۱۵ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

بالاخره ترم چهار

  • چهارشنبه ۲۹ تیر ۰۱
  • ۲۳:۱۷

هزار سال گذشته از اتمام ترم چهارم ولی نه خواستم و نه تونستم که بنویسم درباره‌ش. حالا امشب شروع کنم ببینم می‌توانم یا نه. اگر نشد بعداً ادامه‌ش می‌دم. هم؟
این ترم بالاخره ترم حضوری هم بود. اولش با همون حالت کرختی مجازی شروع شد. یک هفته تعطیلی بین ترم اضافه شد و واقعاً خوش گذشت. ساغر اون یه هفته برای بار اوّل اومد تهران. بیشتر با ز. و مه. دوست شده‌ام و همۀ این‌ها. و خب میم. هم یکی از قسمت‌‌های خوب این ترم بود. می‌گم. آروم آروم. بعد از حضوری شدن که از ۱۴ فروردین بود همه چیز عوض شد. اگر هرچیزی غیر از همه چیز بگم کم گذاشتم. دیگه قسمت اصلی دانشگاه کلاس‌ها نبود، دوستی‌ام بود و زندگی اجتماعیم. و البته که نمره‌هام به شدت بهتر شد از ترم‌های قبل. عجب!

تاریخ زبان فارسی: واحد مورد علاقه‌ام از تمام کارشناسی. قائم عزیزم با کلاس معرکه‌ش. اوّلش ترکیبی بود کلاس‌ها و من و اسماء حتی دوران کرونا هم می‌رفتیم دانشکده. یادمه یک روز بعد کلاسش که دربارۀ سریانی حرف زده بود با اسماء رفتیم زیرج و تا اونجا و راه برگشت کلی باهم دربارۀ زبان‌های باستانی صحبت کردیم. یا اون جلسه که کلاس سامانه برقرار نمی‌شد و رفتیم دفتر قائم و تو یه جای کوچیک کلاس داشتیم. چقدر برای فعل دعایی ذوق داشتم. و وقتی ساختار فعل‌ تمنایی رو بالاخره فهمیدم واقعاً خوشحال شده بودم. تمام ترم البته فکر می‌کردم نکنه بیفتم و خب، شاید بهترین نمره‌ای که می‌شد تصور کرد رو از قائم گرفتم. برای امتحانش واقعاً کم نذاشتم و همه چیز رو نوشتم. و اینکه سر کلاسش حتی یک جلسه هم غایب نبودم نشون می‌ده علاقه‌ام رو به درس.

زبان تخصصی: اگر یکبار از کلاس زبان لذت نبرده باشم، کلاس‌های زبان تخصصی بود. می‌خوام بگم ترکیب آزادیان و ترجمۀ کلمه به کلمه به کلمۀ متن یک ترکیب به شدت افتضاحه که مجبور می‌شدم هی چند وقت یکبار غایب بشم تا این همه بدی از رگ‌هام خارج بشه. اگر هم سر کلاس حضوری بودیم، با ح. یکبار HIMYM دیدیم و خب واقعاً خوش گذشت. حوصله‌ام خیلی سر می‌رفت ولی خب واقعاً نمرۀ خوبی بهم داد. یعنی واقعاً نمرۀ خوبی بهم داد.:) عجب! البته برای امتحانش واقعاً تلاش کردم و برگه‌ام هم خوب بود. البته با اینکه چندتا جا خالی گذاشتم ولی خب بهم نمرۀ کامل داد. 

