۴۶ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

این هم برای اختتامیه مرداد

  • يكشنبه ۳۱ مرداد ۰۰
  • ۲۳:۱۹

امروز تو جلسه مشاوره یهو بحث کشیده شد به سوگ و سوگواری و سیستم مغز. یه لحظه نگاه کردم به مشاور و وسط حرفش گفتم: «من دارم برای آدم‌های زیادی که هنوز نمردن سوگواری می‌کنم.» حقیقت خیلی تلخ و سنگینی بود. فهمیدم برای مامان، مامانی، بابا و خیلی‌های دیگه قبل اینکه لزومی باشه سوگواری می‌کنم. مغزم همون کاری رو می‌کنه که بعد مردن یه آدم اتفاق می‌افته و این اونقدر و عجیب و بده که نمی‌دونم چطوری باید با خودم حلش کنم. رفتار‌های سوگواریم رو دیتکت می‌کنم امّا وقتی دست بُعد دانشمندم رو می‌گیرم میارمش وسط مکالمه که صحبت بکنه درجا خودش رو می‌کشه کنار. انگار نمی‌تونم سؤال «چی شد که سوگواری می‌کنی؟» رو بپرسم. به‌ جاش بالغ عربده می‌زنه: «چرا سوگواری می‌کنی؟» و دوست ندارم این حالت رو. از سر کرونا تو دلم خیلی خالیه. می‌گن کرونای جدید خیلی عجیب و خطرناکه و عزیزان من هیچ‌کدوم واکسن نزدن. چطور میشه این سختی رو بذارم کنار؟ نمی‌دونم.
امشب خیلی خوابم میاد برای همین بیشتر ادامه نمی‌دم فقط بگم فروید یه نابغه لعنتیه و مرداد خیلی ماه جالبی نبود. امیدوارم شهریور بهتر باشه. تمام.

-

رندوم مرداد

  • يكشنبه ۳۱ مرداد ۰۰
  • ۱۱:۵۹

A little bit of sadness and tension

  • يكشنبه ۳۱ مرداد ۰۰
  • ۰۰:۳۵

Current mood is avoiding deep conversations and listening to bad music while reading great tragedies.

The bad music

-

در باب The Office و اتمامش

  • جمعه ۲۹ مرداد ۰۰
  • ۲۳:۵۳

خب دارم این نوشته رو می‌نویسم چون دلم می‌خواست شمعی که عطیه درست کرده رو دوباره روشن کنم و بوی وانیل سوخته که تا به حال نمیدونستم می‌تونه اینقدر خوب باشه را با روحم استنشاق کنم و البته گفته بودم که می‌نویسم.

آهنگ سریال رو از یوتیوب گذاشتم و طبق اطلاعات ده ساعت پشت هم آهنگ قراره پخش شه اگر استپش نکنم. آفیس! جیم و رایان تنها دلایلی بودن که سریال رو ادامه می‌دادم. کراش عظیمی که روی رایان داشتم و هر صحنه‌ش رو ۵۰ بار نگاه می‌کردم تا اینکه اخلاقش عوض شد و کلا از چشمم افتاد و جیم که اونقدر رمانتیک و خوب بود که به نظرم هر دختری لیاقت یه جیم اختصاصی خودش رو داره.:) بعد هم رفتم و پشت صحنه‌ها رو دیدم و فهمیدم دوایت هم خیلی کیوته.:') از وقتی مایکل رفت نه که بگم سریال بد شد امّا انگار دو فصل آخر اصلاً یادم نبود وقتی مایکل حضور داشت سریال چطور بود. آخر سریال هم از اعتیاد شدید و اینکه دیگه سریال رو دوست نداشتم فقط دعا می‌کردم زودتر تموم شه چون می‌خواستم کتابامو بخونم امّا الان احساس پوچی شدیدی دارم. در حدی که الان اصلاً نمی‌خوام کتاب بخونم. البته به اینکه باید رومئو و ژولیت رو بخونم تا زودتر پسش بدم امّا دوست دارم بلندی‌های بادگیر بخونم هم ربط داره. (وای چقدر شمع خوبیه:))
خلاصه که از بین حسابدار‌ها اسکار، از بین فروشنده‌ها جیم، از بین آدمای انبار اون پسر خوشگله که اسکار دوستش داشت و از بین رئیس‌ها مایکل هم از همه بهتر بودن. اون قسمت‌های سیبر خیلی بی‌مزه بودن امّا گیب جالب بود. و اینکه ته سریال همه یادشون رفته بود اسم اصلی ارین در واقع کلی ارین یه چیزیه.(فامیلیش یادم نمیاد.) بذار ببینم از اسم و فامیل‌ها چقدر یادم مونده: جیم هالپرت، پملا بیزلی-هالپرت، استنلی هادسون، فیلیس ونس، کلی ارین یه چیزی، اندرو برنارد، رایان هاوارد، کلی کپور، توبی فلندرسون، مریدث پالمر(فکر کنم)، کوین یه‌ چیزی، اسکار مارتینز، انجلا یه چیزی-شروت، دوایت شروت، رابرت کالیفرنیا، گیب لوئیس، کرید برتون، هالی یه چیزی-اسکات، مایکل اسکات، نلی یه چیز، پیتر یه چیزی و... . خوب یادم مونه آقا:) خیلی عبث بود کارم به هرحال.

نسبت به سیتکام‌هایی که دیدم فرندز و هو آی مت یور مادر جایگاه بهترین رو حفظ کردن، آفیس بعدشونه، بیگ بنگ تئوری و بروکلین۹۹ که نصفه ول کردم هم اون ته می‌مونن. فعلاً سریال شروع نمی‌کنم تا یه ریکاوری داشته باشم. این وسط هم هاردم ویروسی شد.:) الان دست محسنه تا درستش کنه.

همین. شب بخیر. (همین الان دستم رو کردم تو پارافین داغ که ببینم داغه یا نه و الان سوخته:))

-

امروز که باشه ۲۹ مرداد

  • جمعه ۲۹ مرداد ۰۰
  • ۱۸:۵۳

قبل از اینکه برم سراغ خط نوشتن:

-آستین کوتاه‌ها آستین‌هاشون خیلی کوتاهن و اذیتم می‌کنن.

-اتللو رو تموم کردم و به نظرم رؤیا در شب نیمه تابستان از همه بهتر بوده تا الان. رومئو و ژولیت رو می‌خوام شروع کنم.

-برای بچه‌های این دوره برنامه ریختم و خیلی وقت بود که این‌کار رو نکرده بودم. راستش قبلاً نسبت به کار کردنم تو فرهنگ خیلی گارد داشتم. حالا که فکرش رو می‌کنم نسبتاً دوست دارم این‌کار رو و اونقدر که تو ذهنم بزرگ کردم کار حوصله‌ سر بری نیست. آینده‌ام نیست؛ مورد علاقه هم نیست امّا برای حال خوبه.

-مامان بهتره. خدا رو شکر.

-نمی‌دونم فردا کلاس تعطیله یا نه. آقای طالبی هم پاسخگو نمی‌باشد.

