۲۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

رندوم فروردین

  • پنجشنبه ۳۱ فروردين ۰۲
  • ۲۲:۵۹

You always have been

  • چهارشنبه ۳۰ فروردين ۰۲
  • ۲۰:۱۸

-دو نفر از دوست‌‌هام بعد از ۱۰ ماه رابطه با هم بهم زدن. البته الان که این خط‌ها رو می‌نویسم دیدمشون که دوباره کنار هم نشستن و باهم می‌خندیدن پس فکر می‌کنم دوباره بهم برگشتن اما حرف من چیز دیگه‌ایه. وقتی بهم گفت: «راستی! تموم شد.» من تعجب کردم و گفتم: «نهاد جمله رو کامل بگو. داری نگرانم می‌کنی.» و اون نگاهم کرد. فهمیدم رابطه‌ش تموم شده. بهش گفتم: «رابطه اصلاً اشتباهه. این همه وابستگی به یه آدم دیگه کی چی؟» درست می‌گم. درباره این نظرم هیچ حرف و حدیثی رو قبول ندارم. من از وابستگی بیزارم. از «ما» شدن «من» متنفرم. من جاهای مختلفی می‌رم، من حس‌های مختلفی رو تجربه می‌کنم، من درس می‌خونم، من منم. اما وقتی وابستگی باشه این من می‌شه من فلانی. من فلان چیز موضوع آخرین جلسه تراپیم بود. حرفم این بود که تنها وقتی من خالی‌ام که شب می‌رم تو تخت. همیشه یا منِ اضطرابم یا منِ یه چیز دیگه. وقتی با مه. حرف زدم هم بحث همین شد. گفت رابطه این‌ها همه تاکزیکه. همیشه باهم، همیشه باهم. رابطه‌هاشون خودشون رو ازشون می‌گیره. خب به چه درد می‌خوره این؟ خوش می‌گذره؟ آره. ولی چقدر ناسالم و مسخره‌ست. من از خودم دور شم برای خوش گذشتن؟ پس من چی می‌شه؟ نه! نه! بیزارم از وابستگی. حتی وابستگی‌هایی که باهاشون به دنیا اومدم و روز به روز بیشتر اذیت می‌شم ازشون.

-عین. گفت امروز رو تو دفتر خاطراتش می‌نویسه. و خب، من هم می‌خوام بنویسم. امروز روز خیلی عجیب و بدی بود. صبح بعد از ورزش تو پردیس شمال با حراست دعوا شد. ازم فیلم گرفت، بهم توهین کرد، سرم داد زد. یاد آوردنش هم حتی اذیتم می‌کنه. صحنه‌ها آروم پیش می‌رن برام. لحظه‌ای که با گریه تو تاکسی نشستم، وقتی رفتم بین هنر و ادبیات و تا می‌تونستم گریه کردم، وقتی پیش ی. هم گریه‌م گرفت. حالم هنوز هم خوب نیست. بهترم. خیلی بهترم. ولی خوب نه. مرتیکه عوضی! 

خب. حالم از اون بد بود. بعد پریود شدم. درد زیاد داشتم و ژلوفن هم اثر نمی‌کرد. نتونستم با ن. الفهرست رو حتی یک خط بخونیم. بعد از اینکه از پیش ن. اومدم رفتم پژوهش. خواستم برم بیرون که دیدم عین. هم هست. رفتم پیشش و خب One hour later: رفتم کلاس قرائت. از همه چیز حرف زدیم فکر کنم. جفتمون خانواده‌های مذهبی داریم ولی اون اعتقاد داره. خوبه اعتقاد داشتن. دلم برای روز‌هایی که پشتیبانی اعتقاد رو داشتم تنگ شده. با اینکه خیلی از حرف‌هاش رو صریح می‌گفت ولی خب عقب ننشستم. این هم چیز جدیدیه. فعلاً مشکلی ندارم. تا ببینم چی می‌شه.

