۵۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

رندوم شهریور

  • چهارشنبه ۳۱ شهریور ۰۰
  • ۲۲:۵۲

Me but not on my profile

  • چهارشنبه ۳۱ شهریور ۰۰
  • ۲۲:۴۷

-

۳۷۵

  • چهارشنبه ۳۱ شهریور ۰۰
  • ۱۹:۲۱

جات خالیه، جات خیلی خالیه.

-

درود بر لری و خاطره‌هاش

  • چهارشنبه ۳۱ شهریور ۰۰
  • ۰۱:۱۵

They can't see us here.
Get closer to me.
Now kiss me you fool.

Mr. X

-

Jazz

  • چهارشنبه ۳۱ شهریور ۰۰
  • ۰۰:۱۸

-از اینکه هنوز مقدار زیادی از استرس‌هام رو مامان بابام کنترل می‌کنن ناراحتم. یادم باشه وقتی بچه‌دار شدم استرس‌هام رو با روبان تحویل کودک بی‌گناهم ندم. و البته قبلش یاد بگیرم که نیازی نیست استرس‌های دهه چهل سالگی دوتا آدم رو تو دهه بیست زندگیم به دوش بکشم. Like, come on girl. That's not even a good reason to be stressed out.

-امروز خیلی جدی سر اینکه رشته دومم به زبان فارسی نیست پنیک کردم. بعد این خانم نگار واقعاً آرومم کرد و گفت به جنبه فانش نگاه کنم. هی یو! به جنبه فانش نگاه کن. قراره بری رمان قرن ۲۰ زبان اصلی بخونی و تو کورس‌های ۲ ساعته بشینی تحلیل کنی. تازه ۴ واحد خوشگل زبانشناسی داری. I mean isn't linguistic your dream feild?

-بعدشم من زبانم خوبه. دیگه وقتی به انگلیسی فکر می‌کنی و اتاقت شده No zone for persian thinking دیگه موضوع حل شده است. موضوع اگر دو سه تا اصطلاحه که خداروشکر گوگل حامی تو بوده همیشه.

-نمی‌دونم به خاطر استرسم بود یا چی که اینقدر امروز بد گیتار زدم. فردا درستش می‌کنم. قرار هم نیست برم مدرسه چون کار و زندگی دارم. به ثمین گفتم. شنبه صبح می‌رم حالا. ماگم رو هم میارم. اگر هم حاج‌خانوم قراره خوشش نیاد که فردا نیستم، خب خوشش نیاد. قرار نیست کمال‌گرایی زندگیم رو به گند بکشه. ممنون.

-I'm drinkin water. Can you beilieve it? Did I spell BEILIEVE right? Nope. That's believe actually.

-چند صحنه مورد علاقه امروز:
۱) هدی یونیکورنش رو گرفته بود بغلش و صورتش رو چسبونده بود بهش. رفتم نزدیکش گفتم دوستش داری؟ نشست روی پام همینطوری و گفت آره. :))))
۲) امین دستش سوخت و یه لحظه تو شوک بود. بعد همه اینطوری بودن که نمی‌دونیم داره می‌خنده یا گریه می‌کنه و مامانش قاطع گفت نه داره گریه می‌کنه و دویید سمتش. کفش هم پاش نبود. حسی که یه مادر به بچه‌ش داره غیر قابل توصیف و خیلی خیلی عجیبه برام. شناختی که یه مادر داره من رو به تحسین شدید وا می‌داره.
۳) با هدی بادکنک‌ها رو گرفتیم و تو چمن دوییدیم و دوییدیم. هوا خنک بود.
۴) پارسا آخرش می‌گفت با من می‌خواد توپ بازی کنه. پارساااا! :))))

-نمی‌ذارم به خاطر موضوع مامان بابام استرس بهم وارد شه. نمی‌ذارم به خاطر موضوع مامان بابام استرس بهم وارد شه. نمی‌ذارم به خاطر موضوع مامان بابام استرس بهم وارد شه. نمی‌ذارم به خاطر موضوع مامان بابام استرس بهم وارد شه. نمی‌ذارم به خاطر موضوع مامان بابام استرس بهم وارد شه. صد بار دیگه هم تکرار کن.

-فردا ۸:۴۵، ۸:۴۸ و ۸:۵۰ آلارم گذاشتم تا مشتی بر دهان تاند ۴ کوبیده و بعدش برم بیرون. فکر کنم آماده‌ام.

-

۳۷۲

  • سه شنبه ۳۰ شهریور ۰۰
  • ۱۳:۱۱

کی فکرشو می‌کرد زبان و ادبیات انگلیسی یه پرگرم ترجمه شده باشه؟ کی فکرشو میکرد من تو کارشناسی زبان‌شناسی بخونم درحالیکه می‌خوام برای ارشد زبان‌شناسی انتخاب کنم؟:))))

-

۳۷۱

  • دوشنبه ۲۹ شهریور ۰۰
  • ۲۲:۳۲

به من چیکار داری زن؟

-

Ta fête

  • دوشنبه ۲۹ شهریور ۰۰
  • ۰۱:۴۰

-بار مسئولیت رو حس می‌کنم امّا نمی‌دونم کدوم مسئولیت.

-امروز هیچ کاری نکردم. دقیقاً هیچ‌کاری. فقط پیش مشاور رفتم، کلاس زبان شرکت کردم و بقیه‌ش رو پیش مهمون‌ها بودم.

-خدا کنه برسم اون همه آهنگ رو حفظ کنم. اصلاً نمی‌دونم با جینگل بلز باید چه کنم.

-یه مدت طولانیه حس می‌کنم کازینم گیه. و واقعاً حسم قویه در این مورد خاص. البته نه که اهمیتی بدم یا نظرم نسبت بهش تغییر کنه. ولی خب یه چیزی تو چشمم داره آلارم می‌ده.

-امروز قبل رفتن پیش مشاور اینطور بودم که خب من چی‌ بگم این جلسه؟ بعد رفتم و حرف زدم. یو نو؟ فقط حرف زدم. از حس‌های پیش پا افتاده تعریف کردم و فکر می‌کنم خوب بود. نیاز داشتم فقط حرف بزنم. همونطور که نیاز دارم یکبار هم فقط گوش بدم.

