۳۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

به یادش آور

  • يكشنبه ۳۱ ارديبهشت ۰۲
  • ۱۷:۴۸

فرصت شمار صحبت کز این دو راهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

امروز وقتی از دانشگاه بر می‌گشتم هر قدمم هم‌اندازه چند بار وزنم بود. فکر می‌کردم هر بار ممکنه زمین زیر کفشم شکافته بشه و همه انقلاب باهم فرو بریم. حتّی مجبور شدم آروم‌تر از همیشه راه برم. بعد دست‌هام رو اوردم بالا تا کارت مترو رو بر دارم امّا دست‌هام سنگین‌تر بود. به زور تونستم زیپ جیب کوچیک کیفم رو باز کنم تا به کارت برسم. اثر چی می‌تونه باشه؟ انواع چیز‌ها. خوابم کم شده. به وضوح همیشه خسته‌ام و مدام دارم با قهوه‌های تلخی که از مزه‌شون متنفرم خودم رو زنده نگه می دارم. و جلسه تراپی هم سنگین بود. جلسه‌های تراپی دارن سنگین‌تر و سنگین‌تر می‌شن با اینکه موضوع نسبت به ماه‌های قبل به مراتب راحت‌تره. و عین. شاید اصل ماجرا عین. امروز از دیروز فاصله‌مون بیشتر بود. دیروز احساس می‌کردم نزدیک شدم و امروز ناگهان پرت شدم عقب. شاید هم خودم رو پرت کردم عقب. نزدیک شدن من رو می‌ترسونه و نزدیک شدن به عین.‌ای که نمی خواد نزدیک بشه خودش هزار بار بدتره. وزن عذاب وجدان و گناه و ترس میفته تو بدنم. تماس بدن‌ها خیلی مهمه الکساندر. اگر یکی یک روز منکرش شد اشتباه کرده. فکر می‌کنم اگر یک‌بار بغلم می‌کرد بار‌ها احساسم راحت‌تر و رقیق‌تر از الان بود. حالا خسته‌ام و حتّی نمی‌تونم صاف بنشینم و سطحی‌ترین لایه پوستم ازم درخواست گرما می‌کنه. حتّی نفس کشیدنم هم سرد و غلیظه. هوا به زور وارد ریه‌هام می‌شه. کاش به من نگاه کنی. کاش تا یه مدت خوبی نگاهت رو از من برنداری. نگاه‌هایی هستن که من رو بهتر می‌کنن.

-

۸۶۰

  • شنبه ۳۰ ارديبهشت ۰۲
  • ۲۲:۲۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

MAATHP

  • شنبه ۳۰ ارديبهشت ۰۲
  • ۲۲:۲۱

It's you and me, there's nothing like this

بارون می‌‌آد. گفتم که. برای تو. تا ابد برای تو.

-

۸۵۸

  • شنبه ۳۰ ارديبهشت ۰۲
  • ۱۱:۱۵

ای وای! کلاس باباسالار. ای وای!

-

857

  • جمعه ۲۹ ارديبهشت ۰۲
  • ۱۲:۲۸

Skincare days are awesome till people interrupt you. Ma'am, I'm trying to have a momet for myself if you will.

-

این رو هم بنویسم و بخوابم.

  • چهارشنبه ۲۷ ارديبهشت ۰۲
  • ۲۲:۳۳

نشسته بود کنارم و سرش روی زانوم بود. به چمن‌ها نگاه می‌کرد و براش این رو می‌خوندم. یه جاهایی یکم سانسور می‌کردم ولی تا یه جاهای خوبی براش خوندم. یه جا سرش رو بلند کرد و می خواست نگاهم کنه. سرش رو برگردوندم روی زانوم و گفتم نگاهم نکنه. نمی‌تونستم وقتی داره نگاهم می‌کنه ادامه بدم و بخونم. وقتی جفتمون به درخت تکیه داده بودیم و بهش نزدیک بودم اون نمی‌تونست نگاهم رو تحمل کنه.

THE ART OF EYE CONTACT

۸۵۵

  • دوشنبه ۲۵ ارديبهشت ۰۲
  • ۱۴:۵۹

از حالی که دارم بیزارم.

