۲۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

سنگ قبر آرزو

  • شنبه ۳۱ خرداد ۹۹
  • ۲۲:۰۰

گریه مکن که سرنوشت گر مرا از تو جدا کرد، عاقبت دل‌هایِ مارا با غمِ هم اشنا کرد.
لعنت به همه این چیزا که در دل من می‌گذره! لعنت!

-

یه چیز که نفهمیدند

  • شنبه ۳۱ خرداد ۹۹
  • ۲۱:۲۱

ببینید من اصلاً از ادبیات هیچی نمی‌فهمم. من یک‌ بچه خیلی کوچکم که هنوز حتی رشته تحصیلیش ادبیات نیست و تلاش آخرش برای وصال ناکام مونده. من از ادبیات فارسی چیزی نی‌دونم و فقط دو بیت شعر بلدم. من می‌دونم که در وادی فارسی من واقعاً رمل هم نیستم ولی این آدم‌ها وقتی میان و اینقدر بی‌مزه می‌گن شمس و مولانا، مولانا و شمس بدون اینکه بدونن عرفا چکار می‌کنن در خلوت حرصم می‌دن. ادبیات از این لحاظ قشنگه که هر ذهنی با هر زمینه‌ای هر برداشتی می‌تونه بکنه و کسی نباید جلودار بشه ولی این آدم‌ها اذیتم می‌کنن. حرصم می‌گیره وقتی کسایی که از کنار ادبیات گذری بی‌توجه هم نداشتند اینقدر راحت می‌گن مولانا رو شمس کراش داشته. یا حتی هی می‌گن آیدا و شاملو. شاملو و آیدا(ای خدا منابع عزیزم دست کسیه که حتی اهمیت نمیده معنی ''آه ای اسفندیار مغموم، تورا آن به که چشم فروپوشیده داری'' چیه، چه برسه هر پنج‌تا معنیشو. من شاملو‌های خودمو می‌خوام). خوب آخه تو می‌دونی شاملو چقدر طی کرده تا رسیده؟ می‌دونی منظور مولانا وقتی میگه شمس آفتاب راهه یعنی چی؟ منم نمی‌دونم ولی تو دیگه خیلی احمقی. اَه. احمق‌ها!

-

کنکور-یادداشت۱۱

  • جمعه ۳۰ خرداد ۹۹
  • ۱۲:۱۷

کنکور اختصاصی زدن شکنجه روحی، جسمی، روانی، فرهنگی، اجتماعی، اخلاقیی و مذهبی منه. دقایقی پیش کنکور ۹۴ داخل تموم  شد و مغز و روحم مچاله‌اس. محسن ازم یه فیلم گرفته حدود پنج دقیقه به یه نقطه خیره شدم دارم با وجنات مأیوس و خسته (به معنای قرن چهارش) چیپس می‌خورم و هیچ‌چیز اضافی در حرکاتم نیست. واقعاً تست‌های آخری که می‌زنم (معمولاً باقی مونده ریاضی) به منزله لگد زدن به شخصیه که داره تقلا می‌کنه از چاه بیاد بیرون. الان هم سلول‌های مغزیم قفل شده خدمت این وب عزیزن. ساعت ۳ دوباره درس رو شروع می‌‌کنم چون جهنم ضرر! مغزم نیاز داره به حالت عادی خودش برگرده. الانم می‌رم سریال عزیزم رو می‌بینم چون به خودم قول دادم اگر دووم بیارم می‌رم می‌بینمش. روز‌های خوب تو راهه الکساندر! روزهای شیرین!

-

۱۱:۱۱

  • پنجشنبه ۲۹ خرداد ۹۹
  • ۲۳:۱۱

‏و حُنینی إلیکَ یَقتُلنی.
و دلتنگی‌ام به تو من را می‌کُشد.

                                           محمود درویش
ـ

مرز باریک

  • پنجشنبه ۲۹ خرداد ۹۹
  • ۱۱:۵۶

[در دنیایم گم شدی، پیدایت کردم، دیگر امّا برنمیگردی]


از مکالمه‌ی طولانی بینمون اومدم. خستم راستش. یک ساعت و خرده‌ای باهات حرف زدم. ایندفعه آروم بودیم، سر هم داد نزدیم، گله نکردیم. فکر کنم دل توام برام تنگ شده بود، از لابه‌لای حرف‌هات فهمیدم. منم انکار نکردم که دل تنگتم البته. پچ پچ می‌کردیم؛ انگار که دوباره اون فضای بیرنگ بین من و تو شکل گرفته. دوباره باعث شدم بخندی، بعد از اون همه که گریت رو در اوردم باید بگم جبران خوبی بود.
تقریباً همه‌ی حرفات مراد دلم بود. همه‌ی اون چیزایی رو گفتی که می‌خواستم بشنوم. فکر کنم هنوز هم دل‌هامون یه مسیر رو طی می‌کنه. حتّی پیشنهاد دادی باهم بریم کلاس فرانسه و منم قبول کردم. از خدام بود راستش!
ایندفعه همه چیز آروم بود و این نشون میده نظریه شناخت بدیهی بشر منتفی نیست. این خودش پیشرفت خوبی از مرحله‌ی فلاکت‌بار قبلی محسوب میشه. الان حالم خوبه. فکر کنم حال توام خوبه. میخوام برم سراغ درس خوندن. توام همونجا روبروی من تو ذهنم بشین چون هر آن ممکنه مامانم بیاد تو اتاق و بگه: ''مونا! دوباره داشتی با خودت حرف میزدی؟''
(از قدیم مانده)