-هی دوست دارم بدونم این آشنا که وبلاگم رو پیدا کرده کیه بعد می‌گم خب، هرکسی باشه. چه فرقی داره؟ بخون، اشکالی نداره. امّا خیلی جدی نگیر. حرف که تو دهنم میاد روش فکر نمی‌شه، فقط تایپ می‌کنم. اصلاً اینجا برای اینه که تو زندگی واقعی چرت و پرت نگم. برای همین هم اول وبلاگ بزرگ نوشتم خوش اومدی به «واقعیت من».

-من اگر دچار مرض عشق نشم، شاید بتونم به هدف‌هام برسم. بعداً وقت عاشقی هست انشالله.

-امروز تا رفتم تو اتاق مشاور گفتم درد بی‌دردیه دیگه. بعد نشستیم باهم به درد بی دردیم خندیدیم و بعد حرف زدیم.

-غلط بکنم پام رو دوباره بذارم اینستاگرام. چقدر یه اپ می‌تونه بدی تو خودش جا بده که اینقدر سیاه و تیره بشم با ۱یک ساعت بودن توش؟ به زور حالم رو خوب کردم به خدا!

-

اه!

  • يكشنبه ۲۸ شهریور ۰۰
  • ۰۰:۱۰

به صورت خودکار حال خودم رو بد می‌کنم. من را چه شده؟
-

۳۶۸

  • يكشنبه ۲۸ شهریور ۰۰
  • ۰۰:۰۶

به طور عجیبی دلتنگ توام. آنطور که می‌خواهم در آغوشت بکشم و در تو حل بشوم. چهرت‌ات بر قلبم سنگینی می‌کند و دوری تو نه که بخواهم اغراقی بکنم، واقعا شبیه خنجری در قلبم است، درد ممتد و فشردگی. بخش بزرگی از قلبم مملو از تو بود و سخت است اینطور تهی و سخت باشم. تو من را به دنیایی دیگر می‌بردی. مدت طولانیست که می‌خواهم باری دیگر زندگی آنطور که با تو بود را هر طور که شده بچشم. نمی‌توانم.

-

The touch

  • شنبه ۲۷ شهریور ۰۰
  • ۱۹:۰۰

به دستانم که نگاه می‌کنم، ردّی گرم از لمس دستانت به‌ جا مانده. تا سالیان سال همان برای نفس کشیدنم کافی است.

-

Ce soir est la nuit où nous allons tomber amoureux

  • شنبه ۲۷ شهریور ۰۰
  • ۰۱:۲۱

خلوتگاه درونی

  • شنبه ۲۷ شهریور ۰۰
  • ۰۱:۲۰

-تو تمام این ۱۹ سال اولین تابستون واقعی زندگیم رو گذروندم و این هفته آخره. بالاخره نه کنکور داشتم نه کلاس تابستونی. خودم بودم، شاهنامه بود، فیلم و سریال بود، کار‌های جدید بود و یکم فراغ بال. فقط یکم. حالا هفته آینده دانشگاه شروع می‌شه. کار شروع میشه. باید صبح‌ها زودتر بیدار شم و Get used to having my shit together.

-از چیز‌های ظریفی لذت بردم و خوشحالم. تهران از روی صدر خیلی زیباست، کتاب خوندن روی تاب وسط حیاط واقعاً حس خوبی داره.

-کاش بتونم یکبار تجربه کنم وقتی کتاب‌ها می‌گن:«نور مهتاب اونقدر زیاد بود که جزئی‌ترین اشکال به خوبی دیده می‌شد.» هر وقت مهتاب بوده یک عالم نور دیگه هم بودن که مطمئن نبودم دقیقا اشیاء توسط کدومشون روشن شدن.

-نسبت به ترم ۳ حس خوبی دارم. ندانم چرا.

-این موسیقی واقعاً خوبه. خدای من!

-فکر کنم همین.

-

وات؟

  • جمعه ۲۶ شهریور ۰۰
  • ۱۱:۰۲

یکی صبح ساعت ۷:۴۶ اومده تو وبلاگ تا ۹:۵۲ داشته می‌خونده. :))))))))

ممنونم از شما، ممنونم از مسئولین، ممنونم از ریاست جمهوری.

-

۳۶۳

  • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۰۰
  • ۲۲:۲۹

بهرامیان(به من): دخترم

من: :')))))))

-

Tous les mêmes

  • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۰۰
  • ۱۴:۳۲

Toi t'y pensais.

-

موافقم

  • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۰۰
  • ۰۱:۱۶

-

-

ژوراسیک

  • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۰۰
  • ۰۱:۱۵

کی فکرش رو می‌کرد پارک ژوراسیک اینقدر خفن باشه که علاقه شدیدم به دایناسور‌ها رو ارضا کنه؟ البته ژوراسیک‌های جهان که می‌خوام در آینده ببینمشون در برابر این پارک غول‌هایی هستن امّا برای اینجا و این زمان زیبا بود. :)
این منظره‌، دقیقاً چیزیه که دوست دارم هر روز وقتی پنجره‌ام رو باز می‌کنم ببینم. البته سر و صداشون زیاد بود.
-

