۵۸ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

رندوم مهر

  • جمعه ۳۰ مهر ۰۰
  • ۲۳:۵۹

Certain kind of sadness

  • جمعه ۳۰ مهر ۰۰
  • ۲۳:۴۷

I still feel lonely in his company. I think I'm addicted to certain kind of sadness.

برایم سخت شده نوشتن. هر روز آنقدر خسته‌ام که وقتی یادم می‌افتد باید روزانه بنویسم یک آه سرد از دلم بیرون می‌آید. «که اگر من خودم را مجبورم نمی‌کردم... .» حالا که یکشنبه تعطیل دارد می‌آید همه کارهایم را گذاشته‌ام برای همان روز. انگار نه انگار که باید بفهمم حدی انرژی دارم. البته حکومتی در مغزم به راه است و مجلس سنایش هشتاد درصد دست طرحواره‌ سخت‌کوششی‌هاست و این نوعی رضایت برایم ایجاد می‌کند. نمی‌گویم به تفریح نیاز ندارم امّا دلم راضی نمی‌شود یک تفریح برای خودم دست و پا کنم. شاید هم منتظر یک تفریحم که واقعاً حس کنم: زنده‌ام. بیشتر زندگی را در نوعی بیهوش شدن از خستگی و درد و احساسات شدید می‌بینم. چند روز پیش هم که یکیکی از تفریحات ۱۴ سالگی‌ام را پیدا کردم و وقتم را برایش بسیاری گذاشتم، نه از این بود که واقعاً حس می‌کنم این خوب است. من را یاد نوجوانی‌ام می‌انداخت و آن زمان هم زنده بودم، نوعی دیگر. گاه گاه نیز حسودی‌ام می‌شود. جنسش از همان حسودی است که می‌گفتم: «به همه آدم‌هایی که دبیر عربی مهربانی دارند امّا همچنان درصدشان بالاست حسودی‌ام می‌شود.» می‌خواهم سطح زندگی خوبی داشته باشم امّا به همه آنان که بدون تلاش همه آنچه را من برایش دست و پا می‌زنم را از ابتدا داشته‌اند حسودی‌ام می‌شود. البته قبول دارم چیزی که دارم به دست می‌آورم یک نوع قتل و رشد است. تناقضی بزرگ که باعث می‌شود بزرگ شوم. نمی‌دانم دارم خودم را درست بزرگ می‌کنم یا نه امّا حالا این تنها چیزی است که به ذهن ۱۹ ساله‌ام می‌رسد. حالا هم خسته‌ام و باید زودتر بخوابم. روزانه‌ هم ننوشته‌ام. آه!

-

۴۳۵

  • پنجشنبه ۲۹ مهر ۰۰
  • ۱۳:۱۱

مانی اون باری که خواب بود و من آروم تو گوشش If I could fly خوندم تا بیدار شه رو استوری کرده. از صبح همه دارن اسکرین شاتش رو برام می‌فرستن.:))))

-

صاحب این وبلاگ دیگه خسته شده.

  • چهارشنبه ۲۸ مهر ۰۰
  • ۲۲:۴۵

کاش نفی بلدم می‌کردند.

-

۴۳۳

  • چهارشنبه ۲۸ مهر ۰۰
  • ۱۵:۲۷

بشقاب‌ها رو چیدم امّا به سبکی که همیشه خودم می‌چینم. گفت:«دیدم چطور چیدی‌ها. با دقّت.» گفتم:«بهش می‌گیم او سی دی.» باورم نمیشه دقّت کرده. جدّی!

-

I'm not angry anymore

  • سه شنبه ۲۷ مهر ۰۰
  • ۲۳:۴۳

آهنگ I'm not angry anymore را ناشناسی برایم فرستاده. سفارش کرده هربار به آن گوش می‌دهم به یادش بیوفتم. من نمی‌دانم او کیست و در چه حالی آن را برایم فرستاده امّا هربار به یادش می‌افتم، غم آن لحظه‌اش را حس می‌کنم. آهنگ زیبایی هم هست و البته کوتاه. درست مانند یک غم که کم بماند و ابدی باشد. می‌فهمی چه می‌گویم الکساندر؟

-

431

  • سه شنبه ۲۷ مهر ۰۰
  • ۲۲:۴۳

شاید فردا درباره امروز و دانشکده بنویسم. شاید اینجا هم ننویسم امّا فی الحال:

If this isn't back to habit then waht is? I'm seriously happy.

