۲۸ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

یک ماجرای جدید

  • دوشنبه ۳۱ خرداد ۰۰
  • ۱۸:۴۳

می‌دانی الکساندر عزیز ماجرا چیست؟ من غرق شده‌ام. من غرق زندگی شده‌ام. حتّی نمی‌گویم غوطه می‌خورم، غوطه‌وران هرچند یکبار سرشان بالا می‌‌اید و فریاد می‌زنند و حواس آنها که کنار رود زندگی می‌کنند را بهم می‌زنند. من امّا سرم را کرده‌ام زیر آب و مطمئن نیستم که دیگر نفس می‌کشم یا نه. زندگی عادی را انتخاب کرده‌ام و نه کسی هست که بخواهد دستم را بگیرد و بکشد بالا-که البته آن‌هم باید با نیم خواستی از مغروق همراه باشد که علی الظاهر نیست- نه فکر می‌کنم به زندگی فراتر. سرم گرم است. گرم یک‌چیز که نمی‌‌دانم چقدر می خواهمش.
هر روز دم می‌زنم از شکستن عادتی که آدم‌ها به من رسانده‌اند. هر روز خود را به آب و آتش می‌زنم که تفاوتی در من باشم امّا ''گاه تلاش‌ها دقیقاً برعکس چیزی است که مسیر برای رسیدن به آن آغاز شده.'' و اینجا، دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۰ وقتی ۱۹ سال از زندگی‌ام گذشته نمونه بارز این جمله‌ام با انواع اقسام مشکلات. یک لیست نوشته‌ام از ایده‌‌آلاتم و باور کن حداکثر دوتایشان به آن چیزی که همیشه می‌خواستم ربط دارد. اگر ذاتی است، اشکالی ندارد. می‌پذیرم. شاید انتسابی باشد و هرچقدر بدوم آن کسب بهره‌ام نمی‌شود. امّا تا مادامیکه حس کنم حتّی شده تا حدودی به دست آوردنی‌‌ست دلم آرام نمی‌گیرد. من اگر دستم را بالا بگیرم، کسی من را به سمت ساحل خواهد کشاند؟ کاش کمی با خودم راحت بودم. کاش کمی پذیرش ''من'' نزدیک‌تر بود. 

-

۲۴۳

  • دوشنبه ۳۱ خرداد ۰۰
  • ۱۵:۲۲

شاید آن طره یار به دستان کسی غیر شما هم باشد؟

-

جلّاد اعظم، دندان‌پزشک

  • دوشنبه ۳۱ خرداد ۰۰
  • ۱۱:۳۵

دندون‌پزشکی جای عجیبیه. یه نفر دو دستش رو تا مچ می‌کنه تو دهنت، یه قلاب هم آویزونت می‌کنه و شروع می‌کنه به فشار اوردن به دندون‌هات و تو می‌تونی اعتراض کنی و پاشی بری ولی ساکت می‌مونی و درد می‌کشی. عجیب نیست؟

یک روزمرگی دست سوم:
دوتا دندون کرسی رو پر کردم و از قضا گفت سفید نمی‌تونم بذارم چون ممکنه از زیرش پوسیدگی درست بشه، از نو. و حالا دوتا دندون سمت چپ پایینم طوسی‌ان. البته معلوم نیست و من هم خیلی اهمیت نمی‌دم. یادمه یه دندون دیگه‌ام رو که شیری بود هم پر کرده بودم. چرا دندون شیری رو پر می کنن؟ اون اولین تجربه دندون پزشکی من بود. بعدشم با دکتر طوسی فکر کنم کلا دوبار کار انجام دادم که نمی‌دونم چی بودن. ولی این دفعه با دکتر موسیوند الحمدلله ۸‌تا پوسیدگی رو باید درست کنم که دیروز دوتاش انجام شد. و به‌خاطر ارث عزیز که بهم رسیده، دندون‌های عقلم خوابیده رشد می‌کنن به دندون‌هام که همینطور طبیعی بهم چسبیدن فشار میاره و کار رو خراب می‌کنه. پس مقصد بعدی تابستون، قبل عمل کردن چشم‌هام جراح صورت و فکه که اون چهارتا دندونی که از گونه قبلی یعنی میمون‌ها بهمون رسیده رو بردام. خدایا!
البته من دندون‌های خوبی دارم ولی تا پارسال مراقبتم روی صفر بود. حالا که به لطف کنکور اختلال اضطرابی به نام وسواس گرفتم، دیگه معلومه که وضعیتم با مسواک و نخ دندون چیه. خدا کنه این ماجرا زودتر هم بیاد که یکی از زمین‌های ملعون همین دندون‌پزشکیه.

-

مسحور

  • شنبه ۲۹ خرداد ۰۰
  • ۰۰:۵۸

امروز چند چیز من رو مسحور کرد.
- در اواسط بحث گفتم همیشه دلم می‌خواسته از ابتدا انگلیسی رو می‌دونستم و به جاش از فرانسوی خوندن شروع می‌کردم. اینطور الان فرانسویم کامل بود و داشتم روی عربی و اسپانیاییم کار می‌کردم. بابا گفت: برای سنت چقدر آرزو داری! تعجب کردم. من جوانم. خیلی جوان. ۱۹ سالمه و همیشه به نظرم این چیز خوبی بوده. بعد یادم افتاد که همیشه این سالخورده‌ها هستن که آرزو های دراز دارن. فکر کردم بهش و دیدم امید چیزی نیست که از آدمی بتونی بگیری و زنده بمونه. اگر خوشحالی بره، غم میاد. اگر یکی از حواس کار نکنه، یکی دیگه از حواس با قوی کردن خودش جاش رو می‌گیره. اگر انگیزه بره، جاش کرختی میاد ولی جای امید چیزی نمیاد. قدم بعد نبودِ امید مرگه. مثل نفس، مثل ضربان. بابا آرزو‌های دور داره، من آرزو‌های دور دارم. نمی‌دونم تا چه حد سالمه چون الان در حالی نیستم که بخوام خودم رو با خط‌کش اتاق شماره ۵ اندازه‌گیری کنم. فعلاً می‌خوام مسحور باشم از اینکه چقدر هر قشر و سن و تفکری می‌تونه آرزو‌های بلند داشته باشه. 