حدیقۀ عودگاه: (به یاد غلط تایپی اسماء) وای! چقدر این کتاب حدیقة و الحقیقة مسخره و چرت و پرته. کلاس‌های یکشنبه‌ ظهری که بعد کلاس زبانم با آرتین و رامتین بود. با مه. از دانشکدۀ بالا برمی‌گشتیم پایین و بعد ناهار، می‌رفتم سر کلاس زبان و بعد سریع می‌رفتم حدیقه و بعد اون شب ۵:۱۵ از کلاس میومدم بیررون که به فراسنه‌ام برسم. ساغر اون موقع کلاس زبان داشت و کلاً بدون شرکت کردن کلاس و گوش دادن به ویس‌ها پاسش کرد. خوب کاری کرد. به جز جلسۀ آخر که عیدگاه شکلات می‌داد به آدم‌ها بقیه‌ش واقعاً خسته کننده بود و من همه‌ش می‌پیجوندم. شاید برای همین نمره‌ام اینقدر بد شد.:) البته اصلاً یه قسمت‌هایی رو خودم نخوندم و لحظه آخری با ی. و آ. و الف. تو بوفۀ ادبیات تند تند خوندیمشون. امتحان‌های تقریباً آخر هم بود و من حتّی حوصله نداشتم نفس بکشم. امتحان رو هم انگار عیدگاه طراحی نکرده بود. می‌دونی؟ به حوصلۀ عیدگاه نمیومد این همه چیز میز بنویسه تو برگه. حتی سبک سنایی رو هم گفته بود و من با شرمندگی تمام اصلاً نمی‌دونستم حدیقة مال کدوم سبکه.:) خب تو برگه بافتم فوقع ما وقع. به هر حال که سنایی واقعاً تو این کتابش پشت سر هم چرتو پرت گفته. حتی بیت‌هاش خوب هم نیستن. البته چندتایی بیت خوب داره.

رمان قرن ۲۰: اوکی! می‌خوام عصبانیتم از رامین رو دو دقیقه نگه دارم و از اصل کلاس بگم. موضوع این کلاس یکی از هیجان‌انگیز ترین اتفاقاتی بود که برای من افتاد. می‌خوام بگم مثل این کلاس‌های خارجی رمان می‌‌خوندیم و بعد تحلیلش می‌کردیم. و من اولین رمان‌های انگلیسی‌م رو اون موقع خوندم. یادمه با ذوق با انسیه رفتیم انقلاب و کتاب‌هاش رو خریدیم و کلی هم علاف شدیم. برای essay اولم واقعاً تلاش کردم و خیلی خوشحال بودم که دارم essay می‌نویسم. فکر کنم رمان مورد علاقه‌ام A farewell to arms بود. البته اگر متن A portrait رو می‌فهمیدم شاید اون رتبۀ اول رو کسب می‌کرد. ولی خب بدیش اینه که آخر ترم، رامین همۀ اون Lecture و Essay‌ها رو نادیده گرفت و واقعاً نمرۀ بدی بهم داد. معدلم رو واقعاً پایین کشید زنیکه. و البته! البته! دوران مجازیش واقعاً سختم بود ولی وقتی حضوری شد همه چیز یکم بهتر شد. اون همه استرسی که برای Lecture داشتم رو هنوز یادمه. و خب حضوری شدن، میم. رو هم همراه داشت. روز قبل Lecture وقتی بهم پیام داد و لپتاپم به کابل اون کلاس نخورد و در آخر مجبور شدیم Power pointها رو تو گروه بفرستیم. ولی خب بعدش من به میم. پیام دادم و We've been talking pretty much everyday since then. 
((:Who said I don't like british accents)

زبان‌ شناسی: بله. ترم دومی که با معرفت ling داشتم و این ترم واقعاً همه چیز خیلی بهتر بود. دیگه هر شنبه شب با استرس اینکه خواب نمونم بی‌خوابی نمی‌کشیدم. حضوری معرفت با اینکه نمی‌ذاشت از Power point عکس بگیریم ولی خیلی خیلی بهتر از مجازیش بود. امتحاش آسو‌ن‌تر بود و نمی‌دونم چرا محتوا رو راحت‌تر می‌گرفتم. البته حضور مه. هم خیلی مؤثر بود مخصوصاً برای امتحان میان ترم. خلاصه که زبان شناسی هم واقعاً خفن و خوبه و شاید این واحد بعد واحد قائم رتبۀ ۲ رو بگیره. شاید نه. حتماً. این شخص برای مسائل زبانی یه suckerعه. و البته نیم ساعت‌هایی که بین دو کلاس زبان‌شناسی و رمان می‌رفتیم تو لاو گاردن زبان‌ها می‌نشستیم و این‌ها هم خوب بودن. در آخر هم نمره؟ عالی بود. دست معرفت و خودم درد نکنه.:) این هم از پروندۀ زبان شناسی‌های دو وجهی!

