امروز از طبقه سوم دانشکده به بین هنر و ادبیات نگاه می‌کردم. آدم‌ها گروه گروه روی سکو‌ها نشسته بودن و دور از چشم حراست ناهار می‌خوردن و معاشرت می‌کردن. یکی از کارگر‌های پردیس کنار موتورش وایساده بود و اینور و اونور می‌رفت. آدم‌های تو خیابون قدس رو هم می‌دیدم که از پیاده رو رد می‌شدن. اکثراً دانشجو بودن. ماشین‌ها هم سریع به سمت بالا حرکت می‌کردن. سبزی برگ‌ها مخصوص همین زمانه و چند هفته دیگه یه لایه از غبار و دود روش می‌شینه. برگ‌ها با باد تکون می‌خوردن. بین موهای تازه کوتاه شده‌م باد می‌پیچید. باد بعد مدت‌ها سرزنش‌گر نبود. پاهام رو بین دیوار و لوله‌های شوفاژ گذاشته بودم و دست‌هام تکیه صورتم شده بود. مدام مجبور بودم به خاطر سفتی سطح کنار پنجره جا به جاشون کنم. از فواید زیادی لاغر بودن! کسی تو کلاس ۳۲۵ نبود. فکر می‌کردم اگر الان یکی بیاد تو فکر می‌کنه مونا دیگه واقعاً به سرش زده. دوست داشتم چند ساعتی اونجا بمونم. بدون موسیقی یا فرد دیگه‌ای. زمان کش می‌اومد و من دوست داشتم بازهم نگاه کنم. نه به کس خاص یا چیز خاصی، دوست داشتم به اون منظره کلی و عادی خیره بشم.

-