-همای چهرزاد رو تموم کردم و نمی‌دونم برم سراغ یه قصه دیگه از شاهنامه یا برم سراغ اسرار‌التوحید چون آنطور که در افواه کافه مردم است نمی‌تونم دوتا کتاب رو باهم جلو ببرم. البته مگر اینکه قصه باشه و کتاب آموزشی. اونطوری صبح یکم صلح‌جوی عزیزم رو می‌خونم، شب یکم شکسپیر.

-می‌خوام حقوقم رو نگه دارم که آخر ماه آینده برای مامان بتونم کادو بخرم. امّا دلم می‌خواد برای روزانه نویسیم اون دفتری رو داشته باشم که شایسته باشه. یه دفتری که وقتی پر شد بهم نشون بده چی گذروندم. می‌دونی چی می‌گم الکساندر؟

-یکشنبه که انشالله برم پیش مشاور میشه سه هفته بدون تراپی و خب یه لیست نوشتم از همه چیز‌هایی که مونده و باید بگم. فکر نکنم برسیم به کاری که هفته‌های پیش انجام می‌دادیم. باید به این ریلپس روانی نه خیلی عظیم رسیدگی کنم. الکساندر! روند خوب شدن یه نمودار مطلق صعودی نیست. بالا داره، پایین داره، خط صاف داره و همه این‌ها هیچ‌ اشکالی نداره.

-نمی‌تونم صبر کنم که: پاییز برسه، پیک کرونا بخوابه و برم توچال.

-امروز بهتر بود. خدا رو شکر.:)

-خط که نوشتم می‌رم سراغ رومئو و ژولیت. شاید بعد این کتاب یکم از شکسپیر فاصله بگیرم و برم سراغ رمان خوندن. با اینکه نمایشنامه خوندن از قشنگ‌ترین کار‌های دنیاست. می‌دونی چرا الکساندر؟ چون تو ذهنت یه تئاتر برقراره و دتس کایندا فان!

-نیاز شدید تنها نشستن تو کافه و کتاب خوندن رو حس می‌کنم.

-دلم داره می‌ره بتونم روزانه مفصل بنویسم تو دفترم امّا باید دفتر رو بخرم ابتدا. من هنوز منتظرم اون کراشم که به طرز اغراق‌آمیزی با احساسات فوران شده قبل کنکورم تداخل پیدا کرده بود رو تو «نقطه» ببینم.

-این ماه هنوز تموم نشده امّا چهل و دوتا پست داره. خوبه.:)

-

The song I'll always rather listen to

  • جمعه ۲۹ مرداد ۰۰
  • ۱۰:۵۵

Golden, Harry Styles

-

 

آفیس، تموم

  • جمعه ۲۹ مرداد ۰۰
  • ۰۰:۵۳

آفیس رو تموم کردم. می‌نویسم درباره‌ش.:)

-

۳۱۴

  • پنجشنبه ۲۸ مرداد ۰۰
  • ۱۸:۴۹
  • ۱ نظر

چقدر غمگینم.

-

۳۱۳

  • پنجشنبه ۲۸ مرداد ۰۰
  • ۱۴:۰۸

خواب بدی دیدم(تو دفترچه می‌نویسم شاید شروعی شد بر روزانه نویسیِ دفتری)، صبح با حس افتضاح بیدار شدم، الان هم مود افتضاحی دارم، حوصله هیچ‌ کاری نیست و خونه هم شبیه مقام ارواحه. چه روزی!

-

خب، حداقل این خوبه.

  • چهارشنبه ۲۷ مرداد ۰۰
  • ۲۳:۳۷

بعداز مدت‌ها با عطیه صحبت طولانی کردم و حالم خوبه. خیلی خوب.:)

با پس‌ زمینه‌ی «Non, je ne regrette rien» از «Patricia Kaas» به به! به به!

-

اگر گفتن شعر بود

  • چهارشنبه ۲۷ مرداد ۰۰
  • ۰۱:۴۵

I loved the way the sun wrapped around you like a dress woven from strands of light. I loved the way you stayed close to me as we held hands walking the empty streets at night. I loved the way your eyes glimmered with hope like a diamond pulled from the earth and polished for the first time, or the way your smile could break through the eyes of the blind. I loved your innocence, untainted by time and unbound by fate. I loved your curiosity, and how you're cautious enough to know what's at stake. The only problem was I was too used to heartbreak. I became bestfriends with disappointment and I lost my belief in fate. So familiar with bad timing, I was always at the wrong place until I realized that I couldn't go on seeing you as just a friend. I got so good at telling lies even I started to believe them. So now I'm gonna put my heart on the line and speak  from my soul to let you know that your touch is really the only thing I can feel anymore. The glisten in your eyes, the only thing I can see anymore. I want to bring you close and whisper in your ears like lovers do, the soft spoken words weighed down heavy with truth. Beacause honestly all I want is to hold you as sun goes down and not let go until it comes back up. I want to be that warm connection that you crave whenever you feel a certain touch. I want to be that rush of adrenaline that envelopes you as you get close enough to the climactic peack of a moment you've never felt before, that heavenly moment that you can't take it anymore, then I wany to be the arms that you fall into as you slip into a peaceful sleep, relieved of all that tension. Let your guard down, I'll be your wall of protection. I want to be the ship to steer you in the right direction and if ever you should hit an iceberg and feel like you're about to drown, I'll be the cocoon of oxygen that surrounds you. Breathe me into your dreams, I want to be the seams that bind all your emotion together. I want to be your fantasy, your idea of forever. I want to be the roof over your head to shelter you from the rough weather. I want to be the one that sweeps you of your feet. I want to be the pair of eyes that you suddenly meet in a crowded place. I want to be the face of everything you've ever thought you didn't deserve, the voice of everything they said you couldn't achieve because the truth is you can become anything you dare to believe. But most importantly I want you to know that even tought this love of ours might not have lasted,I would stil walk with you to the end of the world and then past it.

-

برای شب

  • سه شنبه ۲۶ مرداد ۰۰
  • ۰۲:۴۸

بیگانه شوم از تو که بیگانه پرستی

-

این چی بود من فهمیدم؟

  • دوشنبه ۲۵ مرداد ۰۰
  • ۱۷:۰۲

حالا من میدونستم اسفندیار به مادرش وعده‌های عجیب داده بود و منم از لحاظ خط قرمز خیلی افتضاحم ولی با این اطلاعات که «همای هم دختر بهمن بوده هم همسرش.» نمی‌دونم باید چکار کنم. اَه

-

Folklore

  • يكشنبه ۲۴ مرداد ۰۰
  • ۱۲:۲۶
  • ۱ نظر

داشتم سعی می‌کردم برای این روزمره‌های پاراگراف پاراگراف یه اسم مناسبِ مجموعه‌ای بذارم امّا دیدم دلم نمی‌خواد. پس هر دفعه احتمالاً یه اسم رندوم می‌ذارم.