بیزار

  • سه شنبه ۲۳ شهریور ۰۰
  • ۲۳:۱۳

به یک بیزاری وسیع دچار شدم. احساسی که قبلاً هیچ‌وقت درگیرش نبودم. صداهای اطرافم اذیتم می‌کنن، صدای تلوزیون، صدای موسیقی تو گوشم، صدای آدم‌ها. برنامه ریزی اذیتم می‌کنه، دونستن کار‌های فردا و پس‌فردا و پس اون فردا. آدم‌های اطرافم و رفتارشون اذیتم می‌کنن، زیاد صحبت می‌کنن، کم صحبت می‌کنن، غر می‌زنن، نمی‌دونن. شغلم اذیتم می‌کنه، خب من چکار می‌تونم برات بکنم وقتی امروز کم درس خوندی یا فلان روز نتونستی فلان تست رو بزنی؟ تحصیلم اذیتم می‌کنه، دانشگاه تهران، آدم‌های دانشکده، خاله زنک‌ بازی که از سر اتفاق اسمش انجمن علمیه، این ۴ سالی که قراره طول بکشه. تلاش‌هام اذیتم می‌کنن، چرا به نتیجه نمی‌رسه؟ چرا وقت نتیجه رسیدن نمی‌شه؟ سرگرمی‌هام اذیتم می‌کنن، چرا خط دیگه آرامش نمی‌ده بهم؟ چرا گیتار انگار از سر زوره؟ چرا دیگه فردوسی قلبم رو نمی‌گیره تو دستش و فشار بده؟ چرا ورزش‌ کردنم حالم رو خوب نمی‌کنه؟ چرا کتاب‌ها برام نقطه امن روز نیستن؟ چرا ویراستاری برام دیگه جذاب نیست؟ زمان اذیتم می‌کنه، طول کشیدن، طولانی شدن، کش اومدن، زنده زنده دفن شدن تو زمان.
هر چیزی رو نگاه می‌کنم اذیتم می‌کنه. باید شاکر هم باشم چون خیلی چیز‌ها هست که از سر اتفاق اطرافیان خیلی بهم می‌گن چه خاصه که دارمشون. خودم می‌دونم امّا کو لذت؟ چند وقته لذت نبردم؟ چند وقته از صحبت کسی لذت نبردم؟ چند وقته از شنیدن یه آهنگ مو به تنم سیخ نشده؟ چند وقته هیجان نداشتم؟ چند وقته یک شعر خوب نخوندم؟ چند وقته یک آدم متفاوت ندیدم؟ چند وقته یک اتفاق خیلی عالی برام نیوفتاده؟ خودم می‌دونم چقدر چیز‌ها هست برای شکر امّا کو لذت؟ کو؟ چرا نمی‌تونم لذت ببرم؟ چرا دلم خوش نمی‌شه؟ چرا باید بچرخم دور خودم، بچرخم دور خودم، بچرخم دور خودم. چرا باید سرگیجه داشته باشم؟ هجده سالگی و نوزده سالگیم معجونی از بیزاری و اذیت بود. معذب بودم این دو سال. سال بعد هم همینم؟ نمی‌دونم. تا آخر عمرم همینم؟ نمی‌دونم. کاش یک‌چیز لذت بخش اتفاق بیوفته. قلبم بلرزه، از ته دل بخندم، لبخند واقعی بزنم، از سر شوق کسی رو بغل کنم، یک صحبت طولانی داشته باشم، یک نفر خوب رو تو کافه ببینم، یک ویس دریافت کنم که هزار بار گوشش بدم، یه کتاب زیبا به دستم برسه، یه بیرون رفتن لذت‌بخش داشته باشم، یه هیجان خوب بهم وارد بشه. کاش زندگی دوباره به جریان بیوفته تا بتونم از چیز‌هایی که دارم لذت ببرم.

-

۳۵۸

  • سه شنبه ۲۳ شهریور ۰۰
  • ۲۰:۱۷

وای این دختر واقعاً رو مخمه. هیس بابا بچه جون.:)))

-

در چرایی خوب بودن آهنگ کوتاه

  • سه شنبه ۲۳ شهریور ۰۰
  • ۱۸:۳۳

۶:۲۹ : دلم می‌خواد Could cry thinking 'bout you گوش کنم امّا ۶:۳۰ کلاسم شروع میشه.

۶:۲۹ : Play it anyway

۶:۳۰ : اتمام آهنگ.

-

۳۵۶

  • سه شنبه ۲۳ شهریور ۰۰
  • ۰۱:۴۷

دوست دارم یک‌ نفر برام دربارهٔ یه چیز جالب رو در رو صحبت کنه. من هم واقعاً گوش بدم بهش.

-

Just

  • سه شنبه ۲۳ شهریور ۰۰
  • ۰۰:۳۳

می‌تونم گریه کنم با فکر کردن بهت.

-

چرا از خواندن بلندی‌های بادگیر خسته نمی‌شوم؟

  • دوشنبه ۲۲ شهریور ۰۰
  • ۱۵:۵۹

بلندی‌های بادگیر واقعاً کتاب مورد علاقه منه. احساسی که از شخصیت‌های کتاب بهم دست می‌ده اونقدر ضد و نقیضه که گیجم می‌کنه و علاقه‌ام هربار بیشتر و بیشتر میشه. هیث کلیفی که هر بار با خوندن «خبر مرگ آقای هیت کلیف بهتون نرسیده؟» خوشحال می‌شم و سریع احساس غم و اندوه بهم دست می‌ده. هربار از خوندن صحنه‌ی مرگش می‌ترسم و باز هم ناراحت می‌شم. از هیرتن که حرصم می‌گیره امّا احساساتی که بدون حرف زدن نشون می‌ده منو مجذوب می‌کنه. وقتی سرش رو می‌ندازه پایین و از اینکه کاترین گونه‌اش رو بوسیده سرخ می‌شه، از اینکه سعی می‌کنه سر در عمارت رو بخونه درحالیکه دقیقاً اسم خودش نوشته شده، از اینکه اینقدر خجالتیه و حسی که نسبت به هیث کلیف داره رو با تمام اشتباهاتش نمی‌تونه کنار بذاره، همه و همه اون حس اوّلیه رو از بین می‌بره. درست برعکس اون که هر دو کاترین‌ها که اینقدر رفتار‌های متفاوت و در عین حال شبیه به همدیگه‌ای دارن من رو شگفت‌زده می‌کنن، آدمی مثل لینتون باعث می‌شه بخوام سرم رو به دیوار بکوبم و از خودم بپرسم چطور پسر ایزابلا که از دست هیث کلیف فرار می‌کنه و می‌ره تو غربت زندگی می‌کنه و هیث کلیف که مشخصه چجور آدمیه همچین موجود بی‌مصرف و تن‌آسا و بدبختی می‌شه؟ برای تنهایی ادگار هم حتّی بعد مرگش دلسوزی می‌کنم. طوری که روح هیث‌کلیف و کاترین همیشه باهم شب‌های بارونی رو پرسه می‌زنن و ادگار تنها به زندگی بعد مرگش ادامه می‌ده درحالیکه لیاقت تمام محبت کاترین رو داره، دنیا و آخرت. و در آخر الن دین عزیز. نلی عجیبی که من رو یاد بیهقی می‌ندازه. طوری که خاطرات رو ریز به ریز تعریف می‌کنه و همیشه به عنوان یه راوی واقعی تو تک تک صحنه‌ها حضور عمدتاً بی‌تاثیر داره. یه شنونده‌ی تمام عیار و یه نقال حرفه‌ای. طوری که نه از بودنش رو صحنه خسته می‌شی نه از شنیدن اون اتفاقات. طوری که حضورش تقریباً تو تمام صحنه‌های کتاب طاقت‌فرسا و اذیت‌کننده نیست که هیچ، خوش‌حال کننده و گرما‌بخش هم هست. اونقدر این نقل داستان عمیقه که وقتی متن برمی‌گرده به سال ۱۸۰۱ و می‌بینم که آقای لاک‌وود مریضی داره به الن دینی که حالا پیر شده و داره چیزی می‌بافه گوش می‌ده انگار تازه یادم میوفته الان هیجده سال پیش نیست و تو تپه‌های سبز بین گرینج و وودرینگ‌هایتز گردش نمی‌کنم، بلکه تو گوشه گرم یکی از اتاق های گرینج نشستم و جز ما سه نفر کسی تو اتاق نیست. 
خوندن بلندی‌های بادگیر من رو خوشحال و ناراحت می‌کنه و فکر می‌کنم بار دیگه که این کتاب رو بخونم چند سالی از حالا گذشته. برای منی که دوباره داره این شاهکار رو می‌خونه، امیدوارم با شنیدن این موسیقی دوباره یاد حالت موقع خوندن بشی امّا حسرت چیزی رو نخوری.

