۲۰ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

نَفحات

  • سه شنبه ۲۹ مهر ۹۹
  • ۰۰:۱۷

نَفحات وصلکَ اوقـَدت، جـَمرات شوقکَ فی‌الحشا
ز غمت به سینه کم‌ آتشی ‌که ‌نـزد ‌زبانه ‌کمـآتشا

بتو داشت ‌خو دل ‌گشته‌ خون، ز تو بود جان مرا سکون
فـَهجـرتَنـی فـجعلتَـنی مُتـحیّراً مُتـوحّـشا

دل مـن بـه عشق تـو می‌نهد، قـدم وفا بـره طلـب
فًلئن سَعی فَبه سَعی، و لئن مَشی فبه مَشی

ز کمند زلف تو هر شکن، گـرهی فتاده بـه کار من
به‌ گره‌‌گشائی زلف خود، تو ز ‌کار من گرهی ‌گشا

تو چه ‌مظهری ‌که ز جلوه‌ی تو صدای سبحه‌ی صوفیان
گذرد ز ذروه‌ی لامکان، که ‌خوشا‌ جمال‌ ازل ‌خوشا

همه ‌اهل ‌مسجد‌ و صومعه، پی ورد صبح و دعای شب
من و ذکر طره و طلعت تو، من الغداء ‌الی ‌العشا

چه جفا که «جامی» خسته دل ز جدایی تو نمی‌کشد
قدم ‌از طریق وفا مکش، سوی عاشقان بلا کشا

                                                              جامی

-

اتاقم

  • سه شنبه ۲۹ مهر ۹۹
  • ۰۰:۱۵

من واقعاً خوشحالم که اتاق مخصوص به خودم رو دارم. خب خیلی‌ها اتاق خودشون رو دارن ولی نمی‌دونم چندنفر نسبت به اون چهاردیواری حسی که من دارم رو دارن. اونجوری که نسبت به تمام جزئیاتش تعلق داشته باشن. وقتی می‌گم جزئیات معنای دقیقش منظورمه. از رنگ دیوارام گرفته تا متیو و پاپا ژورژ و چشم‌بند و کیسه آب‌گرمی که همیشه کنار بالشتمن. من دقیقاً تو هرنقطه از اتاقم احساس راحتی می‌کنم. کنار شوفاژ و پنجره‌ام(جایگاه مطالعه)، پشت میزم(جایگاه رسمی)، تو کمدم(جایگاه اختفا از بیگانه)، رو تختم(جایگاه استراحت)، کنار تختم(جایگاه هنری)و شاید هر نقطه‌ی دیگه‌ای که نام برده شه. می‌بینی؟ من حتی پشت تمام وسایل اتاقم ضمیر اول شخص مفرد می‌ذارم. من اونقدر اتمسفر اتاقم، دکورش، حسش و فضاش رو دوست دارم که هیچ‌جا نیست که ترجیح بدم بهش. هیچ جا. همه‌چیز این چند متر باهام سال‌هاست اخت شده. همه‌چیز اینجا حس بهتری داره. ترتیب کتابای کتابخونه ام(طبقه اول کره زمین و شاهنامه چاپ مسکو، طبقه دوم ادبیات کلاسیک و چندتا برگ از یه موجود زنده به نام دیاکو، طبقه سوم کالکشن عزیز هری پاتر با موزیک باکسش، طبقه چهارم ادبیات مدرن، طبقه پنجم انواع اقسام رمان و روی هم چیده شده) ، پنج‌تا قاب بالای میزم، شعر نوشته شده پایینشون(بس طور عجب لازم ایام شباب است)، پر طاووس روی قاب‌ها، تابلوی'کوچه فانوس خیس، منطقه طوفان‌خیز' ورودی، چین‌های مرتب پرده طوسی، درخت‌های سفید و مشکی رو زمینه‌ی آبی پررنگ دیوارام. اینجا همه چیز قشنگ تره. حتی ویلیام و ادوارد که روی شوفاژ کاملاً ''برادرانه'' کنار هم وایسادن، متیو هم اصلاً بهشون مشکوک نیست. حتی مجسمه داوود ملقب به الکساندر با گردنبند ستاره پنج پر هم بهم تاییدش رو داده. نوشتن درباره اینا خوشحالم می‌کنه. توضیح این جزئیا قلبم رو گرم می‌کنه. من چقدر comfotzone ام رو دوست دارم. ژدوق سیس کونفق.