-''وَجَعَلْنَا اللَّيْلَ لِبَاسًا'' احتمالاً از اون آیه‌هاست که هر روز و هر روز اعتقادم بهش بیشتر میشه مخصوصاً از اون شبِ در بیمارستان. شب پوشاننده‌ست. پوشاننده خیلی چیز‌ها. من با شب اخت زیادی دارم. آدم شب‌ها هستم و با اینکه یک روز خودم رو به سحرخیزی عادت می‌دم و ۵ صبح‌های زیادی رو می‌خوام تجربه کنم ولی تا به حال شب قسمت اعظم زندگی من بوده. جایی که تو اتاقم هستم، ریسه‌ها روشنه، احتمالاً کتاب می‌خونم یا اینجا می‌نویسم، همه‌چیز ساکته و صدای کیبورد میاد. شب پوشاننده افراط و تفریط روزه. یک حد وسط که هر ۲۴ ساعت تکرار می‌شه تا آدمی بین این دو قطب اونقدر کشیده نشه تا نخ‌کش شه.

-برنامه کنکور بچه‌ها رو ریختم و پایینش حرف‌هام رو نوشتم. فردا می‌رم و تحویلشون می‌دم. ولی از کنکور تا اینجا بیشتر از یک‌سال گذشته. زمان کش اومده. می‌گن اگر بهت خوش بگذره زمان زود می‌گذره. منکر این نیستم که می‌تونستم خوش‌گذرونی‌های بیشتری داشته باشم اگر سرنوشت جور دیگه‌ای رقم خورده بود. ولی من بزرگ شدم. من خیلی بزرگ شدم. خودم متوجهشم. یه روز‌هایی وقتی وسط خیابون به خودم از بیرون نگاه می‌کنم، شوکی بهم وارد میشه. من دارم کارهایی رو می‌کنم که نشون می‌ده بزرگ شدم و این خوشحالم می‌کنه. دستاورد این سال همین چیز‌ها بوده. خوش نگذشته ولی اگر بر اساس همین گزاره ''آگر خوش بگذره، زود می‌گذره.'' نریم جلو معلوم میشه تا یه جاهایی خوب اومدم جلو.

(قالب عوض شده. خیلی موافقشم. خیلی.)

-

پچ پچ

  • جمعه ۲۸ خرداد ۰۰
  • ۰۲:۵۲

کاش صدایی از تو داشتم که آرام با من صحبت می‌کردی. گویی شب است و تو کاری با من داری. چقدر خوشبخت‌تر می‌بودم.

-

چرا میره جلو عقربه؟

  • پنجشنبه ۲۷ خرداد ۰۰
  • ۱۷:۱۱

الکساندرا! ببین کی برگشته وقتی باید صفا بخونه؟
صبح برنامه بچه‌ها رو ریختم و از بس تغییرات داشت که تا الان درگیرش بودم. صفا؟ نخوندم. ویس گلستان؟ گوش ندادم. کلاس دیروز عربی که به‌جاش خونه یاسی داشتم ویالون می‌زدم:)؟ گوش ندادم. تکلیف دستور؟ حرفش رو نزن. تا شب می‌رسم؟ اگه خدا بخواد. خدارو شکر که فقط برنامه‌ریز و پشتیبانم. وقتی میان می‌گن کاش روز‌هام ۷۲ ساعت بود یا نا‌امیدم و خسته، می‌گم دو هفته دیگه رهایی. اونقدر رها که خودت هم متعجب میشی. بعدش همه‌ش رمان و فیلم و سریال. -پناه بر خدا، یادم اومد لوکی رو هنوز ندیدم، تبریز در مه قسمت ۲۲ هم دانلود نکردم شب ببینیم.-
یاد هفته‌های بعد کنکور خودم افتادم. میز رو اورده بودم جلوی تختم، تلوزیون روش و اونقدر مارول دیدم که تو خونه راه می‌رفتم حس می‌کردم الان یه موشک از آسمون می‌خوره وسط خونه‌مون. یه حالت رها و البته کرخت. تا رتبه‌ها نیومده بود یه حالی بود. بعد که رتبه‌ها اومد با توجه به اصرار‌های شدید من مبنی بر اینکه رتبه‌ام رو به کسی نگن، مامان به همه گفت و حالا بیا و تلفن‌ها رو داشته باش. چرا رتبه من خوشحالشون کرده بود؟ خدا داند. بعد هم رشته‌ها اعلام شد و همه بدون اینکه بخوان ناراحتم کنن می‌گفتن وای رتبه‌ات مبارک، دانشگاه تهران دیگه؟ بله. بله. بله. زبان و ادبیات فارسی البته. دیوانه‌ها.
بگذریم. چی می‌گفتم الکس؟ گذاشتم لوکی دانلود شه. دیگه هرکسی نیست که. تام هیدلستونه. ۴۰ دقیقه هم فدایش. بعدش می‌رم سراغ کار‌هام. قول میدم بیهقی دستور رو تموم کنم تا جمعه بعد. بعدش هم جن‌نامه و اتمام صفا و امتحان‌ها و تابستوووووون. گیتار و خطاطی و ورزش و آیس‌موکا فندقی و جریمه شدن برای سرعت بالا.:) تابستون هم کوتاهه البته و ماهم تا می‌تونیم باید پیش هم بمونیم. لوکی دانلود شد. :)