امروز: 

دیو‌ها

  • چهارشنبه ۳۰ فروردين ۰۲
  • ۱۲:۴۸

آن دیو‌ها از بالای دیوار و روی دیوار و زیر دیوار به تو حمله می‌کنند. اگر راه نیابند دیوار را از هم می‌شکافند. چیزی جلودار دیو‌ها نیست. صدایشان از انتهای گلویشان بلند می‌شود و در گوش‌هایت می‌پیچد. و شاید روزی تو را کر کند. دیو‌ها دست‌ درازی دوست دارند و می‌خواهند آن چه در زیر پوست تو جریان دارد را به دست آورند. دیو‌ها جلو می‌آیند، جلو می‌آیند، جلو می‌آیند. آنقدر نزدیک می‌شوند که سایه نحسشان بدنت را بپوشاند و بعد دست دراز می‌کنند. آن‌ها از تو همه چیزت را می‌خواهند. مهم‌تر از همه چیز ترس تو را دوست دارند. دیو‌ها مثل سگان بوی ترس را می‌شنوند و از آن تغذیه می‌شوند. 

-

824

  • يكشنبه ۲۷ فروردين ۰۲
  • ۱۳:۱۳

A cry for help.

-

۸۲۳

  • شنبه ۲۶ فروردين ۰۲
  • ۱۴:۱۴

با اینکه یم ساعت دیر اومدم به کلاس ولی بازهم خسته و مرده شدم. کاش به ججای کلاس ۲۳۳ تو کلاس ۲۳۲ بودم. جایی که امامی معلوم نیست درباره چی داد می‌زنه. اینجا زمان کش میاد ولی نه از اون کش اومدن‌هایی که خوبند. کش میاد و کش میاد و مرده می‌شه.

-

۸۲۲

  • سه شنبه ۲۲ فروردين ۰۲
  • ۲۳:۵۴

فرض کن ایران به دنیا نیومدی و می‌تونی از بانکداری اینترنتی جهانی استفاده کنی و راحت شبی ۵۰ یورو بدی برای جای خواب بدون اینکه برات زیاد باشه. 

-

منظره کلی و عادی

  • سه شنبه ۲۲ فروردين ۰۲
  • ۲۳:۳۴

امروز از طبقه سوم دانشکده به بین هنر و ادبیات نگاه می‌کردم. آدم‌ها گروه گروه روی سکو‌ها نشسته بودن و دور از چشم حراست ناهار می‌خوردن و معاشرت می‌کردن. یکی از کارگر‌های پردیس کنار موتورش وایساده بود و اینور و اونور می‌رفت. آدم‌های تو خیابون قدس رو هم می‌دیدم که از پیاده رو رد می‌شدن. اکثراً دانشجو بودن. ماشین‌ها هم سریع به سمت بالا حرکت می‌کردن. سبزی برگ‌ها مخصوص همین زمانه و چند هفته دیگه یه لایه از غبار و دود روش می‌شینه. برگ‌ها با باد تکون می‌خوردن. بین موهای تازه کوتاه شده‌م باد می‌پیچید. باد بعد مدت‌ها سرزنش‌گر نبود. پاهام رو بین دیوار و لوله‌های شوفاژ گذاشته بودم و دست‌هام تکیه صورتم شده بود. مدام مجبور بودم به خاطر سفتی سطح کنار پنجره جا به جاشون کنم. از فواید زیادی لاغر بودن! کسی تو کلاس ۳۲۵ نبود. فکر می‌کردم اگر الان یکی بیاد تو فکر می‌کنه مونا دیگه واقعاً به سرش زده. دوست داشتم چند ساعتی اونجا بمونم. بدون موسیقی یا فرد دیگه‌ای. زمان کش می‌اومد و من دوست داشتم بازهم نگاه کنم. نه به کس خاص یا چیز خاصی، دوست داشتم به اون منظره کلی و عادی خیره بشم.

-

۸۲۰

  • دوشنبه ۲۱ فروردين ۰۲
  • ۱۰:۱۴

کاش در ماشینم رو قفل کرده باشم.

-

819

  • يكشنبه ۲۰ فروردين ۰۲
  • ۱۹:۳۲

یه عادت جدید پیدا کردم که خیلی قبیح و زشته. هر موقع tempt می‌شم که انجامش بدم یه تشر خیلی بی‌ادبانه به خودم می‌زنم و از خیرش می‌گذرم. کاملاً هم سالم!