-

Don't

  • دوشنبه ۲۶ مهر ۰۰
  • ۲۳:۴۷

And if it all ends, don't break the chain.

-

۴۲۹

  • يكشنبه ۲۵ مهر ۰۰
  • ۲۳:۴۰

این پسر اهنگ‌های فاخر برام می‌فرسته و در جواب آهنگ فاخر ندارم بفرستم. مجبور می‌شم براش Down and dirty از little mix بفرستم‌ها! زشته الکساندر؟

-

تو را

  • يكشنبه ۲۵ مهر ۰۰
  • ۲۲:۴۰

-

صاحب این وبلاگ بالغ شده.

  • يكشنبه ۲۵ مهر ۰۰
  • ۲۲:۲۱

می‌دونی چیه الکساندر؟ شاید ز.س. راست می‌گه. ته ماجرا مثل همون فیلمیه که صحنه آخرش یه حیاط رو نشون می‌ده که آدم‌های فیلم، خوب و بد باهم دارن می‌خندن. من بر اساس شواهدی که اتفاقاً تو همین وبلاگ هم می‌بینیشون دبیرستان خوبی رو نگذروندم. من کوچیک بودم و خام. الان هم نه بزرگ شدم و نه پخته، امّا می‌فهمم اشتباهاتم رو و خوشحالم که این اشتباهات و اتفاقات تو دبیرستان برام اتفاق افتاد. جایی که سر سه سال جمع شد و رفت. گریه‌های زیادی کردم و غم‌های زیادی کشیدم امّا حالا که به عقب نگاه می‌کنم همه‌چیز خیلی دور جلوه می‌کنه و نه اینکه فراموش کرده باشم. فقط دیگه برام هیچ‌کدوم از موضوعات مهم نیستن. با ح. شاید آخرش ما باید در همین حد فاصله رو حفظ می‌کردیم و خوبه که همین فاصله رو داریم. من باورم نمی‌شد یه روز بتونم کنار بیام با این حقیقت امّا الان نه تنها کنار اومدم از تصمیم‌هام هم راضی و خوشنودم. حتّی تونستم خیلی راحت درباره تراپی، وبلاگ و حتی هارت بریکم به اون آدم و س. بگم و خب، واقعاً هنوز هم اورثینک نکردم که چرا گفتم؟ این یعنی چی؟ یعنی کاملاً بالغانه خواستم که حرف بزنم چون برای خودم هم دیگه اون مسائل بزرگ نیستن و صرفاً حرف‌هایی هستن که هستن. و خب اون هم خیلی کول برخورد کرد. نفر دوم هم آدمی بود که فکر می‌کردم ممکنه تا ته عمرش از من متنفر بمونه. چون جدا شدنمون هیچ صدایی نداشت. یه دعوا و تمام. تمام تمام. و وقتی دیدمش اومد جلو و دست داد. باورت میشه الکساندر؟ یه حالتِ «مهم نیست.» تموم شد. من همچنان اون رو مقصر می‌دونم، اون هم همچنان من رو مقصر می‌دونه امّا دیگه لزومی نداره ماجرا رو از آنچه هست بزرگتر نشون بدیم. حتّی با س. هم خیلی خوب رفتار کردم. تو ماشین بهم گفت دلش برام تنگ شده و می‌دونه که مهم نیست. خیلی ریلکس گفتم: «مهمه و منم دلم برات تنگ شده بود.» س. آدم حساسیه و من ممکنه بلد نباشم درست با آدم‌های قشر خودم صحبت کنم امّا می‌تونم کاری کنم که حس بدی نداشته باشن، شاید، ته روز. روز جالبی بود و با اینکه ۳۰ دقیقه تو ترافیک موندم و پام نمی‌تونست ترمز بگیره پس مجبور شدم بزنم کنار و سرم رو گذاشته بودم رو فرمون و درد می‌کشیدم امّا مهم نبود. روز خوبی رو تموم کرده بودم. روزی که شبش خسته بودم. آخرش هم شد عکس‌های مختلف و مسخره بازی و کیک خوردن و پیتزا و کافه و بولینگ و حرف و حرف و حرف. و واقعاً خوش‌گذرونی. خوش گذرونی بالغانه. طوری که الان بیام بگم: الکساندر! من دارم بزرگ می‌شم. ممکنه گاهی بچه‌گانه رفتار کنم امّا حس می‌کنم که دارم بزرگ می‌شم و این مراحل رو خوب قراره طی کنم.