-

۲۵ خرداد چه گذشت(/خواهد گذشت)؟

  • سه شنبه ۲۵ خرداد ۰۰
  • ۱۳:۵۰

برگشتم اینجا که روزمره بنویسم. و این دو دلیل دارد. یکی آنکه دیگر وبلاگ‌نویس نیستم و خیلی وقت است روزمره ننوشتم درحالیکه هدف اینجا این‌ است که نوه مورد علاقه‌ام بیاید و روزمره‌های مادربزرگ جوانش را بخواند. چه کاریست هی عاشقانه بدهم به خورد آن بچه؟ و دوم آنکه باید صفا بخوانم ولی نمی‌خواهم و دارم فرار می‌کنم. دیگر فهم دلیل اصلی با کرام‌الکاتبین!:)
امروز، سه‌شنبه چه خبر بود؟
صبح ساعت ۸:۳۰ بیدار شدم که بروم دندان پزشکی. گفتم شاید بخواهد با دندانم کاری بکند و درد بگیرد پس با ماشین رفتن را بیخیال شدم. اسنپ گرفتم و رسیدم مطب. ۲۰ دقیقه‌ای معطل شدم و کمی هملت خواندم. رفتم تو و خانم دکتر بی‌تربیت من را از اینجا تا حکیمیه کشانده بود که بگوید فلان قدر پوسیدگی داری. مثلاً من خودم نمی‌توانم فلش‌های این عکس را بشمرم. ۶۰ هزار تومن دادم به اسنپ که به من عدد بگوید. خلاصه که برگشتم و ناراحت بودم برای همین در طول راه با آنکه آزادیان داشت حرف می‌زد، من به همین آهنگ جزر و مد -که خدا شاعرش را رحمت کناد- گوش دادم و وقتی رسیدم خانه به مامان گفتم که من خجالتیم نمی‌توانم بگویم که من را علاف کرده‌اند، حیای گربه کجا رفته؟ مامان زنگ زد و خلاصه این حرف‌ها که کلافه‌ام می‌کند. آزادیان هم آنقدر برق لپتاپش قطع شد که انتهای کلاسش همه با زاری به درگاه باری تعالی طلب اتمام کلاس می‌کردن. من هم که خیلی گوش نمی‌دادم و داشتم صفا می‌خوندم. الان هم ۱۰ صفحه از ۲۵ صفحه‌ی روزانه‌ام مانده امّا باور کن که خسته‌ام از خواندن خطوط تکراریِ ''وی شاعر پر‌آوازه نیمه دوم قرن ۶ بود و در دربار سنجر مداحی می‌کرد تا آنکه سنجر به دست غزان کشته شد و وی متواری گشت و بعد پنجاه سال در‌به‌دری به دربار آل‌فلان پیوست.'' حالا می‌روم و می‌خوانم، بعد خلاصه‌اش می‌کنم. بعد برنامه می‌گوید باید بروم و بدیع جلسه ۱۲ را که سر کار بودم و نتوانستم گوش بدهم را گوش کنم. بعد باید تکلیف منحوس دستور را انجام بدهم.(انصاف بود امامی عزیزم؟) بعد ۵:۳۰ می‌شود و باید دو خط فرانسه بخوانم و بنویسم تا ببینم چیزی می‌فهمم یا نه؟ کلاسش هم ۶:۳۰ شروع می‌شود. بعدش دیگر احتمالاً از خستگی غش کنم پس باید روی مبل بنشینم تا ۹ شود و تبریز در مه ببینیم. احتمالاً کمی هملت بخوانم، به اینکه برنامه کنکور بچه‌ها را کی بریزم فکر کنم، و آن بچه‌ام که امتحان ادبیات را خواب ماند و منتقل شد شهریور، و نتیجه تست نئو و بالا پایین‌های روانی‌ام -که خدا رو شکر کم هم نیستند، چه خبر است؟- و هزار و یک فکر دیگر تا خوابم ببرد. فردا هم روز پرکاریست. ۳ کلاس پشت سر هم. یک هفته گذشت از امتحان شاهنامه؟ واقعاً؟ متعجبم. خیلی.
آخرش هم یک قسمت از این آهنگ خوب را بنویسم و بروم سراغ ذبیح‌الله.
گلی بی تو همه بامن بدن 
یه سر بهم بزن، کی همرنگته؟

-

قایق تو اومد و رد شد

  • سه شنبه ۲۵ خرداد ۰۰
  • ۰۰:۳۰

یه شبه دل تو با دل من بد شد
دوری دو روزمون ببین چقدر شد!