-

۳۵۳

  • يكشنبه ۲۱ شهریور ۰۰
  • ۱۳:۱۱

همیشه روز قبل اینکه حقوقم رو بریزن اینطوریم که: حالا چه غلطی بکنم؟:)

-

لاک قرمز

  • جمعه ۱۹ شهریور ۰۰
  • ۲۰:۲۵

اگر لاک قرمز می‌زنی نباید بعد چند روز پاکش کنی. باید بعد چند روز بمیری.

-

OH YOU IDIOT

  • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۰۰
  • ۱۱:۴۲

When life gives you lemons you might start questioning why you think life’s giving you fruits instead of just realizing this a REAL CRISIS.

-

Finally vaccinated

  • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۰۰
  • ۰۱:۳۳

راستش امشب واقعاً حوصله نوشتن ندارم امّا نمی‌خوام بعداً به خودم بگم: «وا! چرا ننوشتی؟» پس می‌نویسم.

حدود یک ماه پیش قرار شد به کارکنان مدارس واکسن بزنن. هر مدرسه‌ای همه کارکنانش رو داد به جز فرهنگ. فرهنگی که اگر شر نرسونه، خیری نمی‌رسونه. من به شدت عصبانی و پیگیر هر روز به مظفری و حاج‌ خانم پیام می‌دادم. امّا مطمئن بودم هیچ کاری نخواهند کرد. گفتم مدرسه نمیام تا متوجه بشن باید کاری بکنن. البته حاج خانم واقعاً از دستم ناراحت بود ولی خب. نمی‌تونم همه رو کنترل کنم که. واقعاً عصبانی و ناراحت بودم. یک ماه گذشت و مدرسه هیچ کاری نکرد تا پریروز. پریروز خانم مظفری گفت مثل اینکه یه نفر با معرفی‌نامه رفته خیابان جشنواره و اونجا بهش واکسن زدن. من بالاخره خوشحال شدم. گفتم چهارشنبه صبح می‌رم معرفی‌نامه می‌گیرم و هرجوری هست واکسن می‌زنم. بابا این وسط گفت:«تو که به حرفم گوش نمی‌کنی، واکسن نزن ولی.» و من که می‌دونم این  نباید کلاً خیلی ناراحت بشم در کمال تعجب ناراحت شدم و به جای ایگنور کردن سعی کردم جواب بدم. گفتم:«بابا جان کار من، تحصیل من و شهروندیم همه به کارت واکسنه.» البته می‌خواستم این جمله رو بگم. تا گفتم: «کار من...» بابا قیافه «نه بابا» رو به خودش گرفت. آره خیلی جالبه این کار. من واقعاً به عنوان یه زن خیلی خوشحال می‌شم از این ایمپرشن. مهم نیست. به هر حال دیشب ناگهان برای دانشجو‌های دانشگاه تهران واکسن زدن باز شد و من سریع ثبت نام کردم. حالا اینکه چرا فقط تهران بماند. افتادم ۴:۳۰ بوستان گفتگو امّا صبح رفتم با مامان الزهرا و واکسنم رو زدم. شلوغ بود و همه غر می‌زدن. یه جمعیت که حدود دو تن نفری تنفر حمل می‌کردیم. زیبا نیست این صحنه ها الکساندر؟ الحق که چرا. خلاصه این واکسن سینوفارم بالاخره زده شد و تمام. حالا هم که خیلی مورد قبول واقع نشده سینوفارم ولی به درک. همین بود هر چیزی که می‌تونستم به دست بیارم اینجا. دستم درد می‌کرد امّا الان خوبه. البته که حنانه ۳۰ بار زد به دستم چون حواسش نبود و درد هم نگرفت امّا به شوخی دیوونه‌ش کردم. حالا تمام خانواده‌ام یه دز واکسن رو زدن و انشالله تا ماه آینده اگر خدا بخواد هر دو دز رو زدیم. این هم از ماجرای واکسن و اعصاب خوردی‌هایی که این فرهنگ و کشور و کرونا برای من درست کرد.

