۳۷ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

۹۰۱

  • جمعه ۲۶ خرداد ۰۲
  • ۱۹:۵۵

خوبیش اینه که جزوه خودم رو برای خودم بفرستن. ممنون بچه‌ها.

-

۹۰۰

  • جمعه ۲۶ خرداد ۰۲
  • ۱۷:۰۵

نمی‌دونم ماجرای من و معده ام این چند وقت از چه قراره. الان واقعاً استرس آنچنانی ندارم. کلافه هستم که به درس‌هام نرسیدم ولی اینطور نیست که مثل اون روز تو مترو یهو پنیک اتک داشته باشم. صرفاً می‌خوام سریع‌تر زمان امتحان‌ها تموم شه. ولی تا ساندویچم رو خوردم معده‌ام شروع کرد به درد گرفتن. الان شربت خوردم ولی فکر کنم یک قاشق کافی نبود. 

-

۸۹۹

  • پنجشنبه ۲۵ خرداد ۰۲
  • ۲۲:۵۹

یک سری ادم دارن خونه بغلی در پارتی شرکت می‌کنن و می‌رقصند و خوشن. من هم امروز خوش بودم. از جهات مختلف. ولی الان دارم جزوه خاقانی می‌خونم که بعد برم ۲۴۰ صفحه مثنوی بخونم که بعدش برسم ۳۰ غزل حافظ بخونم که بتونم شب بخوابم و فردا بیدار شم تا برای امتحان خاقانی آماده بشم و بعد منتظر امتحانای بعدیم بمونم. به هر حال تفریح اون ها اینه، اینم زندگی و تفریح من. گله و شکایت هم ندارم. فقط کاش تفریحی که صبح داشتم می‌کردم رو الان هم داشتم.  

-

معشوق

  • پنجشنبه ۲۵ خرداد ۰۲
  • ۲۰:۲۰

تو معشوق من هستی. رد انگشتان من میان موهای توست. صورتت را دستان من در بر گرفته است. گونه‌هایت را من بوسیده‌ام. من همه‌جای صورت تو را بوسیده‌ام. دستان من دور گردنت حلقه شده. من خود را به سینه تو فشرده‌ام. دستان من سینه تو را نوازش کرده. تن من به دستان تو خورده. خود دستان تو را با دستانم فشرده‌ام. من سر بر زانوانت گذاشته‌ام. تن من به تن تو تکیه داده. من تو را دوست می‌دارم. من تو را با همه وجود دوست می‌دارم. ذهن من به ذهن تو پیوند می‌خورد. من به تو مرتبط می‌شوم. نام من کنار نام تو می‌آید. جمع من و تو است که ما می‌شود. تو معشوق و محبوب من هستی. تو من را در احاطه خود قرار می‌دهی. من به پیش تو پناه می‌آوردم. 