انگاری جزر و مد شد 
قایق تو اومد و رد شد 

گلی جون بیا ببین یخ زده باغت
گلی هیچ گلی نذاشتن تو اتاقت 

کاش بیام تو خوابت 
گلی روی دلم نمونه داغت

گلی اینجا برفه
گلی پشت سرت خیلی حرفه

دیگه این شب‌های من به یاد تو بارونیه 
پر شدم از فکر تو؛ تو سرم مهمونیه

دل و به دریا زدی گذشته آب از سرم 
ابریه کجای شهر که پی بارون برم؟

گلی بی تو همه بامن بدن 
یه سر بهم بزن، کی همرنگته؟

بی تو پر غمه گلخونمون 
برگرد بمون، دلم تنگته

مگه میشه تورو یادم بره؟
این آدم گره به چشمات زده 

دلی رو که بهت دادم بره 
به دادم برس که حالم بده

-

۲:۴۵ رو دیدم رو ساعت

  • دوشنبه ۲۴ خرداد ۰۰
  • ۱۴:۲۹

وسط راهرو وایساده بودم. همه‌جا ساکت بود و چراغ‌ها خاموش. صندلی‌‌ها رو به میز نبودن، انگار یک‌نفر لحظه آخر از اون‌ها فرار کرده بود. کاغذ‌ها پخش روی میز بودن. از ته سالن صدای در میومد. می‌دونستم یک نفر تو اتاق سمت چپه ولی فقط همون یه نفر. تا به حال اینطور، این ساعت، اینجا تنها نبودم. پاهام درد می‌کرد و نمی‌تونستم جایی بشینم. به پوستر‌ها نگاه کردم و خودم رو تو شیشه دیدم. خستگی مشخص بود. می‌ترسیدم؟ نمی‌ترسیدم. منتظر بودم. در به آرومی باز شد. اون یه نفر کاغذی رو به سمتم گرفت. بدون حرف و چشم تو چشم شدن ازش گرفتم. روش رو برگردوند و رفت تو اتاق. در آروم بسته شد. به ته سالن نگاهی انداختم و دور شدم، به سمت پله‌ها. صندلی‌ها رو به هم چیده شده بودن. اونجا هم تاریک بود. یک نفر دیگه پشت کانتر بود. بازهم رفتم بالا، در باز شد. صدای در کسی که خواب بود رو پروند. ساعتم تموم شدن ساعت ۲ رو خبر داد. راهرو رو ادامه دادم. به امید رسیدن.
نشسته‌ام روی سکو و پاهام رو آویزون کردم. هیچ‌ ماشینی رد نمیشه و فقط صدای موسیقی تو گوشم پخش میشه. ساعت ۳ رو دیدم. میل شدیدی به دراز کشیدن دارم. نمیشه. چشم‌هام سنگین شدن و حوصله خاموش کردن آهنگ رو ندارم. تداوم داره، خیلی چیز‌ها...

-

فارس‌زاده

  • يكشنبه ۲۳ خرداد ۰۰
  • ۱۹:۳۰

یه جوری سر کلاس فرانسه حرف می‌زنن آدم فکر می‌کنه تمام عمر با مادر فرانسوی/کانادایی زندگی کردن. به ما فارس‌ زاده‌ها هم اجازه اعلام حضور بدین.:'>

-

همونی که یه روز می‌گفت: Having no regret is all that the girl really wants

  • شنبه ۲۲ خرداد ۰۰
  • ۲۳:۲۷

Ce n'est pas comme si je ne regrette rien. Mon cher, Alexander,  je regrette tellemen tous les jours, chaque seconde. C'est pas facile du tout.

والا

  • شنبه ۲۲ خرداد ۰۰
  • ۰۱:۴۸
  • ۱ نظر

''روبروی آینه ایستاده‌ام. تصویرت در آیینه افتاده و نگاهم می‌کنی. به چشمان انعکاست نگاه می‌کنم. می‌ترسم برگردم و نباشی. می‌ترسم تنها تصویرت بهره‌ام باشد.''

 

با من چه کرده‌ای؟ نمی‌دانم. هر آنچه اتفاق می‌افتد، هر که از کنارم رد می‌شود، هر آنچه که تجربه می‌کنم یک قدم از تو پایین‌تر است. هرچیزی کیفیتش از آنچه تو فرصت تجربه‌اش را به من داده‌ای کمتر است. تو آن بالا، در تخت ذهنم نشسته‌ای و به هرچیز غیر خودت اجازه خودنمایی نمی‌دهی. کیستی؟ کیستی که اینطور دردمند محک توام؟ چطور این‌همه وسیع من را در خود کشیده‌ و حل کرده‌ای؟ چطور این‌همه مزج تو شده‌ام؟ قلمم به هیچ چیز غیر تو باز نمی‌شود، بالابلند، عشوه‌گرِ نقش‌بازِ فاتحِ من!

-

حنان

  • چهارشنبه ۱۹ خرداد ۰۰
  • ۲۳:۳۲

دلم برایت تنگ شده. برای چشم‌هایت. انتظارت خسته‌ام نمی‌کند امّا تو هم کاش نمی‌پسندیدی این تلخی را برای من. به سمت من بیا یا من را پیش خود ببر. نزدیک شو، صحبت کن، در آغوشم بگیر. حالا که شب طولانیست. محبوب لحظه‌ای و هرلحظه‌! تمام امید من!

-

مخصوصاً شباب

  • سه شنبه ۱۸ خرداد ۰۰
  • ۱۹:۲۵

عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است

-

۲۲۸

  • دوشنبه ۱۷ خرداد ۰۰
  • ۰۷:۲۳

خانم آذر جدی ساعت ۷:۰۰ صبح دوشنبه (و روزهای دیگه) میاد مدرسه و ۹۰ دقیقه به تصاویر دوربین‌ها زل می‌زنه. هیچ‌کس رد نمیشه، هیچ جنبنده‌ای نمی‌جنبه ولی اون زل می‌زنه. خدا کسی رو به کار عبث درگیر نکنه. آمین.

-

خلاصه بگم: خستم.

  • دوشنبه ۱۷ خرداد ۰۰
  • ۰۱:۱۵

دارم نق می‌زنم الکساندر، جدّی نگیر این رو.

