۷ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

شاید برای همین است که دوستش دارم.

  • دوشنبه ۳۰ فروردين ۰۰
  • ۰۴:۲۷

دوستش دارم. نمی‌دانم چرا امّا. شاید برای آنکه هیاهو را دوست ندارد. نه آنکه در هیاهو شرکت نکند، اتّفاقا خوب بلد است به زمزمه‌ها بپیوندد و خودش هم زمزمه‌گر خوبیست امّا همیشه سریع عمل می‌کند. دستش را می‌کند در آن کیف دوشی‌اش که همیشه روی شانه راستش قرار گرفته، آن کیف آبی سیر را می‌گویم، و کتابش راباز می‌کند. همان کتاب‌/کتاب‌هایی که روی جلدشان کاغذی چسبانده. اصلاً چرا اینقدر مخفی؟ چه می‌خواند مگر؟ شاید برای همین است که دوستش دارم. می‌گفتم. و بعد می‌نشیند یک گوشه، همانطور همیشگی. تکیه می‌دهد به یک دیوار، فرقی ندارد کدام دیوار، پاهایش را خم میکند، دستانش را ضربدری می‌کند و کتاب را در نزدیک‌ترین حالت به خودش میگیرد. چشمانش تند تند میان خطوط حرکت می‌کند، درحالیکه نوت‌ها هم در گوشش در حرکتند. چه گوش می دهد مگر؟ شاید برای همین است که دوستش دارم. و هر چندوقت یکبار اگر کسی رد بشود و این رد شدن چشمش را بگیرد، سرش را بالا می‌آورد. گاهی هم بدون رد شدن کسی سرک می‌کشد. شاید کسانی رد می‌شوند که من نمی‌بینم. شاید چشم‌هایش چیز‌هایی را می‌بینند که من نمی‌بینم و هیچ‌کس دیگر. شاید برای همین است که دوستش دارم. و اگر کسی نزدیکش شود، کتاب را به سینه‌اش می‌چسباند، انگار که کودک شیر‌خواره‌اش را، و پاسخ را می‌دهد.  البته اگر اینطور مواقع با او صحبت کنی کمی فرق دارد با وقتی که با او زمزمه کنی. نه آن زمزمه -که خدایا چقدر هوسش را دارم.- همان‌ها که اتّفاقا درش ماهر هم هست. انگار که اینطور مواقع هنوز از دنیای کتاب/کتاب‌ها بیرون نیامده و از یک درز کوچک میان دو در دارد به زور می‌شنود و هرچه که فهمیده را با فریاد جواب می‌دهد تا مطمئن شود صدایش می‌رسد. صدایش می‌رسد امّآ نامفهوم است، نه آنطور که زمزمه می‌کند. و بعد مدّتی گوش‌هایش زنگی را می‌شنوند که بقیه‌ی گوش‌ها نمی‌شنوند. ساعت خیالی‌اش را خاموش می‌کند و نشان را می‌گذارد میان صفحات، دوباره می‌گذاردش در آن کیف دوشی آبی سیرش، نفس عمیقی می‌کشد و نوت را از حرکت می‌ایستاند. بلند می‌شود و به هیاهو باز می‌گردد. شاید برای همین است که دوستش دارم.

-

۱۹۲

  • دوشنبه ۳۰ فروردين ۰۰
  • ۰۳:۳۴

بودنت عظیم است، چُنان که نبودنت.

-

پشتیبان۲

  • جمعه ۲۷ فروردين ۰۰
  • ۱۵:۱۰

شما قوم من روزی از من پرسیدید پشتیبانی چیست؟ یعنی ساعت ۲:۵۶ بیابند بگویند پاسخ ما ثبت نشده و در ۴ دقیقه باقی مانده ۲۸۰ سؤال را پر بکنید و کد رهگیری بفرستید. البته روزه هم باشید و بیشتر از خود طرف استرس بگیرید ولی چون دوستشان دارید، صرفاً لبخند بزنید.

