۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

مکفیِ عزیز

  • شنبه ۲۹ آذر ۹۹
  • ۰۲:۵۹

آخرین باری که همچین حسی داشتم برمی‌گرده به خیلی وقت پیش. شاید یادم نیاد ولی نوشته‌هام می‌گه چقدر سردرگم بودم و چقدر با خودم جنگ می‌گردم. حتی طرف مقابلم رو برای خیلی چیز‌ها سرزنش می‌کردم و واقعاً تمام انرژیم رو می‌ذاشتم که اعلام کنم مقدار حسم رو. مونای اون زمان چقدر غمگین و شکست خورده بود. تجربه من ناامیدانه و سیاه بود. یک چیزی که انگار همیشه مثل آیینه عبرت می‌مونه رو دیوار دلم. اون روز‌ها غمگین بودم و دلم می‌خواست اون چیزی که درونم داره پرورش پیدا می‌کنه رو بتونم منتقل کنم. حتی شده یک مقدارش رو. فشار خیلی چیز‌های دیگه هم روم بود و همه چیز رو سخت‌تر می‌کرد. همه‌چیز کش میومد و اشتباه به نظر می‌رسید. اونقدر کش میومد که خودم هم نمی‌دونستم واقعاً دارم چیزی حس می‌کنم یا صرفاً ناخودآگاهم بهم یه‌سری دستور میده. حالا خیلی وقت می‌گذره از اون روزا. شاید نه وقت واقعی. تو ذهن من، تو نوشته‌های من اون دوران خیلی دوره. انگار ده سال پیش. شاید برای همینه که الان می‌تونم با قطعیت بگم دوباره همون حس رو دارم. قویتر، منسجم‌تر، عاقلانه‌تر و حتّی شیرین‌تر.:))
شاید نوشتن برات الان سخت باشه. من همیشه می‌نویسم. بی‌پروا عاشقانه می‌نویسم و گاهی نشر می دم و گاهی پیش خودم نگه می‌دارم. من از مفاهیم و خاطره‌ها سرنخ می‌گیرم و یک بدنه می‌بافم که نود درصدش شبیه به یک چیز مشخص تو زندگیمه. حتی گاهی تمامش. ولی وقتی حرف مستقیم میشه و دیگه هرچیزی برمیگرده به زندگی واقعی انگار واژه‌ها هم شسته رفته‌تر جلوه می‌کنن. مهمونی واقعیت خیلی رسمی‌تر از عاشقانه‌های ذهنمه.
من چطور تو رو دوست دارم؟ نمی‌دونم. شاید به قول مینوی حتی نَمیدانم. شعر‌ها به تو صدق می‌کنن، جملات به تصورت می شینن. یک‌جور نه عجیبی بلکه خیلی ساده و آروم زندگی جریان داره. درست مثل یه موسیقی که کاملاً رضایت‌بخشانه(؟) هماهنگ یک صحنه از فیلم میشه. یه‌سری کیفیت‌ها وصف‌پذیر نیستن. من فقط نه با پنج‌تا حسم که با یک چیز فراتر متوجه موافقت احوال میشم و می‌تونم یک لایه سطحیش رو با کلمات توصیف کنم.
من پروسه‌های فکرت رو، موضوعات هیجان‌انگیز از نظرت رو، نقطه نظرت نسبت به مسائل رو، محتوی ذهنت رو و جنس قضاوتت رو دوست دارم. انگار وقت بودنت همه عناصر باهم همسو می‌شن، ستاره‌ها بخت رو بهتر می‌بُرن، فلک مشفق‌تر جلوه می‌کنه. 
دوست داشتنت برام جدیده. گفتم که شاید یک‌چیز نزدیک به این رو تجربه کرده باشم، در گذشته‌های دور، ولی نه اینقدر قوی. عادت بر این بود که من بخوام تا ماندگار بشه ولی حالا یک‌ دست دیگه این‌ قسمت رو برام نگه می‌داره. سنگینی رو دوشم نمیذاری، متوجه میشم که نگرانمی.
نگران منی؟ به وجد میام از این جمله، خونم سرعت بیشتری می‌گیره. سزاوار لغت اثیری.
نمی‌دونم می‌تونم بیشتر از این چیزی رو توصیف کنم یا نه. احتمالاً هرچقدر ادامه بدم بازهم کافی جلوه نمی‌کنه. برعکس تو حتّی. مکفیِ عزیز. رب النوع هرچیز زیبا و خالصی که هست.:)))