Mhysa, Ramin Djawadi

پارسال این موقع، همینجا، شهر خیال‌انگیز بود. پیارسال زیبا بود. امّا امسال چندتا چراغ چشمک زنه. شاید دو روز بعد که از شدت سردرگمی مجبور شم دوباره برم اون بالا، بازهم خیال‌انگیز باشه امّا امروز، هیچ‌چیز نیست.
تلخ شدن یه فرد برای اطرافیانش سخته امّا وقتی خود آدم متوجهش بشه سخت‌تره. منتظرم. منتظر پیام، پیامش(و نمی‌دونم چرا؟). از دانشگاه خسته‌ام. هملت رو شروع نمی‌کنم. حساسیت‌هایی که مدت‌ها صرف کردم تا از بین ببرمشون برگشتن، از relapse روانی متنفرم. همه این‌ها جمع میشه روی هم و وقتی میام اینجا، لذت نمی‌برم از خیره شدن. بعد از تموم شدن ترم۲ و کنکور این دوره، واتساپ و تلگرام رو پاک می‌کنم. شده دو هفته. آدمی که بدون حتّی یه isolation در فصل دوام نمیاره. از دفعه بعد هم قول می‌دم اینجارو شبیه اینستاگرام نکنم. همین یکبار دیگه.

-

226

  • شنبه ۱۵ خرداد ۰۰
  • ۰۰:۵۶

I know your pain, I see your struggle ,know what you feeling.

-

شاهنامه، اندر نبرد مونا و مقاله‌ها

  • جمعه ۱۴ خرداد ۰۰
  • ۲۰:۱۲

برنامه امتحان‌های ترم رو دیدم و انشالله از ۱۰ تیر تا ۲۱ تیر قراره اونقدر خراشیده بشم تا تموم شم. به جز دو روز وسطش، هر رز امتحان دارم و برای همین می‌خوام امتحان شاهنامه افشین رو زودتر بدم که این یعنی ۱۱ تا مقاله رو تو دو روز بخونم. شبیه خالقی مطلق شدم؟ بله. آیا به حالت عادیم برمی‌گردم؟ ندانم.
فعلاً خدای‌نامه، رستم و سهراب امیدسالار، مقدمه قدیم، فردوسی از خالقی و پیرایش دوم و نقد چهارمقاله رو خوندم و به جز چهارمقاله و امیدسالار بقیه رو خلاصه کردم. نقدی بر فرهنگ هم تا نصفه خوندم و نمی‌دونستم دعوا سر چیه ادامه ندادم. می‌مونه معنی ناشناخته پهلوی و اهمیت و خطر و ادامه شاهنامه از خالقی و ادامه نقد فرهنگ. امشب به قوه الهی اخمیت و خطر رو تموم می‌کنم و اگر زنده بمونم، شاهنامه از خالقی هم ۵ صفحه‌اش مونده. بعد فردا که شد می‌رم سراغ بقیه‌اش و خود متن رو خوندن. یکشنبه صبح دوره‌ای می‌کنم و ظهرش اگه افشین جون وقت داشته باشه و خدا بخواد، فایل شاهنامه بسته میشه. بعد امتحان شاهنامه به پاس زحمات فردوسی می‌خوام کلاً انگلیسی صحبت کنم. کلاً. شاید هم با دستور فارسی و کلمات انگلیسی صحبت کنم که بیشتر زحماتش رو پاس بدارم. بعد امتحان شاهنامه هم باید دستور لعنتی رو شروع کنم و صفا لعنتی‌تر رو ادامه بدم. خلاصه صفا هم میوفته سه‌شنبه. چون دوشنبه از صبح سرکارم و واقعاً نمی‌رسم تو مدرسه خلاصه کنم چیزی رو. فایل کلاس زبان هم مونده که ۹۰ دقیقه وقت می‌بره. فعلاً این مقاله‌هارو تموم کنم که هرچقدر بیشتر طول بکشه، سخت‌تره. کاش عیدگاه بگه بر اساس کار کلاسی امتحان می‌گیرم. آره چون اینجا راهنماییه.

-

If I could, I would

  • جمعه ۱۴ خرداد ۰۰
  • ۰۱:۴۱

من اگر کیبور لپتاپم درست بود خیلی مؤدبانه‌تر بهت توهین می‌کردم ولی الان فشار زیادی رو شونه‌هام گذاشتی و حتّی خودت خبر نداری و من هم کار دیگه نمی‌تونم بکنم جز همین.

FUCK YOU AND YOUR WHOLE ATTITUDE CAUSE THAT SHIT HURTS ME A LOT

-

خیره

  • سه شنبه ۱۱ خرداد ۰۰
  • ۲۳:۵۸

تکرار لحظات درست مثل تصاویر.

-از کنار قطار رد می‌شوم. قطار حرکت می‌کند. هشدار زرد خطر افتادن را می‌بینم و فکر می‌کنم آنقدر زانوانم خسته هست که تا تابلوی خروج دوام نیاورم. چه میلی به پریدن!

-تلو تلو می‌خورم، چون پله‌ها برقی شده‌اند و سریع. ذهنم خسته‌ست و قدرت تجزیه و تحلیل سرعت را ندارد.

-ته قطار ایستاده بودم و به آن یکی انتها نگاه می‌کردم. حرکات منظم پیچ و خم راه و رد شدن هماهنگ نوشته‌ها روی صفحه‌های هر کوپه باعث شد ذهنم ادراک دو آیینه روبروی هم بکند. صحنه‌ای بی‌نهایت از یک صحنه. نفسم بند آمد، ماسک را پایین کشیدم و هیجانم مشخص شد. بقیه به انتهای قطار نگاه کردند، آیینه‌ها را ندیدند، سر تکان دادند، به گوشی‌هایشان از نو خیره شدند.

-قدم بعدی را که برداشتم فهمیدم همین راه را ۱۰ دقیقه پیش نیز پیموده‌ام امّا من به عقب برنگشته بودم. خیابان و ماشین‌ها تکرار شدند و در وجودم یک چیزی شکست و ریخت.

