۱۸ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است

۹۹۴

  • جمعه ۲۴ آذر ۰۲
  • ۱۱:۴۵

خیلی استرس دارم و معده‌ام هم درد گرفته ولی می‌خوام تا ۵ دقیقه آینده یه لیوان پر قهوه بخورم. اگر مردم اموالم برسد به دست الکساندر. (شمعی که خودم درست کردم، هیتر لیوان قهوه‌ام، گیتارم)

-

۹۹۳

  • دوشنبه ۲۰ آذر ۰۲
  • ۲۰:۳۶

این پسره جوری رو مخمه که لعنت به خودت و هر چی می‌گی. اه.

-

حالا می‌بینیم

  • جمعه ۱۷ آذر ۰۲
  • ۱۹:۱۹

روزی که از هم جدا شیم می‌رم خونه دوستم، champagne problem می‌ذاریم و از ۲:۲۵ تا ۳:۳۰ از شدت هق هق نفسم بند میاد و زیر لب وقتی رو تختش دراز کشیدم می‌گم:

She would've made such a lovely bride, what a shame she is fucked in the head!

و یاد خودم می‌ندازم که همه دوستام ازدواج کردن و الان دارن خیلی کیوت زندگی می‌کنن ولی من دنبال فرار کردن بودم و به این فکر می‌کنم که تو find the real thing instead

While she'll patch up your tapestry that I shred and hold your hand while dancing, never leave you standing, crestfallen on the landing with champagne problems. Your mom's ring in your pocket, her picture in your wallet, you won't remember all my champagne problems.

-

990

  • پنجشنبه ۱۶ آذر ۰۲
  • ۰۱:۴۶

And I hope, I hope you are well.

-

خلاصه‌ای از ۱۵ آذر

  • چهارشنبه ۱۵ آذر ۰۲
  • ۲۰:۲۸

Don't be a fool. It never is that romantic. Every day is ruined. 

A pathological people pleaser

  • شنبه ۱۱ آذر ۰۲
  • ۱۹:۴۲

تو اوج استرس‌هام به بریج‌های تیلور فکر می‌کنم. حالا که اینطور شد فردا تیشرت اراز رو می‌پوشم. درسته، با همه استادهای پیرم کلاس دارم.

How long could we be a sad song'Til we were too far gone to bring back to life?I gave you all my best me's
my endless empathyAnd all I did was bleed as I tried to be the bravest soldierFighting in only your armyFrontlines
Don't you ignore meI'm the best thing at this partyAnd I wouldn't marry me eitherA pathological people pleaserWho only wanted you to see herAnd I'm fadin', thinkin'
Do something, babe, say somethingLose something, babe, risk somethingChoose something, babe, I got nothingTo believeUnless you're choosin' me

این قسمت And I wouldn't marry me either A pathological people pleaser دقیقاَ وایب بریج Champagne Problems رو می‌ده که می‌گه She would've made such a lovely bride What a shame she's fucked in the head. اصلاً با همین عنوان یه چیز بلند باید بنویسم. نمی‌تونم. 

987

  • شنبه ۱۱ آذر ۰۲
  • ۱۸:۱۶

Don't miss out on life when it shows you the hardest time. This is exactly the stage when you feel the most alive (Besides swimming in the lakes. That's actually really cool.)

-

کاش برای بار هزارم

  • شنبه ۱۱ آذر ۰۲
  • ۱۸:۰۴

کاش الان کریسمس بود. نگران سمپل رایتینگم نبودم چون ۴ سال کارشناسی کلی تو دانشگاهی که با نمره خوب اس ای تیم رفته بودم تحقیق و نوشتن یاد گرفته بودم و اصلاَ کلی سمپل از قبل داشتم و تنها مشکلم این بود که از بینشون یکی رو انتخاب کنم. خانواده‌ام برای کالج پول کنار گذاشته بودن و منم با خیال راحت پیژامه قرمز پوشیده بودم و داشتم کنار درخت هات چاکلت می‌خوردم و داستایفسکی می‌خوندم و می‌دونستم شب قبل خواب باید یکم آلمانی تمرین کنم تا برنامه‌ام تکمیل شه. توصیه‌نامه‌هام رو خود استادا می‌نوشتن و برای نوشتن انگیزه نامه دو سه تا ویدیو یوتیوب کافی بود. مهاجرت هم از اصلاً لازم نبود چون تو کشور خودم کلی دانشگاه خوب وجود داشت.

