زندگی در تهران برایم شده بلا. آنقدر هوا آلوده است که دیروز از رفتن به دانشگاه صرف نظر کردم و امروز با هر نفسم دود و سم را در لایه لایه بدنم حس کردم. هوا بوی بدی می‌داد. همه دلشان می‌خواست بمیرند. امروز سرم درد نگرفت ولی گلویم حسابی خشک شده و می‌سوزد. حالا یک لیوان شیرعسل کنارم گذاشته‌م و هوایی شده‌ام که کمی بنویسم. از این روز‌ها. روز‌های در هم و برهم. حرف زیاد دارم بزنم. همین زندگی تهران حداقل ۲ ساعت زمان می خواهد. ترم آخر دانشگاه شده مزاحم. منی که با کوله پشتی‌ام هویت‌سازی می‌کنم و هنوز که هنوزه از تعلق به سازمان‌های آموزشی در خودم احساس آرامش می‌کنم از دانشگاه فراریم. ورودی بالا و پایین ۱۶ اذر، ابوریحانی که درس خواندن درش غیر ممکن شده از بس ساکت است، آن دانشکده کذایی ادبیات، آن همه پله، آن همه کلاس، آن همه ساخت و ساز. به خاطرات در آن دیوار‌ها وقت می‌گذرانم. مثل یک ترم نهی شده‌ام که همه هم‌ورودی‌هایش فارغ شده‌اند ولی نه، من ترم هفتمم و آن کسی هستم که خداحافظی می‌کند. می‌ترسم از اسفندی که کارشناسی تمام شود. می‌خواهم از ارشد مستقیمم استفاده کنم؟ همان دانشکده؟ همان انقلاب؟ من که از آنجا بیزارم. مهاجرت هم سنگینی می‌کند آرام آرام. از نمونه نوشته‌ام چندتا شاهد پیدا کرده‌ام. باید به این دو استاد بگویم که توصیه نامه میخواهم. دلم می‌خواهد درباره مهاجرت به آمریکای شمالی با کسی مشورت کنم. نکند من آدم آمریکا نباشم؟ من همیشه گمان می‌کردم باید یک جایی در اروپا سامان بگیرم. تازگی‌ها غم مهاجرت هم بر من غلبه می‌کند. آن روز در مهمانی عمه با میم. یک ساعتی صحبت کردیم و هردومان گریه کردیم. من بدبخت را نگاه کن که یادم نبود این تولد مامان آخرین تولدی‌ست که پیش اویم؛ اگر کارهایم جور شود. تنهایی بر من غلبه نکند. غم غربت مرا نگیرد. امروز حاجیان حسابی ته دلم را خالی کرد. یادم می‌رود چه دختر قدرتمندی هستم. یادم می‌رود می‌توانم گلیمم را از آب بیرون بکشم. عین. مسئله‌ای است بزرگ. مدام باید از خودم بپرسم: «تو که می‌دانستی قرار است بروی، درست بود وارد رابطه شوی؟» از اینکه مدام در جایگاه این است که فکر می‌کند فراموش کردن او برای من راحت‌تر است حرصم می‌گیرد. به این فکر می‌کنم که رابطه‌مان تمام می‌شود، من آن «عشق اول» را از دست می‌دهم و بعد باید بروم در غربت خوابگاه کوچکم، جایی که هیچ‌کس زبان مرا نمی‌فهمد سوگواری دوست داشتن و دوست داشته شدن را بکنم. باید در خلأ نبودنش بگردم و دوباره آرامشی در تنهایی پیدا کنم. ولی همزمان باید ارشد بخوانم، کار کنم، دوست پیدا کنم، مثل یک کودک با فرهنگ و آداب مردمانی غریب آشنا شوم. همه این‌ها در حالی‌ست که اگر کارم جور شود. اگر نشود من می‌مانم و غم تهران. غم ایرانی که باید دوباره تحملش کنم. ارشدی که دوباره در همین دانشکده کذایی ادامه پیدا می‌کند. بالا و پایین‌های مسخره‌ای که امید فرار از آن‌ها را دارم. می‌شود روسری‌ام کمی عقب‌تر برود؟ می‌شود من را نماز صبح‌ها بیدار نکنید و متوجه نشوید که با خدایتان دیگر حرف نمی‌زنم؟ می‌شود ماه رمضان به اینکه سر افطار گرسنه نیستم توجه نکنید؟ می‌شود بگذارید شب تا کمی دیرتر در کتابخانه بمانم؟ می‌شود؟ می‌شود؟ می‌شود؟ همین حالا دیگر جزوه‌هایم بهم ریخته شده و یکی در میان کلاس‌هایم را شرکت می‌کنم. کلاس‌های انگلیسی‌ام حضور و غیاب دارد. نمی‌شود و نمی‌خواهم نروم. آن‌جا کرختی ادبیات را ندارد. استاد‌ها هم در ادبیات از کلاسشان راضی نیستند. ادبیات را تاریکی گرفته.

چقدر غر می‌زنم. شاید برای خاطر دلم هم که شده باید یکی دو مورد یادآوری خوب به خودم بکنم. به یاد بیاورم که چقدر جاسوئیچی ستاره‌ای که مامان برایم قلاب‌بافی کرده را دوست دارم. به یاد بیاورم که وقتی عین. من را از دور می‌بیند لبخند می‌زند. هرچقدر در ترس این هستم که محبتش را بگیرد هنوز هم با دیدنم لبخند می‌زند و هنوز هم دستم را می‌گیرد و باهم  تا سر ۱۶ آذر می‌رویم. هنوز مسئولیت کوله‌م با اوست. به یاد بیاورم که اسماء هنوز دوست خوبی‌ست.

زندگی می‌کنم. روی دور تند و کند همزمان زندگی می‌کنم. کتاب هارپر‌لی را تمام کردم. به نسب «کشتن مرغ مینا» این کتابش یک چیزی کم داشت. نوستالژی شاید؟ مطمئن نیستم. البته که دوستش داشتم و چون از اول نسبت به اتیکس حس قهرمانی نداشتم حالا که انسان خاکستری‌ای شده بود هم ناراحت نبودم. مرگ ایوان‌ایلیج را که عین. آن شب برایم آورد شروع می‌کنم. بعد از آن شاید سر بزنم به رمان‌های فارسی. بدم نمی‌آید «سنگ صبور» چوبک را بخوانم. شاید هم داستایوفسکی خواندم. بستگی دارد ببینم آن زمان حال و حوصله‌ام چطور است. رمان فارسی انرژی‌ای می‌خواهد که شاید مناسب سفر‌‌های مترویی‌ام در نباشد.

ویراست نمی‌کنم چون خسته‌ام و میان‌ترم دارم. شاید بعداَ.

-