Silver Spoon

  • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۰۰
  • ۰۱:۱۷

سیلور اسپون مفهوم خیلی نسبی و جالبیه. من در برابر یه جمعیت زیادی سیلور اسپونم و جمعیت زیادی در برابر من. بعضی‌ها آدم‌ها فکر و خیالاتی که من دارم رو خیلی راحت ندارن. برای یه سری نکات ریز و کوچک هیچ اهمیتی قائل نیستن درحالی که من برای همون نکات امشب و شب‌های زیادی توی اتاقم اشک ریختم و فکرش رو کردم. همونطور که یک عالم آدم دیگه برای مسائلی امشب تو اتاقشون اشک می‌ریزن که من حتّی تو دورترین کابوس‌هام بهش نمی‌رسم. یه‌سری‌ها بدون جنگیدن چیز‌هایی رو دارن که من براشون تا خرخره جنگیدم، کمال‌گراییم رو به سطح خیلی بالایی رسوندم، باعث ایجاد اختلال روانی شدم، وسواس فکری و نظری گرفتم، فشار روانی رو تحمل کردم که آثار بد خودش رو داشته و داره. و در همون سطح دوباره من یه سری چیز‌ها رو تو زندگیم دارم که از ابتدا همون‌جا بودن و حتی الان مثالی به فکرم نمی‌رسه چون در این حد معمول و عادین. حالا در چرایی اینکه این مسئله برام جالب و در مرحله بالاتر مهمه اینه که کمال‌گرایی، اختلالی که باهاش دست و پنجه نرم می‌کنم، باعث میشه سطح پایین‌تر خیلی چیز‌ها رو قبول نداشته باشم امّا مجبور باشم باهاش زندگی کنم چون چیزی غیر اون ندارم. وقتی به این اجبار می‌رسم به خودم فشار روانی وارد می‌کنم. درست مثل لود روانی منفی که امشب درونم داره وول می‌خوره. این فشار روانی اگر جلوش رو بگیرم می‌شه یه عصبانیت و درد جسمی امّا اگر با خودم رو راست باشم می‌شه یه گریه طولانی و یه نوشته طولانی‌تر. اما چیزی که می‌مونه این فشاریه که به خودم میارم.
امشب به عنوان شبی به یادگار می‌مونه که من فشار روانی زیادی تحمل کردم. نه فقط برای خودم که دارم غم دو نفر دیگه رو هم می‌خورم درحالی که می‌دونم احتمال خیلی زیاد مشکل آنچنانی ندارن. اگر داشتن می‌گفتن؟ نمی‌دونم. نمی‌دونم‌های زیادی توی ذهنم هست که مدت زیادیه دارم باهاشون سر می‌کنم. سیلور اسپون بودن رو می‌ذارم همینجا و دیگه چیز اضافه‌تری نمی‌گم. راستش خیلی حوصله هم ندارم.

-

BABEL

  • چهارشنبه ۱۷ شهریور ۰۰
  • ۰۱:۰۸

-سامانه واکسن رو برای دانشگاه تهران و فقط دانشگاه تهران باز کردن. کی چی؟ خدایا که چی؟ خونمون رنگین‌تره؟ جونمون مهمتره؟ خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس.
-فردا صبح می‌رم که واکسن بزنم امّا یادم می‌مونه ماه پیش این موقع فرهنگ باید واکسن منو می‌زد امّا اونقدر دست دست کردن که دانشگاه اومد وسط. شغل با حقوق ثابت پیدا کنم ثانیه‌ای تو اون جهنم دره نمی‌مونم. دیوانه‌ها!
-یک پیام از بچه‌ها رو جواب می‌دم پیام بعدی می‌رسه. پشتیبانی یک شغل ۲۴ ساعته‌ست مردم.
-چند روزیه با مینا حرف می‌زنم و واقعاً خوبه.
-شاید گیتار رو بندازم چهارشنبه‌ها چون پنج‌شنبه خیلی آخر هفته‌ست. همین الانش کلی برنامه ریخته سرم.
-دانشگاه حضوری شه نمی‌تونم عظیمی رو بذارم یه گوشه حرف بزنه خودم برم سرکار.:)
-دانشگاه حضوری نشه فعلاَ. حالا شاید ترم بعد.
-اه!
-هیجان دارم. نمی‌دونم چرا. چی‌شده؟ چی قراره بشه؟دوباره پلک دلم می‌پرد نشانه چیست؟
-دلم براش تنگ شده. لعنت بر این دل من! لعنت! اونقدر زیاد که نمی‌دونم این وقت شب چه کنم.
-فکر کنم همین.

-

Les langages de l'amour

  • چهارشنبه ۱۷ شهریور ۰۰
  • ۰۱:۰۰

در این‌که فارسی و فرانسوی هر دو زبان عشق هستند که شکی نیست. امّا عشقی که تو زبان فارسی هست هزار هزار فرسنگ با عشق فرانسوی فرق داره.

-

۳۴۵

  • سه شنبه ۱۶ شهریور ۰۰
  • ۱۹:۴۴

کلاً فکر کنم یه سری کار‌ها رو هیچ وقت انجام ندم تو زندگیم. خوشحال هم هستم که امکانش کمه.:)

نظّاره

  • دوشنبه ۱۵ شهریور ۰۰
  • ۲۲:۲۵

پنهانی باده نوشیده‌ام، همه از چشم تو.

-

این فیلد نمی‌تواند خالی باشد.

  • يكشنبه ۱۴ شهریور ۰۰
  • ۲۳:۵۵

صدای موسیقی بلند است. از بلندی به پایین می‌پرم و روی نوک پایم می‌چرخم و می‌چرخم و دوباره می‌روم روی بلندی. روبروی آینه، روبروی آن جمعیت نظاره‌گر دست‌هایم بلند شده و سرم به میانشان خم می‌شود. انحنای موسیقی و دست‌ها همزمان می‌‌شوند. و بعد از حجم نور کاسته می‌شود. شعله‌ای روشن می‌کنم و درهم می‌بافم. ورق‌ها را به سینه می‌فشارم. بوی شعله می‌‌دهند. دوباره می‌ایستم و می‌چرخم و می‌چرخم. عبادت کنان و در خود فرو رفته. جمعیت نظاره با هر چرخش کم می‌‌شوند. می‌دانستم با سکون بیشتر مشاعر، جمعیت نیز به تدریج کم و کمتر می‌شوند. هر چرخش قدمی به واقعیت نزدیکم می‌کند. صدایی از بیرون می‌آید. هراس‌انگیز و ترسناک. می‌خواهم تمامش کنم، حالا.