-

بادکنک

  • پنجشنبه ۲۵ خرداد ۰۲
  • ۰۰:۵۳

می‌خواستم همه احساساتم رو جمع کنم و بعد بیام درباره چیز‌های مختلف بنویسم ولی حس می‌کنم عین. هرچی حس خوب داشتم رو یهو با حرف‌هاش از بین برد و الان آخرین چیزی که ازش تو یادمه اون لحظه نیست که بهش تکیه داده بودم، بغلم کرده بود و بهم نگاه می‌کرد(و غیره). الان یادمه که به خاطر اینکه ننوشتم از دستم ناراحت شده. الکساندر خیلی چیز‌ها بود که می‌خواستم بنویسم. خیلی چیز‌ها. تو می‌دونی چقدر احساساتم زیاد بود برای نوشتن. نمی‌تونستم واژه کنار هم بچینم اونطور. الان مثل یه بادکنک که سوزن خورده باشه یه گوشه اتاقم افتادم و هیچی تو بدنم نیست. چقدر دوست داشتن من هم متفاوته با عین.، نه؟ من آدم دوست داشتن رندوم‌ترین‌هام. من آدم دیدن ویدیو خندیدن و حرف زدنش با دوست‌هاشم برای بار هزارم چون طوری که لحنش فرق می‌کنه و صداش بالا و پایین می‌ره به گوشم خیلی عزیزه. من آدم «بیا از روزت برام بگو»ام. من بار‌ها شده وسط حرف‌هاش به صداش دقت کنم، به صورتش دقت کنم، به دست‌هاش نگاه کنم. دیدنش از دور هم یک چیز جداست. تو که می‌دونی چندباری شده از دور نگاهش کنم و ببینم چطور به آدم‌ها سلام می‌کنه یا چطور پیش بقیه وایمیسه. من آدم دوست داشتن روزمره‌هام. عین. امّا نه. وقتی بهش درباره اینکه از شغلم استعفا دادم و شغل جدید پیدا کردم گفتم ری‌اکشنش اینقدر کم و مسخره بود احساس کردم اصلاً دلش نمی‌خواد بشنوه در حالی که من کلی ذوق داشتم که بهش بگم چرا استعفا دادم. اصلاً وقتی استعفا دادم کلی تو ذهنم چیدم که سریع برم به عین. بگم و باهم بخندیم. ولی خب، نخواست بدونه دیگه. وای واقعاً مثل یه بادکنکی‌ام که بهش سوزن خورده ولی خیلی سرد و بده که او سوزن عین. باشه. چرا؟ چون ننوشتم؟ تمام ارزش من الان خلاصه می‌شه تو اینکه می‌تونم بنویسم؟ تازه از اون هم خیلی مطمئن نیستم. انگار عین. فقط اون قسمت از من رو دوست داره که می‌دونه دوستش دارم. بقیه ماجرا یک هیچ به تمام معناست. خالی و بی‌مزه. اه! چقدر غر غرو و سطحی و بد شدم. کاش حداقل درس می‌خوندم.

-

۸۹۶

  • چهارشنبه ۲۴ خرداد ۰۲
  • ۱۹:۱۲

کاش خودم رو جمع و جور کنم و برم این ۴۰ غرل رو بخونم.

-

۸۹۵

  • سه شنبه ۲۳ خرداد ۰۲
  • ۲۳:۰۹

«دکتر گفتن که درسته نیم ساعت کلاسمون سر این ها رفت ولی بجاش یه نکتۀ شگفت انگیز با هم یاد گرفتیم!»

از خوبی‌های جزوه نمایشنامه‌ای اون هم جزوه عیدگاه هرچی بگم کم گفتم. روحم موقع درس خوندن خوشحال می‌شه.

-

۸۹۴

  • سه شنبه ۲۳ خرداد ۰۲
  • ۱۸:۰۳

می‌آم بعداً تعریف می‌کنم الکساندر که چی شد که به خاطر مرد سالار بودن آکادمی از شغلم استعفا دادم، نیم ساعت بعد از استعفا به لطف مه. شغل بعدیم جور شد و هنوز مثنوی نخوندم.

-

۸۹۳

  • دوشنبه ۲۲ خرداد ۰۲
  • ۲۲:۲۸

بازار خویش و آتش ما تیز می‌کنی

-

۸۹۲

  • دوشنبه ۲۲ خرداد ۰۲
  • ۱۷:۳۹

وای حالم بهم می‌خوره از این وضعیت‌ها. حرف و حرف و غیبت. چرا اینقدر چرک؟ تو چرا دعوا می‌کنی؟ به تو چه؟

-

۸۹۱

  • دوشنبه ۲۲ خرداد ۰۲
  • ۱۴:۱۷

من الان پیش عین‌.ام. داره خیلی بهم خوش می‌گذره. کسی هم بهم نگفته این نوشته رو بنویسم.(کمک)

-

۸۹۰

  • دوشنبه ۲۲ خرداد ۰۲
  • ۰۷:۴۷

احساس شکست می‌کنم. هنوز به شکست نرسیده احساس شکست می‌کنم. کاش اضطرابم دوباره شکستم نده. کاش زنده بمونم.