ولی

ولی

ولی

-

985

  • شنبه ۱۱ آذر ۰۲
  • ۱۴:۱۹

WHAT A SHAME SHE IS FUCKED IN THE HEAD

-

984

  • پنجشنبه ۹ آذر ۰۲
  • ۲۲:۴۷

For me having a male parent is like having the devil sitting right on my shoulder. Who gave men permission to become fathers?

-

Birthday day

  • پنجشنبه ۹ آذر ۰۲
  • ۱۵:۳۷

The woman

  • چهارشنبه ۸ آذر ۰۲
  • ۰۰:۳۰

The woman gives herself sadness by what she did a while ago. The woman is reconsidering. 

-

AI, my dear friend

  • سه شنبه ۷ آذر ۰۲
  • ۲۰:۰۶

چت جی بی تی من رو از همه بی‌نیاز می‌کنه.

-

۹۸۰

  • دوشنبه ۶ آذر ۰۲
  • ۱۲:۲۱

تو یه کلاس نامعلوم نشستم، با لبخند دارم به ترم یکی‌ها دو‌وجهی رو توضیح می‌دم، باید با تمرکز درس بخونم ولی راستش رو بخوای از مونا عصبانیم. دلم می‌خواد به حال همهٔ موناهای درونم گریه کنم.

-

۹۷۹

  • دوشنبه ۶ آذر ۰۲
  • ۱۱:۵۷

خاقانی درست می‌گه:

حامله‌ست از جان مردان خاطر عذرای من

-

نه هفت هشت

  • دوشنبه ۶ آذر ۰۲
  • ۱۰:۳۳

-

ورّاجی

  • يكشنبه ۵ آذر ۰۲
  • ۱۹:۰۱

زندگی در تهران برایم شده بلا. آنقدر هوا آلوده است که دیروز از رفتن به دانشگاه صرف نظر کردم و امروز با هر نفسم دود و سم را در لایه لایه بدنم حس کردم. هوا بوی بدی می‌داد. همه دلشان می‌خواست بمیرند. امروز سرم درد نگرفت ولی گلویم حسابی خشک شده و می‌سوزد. حالا یک لیوان شیرعسل کنارم گذاشته‌م و هوایی شده‌ام که کمی بنویسم. از این روز‌ها. روز‌های در هم و برهم. حرف زیاد دارم بزنم. همین زندگی تهران حداقل ۲ ساعت زمان می خواهد. ترم آخر دانشگاه شده مزاحم. منی که با کوله پشتی‌ام هویت‌سازی می‌کنم و هنوز که هنوزه از تعلق به سازمان‌های آموزشی در خودم احساس آرامش می‌کنم از دانشگاه فراریم. ورودی بالا و پایین ۱۶ اذر، ابوریحانی که درس خواندن درش غیر ممکن شده از بس ساکت است، آن دانشکده کذایی ادبیات، آن همه پله، آن همه کلاس، آن همه ساخت و ساز. به خاطرات در آن دیوار‌ها وقت می‌گذرانم. مثل یک ترم نهی شده‌ام که همه هم‌ورودی‌هایش فارغ شده‌اند ولی نه، من ترم هفتمم و آن کسی هستم که خداحافظی می‌کند. می‌ترسم از اسفندی که کارشناسی تمام شود. می‌خواهم از ارشد مستقیمم استفاده کنم؟ همان دانشکده؟ همان انقلاب؟ من که از آنجا بیزارم. مهاجرت هم سنگینی می‌کند آرام آرام. از نمونه نوشته‌ام چندتا شاهد پیدا کرده‌ام. باید به این دو استاد بگویم که توصیه نامه میخواهم. دلم می‌خواهد درباره مهاجرت به آمریکای شمالی با کسی مشورت کنم. نکند من آدم آمریکا نباشم؟ من همیشه گمان می‌کردم باید یک جایی در اروپا سامان بگیرم. تازگی‌ها غم مهاجرت هم بر من غلبه می‌کند. آن روز در مهمانی عمه با میم. یک ساعتی صحبت کردیم و هردومان گریه کردیم. من بدبخت را نگاه کن که یادم نبود این تولد مامان آخرین تولدی‌ست که پیش اویم؛ اگر کارهایم جور شود. تنهایی بر من غلبه نکند. غم غربت مرا نگیرد. امروز حاجیان حسابی ته دلم را خالی کرد. یادم می‌رود چه دختر قدرتمندی هستم. یادم می‌رود می‌توانم گلیمم را از آب بیرون بکشم. عین. مسئله‌ای است بزرگ. مدام باید از خودم بپرسم: «تو که می‌دانستی قرار است بروی، درست بود وارد رابطه شوی؟» از اینکه مدام در جایگاه این است که فکر می‌کند فراموش کردن او برای من راحت‌تر است حرصم می‌گیرد. به این فکر می‌کنم که رابطه‌مان تمام می‌شود، من آن «عشق اول» را از دست می‌دهم و بعد باید بروم در غربت خوابگاه کوچکم، جایی که هیچ‌کس زبان مرا نمی‌فهمد سوگواری دوست داشتن و دوست داشته شدن را بکنم. باید در خلأ نبودنش بگردم و دوباره آرامشی در تنهایی پیدا کنم. ولی همزمان باید ارشد بخوانم، کار کنم، دوست پیدا کنم، مثل یک کودک با فرهنگ و آداب مردمانی غریب آشنا شوم. همه این‌ها در حالی‌ست که اگر کارم جور شود. اگر نشود من می‌مانم و غم تهران. غم ایرانی که باید دوباره تحملش کنم. ارشدی که دوباره در همین دانشکده کذایی ادامه پیدا می‌کند. بالا و پایین‌های مسخره‌ای که امید فرار از آن‌ها را دارم. می‌شود روسری‌ام کمی عقب‌تر برود؟ می‌شود من را نماز صبح‌ها بیدار نکنید و متوجه نشوید که با خدایتان دیگر حرف نمی‌زنم؟ می‌شود ماه رمضان به اینکه سر افطار گرسنه نیستم توجه نکنید؟ می‌شود بگذارید شب تا کمی دیرتر در کتابخانه بمانم؟ می‌شود؟ می‌شود؟ می‌شود؟ همین حالا دیگر جزوه‌هایم بهم ریخته شده و یکی در میان کلاس‌هایم را شرکت می‌کنم. کلاس‌های انگلیسی‌ام حضور و غیاب دارد. نمی‌شود و نمی‌خواهم نروم. آن‌جا کرختی ادبیات را ندارد. استاد‌ها هم در ادبیات از کلاسشان راضی نیستند. ادبیات را تاریکی گرفته.