قرائت۲: هر چقدر از حوصله سر بر بودن این کلاس بگم کم گفتم. یادمه روزی رو که گفتم دیگه نمی‌تونم بعد این کلاس زندگی کنم، لپتاپ رو خاموش کردم و گرفتم خوابیدم. (با گریه) بعد از یک ساعت اول همه چیز اسلو موشن می‌رفت جلو. هر جلسه کلیله می‌پرسید و متن کلیله یه جاهایی واقعاً سخت می‌شد. تکلیفش هم اونقدر حوصله سر بر و احمقانه بود که دیدم نمی‌تونم همه‌ش رو با هم انجام بدم پس گذاشتم روزی یک پاراگراف که دیوونه نشم و بمیرم. ولی خب وقتی برای امتحان آخر ترم خوندم منابع از چیزی که فکر می‌کردم کمتر بود. فقط چون کلاس حاج آقا افتضاح بود اینطور به نظر میومد. برگه امتحانش رو واقعاً خوب جواب دادم. یعنی خیلی خوب.:) ۱۸ هم گرفتم. علی برکت الله.

عرفان

کلیله۱:

نگارش۲:

دانش خانواده:

۶۲۹

  • دوشنبه ۲۷ تیر ۰۱
  • ۲۳:۰۹

«-ببخشید
ناراحت نشو»

بوسش کنم بذارمش یه گوشه به خدا.:)

-

خب؟

  • پنجشنبه ۲۳ تیر ۰۱
  • ۱۱:۵۸

Don't go waste your emotion. Lay all your love on me. خب؟

-

نه عزیزم! ترسه. ترس.

  • دوشنبه ۲۰ تیر ۰۱
  • ۲۳:۲۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

۶۲۶

  • دوشنبه ۲۰ تیر ۰۱
  • ۲۰:۴۹

مهارت‌های guilt trip مامانم اونقدر قویه که بعد از یک ساعت و نیم حس اینکه من چقدر بد و بیشعورم متوجه شدم عه نه! من فقط سالم‌ترم.

-

توضیح

  • شنبه ۱۸ تیر ۰۱
  • ۲۰:۰۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

این هم نصف کارشناسی!

  • شنبه ۱۸ تیر ۰۱
  • ۱۹:۱۱

-تو کتابخونه نشسته بودیم و با مه. داشتیم به رامین متن اعتراض رو می‌نوشتیم که یهو سین. اومد و گفت: من وارد رابطه شدم. شوک دومی بود که بهم وارد می‌شد و اوّل متوجه نشدم چی داره می‌گه. یه لحظه نشستم، نگاهش کردم و بعد بغلش کردم. بعد آروم آروم سردردم شروع شد. گفت با ی. وارد رابطه شد و تمام این یک سال تو مغزم به صورت تند پلی شد. نه تمامش البته. من که حافظه‌ام اونقدر خوب نیست. پیش مه. بودم و دستش رو گرفته بودم و واقعاً در تعجب محض بودم. چی شد؟ چی بود؟ نمی‌دونم.

-رامین نمره‌ها رو داد و به من ۱۶ داده. به مه. ۱۹/۵ داده و واقعاً نمی‌دونم چرا؟ این شوک اوّل بود. من ۵ تا تکلیف و لکچر و همه کاری کردم. امتحانمم اونقدر بد ندادم. نمی‌دونم شایدم بد دادم. امّا من واقعاً همۀ رمان‌ها رو خوندم و خیلی حس بدی دارم وقتی اینطوری ندید گرفته شد همه چیز. و بعد میم. هم بهم نگفت چند شده نمره‌ش و رفت رو مخم. و دوباره پیش مه. بودم و رسماً درش فرو رفته بودم.