-

۸۸۹

  • شنبه ۲۰ خرداد ۰۲
  • ۱۸:۱۳

یادم بیفت.

-

۸۸۸

  • شنبه ۲۰ خرداد ۰۲
  • ۰۹:۵۲

فردا این موقع حالم بهتره مگر اینکه استرس‌هام به واقعیت بپیونده. اون وقت فردا این موقع دارم به حذف ترم فکر می‌کنم.

-

887

  • شنبه ۲۰ خرداد ۰۲
  • ۰۹:۰۲

Haven't seen you in a while, dying to see you sooner.

-

۸۸۴

  • جمعه ۱۹ خرداد ۰۲
  • ۲۲:۵۱

هر اتفاقی که روتینم رو بهم بزنه اضطرابی بهم می‌ده که نتونم شب رو بخوابم. چه تولد ن. باشه، چه پیام دادن مدام آدم‌هایی که نمی‌خوام بهم پیام بدن باشه، چه دلتنگی برای عین. باشه. نمودار زندگیم باید یک نمودار خطی محض با بالا و پایین‌های بسیار تدریجی باشه تا بتونم هندلش کنم. 

-

۸۸۳

  • جمعه ۱۹ خرداد ۰۲
  • ۲۲:۴۹

اگر زشت نبود روی یه کارت می‌نوشتم: «با من به ظرافت رفتار کنید.» و می‌زدم روی لباس‌هام یا برای همه این متن رومی‌خوندم الکساندر.

-

«لما ضلّ فی اللیل، و فی یده النجم»

  • پنجشنبه ۱۸ خرداد ۰۲
  • ۲۳:۴۱

یک چیزی در تماس دست‌هاست که توصیفش اصلاً عقلانی به نظر نمی‌رسد. این توییت را همان شب خواندم،

انگار همه چیز را می‌گوید و هیچ چیز را نمی‌گوید. لحظه‌هایی هست که نوشتنی نیست. من گمان کردم قلبم مثل ستاره‌ها چشمک می‌زند و اصلاً دیدم که به جای رگ و خون قرمز یک لحظه طلایی شده است. من واقعاً برق را وسط سینه‌ام حس کردم. یک کیفیتی بود در تماس دست‌ها که من فکر می‌کردم هیچ گاه آن را حس نخواهم کرد. و حالا می‌ترسم که دیگر هیچ‌گاه حسش نکنم. آن حالت طبیعی کشش میان دو دست و امن، امن، امن. به تمامی امن و مأنوس. پناه بر آن کسی که آن بالا ایستاده! جرقه‌ها و نور‌ها و امید‌ها. لبخند‌هایی که نمی‌شود از آن‌ها گذشت. کشش میان بدن‌ها. که من را لمس کن و بگذار لمس بشوم، که من را به خود نزدیک کن و بگذار نزدیک تو باشم، که من را به خود نسبت بده و بگذار که به تو منسوب باشم. انتهای انسان بودن و فریاد‌های شور و شادی در تمام اجزای بدنم و اصلاً حالا که من خدای این نوشته‌ام در تمام کائنات. پناه بر آن کسی که آن بالا ایستاده! من گمان نمی‌کردم قلبم بتواند دوام آورد. من گمان می‌کردم همان لحظه باید دستم را بر روی سینه‌ام بگذارم که بدانم هنوز می‌تپد. من احساس تعلق می‌کردم و نمی‌خواستم هیچ گاه از آن رهایی یابم. انگشتانم در میان انگشتان دیگری بود و هر آنچه داشتم از همان نقطه به او منتقل می‌شد و من می‌خواستم حل شوم، یکی شوم، نگه داشته شوم. پس زمانی گذشت و حالا در انتظارم که دوباره حسش کنم. می ترسم تا ابد منتظر بمانم. و دیگر به هیج چیز راضی نخواهم شد که می‌دانم زمانی «در شب گم نمی‌شد که در دست ستاره‌ای به همراه داشت.».

