- چهارشنبه ۲۸ آبان ۹۹
- ۲۳:۲۴
اکنون کجایی
ای خودِ دیگرِ من؟
آیا در این سکوتِ شب،
بیداری...؟
جبران خلیل جبران
-
اکنون کجایی
ای خودِ دیگرِ من؟
آیا در این سکوتِ شب،
بیداری...؟
جبران خلیل جبران
-
یادم میآید آن هنگام که غمگین بودم و مطرود تو را دیدم و بعد ساعت ۸ پای درس نشستم. خسته بودم؟ شاید خسته بودم. بعد از آن دوباره درس و درس و درس. ساعت یک شد و بازهم تورا دیدم. عجیب میآمد؟ قطعاً. تو نه همیشه در مقاطعی از زمان ظاهر میشدی. حالا پشت صدای موسیقی نجوا میشنوم. موسیقی قطع میشود. سکوت. دوباره راه میافتد. بساط چیزی نیست. نه مهمانی نه خوشی. من فقط پای حرف چند نفر نشستهام و شاید کمی بتوانم بیگانه بچینم. شاید هم درباره الف ساکن و متحرک بگویم ولی من تو را دیدم. دقیقاً وقتی غمگین و مطرود بودم. از چه؟ فلانی نبود. میدانم که نبود. شاید هم بود. من فقط نتوانستم بنویسم چون مطرود بودم. حافظهام و ذهنم و همه اینها به کنار، من نتوانستم.یک فلانی دیگر گفت اشکال ندارد. ولی من تو را دیده بودم. نه؟ این یکی شاید ندارد من با همین چشمها تو را دیدم و بعد ساعت هشت پای درس نشستم. چه بود؟ نوشتن. پس چرا ننوشتم؟ نتوانستم احتمالاً. دوباره نجوا میآید از پشت موسیقی. باید قطعش کنم؟ نه به یکجایی نزدیک قلب و ریه و اینهایم خراش میندازد. خوشم میاید. فکر کنم دارم اذیت میشوم. احتمالاً دارم اذیت میشوم. فلانی برود پی کارش. من آن هنگام که غمگین بودم و مطرود تو را دیدم و بعد ساعت ۸ پای درس نشستم.
-
بأی لغة سوف أتکلم؟
و بیدیک مفاتیح لغتی.
و به چه زبانی صحبت کنم
حال آنکه کلید زبانم در دستان توست؟
-
شهر غزنین نه همانست که من دیدم پار
چه فتاده ست که امسال دگرگون شده کار
فرخی سیستانی
(برای غمی که اون روزها فرخی متحمّل بوده، برای اولین جلسه فرخی و کساییِ دکتر امامی)
-
تو بیش از آنکه مشتاق عشق باشی، انتظار تحسین میکشیدی. همین بود که شاعران و نویسندههارا مجذوب خودت میکردی. تو لذّت میبری از آنکه قلمی شببیداری بکشد تا انعکاس چهرهات در آینه را به معجزه الهی تعبیر کند.
-
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
آن جوان بخت که میزد رقم خیر و قبول
بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد
کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک
رهنمونیم به پای علم داد نکرد
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر
آشیان در شکن طره شمشاد نکرد
شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار
زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد
کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد
هر که اقرار بدین حسن خداداد نکرد
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد
غزلیات عراقیست سرود حافظ
که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد
حافظ
-
من فردا رسماً به عنوان دانشجوی ادبیات وارد دانشکده زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران می شم. جایی که از وقتی با خانم منصوریوحید آشنا شدم دربارش در کنار حقوق فکر میکردم ولی وقتی خانم شریفی رو دیدم کاملاً مطمئن شدم، از اینکه نمیخوام سرنوشتم جز این چیز دیگهای باشه. دلم میخواد متن بخونم، بین نسخههای خطی غرق شم، دستور زبان گوش بدم و با آدمهایی که حسم رو متوجه می شن همنشین شم. همونهایی که ازم نمیپرسن 'مگه میشه شعر رو اینقدر با احساس بخونی و مخاطب نداشت باشی؟'. کسایی که میدونن ارزش کلمه چقدر والاست.
کاملاً قطعی و با آگاهی کامل از احساساتم اضطراب دارم. حتی شاید با این وضعیت، اضطراب من رو داره. حس میکنم بعد دیدن مجسمه فردوسی قراره گریهام بگیره. نمیدونم با حضور دونفر دیگه چقدر احساساتم قراره منطقم رو تحت کنترل داشته باشه ولی میدونم از الان دستهام سرد شده.