-

مون گاهی اشتباه می‌کنه.

  • دوشنبه ۲۵ ارديبهشت ۰۲
  • ۰۰:۲۱

مون گاهی خودش رو گم می‌کنه. مون گاهی برای پیام و عکس العمل یک آدم غبار سیاهی دلش رو می‌گیره. مون گاهی اشتباه می‌کنه و فکر می‌کنه یک سری چیز‌ها می‌تونن ناراحتش بکنن. مون اشتباه می‌کنه امّا ناگهان یادش می‌آد که کوت مورد علاقه‌ش می‌گه: 

Lose yourself in books, in art, in the haze of new horizons. Lose yourself in curiosity, in knowledge, in passion. Lose yourself in feeling it all, lose yourself in the world, in the stories and the lessons it has to teach you, but never lose yourself in love; never lose yourself in another person. You are your own home-please don't ever forget that.

مون خودش رو پیش چیز اشتباهی گم می‌کنه و یادش می آد که اشتباه کرده. اون وقت جلوی آیینه وایمیسه و می‌گه: 

You are on your own kid. It's always been me and myself and nothing's gonna change that. I'm my own friend, I'm my own partner, I'm my own reason of success. People come and go and the one in the mirror will stay. Will fuckin stay, till the fukin end.

مون حالش بهتر می‌شه و یادش می‌مونه که چی واقعاً مهمه و چی واقعاً اهمیت داره. 

-

۸۵۳

  • يكشنبه ۲۴ ارديبهشت ۰۲
  • ۲۲:۳۸

زر مفت!

-

۸۵۲

  • يكشنبه ۲۴ ارديبهشت ۰۲
  • ۲۱:۰۸

این آدم اینقدر دوست نداشتنی و تلخه من نمی‌فهمم چطوری آدم‌ها تحملش می‌کنن. ولله به خاطر پولش نبود تف نمی‌نداختم روش. 

-

His

  • يكشنبه ۲۴ ارديبهشت ۰۲
  • ۱۶:۱۲

Rain is officially forever yours.

-

۸۵۰

  • يكشنبه ۲۴ ارديبهشت ۰۲
  • ۰۹:۳۰

نه تنها کلاس هادی باعث ملال ۱۰۰/۱۰۰ می‌شه، حالم جسمی خودم هم خوب نیست. حال روحی هم که هیچ‌وقت خوب نیست. صدای هادی، تپش قلب، هورمون‌های بالا و پایین رفته پریود و استرس همه روی هم جمع می‌شه. نمی‌خوام همه رو هم جمع شم. خسته می‌شم از جمع شدن.

-

۸۴۹

  • شنبه ۲۳ ارديبهشت ۰۲
  • ۲۲:۵۱

-کم کم تفاوت‌ها به چشم تو هم می‌آن و می‌گم خب، یا مثل من قبول می‌کنی یا می‌گی نمی‌ارزه. من فکر می‌کنم دومی. چون همیشه دومی. ولی کار من چیه؟ نشون دادن اون شخصیتم که انتخاب کردم نشون بدم و صبر کردن. از دستم بیشتر بر می‌آد ولی نه وظیفمه و نه خوشحالم می‌کنه. رفتن ناراحتم می‌کنه. سرد شدن ناراحتم می‌کنه. درسته، ولی می‌ارزه به اینکه بخوام دست ببرم تو چیز‌ها.

-الکساندر برام عجیبه که وقتی جلوم نشسته یک جور برام زیباست، وقتی پیش افراد دیگه‌ست یا کس دیگه پیشمونه یک جور دیگه. هم ظاهرش و هم رفتارش وقتی دیگرانی هستن متفاوته و نمی‌دونم برام جالب باشه که پیش من راحت‌تره(؟) یا سؤال پیش بیاد که چرا؟ نمی‌دونم.

-

۸۴۸

  • جمعه ۲۲ ارديبهشت ۰۲
  • ۱۰:۲۶

کاش وقتی کتاب‌هام رو به آدم‌ها امانت می‌دم بهم برشون گردونن. کاش مثل کتابخونه دانشگاه برای دیرکرد سیستم جریمه داشتم.