-

۴۲۶

  • يكشنبه ۲۵ مهر ۰۰
  • ۱۳:۰۲

اینقدر کلاس زبان‌شناسی پربار و خوب بود وقتی رفتم سر کلاس عیدگاه خوابم برد. :)

-

۴۲۵

  • جمعه ۲۳ مهر ۰۰
  • ۱۴:۵۹

یادم رفت این رو با خودم به اشتراک بذارم. :))))
ببین کی قراره رأی نیاره!

-

یه چیز تو این مایه‌ها.

  • جمعه ۲۳ مهر ۰۰
  • ۱۴:۰۱

دوبار زدم رو هندزفیریم که آهنگ قطع بشه و بشنوم چی می‌پرسه، فکر کرد دارم علامت می‌دم که ناشنوام. رفت.:))))

-

۴۲۳

  • پنجشنبه ۲۲ مهر ۰۰
  • ۱۲:۲۴

عیدگاه رو حذف کردم، زبان‌شناسی برداشتم. ایشالله که خیره و عیدگاه لج نمی‌کنه.

-

۴۲۲

  • چهارشنبه ۲۱ مهر ۰۰
  • ۱۹:۴۷

وقتی به اسم صدا می‌شم: (❍_❍)
-

Survivor

  • چهارشنبه ۲۱ مهر ۰۰
  • ۱۷:۰۰

۲۴/اسفند/۱۳۹۹ نوشتم:«غم تو دلم اونقدر زیاده که نمی‌دونم چقدر می‌تونم دووم بیارم.». ۲۱/مهر/۱۴۰۰ می‌نویسم:«دووم آوردم. الان خوبم. خدا رو شکر. هذا من فضل ربّی.»

-

۴۲۰

  • سه شنبه ۲۰ مهر ۰۰
  • ۲۱:۵۵
  • ۱ نظر

خفه شو مونا. فقط خفه شو.

-

۴۱۹

  • سه شنبه ۲۰ مهر ۰۰
  • ۲۰:۰۹
  • ۱ نظر

جدّی عاشق شده؟:)))))) وای خدایِ من!:)))))))))) قلبم روشنایی یافت.:))))))

-

صاحب این وبلاگ واقعاً عصبانی است.

  • سه شنبه ۲۰ مهر ۰۰
  • ۱۸:۵۶

او بسیار خورشید ساحل بود.

-

صاحب این وبلاگ می‌گوید: «چه کنم؟ چه کنم؟».

  • سه شنبه ۲۰ مهر ۰۰
  • ۱۵:۰۲

اگر ولاگر بودم تو ویدیو امروزم می‌گفتم:

دوستانی که منو خیلی وقته دنبال می‌کنن می‌دونن امروز چه روزیه. بله، روز «کاسهٔ چه کنم چه کنم» تا پیامک واریز حقوق.

-

سرده.

  • دوشنبه ۱۹ مهر ۰۰
  • ۱۹:۵۷

-چرا نمی‌خوای دانشگاه حضوری شه؟
-سرده. خیلی سرده.

Déjà vu:

-تو که لهستانی هستی چرا کت آلمان‌هارو پوشیدی؟
-سرده. خیلی سرده.

-

415

  • يكشنبه ۱۸ مهر ۰۰
  • ۲۳:۲۶

Quand je pense à toi...

-

۴۱۴

  • شنبه ۱۷ مهر ۰۰
  • ۱۹:۳۵

و تو در من به دنبال کیفیتی بود که سالها پیش گم شده بود.

-

Held the balance

  • شنبه ۱۷ مهر ۰۰
  • ۱۷:۱۰

-It's like you told me:
"Go forward slowly"
It's not a race to the end

-دلم برای پاراگراف پاراگراف تنگ شده بود.

