۲۶ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

چهل و یک هزار پا

  • سه شنبه ۲۹ آذر ۰۱
  • ۰۱:۳۴

حالا ۴۱۰۰۰ پا یعنی چیزی حدود ۱۲ کیلومتر با زمین فاصله داری. اون بالای بالای، می‌ری دنبال سرنوشت. می‌ری جایی که فارسی حرف نمی‌زنن، جایی که دارچین گرونه، جایی که زمستوناش سرده و تابستوناش معتدل. اون‌جا دریاچه داره و کوه. اون جا یه دانشگاه بزرگ هم داره. تو هر لحظه بیشتر و بیشتر دور می‌شی و از اینجا می‌ری که بری. تا لحظه آخر خم شده بودیم که از شکاف بین دو دیوار ببینیمت ولی تو همون‌ جا محو شدی و حالا دور و دورتر می‌شی. تو یه هواپیمای بزرگ می‌ری به یه شهر بزرگ‌تر. تو از خاک کوچک اینجا فاصله گرفتی، زمین سوخته رو پشت سرت گذاشتی و رفتی که موفق‌تر بشی. رفتی که اون جا خوشحال‌تر بشی. آغوش‌ها برات باز شد و آغوشت رو باز کردی. اشک‌ها ریخته شد و اشک‌ها ریختی. دلتنگت شدیم. همون طور که آخرین جمله که برات نوشتم همین بود. گفتم دل تنگت می‌شم و تاریخ زدم. ولی دیگه یه دوران جدید شروع شده. تو بالاخره رفتی، جوری که اسمت رو بگم و بعد بگم: «اینم از تو.» انگار یه مأموریت باشه رفتن‌ها و رفتن تو یکی اون بین. ولی تو رو لحظه آخر دیدم. دیدم که دنیا رو دلت سنگینی کرد، سازت رو کشیدی و دوییدی سمت گیت. دیدم که خواستی فقط بری. درست کردی، فقط برو. باید فقط بری. برو پیش سرنوشت، برو پیش خوشحالی، برو اون‌جا که شهر‌ها بزرگ‌ترن و اگر خدایی اون بالا نگاهمون می‌کنه، نگهدارت باشه. مراقبت کن، مون.

-

۷۶۲

  • سه شنبه ۲۲ آذر ۰۱
  • ۲۲:۵۴

جای خالی تو ذهنم نمی‌مونه. نگرانم، می‌ترسم، اذیتم، دردمندم، خسته‌ام و همهٔ این‌ها اینقدر عظیم می‌شن که جای یک لحظه استراحت رو می‌گیرن و خسته‌ترم می‌کنن. آخر هر هفته، من می‌مونم و قلب سنگینم. درد، درد، درد. کاش هیچ‌ وقت زاده نشده بودم.

-

۷۶۱

  • شنبه ۱۹ آذر ۰۱
  • ۰۹:۱۷

دلم طاقت نمی‌آره. از غم لبریز می‌شم و می‌میرم. می‌دونم که اینطور می‌شه.

-

۷۶۰

  • شنبه ۱۹ آذر ۰۱
  • ۰۹:۱۱

کاش مجبور نبودم همچین چیزی رو به دوش بکشم. حس می‌کنم می‌میرم. می‌میرم و دیگه زنده نمی‌شم.

-

۷۵۹

  • جمعه ۱۸ آذر ۰۱
  • ۲۰:۳۱

شاید بمیرم. شاید زنده بمونم ولی مردگی کنم.

-

۷۵۸

  • جمعه ۱۸ آذر ۰۱
  • ۲۰:۱۰

چی چی می‌گذره؟ این یکی چندین ساله نگذشته. قرار هم نیست بگذره.

-

۷۵۷

  • جمعه ۱۸ آذر ۰۱
  • ۱۹:۵۸

چیز‌های مختلفی رو سرچ می‌کنم. چگونه خودکشی کنیم؟ چگونه به دانشگاه‌های ایتالیا فرم بفرستیم؟ نتایج لاتاری چه زمانی می‌آید؟ هر راهی برای فرار و دیگه برنگشتن. هر راهی برای دیگه به اینجا نگاه نکردن. هر راهی که من رو خلاص کنه.

-

۷۵۶

  • جمعه ۱۸ آذر ۰۱
  • ۱۷:۴۴

اوضاعم خوب نیست اما به نگاه تو فکر می‌کنم، لبخند می‌زنم.

-

755

  • پنجشنبه ۱۷ آذر ۰۱
  • ۱۹:۱۸

But every time I think it will last forever.

-

.