-

چون این اولین بار قدم زدن زیر بارون

  • چهارشنبه ۲۰ ارديبهشت ۰۲
  • ۲۳:۱۵

اولین بار‌ها می‌تونن جالب باشن. آره «جالب» چون این کلمه تو ذهنمون مونده. مثلاً درباره اولین باری که با یکی زیر بارون قدم می‌زنم من فکر‌های زیادی کرده بودم. نمی‌دونستم قراره با کی، کجا و چه زمانی باشه ولی می‌دونستم که قراره دوستش داشته باشم. تصور‌های دیگه‌ای هم داشتم. فکر می‌کردم قراره دست کسی که کنارم داره راه می‌ره رو بگیرم، یا یه جا زیر بارون وایستیم و نگاهش کنیم، یا با چاله‌های اب باهم شوخی کنیم. وقتی امروز برای اولین بار تو زندگیم با یک نفر زیر بارون قدم زدم متوجه شدم دو تصور اولم قرار نیست اتفاق بیفته. تصور آخرم؟ خودم اجراییش کردم ولی نصفه و نیمه.

ماجرا از این قراره که آدم توقع نداره اگر یک مرد بتونه اینقدر به کسی استرس وارد کنه یک مرد دیگه بتونه ۵ دقیقه بعد بخندونتش. همه‌ش انرژی مردانه‌ست که در جریانه انگار. و وقتی امروز اون مرد تونست ترسی بهم وارد کنه که دست‌هام بلرزه و نفسام به سختی بالا بیاد و مجبور شم برای قوی نشون دادن خودم اشک‌هام رو نگه دارم فکر کردم هر لحظه ممکنه از وسط بشکنم و بمیرم. و می‌دونستم که نیاز به کمک دارم. بچه‌ها هنوز داشتن باهام حرف می‌زدن که دوییدم سمتش. تو راهروی تاریک ادبیات، وقتی نگران از کلاسش اومد بیرون، دوییدم سمتش و می‌دونستم باید چکار کنم چون رفتن به سمتش خیلی طبیعی به نظر می‌رسه. ترسیده بودم و از ترسم منزجر بودم. و بیرون بارون میومد. بیرون بارون خیلی قشنگی میومد. اینطوری می‌شه که اولین تجربه قدم زدن زیر بارون پیش میاد. آدم‌ها همه زیر سقف‌ها به بیرون نگاه می‌کنن و می‌بینن دو نفر زیر بارون می‌خندن و راه می‌رن و یکیشون داره گریه می‌کنه همراه خندیدن. نمی‌دونم این تجربه‌ها چقدر آدم‌ها رو بهم نزدیک می‌کنه ولی من حسابی احساس نزدیکی می‌کردم. نسبت به چیز‌های مختلفی احساس نزدیکی می‌کردم. به زمین، به خیس شدن، به خندیدن، به لحظه، به آسمون، بهش.

تجربه اولین قدم زدن زیر بارون می‌تونه خیلی جالب باشه. و حس دیده شدن، توجه، دوست داشته شدن زیر بارون همه‌ش یکم متفاوته. نمی‌تونم توضیح دقیقی بدم چطور و چرا. می‌دونم که اون لحظه فهمیدم وقتی زیر آفتاب دیده می‌شم دوستش دارم و وقتی زیر بارون، بیشتر احساس نزدیکی می‌کنم. 

می‌خوام تک به تک لحظه‌های اون نیم ساعتی که زیر بارون قدم زدم و از ترسیده‌ترین من به خوشحال‌ترین من رسیدم رو به یاد بیارم ولی نوشتن تقدسش رو تو ذهنم از بین می‌بره. حتی لحظه‌های مضحکی که دوست‌هام که می‌دونستن ترسیده‌م من رو دیدن در حالی که از چاله کوچیک پر آب بهش اب می‌پاشیدم و می‌خندیدم یا وقتی حالم رو پرسیدن و سریع جوابی دادم و دوباره اون رو دنبال کردم. یا صحنه های مضحک‌تری که آدم‌ها می‌دیدنش که با منه و باهاش شوخی می‌کردن. و اگر می‌تونستم بغلش می‌کردم که زیر بارون بغل شده باشم ولی انگار همه چیز تو یه هاله‌ست. من زیر بارون برای اولین بار قدم زدم اما تنها بارون بود که به من نزدیک می‌شد. حداقل غیرعامدانه.