-

818

  • يكشنبه ۲۰ فروردين ۰۲
  • ۰۹:۱۶

WEIRD AS FUCK. TAY AND JOE BROKE UP? NO WAY! NO FUCKIN WAY!

-

بحران

  • جمعه ۱۸ فروردين ۰۲
  • ۱۳:۳۰
  • ۱ نظر

بحران پیدا کردن رنگ مناسب و دوست‌داشتنی و زنده برای قالب وبلاگ(عنوان، عنوان پست‌ها، لینک‌ها و...)

تلاش‌ها تا الان: سبز زیتونی، رزگلد، این سبز که زشته و دوستش ندارم ولی نمی‌دونم چی بذارم به جاش.(هر چیزی غیر آبی)

-

۸۱۶

  • جمعه ۱۸ فروردين ۰۲
  • ۱۳:۲۲

اشتباه نشه، من برای اون دوست‌هام که وارد رابطه شدن و به اون رابطه احساس خوبی دارن خوشحالم امّا وقتی هر صد سال یکبار تنها می‌شن و به پارتنرشون نچسبیدن و از ضمیر ما به ضمیر من بر می‌گردن من دوباره باهاشون خیلی خوش می‌گذرونم. دلم برای این لحظه‌ها هم بسیار تنگ می‌شه. پریروز با الف. حداقل نیم ساعت تو پژوهش حرف زدیم و بعد باهم ناهار خوردیم. دوباره تونستم باهاش حرف بزنم، گاسیپ بگیم، به پسر‌ها نگاه کنیم، از احساساتمون بگیم. سین. هم هنوز از خونه‌شون برنگشته تهران. این یعنی ی. یک هفته‌ست که تنها می‌گرده و همین یک هفته شد بهترین هفته‌م با ی.. باهم حرف زدیم، چت کردیم، باهم خندیدیم. مثال‌ها زیادن. خوشحالم که می‌تونن به یکی نزدیک بشن و باهاش احساس خوشحالی بکنن ولی دلم برای لحظه‌های دو نفره من و اون‌ها تنگ می‌شه. 

-

ثبت

  • پنجشنبه ۱۷ فروردين ۰۲
  • ۲۰:۳۲

اینجا، پاراگراف اول، ثبتش کردم، دو روز بعد از دیدنت زیر درخت‌های مختلف، دلم برات تنگ شده.

-

مدرسه تابستونی‌-۱

  • پنجشنبه ۱۷ فروردين ۰۲
  • ۱۶:۵۸

می‌خواستم درباره پروسه مدرسه تابستونی بنویسم. اولین بار که مه. تو آلاچیق‌های دارو بهم درباره مدرسه‌های تابستونی گفت واقعاً از ایده اش خوشم اومد. یادمه اون زمان که ستایش رفته بود لایدن واقعاً خوشم اومده بود و فکر می‌کردم چقدر کار جالبی می‌تونه باشه. یه سفر کوتاه به یه دانشگاه نسبتاً خوب با واحد‌هایی که خودت می‌تونی انتخاب کنی. بعد از اون به دانشگاه اترخت برای یادگیری زبان اول و دوم اپلیکیشن فرستادم. به مدرسه تابستونی زبان شناسی چک هم همینطور. و در آخر روزی که نون.جیم. اطلاعیه لایدن رو فرستاد به لایدن هم اپلیکیشن فرستادم. 

من هیچ وقت این نوشته رو تموم نکردم. ها!

-

۸۱۳

  • سه شنبه ۱۵ فروردين ۰۲
  • ۱۹:۴۵

کاش قلبم را در بیا‌ورند و پرت کنند آن طرف‌تر.

-

جز شمع نوری ندارم.

  • دوشنبه ۱۴ فروردين ۰۲
  • ۲۲:۲۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

811

  • جمعه ۱۱ فروردين ۰۲
  • ۲۲:۳۱

Barefoot on a summer night

-

810

  • پنجشنبه ۱۰ فروردين ۰۲
  • ۱۹:۵۷

Handsome, you're a mansion with a view.

