۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

1013

  • شنبه ۲۶ اسفند ۰۲
  • ۱۹:۲۵

Here I sit, nestled upon your lap, feeling the softness of my feminine form melding into your strength. My shoulder trembles, seeking comfort in the warmth of your embrace. Tears threaten, but you're here to calm the storm. Though we should be leaving soon, hold on just another moment. Let me shed these tears, for it feels like our time is slipping away. As time passed, it seemed your interest waned, dwindling with each moment, until now, it feels like this could be our final encounter. I ask for more kisses, hoping to prolong our connection, to feel whole within your arms. With each plea for more kisses, I find myself whispering inwardly, "Let this not be our final one.” Your touch, steady and reassuring, envelops me, holding together the shattered pieces of my being. I reach for your face, seeking solace in the darkness. Outside, footsteps pass, a reminder of the world beyond our sanctuary. Yet you hold me tighter. As my fingertips trace the silhouette of your features, I am greeted once more by the tender warmth of your skin. Pressing my head against your shoulder, I silently plead: don't let this be our last time.

-

تا فردا، فعلاً روی دور

  • سه شنبه ۸ اسفند ۰۲
  • ۰۰:۲۷

فکر می‌کنم دارم برمی‌گردم به خودم. حالا چند روزی از کنکور نحس ارشد می‌گذره. کنکوری که دو روز براش بیشتر نخوندم و به مضحک‌ترین شکل ممکن رفتم و تست‌هاش رو پر کردم. راستش درباره کنکور حرفی نیست. میم. گفت برم و حقم رو که ارشد مستقیم زبان‌شناسی باشه پس بگیرم ولی راستش اصلاً دلم نیست برگردم دانشگاه تهران. از طرف دیگه اگر دانشگاه تهران جهنمه ببین دانشگاه‌های دیگه برام چی قراره بشه. نمی‌دونم. صبر می‌کنم فعلاً. شاید هم نباید صبر کنم و باید برم سراغ حقم؟ کاش آیین‌نامه ارشد مستقیم رو پیدا کنم.

مهم نیست. این نوشته درباره چیز دیگه‌ایه. بعد اینکه دفتر یونیکورنیم رو تو پردیس مرکزی گم کردم و ۶ کیلومتر برای پیدا کردنش راه رفتم و تو کانال گمشده‌های دانشگاه هم گذاشتمش و خبری نشد، رفتم شهر کتاب و از این دفتر‌های ۲۹ تومنی پرونوت پاپکو خریدم. صفحه اول رو باز کردم چند دقیقه پیش و کار‌هایی که باید بکنم رو نوشتم. به دو دسته تفریحی و آموزشی تقسیمشون کردم. از برنامه‌ریزی آلمانی و جغرافیا و تاریخ و حلقه زبان‌شناسی، تا حلقه اگزیستانسیال با عین. و قلاب‌بافی. احساس بهتری بهم داد وقتی همه چیز رو جلو چشمم دیدم. باید فقط همتم رو بگردونم تا صیاد رو نیاد. ها ها. خنک! Anyway، فردا بیرون نمی‌رم چون کلی برنامه‌ریزی باید بکنم و یکم هم کارام مونده. باید کیو آر کد‌های آزمون‌ها رو بسازم و اگر بشه یه پایه رو نهایی کنم. کادوی عین. رو هم باید شروع کنم دیگه. راستش برای همه‌چیز ذوق دارم ولی مدام می‌ترسم زیادی ذوق کنم و استرس و خانواده بخوان همه چیز رو با خاک یکسان کنن. اینم یه نوع زندگیه به هر حال.

