صاحب این وبلاگ از آمدن پاییز خوشحال است.

  • چهارشنبه ۱۴ مهر ۰۰
  • ۲۲:۰۲

هیچ‌کس نمی‌‌تونه شدت شکرگزاریم رو برای رسیدن پاییز و این بارون حساب کنه. خدایا خدایا!
 

-

۴۰۷

  • چهارشنبه ۱۴ مهر ۰۰
  • ۱۹:۰۶

از اینکه نمی‌تونم خوب بنویسم و زمان طولانیه که گذشته ناراحتم. کاش یک نفر یک معجونی، دارویی به من می‌داد و این مرض رو از من می‌گرفت.

-

طولانی

  • چهارشنبه ۱۴ مهر ۰۰
  • ۱۹:۰۲

مهرآسا واقعاً آدم عزیزیه برای من. دیگه دوستی طولانی شده و واقعاً باهاش احساس راحتی دارم. درباره همه‌چیز باهاش صحبت نمی‌کنم و قرار هم نیست. اون هم همینطوره. بعضی اخلاقیاتمون فرق دارن. من هنجارشکن‌تر و آزادانه‌تر رفتار می‌کنم و اون مبادی آداب‌تره امّا وقتی فهمیدم کهاد ادبیات برداشته خوشحال شدم. اگر مشهدمون جور بشه هم خیلی خوبه.

-

امان! امان!

  • چهارشنبه ۱۴ مهر ۰۰
  • ۱۸:۵۲

من هربار این آدم رو می‌بینم از لطافت وجودش بیشتر فریفته می‌شم. شوخی می‌کنه و می‌خنده امّا لطیفه. خط می‌نویسه امّا لطیفه. بحث می‌کنه امّا لطیفه. وقتی هم صاف تو چشم‌هام نگاه می‌کنه می‌خوام تبدیل بشم به یه نقطه کوچیک و فرار کنم. اینطور نگاه نکن خب.:)

-

صبح نوشتم.

  • چهارشنبه ۱۴ مهر ۰۰
  • ۱۸:۴۷
  • ۱ نظر

من نه‌ تنها پارتنر پسر ندارم، پارتنر دختر هم ندارم بعد مادر طبیعت هر‌ ماه من رو آمادهٔ بارداری می‌کنه. من از شما باردارم فلک، چرخ، آسمان، دانشگاه تهران.
-

صاحب این وبلاگ زمان بیشتری نیاز دارد.

  • سه شنبه ۱۳ مهر ۰۰
  • ۱۷:۰۴

کاش روزم به‌جای ۲۴ ساعت ۴۸ ساعت داشت. کلّی کارام مونده.

-

دانشجو که نباید نادان باشه.

  • دوشنبه ۱۲ مهر ۰۰
  • ۱۴:۵۵

مودم به همه هم‌دوره‌ای‌هام و استاد‌هام: تموم شد؟ خیلی تأثیر گذار بود.

-

صاحب این وبلاگ از دنده چپ بیدار شده.

  • دوشنبه ۱۲ مهر ۰۰
  • ۰۹:۲۰

موضوع عیان است و حاجت به بیان نیست. امّا امروزی نیاز شدیدی به «بیان» هست.

-

نازنینم، نازنینم، تو دلت یه دریاست.

  • دوشنبه ۱۲ مهر ۰۰
  • ۰۰:۳۱

همه: دو ساعت قبل خواب به گوشی نگاه نکنید، آرامش پیدا کنید و شیر گرم بخورید.
مونا پنج دقیقه قبل خواب: «دوست دارم نازنین، وقتی موهاتو میبندی. با من می‌رقصی. وای چه رقصی! تو کی هستی؟»

-

 

397

  • يكشنبه ۱۱ مهر ۰۰
  • ۲۳:۴۵

She's addicted to the feeling of letting go.

-

۳۹۶

  • يكشنبه ۱۱ مهر ۰۰
  • ۱۹:۰۸

تا میاد به یکی تو ذهنم بگم چقدر باحاله، یا به زبان فارسی توهین می‌کنه، یا غلط املایی داره. اه!

-

۳۹۵

  • يكشنبه ۱۱ مهر ۰۰
  • ۱۸:۲۳

الان از خستگی ۸ صبح عروض، ۱۰ صبح بیان، ۱:۳۰ قرائت، پوستر آزمون و کلاس زبان می‌میرم. جدّی. ولی ته مغزم اکو میشه: اگه ۱۹ سالگی از خستگی نمیری پس کی بمیری؟

صاحب این وبلاگ نیاز به لذت محض ریتم دارد.

  • شنبه ۱۰ مهر ۰۰
  • ۲۳:۰۵

الان فهمیدم چرا اینقدر عاشق شعر آلمانی شدم. وقتی راز سیستم تلفظی یه زبان برات آشکار می‌شه دیگه شنیدنش لذت محض ریتم و صدا نیست. دیگه می‌فهمیش و همینه که کمتر و کمتر آهنگ فرانسوی گوش می‌دم و به جاش گیر دادم به ایشون.:)

-

Feeling and living

  • شنبه ۱۰ مهر ۰۰
  • ۲۲:۱۲

امروز وقتی رسیدم خونه خسته بود اونقدر خسته که از ساعت پنج عصره دلم می‌خواد شب بشه و بخوابم. امّا این خستگی باعث یک‌سری حس‌ها درونم می‌شه. نه فقط همین حس، وقتی که از خستگی التماس بدنم رو برای خواب می‌شنوم، وقتی اون روز از شدت سرما نمی‌تونستم وایسم امّا صبر کردم تا وقتی نفسم بالا نیاد، وقتی حس کردم خون تو رگ‌هام آروم‌تر و آروم‌تر رد می‌شه، وقتی از شدت و زیادی ورزش نمی‌تونستم پلک بزنم امّا ادامه دادم، وقتی استرس باعث شده بود دستام بلرزه و نفسم تنگ بشه، وقتی از شدت خوابالودگی نمی‌تونستم چشمام رو کامل باز نگه دارم امّا بیشتر و بیشتر درس خوندم. یک‌سری حس غریب که باعث می‌شن حس کنم زنده‌ام، هنوز. شبیه افکار مازوخیستی امّا تو وجود من، تو نوشته من، تو دنیای من صرفاً یک‌سری تداوم که باعث میشه یه حس خیلی قوی درونم به وجود بیاد. مثل وقتی که از شدت خنده اشکم میاد. حس‌هایی که می دونم منتهای انرژی انسانی من رو نشون می‌دن.

-

از چه تبسم می‌کنی؟

  • پنجشنبه ۸ مهر ۰۰
  • ۰۱:۰۲

از موضع لمس تو شوری شگرف آفریده می‌شود و حرارتی غریب در تمام عروقم شیوع می‌کند تا قلبم را مبتلا کنند. آن‌گاه در آن قبضی را حس می‌کنم. تک به تک ستون‌های پیکرم مرتعش می‌شوند و هوا کم می‌اورم. سینه‌ام تنگ می‌شود و همه این احوال را با تبسمی نشان می‌دهم.

-

صاحب این وبلاگ به همه مشکوکه.

  • سه شنبه ۶ مهر ۰۰
  • ۲۳:۳۴

دوست عزیز از دیشب ساعت ۱ تا الان چراغ وبلاگ رو روشن نگه داشتن. من می‌رم بخوابم شما از این مرز و بوم محافظت کن. اینقدر هم رو لینک‌ها نزن، بلاگ از آمار صعودی شدیدم متعجبه. ممنون. شب بخیر، مخصوصاً به استاکر.:)))

-

C’est très chic

  • سه شنبه ۶ مهر ۰۰
  • ۱۸:۵۴

استاد فرانسه حس رقص‌های قدیمی رو بهم میده. میاد جلو، دستم رو می‌بوسه و می‌گه: بون سوآق مدمزل! منم یه پیرهن آبی آسمانی بلند پوشیدم.

