- پنجشنبه ۲۵ خرداد ۰۲
- ۰۰:۵۳
میخواستم همه احساساتم رو جمع کنم و بعد بیام درباره چیزهای مختلف بنویسم ولی حس میکنم عین. هرچی حس خوب داشتم رو یهو با حرفهاش از بین برد و الان آخرین چیزی که ازش تو یادمه اون لحظه نیست که بهش تکیه داده بودم، بغلم کرده بود و بهم نگاه میکرد(و غیره). الان یادمه که به خاطر اینکه ننوشتم از دستم ناراحت شده. الکساندر خیلی چیزها بود که میخواستم بنویسم. خیلی چیزها. تو میدونی چقدر احساساتم زیاد بود برای نوشتن. نمیتونستم واژه کنار هم بچینم اونطور. الان مثل یه بادکنک که سوزن خورده باشه یه گوشه اتاقم افتادم و هیچی تو بدنم نیست. چقدر دوست داشتن من هم متفاوته با عین.، نه؟ من آدم دوست داشتن رندومترینهام. من آدم دیدن ویدیو خندیدن و حرف زدنش با دوستهاشم برای بار هزارم چون طوری که لحنش فرق میکنه و صداش بالا و پایین میره به گوشم خیلی عزیزه. من آدم «بیا از روزت برام بگو»ام. من بارها شده وسط حرفهاش به صداش دقت کنم، به صورتش دقت کنم، به دستهاش نگاه کنم. دیدنش از دور هم یک چیز جداست. تو که میدونی چندباری شده از دور نگاهش کنم و ببینم چطور به آدمها سلام میکنه یا چطور پیش بقیه وایمیسه. من آدم دوست داشتن روزمرههام. عین. امّا نه. وقتی بهش درباره اینکه از شغلم استعفا دادم و شغل جدید پیدا کردم گفتم ریاکشنش اینقدر کم و مسخره بود احساس کردم اصلاً دلش نمیخواد بشنوه در حالی که من کلی ذوق داشتم که بهش بگم چرا استعفا دادم. اصلاً وقتی استعفا دادم کلی تو ذهنم چیدم که سریع برم به عین. بگم و باهم بخندیم. ولی خب، نخواست بدونه دیگه. وای واقعاً مثل یه بادکنکیام که بهش سوزن خورده ولی خیلی سرد و بده که او سوزن عین. باشه. چرا؟ چون ننوشتم؟ تمام ارزش من الان خلاصه میشه تو اینکه میتونم بنویسم؟ تازه از اون هم خیلی مطمئن نیستم. انگار عین. فقط اون قسمت از من رو دوست داره که میدونه دوستش دارم. بقیه ماجرا یک هیچ به تمام معناست. خالی و بیمزه. اه! چقدر غر غرو و سطحی و بد شدم. کاش حداقل درس میخوندم.
-