حالا یه عکس مونده، مو‌هام خیسه و او هم از کنارم به دوربین نگاه می‌کنه و موهاش خیسه. تو عکس خوشحالم. مشخصاً خوشحالم و مدام باید عکس رو نگاه کنم امّا می‌ترسم که جادوی عکس از بین بره. دوباره به عکس نگاه کردم. عکس تاریک و بی‌کیفیت تو‌ آسانسور وقتی همه دکمه‌ها رو زدیم تا دیرتر به مقصد برسیم تا چند وقت جادو نگه می‌داره؟ کاش تا ابد چون این اولین بار قدم زدن زیر بارون در حالی که ترسیده بودم و آشکارا از کسی کمک می‌خواستم برام جالب بود. شیرین بود. جالب هم بود. 

-

دریچه

  • سه شنبه ۱۹ ارديبهشت ۰۲
  • ۱۹:۲۲

دریچه من را یاد چیز‌های مختلفی می‌اندازد. دریچه می‌تواند امید باشد. آن‌جا که نور پرتو پرتو وارد اتاق می‌شود و همه جا را صبح می‌کند. دریچه می‌تواند چشم تو باشد. چشمی که من را نگاه می‌کند وقتی روی پله پایین‌تر ایستاده‌ام و به تو نگاه می‌کنم. دریچه می‌تواند تو باشد. اینجا هنوز تیره است و غبارآلود امّا تو هستی تا بدانم آن طرف دیوار دنیا تمیز‌تر و روشن‌تر است. دریچه می‌تواند یک پنجره باشد. درست وسط سیمان و خاک. 

-

خیلی خفن و آکادمیک

  • سه شنبه ۱۹ ارديبهشت ۰۲
  • ۰۸:۵۲

وقتی از صبح میام کتابخونه مرکزی و درس می‌خونم و می‌دونم تا ظهر کلاسی ندارم حس بزرگ بودن بهم دست می ده. مثلاً انگار دارم ارشد می‌خونم یا برای پروپوزالم فکر می‌کنم. حالا در اصل دارم مثنوی می‌خونم ولی خب، این حس که موهام رو بالا ببندم، پلی لیست intense studying رو باز کنم و با لپتاپ کار کنم خیلی خفن و آکادمیکه. 

-

گوش‌هام درد می‌کنه.

  • يكشنبه ۱۷ ارديبهشت ۰۲
  • ۰۸:۴۳

هادی داره داد می‌زنه. ساعت ۸:۴۳.

۸۴۳

  • شنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۲
  • ۱۱:۳۴

کلاس‌های باباسالار اینقدر ملال‌آوره که آخر هر کلاس می‌خوام پام رو بذارم روی گلوش و بگم بس کن این همه چرت و پرت و شعار رو. خفه شو و بذار بریم. 

-

842

  • جمعه ۱۵ ارديبهشت ۰۲
  • ۱۱:۳۰

I wish I was a phonetician.

-

841

  • پنجشنبه ۱۴ ارديبهشت ۰۲
  • ۲۲:۵۷

Fuck the way I want you.