-

۳۸۹

  • سه شنبه ۶ مهر ۰۰
  • ۱۴:۲۴

حس می‌کنم مشهد یه تله‌ست. قراره وسیلهٔ نقلیه رو منفجر کنن که هیچ دانشجوی برتر ۹۹یی نمونه.

-

صاحب این وبلاگ نمی‌خواد از عالمش بیرون کشیده بشه.

  • سه شنبه ۶ مهر ۰۰
  • ۱۰:۲۲

دارم درس می‌خونم، خوابم هم میاد، بعد باهام تماس می‌گیرن. خب معلومه چرت و پرت جواب می‌دم. اینقدر منو از عالم خودم نکشید بیرون آدمیان! تکست بدین، تکست.

-

۳۸۷

  • سه شنبه ۶ مهر ۰۰
  • ۰۹:۳۸

یکبار دیگه تو این هفته یکی قرار کنسل کنه با همه قطع رابطه می‌کنم. اَه! با این برنامه فشرده این وسط باید ناز برنامه دیگران رو هم بکشم.

-

Damn, chill

  • سه شنبه ۶ مهر ۰۰
  • ۰۰:۵۰

People suit up for SHAHRVAND like a fuckin' met gala is going on there. Chill out girl. It's just groceries and some tired workers.

-

صاحب این وبلاگ ذهن مغشوشی دارد.

  • سه شنبه ۶ مهر ۰۰
  • ۰۰:۲۳

یه کار افتضاح کردم. خیلی خیلی بد. بدون اینکه ازش بپرسم براش تصمیم لحظه‌ای گرفتم و بهش نگفتم. الان هم عذاب وجدان دارم.

دلایل عذاب وجدان: چون خودش خیلی بلد نبود از نابلدیش سوء‌استفاده کردی، من به اشتباهش انداختم درحالی که اگر حرف نمی‌زدم خودش ادامه می‌داد.

بهانه‌ها: البته تصمیمم خیلی هم بد نبود امّا از اینکه بدون اینکه به خودش بگم، تصمیم رو گرفتم عذاب وجدان دارم. البته نمی‌تونستم بگم. چی می‌گفتم؟، حالا خیلی هم بیشتر از اون نمی‌تونست جلو بره و به هرحال این مرحله یا مرحله بعد استپ می‌شد.، یه عالم از وقتش گذشته بود.

بعد دانشمند: تصمیم لحظه‌ای گرفتی، اشتباه کردی و تونستی تا یه حدیش رو بگی. اشکال نداره فردا خودش درست می‌کنتش. شایدم خودش تصمیم بگیره همین رو ادامه بده. به هرحال خودش بزرگه و تصمیم می‌گیره. خودت رو سرزنش نکن. اشتباه کردی و پذیرفتی و اون هم اهمیتی نمی‌ده. فرقش چند ماهه.

ذهنم الان منفجر می‌شه. چرا من اینطوریم؟ چرا؟ کاش با نوشتن می‌تونستم ذهنم رو خالی کنم و تموم شه. فقط تموم شه. فردا بهتر می‌شم؟

-

انکار

  • دوشنبه ۵ مهر ۰۰
  • ۱۵:۲۷

من فکر می‌کنم کارم تو انکار خوبه. انکار اهمیت تو، انکار دلتنیگم، انکار دوست‌داشتنت. مثلاً می‌تونم انکار کنم که چقدر می‌خوام ببینمت. البته بعدش دلهره می‌گیرم امّا حداقل انکارش کردم. من به دنیا اومدم که دوستت داشته باشم، انکارش کنم و غرق بشم. حالا تو بگو. من قبل از تو به چی مشغول بودم؟

«لحظهٔ دیدار نزدیک است. 
باز من دیوانه‌ام، مستم 
باز می‌لرزد دلم، دستم 
باز گویی در جهان دیگری هستم.
های! نخراشی به غفلت گونه‌ام را تیغ 
های! نپریشی صفای زلفکم را دست 
وآبرویم را نریزی دل 
ای نخورده مست!
لحظهٔ دیدار نزدیک است.»
(ممنون اخوان بابت نوشتنِ من)

نوشته شده در دهم مرداد ۱۳۹۸ با کمی تغییر

-

۳۸۳

  • دوشنبه ۵ مهر ۰۰
  • ۱۳:۵۷

چه زهر آنک نام تو تریاک نیست؟

-

بیان۱

  • يكشنبه ۴ مهر ۰۰
  • ۱۰:۵۹

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

-

از دست فرهنگ

  • شنبه ۳ مهر ۰۰
  • ۰۷:۴۳

آقای محمدی‌نژاد منتظره اینا دارن برنامهٔ اوّل مهر اجرا می‌کنن. خجالت بکشین دیوانه‌ها.

-

۳۸۰

  • جمعه ۲ مهر ۰۰
  • ۰۱:۴۵

I'm weird and stuff ولی کاش یکی برام یه ویس بفرسته که چون بقیه تو خونشون خوابن داره یه چیزو با صدای آروم توضیح میده.

-

هایلایت هفته

  • جمعه ۲ مهر ۰۰
  • ۰۱:۰۹

حالا اگر انگلیسی از راست به چپ بود یا فارسی چپ به راست که این دوتا رو بشه باهم به کار برد چی میشد؟ حالا که با خودم سر صلح اومدم و مثل نقل و نبان انگلیسی بغلور می‌کنم وسط حرف‌هام و دیگه حتی حوصله ندارم ببینم مخاطبم می‌فهمه چی می‌گم یانه، این سیستم خط داره اذیت می‌کنه. anyway...

دو نفر تو روز‌ها الانم هستن که به شدت اعتماد به نفسم رو بالا می‌برن. اصولاً من معذب می‌شم وقتی یکی ازم تعریف می‌کنه یا ابراز محبت می‌کنه. Like I don't even get the feeling from my own mom ولی این دونفر که باشن استاد جمشیدی و بهرامی هر وقت یه چیز خوب درباره‌م می‌گن با حس نود درصد خوب می‌رم خونه. بهرامی که بهم گفت خیلی دیسیپلین دارم و منظمم و واقعاً کارم خوبه. اینطوری بودم که من کارم خوبه؟ Are you fuckin serious. و فتگفت آره و جدی نشست اثبات کرد. بعد هم ازم درباره ادبیات فارسی پرسید و براش شیوه شعر گفتن عروضی رو توضیح دادم و آخرش که گفتم هفته بعد می‌بینمت گفت: بازم از ادبیات برام بگیا! I felt the fuckin butterfly man. خب فکر نمی‌کردم یکی بخواد درباره‌ این چیز‌های ساده براش توضیح بدم و واقعاً خوشش اومده بود. کلا این شعار Spread the knowledge خیلی به دلم می‌شینه. مشخصاً وقتی من از وزن شعر می‌گم اونم از تحصیلاتش درباره موسیقی می‌گه و That's how you communicate healthily. استاد جمشیدی هم همینه. اون روز جدی برگشت به آقای امینی گفت این حسینی میفهمه رقص خط شکسته رو. خب واقعاً خط قشنگی بود. بعدش هم به جدایی گفت این حسینی با اینکه با نسل جدید بزرگ شده امّا قدیمیه. یکبار دیگه هم اینو گفته بود. چون منو استاد جدی بعد سه ماه اونقدر صمیمی شدیم و اونقدر هردفعه از شعر باهم حرف می‌زنیم که هر شنبه با ذوق می‌رم پیشش. مهم هم نیست رسولی نباشه، جدایی باشه، مازندرانی دیر بیاد. می‌رم پیش استاد می‌شینم و حس می‌‌کنم پیش پیر و راهنمام نشستم. و براش از ادبیات حرف می‌زنم و اون هم از جوونیش می‌گه. مثلاً مثل این نوشته. خلاصه رابطه‌ای که با این دو نفر دارم رو خیلی دوست دارم. Like a lot. اصلاً هایلایت هفته هستن. جدی:)
-

Desirable

  • پنجشنبه ۱ مهر ۰۰
  • ۲۲:۴۲

Havin' no regrets is all that the girl really wants.
-

رندوم شهریور

  • چهارشنبه ۳۱ شهریور ۰۰
  • ۲۲:۵۲

Me but not on my profile

  • چهارشنبه ۳۱ شهریور ۰۰
  • ۲۲:۴۷

-

۳۷۵

  • چهارشنبه ۳۱ شهریور ۰۰
  • ۱۹:۲۱

جات خالیه، جات خیلی خالیه.