-زندگی دانشجویی من را می‌زیبد. از سرکار خسته بیای، تخم مرغ بذاری روی گاز تا سفت شه، زود برش داری، ببینی شل شده، ندونی چیکارش کنی، آخرش هم شکلات صبحانه بخوری با آب، راضی هم باشی در حدی که بیای ثبتش کنی.

-من نمی‌دونم بچه‌هام چی می‌گن امّا از نظرم من واقعاً پشتیبان خوبیم. گیر نمی‌دم که هیچی، همه‌ش هم تشویق می‌کنم، انرژی می‌دم، طرف رو با خودش مقایسه می‌کنم و اگر ببینم قرار نیست تو انسانی موفق بشه سوقش می‌دم به اون سمت که به نظرم ممکنه سرنوشتش باشه. تازه رو برنامه‌های هفتگیشون هم کلی گل و بلبل و یادداشت و غیره می‌‌نویسم.

-خیلی خسته‌ام برای ادامه‌ش.

-

۴۱۲

  • شنبه ۱۷ مهر ۰۰
  • ۱۵:۱۲

«واقعاً خوبه که شنبه‌ها هستی.» از من به ب.

-

۴۱۱

  • جمعه ۱۶ مهر ۰۰
  • ۱۳:۲۹

Don't get too close, it's dark inside.

 

أنا الفُ أحبّکِ. فابتعدی عنّی. عن ناري و دُخاني.


منشین امّا با من. منشین.
تکیه بر من مکن ای پرده طناز حریر.
که شراری شده‌ام‌.
پوپکم! آهوکم!
گرگ هاری شده‌ام.

-
 

امید

  • جمعه ۱۶ مهر ۰۰
  • ۰۰:۵۴

و آیا همه ما منتظر آن یک نفر هستیم؟ همه‌مان اینجا جمع شده‌ایم و برای او که قرار است بیاید می‌نویسیم، غر می‌زنیم و روزمره‌مان را برایش می‌گوییم. او نیامده امّا ما در اینجا نیاز داریم که باشد و حالا که نیست برای جای خالیش می‌نویسیم. برای آنکه روزی خواهد آمد. بدون اینکه بدانیم او کیست؟ چگونه‌ است؟ امّا امید هست و این به تنهایی می‌تواند آدمی را به زندگی وادار کند. امید آنکه یک روز قدومی از چارچوب در بگذرد و در چارچوب لحظه بنشیند. همه ما منتظریم و می‌دانیم که در آخر صدای قدم هایی خواهد آمد و ما را همراه خواهد کرد. برای همین است که هر روز، هر ساعت، هرلحظه می‌آییم اینجا، فکرمان را ثبت می‌کنیم و می‌رویم. برای آنکه بماند و آن کسی که قرار است، بیاید. و ان‌کس یک ایده است. یک آرمان وسیع از آنچه بهتر است. شاید یک خود بهتر، شاید یک نفر مهربان، شاید یک نفر خلاق. او بزرگترین حسی است که بشر می‌تواند در خود حس بکند و به امید رسیدن اوست که می‌نویسد.

-

Tu es ma personne

  • پنجشنبه ۱۵ مهر ۰۰
  • ۰۰:۰۳

قطار مترو بالاخره می‌رسد. کلاه خیالیت را برمیداری، دستت را به نشانه «بفرمایید»های مجلل فرانسوی‌ها تکان می‌دهی و می‌گویی:

-Après vous mademoiselle.

دامن خیالیم را بالا می‌گیرم و می‌گویم:

-Monsieur!

وارد که می‌شویم، تکیه میدهم به شیشه کنار صندلی‌ها و تو دستت را از بالای سرم رد می‌کنی و تکیه‌اش میدهی. خنده‌ام می‌گیرد وقتی نگاه‌های خیره را می‌بینم. نگاه خیره تو را هم می‌بینم. سرم را به طرفت برمی‌گردانم. حالا کاملاً به سمت من ایستاده‌ای. با لحنی معنادار و آرام می‌گویم:

-Ne me regarde pas comme ça.

در جوابم و همانطور خیره زمزمه می‌کنی:

-Tu es ma personne.