-

تنهایی نمناک

  • جمعه ۲۸ آذر ۹۹
  • ۲۳:۰۹

چون امشب دلتنگ و غمگین و بی‌حوصله‌ام و عکس‌هام رو از دیوار برداشتم و این شعر هرچند ابتدایی ولی خاطره زیاد داره:

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی 
تو را با لهجه‌ی گل های نیلوفر صدا کردم.
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.
پس از یک جستجوی نقره‌ای در کوچه های آبی احساس،
تو را از بین گل‌هایی که در تنهایی‌ام رویید با حسرت جدا کردم.
و تو در پاسخ موجِ تمنایِ دلم گفتی: دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی.
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم.
همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشم‌هایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم.
نمی دانم چرا رفتی نمی دانم چرا شاید خطا کردم.
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی نمی دانم کجا تا کی برای چه،
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید.

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت.
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد.
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت
تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد.
و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود.
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی‌ام از دست خواهد رفت.
کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد.

و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبورت نخواهی برد
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام برگرد.
ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد.
و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت:
تو هم در پاسخ این بی وفایی‌ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم.
و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا؟ شاید به رسم عادت پروانگی‌مان‌ باز،
برای شادی و خوشبختی باغِ قشنگِ آرزوهایت دعا کردم.

-

تو را کدام خدا؟

  • جمعه ۲۸ آذر ۹۹
  • ۱۳:۱۶

تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه.
تو دوردست امیدی و پای من خسته‌‌ست.
همه وجود تو مهر است و جان من محروم.
چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته‌ست.

                                                              مشیری

-

گیسو

  • پنجشنبه ۲۷ آذر ۹۹
  • ۲۳:۱۶

...چه می‌کنم؟ جانم را تقدیم می‌کنم که هرچیز بی‌ارزش جلوه می‌کند در مقابل تماشای آن گیسوان ملوّن و ناراست. چه رهاشان کنی، چه به هم گرهشان بزنی.  هرچه که تو را مربوط باشد معبود من است، ای رب النوع هرچیز زیبا و خالصی که هست.

نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست
گـــره بـگشـــود از گـیســـو و بر دل‌هـای یــاران زد

-

انتقال

  • شنبه ۲۲ آذر ۹۹
  • ۱۷:۰۹

سال‌ها پیش که دوستت داشتم تو را به نامی خاص صدا می‌زدم. شاید اصلاً صدا هم نمی‌زدم و کسی نمی‌شنیدش از زبانم امّا می‌دانم که می‌دانستی این نام میان من و توست. آن چند حرف یک معنای بزرگ‌تر را تداعی می‌کردند. آن سال‌ها گذشت و خیلی چیز‌ها از میان رفت. خاطره‌هامان را دفن کردیم ولی آن نام ماند. حالا که از زبان دیگران می‌شنومش که تو را صدا می‌زنند یک چیز در اعماق وجودم اذیتم می‌کند. میان ما چیزی مانده؟ ابدا. امّا تحویل دادن نام مستعارت به نفر بعدی یا از نظر من اغیار درد‌آور تر از نبودنت در آن روزهای اول است. شاید حتّی متوجه شده‌ام که تحویل دادن نام مستعار خودم به دیگرانی غیر آن نفر که به من دادشان اشتباه بود. خاطره‌ها را منتقل نمی‌کنند. اتفاق افتاده و هرچقدر دردناک انداختن اسم یک نفر دیگر رویش برای سبک کردن حجمش صرفاً فاجعه است.

