بد نخوندم. حالا فردا ۷:۵۰ معرفت قبل امتحان می‌خواد اینستراکشن آزمون رو بگه تا ۸ که شروع می‌شه. امیدوارم مثل میان ترمش افتصاح ندم آزمون رو. می‌دونی چجوری می‌تونم بد ندم؟ آفرین. درس بخونم. الان می‌رم درس می‌خونم. باز خوبه زبان شناسیه و من شیفتۀ مطالبشم. بیان فردا رو چه کنم؟ عیدگاه اونقدر شل و ول درسش داده که حتی حوصله نداشتم تو فرجه بهش نگاه کنم. یه کاریش می‌کنم حالا. خدا بزرگه. سردمه‌هاا! با اینکه بافتنی پوشیدم. نمی‌دونم. نمی‌دونم. نمی‌دونم. دل تو دلم نیست برای پنج شنبۀ هفتۀ بعد. کاش ولی این ۱۰ تا آزمون باقی مانده رو خوب بدم. دوست دارم معدلم خوب شه. کی دوست نداره؟ همین فکر کنم. می‌رم سراغ پیش‌نویس نویسی پست اتمام ترم سه. به سلامتی ما که ترم سه رو داریم می‌گذرونیم. نه الکساندر؟

-

Egyptian gold

  • جمعه ۲۴ دی ۰۰
  • ۰۱:۴۷

-ببین کی برگشته!

- I love the light in your eyes and the dark in your heart. We know we're classic together like Egyptian gold.

-خبر که فراوانه الکساندر. امّا خیلی حوصلۀ زیاد نوشتن ندارم. فردا باید زود بیدار شم تا برسم زبان‌شناسی بخونم، برای TTC تمرین کنم و چندتا قصیدۀ ناصر خرسه بخونم. کاش کتابخونه باز بود.

-

این عکس رو تو کتابخونه گرفتم. نگفتم از کتابخونه؟ یه جای کوچیک و مرتب. و البته پیتوس‌هایی که بالا سرمه(رندوم دی انشالله!).:) خیلی فضاش خوبه. پر از گیاهه و صاف وسط خورشیده. وسط خورشید دقیقاً(از لحاظ نور دیگه.). اونقدر سرد نیست که از دست برم (اشاره به حسینیه ارشاد کردم؟) و اونقدر گرم نیست که خوابم بگیره. مایکروویو و یخچال داره. همۀ کتاب‌هاش همه بهم ریخته‌ست. کنار کتا‌ب‌های سیاسی پر کتاب‌های روانشناسی بود.:) حالا این عکس؟ این روی میز کناریم بود.(همه گروه‌های دوستی هم خدا رو شکر سه تفنگدارن.) می‌گم حیف دختری که این رو نوشته. عالیه که هدفت رو بذاری جلوت و براش تلاش کنی. نمی‌دونم اون دختر به آرزوش رسیده یا نه امّا دلم برای بچه‌های تجربی کلاً می‌سوزه. خیلی درگیر می‌شن و سالم بیرون نمیان از تحصیل. نمی‌دونم چقدر لذت می‌برن و این‌ها(احتمالاً لذتشون هم زیاده.) امّا رشته‌شون خیلی از هنر دوره. من و هنر و تاریخ و ادبیات در هم بافته شدیم. من تمام کارم لطافت داره امّا برای اون‌ها اینطور نیست. روحشون زخمی نمی‌شه؟ نمی‌دونم. یکم درکشون برام عجیبه. و سخت‌تر از اون بچه‌های ۱۸ ساله‌این که به فشار اجتماعی خودشون رو علاقه‌مند به پزشکی نشون می‌دن و خودشون کم کم باورشون می‌شه و تو اوان شصت سالگی حسرت جوونیشون رو می‌خورن. حسرت روز‌هایی که می‌تونست وقف چیزهای دیگه شه. لعنت به فشار اجتماعی! لعنت!