-

قبلاً

  • يكشنبه ۲۷ مهر ۹۹
  • ۱۶:۳۴

جایزه عجیب‌ترین حس تعلق می‌گیره به دیدن آدم‌هایی از گذشته دور. کسایی که حس دیدنشون مثل قبل‌ها می‌مونه. انگار دوباره برگشتی به همون سال‌ها. یه‌‌حالی که تو تاریخت گمش کرده بودی رو پیدا می‌کنی. دوباره خندیدن کنارشون با همون لحن و صدا. مثل شنیدن یه عطر که سالها پیش استشمامش کرده بودی. انگار که دستت رو می‌گیره و می‌ذارتش رو نقطه گذشته از نقشه راهت. شاید حتی دیگه خیلی حرف خاصی با اون‌ها نداشته باشی. شاید جاهایی حرف کم بیاری. شاید حس کنی یه سری کارات و حرفات براشون مسخره اس. خیلی چیزا ممکنه مثل گذشته نشه. ممکنه نتونی مثل قبل تو بغلت بگیریشون و بگی چقدر برات ارزشمندن. شاید چون اصلاً دیگه مثل قبل اونقدر عظیم و بزرگ نیستن تو ذهنت ولی دوباره دیدن و حرف زدن باهاشون انگار که یادآوری می‌کنه. گفته بودم چقدر یاد‌اوری دوست دارم؟
می‌خوام بگم که دارم افتضاح می‌نویسم و حتی حوصله ندارم به جای اون همه نقطه بی‌معنی ویرگول بذارم. می‌خوام بگم چقدر دل تنگ یه‌سری حس‌هام. چقدر ذهنم می‌طلبه اون حال و هوای قدیمی رو. چقدر امروز با دیدنش دلتنگ‌تر شدم. چقدر خواستار اون حال و هوام. دوباره شیشه خالی عطر قدیمیم رو که بوی اون روزا رو میده گرفتم دستم و بو کردم. طعمشتو دهنمه. شیرین و قشنگ. کاش می‌تونستم اون لحظه‌هارو با تو بغل کنم. چقدر دل تنگت بودم.

-

صوتک

  • جمعه ۲۵ مهر ۹۹
  • ۲۳:۴۳

هل یمکننی اعتقال صوتکِ؟ وأحرره کُلما اشتقتُ إلیکِ!

