۲۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

آروم

  • دوشنبه ۳۱ شهریور ۹۹
  • ۰۲:۳۸

فکر کنم یکی از علاقه‌های بزرگم این باشه که شب با یه نفر آروم صحبت کنم تا ساعت ۳ و ۴. لحن صدای پچ پچ خیلی نرمه، روحم می‌پسنده.

-

کنکور-یادداشت ۲۹

  • يكشنبه ۳۰ شهریور ۹۹
  • ۱۵:۵۵

عکس‌العمل یه فرهنگ درس‌خونده به رتبه زیر صد: آخجون چمدون

-

کنکور-یادداشت۲۸

  • يكشنبه ۳۰ شهریور ۹۹
  • ۱۱:۳۶

من منتظر این روز بودم. با تمام وجودم منتظرش بودم. من تلاشم رو کرده بودم و با خدام معامله. خدام جواب تلاش‌هام رو داد و الان خوشحالم. منتظر روزی بودم که اسم من و حنانه بالای لیست باشه و بود. امروز لیست رتبه‌ها رو دیدم و بعد اسم من و حنانه یه خط کشیده بودن. صحنه مورد انتظاری بود. دوستش داشتم. چند لحظه نگاه کردم و حس کردم که دوسش دارم. تدبیر‌گر تدبیر این لحظات رو کرده بود و تدبیرش موافق تصمیم من بود. چه بگویم؟ ۶۲ عالیه، خیلی عالی:)

زانگه که ترا بر من مسکین نظر است
آثارم از آفتاب مشهور ترست

گر خود همه عیب ها بدین بنده درست 
هر عیب که سلطان بپسندد هنرست

-

کنکور-یادداشت ۲۷

  • يكشنبه ۳۰ شهریور ۹۹
  • ۰۰:۱۴

سلام مونا جون سی ساله که اومدی یادی کنی از این شب‌ها. دارم دونه دونه رو مود تند گوش میدم چون دتس کول اند آیم نات.

-

کنکور-یادداشت۲۶

  • شنبه ۲۹ شهریور ۹۹
  • ۲۳:۳۰

مامان می‌دونه استرس دارم. کاملاً مشهوده که می‌دونه. هی میاد پیشم و حتی وقتی امروز تو رستوران گفتم بیا دنبالم گفت: نمی‌خوای بیشتر بمونی پیش دوستات؟ خب نه مامان می‌دونه من همیشه دوست دارم زود بیام خونه وقتی شب‌ها می‌رم بیرون ولی ایندفعه حس کرد برای کنترل احساسات بیرون موندن تواناتره. وقتی گفتم بعضی رتبه‌ها رو بچه‌ها می‌دونن یکم ساکت شد بعد بابام پرسید ادبیات؟ گفتم ادبیات.
بعد یاد این افتادم. ''مردى در برابر امیر المؤمنین علیه السلام برخاست و عرض کرد : اى امیر مؤمنان ! خدا را به چه شناختى؟ حضرت فرمود : به بر هم زدن تصمیم و در هم شکستن قصد. وقتى قصد کارى کردم، میان من و قصدم مانعى به وجود آمد و آنگاه که تصمیمى گرفتم، قضاى الهى با تصمیم من ناسازگارى کرد . پس دانستم که تدبیر کننده اى جز من وجود دارد .'' 
اگر خدا بخواهد، قطعاً اگر خدا بخواهد. هیچ چیز ورای اراده او نیست و او مدبّر هرچیز در هر لحظه‌ است.