-

معشوق اثیری

  • يكشنبه ۲۵ خرداد ۹۹
  • ۲۱:۵۵

عزیزِ دل! سلام.
امیدوارم این روزها، ساعاتت را بر وفق مراد بگذرانی. حالت خوب باشد و خاطرت کمتر اذیت شود. چند صباحی از هنگامی که چهره‌ات را دیدم می‌گذرد و حالا دلم به تنگ آمده. از آنها که دستی قلب را گرفته. نمی‌فشرد ولی خیلی هم دلاویز نیست. به امید آنم که بار دیگر به زودی ببینمت و گرمای روح و جسمت را همزمان حس کنم. قدم‌هایم را هماهنگت کنم. لحن صحبتت را پیگیری کنم. رد نگاهت را بگیرم. می‌خواهم برایت شعر آماده کنم و تو با آن همه شعری که از بری درآن پاسخ بیتم را بدهی و من را به تحسینت واداری. می‌خواهم با هنری که دوتامان از میان انبوهشان انتخاب کردیم، دردهای این روزها را کمی تلطیف کنیم. می‌خواهم برایم از روزت بگویی. خلاصه که بگویم، می‌خواهم هم‌کلامت شوم؛ باری دیگر.
عزیز کردۀ من!
وقتی به این فاصله موقتی فکر می‌کنم می‌خواهم برای دیدنت جان بدهم ولی همزمان از اینکه تو همواره در فکر من و در هرچیز مجسم می‌شوی شگفت زده می‌شوم. من تو را وقتی صدای زنگ صبح می‌آید، وقتی نوک مداد تمام می‌شود، وقتی روبروی آینه می‌روم، وقتی دراز کشیده‌ام و به سقف نگاه می‌کنم و وقتی چشم‌هایم گرم خواب می‌شود به یاد دارم. من تو را چونان اسطوره‌ای که در ذهن جوانی حک شده تمام و کمال در خاطرم دارم. من آن برق ظریف درون چشم‌‌هایت را وقتی با آفتاب تلاقی پیدا می‌کند، پایین انداختن سرت را وقتی موضوعی خنده‌دار جلوه می‌کند، حرکات دقیق انگشتان کشیده‌ات را وقتی بند کفشت باز می‌شود، کنار رفتن طره روشن روی پیشانی‌ات وقتی به نشانه تأسف برایم سر تکان می‌دهی، سایه مژه‌هایت روی گونه‌هایت که اغلب کمی گل انداخته اند وقتی برایت شعر می‌خوانم و چشم‌هایت را می‌بندی و صدای نفس عمیقت وقتی از فضای بسته بیرون می‌آیی را از حفظم. نه تنها این ظرایف مادی که من می‌دانم وقتی در کافه می‌پرسند قهوه داغ باشد یا ولرم تو در ذهنت تمام آن فلسفه ''می‌آییم کافه که صبر کنیم قهوه ولرم شود و در آن بین باهم صحبت کنیم وگرنه ولرم را که در خانه کنار کتری هم می‌شود خورد'' را می‌بافی ولی با صدای همیشه لطیفت می‌گویی: ''داغ لطفاً''. من ذهن تو را، چشم تو را، حرف‌های تو را و تمام واکنش‌های بدنی تو را خوب خوب می‌دانم.
عزیزِ جان!
چقدر دلم برایت به تنگ آمده! چقدر! به امید آنم که ببینمت؛ زودتر.
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار                  دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم

Married Life_ Michael Giacchino

روایت دست‌ها و زردآلو

  • شنبه ۲۴ خرداد ۹۹
  • ۲۳:۱۵

''آد‌م‌های زیادی هستند که خودشان را با معیار‌های دیگران هم‌طراز می‌کنند و با تأیید نسبی آنها، سعی می‌‌کنند رضایت را باور کنند. یک قدم از خودشان عقب می‌روند و در پی رسیدن به چهره‌ای که موجه‌تر است، هر ترکیب ناراحتی را با لبخندی که حالا طبیعت چهره شده است، راحت جلوه می‌دهند. زندگی موقری که کمتر به گوشه‌های نقادانه دیگران برخورد می‌کند و نخ‌کش می‌شود؛ اما جای خالی یک رؤیای مستقل از درون رد می‌اندازد و تن را جمع می‌کند.''
ـ سارا بقائی، سیده زینب حسینی