-

من عجیبم یا بقیه پاترهد نیستن؟

  • چهارشنبه ۲۳ مهر ۹۹
  • ۲۱:۰۸

ملیکا درباره هری پاتر یه پست گذاشته و چون فالوراش زیاده خیلیا اومدن و زیرش کامنت گذاشتن. تو کپشن از من نقل قول کرده و نوشته 'هری پاتر یه سبک زندگیه' و همه این جمله رو تکرار کردن و موافق بودن. ولی به نظرم همشون صرفاً دارن لاف می‌زنن. می‌دونم نود درصدشون حتی یه بار هم کتاب‌ها رو نخوندن. اون دسته‌ای هم که کتاب رو خونده باشن نرفتن سراغ درخت‌های خانوادگی و قوانین کوییدیچ و زندگینامه دامبلدور. می دونم اسم کامل دامبلدور رو حتی بلد نیستن. می‌دونم خیلیاشون حتی زحمت ندادن که جانوران شگفت انگیز و جنایات گریندل‌والد رو بخونن. اصلاً سبک زندگی چیه اگر اینکار هارو نکردن. هری پاتر هم ملعبه دست شوآف بی‌نهایت اون سی چهل‌تا دختر شده که با هرچیزی تو پیج‌های مسخرشون شو‌اف می‌کنن؟
من می‌دونم زیاده‌رو‌ ام در این مسائل. می‌دونم خیلی عجیبه هنوز دنبال نسخه اولیه 'تجدید دیدار ارتش دامبلدور در مسابقه نهایی جام جهانی کوییدیچ' می‌گردم.  می‌دونم که وقت تلف کردن به نظر می‌رسه هر روز چند صفحه کتابش رو خوندن بعد این‌ همه بار که خوندمشون. همه این‌هارو می‌دونم ولی من به یک دهم عجیب بودن خودم هم راضیم که به یکی بگم پاترهد. ولی اون آدما که کامنت گذاشتن؟ قطعاً یه بار تو ۱۱ سالگی فیلم‌هارو دیدن و حتی یادگاران مرگ رو زدن جلو چون حال نداشتن اون همه ورد رو ببینن درحالی‌که حوصله ندارن برن یه سرچ ساده کنن و ورد هارو بلد شن. 
نه اینکه عصبانی باشم از لاف زدنشون. اینکه با هرچیزی می‌خوان شواف کنن و بگن ما خیلی کول و خفنیم باعث میشه بخوام سرم رو بکوبم به دیوار. راستش رو بگو؛ جرم پدر دامبلدور چی بود؟ یا نه ساده تر؛ اسم سه تا یادگاران مرگ چیه؟

-

صید

  • دوشنبه ۲۱ مهر ۹۹
  • ۲۳:۲۱

از در درآمدی و من از خود به در شدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاق‌تر شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
که‌اول نظر به دیدن او دیده ور شدم

او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم


گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

                                                  سعدی

-

کوله پشتی

  • شنبه ۱۹ مهر ۹۹
  • ۱۹:۰۷

من فکر می‌کنم کوله پشتی جزئی از بدن من شده. من از آن دسته دخترها نیستم که کیف دستی‌های متفاوت داشته باشم و بعد مدت‌ها یک کیف مشکی کوچک خریده‌ام. وقتی استفاده‌اش می‌کنم اصلاً احساس خودم بودن ندارم. انگار یک چیز اضافی آویزانم شده و دارد همه‌جا با من می‌آید. وقتی‌هم دنبال چیزی می‌گردی باید آرام باشی چون ممکن است تمام محتوایش به منصه ظهور خیابان برسد. به جایش کوله پشتی؟ رفیق شفیق قدیمی من از سه سالگی وقتی عروسک‌هایم را با خودم حمل می‌کردم تا حالا که علاوه بر دفترچه لغت کوچک زبانم، چند وسیله بهداشتی، هندزفیری و گوشی‌ام می‌توان به اندازه یک چمدان درش جا کرد. هروقت هم دنبال چیزی باشی می‌توانی کامل دست را مانند یک همزن بچرخانی چون چیزی قرار نیست بیرون بپرد. البته کوله کاربرد بهترش همان است که یک بند را بیندازی و از کنار در آغوشش بگیری و راه بروی. این حالت کاملاً تضمین شده اضطراب ناشی از راه رفتن درمیان خیل جمعیت را کاهش می‌دهد و احساس اینکه'من تنها دقیقاً دارم چیکار می‌کنم اینجا؟' را از بین می‌برد. کوله پشتی می‌تواند پذیرای پیکسل و پین و جاسوئیچی باشد. می‌شود وقتی کمی کهنه شده به عنوان 'من خیلی آدم استایلشی هستم' استفاده‌اش کرد. کوله پشتی می‌تواند هررنگی باشد، امّا کیف دستی؟ اصلاً آپشنی ندارد آن تکه چرم/پارچه کوچک به درد نخور. کوله پشتی عزیزم. کوله پشتی خیلی عزیزم.