-

Je t'aimais, je t'aime, je t'aimerai

  • يكشنبه ۱۴ شهریور ۰۰
  • ۰۰:۲۶

با خودم فکر می‌کردم که آیا من می‌توانم بازگردم به همانی که بودم؟ من در بود و نبود تو تلخی‌‌هایی را تحمل کردم، شیرینی‌هایی را چشیدم که فکر می‌کنم هیچ‌ گاه نتوانم به قبل تو بازگردم. انتظار برای تو من را به زمین می‌کشاند. من در میان وجودم سوزشی را حس می‌کردم که تنها تو می‌توانستی ایجادش کنی. هنوز برای تو دلتنگی می‌کنم و هنوز از نشانه‌هایت سرباز می‌زنم. تا مدّت‌ها انکار می‌کردم اما این چیز‌ها برای آدم‌های دیگر بود. من آنقدر با خودم صادقانه رفتار می‌کنم که انکار و غیره بر من پاسخگو نبوده و نیست. حالا برایم روشن است که تو مفهومی جدا بودی از فکری که در سر من از تو بود. راستش یک‌ چیز‌هایی هم با همان فکرت ادامه پیدا کرده و نمی‌خواهم خیلی هم مبارزه بکنم برای برهم زدنش. حرف خاص دیگری ندارم که بزنم. تنها دوست داشتم بنویسم که اگر روزی بخواهم در خیابان آشنایی ببینم تو در اول صف اولویت نیستی. میانه هم نیستی راستش را بگویم. شاید هم اگر تو را ببینم با تو برخورد بدی بکنم اما هنوز در ذهنم تو را دوست داشته باشم.

-

341

  • شنبه ۱۳ شهریور ۰۰
  • ۱۸:۱۹

Tokyo's down.

-

امروز تا الان

  • شنبه ۱۳ شهریور ۰۰
  • ۱۵:۴۴

امروز روز خوبی نبوده تا الان. ۹۹ درصد کار‌هام پیش نرفت با اینکه خیلی دوندگی کردم. اونی هم که پیش رفت کار من نبود. خیلی خسته‌‌ام. کاش همچین روز‌هایی خیلی کم پیش بیاد. دقیق‌ترش رو تو دفتر می‌نویسم.

-

339

  • جمعه ۱۲ شهریور ۰۰
  • ۱۵:۳۲

Don't let them ruin our beautiful rhythms.

-

چرا می‌نویسم؟

  • جمعه ۱۲ شهریور ۰۰
  • ۰۰:۴۰

روزانه مفصل نوشتنم تو دفترچه سه تا دلیل داره. به اولویت می‌شن:

۱) اگر یک روز این تمدن و اینترنت و تمام متعلقاتش از بین رفت و همه‌چیز کاملاً نابود شد به جز این دفترچه، من مفصل بمونم و همه هی برن تحقیق کنن این‌ کار‌ها که صاحب دفترچه می‌کرده چی بوده تو تمدن قبلی و چه دلایلی پشتش بوده. بعد نسخه خطی رو هی بخونن و درباره تلفظ‌های مختلف اصطلاحاتم صحبت کنن. مجالس علمی مختلف دربارهٔ اسم آهنگ‌هایی که پایینش نوشتم مطرح شه و از خودشون بپرسن: «یعنی این چند کلمهٔ انگلیسی چه معنایی داشتن تو تنها مدرکی که برامون باقی مونده؟» آیا کد نویسنده به آیندگان بوده؟ یا یک چیز بسیار ساده‌تر؟

۲) خودم چند سال بعد بپرسم: «یعنی من فلان روز تو فلان سال چیکار می‌کردم؟» بعد برم مفصلش رو بخونم.

۳) نوه‌ام دفتر رو پیدا کنه و بخونه. حتّی این وبلاگ هم همه به خاطر اونه و البته دلایل بالا.

-

Pilots

  • پنجشنبه ۱۱ شهریور ۰۰
  • ۰۱:۴۰

-یکم غمگینم، یکم استرس دارم و غیره.

-مثل اینکه دانشکده مقصد طول می‌دن کار‌ها رو. باید حضوری رفت. اینطوری یه دانشجو می‌بینم که باهاش صحبت کنم. بهتره.

-وطن نباید جایی می‌شد که هر فرصتی برای فرار غنیمت بود. نباید...

-به کبودی روی گردن آدم‌ها اشاره نکنید بگید:«ئه! چی شدی؟» کمی تأمل و تعلل پاسخگو است.

-

خودت موفق باشی که من رو خوشحال کردی.:)))))

-امید که هیچ، روزنه امید هم ندارم. هیچی کلاً. می‌دونی که الکساندر؟ آدمی قرار بود به امید زنده باشه.

-فردا روز بهتریه؟ احتمالش کمه. Comme toujours ou meme la peine(کیبوردم اکسان نداره؟)

-همین.

-

۳۳۶

  • سه شنبه ۹ شهریور ۰۰
  • ۱۹:۵۵

چرا اینطوری شدم؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ اه!

-

Ring my bells

  • دوشنبه ۸ شهریور ۰۰
  • ۲۲:۴۷

-It's like the world just disappears when you around me

-این آهنگ رو گوش می‌دم حس می‌کنم راهنماییم. چقدر خوش می‌گذشت!:(

-از وقتی روزانه دفتری رو شروع کردم یادم رفته پاراگراف بنویسم.

-من از اون دختر‌هام که اونقدر پایتخت‌نشین هستم که هیچی از شهر‌های دیگه ندونم. البته تو تهران هم نذری پخش نمی‌کنن.

-برای شمع عطیه داره اتفاقات عجیبی میوفته.

-اگر می‌رفتم دانشگاه خیلی بیشتر خوش می‌گذشت. امّا ممکن هم بود این بشر اینقدر می‌رفت رو مخم که در کنار دانشجویی و پشتیبانی شغل شریف جانی و آدم‌کش بودن رو هم ادامه می‌دادم.

-امروز استاد‌ها را می‌دیدم امّا چون نمی‌شناختم سلام نمی‌کردم و اون‌ها هم چون عادت دارن وقتی از یه معبری رد می‌شن ۱۰ نفر جلوشون سجده کنن با تعجب بهم نگاه می‌کردن.:))

-الهه آدم باحالیه. نه چون پول غذام رو حساب کرد، چون صرفاً باحاله.

-I'm too casual sometimes and even I notice it

-فردا تا خرخره کار دارم چون امروز کارام رو انجام ندادم. امپقفه فرانسوی رو یاد نگرفتم هنوز. اه.

-خیلیم راضیم ۶ واحد با آزادیان دارم. الکی نمی‌خواد الگو دیگران رو پیش بگیرم وقتی می‌دونم خودم راضیم. می‌دونی چرا؟ چون این ترم می‌خوام درس بخونم و شوخی ندارم.