خنده‌ام لبخندی می‌شود. شیرینی‌ات می‌نشیند ته دلم. نگاهم را از تو می‌گیرم و به روبرویی بی‌هدف چشم می‌دوزم. همچنان لبخند می‌زنم و تو همچنان نگاهم می‌کنی. زیر لب می‌گویم:

-Toi aussi, fou!

و تکیه‌ام را از شیشه می‌دهم به تنت. بقیه همچنان خیره‌اند. بعضی با لبخند، بعضی نه.

-

صاحب این وبلاگ از آمدن پاییز خوشحال است.

  • چهارشنبه ۱۴ مهر ۰۰
  • ۲۲:۰۲

هیچ‌کس نمی‌‌تونه شدت شکرگزاریم رو برای رسیدن پاییز و این بارون حساب کنه. خدایا خدایا!
 

-

۴۰۷

  • چهارشنبه ۱۴ مهر ۰۰
  • ۱۹:۰۶

از اینکه نمی‌تونم خوب بنویسم و زمان طولانیه که گذشته ناراحتم. کاش یک نفر یک معجونی، دارویی به من می‌داد و این مرض رو از من می‌گرفت.

-

طولانی

  • چهارشنبه ۱۴ مهر ۰۰
  • ۱۹:۰۲

مهرآسا واقعاً آدم عزیزیه برای من. دیگه دوستی طولانی شده و واقعاً باهاش احساس راحتی دارم. درباره همه‌چیز باهاش صحبت نمی‌کنم و قرار هم نیست. اون هم همینطوره. بعضی اخلاقیاتمون فرق دارن. من هنجارشکن‌تر و آزادانه‌تر رفتار می‌کنم و اون مبادی آداب‌تره امّا وقتی فهمیدم کهاد ادبیات برداشته خوشحال شدم. اگر مشهدمون جور بشه هم خیلی خوبه.

-

امان! امان!

  • چهارشنبه ۱۴ مهر ۰۰
  • ۱۸:۵۲

من هربار این آدم رو می‌بینم از لطافت وجودش بیشتر فریفته می‌شم. شوخی می‌کنه و می‌خنده امّا لطیفه. خط می‌نویسه امّا لطیفه. بحث می‌کنه امّا لطیفه. وقتی هم صاف تو چشم‌هام نگاه می‌کنه می‌خوام تبدیل بشم به یه نقطه کوچیک و فرار کنم. اینطور نگاه نکن خب.:)

-

صبح نوشتم.

  • چهارشنبه ۱۴ مهر ۰۰
  • ۱۸:۴۷
  • ۱ نظر

من نه‌ تنها پارتنر پسر ندارم، پارتنر دختر هم ندارم بعد مادر طبیعت هر‌ ماه من رو آمادهٔ بارداری می‌کنه. من از شما باردارم فلک، چرخ، آسمان، دانشگاه تهران.
-

صاحب این وبلاگ زمان بیشتری نیاز دارد.

  • سه شنبه ۱۳ مهر ۰۰
  • ۱۷:۰۴

کاش روزم به‌جای ۲۴ ساعت ۴۸ ساعت داشت. کلّی کارام مونده.

-

دانشجو که نباید نادان باشه.

  • دوشنبه ۱۲ مهر ۰۰
  • ۱۴:۵۵

مودم به همه هم‌دوره‌ای‌هام و استاد‌هام: تموم شد؟ خیلی تأثیر گذار بود.

-

صاحب این وبلاگ از دنده چپ بیدار شده.

  • دوشنبه ۱۲ مهر ۰۰
  • ۰۹:۲۰

موضوع عیان است و حاجت به بیان نیست. امّا امروزی نیاز شدیدی به «بیان» هست.

-

نازنینم، نازنینم، تو دلت یه دریاست.

  • دوشنبه ۱۲ مهر ۰۰
  • ۰۰:۳۱

همه: دو ساعت قبل خواب به گوشی نگاه نکنید، آرامش پیدا کنید و شیر گرم بخورید.
مونا پنج دقیقه قبل خواب: «دوست دارم نازنین، وقتی موهاتو میبندی. با من می‌رقصی. وای چه رقصی! تو کی هستی؟»

-

 

397

  • يكشنبه ۱۱ مهر ۰۰
  • ۲۳:۴۵

She's addicted to the feeling of letting go.