-

شبیه به پیش‌دانشگاهی، ولی نه کاملاً

  • شنبه ۱۹ مهر ۹۹
  • ۱۰:۲۹

الان روی سکوی حیاط نشسته‌ام. هوا کمی سرد است ولی برای کسی که زمستان به دنیا آمده طاقت فرسا نیست. آقای محمدی‌نژاد در کتابخانه درس می‌دهد و کمی دیگر کلاسش تمام می‌شود. از حیاط که رد می‌شدم یک لحظه متوقف شدم. نه اینکه دلم تنگ شده باشد ولی یاد آن دوران کردن برایم زیباست. هوای سرد روزهای پیش‌دانشگاهی، شب‌ماندن‌های بی‌پایانش، صدای افتادن برگ‌ها وقتی طول حیاط را طی می‌کردم که کمی لغت بخوانم، آفتاب ناگهانی که از پشت ابر ظهور می‌کرد و برای چند دقیقه‌ای سوییشرتم را در می‌آوردم، نگاه زیرچشمی به حیاط پیش‌دانشگاهی یا آن یک نفر که روبرویم روی نیمکت سبز درس می‌خواند، نگاه‌های سال پایینی‌ها به درس خواندنم، صدای کلاغ و کارهای ساختمانی، زنگ تفریح هرچند کوتاه ولی کاملاً لذت بخش. پیش‌دانشگاهی آمیزه‌ای از درد و شیرینی بود و حالا با نشستن روی سکو دوباره حس شیرینش زیر زبانم آمده. نه؛ دلم نمی‌خواهد بازگردم ولی چند لحظه‌ را دوست دارم انتخاب کنم و یکبار دیگر به یادشان بیاورم. دلم سوپ گرم آن شب سرد را می‌خواهد، یا شاید هم مخلوط میوه‌ها وقتی کاپشن مشکی تنم بود. حتی آن شب که احساس می‌کردم سرعت عبور خون در رگ‌هایم دارد کم می‌شود ولی همچنان در آلاچیق دراز کشیده بودم و به‌خاطر زاویه دیدم احساس می‌کردم برج کنار مدرسه کمی کج است. و تصور کردم اگر کج بود ساکنانش چگونه زندگی می‌کردند. 

باد سردی حالا وزید و مجبور شدم خودم را کمی جمع کنم. دقیقاً بوی روزهای پیش‌دانشگاهی می‌آید ولی صدای بچه‌‌ها در مدرسه نیست.بهتر که نیست. کسی هم سؤال درسی نمی‌پرسد. 

عکس امروز در آلبوم ثبت شده. نگاهش که کردی یاد این سرما و آن روزها باش.

-

آمدن

  • جمعه ۱۸ مهر ۹۹
  • ۱۸:۵۸

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیـــا هنــوز آمدنــت را بهــا کــم اســـت؟

-

Longer

  • پنجشنبه ۱۷ مهر ۹۹
  • ۲۲:۳۵

I wake up every morning and tell myself that I could make you stay, just a little bit longer 

-

چه تعریف‌هایی عمیقاً من رو خوشحال می‌کنه؟

  • چهارشنبه ۱۶ مهر ۹۹
  • ۱۳:۵۵

مسئله اینه که تعریف‌های زیادی هست که آدم‌ها درباره بقیه بخوان بگن و طبیعتاً همه از شنیدن اونا خوشحال می‌شن. مثلاً دستخطت چقدر قشنگه یا چقدر لباست قشنگه. همه اینا من رو هم خوشحال می‌کنه مطمئناً ولی یه خوشحالی هست که صرفاً تا صورت عمق داره. یه خوشحالی هم هست که عمقش دقیقا یه نقطه کنار دیافراگمه و تمام طول گوش که محل شنیدنش باشه تا اونجارو یه گرمای خاصی می‌بخشه و ماندگاریش هم خلاف نوع اول زیاده. به نظرم بر اساس شخصیت و میزان اهمیت مسائل باعث این خوشحالی آدم‌ها متفاوته. برای من تا الان که ۱۸ سالمه با خودم دارم زندگی می‌کنم به دو دسته تقسیم میشه.