چقدر غر می‌زنم. شاید برای خاطر دلم هم که شده باید یکی دو مورد یادآوری خوب به خودم بکنم. به یاد بیاورم که چقدر جاسوئیچی ستاره‌ای که مامان برایم قلاب‌بافی کرده را دوست دارم. به یاد بیاورم که وقتی عین. من را از دور می‌بیند لبخند می‌زند. هرچقدر در ترس این هستم که محبتش را بگیرد هنوز هم با دیدنم لبخند می‌زند و هنوز هم دستم را می‌گیرد و باهم  تا سر ۱۶ آذر می‌رویم. هنوز مسئولیت کوله‌م با اوست. به یاد بیاورم که اسماء هنوز دوست خوبی‌ست.

زندگی می‌کنم. روی دور تند و کند همزمان زندگی می‌کنم. کتاب هارپر‌لی را تمام کردم. به نسب «کشتن مرغ مینا» این کتابش یک چیزی کم داشت. نوستالژی شاید؟ مطمئن نیستم. البته که دوستش داشتم و چون از اول نسبت به اتیکس حس قهرمانی نداشتم حالا که انسان خاکستری‌ای شده بود هم ناراحت نبودم. مرگ ایوان‌ایلیج را که عین. آن شب برایم آورد شروع می‌کنم. بعد از آن شاید سر بزنم به رمان‌های فارسی. بدم نمی‌آید «سنگ صبور» چوبک را بخوانم. شاید هم داستایوفسکی خواندم. بستگی دارد ببینم آن زمان حال و حوصله‌ام چطور است. رمان فارسی انرژی‌ای می‌خواهد که شاید مناسب سفر‌‌های مترویی‌ام در نباشد.

ویراست نمی‌کنم چون خسته‌ام و میان‌ترم دارم. شاید بعداَ.

-

۵ آبان

  • يكشنبه ۵ آذر ۰۲
  • ۱۷:۲۷

غروب، آلودگی، دست‌ها، شیرکاکائو و پچ‌پچ، از بین رفتن، هیچ چیز تو غربت به جادو درست نمی‌شه، دوست داشتن شجاعت می‌کنه الکساندر.

-