-مه. من رو confuse می‌کنه. خودم خودم رو confuse می‌کنم. من و مه. بقیه رو confuse می‌کنیم. توضیح خواهم داد.

-بچه‌ها رفتن کافه بعد امتحان ولی من به خاطر این قوانین لعنتی مجبور شدم بیام خونه. شاید الان اگر پیششون بودم حالم بدتر می‌شد البته. پیش سین. و مه. البته نه. بقیه مثلاً. ولی خب دلم نمی‌‌خواد حس کنم اینقدر مانع جلومه. نمی‌خوام اینقدر «مجبور» باشم.

-صبح با مه. و هانیه و حنا تو زیرج نشسته بودیم و حنا املت می‌خورد و دربارۀ خانواده‌هامون حرف می‌زدیم. خیلی عجیب و خوب بود که می‌دیدم دو نفر دیگه دقیقاً مشکلاتی رو دارن که من دارم. حس تنهایی می‌کنم هنوز ولی می‌دونم تو یه گروه کوچیک اگر دو نفر شبیه منن پس ببین چقدر دختر این رنج رو باید تحمل کنن. البته این اصلاً من رو خوشحال نمی‌کنه. این صرفاً یک حس غم‌انگیز و دردناکه که باید باهم تجربه‌ش کنیم تا بتوینم فرار کنیم. کاش بتونم فرار کنم. کاش بتونم فرار کنم. کاش وقتی فرار کردم هنوز اونقدر جوون باشم که فرارم برام ارزش داشته باشه.

-این هم روز آخر سال دوم دانشگاه. این هم نصف کارشناسی!

-

۶۲۴

  • چهارشنبه ۱۵ تیر ۰۱
  • ۲۳:۵۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

Wish I knew you when I was young

  • چهارشنبه ۱۵ تیر ۰۱
  • ۲۱:۳۵

حیفم میاد این زمان پیشم نیستی. حیفم میاد بیست سالگیم با تو نمی‌گذره. این همه انرژی، این همه خلاقیت، این همه تب و تاب اگر تو بودی صد برابر که هزار برابر می‌شد. هزار بار دوستت می‌داشتم و هزار بار باهات زندگی می‌‌کردم. حیفم میاد اینجا پیشم نیستی. حیفم میاد که قراره دو سه سال دیگه پیدات کنم. (Let alone the feeling of: What if I never find you my love). حیفم میاد اینجا نباشی وقتی The Revivalists رو با بلند گذاشتم و از ته قلبم فریاد می‌زنم: 

I wish I knew you when I was young
We could've got so high
Now we're here it's been so long.

-

۶۲۲

  • چهارشنبه ۱۵ تیر ۰۱
  • ۱۹:۰۹

روز اوّل که متوجهت شدم واقعاً فکر نمی‌کردم اینجا بخوام بنویسم که دل تنگتم و هنوز اضطراب دارم.

-

۶۲۱

  • چهارشنبه ۱۵ تیر ۰۱
  • ۱۰:۲۵

تمرکز ندارم. امتحان کلیله هم نخوندم.