-

۸۸۱

  • پنجشنبه ۱۸ خرداد ۰۲
  • ۲۳:۲۷

چند بار خواستم بنویسم ولی انگار استرس‌های این چند وقته یکم نوشتنم رو بسته. استرس سفارت، استرس امتحان‌ها، استرس حضور عین.. انگار همه چیز روی هم جمع می‌شه. ولی حیفم می‌آد یک چیز‌هایی رو ننویسم چون می‌دونم بعداً می‌آم و دنبالشون می‌گردم. مثل چند روز پیش که به خاطر High Infidelity برگشتم تا ببینم ۲۹ آپریل چه می‌کردم و به این رسیدم. خیلی هم مشخص و معلوم. به هر حال. بریم بعدی رو بخونیم:

-

۸۷۹

  • دوشنبه ۱۵ خرداد ۰۲
  • ۱۲:۴۴

من نیم شاکی روایت می‌کنم

-

اینم از این

  • شنبه ۱۳ خرداد ۰۲
  • ۲۰:۵۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

What a shame

  • جمعه ۱۲ خرداد ۰۲
  • ۰۰:۵۹

"She would've made such a lovely bride
What a shame she's fucked in the head," they said

It's gonna be our song, isn't it? The way I'm gonna leave us both and let things stay unfinished. How you're gonna find someone who will actually appreciate you and stay for you. How I already think of our first meet after me leaving. How lovely you look with your little new family! The girl knows me and she's nice enough to smile at me. I already know she won't even talk behind my back. How lovely is she! How warm everything is with you! What a shame I am fucked in the head.

-

۸۷۶

  • پنجشنبه ۱۱ خرداد ۰۲
  • ۱۸:۴۵

کاش معده‌ام کمتر درد می‌کرد.

-

اوّل

  • چهارشنبه ۱۰ خرداد ۰۲
  • ۲۲:۴۱

هر روز اوّلین‌های بیشتری بهش تعلق می‌گیره و این باعث می‌شه حتّی از آینده‌ای که قراره این روز‌ها خاطره‌ش باشه بترسم. اوّلین قدم زدن زیر بارون، اوّلین گرفتن دست‌ها، اوّلین «دوستت دارم»، اوّلین هوس بوسیدن، اوّلین بازی کردن با موهام. اوّلین‌ها دارن هر روز باهاش بیش‌تر می‌شن. گمان می‌کنم یک روز از شدت ارزشمندی برام تبدیل به یه قدیس بشه. خودش یا خاطره‌ش رو بذارم تو طاقچه و مدام ستایشش کنم.

-

۸۷۴

  • دوشنبه ۸ خرداد ۰۲
  • ۱۶:۱۰

الان از استرس می‌میرم. جدّی می‌گم.

-

۸۷۳

  • دوشنبه ۸ خرداد ۰۲
  • ۱۰:۱۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

فعلاً شب به خیر.

  • يكشنبه ۷ خرداد ۰۲
  • ۲۲:۴۸

عصر خیلی آرومی داشتم. بعد از اینکه این رو نوشتم رفتم سراغ درس‌هام. کار‌های روزانه‌م رو دونه دونه انجام دادم. بعد lesson plan کلاس فردا رو نوشتم. برای فردا صبح قهوه درست کردم. حمام رفتم. لباس‌هام رو اتو کردم و کیفم رو چیدم. یکم Catcher in the rye خوندم. همه این‌ها هم به لطف این بود که تو خونه تنها بودم. دیگه نیستم. خوبه که گاهی تنها می‌شم. یوتیوب گردی هم کردم و یه پست خیلی بامزه از این آقاهه که به خودش می‌گه simplanguage دیدم و کلی خنده‌م گرفت. بعد شام یه قسمت سریال دیدیم و حالا اینجام. سر درد دارم ولی آرومم. شاید یکم ورزش کردم قبل خواب. البته خیلی خوابم می‌آد و باید زود بیدار شم. فعلاً شب به خیر. 

-

فعلاً همین.