بسط بدیهیات بسیار زودتر از چیزی که فکرش رو می‌کردم رسید. هر نامه‌اش باعث روشن شدن یک کیفیت تو روحم شد. حس کردم حسشون رو و برای اولین بار فهمیدم چقدر زرد دوست‌داشتنی جلوه می‌کنه وقتی جای درست به کار بره. چقدر هرچیز ساده‌ی مهین و مینا و احمد برام دوست‌داشتنی جلوه می‌کنه. چقدر وابسته‌ام به این حس‌ها و درد‌ها. باز کردن دونه دونه نامه‌های هفته، انداختن بیت حافظ تو ظرف آب، باز کردن پارچه زرد‌آلویی که قرار بود لباسش باشه و حالا زیرلیوانی شده، گلدوزی اون پارچه، دست کشیدن روی زرد پاکت، رنگ‌هایی که هرجایی از صفحه‌ها پس داده، چسبوندن عکس روی آینه، دیدن زرد‌الو‌ها، باز کردن پاکتِ -برای تو-. هرچیزی از این حس‌ها باعث میشه بدونم زندم، نفس می‌کشم و هنوز راه طولانی دارم. احمد برگشت به هم‌زبانی، مونا برمی‌گرده به کجا؟
از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف

                                                     حافظ

-

کنکور-یادداشت۱۰

  • شنبه ۲۴ خرداد ۹۹
  • ۱۸:۲۷

با ز. داشتم درباره بحث یهویی با پریماه حرف می‌زدم که یهو حبیبی(فاتح بیب)، عطی و سیفی اومدن تو کلاس درباره نمی‌دونم چی صحبت کردن. در حال حرف زدن بودیم که ناگهان جلائیان از پله‌ها مانند پلنگی زخم خورده اومد بالا. الان یک ربعه داره داد می‌زنه تو راهرو و تهدید می‌کنه که به آل‌رسول می‌گه چقدر بی‌نظمیم. تا صداش اومد چون حتی کتاب‌هامون نزدیکمون هم نبود، من با یک کتاب قرآن سال هشتم فرار کردم تو کلاس دهم و ز. هم ده دقیقه‌اس زل زده به کتاب مهد‌گل‌ها (جلد کتاب نقاشی ۵ تا بچه‌اس که دست همو گرفتن) و با جدیت تمام تظاهر به ادبیات خوندن می‌کنه. صدای‌ جلائیان قطع نمی‌شه. خدایا! این ۶۷ روز را بگذران. آمین!

-

قصه شهر سنگستان

  • يكشنبه ۱۸ خرداد ۹۹
  • ۱۵:۳۱

...یکی آواره مرد است این پریشانگر
همان شهزادۀ از شهرِ خود رانده،
نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیره‌ها و دریاها،
نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده،
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان...»

                                                             م.امید

-

کنکور-یادداشت۹

  • شنبه ۱۷ خرداد ۹۹
  • ۲۲:۴۸

کولر رو روشن کردم و زیر پتو جمع شدم. لپتاپ روی پاهامه و آهنگ Get you the moon داره پخش میشه. از صبح دینی خوندم و نرسیدم کنکور بزنم. ثمین گفت میذارتش برای اون پنج‌شنبه‌ای که قرار بود گزینه بزنم از اونجایی که سنجش این ماه کنسل شده. فردا باید هفت و نیم حوزه دبیرستان خاورمنش باشم. استرس آزمون ندارم ولی خیلی هم رو مودش نیستم. درس‌ها رو یه دور خوندم و بعد همه نمونه سؤال‌هارو زدم. الان هم یه دور سه درس آخر رو دوره کردم. فکر کنم کافی باشه. ندانم.
اینستاگرام رو دوباره پاک کردم. شمارنده اینجا رو هم برداشتم. اشکال نداره هرکی خواست بخونه. من فقط دارم اینجا نیاز و تمایل یک انسان مدرن، مبنی بر نشر بعضی از بخش‌های ذهنش رو ارضا می‌کنم؛ فقط چون از شبکه‌های اجتماعی دیگه استفاده نمی‌کنم و اینجا هزاران بار سالم‌تر از بقیه جاهاس.
روز شمار می‌گه ۷۴ روز مونده به کنکور. درست می‌گه. باهاش امروز صحبت کردم و قول داد خیلی زود بگذره. لیست کارهای بعد کنکور هم پشت حرفش یه چشمک به سبک اموجی‌ها زد و  الان می‌دونم اولین کار باید چی باشه. چقدر کار دارم. چقدر!

,And if I could I'd get you the moon and give it to you

میشه این مطلب که دلم برات تنگ شده رو هم تو یادداشت کنکور جا بدم؟ چون فکر کنم فشار درسیه که اینقدر یادت افتادم. لعنت به کنکور! لعنت به کرونا!

