۶ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

?Will wonders ever cease

  • پنجشنبه ۲۶ مرداد ۰۲
  • ۲۰:۳۸

دومین بار است که این آهنگ را برای تو گوش می‌دهم. بار اول هجدهم تیر بود، اولین بار که تو را بوسیدم. این بار بیست و ششم مرداد است. یک ماه و اندی بعد‌تر. ساعت ۵:۳۰ بود که تماس تلفنی با تو برقرار شد و با یک وقفه کوتاه در آن میان تا ساعت ۸ ادامه پیدا کرد. نه آنکه بگویم این دو ساعت و نیم را طولانی یافتم یا اصلاً متوجه گذرش شده باشم. این بیست و یک دقیقه بعد از تماس طولانی‌تر گذشته اگر بخواهم شفاف بگویم.

به تو گفتم گوش‌های حساسی دارم. همینطور نمی‌گویم. صدای تو. کاش می‌توانستم چند دقیقه کوتاه از صدای تو را ضبط شده داشته باشم برای آن روزی که می‌دانم دلتنگش خواهم شد. گوش دادن به تو لذت تمام من شده است. صدایت را گوش می‌کنم. گاهی بم می‌شود و گاهی زیر. احساساتت در صدایت انعکاس پیدا نمی‌کند، وقتی من را دوست داری صدایت آرام‌تر می‌شود ولی لحنش با وقتی که درباره فلسفه حرف می‌‌زنی فرق نمی‌کند. صدایت در فضای باز با وقتی زیر سقفی هستیم هم فرق می‌کند. وقتی دراز کشیده‌ای خواستنی‌تر از همیشه است. کلمات را خوب تلفظ می‌کنی. واو «مخوف» را کشیده‌تر از دیگران می‌گویی. کلماتت در هم نمی‌رود مگر حوصله نداشته باشی. ناراحت که می‌شوی هم صدایت آرام می‌شود. خنده‌هایت را هم گوش می‌کنم. گاهی تک خنده‌هایی میان جملاتت هست وقتی اشتباه لپی می‌کنی. یک خنده میانه هم داری. با تو که شوخی می‌کنم آن خنده را داری. گاهی هم یک حرف را خنده دار می‌بینی و طولانی‌تر می‌خندی. این خنده‌ات صدا ندارد. فقط از طرز نفس کشیدنت می‌فهمم داری می‌خندی. این را بیشتر از همه دوست دارم. مخصوصاً اگر پس زمینه‌ات سکوت باشد و همه چیز بشود صدای تو. مثل امروز که در پشت بامتان نشسته بودی و هیچ چیز جز تو را نمی‌شنیدم، مخصوصاً به تدریج که شب می‌شد. یک صدای آرام هم داری. شب‌ها که خسته‌تری و تمرکزت کم شده. آن موقع تکیه کلماتت هم کمتر است. از همه واج‌ها سریع‌تر و نرم‌تر می‌گذری. گفتم شب؟ درباره پچ پچ کردن‌های زیر پتو حیف است نگویم. صدایت می‌رود و تنها لحنت باقی می‌ماند. آن موقع‌ها من را دوست‌تر می‌داری. هم صدایت نرم می‌شود و هم حرف‌هایت. اینطور نیست که مثل بحث‌های عمومی‌مان من را شما خطاب کنی. آن موقع‌ها برای توام. آن موقع‌ها همه چیز «دوستت دارم» است. مثل الان که همه چیزم «دوستت دارم» است.