-ببین کی دو‌ وجهی رو درخواست داده و شاید این ترم حتّی یه دو واحدی خوب گیرش بیاد. امّا باید اوّل یه نفر رو پیدا کنم که تو دانشکده زبان‌های خارجی انگلیسی بخونه و کمکم کنه.

-الهه می‌خواست مدیریت کهاد کنه امّا اقتصاد زد. تصمیم آنی به این می‌گن‌ها مونا خانم.:) من که اهلش نیستم. اگر برنامه غیر طبیعی پیش نیاد من تا جمعه هفته بعد برنامه‌ام مشخصه.

-اون مرحله از پشتیبانی‌ام که نمی‌دونم کدوم نکته رو دارم به کدومشون می‌گم، فقط می‌گم.:)

-

شکارم از دست این بشر

  • دوشنبه ۸ شهریور ۰۰
  • ۱۶:۳۷

قبلاً هم نوشته بودم که چقدر از این آدم حرصم می‌گیره. الان هم می‌نویسم. ببین تو تا به حال دانشکده رو حضوری و رسمی نرفتی پس وقتی حرف کار‌های دانشکده‌س لازم نیست از اول شخص جمع استفاده کنی جوری که انگار شب‌ها با هادی می‌ری خونه. ما می‌فهمیم چقدر عقده انجمن و تشکل‌ها رو دلت مونده لازم نیست فریاد بکشی. ای خدا!

-

وادی وحشت: انتخاب واحد ۲(توضیح)

  • دوشنبه ۸ شهریور ۰۰
  • ۰۱:۰۵

وادی وحشت: انتخاب واحد۲

که چه شد و چرا شد؟
اوّل از همه بگم که ۱۱:۰۹ رفتم تو سایت ولی گفت فرم شما ۱۱:۰۹ باز میشه. و رو به سایت این حالت بودم که وات د هل ایز رانگ ویت یو؟ حالا مک به‌ اندازه کافی اذیت می‌کنه و سافاری که نمیاره هیچ، کرومش هم کار نمی‌کرد. ۹۸‌ایا مرجع بشری رو پر کرده بودن و می خواستم گریه کنم. تا به من ترسید تاریخ شهبازی هم پر شد. برای همینه که مثل یه سندروم استکهلم گرفته اینجا نشستم و ۶ واحد با آزادیان دارم که دوتاش تو یه روز و پشت همه.:) البته راضیم و خیلی مشکلی ندارم. نمره که خوب میده. بعدشم قراره ترم ۳ درس بخونم. جدی.
حالا عمومی کشور دوست رو برداشتیم و بقیه درس‌ها هرجور شده و بیهقی امامی خیلی لب مرز گرفتم،(اگر امامی بهم نمی‌رسید مرخصی می‌گرفتم. جدی.) امّا تا اعمال تغییرات رو زدم گفت کد تاییدیه تحصیلی نداری. واقعاً ترسیدم و فکر کردم مشکل منه. امّا دیدم همه این مشکل رو دارن. بعد از ۳۸ بار تماس گرفتن(راستِ راست، مدارکش هم موجوده.) با آموزش بالاخره برداشتن و قول دادم تاییده تحصیلی رو بیارم تا ماه آینده که همش دروغه به‌خدا چون مشکل سایت بوده. کل ورودی ۹۹ که نمی‌تونن اشتباه کنن. سایت رو برام باز کرد و اعمال تغییرات رو زدم. امّا کروم دیگه کار نکرد و مجبور شدم برم رو ویندوز و کلی طول کشید و اونجا بالاخره شد. لعنت بر اپل! اونقدر استرس کشیدم که حس می‌کنم امروز سه بار پیاده رفتم شهرری و برگشتم. حالا چیزی که بهم رسید و فکر کنم راضیم:
تاریخ۳ آزادیان، ناصرخسرو عظیمی، بیان و عروض عیدگاه، مرجع آزادیان، رستم و اسفندیار آزادیان، بیهقی امامی:)، قرائت۱ بشری:))، نحو۱ حسن پوری:)))، انقلاب کشوردوست امّا ۸ صبح. به خوبی و خوشی و میمنت این ترم رو هم بگذرونیم که فقط تموم شده این دوره تاریک و خفه‌کننده کارشناسی که کلاً ۳ یا ۴ تا لطف داره و دانشگاه تهران و بند و بساطش هم بره پی کارش.

 

-

۳۳۲

  • شنبه ۶ شهریور ۰۰
  • ۲۳:۱۳

غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده

-

نقل قول از استاد

  • شنبه ۶ شهریور ۰۰
  • ۱۹:۰۵

شاید امروز خیلی حالم خوب نبود و هنوز هم عالی نیستم. عجله داشتم، این آقا که اومده بود خط خیلی از خودراضی بود و از خود‌راضی‌ها خوشم نمیاد، هیچ‌کس نتونست من رو تا مترو برسونه، نمی دونم اصلاً کسی می‌دونه من فردا نمی‌رم مدرسه یا نه، نمی‌دونم چرا مدرسه اقدام درست حسابی نمی‌کنه برای واکسن، یهو جلسه می‌ذارن بدون اینکه از قبل هماهنگ کنن، هنوز آمادگی دوباره پشتیبان شدن رو نداشتم و هزارتا نگرانی دیگه. الان هم اونقدر آروم نیستم که بخوام چیزی بنویسم امّا می‌خوام بنویسم.
امروز خط به طرز عجیبی خلوت بود. من بودم، استاد بود و مازندرانی. بعد از اینکه مشقم رو دید استاد، براش یه غزل خوندم. یکم از شعر حرف زدیم تا اینکه یه نقل قول تقریباً اینطور داشت استاد. شاید کامل نباشه و اینور اونور داشته باشه امّا مضمون همین بود:
«من واقعاً امیدوارم شما عشق رو تو زندگیتون تجربه کنید. نه عشق آسمانی‌ها، عشق زمینی. اون وقته که میشه این شعر‌های حافظ رو درک کرد. من وقتی ۱۴-۱۵ سالم بود عشق رو تجربه کردم. حالا من یه نوجوون نجیب که تا سالها این راز رو تو دلم نگه داشتم و آخرش هم به چیزی که می‌خواستم نرسیدم. اصلاً اصلش نرسیدنه وگرنه رسیدن باعث میشه اون آتش خاموش بشه. بعد‌ها ممکنه دوباره به هر دری بزنید تا اون حس رو پیدا کنید امّا دیگه هیچ‌چیز اون حس اوّل نمیشه. از ته قلبم امیدوارم عشق رو تجربه کنید که این شعر‌ها رو بفهمید.»