  • يكشنبه ۷ خرداد ۰۲
  • ۱۸:۵۳

روز طولانی‌ای نداشتم ولی دلم می‌خواد بنویسمش. صبح مامان رو بیدار کردم که از ماشین وسایلش رو برداره. جا پارک پیدا کردن سخت نبود و رفتم مترو. امروز واقعاً گرم بود. خیلی گرم. واقعاً گرم. تو مترو گرمم شد ولی تونستم چند صفحه‌ای از catcher in the rye رو بخونم. شخصیت اصلی کتاب با اختلاف رو مخ‌ترین شخصیت اصلی رمان‌هاییه که خوندم. مدام دلم می‌خواد بزنم تو دهنش ولی دلم نمی‌خواد دستم کثیف شه. تیکه کلام‌هاش از اون بدتر و رو اعصاب‌ترن. هی تو دلم می‌گم: مرحبا اقای سلنجر که اینقدر خوب نوشتی که از کارت متنفر بشم. به هر حال رسیدم دانشگاه و کلاس هادی داشتم ولی چون دیشب کمتر از ۵ ساعت خوابیده بودم واقعاً خوابم میومد و چندباری فکر کنم وسطش خوابم برد. سرم رو میز بود و نفر جلوییم قدش بلند بود. یه بار که رسماً خواب بودم و مه. بیدارم کرد که میم یه موش که تو حمومه رو بهم نشون بده. کلاس‌های خسته کننده هادی هم تموم شد. اصلاً می‌خوام باور نکنم این ترم داره تموم می‌شه چون انتخاب واحدش بی‌دروغ انگار هفته پیش بود. دوییدن دنبال نامه برای مثنوی۱، اعصاب خردی نثر معاصر باباس، هیچی انگلیسی برنداشتن. زینب که بهش مثنوی احمدی رسیده بود و داشت از غم می‌مرد. خلاصه بعد کلاس هادی رفتیم زیرج و ن. هم بهمون پیوست. ن. بعد از دو هفته اومده بود دانشگاه. دیدن ن. جالبه برام. امروز وقتی سر یه موضوع با مه.، ن. و ف. صحبت کردم پیشنهاد ف. و مه. شبیه هم بود ولی ن. یه چیز کاملاً جداگانه بهم پیشنهاد داد. شاید انجام دادنش سخت باشه و فکر کنم نتونم انجامش بدم چون مسیر رو یکم عوض کردم ولی خب، حرف زدن با ن. جالبه. بعد اینکه نوید رفت با مه. تو زیرج پلی لیست فرانسویم رو گوش دادیم و املت خوردیم. دوباره وقت گذروندن با مه. بعد از یه مدت نسبتاً طولانی برام خوبه. اکثر حرف‌های هم رو می‌فهمیم و فقط وقتی هم رو جاج می‌کنیم که نظرمون درباره پیکی بلایندرز یکی نیست. مه. مهربون و آرومه. و از روزی که تو ویس گفت که Deeply cares about me یه حس بسیار بسیار خوب‌تری نسبت بهش پیدا کردم. با توجه به اون ماجرای دیسکشوالایز شدنش حالا این اهمیت دادنش مردانه نیست. یه دوست که من رو دوست داره و بهم اهمیت می‌ده. بعد از اینکه با مه. آهنگ‌ها رو گوش دادیم رفتیم زیر مرکزی و ن. و ف. بهمون پیوستن. اونجا خیلی ننشستیم و همونم درباره الفهرست و دورنما حرف زدیم. چون املت رو دیر خورده بودم گشنه‌ام نبود و غذا رو دادم به ن.. بعد از اون تراپیم بود و بیشتر حرف درباره مردانگی، زنانگی، مزج و محو این دوتا و آدم‌هایی مثل مه.، بابام، عین. و مامانم بود. می‌تونم بگم جلسه‌ها برام جالب شدن. حس می‌کنم دارم informative برخورد می‌کنم. همین الان یادم اومد پول رو پرداخت نکردم. خب حل شد. دیگه بعد از تراپی کارت دانشجوییم رو از ف. پس گرفتم و رفتم میدون اصلی دانشگاه دیدم به به! یک سری آدم وایسادن دارن ساز می‌زنن و بارون بارون می‌خونن. چند وقته نمایشگاه فرهنگ‌ها و این‌ها گذاشتن و غرفه‌های سوغاتی تو دانشگاه هست. دیگه آهنگشون خیلی بلند بود. دیدم مه. پیش سید وایساده. یکم اونجا موندم و زینب رو هم دیدم. عین. نبود. نیومده بود اصلاً دانشگاه و مشخصاً ناراحت بود از لحن تکست‌هاش. مثل دفعه قبل می‌شه. من اصلاً کاری نکردم ولی باهام بد رفتار می‌شه. یا اگر کاری کردم بهم اطلاع داده نمی‌شه که حداقل بدونم. به قول مه. یک گروه باید داشته باشیم: آدم‌هایی که وقتی از یه چیزی ناراحتیم با چیز‌ها و کسان دیگر خوب رفتار می‌کنیم و همون گروه با هم دیت کنیم. یادمه اون موقع بهش گفتم: همین الان ازت خواستگاری کنم؟ کار خاصی نمی‌تونم بکنم. کار خاصی نمی‌خوام بکنم. من واقعاً مستأصل می‌شم گاهی و حوصله احساس استیصال ندارم به خاطر همین انتخاب می‌کنم که همینطوری زندگیم رو بکنم. خیلی خوش نمی‌گذره و ذهنم درگیره ولی خب چکار کنم؟ استیصال؟ نه ممنون. خلاصه که بعد از اون جشن قشنگ دانشگاه اومدم خونه. بستنی موزی خوردم و ۳:۳۰ خوابیدم. بیدار شدم دیدم عین. هنوز تکستم رو جواب نداده. ن. هم ساعت الفهرست رو انداخته فردا شب. بهتر. خواب دیدم دارم با عین. تو خیابون می‌گردم، یهو ماشین خاله‌م رد می‌شه و مامان بزرگم از تو پنجره بهم می‌گه مامانم از پشت بوم افتاده زمین و من پنیک می‌کنم. از اضطراب اون پنیک از خواب پریدم اصلاً. یکم سر درد دارم ولی خوبم. یکم درس بخونم ببینم چه خبره. باید بیمه مسافرتی هم بگیرم. کاش ترجمه و حامی جوابم رو می‌دادن که اینقدر استرس نکشم. فعلاً همین. 