-یاران چه چاره سازم با این دل رمیده؟

-وقتی دارم آهنگ به این شادی گوش می‌‌دم یادم نمی‌مونه می‌خواستم چه غم‌هایی رو توضیح بدم.

-مامان کرونا گرفته. نگرانم شدید و خوب این هیچ کمکی به وضعیت الانم نمی‌کنه. مدرسه که نمی‌رم، خط که نمی‌رم، مشاوره که نمی‌رم. تو بگو هیچی اصلاً. حالا الان زنگ زدم برای یکشنبه هفته بعد وقت گرفتم. انشالله شنبه هم خط رو می‌رم. برای مامان دستگاه اکسیژن خریدیم ۸۰۰ هزار تومن:). فعلاً دکتر نرفته چون خداروشکر اکسیژن خونش خوبه و تب نداره و نفس تنگی هم نیست. چهل‌سی گفته مایعات بخوره و این‌ها. من و بابا هم فعلاً علائم نداریم. مامان زیاد حال نداره و بیشتر خوابه. 

-دیروز بالاخره امتحان رودکی و منوچهری رو دادیم و ترم دوی لعنتی تموم شد. حتّی برام مهم نبود چه نمره‌ای می‌گیرم فقط می‌خواستم بدم و تموم بشه. سر ۵۰ دقیقه تحویل دادم و رفتم سراغ کارم. 

-شاهکار فرهنگ: لیست دوسال پیش رو داده و هنوز واکسن نزدم. بله هنوز. نمی‌دونم کی می‌خوان این گند رو جمع کنن!

-حقوقم رو ریختن و آقااا.:)

-نمی‌تونم صبر کنم تا کرونا کمتر بشه و برم توچال.

-نیاز دارم پنج سال دانشجو نباشم از بس این شغل خسته‌کننده و ملال‌آوره. مخصوصاً تو این دانشگاه کوفتی:)

-دیروز همزمان هم باید درس می‌خوندم، به مامان می‌رسیدم، می‌رفتم ال‌ام‌اس یاد می‌گرفتم(چون فرهنگ باز سامانه‌اش رو تغییر داد.) و مادر طبیعت باز با خشن‌ترین وضع بهم پیام داد باردار نیستم. اینطوری شد که مثل یه نخچیر تیر خورده در صحرا داشتم همه کار‌های بالا رو می‌کردم. اینجاست که می‌گم جنس برتر زنه. به‌خدا به یه مرد بگو وقتی از دستت داره دو قطره خون می‌ره یه کار دیگه بکن. حالا من:)

-دارم بعد یک‌ سال آلبوم Folklore رو گوش می‌دم.

-فکر کنم همین.

-

۳۰۷

  • شنبه ۲۳ مرداد ۰۰
  • ۱۷:۲۰

دولتمردان دارن چه غلطی می‌کنن پس؟ واقعا چیکار؟

-

مشغله

  • شنبه ۲۳ مرداد ۰۰
  • ۱۰:۵۴

اون روز به بوالی گفتم دوست دارم یه شغل هیجان‌انگیز داشته باشم. مثلاً کتابداری، موزه‌داری یا نگهبان شب. هنوز پای حرفم هستم.:') (حالا اینارو می‌نویسم چون از درس خوندن فراریم.)

-

دیگه امتحان آخره

  • شنبه ۲۳ مرداد ۰۰
  • ۱۰:۴۵

جدی برای هر کاری آماده‌ام جز درس خوندن. البتّه که منتظرم عظیمی هم امتحان رو کنسل کنه.

-

معلق امّا نه ‌هم‌ریشه علاقه

  • جمعه ۲۲ مرداد ۰۰
  • ۲۳:۴۷

من از او یک یادگاری نگه داشته‌ام. یک یادگاری که حالا کمی کهنه شده امّا نگهش داشته‌ام. نمی‌دانم چرا. چندبار دستم رفته که بسپارمش به دست بقیه‌شان امّا نمی‌توانم. همانطور که نمی‌توانم این نوشته را ادامه دهم. بغض در گلویم نیست امّا احساسش سنگینی می‌کند بر وجودم. نه دور‌انداختنی است نه نگه‌داشتنی. باید یک روز خلاص شوم بالاخره و می‌دانم با مبارزه خودم نمی‌شود حل و فصلش کرد. فکر میکنم باید دوباره همان حس برایم پیش بیاید و وقتی مدتی گذشت به یادگاری نگاه کنم و بگویم: تمام شد. لازم نیست دورش بیندازم امّا چیزی هم در خود ندارد.

-

۳۰۳

  • جمعه ۲۲ مرداد ۰۰
  • ۲۰:۱۰

غمِ برادران و خواهران افغانستانیم یه بغض جاودان می‌مونه تو گلوم.

-

خسته شدن

  • چهارشنبه ۲۰ مرداد ۰۰
  • ۲۲:۱۸

از اینکه در جواب «فلانی خوبه؟» می‌گن: «خوبه» و منظورشون اینه که زنده‌ست یا در شرف مردن نیست متنفرم. با تمام وجود متنفرم.

-

یک‌چیز خیلی عمیق درباره من

  • چهارشنبه ۲۰ مرداد ۰۰
  • ۱۱:۵۶

یک‌چیز خیلی عمیق درباره من وجود داره و اون اینه که اکثر مواقع تو ذهنم یه احساس منفی رو تولید می‌کنم. شاید روزم رو خوب گذرونده باشم، درحال انجام دادن یه‌ کار مفید باشم، حالم خوب باشه و آرم باشم امّا یک ثانیه بعد تو ذهنم یه بمب سیاه از احساسات منفی منفجر میشه و دیگه همه‌چیز بد و سیاهه. مثلاً دارم فرانسوی تمرین می‌کنم و از اینکه معادل همه ضمایر رو به دو زبان بلدم خوشحالم یهو تو ذهنم یکی فریاد می‌زنه: «اون روز نذاشتی مامان فلان کار رو بکنه. عذاب وجدان بگیر.»، «ببین در اتاقش رو بسته. قطعاً ناراحته. حالا چکار می‌کنی؟ یعنی چی میشه؟»، «نکنه فلان‌کار رو بکنی بعد یهو بهت بد بپره. چی جوابش رو میدی؟»، «حالا به اندازه کافی داری از ۱۹ سالگیت استفاده می‌کنی؟ نکنه بقیه خیلی فعال‌تر باشن.»، «چرا دو-سه سال پیش همچین اتفاقی افتاد؟ تو تقصیر کار بودی؟»، «چرا اومد تو اتاق این رفتار رو انجام داد؟ نمی‌دونه این روش‌ها خیلی مسخره‌ست؟»، «حالا که این فکر رو دربارش کردی نکنه همین الان بمیره و آخرین فکری که موقع زنده بودنش کردی این باشه؟»، «حالا که این رفتار رو باهاش کردی نکنه همین الان بمیره و آخرین رفتاری که موقع زنده بودنش داشتی این باشه؟»، «حالا که این احساس رو دربارش داری نکنه همین الان بمیره و آخرین احساسی که موقع زنده بودنش داشتی بهش این باشه؟»و هزار هزار هزارتای دیگه که تو ذهنم فریاد زده میشه. ورزش می‌کنم، پیش روانشناس می‌رم، تمرین نفس کشیدنِ خوب می‌کنم، شب‌ها مدیتیشن می‌کنم، بُعد دانشمندم رو به حرف می‌ندازم تا با بالغ و کودکم صحبت کنه و کار‌های دیگه امّا وقتی ذهنم سیاه بشه انگار خیلی سخته اون وسط بخوام تبلیغ خوب بودن بکنم. شاید برای اینکه که زیاد بیرون نمی‌رم و نود درصد وقتم با خودمم و می‌دونیم که من وقتی تنها بشم هم می‌تونم خیلی خوب باشم طوریکه هرکسی نتونه و می‌تونم خیلی بد باشم؛ بازهم طوری که هرکسی نتونه.