-

از این متن کلیشه‌ای‌های قشنگ بود فکر کنم

  • شنبه ۲۹ شهریور ۹۹
  • ۲۳:۲۹

ما در زندگی، همه تنگاتنگ هم افتاده‌ایم. فکر می‌کنم هنر اصلی، هنر فاصله‌ها باشد. زیاد نزدیک به هم، می‌سوزیم. زیاد دور از هم، یخ می‌زنیم. باید یاد بگیریم جای درست و دقیق را پیدا کنیم و همان جا بمانیم. این یادگیری هم مانند بقیه چیزهایی که واقعا یاد می‌گیریم فقط با تجربه‌ای دردناک میسر است. باید قیمتش را بپردازیم تا بفهمیم!
کریستین بوبن
دیوانه‌وار
‌-

غیر

  • شنبه ۲۹ شهریور ۹۹
  • ۰۶:۴۹

دانی که ز اغیار وفادارترم من؟

-

گم شدن

  • جمعه ۲۸ شهریور ۹۹
  • ۰۰:۴۰

بعد از حرف‌هایی که طاها بهم زد حس می‌کنم دارم بین خنده‌ها و حرف‌ها گم می‌شم. دلم می‌خواد بازهم باهاش حرف بزنم. می‌خوام بدونم که من وقتی تنهام حوصلم سر نمی‌ره. میگه بهش نمی‌گن نارسیست بودن، افسردگی هم یه چیز دیگس. من فقط از بین آدم‌ها با خودم بیشتر از همه حال می‌کنم. من اتاقم رو به تمام اتاق‌های جهان ترجیح می‌دم. من فکرم رو، ذهنم رو، دردهام رو، رازهام رو، نوشته‌هام رو و شخصیتم رو به تمام این‌ها که ضمیری غیر اول شخص داشته باشه ترجیح می‌دم. حتی هیچ‌وقت ضمیر اول شخص جمعی نبوده که به فردش ترجیح بدم. من از تنها بودن نمی‌ترسم. من از مدت‌ها بی‌خبر گذاشتن دوست‌هام نمی‌ترسم. از اینکه می‌تونم در هر زمان یه خاطره‌ام رو تصور کنم و بنویسمش، از اینکه لحظه نویسم، از اینکه حس‌ها تو بدنم خیلی عمیق ریشه دارن، از اینکه تصمیم می‌گیرم خوشحالم. میدونی هیچ‌کس نیست که از این من با من ناراحت بشه یا بخواد قایمش کنه. من فقط مدت‌ها رو چیزی که هستم کار کردم و حالا با تمام اشتباهاتم، با تمام نقصام جمع خودم و خودم و خودم رو دوست دارم. خیلی زیاد.

-

تکرار

  • چهارشنبه ۲۶ شهریور ۹۹
  • ۱۳:۲۲

من بنده‌ی تکرار‌های آرام و دقیقم. صدای مکرر عقربه‌ها در تاریکی، تپش‌های آرام قلب، شب شدن هر صبح بعد از گذشت چند ساعت، تکرار پیچ و خم زلف روی شانه‌ها، بهم آمدن چشم‌ها در واحد لحظه، تکرار نقش‌های فرش قرمز و صدای بلند شدن نفس‌ها درست در نقطه‌ی آرام گرفتن.

-

گیسوانت

  • يكشنبه ۲۳ شهریور ۹۹
  • ۲۳:۱۵

من مست پیچ و تاب گیسوانت، گیسوانت، گیسوانت، گیسوانت، گیسوانت، گیسوانت، گیسوانت. آن دو طره‌ی دلفریب.