-

درود بر لری و خاطره‌هاش

  • چهارشنبه ۳۱ شهریور ۰۰
  • ۰۱:۱۵

They can't see us here.
Get closer to me.
Now kiss me you fool.

Mr. X

-

Jazz

  • چهارشنبه ۳۱ شهریور ۰۰
  • ۰۰:۱۸

-از اینکه هنوز مقدار زیادی از استرس‌هام رو مامان بابام کنترل می‌کنن ناراحتم. یادم باشه وقتی بچه‌دار شدم استرس‌هام رو با روبان تحویل کودک بی‌گناهم ندم. و البته قبلش یاد بگیرم که نیازی نیست استرس‌های دهه چهل سالگی دوتا آدم رو تو دهه بیست زندگیم به دوش بکشم. Like, come on girl. That's not even a good reason to be stressed out.

-امروز خیلی جدی سر اینکه رشته دومم به زبان فارسی نیست پنیک کردم. بعد این خانم نگار واقعاً آرومم کرد و گفت به جنبه فانش نگاه کنم. هی یو! به جنبه فانش نگاه کن. قراره بری رمان قرن ۲۰ زبان اصلی بخونی و تو کورس‌های ۲ ساعته بشینی تحلیل کنی. تازه ۴ واحد خوشگل زبانشناسی داری. I mean isn't linguistic your dream feild?

-بعدشم من زبانم خوبه. دیگه وقتی به انگلیسی فکر می‌کنی و اتاقت شده No zone for persian thinking دیگه موضوع حل شده است. موضوع اگر دو سه تا اصطلاحه که خداروشکر گوگل حامی تو بوده همیشه.

-نمی‌دونم به خاطر استرسم بود یا چی که اینقدر امروز بد گیتار زدم. فردا درستش می‌کنم. قرار هم نیست برم مدرسه چون کار و زندگی دارم. به ثمین گفتم. شنبه صبح می‌رم حالا. ماگم رو هم میارم. اگر هم حاج‌خانوم قراره خوشش نیاد که فردا نیستم، خب خوشش نیاد. قرار نیست کمال‌گرایی زندگیم رو به گند بکشه. ممنون.

-I'm drinkin water. Can you beilieve it? Did I spell BEILIEVE right? Nope. That's believe actually.

-چند صحنه مورد علاقه امروز:
۱) هدی یونیکورنش رو گرفته بود بغلش و صورتش رو چسبونده بود بهش. رفتم نزدیکش گفتم دوستش داری؟ نشست روی پام همینطوری و گفت آره. :))))
۲) امین دستش سوخت و یه لحظه تو شوک بود. بعد همه اینطوری بودن که نمی‌دونیم داره می‌خنده یا گریه می‌کنه و مامانش قاطع گفت نه داره گریه می‌کنه و دویید سمتش. کفش هم پاش نبود. حسی که یه مادر به بچه‌ش داره غیر قابل توصیف و خیلی خیلی عجیبه برام. شناختی که یه مادر داره من رو به تحسین شدید وا می‌داره.
۳) با هدی بادکنک‌ها رو گرفتیم و تو چمن دوییدیم و دوییدیم. هوا خنک بود.
۴) پارسا آخرش می‌گفت با من می‌خواد توپ بازی کنه. پارساااا! :))))

-نمی‌ذارم به خاطر موضوع مامان بابام استرس بهم وارد شه. نمی‌ذارم به خاطر موضوع مامان بابام استرس بهم وارد شه. نمی‌ذارم به خاطر موضوع مامان بابام استرس بهم وارد شه. نمی‌ذارم به خاطر موضوع مامان بابام استرس بهم وارد شه. نمی‌ذارم به خاطر موضوع مامان بابام استرس بهم وارد شه. صد بار دیگه هم تکرار کن.

-فردا ۸:۴۵، ۸:۴۸ و ۸:۵۰ آلارم گذاشتم تا مشتی بر دهان تاند ۴ کوبیده و بعدش برم بیرون. فکر کنم آماده‌ام.

-

۳۷۲

  • سه شنبه ۳۰ شهریور ۰۰
  • ۱۳:۱۱

کی فکرشو می‌کرد زبان و ادبیات انگلیسی یه پرگرم ترجمه شده باشه؟ کی فکرشو میکرد من تو کارشناسی زبان‌شناسی بخونم درحالیکه می‌خوام برای ارشد زبان‌شناسی انتخاب کنم؟:))))

-

۳۷۱

  • دوشنبه ۲۹ شهریور ۰۰
  • ۲۲:۳۲

به من چیکار داری زن؟

-

Ta fête

  • دوشنبه ۲۹ شهریور ۰۰
  • ۰۱:۴۰

-بار مسئولیت رو حس می‌کنم امّا نمی‌دونم کدوم مسئولیت.

-امروز هیچ کاری نکردم. دقیقاً هیچ‌کاری. فقط پیش مشاور رفتم، کلاس زبان شرکت کردم و بقیه‌ش رو پیش مهمون‌ها بودم.

-خدا کنه برسم اون همه آهنگ رو حفظ کنم. اصلاً نمی‌دونم با جینگل بلز باید چه کنم.

-یه مدت طولانیه حس می‌کنم کازینم گیه. و واقعاً حسم قویه در این مورد خاص. البته نه که اهمیتی بدم یا نظرم نسبت بهش تغییر کنه. ولی خب یه چیزی تو چشمم داره آلارم می‌ده.

-امروز قبل رفتن پیش مشاور اینطور بودم که خب من چی‌ بگم این جلسه؟ بعد رفتم و حرف زدم. یو نو؟ فقط حرف زدم. از حس‌های پیش پا افتاده تعریف کردم و فکر می‌کنم خوب بود. نیاز داشتم فقط حرف بزنم. همونطور که نیاز دارم یکبار هم فقط گوش بدم.

-هی دوست دارم بدونم این آشنا که وبلاگم رو پیدا کرده کیه بعد می‌گم خب، هرکسی باشه. چه فرقی داره؟ بخون، اشکالی نداره. امّا خیلی جدی نگیر. حرف که تو دهنم میاد روش فکر نمی‌شه، فقط تایپ می‌کنم. اصلاً اینجا برای اینه که تو زندگی واقعی چرت و پرت نگم. برای همین هم اول وبلاگ بزرگ نوشتم خوش اومدی به «واقعیت من».

-من اگر دچار مرض عشق نشم، شاید بتونم به هدف‌هام برسم. بعداً وقت عاشقی هست انشالله.

-امروز تا رفتم تو اتاق مشاور گفتم درد بی‌دردیه دیگه. بعد نشستیم باهم به درد بی دردیم خندیدیم و بعد حرف زدیم.

-غلط بکنم پام رو دوباره بذارم اینستاگرام. چقدر یه اپ می‌تونه بدی تو خودش جا بده که اینقدر سیاه و تیره بشم با ۱یک ساعت بودن توش؟ به زور حالم رو خوب کردم به خدا!

-

اه!

  • يكشنبه ۲۸ شهریور ۰۰
  • ۰۰:۱۰

به صورت خودکار حال خودم رو بد می‌کنم. من را چه شده؟
-

۳۶۸

  • يكشنبه ۲۸ شهریور ۰۰
  • ۰۰:۰۶

به طور عجیبی دلتنگ توام. آنطور که می‌خواهم در آغوشت بکشم و در تو حل بشوم. چهرت‌ات بر قلبم سنگینی می‌کند و دوری تو نه که بخواهم اغراقی بکنم، واقعا شبیه خنجری در قلبم است، درد ممتد و فشردگی. بخش بزرگی از قلبم مملو از تو بود و سخت است اینطور تهی و سخت باشم. تو من را به دنیایی دیگر می‌بردی. مدت طولانیست که می‌خواهم باری دیگر زندگی آنطور که با تو بود را هر طور که شده بچشم. نمی‌توانم.

