حالا از هر زمان دیگری بیشتر آماده رفتن هستم. به خودم نگاه می‌کنم و از همه چیز خسته و مانده‌ام. شادی مرا می‌راند. زندگی مرا می‌راند. خانواده مرا می‌راند. وطن مرا می‌راند. دوستی من را می‌راند. از هر زمانی بیشتر خسته‌ام. تا خود رفتن و جا گذاشتن رسیدم و رفتن هم من را راند. اگر رانده نمی‌شدم فردا شب می‌رفتم. می‌رفتم که یکبار شده، هر چقدر کوتاه، بروم و ببینم می‌توانم متعلق شوم یا نه. نشد. گفتند نمی‌شود. گفتند می‌خواهی متعلق شوی. قانون می‌گوید باید به همین خاکی که درش به دنیا آمدم متعلق باشم. من نمی‌خواهم امّا. من باید دور شوم و تنها. حرف‌هایشان، فکر‌هایشان، نگاه‌هایشان، نظراتشان. همه چیز من را از خود می‌راند. من خود از خود رانده می‌شوم. به من می‌گویند آستانه صبرم کم شده. من متعلق به شما نیستم. بند‌های من بریده شده. من مدام در ذهنم رفته‌ام و دور شده‌ام و خداحافظی کرده‌ام. از چه من می‌ترسید؟ من معلقم و بی‌خطر. من اصلاً ریشه ندارم. من کنده شده‌ام. من گوشه‌ای افتاده‌ام و برگ‌هایم خشک و خشک‌تر می‌شوند. یک جا، یک خانه، یک نفر من را بپذیرد. یک نفر من را پس نزند. یک چیزی مرا نراند. من در راه مانده‌ام و پناه ندارم. مدت زیادی است که پناه خودم بوده‌ام و حالا کمک می‌خواهم. که یک دست بیاید و برای شده یک ماه من را متعلق کند و دوباره اصلاً مرا به خود وا بگذارند. من اصلاً نمی‌خواهم وابسته شوم. فقط چند روز، چند دقیقه. بگذارید یک لحظه به خواب بروم. خسته‌ام و باید کمی استراحت کنم.

-