-

قصه رستم

  • جمعه ۱۶ خرداد ۹۹
  • ۱۷:۲۵

رستم افغانستانی است و ۱۷ ساله. قدی نسبتاً کوتاه و پوستی گندمی دارد. موهایش را روی پیشانی‌اش می‌ریزد. دوسال پیش با زور و زحمت از مرز خراسان جنوبی وارد ایران شد. غیر قانونی همراه دایی‌اش در یک ساختمان نیمه‌کاره حوالی منطقه ۴ تهران کار می‌کند. از صاحب‌کارش شنیدم پسر بچه فرزی است و یکبار که از نزدیک دیدمش خیلی ساکت بود. هم‌صحبتش نشد که بشوم ولی احتمالاً به خاطر شرایط زندگی‌اش خجالتی هم باشد. دست‌هایش زمخت شده ولی چشم‌هایش برق می‌زند و به هرچیز کمی بامزه‌ای زیر‌لب می‌خندد. احتمالاً در آن دوران که در وطنش زندگی می‌کرده بچه‌ی شوخی بوده. سواد ندارد ولی می‌دانم از دایی‌اش خواسته که سواد بیاموزد و صاحب‌کارش هم کتاب‌های اول دبستان را برایش از یک جا جور کرد. صاحب‌کارش هم آدم بدی نیست ولی توقع دارد وقتی به او پول می‌دهد در ازایش کارش را درست انجام دهد و گاهی دادی سرش می‌کشد. شاید اگر همین تربیت شدن را در حق یک ۱۷ساله ایرانی می‌دیدم خیلی هم از این حرکت مشعوف می‌شدم. ولی امروز شنیدم که رستم وسط روز بدون هماهنگی با صاحب‌کارش رفته و در کوچه‌ای فوتبال بازی می‌کرده. ایرانی‌ها که در بازی راهش نمی‌دهند پس احتمالاً کمی دور شده تا در محل تجمع هم‌وطنانش حضور پیدا کند. وقتی صاحب‌کارش زنگ می‌زند سراسیمه می‌شود و داد و فریادی صورت می‌گیرد که چرا باز به من نگفتی و رفتی؟ رستم به محل کارش برمی‌گردد و هیچ‌چیز نمی‌شود ولی این کودکی لای گچ و سیمان و خاک می‌ماند و در نقطه‌ای از زمان بریده می‌شود. 
چند وقت است خبر مرگ سیاه‌پوست آمریکایی شده ترند اول جهانی ولی کسی باخبر نمی‌شود در حوالی استان‌های شرقی ما، جایی که افغانستانی‌ها از وطنشان به یک کشتارگاه پناه می‌آورند، یک ماشین در اثر سلسه اتفاقاتی منفجر می‌شود و تابعین افغانستان در صندوق عقبش می‌سوزند. اعتراض برای سیاه‌پوست آمریکایی خوب است. هیچ‌چیزش اشکال ندارد ولی این موضوع که هرمسئله‌‌ی مربوط به جهان غرب به سمع و نظر همه می‌رسد و رسیدگی می‌شود اما وقتی همان مشکلات در خاک شرق باشد یک مشکل دون‌پایه دیگر می‌شود که در اختلاس و آزادی‌بیان نمادین و درد این روز‌ها گم می‌شود قلبم به درد می‌اید.
من کسی نیستم جز یک دختر شرقی که هیچ کدام از این مشکلات را درک نمی‌کند.

-

لا شَیء

  • چهارشنبه ۱۴ خرداد ۹۹
  • ۱۷:۳۶

لو کان بیننا بابٌ
کنتُ قد طرقته
‏لو کان بیننا جدار، کنت سأتسلقه
کنت سأدمره.
لو کان بیننا جبال، بحار
کنت قد أعتلیت بقدمی خارطة العالمِ،
ورسمت أخرى 
لکن بیننا
لاشیء.
واللاشیء
لاأستطیع أن أفعل لأجله شیئاً.

-

کنکور-یادداشت۸

  • چهارشنبه ۱۴ خرداد ۹۹
  • ۱۷:۱۹

ـ مونا ۷۷ روز مونده به کنکور چجوری از وقتت استفاده کردی؟
- مثل یک بی‌مسئولیت متحرک تا ۳:۳۰ صبح چت می‌کردم و از خنده اشکم در میومد پس بعدش سردرد می‌گرفتم. صبح به زور دعوای مونا علیه مونا ۷ بیدار می‌شدم، سه تا مطالعه انجام می‌دادم و کأنه نوزادی دوساعت بعد از ظهر می‌خوابیدم. بعد عذاب وجدان می‌گرفتم؛ صبح‌ها به رسم عادت از پنجره چک می‌کردم آسمون مدنظر یارم هست امروز یا نه(ابر داره یا آبی خالص)؛ صبح‌ها به یک امت صبح‌بخیر می‌گفتم، تا دم اپ توییتر می‌رفتم و با حربه درونی ''ای‌یارِ قدیمی سرمایه‌داری! تا به کی؟'' خودم رو منصرف می‌کردم؛ خودم رو محدود کرده بودم به روزی یک غزل حافظ، یک غزل مولانا، یک غزل سعدی و هری پاتر نمی‌خوندم ولی همچنان رتبم از ۳۰ تا ۵۰ می‌چرخید؛ درصد فلسفه‌ هم سر لج گرفته اصلاً بالا نمی‌رفت؛ نامجو گوش می‌دادم و با ''اخترکم'' گریم می‌گرفت و وقتی می‌خوند ''آری به یمن لطف شما خاک زر شود'' احساساتم غلیان می‌کرد؛ هر روز وبلاگ می‌نوشتم و هی نگاه می‌کردم نتیجه کار رو و از زیبایی این وبلاگ جدید ذوق می‌کردم؛ با شعر ''یک دست جام باده و یک دست زلف یار'' یک ماه و نیم روی دیوار بدون عوض کردنش سر می‌کردم؛ با موهای کوتاهم کلنجار می‌رفتم؛ روی لپتاپ دایرکت داشتم و هی تو گروه احوالاتم رو به نشر می‌ذاشتم تا ز.س. مستفیض شه؛ درخواستش برای سر زدن به خونه‌اشون و استفاده نفری صدگیگ پانزده روز رایگان رو به بیتوته تبدیل کرده و در اتاق خاص خودم سر می‌کردم؛ برای یارم شعر می‌خوندم؛ تخیل می‌کردم، تا می‌توانستم ذهنم رو به شطحیات اختصاص می‌دادم؛  اتفاقاتی که با ح. داره میوفته رو با ز.س. تحلیل می‌کردم؛ ز. رو تا پای جان اذیت می‌کردم؛‌ به دیدن یارم می‌رفتم؛ دفتر پشت دفتر تموم می‌کردم و مجبور می‌شدم تا شهرکتاب برم و دفتر جدید بخرم و در آخر هرکاری می‌کردم جز نقش یک کنکوری رو بازی کردن.