-

The touch

  • شنبه ۲۷ شهریور ۰۰
  • ۱۹:۰۰

به دستانم که نگاه می‌کنم، ردّی گرم از لمس دستانت به‌ جا مانده. تا سالیان سال همان برای نفس کشیدنم کافی است.

-

Ce soir est la nuit où nous allons tomber amoureux

  • شنبه ۲۷ شهریور ۰۰
  • ۰۱:۲۱

خلوتگاه درونی

  • شنبه ۲۷ شهریور ۰۰
  • ۰۱:۲۰

-تو تمام این ۱۹ سال اولین تابستون واقعی زندگیم رو گذروندم و این هفته آخره. بالاخره نه کنکور داشتم نه کلاس تابستونی. خودم بودم، شاهنامه بود، فیلم و سریال بود، کار‌های جدید بود و یکم فراغ بال. فقط یکم. حالا هفته آینده دانشگاه شروع می‌شه. کار شروع میشه. باید صبح‌ها زودتر بیدار شم و Get used to having my shit together.

-از چیز‌های ظریفی لذت بردم و خوشحالم. تهران از روی صدر خیلی زیباست، کتاب خوندن روی تاب وسط حیاط واقعاً حس خوبی داره.

-کاش بتونم یکبار تجربه کنم وقتی کتاب‌ها می‌گن:«نور مهتاب اونقدر زیاد بود که جزئی‌ترین اشکال به خوبی دیده می‌شد.» هر وقت مهتاب بوده یک عالم نور دیگه هم بودن که مطمئن نبودم دقیقا اشیاء توسط کدومشون روشن شدن.

-نسبت به ترم ۳ حس خوبی دارم. ندانم چرا.

-این موسیقی واقعاً خوبه. خدای من!

-فکر کنم همین.

-

وات؟

  • جمعه ۲۶ شهریور ۰۰
  • ۱۱:۰۲

یکی صبح ساعت ۷:۴۶ اومده تو وبلاگ تا ۹:۵۲ داشته می‌خونده. :))))))))

ممنونم از شما، ممنونم از مسئولین، ممنونم از ریاست جمهوری.

-

۳۶۳

  • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۰۰
  • ۲۲:۲۹

بهرامیان(به من): دخترم

من: :')))))))

-

Tous les mêmes

  • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۰۰
  • ۱۴:۳۲

Toi t'y pensais.

-

موافقم

  • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۰۰
  • ۰۱:۱۶

-

-

ژوراسیک

  • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۰۰
  • ۰۱:۱۵

کی فکرش رو می‌کرد پارک ژوراسیک اینقدر خفن باشه که علاقه شدیدم به دایناسور‌ها رو ارضا کنه؟ البته ژوراسیک‌های جهان که می‌خوام در آینده ببینمشون در برابر این پارک غول‌هایی هستن امّا برای اینجا و این زمان زیبا بود. :)
این منظره‌، دقیقاً چیزیه که دوست دارم هر روز وقتی پنجره‌ام رو باز می‌کنم ببینم. البته سر و صداشون زیاد بود.
-

بیزار

  • سه شنبه ۲۳ شهریور ۰۰
  • ۲۳:۱۳

به یک بیزاری وسیع دچار شدم. احساسی که قبلاً هیچ‌وقت درگیرش نبودم. صداهای اطرافم اذیتم می‌کنن، صدای تلوزیون، صدای موسیقی تو گوشم، صدای آدم‌ها. برنامه ریزی اذیتم می‌کنه، دونستن کار‌های فردا و پس‌فردا و پس اون فردا. آدم‌های اطرافم و رفتارشون اذیتم می‌کنن، زیاد صحبت می‌کنن، کم صحبت می‌کنن، غر می‌زنن، نمی‌دونن. شغلم اذیتم می‌کنه، خب من چکار می‌تونم برات بکنم وقتی امروز کم درس خوندی یا فلان روز نتونستی فلان تست رو بزنی؟ تحصیلم اذیتم می‌کنه، دانشگاه تهران، آدم‌های دانشکده، خاله زنک‌ بازی که از سر اتفاق اسمش انجمن علمیه، این ۴ سالی که قراره طول بکشه. تلاش‌هام اذیتم می‌کنن، چرا به نتیجه نمی‌رسه؟ چرا وقت نتیجه رسیدن نمی‌شه؟ سرگرمی‌هام اذیتم می‌کنن، چرا خط دیگه آرامش نمی‌ده بهم؟ چرا گیتار انگار از سر زوره؟ چرا دیگه فردوسی قلبم رو نمی‌گیره تو دستش و فشار بده؟ چرا ورزش‌ کردنم حالم رو خوب نمی‌کنه؟ چرا کتاب‌ها برام نقطه امن روز نیستن؟ چرا ویراستاری برام دیگه جذاب نیست؟ زمان اذیتم می‌کنه، طول کشیدن، طولانی شدن، کش اومدن، زنده زنده دفن شدن تو زمان.
هر چیزی رو نگاه می‌کنم اذیتم می‌کنه. باید شاکر هم باشم چون خیلی چیز‌ها هست که از سر اتفاق اطرافیان خیلی بهم می‌گن چه خاصه که دارمشون. خودم می‌دونم امّا کو لذت؟ چند وقته لذت نبردم؟ چند وقته از صحبت کسی لذت نبردم؟ چند وقته از شنیدن یه آهنگ مو به تنم سیخ نشده؟ چند وقته هیجان نداشتم؟ چند وقته یک شعر خوب نخوندم؟ چند وقته یک آدم متفاوت ندیدم؟ چند وقته یک اتفاق خیلی عالی برام نیوفتاده؟ خودم می‌دونم چقدر چیز‌ها هست برای شکر امّا کو لذت؟ کو؟ چرا نمی‌تونم لذت ببرم؟ چرا دلم خوش نمی‌شه؟ چرا باید بچرخم دور خودم، بچرخم دور خودم، بچرخم دور خودم. چرا باید سرگیجه داشته باشم؟ هجده سالگی و نوزده سالگیم معجونی از بیزاری و اذیت بود. معذب بودم این دو سال. سال بعد هم همینم؟ نمی‌دونم. تا آخر عمرم همینم؟ نمی‌دونم. کاش یک‌چیز لذت بخش اتفاق بیوفته. قلبم بلرزه، از ته دل بخندم، لبخند واقعی بزنم، از سر شوق کسی رو بغل کنم، یک صحبت طولانی داشته باشم، یک نفر خوب رو تو کافه ببینم، یک ویس دریافت کنم که هزار بار گوشش بدم، یه کتاب زیبا به دستم برسه، یه بیرون رفتن لذت‌بخش داشته باشم، یه هیجان خوب بهم وارد بشه. کاش زندگی دوباره به جریان بیوفته تا بتونم از چیز‌هایی که دارم لذت ببرم.

-

۳۵۸

  • سه شنبه ۲۳ شهریور ۰۰
  • ۲۰:۱۷

وای این دختر واقعاً رو مخمه. هیس بابا بچه جون.:)))

-

در چرایی خوب بودن آهنگ کوتاه

  • سه شنبه ۲۳ شهریور ۰۰
  • ۱۸:۳۳

۶:۲۹ : دلم می‌خواد Could cry thinking 'bout you گوش کنم امّا ۶:۳۰ کلاسم شروع میشه.

۶:۲۹ : Play it anyway

۶:۳۰ : اتمام آهنگ.

-

۳۵۶

  • سه شنبه ۲۳ شهریور ۰۰
  • ۰۱:۴۷

دوست دارم یک‌ نفر برام دربارهٔ یه چیز جالب رو در رو صحبت کنه. من هم واقعاً گوش بدم بهش.

-

Just

  • سه شنبه ۲۳ شهریور ۰۰
  • ۰۰:۳۳

می‌تونم گریه کنم با فکر کردن بهت.