۱- به نظر من حس بویایی بعد از لامسه مهم‌ترین حس انسانه. خب بینایی کاملاً مهمه و به شخصه تمام (نمی‌تونم به اندازه‌ای که این کلمه معنی داره به فارسی ترجمه کنم. من رو ببخش الکساندر برای این کار) first impressions  هام از آدما با چشمامه به نظرم بویایی حتی مهم‌تر از اونه. من از اینکه یک نفر بگه: از بوی عطرت فهمیدم اینجایی. یک حس عجیب همراه با لبخند می‌گیرم. اینکه اون آدم تمام حواسش رو وقت حضور من به‌کار گرفته و می‌دونه عطر من چیه یه اتفاق خیلی خاص و تکرار نشدنیه برای من. خود من به عطر آدم‌ها خیلی دقت می‌کنم و حتی یادمه می‌تونستم از عطر ح. بفهمم که از اونجا رد شده یا نه؛ چه برسه حضور. واقعاً چه‌چیزی می‌تونه جای این رو بگیره که یک‌نفر از حس بویاییش استفاده کنه برای دنبال حضورت گشتن؟ هیچ‌چیز شاید.:)))

۲- دومی‌اش احتمالاً خیلی به نظرت مسخره باشه الکساندر ولی تو می‌دونی که من همیشه حس می‌کنم تمیز بودن بیش از حدم برای یه آدم به سن من خیلی عجیبه. حداقل اینه که نود و نه درصد هم‌سنام که می‌شناسم همیشه اتاقشون وسطه. ولی من هیچ‌وقت اینجوری نبودم. اتاق من همیشه مرتبه، کمدم تنظیمه کاملاً، حتی گوشیم و اپلیکیشن‌ها خیلی دقیق چیده شدن. من امکان نداره اگر قرار باشه صبح جایی برم، از شبش حتی جوراب‌هام رو آماده نکرده باشم. همیشه کتاب‌هام به ترتیب اندازه‌ان و همه‌چیز حتی‌الامکان تو زاویه درستش نسبت به میز یا شلف قرار داره. من همیشه لباسام شیش ساعت قبل رفتن بیرون اتو شدن. من فکر می‌کنم که این‌چیزا یکم عجیبن ولی من رو اذیت نمی‌کنن. بیشتر لذت می‌برم و دوست دارم این وضعیتم رو. حالا وقتی یک نفر بیرونی (نه اینکه لازم داشته باشم بشنوما الکساندر) میاد و میگه چقدر تمیزی یا میشه از کتاب تو استفاده کنم آخه خیلی مرتبه(تجربه اواخر کنکور- مراجعه شود به یادداشت neat ) حس خیلی خیلی خوبی بهم دست می‌ده. اصلاً غیرقابل توصیف.:)))))

-

با تو هیچ‌کس جز من، بی‌سپر نمی‌جنگه

  • چهارشنبه ۱۶ مهر ۹۹
  • ۱۰:۵۵

امروز که امام‌علی رو می‌رفتم، شیشه رو دادم پایین و قطره‌های بارون رو دستام حس کردم. هوا بهتر از همیشه بود و کوه‌هارو ابر پوشونده بود. یه جاهایی آفتاب راه خودشو به زمین پیدا کرده بود و انگار اشعه با بیشترین سرعت می‌خواست خودشو به زمین برسونه. موسیقی که پخش می‌شد با اینکه خیلی بد بود ولی می‌دونی که من قدرت تخیلم زیاده. با خودم فکر کردم که الان داره 'چشمه طوسی' پخش می‌شه. به خودم قول دادم یه روز وقتی همینجوری بارون اومده بود صبح زود بیام دنبالت. قول دادم که امام علی رو برم بالا به سمت کوه‌ها. قول دادم 'چشمه طوسی' رو پلی کنم. با خودم گفتم شیشه‌هارو می‌دیم پایین و دستامونو می‌گیریم بیرون. می‌خوام که با چاووشی همزمان بخونیم. می‌خوام وقتی میگه 'آه فاتح قلبم! عشق تو شکستم داد.' بهت نگاه کنم و ببینم که می‌خندی به حرفی که زدم. می‌خوام وقتی چیز‌هارو تجربه می‌کنم تو کنارم باشی. نه بهتر بگم. می‌خوام باهات تجربه کنم خیلی چیز‌هارو. می‌خوام که دستتو بگیرم و بگم من نمی‌ترسم تا مادامی‌که تو پیش منی. می‌خوام ببینم نگاهت رو، بشنوم حرف‌هات رو، حس کنم حضورت رو. باخت باید احساس فوق‌العاده‌ای باشه عزیزم. خیلی فوق‌العاده.