-

من و صلح‌جو

  • سه شنبه ۱۹ مرداد ۰۰
  • ۱۴:۲۰

اینقدر از کتاب صلح‌جو خوشم اومده که از این به بعد فقط مجموعه یادداشت خواهم خوند. به قول خودش: «با اینکه عنوان‌ها تا حدودی حوزهٔ موضوعی یادداشت‌ها را روشن می‌کند، لذت غیرقابل پیش‌بینی بودن را از آنها نمی‌گیرد: خواننده نمی‌داند یادداشت بعدی به چه نکته‌ای می‌پردازد.»

-

چرا اسفندیار را دوست دارم؟

  • سه شنبه ۱۹ مرداد ۰۰
  • ۱۲:۵۶

هفتخان اسفندیار، گفتار اندر کشتن اسفندیار ارجاسپ را، اسفندیار رو به ارجاسپ:

یکی هدیه دارمْت لهراسپی
نهـاده برو مُهـر گشتاسپی

-

روزمره دست دوم-۳

  • سه شنبه ۱۹ مرداد ۰۰
  • ۰۰:۱۱

-اینکه بیان نمی‌ذاره عکس آپلود کنم ناراحتم می‌کنه. می‌خواستم یه نوشته‌ با عکس خیلی خوب بذارم.

-کسره اضافه روی هـ غیر ملفوظ نداره کیبوردم و بهم بر می‌خوره هر بار مجبورم این ترکیب‌ها رو بنویسم.

-دوتا کانال موسیقی مورد علاقه دارم که اونقدر مهم و عزیزن که اصلاً قلبم اجازه نمی‌ده به کسی معرفیشون کنم. اینقدر نازنینن که می‌ذارم روی شافل و از تک به تکشون لذت می‌برم. 

-دیشب با ملیکا یه یادآوری از فندوم داشتیم و روی پلی‌لیست وان‌دایرکشن بودم. دوران بی‌دغدغه. رفتیم فن‌فیکم رو خوندیم و به اینکه اینقدر دیوانه و خوب بودم غبطه خوردم.

-مامان بالاخره برگشت خونه امّا مامانی دوباره حالش بد شده. فی‌الحال اطرافیان همه کرونا دارن و مرگ و میر به ۵۰۰ و خورده‌ای رسیده(ببخشید که به عزیزان از دست‌رفته‌ی حداقل ۵۰ خانواده گفتم خورده‌‌ای. امّا دقیق یادم نیست.). می‌دونی یعنی چی؟ یعنی دولت واقعاً ویروس و ملت رو ول کرده به امان خدا. منم تو دلم می‌سپرمشون به عذاب خدا. چقدر شکارم از دستشون!

-توچال می‌خوام. هم نوشیدنی هم کوه.

-استاد فرانسه گفت فلان پادکست فرانسوی رو اگر گوش بدین، می‌فهمین امّا من جدی نمی فهمم و خیلی ناراحتم که نمی‌فهمم. حالا پشتکار ندارم ولی تقصیر من نیست. من هیچ وقت انگلیسی نخوندم که الان بخوام  برای فرانسوی بخونم. تازه گاهی سر کلاس‌ها اینقدر کرختم که زبان مادریم هم نمیاد چه برسه زبان سوم.

-روز‌های بدی رو دارم می‌گذرونم. منتظر نشستم ببینم خبر مرگ کی رو قراره بدن بهم.

-همین. فعلاً.

-

یک‌‌ لحظه

  • دوشنبه ۱۸ مرداد ۰۰
  • ۱۷:۰۱

یک‌‌ لحظه در میان لحظات پدر بیتا هم فوت می‌کند. تنها چند روز بعد از فوت مادرش. غمی که تحمل می‌کند را حتی نمی‌توانم تصور بکنم. خدایشان صبرشان دهد.

-

Tous les mêmes

  • دوشنبه ۱۸ مرداد ۰۰
  • ۰۱:۳۸

C’est l'monde à l'envers!
Moi je l'disais pour t'faire réagir seulement, toi t'y pensais.

-

چند کلمه از بُعد دانشمند به الکساندر

  • جمعه ۱۵ مرداد ۰۰
  • ۱۹:۰۴

And by morning
Gone was any trace of you, I think I am finally clean.

-TS

می‌دونی چیه الکساندر؟ یه روز‌هایی نگرانی چندتا موضوع تمام وجودت رو گرفته امّا اونقدر خسته‌ای که قدرت تمییز نداری. کار‌های روزانه‌ات رو انجام نمی‌دی. شب گریه می‌کنی و دیر وقت با سردرد خوابت می‌بره. صبح برای زود بیدار شدن تلاشی نمی‌کنی. تا ساعت‌ها رو تخت می‌مونی و به سقف نگاه می‌کنی. آهنگی گوش نمی‌دی، کتابت رو نمی‌خونی، کارهات می‌مونه امّا می‌دونی مهم چیه الکساندر؟ اشکالی نداره. یه روز‌هایی باید توقف کنی و بذاری حالت بد باشه چون بین احساسات آدم‌ها، حال بد، عصبانیت، گریه و... همونقدر معتبرن که حال خوب، آروم بودن و خندیدن. و موضوعات معتبر باید بهشون وقت داده بشه تا تعادل برقرار بمونه. امروز حالت خوب نبود؟ فردا هم خوب نیست؟ اشکالی نداره. مطمئنم پس‌فردا بهتر خواهی شد. نگرانی‌هات هنوز هستن امّا تو بهشون اجازه ظهور دادی و دیگه مثل عقده تو سیستمت نموندن تا هر زمان و هرجایی تو رو اذیت بکنن. می‌دونی چیه الکساندر؟ حالم بهتره الان و این پیشرفته. ما هم به پیشرفت احترام می‌ذاریم.:)

-

۲۹۳

  • جمعه ۱۵ مرداد ۰۰
  • ۱۷:۱۷

امروز روز خوبی نبود. از همون ساعت ۱۲:۰۰ تا الان. ابعاد بچه‌ی لوس با بزرگسال دارن همزمان باهم تو مغزم صحبت می‌کنن و حتی حوصله ندارم بعد دانشمندم رو بیارم وسط ببینم چه خبره. فقط می‌دونم ناراحتم، بی‌اعصابم و دلم می‌خواد فرار کنم. دلم می‌خواد از خونه برم بیرون. دلم می‌خواد گریه کنم ولی حوصله سردرد ندارم. کاش می‌تونستم یکم خوش بگذرونم. کاش این حالم تموم شه. زودتر.