-

چرا از خواندن بلندی‌های بادگیر خسته نمی‌شوم؟

  • دوشنبه ۲۲ شهریور ۰۰
  • ۱۵:۵۹

بلندی‌های بادگیر واقعاً کتاب مورد علاقه منه. احساسی که از شخصیت‌های کتاب بهم دست می‌ده اونقدر ضد و نقیضه که گیجم می‌کنه و علاقه‌ام هربار بیشتر و بیشتر میشه. هیث کلیفی که هر بار با خوندن «خبر مرگ آقای هیت کلیف بهتون نرسیده؟» خوشحال می‌شم و سریع احساس غم و اندوه بهم دست می‌ده. هربار از خوندن صحنه‌ی مرگش می‌ترسم و باز هم ناراحت می‌شم. از هیرتن که حرصم می‌گیره امّا احساساتی که بدون حرف زدن نشون می‌ده منو مجذوب می‌کنه. وقتی سرش رو می‌ندازه پایین و از اینکه کاترین گونه‌اش رو بوسیده سرخ می‌شه، از اینکه سعی می‌کنه سر در عمارت رو بخونه درحالیکه دقیقاً اسم خودش نوشته شده، از اینکه اینقدر خجالتیه و حسی که نسبت به هیث کلیف داره رو با تمام اشتباهاتش نمی‌تونه کنار بذاره، همه و همه اون حس اوّلیه رو از بین می‌بره. درست برعکس اون که هر دو کاترین‌ها که اینقدر رفتار‌های متفاوت و در عین حال شبیه به همدیگه‌ای دارن من رو شگفت‌زده می‌کنن، آدمی مثل لینتون باعث می‌شه بخوام سرم رو به دیوار بکوبم و از خودم بپرسم چطور پسر ایزابلا که از دست هیث کلیف فرار می‌کنه و می‌ره تو غربت زندگی می‌کنه و هیث کلیف که مشخصه چجور آدمیه همچین موجود بی‌مصرف و تن‌آسا و بدبختی می‌شه؟ برای تنهایی ادگار هم حتّی بعد مرگش دلسوزی می‌کنم. طوری که روح هیث‌کلیف و کاترین همیشه باهم شب‌های بارونی رو پرسه می‌زنن و ادگار تنها به زندگی بعد مرگش ادامه می‌ده درحالیکه لیاقت تمام محبت کاترین رو داره، دنیا و آخرت. و در آخر الن دین عزیز. نلی عجیبی که من رو یاد بیهقی می‌ندازه. طوری که خاطرات رو ریز به ریز تعریف می‌کنه و همیشه به عنوان یه راوی واقعی تو تک تک صحنه‌ها حضور عمدتاً بی‌تاثیر داره. یه شنونده‌ی تمام عیار و یه نقال حرفه‌ای. طوری که نه از بودنش رو صحنه خسته می‌شی نه از شنیدن اون اتفاقات. طوری که حضورش تقریباً تو تمام صحنه‌های کتاب طاقت‌فرسا و اذیت‌کننده نیست که هیچ، خوش‌حال کننده و گرما‌بخش هم هست. اونقدر این نقل داستان عمیقه که وقتی متن برمی‌گرده به سال ۱۸۰۱ و می‌بینم که آقای لاک‌وود مریضی داره به الن دینی که حالا پیر شده و داره چیزی می‌بافه گوش می‌ده انگار تازه یادم میوفته الان هیجده سال پیش نیست و تو تپه‌های سبز بین گرینج و وودرینگ‌هایتز گردش نمی‌کنم، بلکه تو گوشه گرم یکی از اتاق های گرینج نشستم و جز ما سه نفر کسی تو اتاق نیست. 
خوندن بلندی‌های بادگیر من رو خوشحال و ناراحت می‌کنه و فکر می‌کنم بار دیگه که این کتاب رو بخونم چند سالی از حالا گذشته. برای منی که دوباره داره این شاهکار رو می‌خونه، امیدوارم با شنیدن این موسیقی دوباره یاد حالت موقع خوندن بشی امّا حسرت چیزی رو نخوری.

-

۳۵۳

  • يكشنبه ۲۱ شهریور ۰۰
  • ۱۳:۱۱

همیشه روز قبل اینکه حقوقم رو بریزن اینطوریم که: حالا چه غلطی بکنم؟:)

-

لاک قرمز

  • جمعه ۱۹ شهریور ۰۰
  • ۲۰:۲۵

اگر لاک قرمز می‌زنی نباید بعد چند روز پاکش کنی. باید بعد چند روز بمیری.

-

OH YOU IDIOT

  • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۰۰
  • ۱۱:۴۲

When life gives you lemons you might start questioning why you think life’s giving you fruits instead of just realizing this a REAL CRISIS.

-

Finally vaccinated

  • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۰۰
  • ۰۱:۳۳

راستش امشب واقعاً حوصله نوشتن ندارم امّا نمی‌خوام بعداً به خودم بگم: «وا! چرا ننوشتی؟» پس می‌نویسم.

حدود یک ماه پیش قرار شد به کارکنان مدارس واکسن بزنن. هر مدرسه‌ای همه کارکنانش رو داد به جز فرهنگ. فرهنگی که اگر شر نرسونه، خیری نمی‌رسونه. من به شدت عصبانی و پیگیر هر روز به مظفری و حاج‌ خانم پیام می‌دادم. امّا مطمئن بودم هیچ کاری نخواهند کرد. گفتم مدرسه نمیام تا متوجه بشن باید کاری بکنن. البته حاج خانم واقعاً از دستم ناراحت بود ولی خب. نمی‌تونم همه رو کنترل کنم که. واقعاً عصبانی و ناراحت بودم. یک ماه گذشت و مدرسه هیچ کاری نکرد تا پریروز. پریروز خانم مظفری گفت مثل اینکه یه نفر با معرفی‌نامه رفته خیابان جشنواره و اونجا بهش واکسن زدن. من بالاخره خوشحال شدم. گفتم چهارشنبه صبح می‌رم معرفی‌نامه می‌گیرم و هرجوری هست واکسن می‌زنم. بابا این وسط گفت:«تو که به حرفم گوش نمی‌کنی، واکسن نزن ولی.» و من که می‌دونم این  نباید کلاً خیلی ناراحت بشم در کمال تعجب ناراحت شدم و به جای ایگنور کردن سعی کردم جواب بدم. گفتم:«بابا جان کار من، تحصیل من و شهروندیم همه به کارت واکسنه.» البته می‌خواستم این جمله رو بگم. تا گفتم: «کار من...» بابا قیافه «نه بابا» رو به خودش گرفت. آره خیلی جالبه این کار. من واقعاً به عنوان یه زن خیلی خوشحال می‌شم از این ایمپرشن. مهم نیست. به هر حال دیشب ناگهان برای دانشجو‌های دانشگاه تهران واکسن زدن باز شد و من سریع ثبت نام کردم. حالا اینکه چرا فقط تهران بماند. افتادم ۴:۳۰ بوستان گفتگو امّا صبح رفتم با مامان الزهرا و واکسنم رو زدم. شلوغ بود و همه غر می‌زدن. یه جمعیت که حدود دو تن نفری تنفر حمل می‌کردیم. زیبا نیست این صحنه ها الکساندر؟ الحق که چرا. خلاصه این واکسن سینوفارم بالاخره زده شد و تمام. حالا هم که خیلی مورد قبول واقع نشده سینوفارم ولی به درک. همین بود هر چیزی که می‌تونستم به دست بیارم اینجا. دستم درد می‌کرد امّا الان خوبه. البته که حنانه ۳۰ بار زد به دستم چون حواسش نبود و درد هم نگرفت امّا به شوخی دیوونه‌ش کردم. حالا تمام خانواده‌ام یه دز واکسن رو زدن و انشالله تا ماه آینده اگر خدا بخواد هر دو دز رو زدیم. این هم از ماجرای واکسن و اعصاب خوردی‌هایی که این فرهنگ و کشور و کرونا برای من درست کرد.