دانشکده ادبیات برای من به منزله سرزمین موعوده. شاید میزان تلاشم از نظر سازمان سنجش بیشتر از این دانشکده بود ولی اون چشمهی زلال که در ذهن من میجوشه خیلی فرق داره با تصور مبهمی که سنجشیها از ادبیات دارند. ادبیات سخاوتمندی نشون داده که من رو پذیرفته. هرچند محرومیت از دیدن انسانهای بزرگواری که لحظههاشون رو تقدیم زبان فارسی کردن برام سخته. دلم میخواست تو راهروها باشم و جایی که شاعرها و ادیبهای زیادی نفس کشیدن نفس بکشم.
زبان و ادبیات فارسی! این حقیرِ عاشق از اینکه تو دامن خودت پناهش دادی تا ابد و یک روز مدیونته. فردا از نزدیک میبینمت:))
-
و دوباره هنگام شب فرا میرسد. زمان اختصاص دادن سطر به سطر فکرهایم به تو. تو و تنها تو.
چند روز پیش در یک مکالمه عمیق و جدی شرکت میکردم. یک نفر پرسید از کی فهمیدم که دوستت دارم؟ قبل از آنکه به جواب دادن در ذهنم بپردازم به بیمعنایی سؤالش فکر کردم. 'دوستت داشتن' بسیار قاصر و سخیف جلوه میکرد دربرابر حسی که من به تو دارم. حتی نمیدانم اسمش را میتوان حس گذاشت یا نه. قدرت نیروی در من تنها میتواند با موهبت الهی توجیه شود. چه جوهری میتواند اینگونه قدرتی در وجود منی سست و فانی به وجود آورد؟ حاشا که نمیپذیرم اصطلاح نحیف دوست داشتن را! قطعاً تمام ماجرای من برای تو به دوست داشتن ختم نمیشود. من بسیار فراتر از جسم و روحم از تو قوهای دریافت میکنم که توصیفش بسیار سخت مینماید. پس از این قسمت سؤال اگر بگذرم و به نقطه اصلی برسم باید بگویم که چه زمان فهمیدم تو را به اصطلاح 'دوست میدارم'.
شاید یک کلام حضورت کافی باشد امّا باید بگویم از یک نقطه محو در زمان، شاید محو چون این چیزها اصلاً در بند ابعاد نیستند، هرجایی بدون حضورت خالی از هر گرمایی بود. آدمها روبرویم میآمدند، نفس میکشیدند، حرف میزدند و میرفتند ولی من دیگر تورا چشیده بودم. به نوزادی که طعم دنیا چشیده میتوان تنگی رحم را غالب کرد؟ من تورا دیده بودم، آنطور که میآیی، نفس میکشی، حرف میزنی و میروی. هیچکدام از اینها دیگر قابل مقایسه نبود با چیزهایی که من قبلاً تجریه کرده بودم. روح من از صحبت کردن با تو تغذیه می شد. اعضای بدنم هنگام حضورت حتی بدون ذرهای صحبت به تکاپویی عجیب شیرین میافتاد. حتی اگر نمیدیدمت برگرفته شدنم با هالهای از آرامش خبر آمدنت را میداد. من تو را چشیده بودم و پناه بر آفرینندهات! تو چقدر شیرین بودی! چقدر فرق داشتی با همه آنهایی که میآمدند، نفس میکشیدند، حرف میزدند و میرفتند! بعد از تو دیگر هیچچیز آنقدرها شور نداشت. همه چیز از تو به وجد میآمد و بیتو سکوت و سکون همهجا را غبارآلود میکرد. بعد از تو من چیزی را آنقدرها 'دوست نداشتم' و گاهاً تنهایی گزیدم که تنها فکر تو و نوشتن برای تو میارزید به تمام بودنهای دیگر. از وقتی فهمیدم بی تو چیزی نمیشاید دانستم که تو همانی. همان تنها تو!
-
زبان و ادبیات فارسیِ درِ پنجاه تومنی، که این بودنی کار بود.:))))))))))))
امید است به آنچه رقم میزند آن ماهرِ عزیزِ ظریفکار!
-
در دست گرفته ام به یاد تو بهی
زیرا که ز خوبان دو عالم تو بهی
من رنگ بهی دارم و تو روی بهی
بیمار توام هیچ نپرسی که بهی؟
-
I feel so unsure
As I take your hand and lead you to the dance floor
As the music dies
Something in your eyes
Calls to mind a silver screen
And all its sad goodbyes
I'm never gonna dance again
Guilty feet have got no rhythm
Though it's easy to pretend
I know you're not a fool
I should have known better than to cheat a friend
And waste a chance that I'd been given
So I'm never gonna dance again
The way I danced with you
Tonight the music seems so loud
I wish that we could lose this crowd
Maybe it's better this way
We'd hurt each other with the things we want to say
We could have been so good together
We could have lived this dance forever
But now, who's gonna dance with me
Please stay
:)))))))))))))))))))))
-
عُد بی
إلى حیث کُنت
قبل أن ألتقیک،
ثم أرحل.
