آهنگ رو قطع می‌کنم. حالا فقط شب هست، نور آبی پر رنگ هست، صدای کیبورد هست، الکساندر هست، مون هست. انگار خیلی هم کم نیستیم. اینجا نشستیم همه باهم و می‌خوایم بنویسیم. می خوایم تعریف کنیم. دفعه قبل هم همین شد. مون نمی‌تونست به نگاه کردن به یه عکس بسنده کنه. باید دقایقش رو توضیح می‌داد. این دفعه از ظهر نشسته و به یه ویدیوی ۳ ثانیه‌ای نگاه می‌کنه. می‌بینه که چقدر زنده‌ست. می‌بینه که داره می‌خنده. صدای بهار می‌آد. رنگ‌ها قشنگن. ویدیویی که از یه عکس لایو گرفته شده نباید خیلی محتوایی تو خودش جا بده. درسته الکساندر؟ پس چرا مون از دیدنش سیر نمی‌شه. چرا اینقدر این ۳ ثانیه براش عزیزه؟ چرا از همین الان دلش تنگ شده؟ الکساندر تو جواب گوی این سؤالاتی؟ مون داره ازت می‌پرسه. چطور شد که مون اینطور شد؟ نمی‌دونی. خودش هم نمی‌دونه. فقط دلش می‌خواد تا یه زمانی برای استراحت پیدا می‌کنه به اون ۳ ثانیه نگاه کنه. نگاه کنه و نگاه کنه. به خنده‌‌ها، به ظرایف ماجرا. «ماجرا». چقدر خوبه که ماجرا هست. چقدر مون زنده‌ست وقتی ماجراش هست. ماجرای ۳ ثانیه‌ای که تو قسمت مخفی گالریش پنهان شده. ماجرای ۳ ثانیه ای عزیز. ماجرای ۳ ثانیه‌ای دوست داشتنی. ماجرای مون. 

-