-

چُگور

  • چهارشنبه ۱۴ خرداد ۹۹
  • ۰۷:۴۴

بی اعتنا با من
مردِ چگوری همچنان سرگرم با کارش.
و آن کاروانِ سایه و اشباح
در راه و رفتارش.

                                                 م.امید

-

healing-التیام

  • دوشنبه ۱۲ خرداد ۹۹
  • ۲۳:۴۱

A gentle reminder that healing takes time. You need to be patient with yourself with the process. Forgive yourself when you relapse into old behaviours. Encourage yourself to get out of bed, avoid harmful ways to cope and suggest a healthy coping mechanism, as if a friend was encouraging you. Remind yourself to drink water, to eat fruits, journal, stop dwelling on things that don’t matter anymore, and see everything good in the world. It takes time and you’re in pain but you’re trying, and you’re alive and growing a little every day, and that’s all that counts
-

برای عطیه

  • جمعه ۹ خرداد ۹۹
  • ۰۲:۲۸

امشب یکی از بهترین حس‌های شبانه را تجربه کردم. ساعت ۱۲ از عطیه پرسیدم می‌تواند صحبت کند یا نه؟ برایش موضوع پارک را تعریف کردم و گفتم دلم نیست برویم آنجا. قرارمان شد شهرکتاب پاسداران، ساعت ۴. بعد شروع کردیم حرف زدن. از در و دیوار گفتیم. عطیه‌ی امشب نزدیک بود. امشب حس‌های عطیه را در نقطه‌ای از زمان حس کرده بودم. حرف‌هایش را می‌فهمیدم. متوجه نتیجه‌های فرا‌زمینی که مدت‌ها بود از همه پنهانشان می‌کردم می‌شد و حسشان کرده بود. می‌دانست چشم‌های فلانی از وقتی عوض شده بدجنس شده‌اند و می‌فهمید چه می‌گویم. وقتی گفت می‌خواهم بعضی محبت‌هایم را از فلانی دیگر پس بگیرم می‌فهمیدم چه می‌گوید. با آرام‌ترین تن صدا در مملوء شب درباره عجیب بودن حرف می‌زدیم. که چقدر فرهنگ به ما سخت و آسان گذشت، که چقدر چیز‌هایی در مغزمان فرو شد که حقمان نبود. امشب عطیه را می‌دانستم. وسط‌هایش گریه‌ام گرفت و می‌دانست. شب‌های زیادی بود که بوی قاصدک را گم کرده بودم. امشب شاید نه به شدت آن شب تابستانی سال‌ها قبل، ولی به حد قابل قبولی حسش کردم. ‘سال‌ها بود تشنه این صحبت طولانی بودم’ و حالا در امن‌ترین شرایط ذهنی‌ام. خوب شد. فردا بیشتر صحبت می‌کنیم. خوب می‌شود. خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه کز دست غم خلاص من آنجا مگر شود.

-

حدیث واقعه

  • پنجشنبه ۸ خرداد ۹۹
  • ۱۰:۴۴

بخوان به نام گل سرخ، و عاشقانه بخوان:
"حدیث عشق بیان کن، بدان زبان که تو دانی"