-

ترنج

  • يكشنبه ۲۳ شهریور ۹۹
  • ۲۰:۰۸

گفتا تو از کجائی کاشفته می‌نمائی
گفتم منم غریبی از شهر آشنائی

گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدائی

گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی

گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی

گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی

گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی

گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی

گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشته‌ئی هوائی

گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سری بود خدائی

                                            خواجو

-

فرق داریم آخه ما

  • چهارشنبه ۱۹ شهریور ۹۹
  • ۲۳:۴۳

من تو رو جوری که همه دنیا معشوق‌هاشون رو دوست دارن، دوست ندارم. من خیلی اهل گرفتن دستات و صدا کردنت به نام‌های قشنگ نیستم. من موقعی که وقت خوابه خودم رو نمیندازم تو بغلت. شاید بلد باشم برات شعر بخونم ولی خب ما هیچ‌وقت اینجور مکالمه‌ها بینمون اتفاق نمیوفته. من بیشتر بلدم باهات بخندم و حرف‌های معمولی بزنم. می‌تونم باعث شم به یه چیز فکر کنی ولی بلد نیستم پروانه‌های معروف رو تو دلت ایجاد کنم. شاید اصلاً از دور من و تو شبیه زوج به نظر نرسیم. بقیه بهمون گفتن ولی فکر نکنم خیلی باهاش مشکلی داشته باشیم. یعنی می‌خوام بگم ما خیلی تو فاز ناز و نوازش و نگاه‌های طولانی هم نیستیم. 
ولی به جاش؟ من تمام پیچ و خم‌های شخصیتیت رو بلدم. من خلاف همه عاشق‌های دنیا به چیزی که قراره در آینده با معشوق‌هاشون تجربه کنن فکر نمی‌کنم. من به این نتیجه رسیدم که با تویی که محبوب من باشی باید در لحظه زندگی کرد. در همون لحظه شادیت باهات شاد بود و همون لحظه عظیم غمت باهات غمگین بود. من یادگرفتم در یک لحظه‌ که الان دارم باهات زندگیش می‌کنم دوستت داشته باشم. من یادگرفتم تو رو برای تک تک نفس‌هایی که باهم می‌کشیم بپرستم. من نه جوری دل تنگت می‌شم که برات اشک بریزم و می‌دونم توهم اینطور نیستی. محبوب لحظه‌ای و هرلحظه‌ی من! ما اصلاً شبیه بقیه نیستیم و آره. من هیچ مشکلی تو این مدل زندگیمون نمی‌بینم.
(من این آدم نیستم اصلاً ولی=). دقیقا بقیه دنیا محسوب می‌شم)
-

جزئیات

  • سه شنبه ۱۸ شهریور ۹۹
  • ۰۰:۱۳

امّا من از نظر خودم آنقدر‌ها هم چندش‌آور نیستم. می‌دانی؟ تنها می‌خواهم اگر قرار است چیزی را از تو تصور کنم دقیق و کامل تصورش کنم که اصل مطلب را برساند. مثلاً دوست دارم وقتی آغوشت را ترسیم می‌کنم صدای درخواست آغوشت را، لحظه‌ی آخرین نگاه قبل از ورود به بازوانت، فشار لحظه‌ای بازوانت به معنای‌های مختلف، صدای نفس‌های گرمت،نفس عمیق من برای تنگ شدن فضای تنفسی، ضربان قلب بالا‌رفته‌ات بر روی ضربان قلبم، چشمان بسته شده‌ات و تصویر این آغوش از دور را دقیق در ذهنم بسازم.
یا می‌خواهم وقتی روبرویم در کافه نشسته‌ای را با نوع نگه داشتن دست‌هایت، طرز نگاهت و سمت مردمک‌هایت، بالا و پایین شدن صدای آرامت، زاویه تابش خورشید یا هر نوری بر چهره‌ات، لباست که بر تنت نشسته، واکنش‌های کوچکت به چیز‌های کوچک، حتی واکنش‌های حیاتیت، حرکات انگشتانت، موضوعی که داری درباره‌اش نظر می‌دهی، جوری که دو لبت بر روی هم می‌نشینند، عطر تنت که از نزدیک قابل تشخیص است، انبوه متمایز طره‌هایت و برق خیلی ظریف گوشه‌ی چشم‌هایت شرح دهم.
حتّی صحنه‌ای که خوابیده‌ای را ترجیح می‌دهم در کنار صدای نفسهای عمیقت، انحنای دوست‌داشتنی گونه‌هایت، پخش شدن همان انبوه متمایز بر روی ملحفه سفید، جمع شدن کم پاهایت، بالا و پایین رفتن قفسه سینه‌ات با هر نفس، آرامش مردمک‌ها پشت پلک‌هایت، پارچه نازکی که اکثر بدنت را پوشانده، غلتیدن ناگهانی‌ات به سمتی که نور کمتر است، انگشتانی که بالشتت را محکم می‌فشرند و موضوع خواب‌هایت در یاد داشته باشم.
هزاران تصویر محرک در ذهن من، هر دقیقه از شبانه روز ایجاد می‌شود که پر است از تو و تمام چیزی که با آن زندگی می کنی. گفتم که، من فقط کمی شیفته تر از آنم که از جزئیات بگذرم، نه چندش‌آور.