-

روزمره دست دوم-۲

  • پنجشنبه ۱۴ مرداد ۰۰
  • ۱۲:۰۶

روی کیبورد لپتاپ هات چاکلت ریخت و الان اسپیس با ضربه چکش کار می‌کنه. ممنون از تشویق‌‌هاتون.

-خب بریم سر اصل مطلب. شنبه قراره زنگ بزم آموزش ببینم باید برای دو وجهی باید چکار بکنم که خدایی نکرده نیوفته برای ترم چهار. چندتا واحد هم مجازی بگذرونم. اگه زودتر رفته بودم سراغش می‌فهمیدم دستور ۲ اختیاریه و اینقدر خودمو زجر نمی‌دادم. ولی خب حضور امامی هم لطف خودش رو داره.

-نرفتم گیتار چون هول که نیستم. پیک کرونا بره، اون هم به روی چشم.

-آقای فتاح هم گفت بعد پیک کرونا همکاری می‌کنیم. فعلاً باید کتاب‌هارو بخونم. از مدرسه قرض می‌گیرم. فقط باید یا اتللو یا رومئو رو بخونم و تحویل بدم. قبلش باید رؤیا در شب نیمه تابستان رو تموم کنم.

-مامانی اکسیژن خونش پایینه. دایی محمد هنوز حالش بده. نگران مامانم. امیرحسین بهتره.

-به قول عطیه: «در مرحله‌ای هستیم که همین که بدونیم بقیه زنده‌ان بسه.» و واقعاً آی فیل دیس شیت.

-آفیس دیگه شده اعتیاد. فقط می‌خوام تموم بشه و دیگه هیچ‌وقت نرم سراغ سریال اینطوری. جیم هنوز کیوته؛ رایان هنوز زیباست؛ و کارن سره به پم.

-هنوز بابا اون x تومن رو نریخته به حسابم. فوقش حبس خانگی می‌‌شم تا بیست و دوم.

-

۲۹۱

  • چهارشنبه ۱۳ مرداد ۰۰
  • ۰۸:۱۱

نمی‌رم مدرسه چون اگه یه درصد ناقل باشم ظلمه به اون همه آدم. سو؟

-

۲۹۰

  • سه شنبه ۱۲ مرداد ۰۰
  • ۲۲:۵۹

و اینکه کاسه چه کنم چه کنم رو می‌بینی؟ یا می‌خوای ماه دیگه هم همینکار‌ها رو بکنی؟

-

کرونا از رگ گردن نزدیک‌تر و این حرف‌ها

  • سه شنبه ۱۲ مرداد ۰۰
  • ۲۲:۵۸

مامانی کرونا گرفته. دایی محمد حالش بده. امیرحسین دوباره کرونا گرفته. مامان هم پیش مامانیه. من هنوز امنم چون مامان رو ندیدم پس فردا می‌رم مدرسه امّا بعد که مامان رو ببینم باید یه چند وقت جایی نرم. قوه انکارم توانایی نداره این نگرانی بزرگ برای مامانم رو کاملاً نادیده بگیره. آهنگ گوش می‌دم، کتاب می‌خونم، سر کلاس‌هام می‌رم امّا هرلحظه ممکنه نگرانی دورتادور پوستم رو بگیره و تبدیلم کنه به یه آدم نفهم که اعصابش خورده. خدا جونم! خانواده‌ام رو حفظ کن. لطفاً.

-

287

  • سه شنبه ۱۲ مرداد ۰۰
  • ۰۰:۲۷

ALORS ON DANSE!

روزمره دست دوم-۱

  • دوشنبه ۱۱ مرداد ۰۰
  • ۰۰:۰۰

-شوکه کننده‌ترین خبر امروز فوت مادر بیتا بود. من هیچ‌وقت به بیتا نزدیک نبودم امّا هر روز و هر لحظه با هر خبری بیشتر و بیشتر و بیشتر نگران خانواده‌ام می‌شم، نگران مامان، نگران بابا. برام سخته این فکر از دست دادن. خودم رو تو جایگاه بیتا می‌ذارم و غمش رو می‌کشم به دوشم و بعد خسته و کوفته از تصوراتم میام بیرون. انگار هر روز کوه می‌کنم و برمی‌گردم به زندگی. چقدر دوران سیاه و تاریکیه.
خداوندگارا! گرفتاری سخت عظیم شد و نهانی آشکار گشت. امید ساقط شد. زمین تنگ گشت و آسمان از ما منع شد. تو آن هستی که از او کمک گیریم و شکایت را بر در او بریم. و در دشواری و آسانی تکیه‌ها بر توست.

-تقریباً حوصله ندارم چیزی جز پاراگراف اوّل بنویسم ولی می‌نویسم.

-شب ده مرداد، آسمون باریدنش گرفته بود. بارونی می‌اومد که باورم نمی‌شد. صدای بارون، بوی بارون. دست‌هام رو گرفته بودم بیرون و به آسمون خیره شده بودم. یکمی حالم بهتر شد، یکمی.

-یادم رفت ناهار بخورم. شب مامان گفت چرا غذا تو یخچال مونده و یادم افتاد وقتی رسیدم خونه ناهار نخوردم. در نتیجه تمام چیزی که امروز خوردم یه کوکی، یه لیوان شیر، نصف پچ‌پچ و ۵ برگ چیپس بود. بعد مامان می‌گه: «تو نمی فهمی گشنه‌ای یهو بیهوش می‌شی.» بهش می خندم. تا وقتی شام خوردم متوجه نشدم چقدر گشنه‌ام.:) دقیقاً تا وقتی یک نفر جلوم آب نخوره متوجه نمی‌شم چقدر تشنه‌ام.(مگر اینکه تو ترافیک همت گیر کرده باشم و آفتاب بر من با شدّت لطف کنه.)

-تو جلسه تراپی دوتا نکته درباره خودم که باورم نمی‌شد یک روز بلند به کسی بگم رو گفتم و پذیرفته شدم. الان خیلی سبک‌تر شدم نسبت به اون موضوع.

-عشق‌های افلاطونی. تمام.

-رتبه بچه‌های کنکوری هم اومد. خدا کمکشون کنه و دانشگاه تهران خیلی هم مهد علم نیست. این هم همینجا تمام.

-استاد جدید فرانسه لهجه‌ای به زیبایی آسمان امروز ساعت شش داره. اینقدر قشنگ می‌گه Je vous en prie که هی دوست دارم بهش بگم merci. اوّلش هم خوب خودم رو معرفی کردم و راضیم.

-ترک‌هام رو از دست می‌دم ولی با قدرت برمی‌گردم که دوباره از دست بدم. اینطوریه کلاً. نه جور دیگه‌ای.