Mystery of love

-

اسپویل

  • شنبه ۲۱ مرداد ۰۲
  • ۲۰:۳۶

از فیلم و سریال‌های ترسناک بیزارم. اون‌هایی که بهم هیجان بیش از حد می‌ده رو هم دوست ندارم. مخصوصاً اگر واقعی یا شبیه به واقعیت باشه. اون وقت دیگه سمتشون هم نمی‌رم. اگر هم از یک چیز خیلی تعریف بشنوم یا خیلی دوست داشته باشم ببینم چند وقتیه به این نتیجه رسیدم که ترجیح می‌دم برام اسپویل شه. اگر بدونم تهش کی‌می‌میره و کی زنده می‌مونه می‌تونم بیشتر لذت ببرم. از نورپردازی، از صحنه‌سازی، از بازی بازیگرا. همه چیز خیلی بهتر و قشنگ‌تر می‌شه وقتی از قبل می‌دونم چه اتفاقی می‌افته و با اینکه آدم‌ها از اسپویل متنفرن، من طرفدارشم. این اتفاق امّا به فیلم و سریال محدود نمی‌شه. ۲-۳ سالی می‌شه که مدام زندگیم رو تو ذهنم به اون فیلم و سریال‌ها تشبیه می‌کنم. یه شخصیت بد اصلی وجود داره که مدام ازش در ترس و اضطرابم. اون شخصیت اصلی هزار‌تا دست سیاه و طولانی داره که مدام دنبال شخصیت اصلی میان و تهدیدش می‌کنن. من هم در حال فرار و پنهان‌کاری مدام می‌ترسم و مضطرب می‌شم. گاهی وقتی یک روز خیلی پر استرس رو می‌گذرونم و امن بر می‌گردم خونه و مطمئن می‌شم اتفاقی قرار نیست بیفته، می‌گم کاش این رو صبح می‌دونستم. کاش می‌شد پلیر زندگی رو بکشم جلو و ببینم که رو تخت آروم خوابیدم و هنوز زنده‌ام، اون وقت می‌تونستم از آفتاب، کوچه‌ها، محبت‌ها، لبخند‌ها، بوسه‌ها یا هر چیز دیگه‌ای بیشتر لذّت ببرم. شاید حتی می‌تونستم ایمان بیارم. شاید می‌تونستم از کف هرم مازلو یکم بالاتر برم و به نیاز‌های بالاتر دست پیدا کنم. اگر از صبح می‌دونستم که تو روزم قراره چه اتفاقی بیفته چقدر آرامش داشتم. اون شب می‌گفت: «یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های خدا اینه که آدم‌ها نمی‌دونن کی و چجوری قراره بمیرن. اگر لحظه مرگت رو بدونی همونجا زندگی برات تموم می‌شه.» من می‌گم برعکس، اگر زندگی برای من اسپویل می‌شد زندگیم از همونجا شروع می‌شد. اگر می‌دونستم ضد قهرمان امروز خیال مبارزه نداره، امروز رو با خیال راحت و روشنی می‌گذروندم. ولی نه، از این امکانات ندارم. این خواسته‌ هم شبیه بقیه خواسته‌های غیر واقعیمه. شنل نامرئی کننده، نگهدارنده زمان، نقشه جی پی اس آدم‌هایی که می‌خوام.

-

Something

  • پنجشنبه ۱۲ مرداد ۰۲
  • ۱۲:۱۵

Something about not being in a relationship that I miss wholeheartedly

-

938

  • سه شنبه ۱۰ مرداد ۰۲
  • ۲۱:۰۵

-

937

  • شنبه ۷ مرداد ۰۲
  • ۱۹:۲۲

I hate short notice invitations. Give me ur schedule two weeks before the event so I add it to my calendar. UGH!

-

۹۳۶

  • شنبه ۷ مرداد ۰۲
  • ۱۳:۵۴

اضطراب نمی‌ذاره کار کنم یا فکر کنم یا حتی معاشرت کنم. پیام‌هایی که برام می‌آد همه زیاد از حدن. نمی‌خوام کسی باهام حرف بزنه. نمی‌خوام  اینجا بمونم. خسته و نمی‌دونم می‌خوام چیکار کنم. مامان مدام باهام حرف می‌زنه. نمی‌خوام باهام حرف بزنه. می‌خوام همه ساکت باشن. می‌خوام ببینم دارم چه غلطی می‌کنم. 

-