-

The destination

  • پنجشنبه ۱۴ ارديبهشت ۰۲
  • ۰۰:۴۸

Dear Alexander,
Yes, you know life is crazy but isn't it fascinating how we find this out gradually and it gets bigger and bigger by the time? It's day by day. I found out I have no home long ago but never stopped shocking me even to this moment. Each and every night when I think about it, it hits even harder. And it gets worst when I see someone who has had a life similar to mine and they don't feel the same. Oh Alec! Lovely families change everything. I've always been deprived of such thing. It was fallen apart even before when I was born. It gets me every time when I see someone who doesn't have to run away as fast as they can. People love their families, people have homes, people feel different feelings, people sleep at nights with a smile. Alec you know how grateful I am for my privileges. I have known I'm privileged since I grew cognition. The thing is that I needed more. I need freedom of every burden I've ever felt. The burden I feel when I know I'm loved. I despise it and I despise the fact that I despise it. People get to be loved with nice feelings. People feel safe when they know they're loved. I have always feared being loved. It always comes with so much limitation I prefer to shut it down and how sweet life would've been if I could shut any love toward me. The obsessed way my mom loves me, the traumatic way my dad does, the distanced way my brother does, the heavy way my friends do, the threatening way he does. They all gather on my shoulders and I walk with two times my weigh of love with a bent back. Alexander I feel lonely and I have no feeling toward it. I don't hate it, I don't love it. I have always ran so fast I've never stopped to see what for. My instincts have always told me to pursue the path so I could run away. I've always ran away and by god Alec! the destination better be good 'cause I'm terribly tired and I need a good nap. 

-

رنگ

  • دوشنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۲
  • ۲۲:۴۳

رنگ‌های امروز متفاوت بودن ولی درهم نبودن. آبی هوا، سبز روزمره، بنفش تو، سیاه اضطراب.

-

امروز از زاویه خیلی پایین

  • يكشنبه ۱۰ ارديبهشت ۰۲
  • ۲۲:۵۹

فقط باید یه روز فرار کنم و دیگه اینجا نباشم.

  • يكشنبه ۱۰ ارديبهشت ۰۲
  • ۱۳:۳۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

۸۳۶

  • شنبه ۹ ارديبهشت ۰۲
  • ۱۵:۰۷

هممم. جالبه.

-

۸۳۵

  • جمعه ۸ ارديبهشت ۰۲
  • ۱۵:۳۸

اونقدر اضطراب دارم مدام تمام محتوای بدنم می‌خواد از دهنم در بیاد بیرون. مغزم، قلبم، معده‌ام. 

-

سه سال

  • جمعه ۸ ارديبهشت ۰۲
  • ۱۲:۴۴

حالا سه ساله که این وبلاگ رو دارم. به صورت فنی البته از دی ۹۹ می‌شه که اینجا رو دارم و قبلش بلاگفا بودم. بعد یه مهاجرت سنگین و حالا اینجام. این وبلاگ هم پستی بلندی داشته. گاهی تشنه نوشتن بودم و گاهی نمی‌خواستم حتی به مطالبش نگاه کنم. مخاطب‌های زیادی اومدن و رفتن. خواننده‌ها هم زیاد و کم شدن. زمانی که می‌دونم خواننده دارم بیشتر می‌نویسم و زمانی که می‌دونم خواننده ندارم کم و کم‌تر می‌شه. اولین خواننده‌های ناخواسته‌ دوست‌های دبیرستانم بودن. ز. وبلاگ رو پیدا کرده بود و همه باهم می‌خوندنش. بعد از یه مدت با خبر شدم و خب آدرس رو عوض کردم و یکی از دلایل مهاجرت از بلاگفا هم همین بود. اولین خواننده‌ای که دوست داشتم بخونه و خود خواسته آدرسم رو داشت محمد حسین بود. محمد حسین از زمان بلاگفا بود و یه مدتی هم اینجا رو می‌خوند تا اینکه دیگه نبود. یادمه موقع مهاجرت از بلاگفا از قبل بهش خبر نداده بودم و کلی بهم ریخته بود. بعد از اون دوست‌هام هم به اینجا راه پیدا کردن. زهرا سادات بود اون زمان. اون هم بعد از ماجراهای شهریور چون ارزشی بود از زندگیم حذف شد. مثل همه بسیجی‌ها و ارزشی‌های دیگه. بعد از اون آدم‌های دانشگاه وارد اینجا شدن. سین.، ی. و الف. اولین نفر‌ها بودن. الان دیگه هیچ کدومشون نمیان. فکر می‌کنم همه آدرس رو گم کرده باشن. بعد از اون مدت طولانی آشنا راه ندادم. هرکی بود از خودبیانی‌ها بودن. تا یه مدت پیش که مه. اومد. و فکر کنم هنوز هم هست.