-

قصّه

  • پنجشنبه ۲۶ فروردين ۰۰
  • ۱۸:۱۰

من شب‌های زیادی را به مدد قصه کوتاه کرده‌ام. هر قصه‌ای. یک عاشقانه که هر طور نگاهش کنی از من دور است، یک وضعیت خیالی اگر فلان کار را می‌کردم. یک وضعیت خیالی‌تر در آینده اگر فلان کار بکنم(که از قضا عملاً ناممکن هم هست.). شب‌ها که خواب و خیال و درد و فکر را همزمان دارم باید کاری بکنم. کاری بکنم برای این منِ بیچاره و به قصه پناه می‌آورم. که بتوانم خودم را بکنم و ببرم یک‌جای دور. شاید هم نه خیلی دور، دور در حد یک جمله و یا دور در حد آنکه برگردم عقب و به آن سردسته ایل آریایی که نه شرق رفت و نه غرب و مستقیم حرکت رو به پایین را انتخاب کرد بگویم برادر قدمت را باید ۱۰ درجه زاویه بدهی و آن یکی راه‌ را ادامه دهی. البته تا الان مشخص می‌شود که قصه را در ذهنم صرفاً دنبال نمی‌کنم. همیشه یکی از شخصیت‌های اصلی در جسم من است با نام، فرهنگ، قیافه و حتّی جنس مخالف. هرچه باشد شب را کوتاه می‌کند و هرچیزی که به من کمک کند این ساعات مخوف را پشت سر بگذارم به روی دیده قبول می‌شود.

-

حالا که اینجا تنهام...

  • يكشنبه ۲۲ فروردين ۰۰
  • ۱۶:۱۷

تو اگر من را بخواهی یک راه راحت قدم به قدم برایت می‌چینم. باید همین حالا به من زنگ بزنی و بگویی:''بیایم دنبالت؟'' من هم می‌گویم:''باشه.''. و بعد من را ببری یک پارک خلوت. جایی که چمن داشته باشد. یا پارک هم نه، در ماشین یک‌جای خلوت بنشینیم. قبلش از یک سوپر مارکت یک ماست میوه‌ای توت‌فرنگی بخرم و هرچیزی که تو بخواهی. بعد رویمان را بهم برگردانیم یا هردو خیره به غروب باهم شروع به صحبت کنیم. آن موقع هرچیزی که بگویی را قبول خواهم کرد. با تمام دردی که از تو کشیدم، هرچه بگویی قبول است. من الان در مود نشستن و ماست خوردن و صحبت کردنم و کاش اینکار را انجام می‌دادی.

-

هیجان

  • جمعه ۲۰ فروردين ۰۰
  • ۱۵:۳۴

دوست دارم یک اتفاق هیجان انگیز بیوفتد. مثلاً آب از بطریم فوران کند و تمام جهان را آب بگیرد. یا همین نسیم تبدیل شود به بزرگترین طوفان ۱ میلیون سال پیش. هرچیزی. حتّی از شومینه دکوری جلویم آتش کتابخانه بالایش را فرا بگیرد. هرچیزی که همه‌چیز را از این حالت یکنواخت خارج کند. چای می‌نوشم و کنارش کیک خامه‌ای دارم. کتابم را می‌خوانم و موسیقی در گوش‌هایم پخش می‌شود. دورتر صدایی می‌آید. همه‌چیز بیش از حد یک‌جور است.

-

یک عذرخواهی بدهکارم.

  • سه شنبه ۱۰ فروردين ۰۰
  • ۰۰:۱۴

من عذر می‌خواهم که نمی‌نویسم. عذر می‌خواهم که نمی‌توانم چالش سی روزه را تمام کنم. عذر می‌خواهم که دیگر ''درباره تو'' نمی‌نویسم. عذر می‌خواهم که روزانه نمی‌نویسم. فکر کردم شاید چون رفته‌ام به سفر نیاز دارم استراحت کنم امّا غمگینم. غمگینِ غمگین. طوری که نمی‌توانم برای یک چیز به خصوص تمرکز کنم. اکثراً یا کتاب می‌خوانم تا در یک دنیای دیگر زندگی کنم یا فکر می‌کنم یکی از شخصیت‌های فیلم هستم تا مجبور نباشم هر لحظه حتّی در اتاقم زندگی خودم را زندگی کنم. می‌روم به یک دنیای دیگر با پدر و مادر متفاوت، خود متفاوت، فرهنگ متفاوت، درد متفاوت تا دوباره نشوم همان منی که با پدر و مادرش و خودش و فرهنگش و دردش سالها زندگی کرده. حتّی به زبان بیگانه حرف می‌زنم که دوباره آن واژه‌هایی که برای بیان غم‌هایم در ذهنم کثیف شده‌اند را استفاده نکنم؛ نکند که عالم خیالم به غم آلوده شود. عذر می‌خواهم که آنقدر غمگینم. عذر می‌خواهم که دردمندم.

-