-

۳۹۶

  • يكشنبه ۱۱ مهر ۰۰
  • ۱۹:۰۸

تا میاد به یکی تو ذهنم بگم چقدر باحاله، یا به زبان فارسی توهین می‌کنه، یا غلط املایی داره. اه!

-

۳۹۵

  • يكشنبه ۱۱ مهر ۰۰
  • ۱۸:۲۳

الان از خستگی ۸ صبح عروض، ۱۰ صبح بیان، ۱:۳۰ قرائت، پوستر آزمون و کلاس زبان می‌میرم. جدّی. ولی ته مغزم اکو میشه: اگه ۱۹ سالگی از خستگی نمیری پس کی بمیری؟

صاحب این وبلاگ نیاز به لذت محض ریتم دارد.

  • شنبه ۱۰ مهر ۰۰
  • ۲۳:۰۵

الان فهمیدم چرا اینقدر عاشق شعر آلمانی شدم. وقتی راز سیستم تلفظی یه زبان برات آشکار می‌شه دیگه شنیدنش لذت محض ریتم و صدا نیست. دیگه می‌فهمیش و همینه که کمتر و کمتر آهنگ فرانسوی گوش می‌دم و به جاش گیر دادم به ایشون.:)

-

Feeling and living

  • شنبه ۱۰ مهر ۰۰
  • ۲۲:۱۲

امروز وقتی رسیدم خونه خسته بود اونقدر خسته که از ساعت پنج عصره دلم می‌خواد شب بشه و بخوابم. امّا این خستگی باعث یک‌سری حس‌ها درونم می‌شه. نه فقط همین حس، وقتی که از خستگی التماس بدنم رو برای خواب می‌شنوم، وقتی اون روز از شدت سرما نمی‌تونستم وایسم امّا صبر کردم تا وقتی نفسم بالا نیاد، وقتی حس کردم خون تو رگ‌هام آروم‌تر و آروم‌تر رد می‌شه، وقتی از شدت و زیادی ورزش نمی‌تونستم پلک بزنم امّا ادامه دادم، وقتی استرس باعث شده بود دستام بلرزه و نفسم تنگ بشه، وقتی از شدت خوابالودگی نمی‌تونستم چشمام رو کامل باز نگه دارم امّا بیشتر و بیشتر درس خوندم. یک‌سری حس غریب که باعث می‌شن حس کنم زنده‌ام، هنوز. شبیه افکار مازوخیستی امّا تو وجود من، تو نوشته من، تو دنیای من صرفاً یک‌سری تداوم که باعث میشه یه حس خیلی قوی درونم به وجود بیاد. مثل وقتی که از شدت خنده اشکم میاد. حس‌هایی که می دونم منتهای انرژی انسانی من رو نشون می‌دن.

-

از چه تبسم می‌کنی؟

  • پنجشنبه ۸ مهر ۰۰
  • ۰۱:۰۲

از موضع لمس تو شوری شگرف آفریده می‌شود و حرارتی غریب در تمام عروقم شیوع می‌کند تا قلبم را مبتلا کنند. آن‌گاه در آن قبضی را حس می‌کنم. تک به تک ستون‌های پیکرم مرتعش می‌شوند و هوا کم می‌اورم. سینه‌ام تنگ می‌شود و همه این احوال را با تبسمی نشان می‌دهم.

-

صاحب این وبلاگ به همه مشکوکه.

  • سه شنبه ۶ مهر ۰۰
  • ۲۳:۳۴

دوست عزیز از دیشب ساعت ۱ تا الان چراغ وبلاگ رو روشن نگه داشتن. من می‌رم بخوابم شما از این مرز و بوم محافظت کن. اینقدر هم رو لینک‌ها نزن، بلاگ از آمار صعودی شدیدم متعجبه. ممنون. شب بخیر، مخصوصاً به استاکر.:)))

-

C’est très chic

  • سه شنبه ۶ مهر ۰۰
  • ۱۸:۵۴

استاد فرانسه حس رقص‌های قدیمی رو بهم میده. میاد جلو، دستم رو می‌بوسه و می‌گه: بون سوآق مدمزل! منم یه پیرهن آبی آسمانی بلند پوشیدم.

