یه روز‌هایی عادی می‌گذره. نقطه اوجی نداره که تو دفتر بنویسم و از یک ساعتی به بعد منتظر می‌مونم تا ببینم روز به بدترین حالت تموم می‌شه یا همونقدر عادی می‌مونه. اکثر روز‌ها حالت دوم رو دارن. عادی می‌‌ان و عادی می‌مونن. صبح که می‌شه، ته دلم امید دارم یه جرقه خوب تو اون روز بخوره. ولی نمی‌شه. عادی عادی می‌گذره و عادی خوبی هم نمی‌گذره. کار‌هایی که نه خیلی بهش علاقه دارم، ساعت‌هایی که می‌گذره و می‌‌گذره. نمی‌تونم بگم بیزارم. فقط حوصله‌م سر می‌ره. مدام حوصله‌م سر می‌ره. از این‌ همه عادی بودن حوصله‌م سر می‌ره. روزی که هایلایتش وقتیه که قائم میاد باهام درباره الفهرست حرف می‌زنه روز خیلی عادی‌ایه. 

-