-

عزیز

  • يكشنبه ۱۶ شهریور ۹۹
  • ۱۹:۱۲

اگر صدایت کنم 'عزیزِ من!'، پاسخ چه خواهی داد؟

-

ببخش

  • يكشنبه ۱۶ شهریور ۹۹
  • ۰۰:۴۷

عزیز کرده‌ی من! مرا ببخش. من بارها کلمات را برایت کنار هم پروردم تا جان تازه‌ای به حس درونیم به تو بدهم و مانند هربار از تو بنویسم. من همه قوایم را گذاشتم برای توصیف کیفیت میانِ ما امّا مسائل روزمره زبان و قلم و ذهنم را به هرزه می‌طلبد. مرا ببخش که تداخل ساعت آن کار با آن یکی و برنامه آن چند صباح و غیره‌ی باطل جایگزین تفکر در تو شده. چند روزی می‌شود که آغوشت را ترسیم نکرده‌ام. مرا ببخش که درگیر روزمره می‌شوم. قطعاً من، با زمینی‌ترین حالت ممکنم، لیاقت مهر تو را ندارم.

-

امکان

  • چهارشنبه ۱۲ شهریور ۹۹
  • ۲۳:۵۷

تا زمانی‌که رسیدن به تو امکان دارد

زندگی درد قشنگی‌است که جریان دارد

-

نمانده

  • جمعه ۷ شهریور ۹۹
  • ۰۱:۱۸

ای که نمانده به جز تو مرا، مگر آهِ من!

-

غم-داخلی

  • جمعه ۷ شهریور ۹۹
  • ۰۱:۰۹

بخش اوّل-داخلی-چه بگویم؟
هر دو وارد ماشین می شوند. شب از نیمه گذشته و هر دو خسته به نظر می‌رسند. نمی‌خواستند بیایند ولی فردا صبح کار داشتند. ول کردن آن حجم عظیم غم به امان خدا حوالی ساعت ۹ شب قلب محجور می‌خواست که نداشتند. حالا که بیرون آمده‌اند هم فشار شب تسخیرشان کرده. ماشین را روشن می‌کند. نفسی عمیق می‌کشد و...
-اگر می‌خوای حرفی بزنی که به غمم اضافه بشه هیچی نگو!
-به غم تو؟ چشم‌های تو همه غمه عزیز. غم!

بخش دوم-داخلی-برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست.
آیا شود غم پایان پذیرد؟ آن هنگام که آفتاب طلوع کند و چشم‌ها به صبحی باز شود که حزن پایان گرفته. ساعاتی که دستی قلب‌هارا به‌هم نمی‌فشرد و چشم‌ها به راه انتظار پینه نبسته. آیا شود که درد درست مثل شهابی تیزرو در انبوه آسمان بعد از این خودنمایی بزرگش محو و نابود شود؟ آیا غم همان چیزی‌ست که برایش آفریده شده‌ایم؟ آیا غم جزء لاینفک انسان شده؟ درست مثل هر ویژگی فطری دیگری؟ تمایز انسان این‌است؟ که غم بخورد؟
چقدر غمگینم. هیچ‌گاه اینقدر غمگین نبودم.