                                                            م.سرشک

-

چیزی میان سفر به آمریکا و آسمان

  • پنجشنبه ۸ خرداد ۹۹
  • ۱۰:۱۶

مهدیه حدود سه سال پیش فوق لیسانسش تو ایران رو با یه نمره خیلی عالی از یه دانشگاه دولتی گرفت. یادمه چقدر براش تلاش کرد و بعد از اون سیل ایمیل از کشور‌های مختلف بود که براش درخواست شرکت تو دوره‌ها و استادیاری می‌کردن. تقریباً همشون به یه اندازه وسوسه انگیز بودن ولی خوب به سان بقیه و به قانون عقلی مهدیه پیشنهاد ادامه تحصیل تو همون رشته و تو یه دانشگاه آمریکایی رو قبول کرد. ازدواج نکرده بود و باباش ناراضی بود. معمولًا تو این شرایط پدر و مادر راه پیشرفت رو با چندتا مانع از چیزی که هست سخت‌تر می‌کنن ولی مهدیه توجهی نکرد. پاییز رفت گرجستان و اپلایش رو از آمریکا گرفت. اون موقع سیاست‌های جدید آمریکا تازه شروع شده بود و آمریکا رفتن خیلی سخت‌تر از چیزی بود که مهدیه باهاش برخورد کرد. دانشگاه آمریکایی واقعاً می‌خواستش و اونم مصمم بود. همین حین فامیل‌های نزدیکش حتی کوچیک‌ترین خبری نداشتن که مهدیه داره بار و بندیل سفر جمع می‌کنه و می‌خواد برای همیشه از ایران بره. از وقتی مادرش به خاطر سرطان فوت کرد خیلی کم‌حرف شده بود و تو ذاتش اینکه به همه بگه همه‌چیز رو نبود و خوب هم بود. قرارش این بود یه هفته قبل از پروازش خبر رو بگه و قال قضیه تو یه هفته کنده شه. از گرجستان که برگشت دیگه پدرش هم راضی شد و افتاد دنبال جمع کردن وسایل یه عمر. هر‌چیزی که روزی ممکن بود تو آمریکا پیدا نشه. برای یک ماه بعد دنبال بلیط می‌گشت چون ترم درسی داشت شروع می‌شد و باید زودتر خودش رو می‌رسوند تا جاگیر شه. یک هفته از اون یک ماه گذشته بود که یه پسری در خونشون رو می‌زنه. محمدحسین که خونه و شغل ثابت و ماشین داشت میاد خاستگاری مهدیه. نه اینکه ماجرای عشق و عاشقی خاصی از قبل اتفاق افتاده باشه و مهدیه به اون فکر کنه ولی در یک تصمیم‌گیری ناگهانی نخ تمام آرزوها و رؤیاهای آمریکاییش رو ول می‌کنه و بادبادک میره. مهدیه چند ماه بعد با محمد‌حسین ازدواج می‌کنه و تو خونه‌اشون ساکن می‌شه. و چون هیچ‌کس جز باباش و برادرش از این ماجرا خبر نداشتن دیگه هیچ‌کس ازش نمی‌پرسه:''چیشد تو که می‌خواستی بری آمریکا!'' یا هر قضاوت دیگه‌ای که ممکن بود نسبت به تنهایی مهاجرت کردنش یا ایران موندنش بشه. به همین راحتی.
دیروز مهدیه رو با پارسا پسر کوچیکش دیدم. چشم‌های مامان‌بزرگ فوت شدش رو داره. مهدیه خوشحال بود. بچش رو نگه داشته بود و سعی‌ می‌کرد یه کاری کنه تا پارسا بخنده. فکر کنم داستان مهدیه همین باشه. خوشحاله و همین مهمه.

-

کنکور-یادداشت۷

  • دوشنبه ۵ خرداد ۹۹
  • ۲۳:۱۲

دو روز از شوال گذشته و با خیال راحت صبح ساعت ۷ بیدار می‌شم، دوش می‌گیرم، ورزش می‌کنم و رأس ۸ برنامه رو شروع می‌کنم. البته فردا و پس فردا مدرسه می‌رم ولی از بعد سنجش صبح‌ها بعد نماز صبح نمی‌خوابم که رو یه سری درسا بیشتر کار کنم. مثلاً اختیار شاعری رو خیلی طولش می‌دم تا پیدا کنم ولی اگر هر روز ۲۰ تا تست بزنم فکر کنم کارم خیلی راحت تر شه. بیشتر این اشکالم هم برای اینه که بین یادگیری و تمرین یه فاصله طولانی افتاد و تقریباً یادم رفت.
ولی دیدی این درسای ولایت فقیه و تاریخ‌های بی‌مزه فلسفه۳ که حذف شد چقدر همه‌چیز هم زیبا شد؟ واقعاً سخت بودن. یعنی اون درس آخر دینی۳ که خلاصه‌اش ۴ صفحه بود. درس یکی مونده به آخر تاریخ۳ هم ده‌هزارتا نخست وزیر داشت. امروز هم حواسم نبود داشتم تست فلسفه۳ درس آخر رو می‌زدم، دومین تست ناگهان یاد این کار زیبای سازمان سنجش افتادم و با افتخار رفتم تست درس ۸ رو ادامه دادم.  خیلی هم خوب!
چارلی همین الان گفت:

I'm in trouble but I'd rather be in trouble with you

آره دیگه. منم همینطور. (چی چی و منم همینطور؟ درست رو بخون بچه:<)

-

قرن‌ها

  • دوشنبه ۵ خرداد ۹۹
  • ۲۰:۲۶

غمان قرن‌ها را زار می‌نالید.
حزین آوای او در غار می‌گشت و صدا می‌کرد.

