- پنجشنبه ۳۱ تیر ۰۰
- ۲۲:۰۶
The one you resist the most is THE PROBLEM.
-
Just let me believe that you like what you're seein'
When you're lookin' at me and your heartbeat is speedin'
At seven hundred miles down highways to Eden
Like my body's the apple you're eatin'
-Troye
گهگاه من به این فکر میکنم. به اینکه چقدر دور افتادهام. آن روز که تصمیم گرفتم استفاده از شبکههای مجازی را در زندگیم به حداقل برسانم این عواقبش را پذیرفتم. نه آنکه شکایتی داشته باشم. حالا در گوشهای دور افتاده از دنیا که اینجا باشد، روزمرههایم را مینویسم و به اندکی این کنج خلوتم را نشان دادم امّا بقیهای در کار نیستند. من ۱۹ سالهای هستم که اکثر قریب به تمام کارهایم در یک هاله از ''خصوصی است.'' محو شده و هرچه کسانی قرار است بدانند همان است که اینجا نوشته میشود. مکانهایی که میروم، دوستانی که میبینم، دلتنگیهایم، غمهایم، طرز تفکرم و همه و همه را انداختهام در بقچه و محکم میان دستانم نگاه داشتهام. گاه گاه با اجازه وارد صفحه اینستاگرام ملیکا میشوم و دوری میزنم. آدم های آشنا و قبلاً آشنا و غریبه را از زیر نظر میگذرانم. دلخوشیهایشان و زخمهایشان عیان است. هرچقدر پوشیده امّا عیان است. مشکلی هم نیست. شاید زیبا هم باشد امّا میروم در صفحهاش تا ببینم قبلاً چطور بودهام. که ببینم آدمهای همسن من چطورند؟ من هم فرق آنچنانی ندارم. شغلکی دارم، کلاسهایی میروم، مهارتهایی کسب کردهام، دوستانم را میبینم گهگاه و... . یک نوع شبیه به آنها امّا اندکی متفاوت. شنیدهام که میگویند: ''ما که از تو خبری نداریم.''. راست میگویند. خبری از خودم مدتهاست به جای نگذاشتهام. بدون رد و اثری گویی اگر خاطرهای به میان نگذاشته باشم آنچنان فراموش میشوم که انگار نبودهام. می«ود که فراموش کنم که چقدر دورافتادهام امّا به خودم یادآوری میکنم. امّا میدانم دوام نمیآوردم آن نوع که قبلا زندگی میکردم را. من اینجا، این کنج خلوت دنیا، هنگامی که شمع روشن کردهام و نور صفحه در اتاق تابیده، مینویسم و زندگی میکنم.
-
ذهن مامان بابام: گچ بریهارو برداریم، نور مخفی رز گلد بذاریم.
مینوایل ذهن من: اگه برای هر حکایت ۱۰ دقیقه وقت بذارم و تحقیق خودم و جزوه رو تو یک ساعت تموم کنم، سه ساعته تمومه. یعنی امشب میتونم یه ساعت بیشتر بخوابم.:))))
-
بعد این امتحانهای لعنتی میرم سراغ گیتار و شوخی هم ندارم، مخصوصاً با تو:)
-
امتحان تاریخ ادبیات۲ را دادم. با همه استرسهایی که برایش کشیدم. از شش ماه پیش گفتم هر شب ۳۸ صفحه بخوانم میشود تمام صفای کامل. بعد نخواندم. گفتم باشد. سه هفته پیش هم گفتم هر شب ۲۵ صفحه بخوانم میرسم سه روز قبل امتحان هم دوره کنم. آن را هم نخواندم و آخر سر تمام شاعران و نویسندگان جلد ۳ ماند به جز ۲۲تا. ساعت ۷ امتحان شروع شد و ساعت ۸:۱۹ برقهایمان رفت. امتحانم تمام نشده بود امّا سرش را هم آوردم و فرستادم. حوصلهام نمیکشید بروم در کوچه. آقا هم در گروه گفت: ''یک کار را نمیتوانید بدون دردسر تمام کنید.'' میگویم که. تربیت ندارد. خودت دردسری که ما را ساعت ۸ شب سهشنبهها کشاندی سر حرفهایت. شب زود بخواب که ساعت ۱۰ صبح خواب نباشی. هرچه بگویم کم است.