Silver Spoon

  • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۰۰
  • ۰۱:۱۷

سیلور اسپون مفهوم خیلی نسبی و جالبیه. من در برابر یه جمعیت زیادی سیلور اسپونم و جمعیت زیادی در برابر من. بعضی‌ها آدم‌ها فکر و خیالاتی که من دارم رو خیلی راحت ندارن. برای یه سری نکات ریز و کوچک هیچ اهمیتی قائل نیستن درحالی که من برای همون نکات امشب و شب‌های زیادی توی اتاقم اشک ریختم و فکرش رو کردم. همونطور که یک عالم آدم دیگه برای مسائلی امشب تو اتاقشون اشک می‌ریزن که من حتّی تو دورترین کابوس‌هام بهش نمی‌رسم. یه‌سری‌ها بدون جنگیدن چیز‌هایی رو دارن که من براشون تا خرخره جنگیدم، کمال‌گراییم رو به سطح خیلی بالایی رسوندم، باعث ایجاد اختلال روانی شدم، وسواس فکری و نظری گرفتم، فشار روانی رو تحمل کردم که آثار بد خودش رو داشته و داره. و در همون سطح دوباره من یه سری چیز‌ها رو تو زندگیم دارم که از ابتدا همون‌جا بودن و حتی الان مثالی به فکرم نمی‌رسه چون در این حد معمول و عادین. حالا در چرایی اینکه این مسئله برام جالب و در مرحله بالاتر مهمه اینه که کمال‌گرایی، اختلالی که باهاش دست و پنجه نرم می‌کنم، باعث میشه سطح پایین‌تر خیلی چیز‌ها رو قبول نداشته باشم امّا مجبور باشم باهاش زندگی کنم چون چیزی غیر اون ندارم. وقتی به این اجبار می‌رسم به خودم فشار روانی وارد می‌کنم. درست مثل لود روانی منفی که امشب درونم داره وول می‌خوره. این فشار روانی اگر جلوش رو بگیرم می‌شه یه عصبانیت و درد جسمی امّا اگر با خودم رو راست باشم می‌شه یه گریه طولانی و یه نوشته طولانی‌تر. اما چیزی که می‌مونه این فشاریه که به خودم میارم.
امشب به عنوان شبی به یادگار می‌مونه که من فشار روانی زیادی تحمل کردم. نه فقط برای خودم که دارم غم دو نفر دیگه رو هم می‌خورم درحالی که می‌دونم احتمال خیلی زیاد مشکل آنچنانی ندارن. اگر داشتن می‌گفتن؟ نمی‌دونم. نمی‌دونم‌های زیادی توی ذهنم هست که مدت زیادیه دارم باهاشون سر می‌کنم. سیلور اسپون بودن رو می‌ذارم همینجا و دیگه چیز اضافه‌تری نمی‌گم. راستش خیلی حوصله هم ندارم.

-

BABEL

  • چهارشنبه ۱۷ شهریور ۰۰
  • ۰۱:۰۸

-سامانه واکسن رو برای دانشگاه تهران و فقط دانشگاه تهران باز کردن. کی چی؟ خدایا که چی؟ خونمون رنگین‌تره؟ جونمون مهمتره؟ خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس.
-فردا صبح می‌رم که واکسن بزنم امّا یادم می‌مونه ماه پیش این موقع فرهنگ باید واکسن منو می‌زد امّا اونقدر دست دست کردن که دانشگاه اومد وسط. شغل با حقوق ثابت پیدا کنم ثانیه‌ای تو اون جهنم دره نمی‌مونم. دیوانه‌ها!
-یک پیام از بچه‌ها رو جواب می‌دم پیام بعدی می‌رسه. پشتیبانی یک شغل ۲۴ ساعته‌ست مردم.
-چند روزیه با مینا حرف می‌زنم و واقعاً خوبه.
-شاید گیتار رو بندازم چهارشنبه‌ها چون پنج‌شنبه خیلی آخر هفته‌ست. همین الانش کلی برنامه ریخته سرم.
-دانشگاه حضوری شه نمی‌تونم عظیمی رو بذارم یه گوشه حرف بزنه خودم برم سرکار.:)
-دانشگاه حضوری نشه فعلاَ. حالا شاید ترم بعد.
-اه!
-هیجان دارم. نمی‌دونم چرا. چی‌شده؟ چی قراره بشه؟دوباره پلک دلم می‌پرد نشانه چیست؟
-دلم براش تنگ شده. لعنت بر این دل من! لعنت! اونقدر زیاد که نمی‌دونم این وقت شب چه کنم.
-فکر کنم همین.

-

Les langages de l'amour

  • چهارشنبه ۱۷ شهریور ۰۰
  • ۰۱:۰۰

در این‌که فارسی و فرانسوی هر دو زبان عشق هستند که شکی نیست. امّا عشقی که تو زبان فارسی هست هزار هزار فرسنگ با عشق فرانسوی فرق داره.

-

۳۴۵

  • سه شنبه ۱۶ شهریور ۰۰
  • ۱۹:۴۴

کلاً فکر کنم یه سری کار‌ها رو هیچ وقت انجام ندم تو زندگیم. خوشحال هم هستم که امکانش کمه.:)

نظّاره

  • دوشنبه ۱۵ شهریور ۰۰
  • ۲۲:۲۵

پنهانی باده نوشیده‌ام، همه از چشم تو.

-

این فیلد نمی‌تواند خالی باشد.

  • يكشنبه ۱۴ شهریور ۰۰
  • ۲۳:۵۵

صدای موسیقی بلند است. از بلندی به پایین می‌پرم و روی نوک پایم می‌چرخم و می‌چرخم و دوباره می‌روم روی بلندی. روبروی آینه، روبروی آن جمعیت نظاره‌گر دست‌هایم بلند شده و سرم به میانشان خم می‌شود. انحنای موسیقی و دست‌ها همزمان می‌‌شوند. و بعد از حجم نور کاسته می‌شود. شعله‌ای روشن می‌کنم و درهم می‌بافم. ورق‌ها را به سینه می‌فشارم. بوی شعله می‌‌دهند. دوباره می‌ایستم و می‌چرخم و می‌چرخم. عبادت کنان و در خود فرو رفته. جمعیت نظاره با هر چرخش کم می‌‌شوند. می‌دانستم با سکون بیشتر مشاعر، جمعیت نیز به تدریج کم و کمتر می‌شوند. هر چرخش قدمی به واقعیت نزدیکم می‌کند. صدایی از بیرون می‌آید. هراس‌انگیز و ترسناک. می‌خواهم تمامش کنم، حالا.

-

Je t'aimais, je t'aime, je t'aimerai

  • يكشنبه ۱۴ شهریور ۰۰
  • ۰۰:۲۶

با خودم فکر می‌کردم که آیا من می‌توانم بازگردم به همانی که بودم؟ من در بود و نبود تو تلخی‌‌هایی را تحمل کردم، شیرینی‌هایی را چشیدم که فکر می‌کنم هیچ‌ گاه نتوانم به قبل تو بازگردم. انتظار برای تو من را به زمین می‌کشاند. من در میان وجودم سوزشی را حس می‌کردم که تنها تو می‌توانستی ایجادش کنی. هنوز برای تو دلتنگی می‌کنم و هنوز از نشانه‌هایت سرباز می‌زنم. تا مدّت‌ها انکار می‌کردم اما این چیز‌ها برای آدم‌های دیگر بود. من آنقدر با خودم صادقانه رفتار می‌کنم که انکار و غیره بر من پاسخگو نبوده و نیست. حالا برایم روشن است که تو مفهومی جدا بودی از فکری که در سر من از تو بود. راستش یک‌ چیز‌هایی هم با همان فکرت ادامه پیدا کرده و نمی‌خواهم خیلی هم مبارزه بکنم برای برهم زدنش. حرف خاص دیگری ندارم که بزنم. تنها دوست داشتم بنویسم که اگر روزی بخواهم در خیابان آشنایی ببینم تو در اول صف اولویت نیستی. میانه هم نیستی راستش را بگویم. شاید هم اگر تو را ببینم با تو برخورد بدی بکنم اما هنوز در ذهنم تو را دوست داشته باشم.