-

کاش می‌دونستی همین حالا که …

  • چهارشنبه ۱۵ تیر ۰۱
  • ۰۰:۰۲

کاش می‌دونستی همین حالا که دارم می‌نویسم، از اینکه نمی‌دونم بهم پیام دادی یا نه مضطربم. احساس می‌کنم کاری که دارم انجام می‌دم به نفعمه. اونطور اذیتم، اینطور هم اذیتم. امّا می‌دونم اگر ادامه‌ش بدیم فقط این اذیت طولانی و طولانی‌تر می‌شه. دو ماه دیگه برام این اضطراب و دلتنگی عادی می‌شه. از بین نمی‌ره، عادی می‌شه. مثل هزاران حس دیگه که تو بدنم یه گوشه افتاده. کاش پا می‌ذاشتی رو ترست. من که نتونستم بهت توضیح بدم چقدر دیدن آدم‌ها برام مهمه. نتونستم بگم تا لمسم نکنی نمی‌فهمم واقعی هستی و ارتباط با تو مثل ارتباط با دوست‌های خیالیم می‌مونه. سرد و یک طرفه. تو احتمالاً این همه احساساتی بودن من رو ترسناک بدونی. چه کنم؟ آدم‌های اشتباه تو زمان اشتباه. البته کامل اشتباه نبودی. از یه طرف، درست هم بودی؟ نمی‌دونم. عزیز من!خیلی عزیز من! کاش اوضاع بهتر از این پیش می‌رفت. کاش مجبور نبودم نادیده‌ت بگیرم، خودت رو و یادت رو.

-

۶۱۹

  • دوشنبه ۱۳ تیر ۰۱
  • ۱۸:۲۷

احکام ازدواج و صیغه سرتاسر توهین به عقل و وجود زنانه. هر حرف قشنگی هم که روش می‌ذارن توجیه اون افتضاح بنیادینه. 

-

Sobriety

  • شنبه ۱۱ تیر ۰۱
  • ۰۱:۰۹

این چند روز خیلی بی‌پناه و غمگین بودم. این چند وقت خیلی بی‌پناه و غمگینم. تمام مدت تو خیالاتم سیر می‌‌کنم. اونجا بلند بلند حرف می‌زنم، بلند بلند خودمم. سعی کردم کمی اتاقم رو دوباره مثل زمانی کنم که بهش تعلق داشتم ولی حالا تنها جایی که احساس امن بودن می‌‌کنم راهروهای ادبیاته و ذهنم. باید کمتر دربارۀ مهاجرت حرف بزنم. می‌ترسم نشه و سختم شه. البته که از طرف مردمش برام مهم نیست. بیشتر می‌گم شرمندۀ خودم نشم. به محمد گفتم خوشحالم که باهاش دوستم.خیلی باهاش دربارۀ زندگیم حرف نمی‌‌زنم. حیلی گاه به گاه امّا همون هم خوشحالم می‌‌کنه. این دو-سه روز با هیچ کس حرف نزدم به جز خودش. چرت و پرت هم می‌گیم اکثر مواقع ولی تو این حالت عمیق تنهاییم خوبه که یکی هست. یه وقتایی هم روحیۀ Caring بودنش رو رو می‌کنه و خب، حس خوبیه. شنوندۀ خوبیه. خودش حرفی نمی‌‌زنه. خودش اصلاً حرفی نمی‌‌زنه. خب، نمی‌دونم. فعلاً دارمش. مامانم رو هم دوست دارم. بهش گفتم: دوست دارم شبیه تو مامان بشم و خوشحال شد. خب قطعاً شبیه اون مامان نمی‌شم. مامان شاغل نصف مامان واقعیه. بابا چی؟ اون رو دوستش ندارم. اصلاً بابا ندارم. کاش داشتم. دلم برای روزهایی که بابا داشتم تنگ شده. دلم برای روزهایی که حرف‌هام و تفکرم با خانواده‌‌ام یکی بود تنگ شده. حمایت اجتماعی اون‌ها ازم گرفته شده. بها داره هر چیزی ولی خب، یکم غمم می‌گیره دیگه. مامان همچنان عزیزه. مامان بی‌شرط دوستم داره. برای همینه که می‌گم هرکی رفت، مامان نره. مامان من رو دوست داره با اینکه ذهن اون هم بسته‌ست ولی اشکال نداره. مامان خوبیه. 

-

۶۱۷

  • جمعه ۱۰ تیر ۰۱
  • ۲۲:۴۷

به لحظه‌ای که می‌فهمی این بیست سال با انسان‌های تهی مغز گذشته. هیچ. هیچِ هیچ.

-