                                                           م.امید

-

نامه‌های پارسا به حسین

  • يكشنبه ۴ خرداد ۹۹
  • ۱۸:۲۸

یکی از سرگرمی‌های روزانه‌ام در کنار پرکردن مربع خالی مطالعه‌های درسی، خواندن وبلاگ‌ شده. خوشم می‌آید ببینم آدم‌هایی در دوردست فضای مجازی و درهم و برهم اینستاگرام و توییتر، اینجا می‌نویسند. دوست دارم ببینم آدم‌ها خاطره‌هاشان را برای خودشان یا حداکثر انگشت‌شمار ثبت می‌کنند.

همین‌جا، همین الان خواستم از اینکه ماه رمضان تمام شده و می‌توانم برنامه روز را تمام کنم بنویسم ولی عنوانی توجهم را جلب کرد. 

''دیوانگی به تنهایی، شلختگی و در هم برهم های ذهن نیمایی''

'نامه دوازدهم'

پارسا نامی به یک دوست ،یا با آن ادبیات هرچیزی که اسمش را می‌گذاشتند، نامه می‌نوشت، انگار باهم قرار گذاشته بودند که برای هم نامه بنویسند. حال پارسا خوب نبود و دلش تنگ شده بود ولی دیگر هیچ کدام از علاقه‌های قبلی‌ ارضایش نمی‌کردند. از بیرون نرفتن این روزهای قرنطینه ناراحت نبود و دوستانش را دیگر دوست نداشت. مثل این وبلاگ کوچک و دوست‌داشتنی من هم آرشیوش به اردی‌بهشت و خرداد محدود می‌شد. نامه‌های خرداد را خواندم. حس غریب همزاد پنداری وادارم کرد به آرشیو اردی‌بهشت هم سری بزنم. تا انتخابش کردم 'صفحه‌ای با این نام پیدا نشد.' بالا آمد. بعد هم آن را دوباره لود کردم و وبلاگ کاملاً پاک شده بود. در قسمت وبلاگ‌های به روز شده هم نتوانستم پیدایش کنم. چه شد؟

محو شدنش را هم دوست داشتم. با اینکه قانون هکسره را رعایت نمی‌کرد و خصومت روانی من با غلط املایی را فوران می‌داد ولی دوست داشتم بدانم در سرش چه می‌گذرد. شاید هم نوعی سایه و شبح بود که تراوشات ذهنی‌ام را در جسم وبلاگی نمایان می‌کرد. دیدی چه نوشتم؟ باز من تنها ماندم و از این حرف‌ها زدم.

امیدوارم پارسا این نوشته‌ را نخواند چون احتمالاً او صرفاً نامه‌هایی می‌نوشته و من به خاطر شرایط طاقت فرسای این روزها(که می‌دانم قرار است به چیز خوبی ختم شود) به سبک خودم تأویلش کرده‌ام. شاید هم نبود. ندانم.

-

سِفرِ اول و نیم

  • جمعه ۲ خرداد ۹۹
  • ۰۳:۳۴

در گذشته‌ها یا شاید هم آینده‌ها سیر می‌کنم. میان هست‌ها و نیست‌ها. دقیقاً چیزی مانند مشرق وسطی سهروردی. دلم می‌خواهد تخیلم میان چیزی به نام ماوراء سیر کند.

چشم‌هایم را بستم و راهِ رفت‌و‌آمد نفس را آزاد کردم. می‌خواستم اتاقم مملو از شب شود. ناخالصی روشنایی روز منزجرم می‌کرد.

فاصله گرفته‌ام از چیزی که مدت‌ها در دستانم می‌فشردم. از نفس‌های عمیقم فهمیدم. کمی سردرد دارم ولی می‌دانم برای دوری از چیزی است که نام عادت برایش مناسب است.

خواستم این سِفر از مدارهای دور و دراز آغاز شود اما کمبودش را دیدم. به چیزی بیشتر از این دنیا نیاز داشتم. نیاز داشتم سرمایی در برم بگیرد. دیگر به جسم وابسته نباشم.

چشم‌هایی از دورِ آن بالا نگاهم می‌کرد. هیچ‌گاه متوجهشان نشده بودم. ''غم ابدیست.'' طنین‌انداز شد. راست می‌گوید. باید دنبال ابد می‌گشتم.

می‌خواستم چیزی باشم که هیچ‌گاه نبوده‌ام. می‌دانستم که انحصار به فرد کیفیتی ضروری است ولی از کجا می‌بایست آن را جست؟ مگر من چیزی جز انسانی مدرن و خواهان راحتی بودم؟

لذت بردم از بلندی نوشته‌ام. لذت بردم از ذهن پیچیـ...

.

دوباره در اتاق نشسته‌ام. لامپی روشن است. نتوانستم ادامه دهم. رشته‌های وابستگی و تمایل شدید سخت‌نویسی و غریب بودن کلمات مهجور دستم را گرفت. خواستم چیزی باشم که نیستم. نیاز دارم بیشتر بدانم. باید بفهمم این راه رسیدن کجاست. باید بدانم این چهار دیوار دورم به اندازه کافی منحصر به فرد هست یا نه!