-

341

  • شنبه ۱۳ شهریور ۰۰
  • ۱۸:۱۹

Tokyo's down.

-

امروز تا الان

  • شنبه ۱۳ شهریور ۰۰
  • ۱۵:۴۴

امروز روز خوبی نبوده تا الان. ۹۹ درصد کار‌هام پیش نرفت با اینکه خیلی دوندگی کردم. اونی هم که پیش رفت کار من نبود. خیلی خسته‌‌ام. کاش همچین روز‌هایی خیلی کم پیش بیاد. دقیق‌ترش رو تو دفتر می‌نویسم.

-

339

  • جمعه ۱۲ شهریور ۰۰
  • ۱۵:۳۲

Don't let them ruin our beautiful rhythms.

-

چرا می‌نویسم؟

  • جمعه ۱۲ شهریور ۰۰
  • ۰۰:۴۰

روزانه مفصل نوشتنم تو دفترچه سه تا دلیل داره. به اولویت می‌شن:

۱) اگر یک روز این تمدن و اینترنت و تمام متعلقاتش از بین رفت و همه‌چیز کاملاً نابود شد به جز این دفترچه، من مفصل بمونم و همه هی برن تحقیق کنن این‌ کار‌ها که صاحب دفترچه می‌کرده چی بوده تو تمدن قبلی و چه دلایلی پشتش بوده. بعد نسخه خطی رو هی بخونن و درباره تلفظ‌های مختلف اصطلاحاتم صحبت کنن. مجالس علمی مختلف دربارهٔ اسم آهنگ‌هایی که پایینش نوشتم مطرح شه و از خودشون بپرسن: «یعنی این چند کلمهٔ انگلیسی چه معنایی داشتن تو تنها مدرکی که برامون باقی مونده؟» آیا کد نویسنده به آیندگان بوده؟ یا یک چیز بسیار ساده‌تر؟

۲) خودم چند سال بعد بپرسم: «یعنی من فلان روز تو فلان سال چیکار می‌کردم؟» بعد برم مفصلش رو بخونم.

۳) نوه‌ام دفتر رو پیدا کنه و بخونه. حتّی این وبلاگ هم همه به خاطر اونه و البته دلایل بالا.

-

Pilots

  • پنجشنبه ۱۱ شهریور ۰۰
  • ۰۱:۴۰

-یکم غمگینم، یکم استرس دارم و غیره.

-مثل اینکه دانشکده مقصد طول می‌دن کار‌ها رو. باید حضوری رفت. اینطوری یه دانشجو می‌بینم که باهاش صحبت کنم. بهتره.

-وطن نباید جایی می‌شد که هر فرصتی برای فرار غنیمت بود. نباید...

-به کبودی روی گردن آدم‌ها اشاره نکنید بگید:«ئه! چی شدی؟» کمی تأمل و تعلل پاسخگو است.

-

خودت موفق باشی که من رو خوشحال کردی.:)))))

-امید که هیچ، روزنه امید هم ندارم. هیچی کلاً. می‌دونی که الکساندر؟ آدمی قرار بود به امید زنده باشه.

-فردا روز بهتریه؟ احتمالش کمه. Comme toujours ou meme la peine(کیبوردم اکسان نداره؟)

-همین.

-

۳۳۶

  • سه شنبه ۹ شهریور ۰۰
  • ۱۹:۵۵

چرا اینطوری شدم؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ اه!

-

Ring my bells

  • دوشنبه ۸ شهریور ۰۰
  • ۲۲:۴۷

-It's like the world just disappears when you around me

-این آهنگ رو گوش می‌دم حس می‌کنم راهنماییم. چقدر خوش می‌گذشت!:(

-از وقتی روزانه دفتری رو شروع کردم یادم رفته پاراگراف بنویسم.

-من از اون دختر‌هام که اونقدر پایتخت‌نشین هستم که هیچی از شهر‌های دیگه ندونم. البته تو تهران هم نذری پخش نمی‌کنن.

-برای شمع عطیه داره اتفاقات عجیبی میوفته.

-اگر می‌رفتم دانشگاه خیلی بیشتر خوش می‌گذشت. امّا ممکن هم بود این بشر اینقدر می‌رفت رو مخم که در کنار دانشجویی و پشتیبانی شغل شریف جانی و آدم‌کش بودن رو هم ادامه می‌دادم.

-امروز استاد‌ها را می‌دیدم امّا چون نمی‌شناختم سلام نمی‌کردم و اون‌ها هم چون عادت دارن وقتی از یه معبری رد می‌شن ۱۰ نفر جلوشون سجده کنن با تعجب بهم نگاه می‌کردن.:))

-الهه آدم باحالیه. نه چون پول غذام رو حساب کرد، چون صرفاً باحاله.

-I'm too casual sometimes and even I notice it

-فردا تا خرخره کار دارم چون امروز کارام رو انجام ندادم. امپقفه فرانسوی رو یاد نگرفتم هنوز. اه.

-خیلیم راضیم ۶ واحد با آزادیان دارم. الکی نمی‌خواد الگو دیگران رو پیش بگیرم وقتی می‌دونم خودم راضیم. می‌دونی چرا؟ چون این ترم می‌خوام درس بخونم و شوخی ندارم.

-ببین کی دو‌ وجهی رو درخواست داده و شاید این ترم حتّی یه دو واحدی خوب گیرش بیاد. امّا باید اوّل یه نفر رو پیدا کنم که تو دانشکده زبان‌های خارجی انگلیسی بخونه و کمکم کنه.

-الهه می‌خواست مدیریت کهاد کنه امّا اقتصاد زد. تصمیم آنی به این می‌گن‌ها مونا خانم.:) من که اهلش نیستم. اگر برنامه غیر طبیعی پیش نیاد من تا جمعه هفته بعد برنامه‌ام مشخصه.

-اون مرحله از پشتیبانی‌ام که نمی‌دونم کدوم نکته رو دارم به کدومشون می‌گم، فقط می‌گم.:)

-

شکارم از دست این بشر

  • دوشنبه ۸ شهریور ۰۰
  • ۱۶:۳۷

قبلاً هم نوشته بودم که چقدر از این آدم حرصم می‌گیره. الان هم می‌نویسم. ببین تو تا به حال دانشکده رو حضوری و رسمی نرفتی پس وقتی حرف کار‌های دانشکده‌س لازم نیست از اول شخص جمع استفاده کنی جوری که انگار شب‌ها با هادی می‌ری خونه. ما می‌فهمیم چقدر عقده انجمن و تشکل‌ها رو دلت مونده لازم نیست فریاد بکشی. ای خدا!