-

شعر سال

  • سه شنبه ۱۵ مهر ۹۹
  • ۱۹:۰۵

بر اساس نظردهی گروهی من و طاها مبتنی بر عادات عجیب جوانیمون این شد شعر سال:

حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز؟
بس طور عجب لازم ایام شباب است

-

لِمطر الاوّل

  • دوشنبه ۱۴ مهر ۹۹
  • ۱۳:۵۹

یتساقط المطر الأول على شُبّاکی .
فی لیلة المطر الأول أتذکرک حبیبی
طیفاً یسافر فی صقیع لیلی .
ویأتی صوتک دفئاً على لیلی
حبیبتی هل تسمعین؟
وقْع المطر الأوّل على شُبّاکی یذکرنی بک
بطیفک المسافر فی صقیع لیلی .
تعالی إلیّ أو خذینی إلیک . إلى ألف نجمة تتوسد عینیک
فلیتساقط المطر الأول . أغنیاتٍ لا تنتهی على شباکنا

این موسیقی آمیزه‌ای از درد و شیرینی و دلتنگیه برای من. برای باران اوّل.

-

پاییز اومد و این حرفا

  • دوشنبه ۱۴ مهر ۹۹
  • ۱۲:۰۲

بالاخره پاییز با تمام ابهتش اومد اینجا. داره بارون میاد و چون بالکن من از بالا سقف داره خیلی بوی بارون تو اتاقم نپیچیده ولی صداش هست. صبح که رانندگی می‌کردم هوا ابری ابری بود. بعد تا رسیدم خونه بارون شروع شد و تنها کاری که می‌تونستم بکنم لبخند زدن بود. دلم خواست برم روبرتو و هات چاکلت بخورم ولی خب تعطیله. تا یه هفته:) اشکالی نداره پاییز ادامه داره ولی این یه هفته نه. به جاش بعد از ظهر کلاس دارم و می‌تونم تا دلم می‌خواد تو شریعتی راه برم. 
دیشب حنانه پیام داد و گفت از اون روز که رفتیم بیرون دو سال گذشته و فکر کرده اینستاگرام نوتیف اشتباهی بهش داده. وقتی پیامشو دیدم کاملاً استپ شدم. نگاه کردم و دیدم واقعا دو سال از اون روزی که اونقدر غمگین بودم که فقط تو حیاط فرهنگ گریه می‌کردم گذشته. هزاربار سیب چرخ خورد و بعد دو سال بالاخره فرهنگ تموم شده. خوشحالم که تموم شده. با همه ضمایم و تعلقاتش. اون روزی که چندین ساعت جلوی حنانه گریه کردم و گفتم تنها چیزی که می‌خوام اینه که برگردم پیشتون. حنانه بغلم کرده بود و گفت خب پیش دانشگاهی برگرد. یازدهم رو دست و پا شکسته بگذرون و برگرد پیشمون. دلم دوستام رو می‌خواست و حالا؟ تموم شده هر حس بدی که بود. زمان اونقدر زود گذشته که باورم نمیشه. به روسری که بهم داد نگاه می‌کنم و خاطره‌هاش خیلی خیلی شفاف جلوی چشممه. حتی عکس‌های اون روز و همه چیز. زمان زود گدشت و خیلی چیز‌هارو التیام بخشید. پاییز هم می‌گذره. بهمن میاد. فروردین میاد و دوباره همه‌چیز از نو شروع میشه. گفته بودم بنده تکرار‌های دقیق و ملایمم؟