  • چهارشنبه ۱۶ آذر ۰۱
  • ۰۰:۱۷

I HATE ZEUS

۷۵۳

  • چهارشنبه ۱۶ آذر ۰۱
  • ۰۰:۱۰

در زندگی‌ام درد‌های مختلفی می‌کشم الکساندر. انگار این قرنیه چشم من را ساخته‌اند که درد ببیند و درد بکشد. یکیش آن است که به همه چیز بسیار حساسم. وقتی می‌گویم همه چیز از آن همه چیز‌های الکی که در جملات به کار می‌برند نیست. پوستم حساس است. آنقدر قلقلکی‌ام که گاهی با ادای قلقلک دادن اذیت می‌‌شوم. برای هر چیزی که ذره‌ای برانگیزاننده باشد موهای بدنم سیخ می‌‌شود. از آن طرف حس آدم‌ها را می‌بینم. دقیق‌ترین حرکات‌آدم‌ها را تحلیل می‌کنم. سین. زود بی‌قرار می‌شود. بی‌قراری سین. را قبل اینکه بی‌قرار شود می‌فهمم. از پوستش اشعه‌های بی‌قراری اول به من ساطع می‌کند بعد به قلبش می‌فرستد. ناراحتی چهره‌ها را در ثانیه‌ای کشف می‌کنم. احساسات آدم‌ها به هم‌دیگر هم همینطور است. اینکه می‌گویند دوست داشتن امری ذهنی‌ست، برای من مزخرف محض است. من موج‌های منعطف نارنجی بالای سر دو آدم را به عین می‌بینم. اصلاً قبل اینکه آن دو نفر سرشان بشود و باهم وارد رابطه شوند یا به طرز تراژیکی از هم جدا بیفتند، من می‌‌دانم. همه چیز برایم مسلم است و این در‌د‌آور است. اطلاعاتی که هر لحظه از آدم‌ها به من می‌رسد من را لبریز می‌کند. دوست دارم بالا بیاورم حجم کثیف رشته‌های اطلاعاتی که به همدیگر می‌چسبند و باز می‌شوند و روی هم می‌روند و در هم می‌پیچند و فکر می‌کنم تکه‌های مغزم بهم فشار می‌آورند و بعد احساس خفگی می‌کنم. در جمجمه‌ام انقباض افتضاحی را حس میکنم و نیاز دارم هرکجا که هستم روی زمین بخزم، مثل آن اول در رحم مادرم بخوابم و آنقدر گریه کنم تا همه چیز خالی شود، یا اینکه آبکشی از مغزم رد کنم و دانه درشت‌ها را نگه دارم. 

-

۷۵۲

  • سه شنبه ۱۵ آذر ۰۱
  • ۲۲:۳۸

آیا روزی خواهد آمد که تو را ببخشم؟ هرگز. هرگز.

-

۷۵۱

  • سه شنبه ۱۵ آذر ۰۱
  • ۲۱:۳۸

تنفری که به تو دارم از همهٔ حس‌های دیگه‌م بالاتره. من امروز ذوق داشتم ولی ته شب ذوق رو حس نمی‌کنم چون حس سگی تنفر به تو تمام وجودم رو گرفته. لعنت به تو! لعنت به وجود تو! لعنت به خداوندگار تو!

-

مارتین، در توضیح جیغ

  • سه شنبه ۱۵ آذر ۰۱
  • ۱۸:۱۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

۷۴۹

  • سه شنبه ۱۵ آذر ۰۱
  • ۱۳:۲۶

جییییییغ!

-

۷۴۸

  • شنبه ۱۲ آذر ۰۱
  • ۲۲:۲۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سختی امروز

  • شنبه ۱۲ آذر ۰۱
  • ۱۰:۴۷

قسمت سخت امروز این نبود که دیباج ساعت ۷ صبح برامون سخنرانی کرد، این بود که صفحه آخر نسخه چستربیتی و پاشای الفهرست که توسط کاتب عزیز و تا الان مورد علاقم نوشته شده گم شده. 

-

واقعاً وقت نمی‌کنم

  • پنجشنبه ۱۰ آذر ۰۱
  • ۱۹:۲۷

چه آخر هفته بی‌خودی!