حالا از کلاس آزادیان و بقیه اساتید محترم میخواهم بعداً بگویم در یک پست مفصل از ترم دو که بعد امتحان رودکی منتشرش میکنم. اینجا صرفاً بگویم از آزادیان بیتربیتتر احتمالاً وجود ندارد. الان هم خسته ذهنیام و میخواهم فیلمم را ببینم و منتظر بمانم تا فاینال فرانسه و امتحان شفاهی گلستان و کتبیِ رودکی. بعدِ ترم دو هم همهش جشن و شور و بیحالی و خستگی و کرونا و استرس و اه. لعنت به این ۱۹ سالگیِ نچسب!
-
ذهنم شلوغتر از این نمیتونه باشه. اه
-
یادم میوفته My my my رو تروی برای جیکوب نوشته و غمگین میشم. بعد میرم بخونم ببینم کلید کوچولو به عربی چی میشه چون یک ساعت دیگه امتحان صرف۲ دارم. (تیپیکال غم دانشجوی ادبیات فارسی)
-
Now I'm knee-deep in this mess. After the longest time couldn't resist you. Now its the warmth of your skin pressing to mine with gentle touch of your fingertips. Breathing loud makin' me tingle. The lights are off and it's like there's no such thing as sorrow outside to be worry about. "My therapist won't approve this." I say calmly while moving a bit in your arms. "doesn't have to know" you respond undernneath your breath makin' me smile for the silly reply. The song can be heard at the background. I mumble with it: "I could cry just thinkin' about you." you tighten your arms. a deep breath and roll in to your hug. press my cheek to your chest and feel your arms wrap around my waist. I continue the song: "Every line I write is somethin' about you. Every guy I want looks somethin' just like you" "Don't let him to far" feel your tear on my hand as you say. The lyrics goes on and on "Every book I read I only read for you.Every art piece is just to remind you. I don't know who I am with or without you." I remember the day at the kitchen counter all crying and writing the song. Now you feel the tears on your skin too. Wish I could keep these hours, just like this without the though of you messing up.
-
I could cry just thinkin' about you
Every line I write is somethin' about you
Every guy I want looks somethin' just like you
Every book I read I only read for you
Every art piece is just to remind you
I don't know who I am with or without you
-Troye
ایندفعه دیگه ریسهها روشن نیستن. تنها نور صفحهست. این یعنی موضوع مهمه. خیلی مهم.
بعد مدتها تونستم حقیقت رو بگم. زبون باز کردم و گفتم. چه حسی داشتم، چکارش کردم، چیشد تهش. همهچیز رو نگفتم چون هرچقدر از سطح ماجرا پیشتر میرفتم لرزش دستهام بیشتر میشد. نمیخواستم به گفتن عمق معتاد بشم. ته ماجرا، پیچ و خمهاش، تاریکی و ترسش برای خودمه؛ تنها من. ولی وقتش بود که کلّیت ماجرا رو بگم. صدام لرزید، دستام سرد شد، قلبم تند تپید، پلکم پرید، ارتباط چشمیم قطع شد ولی هرچیزی که شد شد ولی پشیمونی نشد. باید میریختم بیرون این وسواس رو. این راز طولانی رو. الان که مینویسم هم گر گرفتم و دستهام درد گرفته. اشکالی نداره. میخواستم یک نفر تو این دنیا تو رو با اسمی که من روت گذاشتم بشناسه. میخواستم یک نفر بدونه سخت بود و هست. تو باید از بین رگهام بیرون میریختی. بعد این همه مدت، وقتی هرکس یه هاله از تو رو توی من دید، بالاخره نشونت دادم. تمام قد. دستم رو کردم تو ذهنم، دردم گرفت و مقاومت کردم ولی تو مشتم گرفتمت، محکم. کشیدمت بیرون و انداختمت وسط مکالمه. همونطور که من میبینمت. همونطور که برای من بودی و الان هستی. توضیحت ندادم امّا چیزی رو گفتم و چیزی رو پاسخ شنیدم که فکر میکنم بودی. بالاخره شفاف. بدون غبار.
-
ننوشته زیاد هست ولی امروز یکی از عجیبترین کارهای عمرم رو کردم. گوشی رو برداشتم. منتظر موندم زنگها تموم شه. ''محسن! محمدآقا رفت.'' بعد خداحافظی و قطع کردم. خبر مرگ کسی رو دادن. تصور اینکه دیگه واقعاً محمد آقایی وجود نداره که بهمون نوشمک بده. نمیدونم چقدر ناراحتم ولی میدونم ناراحتم. آدم خوبی بود. آدم خیلی خوب. قرار بود دکتر هاشمی بره بالا سرش ولی بابا زنگ زد و گفت دیگه پیگیری نکنه. دیگه رفته بود. مهدی زنگ زد و به بابا گفت. مهدیه قرار بود نفهمه ولی خب بهش گفتن. مشکی عمو ممد رو پوشیدن عجیبه. اینکه از این به بعد یه سنگ قبر باشه درست مثل عمهجون سخته. اینکه برگردم به یه ماه قبل وقتی توی آلاچیق نشسته بود و بهش بگم یک ماه و سه روز دیگه نداریمت. عمو هنوزم باهاش شوخی میکنه؟ بهش میگه رانندگیت بده؟ وقتی محسن و شمیم رو دعوت کردن رستوران، بیشتر باهاش حرف میزنم، نه؟ نمیذارم حس کنه پیر شده چون نشده. واقعاً پیر نشده. هنوز جوونه. هنوز چند وقت یکبار زنگ میزنه و میپرسه خوبیم یا نه. مرد مهربون. حالا یه سنگ قبره. عجیبه. خیلی عجیبه.
وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ، الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ.
-
سهنفری داریم تاریخ ادبیات صفا میخونیم و خلاصه میکنیم ولی هرچقدر میریم جلو تموم نمیشه که هیچ میفهمیم چقدر جاها رو نخوندیم و چقدر تا روز امتحان کم مونده. چه کردی با ما آزادیان؟:)
-
بزرگ شدم. از لحاظ روانی بزرگ شدم و میفهممش. POV که داشتم رو کامل ریختم دور و دارم یه جور دیگه مسائل رو نگاه میکنم و به خودم افتخار میکنم. آفرین بهت. میتونستی پولت رو خرج خیلی چیزهای دیگه بکنی. میتونستی تو سیکل غلط بچرخی و غرق شی ولی تصمیم گرفتی که سالم باشی. که بزرگ شی.
-
امروز نستعلیق شروع شد.
ساعت ۲:۱۰ با فکر اینکه الان کلاس شروع شده رسیدم. رفتم و دیدم کلاس کجا؟ استاد جمشیدی که از الان عزیزه نشسته بود و به خانمی مشق میداد. عجب خطی. یک لحظه گفتم: با خودکار؟ قلم چی؟
و اینطور شد که من ساعت ۳ رفتم پیش آقای کریمخانی و دوتا قلم دزفولی، زیردستی، مرکب طاهر، دوات، لیقه و ۵۰تا برگه و جاقلمی خریدم به قیمت جمعاً ۲۱۳ تومن خریدم. برگشتم و مشق شروع شد به اسم ''هو الله المستعان'' که خدا واقعاً یاریگری کنه. همونطور که همیشه بوده. مشق ا و ب و ک و نا رو گرفتم و یک ساعتی نوشتم. نوشتم و بردم نشون استاد دادم. ''نباید اینقدر خوب بنویسی.'' چقدر تشویقم کردن اون دو تا آقا که فامیلیشون سر زبونمه، هفته دیگه یاد میگیرم.، و استاد. اونقدر هم خوب نبود مشقم ولی خوشحالم کردن. میدونن که کار خط زیاده، هر روز حداقل دو ساعت تمرین میخواد و سالها طول میکشه. میدونستن که نباید دلسردم کنن و الان دلگرمم. خیلی دلگرم.
انگار یادم رفته بود به جز فرزند و دوست بودن رابطههای دیگهای وجود داره. اینکه همکلاسی باشم. اینکه شاگرد باشم. اونجا حافظ میخوندن، استاد شوخی میکرد، همه خوش میگذروندن، میخندیدیم. عجب فضایی! چقدر دوستداشتنی! چقدر دلم میخواد مدت طولانی شاگردی استاد جمشیدی رو بکنم. اگر خدا بخواد نستعلیق اولشه. شکسته و تحریری و هزارتای دیگه که اسماشون رو بلد نیستم مونده و فکر میکنم اینجا یکی از مواضع علاقمه. بعد از مدّتها که خودم رو گم کرده بودم. فقط یادم باشه تو اون فضای کرم و قهوهای، دیگه جین آبی نپوشم.:)
-
چهارشنبه، نهم تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۲:۳۰ درجا بعد باشگاه رفتم مدرسه. روز آخر بچههای دوره ۲۵. اومده بودن نه اینکه درس بخونن. اومده بودن خداحافظی. گریه زاریهاشون رو کرده بودن وقتی من رسیدم و بهتر. من اینجور مواقع معذب میشم. با ک. صحبت کردم. بعد با م. و ف. .باهمشون خداحافظی کردم و بهجای توصیههای کنکور گفتم بعدش فقط خوش بگذرونن. فیلم و سریال و کافه و خواب. الان البته خیلی تمرکز ندارم و نمیتونم بنویسم.
.
.
.
امروز:
خب صبح که آزمون اندیشه داشتم و با تعجب تمام اصلاً یادم نبود کنکور امروزه. بعد یادم افتاد و دعایی هم کردم. ساعت ۱۱ بود که گفتم الان سر جامعه شناسین. ساعت ۱۲:۲۰ تو گروه نوشتم: ''من به شما این آزادی و خوشی رو تبریک میگم. دیگه فردا صبح و صبحهای بعدش مونا براتون یه برنامه طویل نمیفرسته.'' بعد جوابهای جالبی گرفتم. از زحمتهام تشکر کردن و اینکه اگر پشتیبان دیگهای داشتن نمیتونستن درس بخونن. خوشحال شدم. دوست داشتم یهبار از ناامنیهایی که نسبت به پشتیبانی داشتم بنویسم که هنوز محقق نشده ولی یکیش همین بود که نکنه اگر پشتیبان دیگهای داشتن میتونستن رتبههای بهتری بگیرن. فعلاً التیام بخشیده شده. من هم تلاشم رو کردم. ولی اوّل از همه این برام مهم بود که تلخی امسالشون رو به افتضاح نکشونم. گیر ندادم. دعوا نکردم. کمک کردم. حداقل قصدم فقط کمک بود. دو یا سه بار ناراحتیم رو نشون دادم، یکبار هم یه تهدید ریزی کردم ولی اکثر قریب به همهاش از سر دلسوزی بود. شاید چندبار از سر خستگی بود رفتارم. به چندتاشون گفتم برن پیش روانشناس بعد کنکور. خطرناکه اگر الان نرن. الان سن دقیق روانشناسیه. حالا هم بدون فشار از سهتاشون خواستم که تعریف کنن. میدونم ریاضی اونقدر سخت بوده که تونستن ۲ تا تست بزنن یا صفر بذارن که منفی نشه. یکیشون رو ریاضی بسته بود و فکر کنم الان ناراحته. میگذره. همه اینها میگذره. من برام از اعماق قلب اهمیتی نداشت که جغرافی و ادبیات سخت بود و اقتصاد آبکی. تظاهر کردم ولی اهمیتی نداشت.
دوتا از این پایه میخوان رو زبان ادبیات فارسی تهران فکر کنن که از دوتاشون خوشم میاد. دوتای دیگه هم قراره پشتیبان بشن که دوتاشونم خوبن. پایه جالبی بودن. البته این رو میذارم کنار که من با ر.ص. خیلی رفیق بودم و د.خ. هم دوستم بوده و ح.خ. هم نسبتاً نزدیک بود. بهنظرم پشتیبانی جلوی ر. و د. آکوارد بود ولی خب چه میکردم؟ پایه بعدی رو اصلاً نمیشناسم جز دوتا المپیادیشون که دوتاشونم بچههای خیلی خوبین. کاش کنکور ندن!
باید درباره حقوق هم با حاج خانم صحبت کنم. جدی باشم ایندفعه نه خواب و بیدار. کاش اون یکی کاری که میخوام بکنم جور بشه. خیر باشه. خیر مطلق.
امیدوارم زندگی بعد کنکورشون بد نباشه. دانشگاهشون زود باز شه و درگیر افسردگی نشن. بعد کنکور آدم متوجه میشه که یک ساله به هیچچیزی توجه نکرده و حالا که توجه میکنه میبینه تغییرات رو. انگاری یه آدم از کما بیرون اومده باشه. چقدر تعجب میکنه! و امیدوارم خدا کمکشون کنه استرس امسال رو به صورت قاعدهمند از سیستمشون بکشن بیرون. اختلال اضطرابی نگیرن که نشه یه عمر جمعش کرد. کاش اونهایی که دوست دارن تحصیل کنن جای خوب تحصیل کنن و اونهایی که راه خیرشون تحصیل نیست سریع متوجه بشن و تو راه درست قرار بگیرن. خدا کمکشون کنه و همشون خیرشون رو بفهمن. جایی که انگیزه داشته باشن و امید. جایی که جوونیشون تباه نشه. چقدر آرزو دارم. برای خودم، برای بچههام، برای دوستام. شاید بابا راست میگه. من برای سنم خیلی آرزو دارم.
-
تو یه زمانبندی دیگه غیر زمان بندی مقدس من یه شمشیرزن حرفهایم. موهام رو نصفه بالا میبندم و شمشیرم همیشه تو دستمه. همه میدونن اهل شوخی و خنده نیستم. دست راست پادشاهم و تو گروه حفاظت از پادشاه حرف اوّل رو میزنم. البته اگر شمشیرم نباشه هم میتونم همه فنّی رو حریف شم. گذشته رازآلودی دارم و کسی خبری نداره از کجام و اسم واقعیم چیه. همه لقبی که پادشاه بهم داده رو استفاده میکنن و وقتی صدام میکنه آروم سرم رو بالا میارم، بهش نگاه میکنم و میگم:
I'm ready, my lord.
-
گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش.
بخوان آواز تلخت را، ولکن دل به غم مسپار.
م.امید
-
کلاس خوشنویسی با خودکار ثبتنام کردم. تاداا:)
فعلاً ورزش(روزهای زوج) رو دارم، فرانسوی(یکشنبه-سهشنبه) رو دارم، خوشنویسی(شنبهها، ۴ ساعت:)) رو دارم و سرکار هم باید برم. احتمالاً پنجشنبهها باید برم مدرسه. البته میتونم یکشنبه و سهشنبه هم برم چون اینها که تا ۹ شب نمیمونن. البته همشون هم سر امتحانها برقراره و من قراره نمیدونم کدوم خاک رو بر سر بریزم که اینقدر برای خودم کار جور کردم. حالا سر گیتار یه مقدار دو دلم چون هم هزینهاش زیاده، هم گیتار خودش خیلی گرونه. البته بابا ردیف بود. ولی کاش من یه کاری داشتم که حقوقش زیاد بود. خیلی زیاد. اشکال نداره. درست میشه. تابستون انشالله که شفافه، کوچمون هم انشالله رو به آزادیه(حبس-ابی). برم برای ورزش آماده شم. تا روزمرگی اینقدر عادیِ بعدی.
-
دوبار دوش گرفتم. آهنگ خوب گوش دادم. سریال خوب دیدم. به دیدن پارسا رفتم. حسم رو بیان کردم. هیچچیز، هیچچیز نتونست تلخی این روز رو از بین ببره. هم من و هم هاله دورم تلخ و گزنده بود. گوشی هم خاموش بود که حتیالامکان با کسی مکالمه نداشته باشم. میدونم دنیای این روزهای همه سخته. تنها روی تختم دراز کشیدم و فکر کردم. کمی هم غصه خوردم. حداقل میدونم به قول معروف چه مرگم بود و هست. میدونم از چه اینقدر عبوسم و حاضر نیستم از این حالم دربیام. میدونم امّا جرئت نوشتن ندارم. نمیتونم کلمات رو اینقدر واضح جلوی خودم ببینم درحالیکه دارن سرم داد میکشن این حقیقت رو. کاش فردا اینطور نباشم. کاش یکچیز به من قرار بده. نه به هر قیمتی ولی قیمتهای بالا هم قبوله. کاش سرنخی از آینده داشتم. کاش میدونستم چی میخوام. کاش دیگه هیچوقت اینقدر جنونوار پریشون نباشم.
-
سردرگمم. خیلی سردرگم. از هیچ چیز راضی نمیشم. به رغبت نیست اعمالم. همهچیز از سر اجبار. همهچیز از سر خستگی. کاش یکچیز من رو به سکون وادار میکرد؛ به قرار.
-
ـنمیخوام آهنگی بشنوم ولی از صبح اینقدر غر زده که مجبورم هندزفیری بذارم و صداش رو تا آخر بلند کنم. کاش چند لحظه ساکت میشد.ـ
۲۴ تیر که هیچ چون عظیمی امتحان شفاهی میگیره و احتمالاً بیوفته آخر تیر یا حتّی مرداد. آزادیان هم گفته روز امتحانش امتحان نمیگیره و حداقل اون خوبه چون هنوز از صفا یک جلد مونده. ولی هر چقدر طول بکشه روزی که امتحان آخر این ترم لعنتی دو رو بدم جشن میگیرم. نه؛ می دونم که جشن نمیگیرم ولی رو تختم دراز میکشم و کتابم رو تموم میکنم. بعد فرانسوی تمرین میکنم. کلاس خط ثبتنام میکنم. بعد نگرانیها و غمها و اضطرابهام رو بدون استرس این ۱۰تا درس خواهم داشت. چه روز شیرینی. چه تابستون شفافی.
-