-خب سخنرانیم تموم شد. به خستگی خودم می‌رسم. خیلی خسته نشدم ولی به خاطر اینه که کم درس می‌خونم. روز مرجع کتابش رو تموم نکردم. روز بدیع درس نخوندم. روز بیهقی خواستم بدیع(بیان آقا. بیان.) بخونم که نخوندم. حالا برای این سه تا باید شب امتحانی پیش برم. لیست‌ کارهام هم زیاده امّا اون‌هایی که برنامه‌ام براشون هیچ جایی نداره: ۱)شاعران تاریخ ادب ۲)کتاب مرجع ۳)تایپ خلاصه‌های سین. ۴)خلاصۀ کتاب‌های صفای۱. و هیچ کار دیگه‌ای نمی‌رسم انجام بدم. بعد دو هفته دیروز گیتار زدم  امروز خیلی بد اجرا کردم ولی مهم نیست. وقت ندارم ناراحت اون بشم. هفتۀ دیگه انشالله بهتر اجرا می‌کنم. یه کاریش می‌کنم. انتهای برنامه ریزی رو درآوردم با این کارهام. یه سری چیزا از دست آدم در می‌ره دیگه. چه کنم؟ وسواسی!

-می‌خوام برم بخوابم که فردا زود بیدار شم. شبت به‌خیر الکساندر.

-

۵۳۱

  • يكشنبه ۱۹ دی ۰۰
  • ۲۰:۳۲

این آدم برای جلب توجه ۹۰ درصد مواقع خودش رو ناراحت جلوه می‌ده. این رفتار سمی رو چند وقت پیش داشتم. اذیت می‌شم از این بی‌منطقی. اَه!

-

۵۳۰

  • شنبه ۱۸ دی ۰۰
  • ۲۲:۴۲

امروز حال خیلی خوبی نداشتم. یکم همه‌ چیز به‌ هم پیچید.

-

غالباً آتنا، استرس، امتحان‌ها

  • جمعه ۱۷ دی ۰۰
  • ۲۳:۵۷

این شب‌ها یهو خیلی استرس می‌گیرم. گریه‌ام می‌گیره، گاهی پنیک می‌کنم و نمی‌تونم نفس بکشم. کار‌هام می‌مونه و اذیت می‌شم. امشب هم اذیت بودم. از صبح نمی‌دونم چرا مامان و بابا به محسن و شمیم گفتن بیان که انبار رو بریزیم بیرون و مرتب کنیم. بله ممنونم از همه. الان که بهتر شدم و دارم اینهارو می‌نویسم بازهم نفسم کمی بند میاد و استرس می‌گیرم. نمی‌تونستم من تو اتاقم بنشینم و اون‌ها کار بکنن. مجبور شدم برم پایین و وقتی رفتن ساعت ۵ بود. من هم تا ۷ خوابم برد چون خیلی خسته بودم. تازه ساعت ۹ بود که تونستم کارهام رو شروع کنم. گیتار زدن و تکلیف فرانسه رو خط زدم و گفتم فردا انجام می‌دم. سؤالات اقتصاد رو طراحی کردم و گزینه دو هی سؤال‌های قبلی رو بهم می‌داد و اونجا گریه‌ام گرفت. حتّی به این نتیجه رسیدم این‌ها که با من قرارداد ندارن، از فردا نمی‌رم. بعد گفتم باید آروم باشم. سؤالات رو تمرین نکردم چون نمی‌خوام تحلیلشون بکنم. پاسخ‌نامه می‌دم به بچه‌ها و انشالله قاضی زود میاد. گفتم خب می‌رم سراغ تاریخ اساطیری ایران. ۲ صفحه خوندم و دیدم تا یه کار مونده نمی‌تونم روی این تمرکز کنم. یکم برای TTC خوندم ولی خیلی استرس داشتم. دوباره گریه‌ام گرفت. نمی‌تونستم کاری انجام بدم. نفسم بالا نمیومد و صدای تلوزیون و حتی صدای بابا اعصابم رو بهم می‌ریخت. کتاب رو بستم. نمی‌تونستم و لزومی هم نداره. فردا انجام می‌دم. فوقش انجام نمی‌دم. ریسه‌هام رو روشن کردم، آهنگ گذاشتم و با تو رقصیدم. من چقدر درونگرا شدم، خدای من! یکم بهتر  شدم. بعد با الف و سین چت کردم. حتّی بهتر شدم. به کتاب «ناخودآکاه جمعی و آرکی تایپ» عزیزم که قراره چند روز دیگه بهم بپیونده فکر کردم. الان بهترم. خیلی بهترم. روزانه‌ام رو که نوشتم می‌خوابم. امّا انشالله فردا بهتر درس می‌خونم. فردا به کارهام می‌رسم. می‌خوام حتماً از ترم بعد جمعه‌ها رو به خودم اختصاص بدم. به شعر نو خوندن، به اسطوره خوندن، به رمان خوندن، به ورزش کردن، به بیرون رفتن. مونا این ترم تلاش کرد امّا خودش رو یادش رفت. اشکال نداره. دست خودم نبودو به قول ح. این‌ها نقاط ضعف نیست، نقاط بهبود پذیره. آتنا خیلی هم عالیه امّا ب خودم زمان می‌دم و خودم رو بهتر می‌کنم. امشب استرس داشتم و اوّلش حواسم نبود بعد دانشمندم رو بیارم وسط. از خودم به زور کار کشیدم درحالیکه لزومی نداشت. از دفعۀ بعد حواسم رو جمع می‌کنم که یک سری روزها از قبل کارهام رو حذف کنم تا با فراغ بال کارهای دیگه رو انجام بدم. اشکالی نداره. درست می‌شه. خیلی چیز‌ها درست می‌شه. نه الکساندر؟