مرا بازگردان
به جایی که بودم؛
پیش از دیدار تو!
پس آنگاه،
سفر کن.
-
دامن کشان همیشد در شرب زرکشیده
صد ماه رو ز رشکش جیب قصب دریده
از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی
چون قطرههای شبنم بر برگ گل چکیده
لفظی فصیح شیرین قدی بلند چابک
رویی لطیف زیبا چشمی خوش کشیده
یاقوت جان فزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده
آن لعل دلکشش بین وان خنده دل آشوب
وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده
آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شد
یاران چه چاره سازم با این دل رمیده
زنهار تا توانی اهل نظر میازار
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده
تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت
روزی کرشمهای کن ای یار برگزیده
گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ
بازآ که توبه کردیم از گفته و شنیده
بس شکر بازگویم در بندگی خواجه
گر اوفتد به دستم آن میوه رسیده
حافظ
-
الان ۴ ساعتی هست به جز مانیتور به جایی نگاه نکردم. بهجای بچههام فیریک گزینه۲ شونزدهمشون رو زدم و دارم برنامه دو هفتهاشون رو میچینم. حالا دوشنبه که از صبح بیرونم هیچ ولی خیلی دلیلی داره دو هفته رو بچینم. برنامه زبانشون رو دقیق میچینم به امید اینکه بشینن بخونن چون یک درصد اون فرسایش روحی یک ساعت داد و بیداد آخوندیان رو براشون نمیخوام. برنامه هفته بعدشون سنگینه. هی سعی میکنم درسایی که تو یه روز نمیشه باهم خوندشون رو پیش هم نذارم که خسته نشن، چهارشنبه رو سبک سنگین میکنم، یکم ثابت ادبیات رو شخصی سازیتر میکنم چون با برنامه حنانه جور نمیشن. چهار ساعته هندزفیری تو گوشمه. شاهنامه نمیتونم گوش بدم این موقعها. یعنی وسط داستان سیاوُش بودم که فهمیدم هیچی نفهمیدم و رفتم تو موزیکام.
جمعه رو براشون مرج کردم و بزرگ نوشتم 'گــــــــزینــــه دو' کاری که همیشه ثمین میکرد. همه میگن زیرگروه خلف ثمینم. برنامههای رنگی و پر از :). چی بگم آخه؟ خسته میشن از اینهمه درس خوندن و فشار که روشونه. میدونم استرس میرابی رو میکشن، عروضهای محمودی سخته، ریاضی براشون کابوسه. همه اینارو میدونم و تنها کاری که ازم برمیاد اینه که پیام بدم: 'خوبی؟ میخوای باهم درس بخونیم؟' الان هم که گزینه نزدیکه و باید بشینن درس بخونن تا این معلما رو سرشون خراب نشن. تا تیر دووم بیارن چه چیزای خوبی در انتظارشونه. روز آخر مینویسم براشون: 'چو تخته پاره بر موج، رها رها رها تو...'
نمیدونم چقدر حال میکنن با برنامه ریختنم. اصلاً شاید خوششون نیاد از من. نمیدونم چجورین پشتیبانای دیگه. من یکم سرخود بودم. فقط به ثمین خبر می دادم که دارم فلان کارو میکنم. اینا اونجوری نیستن. نکنه بهخاطر یه کار من درصداشون بیاد پایین؟ ندانم.
اصلاً نمیدونم پشتیبان خوبی هستم یا نه. صادقی که دیگه توبه کرد از ویدیو کال زدن بهم از دفعه آخری که کل کتابای هری پاترم ریخت و بابا اومد تو اتاقم و کاملاً مونایی باهاش ریدینگ خوندنم و بچه واقعاً نمیدونست باید با متن چکار کنه. نمیدونم. واقعاً نمیدونم.
حساب ملت هنوز باز نکردم. فردا باز میکم اگر خدا بخواهد.
اگر خدا بخواهد...
-
میخوام حس کنی درد این آدمو که از متن رفته توی حاشیه.
خیلی فکرهامو جمع نکردم تا بدونم میخوام چی بنویسم. فقط یه وقتایی یه آهنگی رو میشنوم و حس میکنم نیاز دارم دربارت بنویسم. جملههام پرت و پلا میشه و هدفی نداره ولی حس نیاز مبرم به ریختن فکرام روی کیبورد یا دفتر رو برطرف میکنه. فکرهایی که قسم می خورم به جز تو به چیزی ختم نمیشه. نه عزیزم عذر میخوام. نمیتونم. تمام محتویات مغزم پخش شده وسط اتاقم. یکم درد جسمی، یکم درد روانی. مغزم داره تو جاش میلرزه. من تو این نقطه دور افتاده چیکار میکنم؟ نمیدونم.
-