-

حالا که برگشتم خونه

  • چهارشنبه ۹ فروردين ۰۲
  • ۲۱:۵۴

همون‌ طور که چند روز پیش نوشتم نوروز برای خانواده‌های خیلی خوشبخت و تلوزیونیه. برای خانواده‌ای مثل ما که بعضا چشم دیدن  هم دیگه رو نداریم و در بعضی دیده شده (من) که آرزوی نبودن دیگری رو می‌کنیم نوروز واقعاص تعطیلات جالبی نیست. البته قسمت تهران نبودنش خوبه. این چند روز یعنی از جمعه تا همین چند ساعت پیش در سرزمین‌های شمالی به سر می‌بردیم. بهترین قسمتش بودن ح. و عین. بود. مثل همیشه. عین. واقعاً بزرگ شده و قراره گواهینامه بگیره و حتی فحش‌ها و اشارات رو هم می‌فهمه. حرف زدن با ح. هم این دفعه خیلی عجیب برام خوب بود. یک شب یه تور کیف برامون گذاشت و دیدم با خودش آبرنگ آورده. همون جا این واقعیت که افردگیم دوباره شروع شده خورد تو صورتم. دلم برای characteristics‌های ریز شخصیتی تنگ شده. دلم وقت‌هایی که جز عصبانیت احساسات دیگه هم داشتم رو می‌خواد. با ح. تونستم چند بار جوری بخندم که دلم درد بگیره. فکر کنم حداقل ۶ ماه بود که اینطور نبودم. حالا که برگشتم خونه چندتا کار انجام دادم. یکم پازلم رو درست کردم، خودکار قشنگم رو اوردم بیرو که استفاده کنم، والپیپر‌هام رو تغییر دادم، یه پیکسل و یه چیز دیگه به کیفم آویزون کردم. دلم حتی برای گیتارم هم تنگ شد. امشب نیما خوندم و برای ی. هم یه کارت پستال درست کردم که وقتی رفتم دانشگاه بهش بدم. حتی یاد اون روز خوشحالم می‌کنه. وقتی ی. اومد پیشم و گفت می‌خواد باهام صحبت کنه. بعد از اینکه تقریبا همه دوستی‌هام قطع شد هیچ وقت حسم به ی. تغییر نکرد. در اصل حسم به ی. و الف. تغییری نکرد. اون روز با ی. زیر نم بارون ریز پاییزی نشستیم و حرف زدیم. ی. آرومه و آرومم می‌کنه. ی. فکر‌های تاریک نداره. اگر یه کلمه‌ای که کمتر زیر سایه اسلام بود ولی هم معنی خلوص بود پیدا می‌کردم براش به کار می‌بردم. پاک نه. پاک زیادیه. کلمه‌ای ندارم. 

داشتم از شمال می‌گفتم. نگرانی و استرس خانواده نذاشت خیلی لذت ببرم. حالا هم که اومدیم تهران هواش بهمون خورده و بدتر و بدتر شده. امیدم به چند روز دیگه‌ست که می‌رم دانشگاه. از ۱۳ به بعد تا انتهای اردی‌بهشت درس دانشگاه به جز چندتا کار کوچیک تعطیل می‌شه. فقط آیلتس می‌مونه. بعد از اردی‌بهشت تا آخر خرداد دوباره مثنوی و... می‌خونم. برنامه عید اونطور که فکر می‌کردم پیش نرفت. مثنوی ۱۰۰۰ بیت نخوندم. فقط ۱۰۰ بیت خوندم ولی نمی‌خوام خودم رو سرزنش کنم. من افسرده شدم و دارم اینطوری کار می کنم. یادم باشه جلسه اول تراپی گله و شکایتم رو بگم. 

خلاصه که می‌خوام چندتا عکس همینجا از شمال آپلود کنم. خوبی این سفر این بود که چشمم می‌تونست بالاخره بعد از هزار سال تهران نشینی یکم نقاط دور رو هم ببینه. در کنارش علاقه‌م به کوه‌ تثبیت بشه و تمرکزم روی صدا‌ها بیشتر بشه. صدای پرنده، ساحل و شب. این نوشته رو ادیت نمی‌کنم چون می‌خوام برم دراز بکشم و شارژ هندزفیریم هم تموم شده و دیگه صدای چادر هرماینی و هری رو فقط از گوش راست می‌شنوم. 