-

۳۲۹

  • پنجشنبه ۴ شهریور ۰۰
  • ۲۲:۵۹

استرسی که دارم تحمل می‌کنم استرس عجیبیه. کاری که الان انجام می‌دم آینده ام رو تحت تاثیر قرار میده. می‌تونم بعدها بگم مونای ۱۹ ساله نجاتم داد. اگر خدا بخواد شاید چیز خوبی ازش در بیاد، فقط اگر خدا بخواد که هیچ چیز خارج اراده‌ش ندیدم و نشنیدم.

-

For the sake of this night

  • پنجشنبه ۴ شهریور ۰۰
  • ۰۰:۴۶

Insomnia
'Cause I can't sleep without you
No, I don't want to dream about you
Wish I had my arms wrapped around you

-

۳۲۷

  • چهارشنبه ۳ شهریور ۰۰
  • ۱۶:۰۲

زنده بمان. ادامه‌اش را باهم می‌سازیم.

-

وادی وحشت: انتخاب واحد ۲

  • چهارشنبه ۳ شهریور ۰۰
  • ۱۲:۳۶

خب خب خب. یکشنبه ۷ شهریور انتخاب واحدمه و الان دروس ارائه شده. تاریخ ادبیات ۳ رو نمی‌دونم با چه رویی دوباره با آزادیان ارائه دادن. البته موازیش شهبازی هم هست. معانی و بیان و عروض و قافیه هر دو با عیدگاه و فضیلت. عیدگاه خوبه‌ها امّا نه خیلی. قرائت متون با سلطان قلب‌ها، بشری، و موازی هم نداره.:) ناصر خسرو با باباسالار و عظیمی که فکر کنم با باباسالار بردارم. روش تحقیق دوباره با سلطان قلب‌ها، بشری، و موازیش آزادیان.:) بیهقی رو با امامی ارائه دادن.:))))) موسوی موازیشه. قواعد هم با حسن پوریه و موازیش خودشه.:) حالا این‌ها میشه ۹ تا درس که من مي‌خوام ۸ تا بردارم. با دوتا عمومی. شایدم اگر رسید نه‌تارو بردارم با دوتا عمومی. ۲۲ تا واحد؟ فکر کنم دتس فاین. مجازیه و منم کار خاصی ندارم. با این وضعیت یکشنبه و دوشنبه که تا خرخره پره. شنبه هم یه درس هست و سه شنبه دوتا. چهارشنبه‌ها می‌تونم برم خط(نمی‌دونم جو چهارشنبه‌های خط چطوره. کاش خوب باشه!). ورزش رو که باید ول کنم و تو خونه ادامه بدم. فرانسوی که اصلاً تداخل نداره چون ساعت ۶ عصره. عمومی‌ها رو هم باید همون شنبه صبح و سه شنبه صبح خیلی زود بردارم. ای خدا:")

-

That was stuck in my head, really

  • چهارشنبه ۳ شهریور ۰۰
  • ۰۲:۱۱

تا حالا اینقدر از گوش دادن به یه آهنگ خوشحال نبودم. یه تیکه آخرش یادم بود و گوگل و دوستام نتونستن کمکی بکنن. من موندم و مغزم که واقعا داشت داغ می‌کرد. بالاخره تو پلی لیستم با عطیه پیداش کردم و الان دارم اشک می‌ریزم و گوش می‌دم. نه که آهنگ خیلی غمگینی باشه، من فقط ۱ ساعت سرم رو کرده بودم تو بالشت و سعی می‌کردم یادم بیاد یکمش رو. مهم نیست اگر واحد‌ها با بشری بهم نرسه. الان خیلی خوشحالم.خیلی:)

-

۳۲۴

  • سه شنبه ۲ شهریور ۰۰
  • ۱۲:۰۳

تلفن آموزش دانشکده تزئینیه. مطمئنم.:)

-

قلب‌ شناسی

  • سه شنبه ۲ شهریور ۰۰
  • ۰۰:۳۹

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غم‌زده‌ای سوخته بود

رسم عاشق‌کشی و شیوه شهرآشوبی
جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست
و آتش چهره بدین کار برافروخته بود

گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود

کفر زلفش ره دین می‌زد و آن سنگین دل
در پی‌اش مشعلی از چهره برافروخته بود

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یا رب این قلب‌ شناسی ز که آموخته بود؟

-

While I'm fadin' into you

  • سه شنبه ۲ شهریور ۰۰
  • ۰۰:۳۳

-ببین کی روزانه نویسی رو شروع کرده؟:)
دفتر مناسب رو پیدا نکردم راستش. یه دفتر خوشرنگ که روش با یه خط کلیشه‌ای نوشته: Hope. من که زیر بار کلیشه نمی‌رم پس یه استیکر خیلی خفن پرینت گرفتم و زدم روش. البته کج زدم نمی‌دونم چرا و الان جدا نمیشه. «.Thank you for coming to my Ted Talk» استیکر خفن‌تر از این برای روزانه نویسی؟ نه به خدا!

-حالا این وسط آهنگ Can't help falling in love کاور twenty one pilots رو گوش می‌دادم (و دارم گوش می‌دم.) و باورم نمیشه میزان رومنس اینقدر تو زندگیم اومده پایین. هیچ وقت تا به حال اینقدر خالی از مهر نبوده دلم و چقدر دلم اون هیجان رو می‌خواد. کل بار غم و غصه‌ش رو به دوش می‌کشم با لذت، اگر دوباره بتونم لرزش قلبم رو حس کنم. که بتونم موقع حرف زدن درباره یه چیز خاص لبخند بزنم از ته دلم. که همراه جمعیت این کاور زیبا بگم: Cause I can't help falling in love with you. :)

-روی دستم پر جای گرفتن مرکب از قلمه.:) خیلی هم زیبا!

-دوباره از متیو خوشم اومده. بعد یادم افتاد اسم جوجه تیغیم رو از روی این متیو گذاشتم متیو.:)

-