-

۳۸۹

  • سه شنبه ۶ مهر ۰۰
  • ۱۴:۲۴

حس می‌کنم مشهد یه تله‌ست. قراره وسیلهٔ نقلیه رو منفجر کنن که هیچ دانشجوی برتر ۹۹یی نمونه.

-

صاحب این وبلاگ نمی‌خواد از عالمش بیرون کشیده بشه.

  • سه شنبه ۶ مهر ۰۰
  • ۱۰:۲۲

دارم درس می‌خونم، خوابم هم میاد، بعد باهام تماس می‌گیرن. خب معلومه چرت و پرت جواب می‌دم. اینقدر منو از عالم خودم نکشید بیرون آدمیان! تکست بدین، تکست.

-

۳۸۷

  • سه شنبه ۶ مهر ۰۰
  • ۰۹:۳۸

یکبار دیگه تو این هفته یکی قرار کنسل کنه با همه قطع رابطه می‌کنم. اَه! با این برنامه فشرده این وسط باید ناز برنامه دیگران رو هم بکشم.

-

Damn, chill

  • سه شنبه ۶ مهر ۰۰
  • ۰۰:۵۰

People suit up for SHAHRVAND like a fuckin' met gala is going on there. Chill out girl. It's just groceries and some tired workers.

-

صاحب این وبلاگ ذهن مغشوشی دارد.

  • سه شنبه ۶ مهر ۰۰
  • ۰۰:۲۳

یه کار افتضاح کردم. خیلی خیلی بد. بدون اینکه ازش بپرسم براش تصمیم لحظه‌ای گرفتم و بهش نگفتم. الان هم عذاب وجدان دارم.

دلایل عذاب وجدان: چون خودش خیلی بلد نبود از نابلدیش سوء‌استفاده کردی، من به اشتباهش انداختم درحالی که اگر حرف نمی‌زدم خودش ادامه می‌داد.

بهانه‌ها: البته تصمیمم خیلی هم بد نبود امّا از اینکه بدون اینکه به خودش بگم، تصمیم رو گرفتم عذاب وجدان دارم. البته نمی‌تونستم بگم. چی می‌گفتم؟، حالا خیلی هم بیشتر از اون نمی‌تونست جلو بره و به هرحال این مرحله یا مرحله بعد استپ می‌شد.، یه عالم از وقتش گذشته بود.

بعد دانشمند: تصمیم لحظه‌ای گرفتی، اشتباه کردی و تونستی تا یه حدیش رو بگی. اشکال نداره فردا خودش درست می‌کنتش. شایدم خودش تصمیم بگیره همین رو ادامه بده. به هرحال خودش بزرگه و تصمیم می‌گیره. خودت رو سرزنش نکن. اشتباه کردی و پذیرفتی و اون هم اهمیتی نمی‌ده. فرقش چند ماهه.

ذهنم الان منفجر می‌شه. چرا من اینطوریم؟ چرا؟ کاش با نوشتن می‌تونستم ذهنم رو خالی کنم و تموم شه. فقط تموم شه. فردا بهتر می‌شم؟

-

انکار

  • دوشنبه ۵ مهر ۰۰
  • ۱۵:۲۷

من فکر می‌کنم کارم تو انکار خوبه. انکار اهمیت تو، انکار دلتنیگم، انکار دوست‌داشتنت. مثلاً می‌تونم انکار کنم که چقدر می‌خوام ببینمت. البته بعدش دلهره می‌گیرم امّا حداقل انکارش کردم. من به دنیا اومدم که دوستت داشته باشم، انکارش کنم و غرق بشم. حالا تو بگو. من قبل از تو به چی مشغول بودم؟

«لحظهٔ دیدار نزدیک است. 
باز من دیوانه‌ام، مستم 
باز می‌لرزد دلم، دستم 
باز گویی در جهان دیگری هستم.
های! نخراشی به غفلت گونه‌ام را تیغ 
های! نپریشی صفای زلفکم را دست 
وآبرویم را نریزی دل 
ای نخورده مست!
لحظهٔ دیدار نزدیک است.»
(ممنون اخوان بابت نوشتنِ من)