-

۸۷۰

  • يكشنبه ۷ خرداد ۰۲
  • ۰۸:۵۷

دست در حلقهٔ آن زلف دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد

من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف
تا به حدّیست که آهسته دعا نتوان کرد

-

۸۶۹

  • يكشنبه ۷ خرداد ۰۲
  • ۰۸:۲۰

خوابم می‌آد. تمام بدنم نیاز به خواب داره. دلم مشوشه. تمام سرم مشوشه. احساس پریشانی می‌کنم. می‌خوام از این کلاس بیام بیرون. می‌خوام بیام به درخت تکیه بدم و صحبت کنم. یا اصلاً ساکت بمونم ولی اونجا باشم. مشوشم. بسیار مشوشم.

-

868

  • شنبه ۶ خرداد ۰۲
  • ۲۳:۵۲

Dans mon esprit tout divague.

-

۸۶۷

  • شنبه ۶ خرداد ۰۲
  • ۲۳:۳۱

کاش مغزم بس کنه. کاش مغزم بس کنه. کاش مغزم بس کنه. بسه.

-

۸۶۶

  • شنبه ۶ خرداد ۰۲
  • ۱۰:۵۷

سر درد دارم. سر درد مغزی. باید برگردم خونه و به سقف زل بزنم در حالی که پادکست مطالعات اسلام تو گوشم پخش می‌شه.