-دیروز فکر کردم کراش زدم بعد ته نوشته فهمیدم اصلاً یه پارگراف هم بهش تعلق نداره. کنسل شد. حیف، خیلی لطیف بود طرف.

-این رو هم یادم رفت بنویسم که مرداد از پر خرج‌ترین ماه‌های عمرم بود. الان ۱۰ روز ازش گذشته و برام از n تومنی که هر ماه به دستم می‌رسه یک پونزدهمش مونده. می‌دونی یعنی چی؟ اگر بابا اون x تومنی که قراره بریزه به حسابم رو نریزه این تنها تراپی این ماه خواهد بود. بقیش هم به فقیری و کاسه چه کنم چه کنم به دست گرفتن.

-

چیز‌هایی که از تو می‌دونم.

  • شنبه ۹ مرداد ۰۰
  • ۲۱:۴۸

وقتی می‌خوای بخندی اوّل چشمات رو می‌بندی و بعد صدای لطیف و آروم خنده‌ت. 

-

ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟

  • جمعه ۸ مرداد ۰۰
  • ۲۱:۲۵

جدّی هر موقع آهنگ غم‌انگیز می‌شنوم یادت میوفتم و ناراحت می‌شم از اینکه یادت میوفتم. چکار کردی با دل من بنده خدا؟

-

بالاخره ترم دو

  • جمعه ۸ مرداد ۰۰
  • ۱۴:۲۱

خب خب. می‌خوام بالاخره نوشته‌ ترم دو رو بنویسم و بارش رو از روی دوشم بردارم با اینکه هنوز عملاً تموم نشده. این ترم یکی از طولانی‌ترین ترم‌هایی بود که یه آدم می‌تونست داشته باشه. ترم یک تموم شد، یک روز استراحت کردیم و ترم دو شروع شد. یادمه یک‌سری نمره‌های ترم قبل هنوز حتّی نیومده بود وقتی ترم جدید شروع شد. این است دانشگاه تهران لیدیز اند جنتلمن.


اندیشه اسلامی:‌با استاد رضایی‌مهر بود که هر درسی ارائه بده بازهم باهاش برمیدارم. اون اوّل گفتم خدا کنه جلّاد نباشن و واقعاً نبودن. سر کلاسش گوش نمی‌دادم امّا صداش روشن بود چون وسط کلاس سؤال می‌پرسید و باید تو واتسپش جواب می‌دادیم. جالبی ماجرا هم این بود که مهم نبود چی بگی، همین که یه حرفی بزنی حضور رد می‌کرد. آخر سر هم گفت اونایی که خودشون حذف نکردن رو حذف نمی‌کنه به خاطر غیبت. امتحانش تستی بود و به خاطر مشکلات سامانه به همه ۳ نمره اضافه کرد. باورت میشه؟ سه نمره. حتّی بعد امتحان بهم زنگ زد و گفت: «امتحان چطور بود؟» به ساغر هم زنگ زده بود و سؤالای عجیب غریب پرسیده بود. نمره‌ام که خیلی خوب شد و اگر تو چارت اخلاق و این‌ها درس ارائه بده گزینه اوّل و آخرم رضاییه. یادش بخیر اوّل ترم گفت: «خانما، لطفاً پروفایلتون یه عکسی بذارین که یک نفر به گوشی من نگاه کرد قضاوتم نکنه.» :)))) دلم می‌خواست عکسای استخرم رو بذارم پروفالیم به خدا. ولی خب کیوت بود. اشکالی نداشت.

تفسیر قرآن: من تا روز امتحان نمی‌دوستم تفسیر موضوعی قرآن برداشتم یا نهج البلاغه. چرا؟ چون ساعت ۸ صبح بود و من وارد کلاس می‌شدم، برای ساعت ۹:۳۰ ساعت می‌ذاشتم، می‌خوابیدم، ۹:۳۰ برای حضور زدن بیدار می‌شدم و دوباره می‌خوابیدم. در این حد استاد بی‌آزار. این هابطی هم از اوناست که بازم باهاش کلاس برمیدارم. نمره هم نسبتاً خوب داده. دستش درد نکنه. خاطره از کلاسش هم بر می‌گرده به این نوشته‌.

تاریخ ادبیات: و امان از آزادیان. امان. کلاس‌های آزادیان رو من راست بگم شرکت نمی‌کردم. فکر کنم روی هم ۳ جلسه رو گوش کردم. اشکالی هم نداشت چون تمرکزم می‌رفت. مطمئنم اگر تو دانشکده بودم همه کلاس‌هارو گوش می‌دادم. یادمه از دی تصمیم رفتم هر شب ۳۸ صفحه صفا بخونم که تا خرداد تموم بشه. نخوندم چون زیاد بود و من هم نثر صفا رو دوست ندارم. برای همین از دو ماه مونده به امتحان از کیانا کمک خواستم و هر شب ۲۵ صفحه خلاصه صفا خوندم و خلاصه کردم. آخر سر هم کل خلاصه صفا رو خلاصه کرده تو یه ورد داشتم(پایین گذاشتمش) و رفتم که امتحان بدم با استرس. آزادیان از دو روز قبل امتحان داشت می‌گفت اگر تقلب کنید فلان می‌کنم و این‌ها. و من گروه تقلب داشتم. گفت ۲۰ نمی‌ده، وقت امتحان جوریه که نرسیم کار دیگه بکنیم، برقم رفت و فلان هم قبول نمی‌کنه(برقم سر امتحان رفت ولی خداروشکر تموم شده بود.:)). آخر سر هم تو گروه آنچه را گفت که نوشته شد. حالا بی‌ادبی کرد ولی خب تموم شد. نمی‌دونم بعداً باهاش چیزی بردارم یا نه. چون اذیت شدم. ولی حالا تا نمره بیاد صبر می‌کنم و بعد تصمیم می‌گیرم.

رودکی و منوچهری: یعنی استاد نرم‌تر از عظیمی هست؟ طول ترم رودکی خوند با دوتا قصیده منوچهری. همه‌ش هم از رواقی تعریف می‌کرد. کلاس‌هاش هم که آنلاین نبود و فایل می‌فرستاد و کار خوبی که کردم این بود که تو طول ترم گوش دادم. حالا فعلاً به‌خاطر دیابت عمل شده و بستریه و ما امتحانش رو ندادیم ولی خب، دعا می‌کنیم زود حالش خوب شه. نه الکساندر؟ سر تعیین وقت امتحان هم خیلی بچه‌هابی‌مزه بازی در اوردن. ۱)فرزی رفته بود پی وی بچه‌ها و گفته بود بندازن قبل مرداد که شر ترم دو کنده شه.آرمین هم رفته بود پی‌وی دودانگه و پشت سر فرزی حرف زده بود. دودانگه هم اومد راست از پیام آرمین اسکرین شات گرفت و فرستاد تو گروه. واقعاً بچگی از این بیشتر؟ بعد می‌گفت چرا بچه‌ها رو زور می‌کنن. من نمی‌فهمم زور چه معنایی میده آخه؟ ۲)تو گروه فاطمه رحمتی گفت نمی‌تونه صبح امتحان بده و ما به خاطر زینب ساعتش رو انداخته بودیم صبح. بعد فرزی اومد گفت نمیشه به خاطر یه نفر رای‌ها عوض شه. منم گفتم مسئله دوستیه دیگه. من حرف زینب برام بیشتر برو داره تا حرف رحمتی. حالا اونم گذشت. ۳)الان هم این پسر هندیمون میاد تو گروه و پی‌وی بچه‌ها و می‌پرسه امتحان واقعاً برگزار شده یا نه؟ فکر می‌کنم فکر می‌کنه بهش دروغ می‌گیم. نمی‌دونم والا!