-

Take yourself home

  • چهارشنبه ۱۹ آذر ۹۹
  • ۱۲:۴۰

...دیگه چی بگم؟ از این حال و اوضاع بگم برات؟ نمی‌خوام خاطرت رو ناراحت کنم، می‌خوام برات از یه رؤیا بگم. که چمدون‌هامون رو جمع کنیم، شاید هم نه. یه کوله برداریم و توش دو سه تا چیز ضروری بذاریم و ساعت ۵ صبح تو کوه قرار بذاریم. از اونجا تا یه منظره که مملو از طلوعه بدوییم و ۶ برسیم اونجا. تا ۷ کنار هم بشینیم و از زندگی حرف بزنیم. وقتی آفتاب طلوع کرد و روز از نو شروع شد ما هم همه‌چیز رو از نو شروع کنیم. 
راه بیوفتیم به سمت دورترین جا. یه جای دورافتاده حتّی. یک روز و دو روز تو راه باشیم و از هم درباره جزئی‌ترین اتفاقات زندگیمون بپرسیم. جوری که وقتی رسیدیم به اون مقصد من بدونم که دو سال پیش وقتی ساعت ۲:۰۳ از خواب پریدی چی تو ذهنت می‌گذشت. راه بریم و راه بریم. اونقدر راه بریم که به یه‌جای دورافتاده برسیم. جایی که رود داره، درخت داره، صبح‌ها صدای پرنده داره، برف و بارونش غم نداره. اگر می‌خوای حتّی دورتر می‌ریم. جایی که دریا داره، جنگل داره، نخل داره، شن داره. یا اصلاً اونجا که هرچیزی داره، آدم نداره. آره همین خوبه.
Go with me, somewhere
وقتی رسیدیم شب شده. نه شبِ همون روز. چند وقت تو راه بودیم؟ هرچی که هست می‌تونیم صورت‌های فلکی رو نگاه کنیم. می‌دونی که می‌تونم شکارچی رو از دب اصغر و دب اکبر تشخیص بدم. اصلاً می‌خوای ستاره قطبی رو بگیریم و بریم جلو. شب بره تو رگ‌هامون. حرف‌های شب بزنیم. همونجور که به سرمون می‌زنه و از هرچیزی میگیم و میگیم تا بالاخره آفتاب از پشت کوه سر بزنه. می‌خوای بریم پشت کوه اصلاً؟ جایی که بتونیم با آفتاب یه صحبتی داشته باشیم. 

می‌تونیم اونجا بمونیم. برای ابد بمونیم. هر روز از رو چمن‌ها رد بشیم یا بین درخت‌‌ها راه بریم، از آب رود یا دریا به صورتمون آب بزنیم، با صدای موج یا پرنده بیدار بشیم، هرشب بریم بیرون و به خیال باطل ستاره سهیلمون رو پیدا کنیم، زیر آفتاب دراز بکشیم و بلند بلند بخندیم، زیر درخت مجنون برقصیم و یه عالم سال زندگی کنیم.
بیا با من بریم، هرجا. همین روز‌ها، ساعت ۵.

I'm tired of the city, scream if you're with me, if I'm gonna die let's die somewhere pretty