-

آخر ترمی

  • شنبه ۶ خرداد ۰۲
  • ۰۰:۱۱

فکر کنم ترم ۶ (که در اصل ترم هفت باشه.) سخت‌ترین ترم دانشگاهم بوده. ۴ واحد مثنوی واقعاً mind blowing بوده تا الان از سر مقدار مطالب. واحد قرائت ۴ واقعاً سخت‌تر از بقیه قرائت‌هاست و جزوه نثر معاصر هم خیلی هم زیاده. خوبیش اینه که ۴ واحد کشف الاسرار و سبک نظم رسماً تشکیل نشد. روی هم بگم ۱۰ جلسه شاید. عظیمی مریض بود کل ترم و فک کنم اصلاً ترم بعد دیگه بهش واحد ندن. ولی خب خوبیش اینه که از همون اول بهمن برای درس‌ها برنامه ریختم و الان خیلی کار زیادی ندارم با اینکه داریم به وقت امتحان‌ها نزدیک می‌شیم. یعنی می‌دونی الکس، جزوه‌هام همه آماده‌ست ولی تا حالا نخوندمشون. مثنوی‌ها روی هم ۳۰۰ صفحه‌ای جزوه داره اگر بیشتر نباشه. دوتا کتاب هم منبع جانبیشه. حاجیان هم هزار بیت رو حذف کرده بود ولی دوباره اضافه کرد و حالا روزی ۶۰ بیت بدون شرح می‌خونم چون فرزانفر دیگه مرد و نتونست شرح بنویسه. بیشتر از همه کارهای سفارت و حامی و لایدن بهم استرس می‌ده. حامی جواب ایمیل‌هام رو نمی‌ده و من نمی‌دونم باید چکار کنم. فردا می خوام حضوری برم ولی حضوری یه طوری رفتار می‌کنن انگار نباید می‌رفتم. خب جوابم رو بدین من هم نمیام. البته اینکه منم می‌خوام صاف با مدرک کارشناسی برم اونجا در حالی که مؤسسه برای دکتری و پست دکتریه هم خودش عجیبه. خلاصه که الکس مدام استرس دارم. نگرانی‌ها هم زیاده دیگه. نون. نمی‌آد دانشگاه. البته فردا قراره بیاد ولی حال اون هم خوب نیست. حالش رو می‌پرسم ولی نمی‌دونم باید چی جوابش رو بدم وقتی می‌گه حالش بده. میم. هم به خاطر طول دادن دانشکده‌اش نتونست مدرکش رو بگیه و حالا نمی‌تونه سپتامبر بره انگلیس. امروز از طول دادن ترجمه غر زدم و گفت حرفش رو نزنم چون آینده‌اش به خاطر همین از بین رفته. این هم ماجراییه. تازه دانشگاه هم مدرکش رو بهش بده کلی نظام وظیفه طولش خواهد داد. تمام اطرافیانم تو استرس محض به سر می‌برن. دلم می‌خواد دو سال رو اسکیپ کنم و بدون اینکه اضطرابش رو بکشم به قسمت خوب ماجرا برسم ولی از یه طرف دلم می‌خواد این اضطراب و درد رو تجربه کنم. همیشه در پایین‌ترین قسمت‌های راه بیشترین حس زنده بودن رو دارم. وقتی که قلبم درد می‌گیره از شدت یه احسسی مطمئن می‌شم دارم زندگی می‌کنم. این هم از سرنوشت منه الکساندر. باید تا منتهای درد رو ببینم تا بگم خوب شد، زندگی کردم. اشکال نداره. اینم یه نوعشه. فعلاً کاری نمی‌کنم. جزوه‌هام رو تکمیل می‌کنم و برای ادم‌های مختلف جزوه می‌فرستم. همه‌شون هم «سر کار» بودن. انگار من بی‌کار تو خونه نشستم. یکی هم فکر کنم روش نشده بیاد پی وی خودم رفته به عین. گفته جزوه کشف می‌خواد. فکر کنم می‌دونم کیه به هر حال. این هم نوع جدیدشه. اصلاً فان من اینه که جزوه‌های کامل درست کنم و بهونه‌ها و دروغ‌های آدم‌ها برای دانشگاه نیومدن رو بشنوم. امروز هم ه. گفت تقریباً ۴ جلسه مثنوی ۲ جزوه ندارم. فکر کردم دیدم کلاً یک جلسه اون هم مثنوی ۱ رو به خاطر میم. پیچوندم اون هم چون بعد صد سال از زنجان اومده بود و دلم براش تنگ شده بود. همون روز که زبون روزه من رو از تربیت بدنی تا میدون فاطمی پیاده کشوند که برگرده خونه. خلاصه که دیدم اول ترم به سیاق قبل رو کاغذ جزوه نوشتم و خوب شد دور ننداخته بودم کاغذ‌ها رو. یک هفت صفحه‌ای جزوه بود. دیدم حوصله ندارم تایپ کنم، همونطوری اسکن کردم و گذاشتم تو درایو. الان نور سبز روشن کردم و می‌خوام برم یکم چیز‌هایی که تو سرم هست رو با آبرنگ نشون بدم. ولی باید زود هم بخوابم، دیروقته و فردا باید ۷ صبح بیدار شم چون مامان می‌خواد بره یه جایی زودتر. صبح می‌رم کتاب هنر‌ها رو تحویل می‌دم و کپی صفحات پاسپورتم رو می‌گیرم. بعدش هم باید متن تکلیف سبک نثر رو بخونم. از بس طولش دادم که اینقدر دیر شد. کاش خوب در بیاد نمره‌ش خیلی معدلم رو اذیت نکنه. فعلاً همین الکساندر. بعداً می‌بینمت. شبت به خیر.