-

۵۲۸

  • جمعه ۱۷ دی ۰۰
  • ۰۱:۳۲

با ح. و ط. صحبت طولانی داشتم. هیچ وقت اینقدر مشتاق یاد گرفتن نبودم. کاش زمان‌های طولانی در اختیار داشتم. . کتاب‌های زیاد. می‌تونم سال‌ها دربارۀ اسطوره‌ها بخونم و خسته نشم. شروع می‌کنم. حتماً شروع می‌کنم. اگر لازم باشه تغییر رشته می‌دم. کم پیش اومده اینطور برای موضوعی قلبم به تپش بیوفته.

-

527

  • پنجشنبه ۱۶ دی ۰۰
  • ۲۱:۲۵

هر وقت می‌خوام ببینمش ۱۰۰ ساعت جلو آینه وایمیسم. بعد خودم رو لعنت می‌کنم که چرا اینقدر وقتم رو تلف می‌کنم؟ من که در حالت همیشه به تیپم اهمیت زیادی نمی‌دم.

-

۵۲۶

  • پنجشنبه ۱۶ دی ۰۰
  • ۱۲:۱۷

آدم چه چیزا می‌بینه.

-

Alone- تنها

  • پنجشنبه ۱۶ دی ۰۰
  • ۰۱:۵۳
  • ۱ نظر

From childhood's hour I have not been
As others were—I have not seen
As others saw—I could not bring
My passions from a common spring—
From the same source I have not taken
My sorrow—I could not awaken
My heart to joy at the same tone—
And all I lov'd—I lov'd alone—
Then—in my childhood—in the dawn
Of a most stormy life—was drawn
From ev'ry depth of good and ill
The mystery which binds me still—
From the torrent, or the fountain—
From the red cliff of the mountain—
From the sun that 'round me roll'd
In its autumn tint of gold—
From the lightning in the sky
As it pass'd me flying by—
From the thunder, and the storm—
And the cloud that took the form
(When the rest of Heaven was blue)
Of a demon in my view—

Edgar Allan Poe

از زمان خردسالی من همتای دیگران نبودم
و همانند دیگران ندیده‌ام.
و نمی‌توانستم از بهار دیگران به شوق بیایم
و اندوهم را از آن نگرفته‌ام.

و نمی‌توانستم قلبم را به روی لذتِ از نوایی یکسان باز کنم.
و هر آنچه دوست داشته‌ام، تنها دوست داشته‌ام.

سپس در کودکیم در سپیده‌دم یک زندگی متلاطم،
معمایی از ژرفای هر آنچه خوب و بد است پدیدار شد.

معمایی که همچنان من را مشغول می‌کند.
از سیل،
از ابشار،
از صخرۀ سرخ کوه،
از خورشیدی که با رنگ پاییزی طلاییش به دورم می‌گشت،

از رعد آسمان هنگامی‌ که همگام با پرواز بر جوارم می‌گذشت،
از تندر و طوفان
و از ابری که در نظرم به شیطانی می‌ماند.
(هنگامی که بقیۀ آسمان آبی بود.)