شاهنامه: اوّلش افشین خواست که کلاسش آنلاین باشه ولی خب سامانه نخواست و آفلاین شد. بهتر. هزاران بار بهتر. کلاس آفلاین از همه‌چیز بهتره. هر هفته ۱۰۰ بیت شاهنامه می‌خوندم و کیف می‌کردم. آخرش هم ۱۱ تا مقاله داد که چون من طولانی‌هاش رو طول ترم خونده بودم خیلی برام کاری نداشت و همه مقاله‌ها رو خلاصه کردم. بعد هم اوّلین نفر تو خرداد امتحاش رو دادم. خیلی خوب ندادم و چندتا سؤال رو جواب ندادم ولی پشیمون نیستم که زود دادم و تموم شد. هنوز بعضی بچه‌ها امتحان نداد. واحد مورد علاقه‌ام با اختلاف نه خیلی زیاد.

نگارش: استاد نه نگارش بلکه تعطیل کردن. هر عید و مناسبتی بود کلاس نگارش مجد تعطیل می‌شد. آخر سر هم اردی‌بهشت کلاس رو تموم کرد گفت دیگه مطلبی نداره. باهاع. امتحانش رو دادیم و از فونتیک که بچه‌ها خودشون رو کشتن یاد بگیرن نداد. چندتا انشا بود و سه ساعت هم وقت داشت. ساعت ۱ امتحان رو دادیم، ساعت ۵ نمرات ترم قبل رو تو سامانه وارد کرد و پرونده رو بست. عجیب جداً.

بدیع: حالا من که نمی‌دونم فضیلت چطوریه ولی بر اساس تکلیفش خوشحالم با عیدگاه برداشتیم. به عیدگاه گفتیم کلاست آفلاین باشه، گفت آفلاین گوش بدین. می‌خوام بگم در این حد حضور براش اهمیت نداشت. چندبار تو کلاسش شعر خوندم و البته یادش نمی‌مونه برای نمره دادن. کلاسش خیلی بی‌مزه بود و مطمئن نیستم چرا از اوّل کتاب همایی رو به جای اون زیب سخن نخوند. امتحانش هم خیلی ساده بود و هنوز نمره نداده و نمی‌دونم دست بالا نمره میده یا پایین.

دستور: امامی:))))))))) چی بگم؟ کلاسش که خیلی خوب بود فقط حیف ۹۹ جلسه درباره حرف اضافه صحبت کرد و نرسید جمله مرکب رو خوب درس بده. (اصلاً درس نداد حتّی.) ولی خب عزیز دل ماست دیگه. بعد امتحان بهش گفتم: «استاد امتحان خیلی سخت بود.» گفت: «پنا بر خدا. عذر می‌خوام» آخه ادب اینقدر زیاد؟ هعی:'))) نمره هم خیلی دست بالا داده و ما رو شرمنده کرده به جد.

گلستان: با اینکه کلاس موسوی گاهی حوصله‌سر بر می‌شد ولی اینکه فایل‌هایی که آفلاین فرستاد جذاب بود نشون می‌ده استاد خوبیه و مشکل از آموزش مجازیه. امتحان نیم‌ترمش رو بدک ندادم و یه سؤال رو نتونستم جواب بدم. ولی سر امتحان ترم دو بگم چی شد الکساندر.:) خب من تا شب ساعت ۳ بیدار موندم و با اسما درس خوندم. بعد صبح پاشدم و هرچقدر زنگ زد استاد، اسکایپ نگرفت و درست نشد. بعد گفت: «وقتت تمومه و فردا پس فردا امتحان می‌گیرم.» ما هم فرداش قرار بود بریم دماوند پیش کرباسچینا و من واقعاً نمی خواستم این امتحان هم بیوفته عقب چون رودکی که معلوم بود وضعیتش. می خواستم این آخریش باشه دیگه. خلاصه با اعصاب داغون سوار ماشین شدیم با مامان که برم کادو تولد عطیه که ظهرش بود رو بگیرم و بعد می‌خواستیم مانتو بخریم. سوار ماشین که شدیم وسط راه موسوی زنگ زد گفت یک‌نفر نیومده بیا امتحان بده. دوربین رو روشن کردم. گفت: «کتاب که ندارین. چطور می خواین بخونین؟» گفتم: «استاد تو فقط بگو کدوم حکایت من از گنجور می‌خونم. عقب ننداز جان عمت.» خلاصه با دوبار تقلب مامان تونستم یه چیزی از توش دربیارم و امتحان گلستان رو هم تو ماشین تموم کنم. باز خوبه پشت فرمون نبودم. تجربه باحالی بود. جدی.:)))

صرف: حسن‌پوری:))))))))))))))) تا ابد حسن پوری:))))))))))) اینقدر یه استاد خوب و عزیز؟ قطعاً باهاش بازهم صرف برمیدارم. قطعاً. با نمک، عزیز، Carring و از همه مهم‌تر استاد خوووب. خیلی خوب. تستی امتحان گرفت و با کمک جمعی اسما و ساغر یه چیزی از توش در اومد. نمره‌هامون با فاصله ۱ نمره ۱ نمره پشت سر هم شد. یه بار هم میکروفونم روشن بود و تو گروه داشتیم بی‌مزه بازی در میوردیم و من خندیدم و صدام پخش شد. شت.:) اشکال نداره حالا. پیش میاد دیگه.

در کل ترم دو یه چیز عجیب طولانی بود که دراماهاش رو جای دیگه توضیح دادم. اعصاب خوردی‌های خودش رو داشت ولی خب یه سری چیز‌ها داشت که اصلاً قابل مقایسه نیستن در برابر سختی‌هاش. مثلاً ساغر و اسما. مثلاً امامی. مثلاً حسن‌پوری. تا ترم بعد ببینیم خدا چه بخواهد.:)

-

۲۸۲

  • جمعه ۸ مرداد ۰۰
  • ۰۳:۲۸

نمی‌نویسم چون وقت نمی‌کنم از سریال دیدن دست بردارم. تنها کار مفید امروزم این بود که یک فصل و نیم سریال ببینم و با سه نفر از دوستام که به نظام رأی دادن خداحافظی کنم. بقیه‌ش فقط سریال دیدم و به مشق‌های خط که روی میز مونده خیره شدم. زندگی واقعاً داره جالب جلو میره. تا موقعی که وقت گیر بیارم بنویسم! =)

خسته شدم، خیلی.