-چشمانم میان خطوط بیش از حد معمول پایین رفته و دست‌هایم صفحه را ورق زده و دوباره از ابتدا. چشمانم میان خطوط بیش از حد معمول پایین رفته و دست‌هایم صفحه را ورق زده و دوباره از ابتدا.

-سرعت روی هشتاد و چشمانم خیره شد. به تقاطع نزدیک می‌شدم، میدانستم باید سرعتم را کم کنم، باید راهنما بزنم، باید دنده را سنگین کنم. به سمت چپ نگاه کنم و بپیچم. همه را می‌دانستم امّا خیره شده بودم. کاری نمی‌کردم چون خیرگی مانند بختک روی چشم‌هایم افتاده بود.

-کتاب را نشانی‌هاست که بدان نشانی‌ها بتوان دانست نیکو و زشت.

-گرمای شمع به موهام می‌خوره و بعد پیشونیم رو داغ می‌کنه. احتمالاً زیاد از حد نزدیک شعله شده‌ام امّا عادت می‌کنم، نه؟ درست مثل دیشب که انگشتم را بردم روی شعله. عادت کردم. همه چیز بحث عادت است. نه؟ تکرار دوباره صحنه‌ها. دوباره و دوباره.

-

اُمّ الغائب هستم.

  • يكشنبه ۹ خرداد ۰۰
  • ۲۳:۵۸

حالا که من Baby fever گرفتم، همه عالم بچه‌دار شدن. :'(

۱)امامی ویس داده و به قول خودش پناه بر خدا! با هر سه کلمه که می‌‌گه دخترش دو دقیقه نق می زنه و گریه می‌کنه. اصلاً نمی‌فهمم چی می‌گه نه به خاطر اینکه صدای دخترش زیاده(صداش زیاده چون تو بغلشه:) و امامی هم ذره‌ای تمرکز نداره.) چون هربار که گوش میدم دلم ضعف می‌ره. اون گریه می‌کنه و امامی نمی‌تونه حرفش رو کامل کنه و من قلبم از شدت زیبایی اون صحنه می‌گیره. هزار بار ویس رو گوش دادم ولی نه برای نکته دستوری که توش هست، چون پناه بر خدا...:)))

۲)ساعت هشت صبح تفسیر قرآن داشتن اصلاً جالب نیست، ولی وقتی از اول کلاس تا آخرش دختر استاد با وسایل باباش بازی کنه و استاد از اوّل از دانشجو‌‌ها عذر‌خواهی کنه و با نرم‌ترین حالت ممکن بگه:بابایی! نکن دخترکم. اون کلاسیه که می‌خوام ۳۰ بار شرکت کنم. و نقطه جالب ماجرا صحنه حضور غیابه. فامیلی استاد هابطی نژاده و استاد که از لیست می‌خونه آقای حامدی، دخترش تو بغلش فکر می‌کنه اون رو صدا زده و می‌گه: بئه(بله کودکانه:)) و چون باباش خندش می‌گیره، دیگه بعد هر اسمی می‌گه: بئه. ''منصوری؟ بئه. حسینی؟ بئه...'' خدای من! احتمالاً زیباترین کلاسی بود که داشتم. 

۳) رعد و برق میومد و دختر استاد اندیشه ترسیده بود. با هر رعد و برق جیغ می‌زد و باباش رو می‌خواست. استاد هم عذر‌خواهی می‌کرد که باعث اختلال کلاس شده. اختلال؟ چی از این زیباتر که تو نقطه امن اون دختری؟:)) گریه می‌کرد و دوست نداشتم صدای ترسش رو بشنوم ولی خدا به هیچ کس اینطور تب بچه نده. دلم می‌خواست گریه کنم از زیبایی اون صحنه هم.:))

(خیلی وقت بود تو دفتر ننوشته بودم، لپتاپ گرامیم برگرد ولی دفتر عزیزم! دلم برات تنگ شده بود.)

-

آیریلیق

  • شنبه ۸ خرداد ۰۰
  • ۲۰:۴۸

رباب با همان لهجه آذری شیرینش، با آن کشش دلکش بعضی حروف، گفت این آخرین دیدار ماست. فاطمه، خواهرش، می‌دانست. این آخرین عهد آنهاست. هر دو می‌دانند دفعه بعدی وجود ندارد. یکی تهران، میان دود، آن یکی تبریز. آخ تبریز، تبریز. درخت‌های آلبالو، باغچه ریحان‌ها، تیر‌های چوبی سقف، کوچه خاکی، در آبی، مسجد سر کوچه، قلمه‌های بلند، صدای چشمه، آبِ درست مثل همیشه زلال، پشت آن جنگلِ سبز ، صدای دارکوب، لطافت آذری، باد خنک از طرف دریاچه. جانم می‌گیره از نبودنت.
آیریلیق، آیریلیق، آمان آیریلیق
هر بیر دردن اولار یامان آیریلیق

-

فکر دیگر نکنی

  • جمعه ۷ خرداد ۰۰
  • ۱۵:۱۴

این را می‌نویسم نه از این بابت که منتی بر سرت باشد، تنها می‌خواهم فکر دیگر نکنی.