داستان خواننده‌ها و مخاطب‌های اینجا طولانیه. آدم‌ها آدرس رو می‌گیرن و هفته اول براشون نوشته‌ها جذابه. بعد خسته می‌شن. خستگی هم داره. اینجا انگار همه چیز داره ولی هیچ چیز نداره. اگر مطلب خیلی مخفیانه باشه که تو دفتر می‌نویسمش. اگر کمتر مخفیانه باشه یا لیاقت دفتر رو نداشته باشه قفل می‌شه. اینطور می‌شه که پست‌های باز همه توضیح واضحات یا حالم تو یه روز خاصه. گاهی خودم هم وقتی بر می‌گردم منظور نوشته‌هام رو نمی‌فهمم. یا یادم نمیاد شناسه هر فعل به کی بر می‌گرده.  عکس‌هایی که اینجا آپلود کردم امّا حس خوبی بهم می‌دن.

فکر می‌کنم اینجا رو هیچ وقت پاک نکنم. حتّی الان فکر می‌کنم ممکنه هیچ وقت دست از نوشتن تو اینجا بر ندارم. اوایل اینجا به هدف اشتراکش با نوه‌هام بود. الان که تفکراتم فرق کرده و فکر می‌کنم تا ابد تنها بمونم می‌نویسم که نوشته باشم. می نویسم که ثبت کنم و بعد همینجا یه گوشه اینترنت خاک بخوره. شاید هم یه روز برگشتم و نگاهشون کردم.

خلاصه که این داستان من و وبلاگه. تنها صفحه مجازی من که توش اطلاعاتی از خودم بروز می‌دم. اون جایی که وقتی آدم‌ها می‌فهمن دارمش نسبت بهم بیشتر کنجکاو می‌شن و فکر می‌کنن چه خبره. چه خبره؟ هیچ خبر الکساندر. هیچ خبر.

-

833

  • جمعه ۸ ارديبهشت ۰۲
  • ۱۲:۳۱

He makes me angry. He makes me anxious. He holds no desire nor no dream for himself.

-

 

Pose

  • دوشنبه ۴ ارديبهشت ۰۲
  • ۱۷:۱۱

Apparently I'm in my "I met a boy" pose and ngl it makes everything not so miserable.

-

۸۳۱

  • دوشنبه ۴ ارديبهشت ۰۲
  • ۱۳:۵۸

یه روز‌هایی عادی می‌گذره. نقطه اوجی نداره که تو دفتر بنویسم و از یک ساعتی به بعد منتظر می‌مونم تا ببینم روز به بدترین حالت تموم می‌شه یا همونقدر عادی می‌مونه. اکثر روز‌ها حالت دوم رو دارن. عادی می‌‌ان و عادی می‌مونن. صبح که می‌شه، ته دلم امید دارم یه جرقه خوب تو اون روز بخوره. ولی نمی‌شه. عادی عادی می‌گذره و عادی خوبی هم نمی‌گذره. کار‌هایی که نه خیلی بهش علاقه دارم، ساعت‌هایی که می‌گذره و می‌‌گذره. نمی‌تونم بگم بیزارم. فقط حوصله‌م سر می‌ره. مدام حوصله‌م سر می‌ره. از این‌ همه عادی بودن حوصله‌م سر می‌ره. روزی که هایلایتش وقتیه که قائم میاد باهام درباره الفهرست حرف می‌زنه روز خیلی عادی‌ایه. 

-

۸۳۰

  • شنبه ۲ ارديبهشت ۰۲
  • ۱۳:۴۶

یه سری آدم‌ها هنوز فینگلیش تایپ می‌کنن و از علائم نگارشی هم استفاده نمی‌کنند.

-

روزانه

  • جمعه ۱ ارديبهشت ۰۲
  • ۱۱:۳۹

روزانه یه ایمیل با این محتوا به اقصا نقاط جهان می‌فرستم و اسمش رو گذاشتم «آخوند نامه»:

«Since I'm Iranian and due to our political and international situation we have no access to internet banking I was wondering if I could...»

اردیبهشت

  • جمعه ۱ ارديبهشت ۰۲
  • ۱۰:۵۲

اول اردیبهشت ماه جلالی
بلبل گوینده بر منابر قضبان

بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلی 
همچو عرق بر عذار شاهد غضبان

-