- سه شنبه ۲۹ آذر ۰۱
- ۰۱:۳۴
حالا ۴۱۰۰۰ پا یعنی چیزی حدود ۱۲ کیلومتر با زمین فاصله داری. اون بالای بالای، میری دنبال سرنوشت. میری جایی که فارسی حرف نمیزنن، جایی که دارچین گرونه، جایی که زمستوناش سرده و تابستوناش معتدل. اونجا دریاچه داره و کوه. اون جا یه دانشگاه بزرگ هم داره. تو هر لحظه بیشتر و بیشتر دور میشی و از اینجا میری که بری. تا لحظه آخر خم شده بودیم که از شکاف بین دو دیوار ببینیمت ولی تو همون جا محو شدی و حالا دور و دورتر میشی. تو یه هواپیمای بزرگ میری به یه شهر بزرگتر. تو از خاک کوچک اینجا فاصله گرفتی، زمین سوخته رو پشت سرت گذاشتی و رفتی که موفقتر بشی. رفتی که اون جا خوشحالتر بشی. آغوشها برات باز شد و آغوشت رو باز کردی. اشکها ریخته شد و اشکها ریختی. دلتنگت شدیم. همون طور که آخرین جمله که برات نوشتم همین بود. گفتم دل تنگت میشم و تاریخ زدم. ولی دیگه یه دوران جدید شروع شده. تو بالاخره رفتی، جوری که اسمت رو بگم و بعد بگم: «اینم از تو.» انگار یه مأموریت باشه رفتنها و رفتن تو یکی اون بین. ولی تو رو لحظه آخر دیدم. دیدم که دنیا رو دلت سنگینی کرد، سازت رو کشیدی و دوییدی سمت گیت. دیدم که خواستی فقط بری. درست کردی، فقط برو. باید فقط بری. برو پیش سرنوشت، برو پیش خوشحالی، برو اونجا که شهرها بزرگترن و اگر خدایی اون بالا نگاهمون میکنه، نگهدارت باشه. مراقبت کن، مون.