الان که این‌ها رو می‌نویسم عین. داره فیفا بازی می‌کنه. یا اون یکی شرکتی که فوتبال کامپیوتری درست می‌کنه. ذوق داشت که رو کامپیوترش دانلود کرده و می‌گفت: تو برو بنویس. طولانی هم بنویس که من خوب بازیمو بکنم. منم اومدم و دارم خوب می‌نویسم. شاید برم دفتر هم بنویسم چون دیگه از ریخت دفتر مشکی هم متنفر شدم و می‌خوام فقط صفحه‌هاش تموم شه. ولی دلم هم نمیاد اینو بگم. اون دفتر همراه با اینکه وزن فیزیکیش به خاطر همه چیز‌هایی که توش چسبوندم زیاد شده، کلی هم خاطره داره و البته اینقدر مخفیانه هست که تا ابد همراه خودم و نزدیکم نگهش دارم. الان که فکر می‌کنم شاید بهترین خاطرات ۲۰ سالگیم توش نوشته شده باشه. خوشحال شدم. :) مثل دیروز که از برف بازی برگشتم و روی تخته‌ام به عنوان کار شماره ۵ نوشتم: خوشحال باش. چون مطمئن بودم یادم می‌ره به خاطر روز خفنی که گذروندم خوشحال باشم. فردا تراپی هم دارم. قول می‌دم این دفعه یادم نره تراپی دارم و خوابم نبره. تا فردا.

-

برف، به یاد آر

  • يكشنبه ۶ اسفند ۰۲
  • ۲۰:۰۸

برف میومد و هوا سرد بود. وقتی داشتیم از کوچه می‌رفتیم بالا و دستم تو دستاش بود بهش گفتم: «تو ایرانو زیبا می‌کنی.» گفت: «این قشنگ‌ترین توصیفی بود که تا به حال از من کرده بودی.»

امروز یک چیزی بین حقیقت و رویا بود. گرمای دستش تو جیب مشترک کاپشن، سردی برف روی صورتم، لرزیدن تو ماشین، سفیدی برف، غذای گرم، بخاری روشن، شال‌گردن قرمز. از طرف دیگه دوست داشتن و دوست داشته شدن، خیره شدن، دست‌هاش رو گرفتن. چی می‌مونه از امروز؟ خاطره‌ها و عکس‌ها و بدن‌درد شوخی‌ها و خنده‌ها. نمی‌خوام کلیشه بنویسم. می‌خوام از حس‌هام بگم ولی اینجا اینترنته. اینترنت روی همه چیز فیلتر می‌ذاره. دوست دارم از صدای برف روی کلاه کاپشنم بگم. دوست دارم از ثانیه‌هایی که روی برف دراز کشیده بودم و سرش روی دستم بود بگم، دوست دارم از خیلی چیز‌های بیشتر بگم. بخار روی شیشه‌های ماشین، برف دست‌نخورده پیاده رو، کاشی‌های لیز خونه‌های کمتر باشکوه، ترمزی که روی آسفالت خیس عمل نمی‌کرد. دوست دارم بگم تنها ولی می‌تونم از عبارات استفاده کنم. شاید این تنبیه ننوشتنه. شاید این غبار ذهنیه که ماه‌هاست ننوشته. شاید اصلاً تا به حال ننوشته. به ذهن خسته آخر شبم ترکیب‌ها و صداها می‌رسن و رد می‌شن. چشمام پشت شیشه نورانی لپتاپ سنگین می‌شه و دوباره باز می‌شه. صدای یه ویدیو از یوتیوب تو گوشمه. دوباره یادم میاد که موهامون چقدر خیس بود. یادم میاد وقتی کلاه کاپشنامون رو می‌نداختیم پر از برف می شد و وقتی دوباره برش می‌گردوندیم «تأثیر معکوس» داشت. یادم میاد وسط کوچه خواستم بغلش کنم و کردم. یادم میفته بار اول زیر بارون چقدر دلم می‌خواست بغلم کنه، چقدر دلم می‌خواست دست‌هاش رو بگیرم. یادم میاد بهم گفت «نرو» و من مجبور خواهم شد به رفتن. عکس‌ها رو می‌بینم و جای دست‌هاش دور شونه‌م رو حس می‌کنم. عکس‌های بیشتری رو می‌بینم. چرا من مخالف عکس گرفتنم؟ من که می‌دونم زندگی کردن لحظه برام بعد از گذشت لحظه آسون‌تر و شیرین‌تره. چه بهتر که از لحظه مدرکی داشته باشم. مثل مدرک پایین. مثل صدتا مدرک دیگه‌ای که تو قسمت پنهان عکس‌هام ثبت شده. 

به یاد آر. به یاد آر خوشحالی رو. به یاد آر.

-