-

قرنطینه

  • چهارشنبه ۱۲ آذر ۹۹
  • ۱۷:۱۵

برخلاف نود درصد‌ آدم‌هایی که زیر نظر قوانین مبارزه با اپیدمی ایران زندگی می‌کنن من قرنطینه رو از اسفند شروع نکردم. وقتی همه داشتن از درد زمستون ۹۸ می‌گفتن من درس می‌خوندم. هر روز ساعت ۷ بیدار می‌شدم و درس می‌خوندم و اصلاً چیزی به عنوان بی‌حوصلگی احساس نکردم. کل روز درگیر بودم و به فضای مجازی دسترسی نداشتم که بدونم تو ذهن کشور چی می‌گذره. حالا دیگه قرنطینه اوّل تموم شده و قرنطینه بعدی شروع شده و این اوّلین قرنطینه منه. ۱۲ روزه که تو خونه‌ام و بیرون نرفتم. فقط دیشب رفتم دم در و بسته‌ام رو تحویل گرفتم. من به تاریخ آذر ۹۹ دارم افتضاحی قرنطینه رو درک می‌کنم. دلم برای دوستام، کافه رفتن، قدم زدن، لباس درست‌حسابی پوشیدن، سرما، زیربارون راه رفتن و هزارتا چیز تنگ شده. به دلایلی( مامان کرونا گرفته. از شنبه شب حالش بد شد و تب کرد. همینجوری بدن درد داشت تا اینکه دیروز رفت دکتر و سی‌تی‌اسکنش خوب بود ولی امروز تنگی نفس گرفته و بویاییش هم خفیف شده. دیروز که عطرم رسید زدم به مچ دستم و گفتم مامان خوشبوئه؟ مامان گفت چقدر بوش کمه و متوجه شدیم بویاییش تحت تأثیر کرونا قرار گرفته.) این قرنطینه جدید رو جدی گرفتم و امروز که قرار بود برم شهرکتاب و دو سه تا چیز پرینت بگیرم و یه سری کارای دیگه منصرف شدم. 
حالا دیگه صبح‌ها دیر بیدار می‌شم. سر کلاسا شرکت می‌کنم. تو دفترم برنامه هر روز می‌نویسم: زبان، قابوس‌نامه، شاهنامه، بوستان، کسایی، مقاله فلان. گاهی انجام نمی‌دم و گاهی انجامشون می‌دم. موهام بلند شده و تصمیم گرفته بودم بذارم اصلاً بلند شه ولی بعداً که فکر کردم دیدم نه‌خیر باید همون کوتاهشون کنم ولی حالا حالاها نمیشه پس باید بلند شن. 
کلاس زبان ترم جدید شروع شد و خلاف ترم قبل که۶ نفر بودیم الان فکر کنم ۱۵ نفر تو کلاسیم و خیلی وحشتناکه وقتی یهو ۱۵ نفر بلندگوشون رو روشن می‌کنن و می‌گن دکوق. 
امروز هم سر کلاس تاریخ ادبیات بعد اینکه استاد مبحث کتاب‌سوزان رو تکمیل کرد و مرندی طبق معمول افاضه کرد(خوشم نمیاد ازش چون اینستاگرامش رو دیدم و همینطور فهمیدم فرانسوی بلده) و سارا نادری کنفرانس الفهرستِ ابنندیم رو داد و استاد تکمیلش کرد و فاطمه اصغری درباره دو گفتار اول کتاب محمدی ملایری حرف زد ولی نرسید کامل بگه، کلاس تموم شد. قراره جلسه بعد از سر انتقال دیوان‌سالاری از ایران باستان به تمدن اسلامی ادامه بده. تنها کلاسی که چهارشنبه‌ها داریم کلاس استاد بشریه(که سلام جمله کائنات بر او باد.). بقیه چهارشنبه اینجوری می‌گذره:
۱) نماز ۲)ویس بوستان جلسه دوم استادعظیمی ۳)قابوسنامه، باب سوم و چهارم ۴)شاهنامه ادامه داستان و تمام. پنج‌شنبه و جمعه هم علاوه بر موارد مذکور بالا شامل مقاله کاپوس‌نامه، شیوه‌نامه خط فارسی فرهنگستان، اتمام کتاب مجد(چه بگویم؟) و اون مقاله که سجاد دلیر فرستادست. 

تا روزی که کرونا از بین بره...

-

شب‌ها

  • سه شنبه ۱۱ آذر ۹۹
  • ۰۱:۲۲

من شب‌های زیادی رو یادم هست. اون شبی که از حرص و غم چنگ مینداختم تو موهای خودم، اون شبی که به دیوار تکیه دادم ولی تو زانوهام توانی نبود و افتادم، اون شبایی که جلوی آینه دعوا کردم، شبایی که فریاد خفه کشیدم، همه انرژیم خالی می‌شد ولی صدایی نمیومد، شبی که به امید اینکه اون طرف بالشتم خیس اشک نباشه برش گردونم ولی خیلی وقت بود که داشتم گریه می‌کردم، شبایی که مجبور می شدم بشینم تو تخت و بخوابم چون دراز کشیده نفسم بالا نمیومد، شبی که از غم بالشت رو پرت کردم تو دیوار، شبی که خودم رو یه گوشه از اتاق مچاله کردم، شبی که تا ۴ صبح با یه آهنگ گریه کردم، شبی که کنار مبل زانو زدم و همینجا شروع کردم به نوشتن(غم‌های اصلی)، شبی که رو مبل هال افتادم و بازم همینجا شروع کردم به نوشتن(کنکور-یادداشت۲)، شبی که از زور عذابی که می‌کشیدم مشتم رو کوبوندم به دیوار، شبی که لباس‌هام رو دستآویز کردم که نیوفتم ولی نتونستم بایستم، شبی که خودم رو تو کمد قایم کردم و زیرلب تمام اتفاقات ممکن رو گفتم، شبی که از استرس به لرز افتادم، شبی که از ترس و غم تب کردم، اون شبایی که به التماس افتادم. من شب‌های زیادی رو یادم هست.