ادگار الن پو

-

۵۲۴

  • چهارشنبه ۱۵ دی ۰۰
  • ۰۰:۰۳

نمی‌دونم دقیق می‌خوام چی بنویسم امّا دلم برای نوشتن تنگ می‌شه. نوشتن تو اینجا، پشت لپتاپ. یکمی انگار دارم با نگرامی‌هام کنار میام ولی ذهنم دیگه نگرانی جدید جذب نمی‌کنه. مامان امروز دکتر بود ولی وقتی اومدن و گردنش درد می‌کرد انگاری انگشتش درد بکنه، کم اهمیت دادم. منِ تو زمان دیگه احتمالاً بیشتر فکر و خیال بکنه. این دو سه هفته بگذره ببینم دور و برم چه خبره. یکم تو جو هری پاتر هم رفتم دوباره و نمی‌دونم به خاطر «بازگشت به هاگوارتز»ـه یا زمان امتحان‌ها. سین. هم گفت جنگ ستارگان ببینیم حالا که امتحان‌ها داره شروع می‌شه. مثل دفعه قبل که گات دیدیم. دقیقاً وقتی این حرف رو زد که سر کلاس عربی من داشتم خیزش اسکای واکر می‌دیدم. «شب‌های روشن» رو هم تمام کردم.کتاب قشنگی بود. نمی‌تونم بگم خیلی عالی بود امّا قشنگ بود. می‌خوام فیلمش رو هم ببینم. بعداً. می‌خواستم فردا برم کتابخونه امّا کتابخونه بسته‌ست. مجبورم تو خونه درس بخونم. سخته کمی. یه کاریش می‌کنم. آره. همین. می‌رم بخوابم. شبت به‌خیر الکساندر.

-

After all this time

  • يكشنبه ۱۲ دی ۰۰
  • ۰۱:۲۱

Always 

بازگشت به هاگوارتز رو دیدم و نمی‌تونم اشک‌هام رو کنترل کنم. می‌نویسم درباره‌ش.

-

۵۲۲

  • پنجشنبه ۹ دی ۰۰
  • ۲۲:۳۱

تام فلتون. همین.

-

۵۲۱

  • پنجشنبه ۹ دی ۰۰
  • ۱۴:۰۸

یه وقت‌ها به دنیای بدون مایکروسافت، ادوبی و شاهنامه فکر می‌کنم الکساندر. اصلاً ارزش نداره به خدا.

-

چله

  • پنجشنبه ۹ دی ۰۰
  • ۱۲:۱۳

این هم از چلهٔ شاهنامه‌خوانی.
(ز دل زنگ و از روی آژنگ و ژنگ...-...ز دفتر همیدون به گفتار خویش)

-

I ain't

  • پنجشنبه ۹ دی ۰۰
  • ۰۰:۴۶

We can do anything if we put our minds to it
Take your whole life then you put a line through it
My love is yours if you're willing to take it
Give me your heart 'cause I ain't gonna break it

-Halsey, Khalid

امشب از اون شب‌هاست که دارم بهت فکر می‌کنم و کمی دلم برات تنگ شده. حداقلش دیگه با خودم جنگ ندارم. راحت به یادتم، فقط کمی.

-

Stardust

  • سه شنبه ۷ دی ۰۰
  • ۱۹:۳۴

If you came to me with a face I have not seen, with a voice I have never heard, I would still know you. Even if centuries separated us, I would still feel you. Somewhere between the sand and the stardust, through every collapse and creation, there is a pulse that echoes of you and I. When we leave this world, we give up all our possessions and our memories, love is the only thing we take with us. It is all we carry from one life to the next.
LANG LEAV

-

۵۱۷

  • دوشنبه ۶ دی ۰۰
  • ۲۲:۲۷

اگه این مرتیکه آزادیان جواب می‌داد راحت‌تر می‌شد این تکلیف رو انجام داد. خب لامذهب، ضربت تو فرهنگ‌ها نیست. باید کل مدخل ضرب رو بیارم؟ نمی‌گم نمی‌آرم. می‌گم بهم بگو چه غلطی بکنم. مونا به خدا احمقی یه نصف واحد دیگه با آزادیان برداری.

-

۵۱۶

  • دوشنبه ۶ دی ۰۰
  • ۲۰:۴۶

چقدر سختم شده زندگی.

-

La nuit comme toi، آن شب مانند تو.