-

أما بعد،

  • جمعه ۵ خرداد ۰۲
  • ۰۰:۲۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

ماجرا

  • پنجشنبه ۴ خرداد ۰۲
  • ۰۰:۲۲

آهنگ رو قطع می‌کنم. حالا فقط شب هست، نور آبی پر رنگ هست، صدای کیبورد هست، الکساندر هست، مون هست. انگار خیلی هم کم نیستیم. اینجا نشستیم همه باهم و می‌خوایم بنویسیم. می خوایم تعریف کنیم. دفعه قبل هم همین شد. مون نمی‌تونست به نگاه کردن به یه عکس بسنده کنه. باید دقایقش رو توضیح می‌داد. این دفعه از ظهر نشسته و به یه ویدیوی ۳ ثانیه‌ای نگاه می‌کنه. می‌بینه که چقدر زنده‌ست. می‌بینه که داره می‌خنده. صدای بهار می‌آد. رنگ‌ها قشنگن. ویدیویی که از یه عکس لایو گرفته شده نباید خیلی محتوایی تو خودش جا بده. درسته الکساندر؟ پس چرا مون از دیدنش سیر نمی‌شه. چرا اینقدر این ۳ ثانیه براش عزیزه؟ چرا از همین الان دلش تنگ شده؟ الکساندر تو جواب گوی این سؤالاتی؟ مون داره ازت می‌پرسه. چطور شد که مون اینطور شد؟ نمی‌دونی. خودش هم نمی‌دونه. فقط دلش می‌خواد تا یه زمانی برای استراحت پیدا می‌کنه به اون ۳ ثانیه نگاه کنه. نگاه کنه و نگاه کنه. به خنده‌‌ها، به ظرایف ماجرا. «ماجرا». چقدر خوبه که ماجرا هست. چقدر مون زنده‌ست وقتی ماجراش هست. ماجرای ۳ ثانیه‌ای که تو قسمت مخفی گالریش پنهان شده. ماجرای ۳ ثانیه ای عزیز. ماجرای ۳ ثانیه‌ای دوست داشتنی. ماجرای مون. 

-

۸۶۲

  • دوشنبه ۱ خرداد ۰۲
  • ۱۹:۳۵

این پسر واقعاً خوشگله. جیزز!

-