-

روز از نو

  • جمعه ۷ آذر ۹۹
  • ۲۰:۲۸

حدود ۱۲ ساعت دیگر یک روز نو شروع می‌کنم. صدای زنگ ساعت می‌آید. چشم‌هایم را باز می‌کنم، لباس‌های آماده روی میزم را برمی‌دارم و یک راست می‌روم زیر دوش. ترجیحاً آب سرد. بعد یک ربع بیرون می‌آیم و کیک را از کابینت کنار یخچال درمی‌آورم، بطری شیر را از در روی یخچال برمی‌دارم و صبحانه مختصر می‌خورم. می‌آیم می‌نشینم پشت میزم و داخل کلاس می‌شوم. یک ساعت و نیم جزوه می‌نویسم و به حرف‌های استاد گوش می‌دهم. وسط کلاس می‌روم بیرون از اتاق و به آسمان نگاه می‌کنم. ابریست. بعدِ کلاس رویِ قسمتِ اوّلِ برنامه خط می‌کشم. بعد یک ربع چک کردن فضای مجازی می‌روم قابوس‌‌نامه را ادامه می‌دهم. واژه‌یاب کنارم است و هرجا متوجه نمی‌شوم این متن کهن دلچسب چه می‌گوید بعد چک کردن شرح غلامحسین یوسفی در واژه‌یاب جستجو می‌کنم. بعد از خواندن یک باب از قابوس‌نامه می‌روم در سامانه تا حاضریم بخورد. همانطور که سراج حرف می‌زند من هم نقاشیم را ادامه می‌دهم. وقتی حرف‌هایش بعد یک ساعت تمام شد و همه اعتراضشان را به فرق سامانه و اسکایپ و برتری‌های کلاس اسکایپ گفتند سؤال هفته را می‌نویسم. بعد می‌روم سراغ کسایی. یکی دو قصیده را می‌خوانم و واژه‌های ناآشنایش را در کتاب معنا می‌کنم. 
دیگر ظهر شده. کمی صبر می‌کنم تا وقت ناهار بشود. ناهار را می‌خورم و دراز می‌کشم روی تختم. می‌روم در ویدیو‌های save شده یوتیوب و یکیشان را پلی می‌کنم. بعد از چند دقیقه آرام شدن لپتاپم را روشن می‌کنم و هارد را وصل می‌کنم. حالا که How I Met Your Mother تمام شده باید انتخاب کنم بین The Office و Shadow Hunters که کدام را ببینم. احتمالاً هیجان‌انگیز‌ترین قسمت روزم. وقتی یکی دو قسمت دیدم دوباره فضای مجازی را چک می‌کنم. بعد از کمی چت کردن و حرف‌هایی از همه‌جا زدن می‌روم و کتاب‌های زبانم را باز می‌کنم. کمی لغت می‌خوانم و سعی می‌کنم آرتیکل(اختیکل؟) هرکدام را حفظ کنم. بعد اصلاحاتی که روی دیوار نوشته‌ام را دوره می‌کنم. با آنکه معانی نزدیک به هم است ولی دوست‌داشتنی‌است. بعد کمی استراحت، شاید نیم ساعت، می‌روم سراغ فایل‌های آماده برنامه. کنارش در گوشی‌ام دنبال بودجه آبان و آذر می‌گردم. مربع‌ها را پر می‌کنم، یکی یکی. فلان درس یک ساعت و بعدی نود دقیقه. وقتی شیش فایل را آماده کردم و پنج‌شنبه‌های فلانی را خالی گذاشتم، ثابت ریاضی و زبان فلانی را مخصوص کردم، تحلیل آزمون آن یکی را دو قسمت کردم و ثابت مسئله اقتصاد اضافه کردم به برنامه آن یکی دیگر  و ستون ثابت زبان را حذف کردم از برنامه دیگر پی دی افشان می‌کنم. می‌روم و گروه پشتیبان‌ها را نگاه میندازم. یک معلم دیگر صوت فرستاده و از میانگین درصد ۱۳ کلاس شکایت می‌کند.
صدای زنگ کوتاه ساعت می‌آید. یعنی ساعت کامل شده. حالا دیگر روی همه قسمت‌های برنامه روز خط کشیده‌ام. چراغ‌هایم را خاموش می‌کنم، ال ای دی‌های سفید روشن می‌کنند اتاقم را. heaven از finneas در گوشم پخش می‌شود. لپتاپ را باز می‌کنم. وارد بلاگفا میشوم و نظرات تأیید نشده را می‌بینم، اگر جوابی یا تأییدی بود انجامش می‌دهم. وبلاگ دوستان را چک می‌کنم. نوشته جدید را باز می‌کنم و شروع می‌کنم. ''حدود ۱۲ ساعت دیگر یک روز نو شروع می‌کنم. صدای زنگ ساعت...''