می‌‌خواهم بدانی روز‌هایی که همدیگر را ملاقات می‌کنیم تنها سه-چهار ساعت از روزم را نمی‌گیری و بعد هرکس برود سراغ کارش. می‌خواهم بدانی از سه شب قبلش خوابم نمی‌برد. شب قبل ملاقاتمان میان لباس هایم می‌گردم. کدام رنگ را بیشتر دوست داری؟ نکند فکر کنی فلان رنگ به من نمی‌آید. یعنی متوجه خواهی شد که من آنقدر لباس‌های مختلف ندارم و باید هرچه می‌‌خواهم را در همین تعداد کم داشته باشم؟ بعد همه لباس‌ها را خوب خوب اتو می‌کنم. با آنکه قرارمان در خانه اینست که در ساعت پیک مصرف اینکار را نکنیم ولی اصلاً استرسم اجازه نمی‌دهد که بخواهم کاری اضافه بر ذوق را بگذارم برای روز دیدنت. بعد ماشینم را می‌برم و بنزین می‌زنم، حتی شده کمی تا نکند وسط راه بمانم و معطل شوی. لباس‌هایم را که گذاشتم در کمد، صد و ده یازده‌تا هشدار ساعت می‌گذارم با آنکه می‌دانم قرار نیست بخوابم. اگر هم بخوابم از سه ساعت قبل هر پنج دقیقه قرارست بپرم. صبح که با اضطراب و شوق از تخت بیرون می‌آیم، لباس‌هایم را با دقت تنم می‌کنم، بین دو عطری که دارم انتخاب می‌کنم که کدام را بزنم. تو از کدام خوشت می‌آید؟ چند نفس عمیق می‌کشم که لرزش دست‌هایم کم شود. و به سمتت راه می‌افتم. 

حالا از پیش تو برگشته‌ام. خودم را پرت می‌کنم در اتاقم و دفترم را باز می‌کنم. تمام اتفاقات و حرف‌هایی که بود را می‌نویسم. یکی برای آنکه تمام حرف‌هایم را تحلیل کنم که نکند چیزی گفته باشم که در پسند تو نباشد. و بعد برای آنکه حرف‌هایت و حرکاتت را مکتوب کنم تا از دست نروند. که تا ملاقات بعدیمان بخوانمشان و به یاد بیاورم و قلبم تندتر بزند. بعد چند ساعت تحلیل و بررسی رفتارم و سرزنش آینه برای چند جا که رفتارم از کنترلم خارج شد، حالا وقت آن‌ست که چشم‌های راببندم، روی تخت دراز بکشم و تمام عکس‌هایی که با چشم‌هایم از تو گرفتم را دوره کنم. همه را در اتاق ذهنم ظاهر می‌کنم، نزدیک می‌گیرمشان. دقیق نگاهشان می‌کنم. چقدر لباست بهت می‌امد! امروز خوشحال‌تر بودی‌ها! موهایت زیر نور روشن‌تر شده بود. چه خاطره بامزه‌ای تعریف کردی! و این ادامه دارد تا آن هنگام که خوابم ببرد. حالا دیگر می‌توانم با خیال راحت بخوابم و دوباره در خوابم تو را داشته باشم. اینبار کمی نزدیک‌تر، طبق استاندارد‌های ذهن خیال‌پرداز من.

-

Bilingual-دوزبانه

  • جمعه ۷ خرداد ۰۰
  • ۰۰:۵۹

تو یوتیوب برخوردم به یک سری از  ویدیو‌ها که مشکلات آدم‌های دوزبانه رو می‌گه و Bro. dont get me started on that shit

-وای یه چیزی به ... بگو.
-من: فراموش کردن کل زبان
*
-من وسط صحبت کردن با خانواده: فلان(کلمه تو زبان دیگه) به فارسی چی می‌شد؟
*
-من وسط مکالمه: استفاده از یه کلمه به زبان دیگه
-بابا خارجی!
*
-واقعاً فیلم بدون زیرنویس می‌بینی؟؟؟؟
*
-حالا که فلان زبانت خوبه بیا این دفترچه راهنمای ۱۵۶ صفحه‌ای رو بخون برامون.
*
-من وسط مکالمه وقتی لهجه ایرانیم معلوم میشه: Bro this isnt the right time
*
-من وقتی سه تا زبان باهم قاطی میشن: Error404

و این داستان تا ابد ادامه دارد...

-

Its nice to have you back, Me

  • پنجشنبه ۶ خرداد ۰۰
  • ۱۸:۴۴

هشدار! این یک روزمرگی طولانی و حوصله سر بر است.
 

حالا ما که نمی‌خوایم اعتراف کنیم به چه علتی این همه این چند ‌وقت کرخت بودیم الکساندر، ولی اگر خدا بخواد بالاخره دارم برمیگردم به حالت عادیم. بالاخره دیروز یه صحبتی با خودم داشتم و دیدیم اینطور نمیشه. قانع شدم که برم سر تکلیف تاریخ ادبیات. امروز تمومش کردم با اینکه سر مثنوی آخر حس کردم اگر یه کلمه دیگه تایپ کنم، جدی میمیرم. واقعاً سرم رو گذاشتم رو دستام و خودم رو از بیرون نگاه کردم. یه دانشجوی واقعی بیچاره که پشت لپتاپش نشسته، سرش رو دستاشه و خستگی ازش متصاعد میشه. بعد بالاخره تمومش کردم و به خودم یکم استراحت دادم. HIMYM رو دیدم و منتظر موندم قسمت جدید Friends دانلود شه(نظرات گوهربارم رو بعداً اعلام می‌کنم بهت الکساندر.) الان اومدم که برم سراغ تکلیف گلستان. فردا تمومش می‌کنم ولی قبلش، صبح جمع باید مقاله رستم و سهراب امید سالار رو بخونم، قبل اینکه با بچه‌ها تماس بگیریم. مقاله خدای نامه هم یکشنبه خوندم، خلاصه‌ش رو هم دیشب تموم کردم و پی دی افش الان تو موبایله. بقیه مقاله‌های افشین هم با بچه‌ها می‌ریم جلو. از شنبه، دستور رو شروع می‌کنم و خلاصه صفا رو می‌خونم، جدی(نگی 'جدی'، بری سراغ یللی تللی!) از کیانا پرسیدم الکساندر، گفت خلاصه خوندن ردیفه. یه سری نکات دیگه هم گفت که خوب بود. دیگه می‌مونه چی؟ حفظ کردن چندتا شعر از رودکی که چندتا ۱ ساعت می‌ذارم براش و حلّه. فقط امروز سر کلاس زبان نرفتم چون خود پویا جون گفتش می‌تونیم فایل گوش بدیم. ۴ تا غیبت حقشه وقتی ۳ ساعت و ربع تو میکروفون فوت می‌کنه. می‌مونه فاینال این ترم که موسسه گفت هماهنگه. چی؟ فکر نکنم. ما که پا نمیشیم بریم موسسه الکساندر، آره؟ اون دوتا کاری که جواهر گفت تو یه هفته انجام بدم و من انجام ندادم و دو روز دیگه وارد هفته دوم میشیم هم مونده. شاید دوشنبه بعدِ کار برم و انجامشون بدم. ببینم چه میشه. البته دیگه زمان آخری که میشه انجامش داد همون دوشنبه‌ست چون سه شنبه صبح باید گزارش بدم. تا خدا چه خواهد که هیچ چیز خارج اراده او نیست. تمام.