(Blue Variations (Official Album| واریاسیون های آبی

-

Parallel-موازی

  • جمعه ۲ خرداد ۹۹
  • ۰۲:۴۸

''اگر دستگاه اشتباه نکرده باشد، ساده‌ترین توضیح می تواند این باشد که همزمان با انفجار بزرگ، یا مهبانگ، دو جهان موازی به وجود آمده باشد. جهان ما، و جهانی که در آن قوانین فیزیک معکوس حاکم هستند و زمان می تواند به عقب بازگردد. در واقع در این جهان موازی فرضی، ذرات باردار بارهای معکوس دارند(بارهای الکتریکی مثبت به منفی و منفی به مثبت) و محور زمان نیز در جهت عکس حرکت می کند.''

بالاخره (درست یا غلط) بعد از سال‌ها تخیل درباره جهان‌های موازی، خوندن هزارتا هزارتای داستان و دیدن فیلم و تصور کردن مونا تو شرایط مختلف، ناسا متوجه یه ذره با ویژگی‌های کاملاً برعکس در قطب جنوب شده. احتمالاً چند وقت دیگه میان و میگن دستگاه اشتباه کرده. شایدهم نگن، ولی خوب همین که دوباره بحثش تو مجالس علمی رواج پیدا کنه، انگار که من دوباره برگشتم به دوران طلایی زندگیم. همون دورانی که عکس کهکشان به دیوار اتاقم بود. داستانهای تخیلی می‌خوندم، نقاشی می‌کشیدم، آهنگ گوش می‌دادم. دلم برای چیزی که بودم تنگ شده. برای اون حس مبهم آبی و به قول خودم اکلیلی. برای شب بیدارن موندن و صحبت درباره بوی قاصدک و pillow talk. یا حتی فکر کردن درباره اینکه نیکی تو اون داستانش درباره دختری که به خاطر اعتقادش به جهان‌های موازی می‌ره پیش روانشناس چی نوشته. نیکی هم می‌نوشت. نیکی هم خوب می‌نوشت. متال‌هد بود و همیشه به سلیقه موسیقی من توهین می‌کرد. ولی خوب بخشی از گذشته‌ای شده که من می‌پرستمش.

احتمالاً در جهان موازی مونا برای دبیرستان رشته ریاضی-فیزیک رو انتخاب کرده تا برای دانشگاه فیزیک محض بخونه. تا بتونه با اِچ که هوافضا می‌خونه اپلای بگیرن و از ایران برن. باهم یه خونه بگیرن و شب تا صبح تئوری‌های فیزیک بدن و با دانشمند‌های دیگه درباره تحقیقات آخر ناسا صحبت کنن. مونا اونجا از علوم انسانی چیزی نمی‌دونه ولی مثل مونای این جهان که فیزیک رو در قلبش داره، ادبیات رو خیلی دوست داره و هرشب حافظ می‌خونه.

''تنها کاری که بلدم این است که رؤیا بپردازم. سعی می‌کنم آن را خوب انجام دهم.''

-

کنکور-یادداشت۶

  • جمعه ۲ خرداد ۹۹
  • ۰۱:۱۱

اینستاگرام رو موقتاً پاک کردم تا بتونم بیشتر به درس خوندن برسم. درس نخوندن بهم استرس می‌ده ولی سخت تمرکز می‌کنم. البته خوشبختانه تفاوت این سختی رو با سختی چند ماه پیش حس می‌کنم. الان چیزای خوبی تو سرمه.

یه عالم خبر دورم هست که آدما مستقیم و غیرمستقیم بهم میرسونن. پیام حانیه به عطیه، توییت سارا، حرف‌های ح. به ز.س.. درصد اهمیت دادنم به این چیزها از اول قرنطینه به صفر رسیده. حتی دیگه حوصله ندارم بشنومشون. صرفاً لذت می‌برم از بودن. لذت می‌برم از شعر معاصر عربی، از ابوسعید ابوالخیر، از موسیقی آروم، از نوستالژی، از رفیق. لذت می‌برم از دنیام. بزرگه؛ برای همین دوسش دارم.

اتاقم یکم شلوغ شده. چیزای زیادی روی دیواره که همشون رو دوست دارم ولی زیاد بودنشون اذیتم می‌کنه. البته وقتی کنکور تموم بشه و بشرا کتابای تست رو ببره و این فرمولای ریاضی از دیوار بیان پایین بهتر می‌شه ولی تا آخر مرداد باید ذهنم رو مرتب نگه دارم تا ترتیب خودش به سراغم بیاد.

بعد از کنکور هم قراره از اینستاگرام برای همیشه خداحافظی کنم پس چندتا از متنایی که نمی‌خوام از بین برن رو مهاجرت می‌دم به اینجا.

می‌بینی چقدر متنم پاراگراف پاراگراف شده؟ ذهن مونا! قول می‌دم طبقه بندیت کنم. قول می‌دم یه روز بتونی بدون از دست دادن رشته کلمات، پاراگراف‌های مرتبط بنویسی. قول می‌دم کنکور که تموم شه چیزای خوب بیاد سراغت ولی قبلش باید بتونم جلوی آینه بهت بگم:''دیدی به جاهای خوب رسوندمت؟''. می‌رسیم. باهم تمومش می‌کنیم.

But you've got stars in your eyes

-