So what if I'm fucked up, fallin' in love

-

طلوعِ من

  • پنجشنبه ۶ آذر ۹۹
  • ۱۴:۲۷

کلاهم رو برنمی‌دارم، سر تعظیم فرود میارم به نام معشوق اونجا که نامجو صداش می‌زنه'طلــوعِ من'.

...زمزه های خوندنم،
دغدغه های موندنم،
با تو هم اندازه میشه.
قد هزار تا پنجره،
تنهایی،
آواز می خونم.
دارم با کی حرف می زنم؟
نمی دونم.
نمی دونم.

-

پشتیبان

  • يكشنبه ۲ آذر ۹۹
  • ۱۷:۳۱

دل رفت‌و دیده خون شد تن خست‌و جان برون‌شد
فـی العشـــــقِ مُعْجبــــاتٌ یَـأتِیــــــنَ بـــالتَـــوالِـی

به رسم هر یکشنبه برای بچه‌ها برنامه می‌ریختم و به ذهنم رسید به برنامه‌های سال پیشم که ثمین نوشته سر بزنم. همشون به ترتیب تاریخ چیده شدن و حتی یه دونش هم گم نشده از بس که دوسشون دارم. داشتم نگاهشون می‌کردم که به این شعر برخوردم بعد فکر کردم کی می‌تونه همچین باند پهناوری با پشتیبانش بسازه؟ حتّی الان که با بچه‌هام کلی حرف می‌زنم و رفیقیم اونجوری که من و ثمین بودیم نیست. هر هفته من شعر می‌نوشتم و ثمین با شعر جوابمو می‌داد. وقتی پیشش می‌رفتم باهم میم می‌دیدیم. برای رتبه‌هام خوشحالی می‌کردیم. من همیشه افتخارم این بوده که بچه خرخون بودم ولی مثبت نبودم و خلافایی کرده بودم که نود درصد بچه‌ها به ذهنشون نمی‌رسید. همیشه همه سریال‌ها رو قبل همه دیده بودم، کتاب‌هارو خونده بودم و هر هفته با دوستام بیرون قرار داشتم حتی سال پیش‌دانشگاهی و بعد ثمین رو دیدم. همونی که رتبه‌اش ۱۳ شده بود ولی به اندازه تمام دنیا فیلم‌باز بود. اونقدر باهاش حرف می‌زدم و  دردِ دل می‌گفتم که رفیقم شده بود. چقدر پشت تلفن باهم حرف زده بودیم! چقدر پیشش گریه کرده بودم! چقدر باندمون زیبا بود! 
از دو صفحه برنامه عکس گرفتم و گفتم داشتم از رو برنامه‌هات کپی می‌کردم که این صفحه رو دیدم قلب قلبی شدم. چقدر قشنگ بود. حس اون روزا وقتی مربع‌های برنامه رو پر می‌کردم و وقتی رتبه آزمون شنبه میومد با ثمین پارتی می‌گرفتم. دلم برای درس خوندن و فرهنگ و آدماش حتّی ذره‌ای تنگ نشده ولی برای ثمین؟ خیلی زیاد. برای وقتی که میومد جایی که درس می‌خوندم و اونقدر حرف می‌زدیم که یه ساعت مطالعه‌ام می‌رفت. چقدر راه میومد باهام سر زبان نخوندن. همیشه خبر داشت از همه چی. همممم! دلم براش تنگ شده. هر روز تو گروه حرف می‌زنیم، هنوز میم می‌فرستیم، هنوز سر سریال بحث می‌کنیم ولی دلم می‌خواد برای یه روز هم شده دوباره زنگ بزنم بهش و بگم: حاااامدفررر، من خسته شدممممم.:)))))

-

باران

  • شنبه ۱ آذر ۹۹
  • ۱۱:۳۹

در این سرما و باران یار خوشتر
نگار اندر کنار و عشق در سر

نگار اندر کنار و چون نگاری
لطیف و خوب و چست و تازه و تر

در این سرما به کوی او گریزیم
که مانندش نزاید کس ز مادر

در این برف آن لبان او ببوسیم
که دل را تازه دارد برف و شکر

مرا طاقت نماند از دست رفتم
مرا بردند و آوردند دیگر

خیال او چو ناگه در دل آید
دل از جا می‌رود الله اکبر

                               مولانا

-