مریض که می‌شم از کار و زندگی می‌افتم. تکلیف نقد ادبی مونده، ۳ روز از کارهای روزانه‌ام عقبم، داستان و مقاله درآمد بر ادبیات رو نخوندم، مقاله‌های الفهرست رو نخوندم، چپتر مارکسیسم رو تموم نکردم ولی چی؟ مغزم سنگینه. دور تا دور مغزم یه لایه کشیده شده و توش خالی شده. تو دست‌هام هیچ انرژی‌ای نیست، نمی‌تونم داده‌ها رو تحلیل کنم و حتی حس می‌کنم دیگه بامزه هم نیستم. امروز حتی گیتار هم نزدم. کاش زودتر خوب شم. واقعاً وقت نمی‌کنم اینطور بیفتم از زندگی. کاش حداقل شنبه طوری باشم که بتونم برم استخر.

-

۷۴۵

  • چهارشنبه ۹ آذر ۰۱
  • ۱۶:۳۵

بعد آزادی، هنوز جوان هستیم که حسش کنیم؟

-

۷۴۴

  • سه شنبه ۸ آذر ۰۱
  • ۲۰:۰۶

تعریف کردن مشکلات و مصاعب زندگیمون به انگلیسی تو تاکسی خطی کارگر-انقلاب و جلب کردن توجه سه نفر دیگه حاضر در ماشین کاری بود که آنلاک نکرده بودم. آنلاک کردم.

-

۷۴۳

  • يكشنبه ۶ آذر ۰۱
  • ۲۰:۳۸

حالا بیا توضیح بده پیام دادن تو نسل شماست که ارزشش با تماس فرق داره و برای من و هم‌نسلی‌هام برابر و گاهی تماس موجب آزاره. کاش خودش می‌فهمید.

-

۷۴۲

  • يكشنبه ۶ آذر ۰۱
  • ۱۲:۴۵

It's overwhelming all the time.

همه‌ش بهم می‌گه یه ساعت قبل اینکه برسی بهم بگو. من نمی‌خوام ببینمت، نمی‌خوام هیچ کس رو ببینم. می‌خوام ساکت شی و بری. می‌خوام تو یه روز افتابی دیگه نتونی حرف بزنی و بمیری. نمی‌خوام صورتت رو ببینم. نمی‌خوام وانمود کنم که ازت خوشم میاد. نمی خوام گاهی ازت خوشم بیاد. نمی‌خوام همه جای زندگیم باشی. می‌خوام کوچیک و کوچیک و کوچیک‌تر بشی تا موقعی که یه اسم ازت باقی بمونه. و همون اسم کمرنگ و کمرنگ‌تر بشه. می‌خوام از بین بری.

-

۷۴۱

  • يكشنبه ۶ آذر ۰۱
  • ۰۰:۱۴

امروز از اون روز‌ها بود.

-

۷۴۰

  • پنجشنبه ۳ آذر ۰۱
  • ۱۴:۵۳

من به قربان aratools.

-

می‌خوام بشنوم

  • چهارشنبه ۲ آذر ۰۱
  • ۱۶:۳۵

درباره تغییرات تو این ۸ ماه حرف زدم و فکر نمی‌کردم اینقدر همه چیز جدی باشه. از پیش ی. برگشتم. ی. رو ۱۳-۱۴ ساله می‌شناسم و اینکه امروز به این نتیجه برسم که سرعت تغییراتم سرسام‌آور بوده و از تغییرات ی. این رو بفهمم برام بزرگ و غریب بود. من به ذات همه چیز دست بردم و سوالاتم از دورنی‌ترین مفاهیمه ولی جایی که ی. هست با جای من خیلی فرق می‌کنه. نمی‌گم جلو، نمی‌گم عقب، چون تغییر آدم‌ها نسبی نیست و سؤالاتی که برای ی. پیش میاد ممکنه با سؤالات من متفاوت باشه. به هر حال اصلاً مسیر یکسان نیست و این اپیفنی امروز من بود. از یک نوع خانواده، از یک مدرسه و از یک جایگاه اومدیم و مسیر‌های مختلف رو پیش رفتیم. مسیر‌های متفاوت.
در کنارش دور شدن روز به روزم از آدم‌ها هم برام ملموس‌تر می‌شه. به داستان‌ها گوش می‌دم و اون‌ها رو می‌شنوم ولی نمی‌تونم بفهممشون. داستان‌های خودم از همه برام دورترند. حس‌ها رو می‌بینم ولی دورتر می‌ایستم تا حسشون نکنم. گه گاه پیش میاد، مثل دیروز، روز اول اذر، که چیزهایی رو متوجه بشم اما نه در بطن زندگی، بین اطلاعات، کتاب‌ها، خواندن. تجربه برهنه زندگی من رو از خودش دور می‌کنه. می‌خوام بشنوم، بخونم و ببینم ولی از دور. از خیلی دور.

-

امروز، روز اول آذر

  • سه شنبه ۱ آذر ۰۱
  • ۲۰:۵۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید