۱۲ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

۷۸۵

  • پنجشنبه ۲۷ بهمن ۰۱
  • ۲۳:۱۶

-In this world it's just us.

-Goodreads رو پاک کردم و تو اکانتی که تشکیل دادم قراره هیچ دوستی رو راه ندم. از فضای مجازی اشتراکی متنفرم. از فضای غیر مجازی اشتراکی هم متنفرم. از اشتراک بدم میاد.

-I see him and for the next week I'm down. I miss him. I wanna walk by his side and laugh. I wanna make him shy. Dear lord!

-کاش یکم درس بخونم حداقل.

-

۷۸۴

  • دوشنبه ۲۴ بهمن ۰۱
  • ۱۴:۱۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

برف، دانشکده، دیروز

  • دوشنبه ۲۴ بهمن ۰۱
  • ۱۰:۳۲

782

  • چهارشنبه ۱۹ بهمن ۰۱
  • ۱۰:۲۲

The thing about A. is that every time I see her, my parents are in a fight. Like WTF?

-

781

  • چهارشنبه ۱۹ بهمن ۰۱
  • ۰۰:۲۴

When you told me the whole story I felt like throwing up

-

lumiére, liberté

  • جمعه ۱۴ بهمن ۰۱
  • ۲۳:۳۰

نور‌ها، سایه‌ها، آزادی. کیفیتی که نور در پوست اطراف دست و سینه‌ام ایجاد می‌کند خوب است. دوست دارم مدام نگاه کنم. چشمم سیر نمی‌شود از رنگ‌ها. سایه نور‌های رنگی روی زمین خیس یا مسطح واقعاً زیباست. اصلاً فکر می‌کنم همین یک مورد برای ادامه زندگی روی زمین کافی است، که به آیندگان بگویم برای این خودکشی نکردم که رنگ نور‌ها را دوست داشتم. آنطور که برق دارد و از دور چشمک چشمک می‌شود و سوسو می‌زند و گاهی پرتو‌هایش معلوم است.

بالاخره ترم پنج

  • شنبه ۸ بهمن ۰۱
  • ۰۰:۰۰

حالا که دارم این پست رو می‌نویسم در اصل ترم شش هم تموم شده و منتظر نمراتمم. اون زمان حتمالاً اونقدر خسته بودم که حتی حال نداشتم جشن پایان ترم بگیرم. به هر حال، فایل‌هاش رو که می‌تونم بذارم. 

همه این ماجرا منم، مون

  • جمعه ۷ بهمن ۰۱
  • ۱۳:۰۶

باز هم می‌خوام نظامی نخونم و هرکاری جز نظامی خوندن بکنم. پس میام دوباره اینجا می‌نویسم. یادم افتاد وقتی روز تولدم کادویی که برای خودم خریده بودم رو نشون مامان دادم فکر کردم دوست‌هام برام خریدنش و گفت: کاش من هم می‌دونستم از این چیز‌ها چی دوست داری که برات بخرم. بهش گفتم: خودم این رو برای خودم خریدم. خوشم نمی‌آید از این‌جور علاقه‌هام به کسی بگم. (کانتکست: کادوم به خودم یه مجسمه انیمه‌طور از لوکی با لباس اونجرزه.) و بعد فکر کردم خیلی از آدم‌ها برای خودشون روز تولدشون کادو نمی‌خرن. پس چطوری هر سال کادوی مورد علاقشون رو خواهند داشت؟ و مهم‌تر، چرا خودشون رو نزدیک‌ترین فرد به خودشون حس نمی‌کنن؟ من اینجا نشسته‌م، بیشترین زمان رو در طول زندگیم با خودم گذروندم. مثلاً با مامان یه زمان خیلی زیادی گذشته، با دوست‌هام زمان کم‌تری، داداشم رو هم زیاد دیدم ولی بیشترین زمان رو با خودم گذروندم. اگر دوستم بوده، خودمم بودم. اگر مامان بوده، خودمم بودم. من تمام این ۲۱ سال رو با خودم گذروندم. و بیشتر از همه با احساساتم و علاقه‌هام آشنام. تمام راز‌های خودم رو می‌‌دونم. به علاوه علاقه‌هام، تنفر‌هام، گیلتی پلژر‌هام و خیلی چیز‌های دیگه. کلی چیز هم هست که درباره خودم نمی‌دونم ولی خب، شناخت کامل که دیگه ممکن نیست. به هر حال همه این‌ها باعث می‌شه من نزدیک‌ترین آدم به خودم باشم و برای نزدیک‌ترین به خودم کادو بگیرم؛ کادوی به دنیا اومدن. نمی‌دونم چقدر احمقانه یا غیر احمقانه‌ست این ماجرا ولی می‌‌دونم که خودم وقتی برام کادو می‌خرم خیلی خوشحال می‌شم چون می‌دونم چه چیزی باعث می‌شه بیشتر از همه ذوق کنم.(شناسه‌ها همه اول شخص مفرد چون همه این ماجرا منم، مون.)

-

۷۷۸

  • جمعه ۷ بهمن ۰۱
  • ۰۰:۱۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

۷۷۷(پست مقدس)

  • دوشنبه ۳ بهمن ۰۱
  • ۱۸:۱۰

یاد ترکی میفتم کله‌م خراب می‌شه. این چه استادی بود نصیبم شد؟ چرا این عدد مقدس برای ترکی شد؟ آیا جهان به من علامتی می‌دهد؟ خیر!

-

در باب تولد

  • شنبه ۱ بهمن ۰۱
  • ۲۳:۰۶

آخرین ساعت‌های بیست سالگیم رو دارم می‌گذرونم. موضوعات مختلفی میاد تو ذهنم که بخوام ازشون بنویسم. هزار مسئله. تو روز‌هایی خوبی زندگی نمی‌کنم به هر حال. امروز وقتی خواستم نفس‌های عمیق بکشم عذاب وجدان داشت من رو می‌کشت. با هر نفس معلوم نیست چه کوفتی رو می‌کردم تو ریه‌هام. از طرف دیگه عصر به خاطر مسائل هزارباره قبلی عصبانی شده بودم. تفاوت‌هام با خانواده‌م این روز‌ها موضوع اصلی عصبانیت‌هامه. و قیمت‌ها واقعاً دارن زیاد می‌شن. سکه شده ۲۴ میلیون، دلار شده ۴۴ هزار تومن. تو دانشگاه هم راه می‌ری آدم‌ها دارن تذکر حجاب می‌دن. امتحان‌ها هم گاهی سخت می‌شن و تحملشون سخت‌تر. دوستی‌هام کمرنگ شده‌ن. هر روز با میم. حرف می‌‌زنم و یک روزهایی خیلی دوستش دارم و یک روز‌هایی خیلی معمولی می‌شه رابطه‌مون تو مغزم. با مه. هم حرف می‌زنم. باهم بیشتر درس می‌خونیم تا دوستی. واحد‌هامون شبیه به همدیگه‌س و خب، درس می‌خونیم باهم. دانشگاه رو خیلی دوست ندارم، دوست داشتم بیشتر دوست می‌‌داشتم. دوست داشتم بیشتر می‌تونستم ازش استفاده کنم. بیشتر مواقع با یه تصور مشخص خودم رو به رویا می‌برم. روزی که آزاد آزادم و هیچ کسی رو ندارم که دوستم داشته باشه یا ازم متنفر باشه. خودمم و شهر و کار‌های روزمره‌م. به مهاجرت فکر می‌کنم. به کار کردن تو دولینگو فکر می‌کنم. به آرامشی که از زندگیم می‌خوام فکر می‌کنم. این روزها به خودم می‌گم من هیچ وقت نمی‌خوام بچه دار شم. شاید حتی نخوام ازدواج کنم. گاهی می‌گم شاید اصلاً نخوام هیچ مردی رو به خودم نزدیک‌تر از دوست کنم. گاهی از استرس موهام رو می‌کشم و گاهی از دست خودم عصبانی می‌شم. کم خوشحال می‌شم. گاهی وقتی با میم. حرف می‌زنم می‌خندم. بقیه موارد خیلی نمی‌خندم. کارم رو نمی‌تونم بگم دوست دارم ولی بدم هم نمیاد. گاهی فکر می‌کنم شاگرد‌هام دوستم ندارن. گاهی خیلی خسته‌م برای کار کردن. تراپی می‌رم. خیلی سریع جلو نمی‌رم ولی هست دیگه. بد نیست. هست. حداقل حس می‌کنم که دارم یه کاری می‌کنم برای خودم. گاهی اینجا می‌نویسم و اینجا از آدم‌ها می‌خونم. خیلی از یوتیوب استفاده می‌کنم. گیتار و فرانسوی رو خیلی وقته کاری نکردم. از ترم بعد یه کاری براشون می‌کنم. به تغییرات ناگهانی تو زندگی خیلی فکر می‌کنم. تغییراتی که مثل معجزه باشه. به آهنگ‌های تیلور خیلی گوش می‌‌دم. درس زیاد می‌خونم. امروز اولین ۲۰ این ترمم رو گرفتم. یه لحظه خیلی خوشحال شدم. همه این‌ها بیست سالگیمه. که داره تموم می‌شه مشخصاً. مثل سال‌های قبل برام مهم نیست که بهترین روز سالم باشه. هی می‌گم کاش آدم‌ها برام کاری نکنن. الانم به ذهنم رسید که کاش آدم‌ها برام جشنی نگیرن که مجبور شم دیر بمونم و غیره غیره غیره. چقدر هم دلم برای خودم می‌‌سوزه. سنم می‌ره جلو، سال‌ها می گذرن و من سر جام موندم. این کوت از تو پینترست رو پیدا کردم و دوست داشتم که داشته باشمش:

"you ask what I have done with my life. why I am 22 with so many unfinished selves. so many futures I could not commit to. but you don't know how much of my time has been spent keeping myself alive." (I Think I'm Doing Great, Lora Mathis)

خلاصه همه این‌ها اینکه فردا تولدمه. تولد بیست و یک سالگیم. باورش برام سخته ولی خب همینه که هست. بیست سالگی هم زود گذشت و هم دیر. تغییر بزرگش هم این بود که به جای عینک الان از لنز استفاده می‌کنم و این خیلی تو اعتماد به نفسم تاثیر گذاشت. همین. فکر می‌کنم بهتره برم برای امتحان فردا یکم درس بخونم. تا سال بعد، تا بعدها، تا وقتی که هستم.

-

۷۷۵

  • شنبه ۱ بهمن ۰۱
  • ۱۰:۳۱

دیروز از دست علی ناراحت بودم. الانم ناراحتم. چون دانشکده ادبیات باعث می‌شه از دست همه ناراحت باشم. به جاش این جمله رو می‌نویسم که اعلام کنم خصومت شخصی ندارم. صرفاً آزمون قرائت۳ دارم و بعضی خطبه‌ها واقعاً سختن:

«أُوصِيكُمَا وَ جَمِيعَ وَلَدِي وَ أَهْلِي وَ مَنْ بَلَغَهُ كِتَابِي بِتَقْوَى اللَّهِ وَ نَظْمِ أَمْرِكُمْ.»

-