بخش سوم-داخلی-خونه عمه دا
هیچ‌وقت از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم. همیشه بوی لوبیا پلو تو اون بشقابای رنگی رنگی شیشه‌ای و قاشق چنگالای قدیمی مورد علاقه من بود. درش شکی نیست ولی امروز وقتی آخرین قاشق لوبیا پلو رو که فقط به خاطر اومدن من درست شده بود خوردم فکر کردم نکنه این آخرین بار باشه که این غذا رو با این دست‌پخت، اینجا می‌خورم. بهش نگاه کردم. قدش بلنده و لاغره، شاید برخلاف خیلی از مامان‌بزرگ‌ها. خونه‌اش نسبتاً بزرگه. هیچ‌وقت هیچ بچه‌ای نداشته ولی می‌دونم از اون دوتا بچه مثل بچه‌های خودش مراقبت کرده. می‌دونم یکیشون مامان صداش می‌زنه حتّی. غم‌های خودش رو داره ولی لبخندش از بین نمیره وقتی ما می‌ریم پیشش. کم پیش میاد خیلی حرف بزنه. حالت معلمیش رو خیلی حفظ نکرده ولی حافظه خوبی داره. خیلی تنهاست و غم‌های بزرگ خودش رو داره. حالا که اومدم خونه، دلم براش تنگ شده. می‌ترسم دوباره نبینمش. برای غم‌هاش غمگینم.

بخش چهارم-داخلی-بنیاد مستضعفان کجا؟
۴۰ سال پیش با ۱۲۰ هزار تومن یه زمین ۳۰۰ متری تو ازگل از یه از خدا بی خبر که باشه دستیار یه فراری انقلاب خرید. یه خونه ساخت و مادر و خواهر و برادرش اونجا زندگی می‌کنن. وقتی رفتن دفتر‌خونه که به نامش بزنن دفتردار الکی یه متن نوشت و چند تومنی ازشون پول گرفت. ۴۰ سال تو اون خونه زندگی کردن. خودم سرحالی ریحون‌های توی حیاط رو دیدم. حتّی تختی که زهره روش مرد رو. بعد این‌همه سال بنیاد مستضعفان دست گذاشته رو اون زمین‌های کذایی و می‌گه باید تخلیه کنن یا ۱۵ میلیارد پرداخت کنن. تو خوابش نمی‌تونه ببینه ۱۵میلیارد رو چه برسه داشتنش. هزار بار دادگاه رفتن و وکیل گرفتن هیچ چیزو حل نکرده. حالا هربار که اخطاریه میاد تمام بدنش می‌لرزه. رفته بنیاد و گفتن یه آپارتمان تو شهریار بهت می‌دیم. شناسنامه‌اش رو باز کرده و اونجا داد و بیداد راه انداخته. آخه اصالتاً تهرانیه. بهش برخورده وقتی گفتن می‌خوایم از شهرت بندازیمت بیرون. مستأصل مونده. به معنی واقعیش. داره ضعیف‌تر میشه و بنیاد مستضعفان، به مستضعفی مثلش داره ظلم می‌کنه. مسئول؟ لعنت به اسم و رسم. حرام باشه به خدا. چی بگه که برای این انقلاب زحمت کشیده و حالا سهمش یه تیکه زمین ناقابل تو طرح شهرداری و کنار آسایشگاه هم نیست. غمگینه. غمش سنگین‌تر از توانشه. می‌دونم که دووم اوردنش فقط با یه معجزه ممکنه.

بخش پنجم-داخلی-غم
دقیق یادم نمی‌آید این چندمین بار است که آهنگ تنهاترین نهنگ را گذاشته‌ام و گریه می‌کنم و می‌نویسم. بارها شده که غرق تاریکی شب بشوم و از چیز‌هایی بنویسم که در ذهنم می‌گذرد امّا گاهی از کیفیتی می‌نویسم به نام غم و تنها همان. من هیچ‌گاه از غم جدا نبوده‌ام. همواره چیزی درون من جوشیده و همواره حسش کرده‌ام. خندیدن و لبخند زدن و خوش گذراندن منکر وجود ازلی و ابدی این حجم عظیم سیاه درون من نیست. من می‌دانم که دستی قلبم را می‌فشرد. غم‌ها متفاوتند و ریشه‌ها دارند. شاید کسی یا چیزی یا اتفاقی. چه سود که همه ریشه در قلب می‌دوانند و آن را جلا می بخشند و سپس از کار میندازند؟

-

رفته

  • سه شنبه ۴ شهریور ۹۹
  • ۰۲:۰۰

نوار قدیمی رو گذاشتم تو ضبط صوت. صداش از پشت صحبتا اومد. یهو گفتن 'عه عه. یه دور دیگه پخش کن.' فقط یه جمله رو می‌خواستن دوباره بشنون. سه باره بشنون. هیچ‌وقت نمی‌خوام جوری از دستت بدم که بخوام برای یه جمله‌ات تو ضبط صوت از پشت صحبتا تلاشی بکنم. هیچ‌وقت.