  • دوشنبه ۶ دی ۰۰
  • ۰۱:۲۴

و بالاخره جرئت می‌کنم و از آن روز می‌نویسم.
پیش بقیه ایستاده بودم و باهم می‌خندیدیم، درست مانند همیشه. همۀ دوستان همین کار را می‌کنند، نه؟ حالم نسبتاً خوب بود و باهم به ادامۀ زندگی نشریۀ کوچکمان فکر می‌کردیم که ناگهان صدایی عیشمان را تیره کرد. دستم را در جیبم فرو بردم و نامت را با همان شکوهی که در قلبم دارد روی صفحۀ تلفن دیدم. تو کجا و ناگهانی تماس گرفتن با منت کجا؟ امّا انبوه اضطراب و تشویشی که در آن چند ثانیۀ دیدن اسمت تا جواب دادن به درخواست صحبتت با من در مقایسه با بعد آن چقدر ناچیز بود. سرم را بالا آوردم که به دوستانم خبر بدهم. که بگویم این من دیگر چیزی ازش باقی نمانده. همه را وقف این طلب صحبتت با من کرده بودم و حق بود اگر همانجا می‌مردم. کمی از جمع دور شدم و دستم را روی دکمۀ پاسخ کشیدم و تو آمدی. با صدای بلندت سلامی کردی و صبر نکردی جوابت را بدهم. تند و تند ماجراهای روزت را برایم گفتی -و چه خوب است که تو ماجراهای آن روزت را به من گفتی.- و ناگهان برای گفتن نتیجۀ نهایی چند ثانیه متوقف شدی. من که از لحن صدایت می‌دانستم نتیجه چه بوده به قلب ناچارم اجازه دادم در خلأ بماند. که شاید، شاید، شاید این خودخواهیم پیروز شود و خبر آن باشد که من می‌خواهم. و این دوراهی آنچه خودم می‌خواهم با آنچه تو می‌خواهی(که صد البته همان خواست من است.) بارها من را به دیوانه شدن نزدیک کرده. بعد از آن چند ثانیه انتظار چند ساله، خبرت را گفتی. خبر دست اولت را که نمی‌دانستم از این همه شیرینی‌ات که با شنیدن خبرت خواسته‌ای برای من بگوییش همانجا بنشینم و در زمین آب شوم یا از تلخیش برای این من، خودم را به نابودی بکشانم. آدمک‌های دلم نمی‌دانستند چه باید بکنند. اصلاً نمی‌دانم چطور آن مکالمه را تمام کردم. آیا از تو خداحافظی کردم؟ آیا متوجه شدی چقدر وا رفتم؟ خدا نکناد. گوشی را در دستم نگه داشتم. پای برگشتن به جمعمان را نداشتم. همانجا ایستادم و سرم را رو به آسمان کردم، همانجایی که آخر هفته قرار بود بر فرازش بروی که بروی. اشک‌هایم را آن پشت نگاه داشتم. من آدم اشک و آه در جمع نیستم و فکر می‌کنم تو این را بارها به چشم دیده باشی. ایستادم و پا به پا کردم. چه می‌کردم حالا؟ من که می‌دانستم. لعنت بر دل من که می‌دانستم و قبل از رفتنت در نبودت سوگواری‌ها کرده بودم. من که می‌دانستم تصورات من خاطره نخواهند شد. چه کنم؟ روحم برایت درد می‌کند. دلم می‌رود که کمی تو را ببینم و حالا داشتی می‌رفتی. سوار بر پرندۀ آهنین می‌رفتی شهر آرزوهایت. آنجا که اقیانوسی میان من و تو فاصله می‌اندازد.(و تو همیشه با من اقیانوسی فاصله داشته‌ای.) از تعللم دوستانم به کنارم می‌آیند. «چه شد؟» هیچ نشد. تو رفتی. تو رفتی. خواستند در آغوشم بکشند، خواستند همدردی کنند. نمی‌خواستم. عذری گذاشتم وسط مکالمه و بقیه راه راه پیاده رفتم. موسیقی گوش نکردم، نمی‌توانستم. تحمل احساسات ضد و نقیض بیشتری نداشتم. می‌مردم اگر خبر دیگری به من می‌رسید. از آن روز گذشته. به حدی که بتوانم دوباره بنویسمش. حالا تو واقعاً رفته‌ای با همۀ تو امّا دردهایی که از تو به من می‌رسد مانده.

-

514

  • چهارشنبه ۱ دی ۰۰
  • ۱۳:۱۵

می‌خوام یکم نگرانی‌هام رو بنویسم چون تو مغزم دارن بهم پیچ می‌خورن.