  • چهارشنبه ۶ مرداد ۰۰
  • ۱۶:۴۴

جدی نا ندارم غصهٔ صیانت اینترنت ملی رو بخورم. فقط می‌خوام یه آدم باشم که جوونی می‌کنه، بی‌دردسر!

-

You

  • چهارشنبه ۶ مرداد ۰۰
  • ۱۳:۲۱

When I try to fall back, I fall back to you
When I talk to my friends, I talk about you
When the Hennessy's strong, all I see is you

-Troye

To Listen

۲۷۹

  • سه شنبه ۵ مرداد ۰۰
  • ۲۲:۰۳

هربار یکی می‌گه از مدرسه قبلیت می‌شناسمت: پنیک اتک. نو نو نو.

-

انتقام اسپویل‌ها

  • دوشنبه ۴ مرداد ۰۰
  • ۲۰:۰۵

نمی‌خوام باور کنم برام دو چیز اسپویل شده. ازدواج پرالتا و سانتیاگو. ازدواج جیم و پم. هر دو هم تو فصل یکشون. این تقاص کدوم اسپویله؟

-

خالص

  • دوشنبه ۴ مرداد ۰۰
  • ۱۳:۳۳

به قولی: «اون طرف میزم جات خالیه عزیزم.»

-

Boy Crush

  • يكشنبه ۳ مرداد ۰۰
  • ۱۳:۰۳

Just a look at him and it goes on my mind: Well, The evidences show he's the end of me. How beautiful!

-

شب‌ها، یک موجود عجیب و غریب و بد

  • شنبه ۲ مرداد ۰۰
  • ۰۲:۱۵

از اینکه همواره کنار هر خوشحالی باید یک‌ جوری خودم را ناراحت کنم و آن اوج را به پایین بکشم خسته‌ام. از اینکه باید هر روز و هر ساعت و هر لحظه به مغزم بگویم آدم‌های دیگر خودشان مغز دارند و نیازی به دلسوزی و ترحم تو ندارند خسته‌ام. هر چقدر می‌خواهم پایم را بکشم سمت خودم و تنها به زندگی خودم فکر کنم نمی‌شود. خودم هم خسته‌‌ام الکساندر. خیلی خسته. اینطور جور هر زندگی و زندگی خودم را که می‌کشم اذیت می‌شوم. از اینکه تمام مدت نگران مرگ دیگران باشم خسته‌ام. می‌دانی که؟ شب‌ها بدتر و هزاران برابر فرسایشی‌تر است. صبح‌ها خودم را غرق زندگی می‌کنم امّا شب‌ها بدتر است. تازه همین که نیست. دلتنگ می‌شوم. غمگین می‌شوم. فکر و خیال می‌کنم. الکساندر شب‌ها یک موجود عجیب و غریب و بدم. دوست ندارم خودم را. باید دوست داشته باشم. بُعد دانشمندم باید بیاید وسط و دعوای میان بعد کودک و بالغم را آرام کند. بنشاندشان و بپرسد: «چه شد که دعوا کردید؟» امّا سخت است هر لحظه به مغزم بگویم فلان کن. بسار کن. گاهی می‌خوام رها کنم خودم را. بروم به اتوبان، روی تخت دراز بکشم، بدوم، بخندم. زندگی کنم، کمی.

What Will Be - DJ Pantelis & Nick Saley

-

Shit happens

  • جمعه ۱ مرداد ۰۰
  • ۰۱:۲۳

دوتا نوشته طولانی درباره ترم ۲ ،که هنوز تموم نشده، و موضوعی که مشاور گفت باید بنویسمش مونده و می‌نویسم. حتماً می‌نویسم. فعلاً می‌خوام از این موضوع بنویسم.

Shit happens.
-Forest Gump

از وقتی از دنیای مدرسه اومدم بیرون دارم چیز‌های جدید و عجیبی تجربه می‌کنم. اتفاقاتی میوفته که تا به حال نیوفتاده و این هرچه بیشتر بهم ثابت می‌کنه که چقدر دنیای مدرسه مجازی بوده. آنچه بر همگان واضح است اینه که من بچه درس‌خونی بودم و هستم. من تو مدرسه دوست‌هایی داشتم، دوست‌های زیاد. درسم هم خوب بود. می‌تونم بگم هایلایت کلاس هشتاد درصد از معلم‌ها بودم. همیشه هم آدمایی بودن که از پایه‌های پایین دوستم داشته باشن(حالا اون‌ها پسر ندیده بودن، من فلان بودم و این‌ها به کنار. صرفاً نتیجه رو می‌بینیم.). دوران مدرسه من یک دوران تقریباً بی‌نقص بود. اگر برای چیزی تلاش می‌کردم، داشتمش، بی‌قید و شرط. گاه گاه برای هدف‌ها اصلاً تلاش هم نمی‌کردم. حتّی هدف‌های دیگران رو به دست میوردم.به قول تراپیستم(از هم‌خانواده‌های تراپی استفاده می‌کنم چون بیشتر به دلم می‌شینن تا مشاوره و روانشناسی) آی‌کیو بالایی داشتم و تونستم خودم رو از خیلی مسائل و بحران‌ها به راحتی بیرون بکشم. همه این‌ها باعث شدن وقتی از دبیرستان اومدم بیرون و دنیا کمی واقعی‌تر شد متعجب بشم. اولین بار بعد از یک صفحه تلاش برای نوشتن مشق «یک» به نستعلیق، نتونستم به خوبی استاد درش بیارم و متعجب به خودم و قلمم و مرکبم نگاه می‌کردم. «من را چه شده؟» و بعد خیلی دیر پشت فرمون‌نشین شدم(بازهم از دلایل می‌گذرم.). مجبور شدم دوباره برم کلاس چون گواهینامه داشتم ولی حتّی نمی‌تونستم به ماشین نگاه کنم. حالا هم بعد از چند جلسه تراپی همچنان ذهنم سر موضوعات جلسات اوّل درگیر میشه. انگار نه انگار گریه‌هام رو بعد از ۱۹ سال کردم و باهاش روبرو شدم و می‌دونم باید چکار کنم. ولی انگار نمی‌دونم؟ نمی‌دونم. شاید حق دارم کمی فکرم رو درگیر کنم. باید حق بدیم به این خانم میم. کلاس‌هاش مثل نقل و نبات تعطیل می‌شن، دانشگاهی براش وجود نداره، خیلی وقته ارتباطات اجتماعیش کم شده چون به تنهایی نیاز داره، می‌دونه که دوست‌هاش قراره ناراحت شن ولی نمی‌تونه کاری کنه و برای همه این‌ها بی‌حوصله‌ست. اشکالی نداره خود عزیزم. خود خیلی عزیزم. می‌تونی کمی استراحت کنی. ریلپس روانی طبیعی‌ترین اتفاقیه که طول جلسات تراپی می‌تونه بیوفته و تو حق داری چون در آخر Shit happens. باشه؟

-