نوشته شده در دهم مرداد ۱۳۹۸ با کمی تغییر

-

۳۸۳

  • دوشنبه ۵ مهر ۰۰
  • ۱۳:۵۷

چه زهر آنک نام تو تریاک نیست؟

-

بیان۱

  • يكشنبه ۴ مهر ۰۰
  • ۱۰:۵۹

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

-

از دست فرهنگ

  • شنبه ۳ مهر ۰۰
  • ۰۷:۴۳

آقای محمدی‌نژاد منتظره اینا دارن برنامهٔ اوّل مهر اجرا می‌کنن. خجالت بکشین دیوانه‌ها.

-

۳۸۰

  • جمعه ۲ مهر ۰۰
  • ۰۱:۴۵

I'm weird and stuff ولی کاش یکی برام یه ویس بفرسته که چون بقیه تو خونشون خوابن داره یه چیزو با صدای آروم توضیح میده.

-

هایلایت هفته

  • جمعه ۲ مهر ۰۰
  • ۰۱:۰۹

حالا اگر انگلیسی از راست به چپ بود یا فارسی چپ به راست که این دوتا رو بشه باهم به کار برد چی میشد؟ حالا که با خودم سر صلح اومدم و مثل نقل و نبان انگلیسی بغلور می‌کنم وسط حرف‌هام و دیگه حتی حوصله ندارم ببینم مخاطبم می‌فهمه چی می‌گم یانه، این سیستم خط داره اذیت می‌کنه. anyway...

دو نفر تو روز‌ها الانم هستن که به شدت اعتماد به نفسم رو بالا می‌برن. اصولاً من معذب می‌شم وقتی یکی ازم تعریف می‌کنه یا ابراز محبت می‌کنه. Like I don't even get the feeling from my own mom ولی این دونفر که باشن استاد جمشیدی و بهرامی هر وقت یه چیز خوب درباره‌م می‌گن با حس نود درصد خوب می‌رم خونه. بهرامی که بهم گفت خیلی دیسیپلین دارم و منظمم و واقعاً کارم خوبه. اینطوری بودم که من کارم خوبه؟ Are you fuckin serious. و فتگفت آره و جدی نشست اثبات کرد. بعد هم ازم درباره ادبیات فارسی پرسید و براش شیوه شعر گفتن عروضی رو توضیح دادم و آخرش که گفتم هفته بعد می‌بینمت گفت: بازم از ادبیات برام بگیا! I felt the fuckin butterfly man. خب فکر نمی‌کردم یکی بخواد درباره‌ این چیز‌های ساده براش توضیح بدم و واقعاً خوشش اومده بود. کلا این شعار Spread the knowledge خیلی به دلم می‌شینه. مشخصاً وقتی من از وزن شعر می‌گم اونم از تحصیلاتش درباره موسیقی می‌گه و That's how you communicate healthily. استاد جمشیدی هم همینه. اون روز جدی برگشت به آقای امینی گفت این حسینی میفهمه رقص خط شکسته رو. خب واقعاً خط قشنگی بود. بعدش هم به جدایی گفت این حسینی با اینکه با نسل جدید بزرگ شده امّا قدیمیه. یکبار دیگه هم اینو گفته بود. چون منو استاد جدی بعد سه ماه اونقدر صمیمی شدیم و اونقدر هردفعه از شعر باهم حرف می‌زنیم که هر شنبه با ذوق می‌رم پیشش. مهم هم نیست رسولی نباشه، جدایی باشه، مازندرانی دیر بیاد. می‌رم پیش استاد می‌شینم و حس می‌‌کنم پیش پیر و راهنمام نشستم. و براش از ادبیات حرف می‌زنم و اون هم از جوونیش می‌گه. مثلاً مثل این نوشته. خلاصه رابطه‌ای که با این دو نفر دارم رو خیلی دوست دارم. Like a lot. اصلاً هایلایت هفته هستن. جدی:)
-

Desirable

  • پنجشنبه ۱ مهر ۰۰
  • ۲۲:۴۲

Havin' no regrets is all that the girl really wants.
-