-

۸۰۸

  • شنبه ۵ فروردين ۰۲
  • ۰۴:۵۷

صبح خیلی زوده، تنهام، درد و خشم با هم ترکیب شدن. می‌خوام بلند نفس بکشم ولی سختمه. کاش رها می‌شدم.

-

I sure didn't want to ramble up this much

  • چهارشنبه ۲ فروردين ۰۲
  • ۰۱:۲۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

۸۰۶

  • سه شنبه ۱ فروردين ۰۲
  • ۲۱:۲۴

نوروز برای خانواده‌های لاوینگ و بوجی و موجیه. برای من فقط استرس، گریه و فکر و خیاله.

-

805

  • سه شنبه ۱ فروردين ۰۲
  • ۱۹:۳۱

Wish I didn't feel the hurt.

-

۸۰۴

  • سه شنبه ۱ فروردين ۰۲
  • ۱۵:۱۱

با بهار زنده نمی‌شوم و تماشای همه چیز شکنجهٔ من است.

-

اول ۱۴۰۲

  • سه شنبه ۱ فروردين ۰۲
  • ۰۲:۲۲

مثل هر سال که برای سال نو شروع می‌کنم به نوشتن نه ذوقی دارم و نه حرفی ولی پر حرفم دیگه. هم اینجا می‌نویسم، هم تو دفترم می‌نوسم. اگر جای دیگه داشتم بازهم می‌نوشتم. چقدر سال سختی رو گذروندم! همین الان داشتم می‌نوشتم تعادلی نداشت. بزرگ‌ترین استرس‌ها و غم‌های زندگیم رو تحمل کردم بدون اینکه بزرگ‌ترین خوشحالی یا ذوق زندگیم رو داشته باشم. اولینش از اردی‌بهشت شروع شد. اردی‌بهشت و اون شب لعنتی. و بعد توهم‌ها و استرس‌ها و دردهایی که بعد از اون بزرگ و بزرگ‌تر شد تا به الان و این لحظه رسید. و بعد شهریور. شهریور، مهر و آبان کذایی‌تر. شب‌هایی که گیتار می‌زدم و گریه می‌کردم. دانشگاه تو اعتصاب بود و روز‌ها سیاه و سیاه‌تر می‌شدن. تراپی‌هایی که نسبت بهشون ناامید می‌شم ولی تنها راه چاره می‌بینم. می‌دونی چیه الکساندر؟ سال عجیب غریبی نبود. برای منی که تو ایران زندگی می‌کنم این چیز‌ها می‌شه روتین. صبحی که بلند شدم و این متن رو نوشتم: «امروز صبح زود پاشدم. لباس‌هام رو پوشیدم. یکم نرمش کردم. عطر زدم. صبحانه خوردم. هوا دیگه آلوده نبود، شده برای یک روز هم آلوده نبود. یکم سرد بود. سوار ماشین شدم. رسیدم دانشگاه. همون موقع، چند کیلومتر اونورتر، محمد مهدی کرمی و سید محمد حسینی از سرما لرزیدن، ترس مرگ تمام بدنشون رو گرفت، به سمت چوبه رفتن، طناب دور گردنشون پیچید، زندگی از جلوی چشمشون رد شد، چهارپایه از زیرپاشون زده شد، طناب دور گردنشون سفت شد، نفسشون بند اومد، جنازه‌‌هاشون رو اوردن پایین، دیگه وجود نداشتن، انگار که هیچ وقت وجود نداشتن. و تمام.» 

کتاب‌های زیادی نخوندم، موسیقی زیاد یاد نگرفتم، فرانسویم نصفه ول شد، ورزش نکردم، اکثر دوستی هام رو قطع کردم، زیاد بیرون نرفتم. آنا کارنینا رو بالاخره شروع کردم به خوندن، آیلتس شروع کردم، بهترین معدل دانشگاه‌م رو گرفتم، از اترخت و لایدن پذیرش گرفتم، کار تو آکادمی رو شروع کردم، دانشگاه حضوری رو دیدم، یه دوستی رو بدون این که واسطه‌ای داشته باشم خودم شروع کردم و نگهش داشتم. برای اولین بار تو زندگیم به خودکشی فکر کردم، زنده موندم. بارها به خودکشی فکر کردم، باز هم زنده موندم. 

To this year, and years after it, to a prosperous life, to being alive!

-