-

217

  • يكشنبه ۲ خرداد ۰۰
  • ۰۳:۱۵

Talk to me. In the middle of the night at a low voice.

-

Ethereal-اثیری

  • يكشنبه ۲ خرداد ۰۰
  • ۰۲:۴۸

In a way, you are poetry material; You are full of cloudy subtleties I am willing to spend a lifetime figuring out. Words burst in your essence and you carry their dust in the pores of your ethereal individuality.

و به نوعی، تو از جنس شعر هستی. مملو از ظرافت‌های تیره و سحابی که خواهان آنم تا عمری را برای فهم آنها بگذارم. کلمات در مقابل جوهر تو از هم می‌پاشند و تو خاکسترشان را از رخنه‌های فردیت اثیری‌ات به‌دوش می‌کشی.
(به امید آنکه یک روز بتوانم تو را عزیز‌ترینم، با بهترین واژگان، اینطور به کلمه بکشم.)

کافکا

-

دو نکته از اتاق شماره پنج

  • يكشنبه ۲ خرداد ۰۰
  • ۰۲:۳۳

جلسات مشاوره(روان‌شناسی؟) چیز‌های خوب زیادی به من یاد داده و یاد می‌دهد. آنقدر دوستش دارم که اگر ببینم کسی نمی‌تواند به تنها با مشکلش مواجه شود، به او هم می‌گویم که برود و کمی وقتش را با یک روانشناس بگذراند. من این چند وقت در خودم رشد احساس می‌کنم و این خوب است. خوب است که یک نفر در جوانی بخواهد ضعف‌های واقعی را از انچه فکر می‌کند ضعف است تشخیص بدهد و در مسیر پر کردن خلأ‌های واقعی پیش برود. اینطور می‌شود که بعداً که با یک‌نفر زندگی‌اش را به اشتراک گذاشت، مشکلات دو نفر در جوانی به اقل خودش رسیده و آن ثمره زندگی دونفر که از همه‌جا بی‌خبر به دنیا آمده، از رنچ گره‌های روانی پدر و مادرش آرزوی مرگ نمی‌کند و البته دلیل مهم تر آنکه زندگی خود چقدر خوب می‌شود! چقدر! اینطور خوب است. اینطور عالیست. حالا اگر دو چیز‌ را بخواهم از اتاق شماره پنج به تو الکساندر عزیز نشان بدم، این‌هاست:

۱) در برابر گره‌های روانی افراد مهربان بودن خیلی مهم است. خیلی. همانطور که سر موضوعات زیادی من ضعف دارم و شخصیتم اشکالات زیادی دارد و در راه درست کردنشان هستم، سختی‌های زیادی هم برایش می‌کشم. اگر یک روز یک نفر بیاید و با مثلاً چمیدانم، عدم اعتماد به نفس من یا خجالتی بودنم مهربان باشد، چقدر حس خوبی خواهم گرفت. اینطور دیگر غمی به غمم اضافه نکرده. کم نمی‌کند امّا چیزی هم اضافه نمی‌کند. اینطور اگر یک روز متوجه یک مشکل روانی در یک نفر شدی، الکساندر، در برابر مشکلش صبوری کن، به رویش نیاور، سعی کن درکش کنی و پشت سرش حرفش را نزن. اینطور به آن آدم حس امنیت داده‌ای و چقدر دنیا تشنه‌ی حس امنیت است. بگذار خودش در روند طبیعی حلش کند، نه فشار روانی تو.

۲) الکساندر عزیزم معنی زندگی دیگران را نگیر چون آن معنی مطابق معنای تو نیست. اگر مادرت معنای زندگی‌اش صبح به صبح صبحانه درست کردن برایت است، بگذار حس خوب را هر صبح بگیرد و خوشحال شود. اگر پدرت هر روز با تو درباره موضوعی صحبت می‌کند که آنقدر اهمیتی ندارد، گوش بده. تا مادامیکه به حال تو آسیب نزند و چیزی از تو کم نکند، احترام بگذار به معنی‌ها. ممکن است حالا یا بعد‌ها انسان‌های دیگر هم فکر بکنند معنی زندگی تو آنقدر فلان نیست، ولی آن چیز معنی توست. اگر از تو گرفته شود، چه خواهی داشت؟
درک، درک، درک. این کلمه مهم است چون اینطور دنیا خیلی زیبا می‌شود. می‌دانم که لبخند‌ها بیشتر می‌شوند. می‌دانم الکساندر عزیزم.

-