-

تو را خواهم دید

  • شنبه ۱۲ مهر ۹۹
  • ۱۰:۳۰

شاید در یک روز که آفتاب تمام سعیش را کرده و حالا دارد تمام می‌شود زیر سایه خانه‌ای تو را ببینم. شاید بعد از یک روز بارانی همراه بوی نم خاک با تو ملاقات کنم. شاید حتی برف آمده  و هنوز ادامه‌اش مانده باشد و من با چکمه‌های خیس چشم به چشمت شوم. دقیق نمی‌دانم ولی شاید هم یک روز با هوای معتدل و باد‌های ملایم روبروی یک بلوار که نه چندان سرسبزی دارد ما به‌هم برسیم. من نمی‌دانم و نخواهم دانست. شخصیت و ذهنم هم خیلی اجازه تفکر درباره موضوعی به این مبهمی را نمی‌دهد. من تنها می‌دانم که تو را خواهم دید. شاید همین حالا و شاید در یک لحظه کوچک گیر کرده میان آینده دور و نزدیک.

-

هم درون‌گرا، هم برون‌گرا

  • پنجشنبه ۱۰ مهر ۹۹
  • ۱۶:۵۰

از نظر من آدم‌های درونگرا نمی‌توانند همزمان دو شخصیت داشته باشند. نه منظورم دورویی نیست ولی به نظرم انسان‌های درونگرا وقتی در جمعند خیلی فرقی با تنهاییشان ندارند. کم حرف می‌زنند و آرامند. البته تجربه شخصی ندارم و صرفاَ نظرم این است امّا برونگرایی مثل من می‌تواند همزمان هم درونگرا باشد و هم برونگرا. طاها به من گفت با اینکه اجتماعی هستم و احساساتم را بیان می‌کنم ولی در تنهاییم حوصله‌ام سر نمی‌رود و این خودش یکی از فاکتور‌های درونگرایی است. حالا که فکر می‌کنم از وقتی کنکور را داده‌ام و از ر تمام روابط اجباری اجتماعی خلاص شده‌ام و بنا به سعی‌ خودم بیشتر اوقاتم را با خودم سیر می‌کنم می‌بینم چقدر حالم بهتر است. تقریباً هیچ اجباری اجتماعی روی دوشم نیست. حالا ک بلاگفا، تنها راه ارتباطی نشر احساساتم به بیرون، قطع شده شاید کمی احساس یکه بودن هم بکنم. حس جالبی است. من همیشه در دفتر‌هایم می‌نوشتم، شاید نه همیشه، ولی اینستاگرام و توییتر هم داشتم. حالا که نه آنها را دارم و نه وبلاگم را کمی تغییر یافته شرایط. احساس می‌کنم درونگرا تر شده‌ام. نسبت به اوقات خودم حس بهتری دارم. تذهیب می‌کنم، کتاب می‌خوانم، از شخصیت مرد داستان خوشم می‌اید، سریال می‌بینم، بازهم از شخصیت مردش خوشم می‌اید، کلاس‌های مخنلف می‌روم، برنامه برای کلاس‌های دیگر می ریزم، زبان مورد علاقه‌ام را دنبال می‌کنم،  شغل خودم را دارم، خیلی مهم است، درآمد خودم را دارم، هرچند کم ولی کاملاً باعث افتخار به خودم. وضعیت بعد کنکور را دوست دارم. با اینکه درس نمی‌خوانم و شاید چیزی دلم را قلقلک می‌دهد که دانشگاه شروع شود و دوباره درس بخوانم ولی حالا را هم دوست دارم. انگار خیلی هم بد نیست این همه تفاوت میان مونا وقتی دورش آدم هست و مونا وقتی با خودش نشسته درباره خودش با خودش حرف می‌زند. درگیری‌های ذهنم فراوان است و چیز‌های مختلفی برای فکر کردن دارم ولی ساعت‌ها دارند خوب می‌گذرند. اگر خدا بخواهد هم همینطور ادامه پیدا خواهد کرد. 
-

چیز دیگری

  • يكشنبه ۶ مهر ۹۹
  • ۰۰:۵۳

من آدم عادی هستم. تنها چیزی که مرا متمایز می‌کند تو هستی. تو را پرستیدن چیز دیگری است. قسم به خدا که چیز دیگری است.