-

پایان غم

  • يكشنبه ۲ شهریور ۹۹
  • ۲۱:۳۷

امیدوارم روزی برسد که پیکرت را کشان کشان به سمت میدان اصلی شهر بکشند. امیدوارم با طناب بالایت بشند. نه نه اعدامت نکنند. می‌خواهم زنده باشی و شاهد جمعیت شادمان از سقوطت. می‌خواهم با ارّه‌ای درست به سان منصور -نه اینکه تو منصور باشی، تو فرعون هم نیستی- اوّل دست‌هایت را و سپس پاهایت را از جا بکنند. می‌خواهم درد بکشی و فریاد بزنی. می‌خواهم ببینم که فریاد می‌زنی. می‌خواهم ببینم که داری می‌بینی که جمعیت دوست دارند تو درد بکشی. خون از تو جاری شود و درد همه این سال‌ها را خودت بچشی. وقتی مثله شدی هر دست و پایت را به گوشه‌ای از شهر بیندازند و هرکسی رد می‌شود بر آن لعنتی بفرستد. می‌خواهم هیچ‌چیز نماند که پیروان احمقت بر آن سجده کنند طوری که الان محسور تواند. می‌خواهم از خون‌ریزی و درد بمیری و تا چند روز جسدت آن بالا بماند. می‌خواهم درست مثل گند و کثافتی که این سال‌ها برایمان درست کردی بشوی. وقتی بدنت پوسید و خونت تمام شد پایین بیایی و گوشه‌ای دفنت کنند. و من قول می‌دهم، قول می‌دهم در تمام این مراحل هلهله کنان و شادی‌کنان شاهد پایان غم باشم.

-

یادِ تو

  • شنبه ۱ شهریور ۹۹
  • ۲۱:۲۲

اولین باری که دیدمت رو یادمه. بعد از اون هم تمام لحظه‌هایی که گذشته رو از حفظم. شاید از حضور تو بود؛ شاید چون تو قلبم نشسته بودی و مغزم اجازه پاک کردن لحظه‌ها رو نمی‌داد.
این‌دفعه برای اولین بار در طول تاریخِ من، قلب و مغزم رو برای دوست‌داشتنت هماهنگ کردی. برای نگه داشتنت.

(آنچه در اینستاگرام گذشت، ۹ شهریور ۹۸)

-

دونک

  • شنبه ۱ شهریور ۹۹
  • ۲۱:۱۸

أخشى أن أعیش حیاة خالیة منک، أن یمر وقتی دونک. لا أرید أن نُصبح غرباء، لا أرید أن یحل مکانک أحد، لا أرید أن أعیش حیاة أنت لست بها. کنت و لا أزال أصلی لله دومًا على أن یُبقینا معًا إلى أن نفنى ،أخشى أن یصیبک الملل، فلا یدق قلبک حین ترانی مثل المرّة الأولى ، وأن تعتاد حدیثی وحکایـات منتصف اللیل المعادة، أخشى أن تملِّ من حزنی أخشى أن یرانی العالم کله ولا ترانی أنت وأنا أقفُ حاملاً قلبًا ملیئًا بالندوب، أخشى أن تیأس منی وأنا على بعد خطوات من الإکتمال بک.

-

How's highshool

  • شنبه ۱ شهریور ۹۹
  • ۱۶:۱۸

Highscool is easy. It's like riding a bike and the bike is on fire and the ground is on fire and everything's on fire because you're in hell

-