-همین الان به رضایی ایمیل دادم:
«بنده از دانشجویان دو وجهی رشتۀ زبان و ادبیات انگلیسی هستم. برای من مشکلی در واحدها رخ داده و بسیار ممنون میشم کمک بکنید.
متاسفانه ترم گذشته واحدی که برای دانشجویان دو وجهی ارائه شد «درآمدی بر ادبیات انگلیسی1» بود که بعد از بازۀ انتخاب واحد از لیست به کلی حذف شد و به جای آن در دورۀ ترمیم واحد «کلیات زبانشناسی1» اضافه شد. همانطور که مستحضرید گروه دوم واحدهای دو وجهی این رشته با درآمدی بر ادبیات 1 آغاز میشود و بعد از آن رمان قرن 20 و الی آخر است. چون واحد درآمدی بر ادبیات 1 آنطور که به من خبر داده اند تنها در ترم های فرد ارائه میشه بنده اگر تا ترم پنجم صبر کنم تا این واحد را بخوانم به علت ازدیاد واحدهای بعد از آن که پیش نیاز همه شان درآمدی بر ادبیات است (با توجه به اینکه حالا من در ترم سوم دانشگاه هستم) باید تا ترم نه در دانشگاه بمانم و ممکن است به من سنوات تعلق بگیرد، نتوانم همزمان با هم دوره ای های خودم کنکور بدهم، در فرآیند پذیرش از دانشگاه های دیگر اختلال حاصل میشود و... . بنده از شما تقاضا داشتم اگر ممکن است من با استثنائی بتوانم اگر واحد رمان قرن 20 در این ترم ارائه شد آن را بخوانم و در لیست من باشد و بعد از آن درآمدی بر ادبیات 1 را پاس بکنم تا به سالهای تحصیل من اضافه نشود و همچنان بتوانم از اطلاعات خوبی که این رشته تا به حال به من داده کمال استفاده را ببرم. از لطف شما متشکرم. روز خوبی داشته باشید.»
حقیق گفت خیلی روی پیش نیازها حساسن و واقعاً تیری در تاریکی زدم امّا تصور اینکه نه ترم تو این دانشگاه بمونم برام مرگه. شاید هم دارم بزرگش می‌کنم. خب اگر نه ترم اینجا بمونم یعنی بهمن 1403 فارغ التحصیل می‌شم امّا اگر می‌خواستم طبق برنامۀ خیالیم پیش برم باید بهمن 1402 فارغ التحصیل می‌شدم. نمی‌دونم اگر حضوری شه نظرم فرق می‌کنه یا نه امّا حاضر نیستم انصراف بدم از انگلیسی چون واحدهایی که برام حذف شده به جز مسعود سعد سلمان همشون آشغال به تمام معنان. کلاس‌های مسعود سعد رو هم شرکت می‌کنم. تازه این ترم نگارش با امامی ارئه شده و چهارشنبه‌ست پس می‌تونم اون رو هم مهمان بشم. آیا دارم مسئله رو تو ذهنم بزرگ می‌کنم؟ بعد دانشمندم لطفاً حاضر شو و یه خبری بده.

-شنبه با بچه‌ها کلاس گلستان دارم و کمی برای اون هم استرس دارم. نه خیلی.

-همه‌ش می‌ترسم کلیات زبان شناسی رو پاس نکنم. یا نمره‌‌‌ام خیلی کم شه. واقعاً توانایی اینو ندارم. کاش الان ۱۰ بهمن شه. انتخاب واحد کردم و منتظر سین. ام که بیاد تهران و باهاش خوش بگذرونیم با الف. و بریم بیرون. یک هفته استراحت می‌کنم. استراحت محض.

-یکم برای شش تا واحدی که با آزادیان دارم هم می‌ترسم. با اینکه همه چیز رو از قبل نوشتم می‌ترسم نتونم خوب امتحان رو بدم. آزادیان هم گفت می‌خاود تاریخ امتحان رو عوض کنه ولی جداً از روی جنازۀ من رد شه.

-من استرس دارم. استرس زیاد. در حدی که حس می‌کنم مغزم نمی‌کشه. ممکنه منفجر شه.

-

دست‌ها در گریبان است؟

  • چهارشنبه ۱ دی ۰۰
  • ۰۳:۵۳

سلام به فصل من.:)

-