-

زم ستان

  • جمعه ۴ مهر ۹۹
  • ۰۱:۵۷

حالا که فکر می‌کنم دلم برای سرما لک زده. زمستان جز اینکه شامل تولدم است به‌خاطر هزاران فاکتور دیگرش مورد علاقه من است. نشستن کنار شوفاژ و کتاب خواندنش. اصلاً کتاب حال بهتری دارد آن موقع سال. رفتن زیر پتوی سرد و انتظار برای گرم شدنش. صدای باران شدید بیرون اتاق و آن حس امنیت زیر پتو. لباس‌های بافتنی و گرمش. پالتو و چکمه و از همه مهمتر شال‌گردن. چقدر شال‌گردن دوست دارم. چقدر حس خوبی می‌دهد پوشیدنش. خبر باریدن برف شبانه و آن صحنه یک‌دست سفید صبحش. برف بازی وسط پارک ملت و عکس‌های احمقانه لیز خوردن و تویوپ سواری‌اش. تولدم. حس خوب روز تولدم. کادوها و تبریک‌ها که خیلی نزدیک‌ها جواب 'تولد توهم مباااارک' و کمی دورها 'وای ممنون عزیزم' می‌گیرند. بعد تولد محسن و بازهم همه آن حس ِ 'مبارکههههه'.
دلم زمستان می‌خواهد، دلم می‌خواهد صبح‌ها با لرز برای نماز صبح بیدار شوم درحالیکه به عادت آستینم را تا بند اول انگشتانم پایین آورده‌ام و جوراب حوله‌ای‌های رنگ‌وارنگم را پایم کرده‌ام. دلم برای پتو ستاره‌ای خیلی خیلی گرمم تنگ شده. می‌خواهم بازهم آن پالتو آبیِ به قولش دکمه سرخپوستی را بپوشم و با شال آبی ستش کنم و بروم به‌جای شیک توت‌فرنگی در انتظار هات‌چاکلتم بنشینم. دلم سرما می‌خواهد، برف می‌خواهد. زمستان عزیزکرده! کجایی؟

-

۳۳۶۷۸

  • چهارشنبه ۲ مهر ۹۹
  • ۱۷:۳۳

خب به مرحله انتخاب رشته رسیدیم. امروز ساعت ۸ و نیم رفتم مدرسه تا ببینم این مشاور‌های رشته‌ها چه می‌گن. البته خیلی گوش نمی‌دادم و بیشتر با ز.س. حرف می‌زدم و با گوشی نیک عکس می‌گرفتم و سونیک بازی می‌کردم. سر بزرگزاده رفتم پیش ثمین و لیست انتخابام رو نوشتم. ۶۲ تا انتخاب دارم که البته ۵۰‌تاش رو به اصرا ثمین نوشتم. می‌خواستم باستان‌شناسی رو بذارم اولویت ۳ و بعد ژئومورفولوژی که با مخالفت ثمین روبرو شدم پس از حربه جامعه شناسی استفاده کردم. البته بعد از روان شناسی باستان‌شناسی رو هم گذاشتم. حالا می‌تونی لیست کامل رو تو جعبه سبز مشاهده کنی. الان هم از تو دفترچه کد محل رشته‌ها رو دراوردم و روبروشون نوشتم. هیچ حال غریبی نداشت انتخاب رشته برخلاف چیزی که انتظارشو داشتم ولی فکر کنم تا جواب بیاد و ببینم چی قبول شدم حالم غریب بمونه. حالا تا اون موقع.

-