-

وادی وحشت: انتخاب واحد ۲(توضیح)

  • دوشنبه ۸ شهریور ۰۰
  • ۰۱:۰۵

وادی وحشت: انتخاب واحد۲

که چه شد و چرا شد؟
اوّل از همه بگم که ۱۱:۰۹ رفتم تو سایت ولی گفت فرم شما ۱۱:۰۹ باز میشه. و رو به سایت این حالت بودم که وات د هل ایز رانگ ویت یو؟ حالا مک به‌ اندازه کافی اذیت می‌کنه و سافاری که نمیاره هیچ، کرومش هم کار نمی‌کرد. ۹۸‌ایا مرجع بشری رو پر کرده بودن و می خواستم گریه کنم. تا به من ترسید تاریخ شهبازی هم پر شد. برای همینه که مثل یه سندروم استکهلم گرفته اینجا نشستم و ۶ واحد با آزادیان دارم که دوتاش تو یه روز و پشت همه.:) البته راضیم و خیلی مشکلی ندارم. نمره که خوب میده. بعدشم قراره ترم ۳ درس بخونم. جدی.
حالا عمومی کشور دوست رو برداشتیم و بقیه درس‌ها هرجور شده و بیهقی امامی خیلی لب مرز گرفتم،(اگر امامی بهم نمی‌رسید مرخصی می‌گرفتم. جدی.) امّا تا اعمال تغییرات رو زدم گفت کد تاییدیه تحصیلی نداری. واقعاً ترسیدم و فکر کردم مشکل منه. امّا دیدم همه این مشکل رو دارن. بعد از ۳۸ بار تماس گرفتن(راستِ راست، مدارکش هم موجوده.) با آموزش بالاخره برداشتن و قول دادم تاییده تحصیلی رو بیارم تا ماه آینده که همش دروغه به‌خدا چون مشکل سایت بوده. کل ورودی ۹۹ که نمی‌تونن اشتباه کنن. سایت رو برام باز کرد و اعمال تغییرات رو زدم. امّا کروم دیگه کار نکرد و مجبور شدم برم رو ویندوز و کلی طول کشید و اونجا بالاخره شد. لعنت بر اپل! اونقدر استرس کشیدم که حس می‌کنم امروز سه بار پیاده رفتم شهرری و برگشتم. حالا چیزی که بهم رسید و فکر کنم راضیم:
تاریخ۳ آزادیان، ناصرخسرو عظیمی، بیان و عروض عیدگاه، مرجع آزادیان، رستم و اسفندیار آزادیان، بیهقی امامی:)، قرائت۱ بشری:))، نحو۱ حسن پوری:)))، انقلاب کشوردوست امّا ۸ صبح. به خوبی و خوشی و میمنت این ترم رو هم بگذرونیم که فقط تموم شده این دوره تاریک و خفه‌کننده کارشناسی که کلاً ۳ یا ۴ تا لطف داره و دانشگاه تهران و بند و بساطش هم بره پی کارش.

 

-

۳۳۲

  • شنبه ۶ شهریور ۰۰
  • ۲۳:۱۳

غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده

-

نقل قول از استاد

  • شنبه ۶ شهریور ۰۰
  • ۱۹:۰۵

شاید امروز خیلی حالم خوب نبود و هنوز هم عالی نیستم. عجله داشتم، این آقا که اومده بود خط خیلی از خودراضی بود و از خود‌راضی‌ها خوشم نمیاد، هیچ‌کس نتونست من رو تا مترو برسونه، نمی دونم اصلاً کسی می‌دونه من فردا نمی‌رم مدرسه یا نه، نمی‌دونم چرا مدرسه اقدام درست حسابی نمی‌کنه برای واکسن، یهو جلسه می‌ذارن بدون اینکه از قبل هماهنگ کنن، هنوز آمادگی دوباره پشتیبان شدن رو نداشتم و هزارتا نگرانی دیگه. الان هم اونقدر آروم نیستم که بخوام چیزی بنویسم امّا می‌خوام بنویسم.
امروز خط به طرز عجیبی خلوت بود. من بودم، استاد بود و مازندرانی. بعد از اینکه مشقم رو دید استاد، براش یه غزل خوندم. یکم از شعر حرف زدیم تا اینکه یه نقل قول تقریباً اینطور داشت استاد. شاید کامل نباشه و اینور اونور داشته باشه امّا مضمون همین بود:
«من واقعاً امیدوارم شما عشق رو تو زندگیتون تجربه کنید. نه عشق آسمانی‌ها، عشق زمینی. اون وقته که میشه این شعر‌های حافظ رو درک کرد. من وقتی ۱۴-۱۵ سالم بود عشق رو تجربه کردم. حالا من یه نوجوون نجیب که تا سالها این راز رو تو دلم نگه داشتم و آخرش هم به چیزی که می‌خواستم نرسیدم. اصلاً اصلش نرسیدنه وگرنه رسیدن باعث میشه اون آتش خاموش بشه. بعد‌ها ممکنه دوباره به هر دری بزنید تا اون حس رو پیدا کنید امّا دیگه هیچ‌چیز اون حس اوّل نمیشه. از ته قلبم امیدوارم عشق رو تجربه کنید که این شعر‌ها رو بفهمید.»

-

۳۲۹

  • پنجشنبه ۴ شهریور ۰۰
  • ۲۲:۵۹

استرسی که دارم تحمل می‌کنم استرس عجیبیه. کاری که الان انجام می‌دم آینده ام رو تحت تاثیر قرار میده. می‌تونم بعدها بگم مونای ۱۹ ساله نجاتم داد. اگر خدا بخواد شاید چیز خوبی ازش در بیاد، فقط اگر خدا بخواد که هیچ چیز خارج اراده‌ش ندیدم و نشنیدم.

-

For the sake of this night

  • پنجشنبه ۴ شهریور ۰۰
  • ۰۰:۴۶

Insomnia
'Cause I can't sleep without you
No, I don't want to dream about you
Wish I had my arms wrapped around you

-

۳۲۷

  • چهارشنبه ۳ شهریور ۰۰
  • ۱۶:۰۲

زنده بمان. ادامه‌اش را باهم می‌سازیم.

-

وادی وحشت: انتخاب واحد ۲

  • چهارشنبه ۳ شهریور ۰۰
  • ۱۲:۳۶

خب خب خب. یکشنبه ۷ شهریور انتخاب واحدمه و الان دروس ارائه شده. تاریخ ادبیات ۳ رو نمی‌دونم با چه رویی دوباره با آزادیان ارائه دادن. البته موازیش شهبازی هم هست. معانی و بیان و عروض و قافیه هر دو با عیدگاه و فضیلت. عیدگاه خوبه‌ها امّا نه خیلی. قرائت متون با سلطان قلب‌ها، بشری، و موازی هم نداره.:) ناصر خسرو با باباسالار و عظیمی که فکر کنم با باباسالار بردارم. روش تحقیق دوباره با سلطان قلب‌ها، بشری، و موازیش آزادیان.:) بیهقی رو با امامی ارائه دادن.:))))) موسوی موازیشه. قواعد هم با حسن پوریه و موازیش خودشه.:) حالا این‌ها میشه ۹ تا درس که من مي‌خوام ۸ تا بردارم. با دوتا عمومی. شایدم اگر رسید نه‌تارو بردارم با دوتا عمومی. ۲۲ تا واحد؟ فکر کنم دتس فاین. مجازیه و منم کار خاصی ندارم. با این وضعیت یکشنبه و دوشنبه که تا خرخره پره. شنبه هم یه درس هست و سه شنبه دوتا. چهارشنبه‌ها می‌تونم برم خط(نمی‌دونم جو چهارشنبه‌های خط چطوره. کاش خوب باشه!). ورزش رو که باید ول کنم و تو خونه ادامه بدم. فرانسوی که اصلاً تداخل نداره چون ساعت ۶ عصره. عمومی‌ها رو هم باید همون شنبه صبح و سه شنبه صبح خیلی زود بردارم. ای خدا:")

-

That was stuck in my head, really

  • چهارشنبه ۳ شهریور ۰۰
  • ۰۲:۱۱

تا حالا اینقدر از گوش دادن به یه آهنگ خوشحال نبودم. یه تیکه آخرش یادم بود و گوگل و دوستام نتونستن کمکی بکنن. من موندم و مغزم که واقعا داشت داغ می‌کرد. بالاخره تو پلی لیستم با عطیه پیداش کردم و الان دارم اشک می‌ریزم و گوش می‌دم. نه که آهنگ خیلی غمگینی باشه، من فقط ۱ ساعت سرم رو کرده بودم تو بالشت و سعی می‌کردم یادم بیاد یکمش رو. مهم نیست اگر واحد‌ها با بشری بهم نرسه. الان خیلی خوشحالم.خیلی:)

-

۳۲۴

  • سه شنبه ۲ شهریور ۰۰
  • ۱۲:۰۳

تلفن آموزش دانشکده تزئینیه. مطمئنم.:)

-

قلب‌ شناسی

  • سه شنبه ۲ شهریور ۰۰
  • ۰۰:۳۹

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غم‌زده‌ای سوخته بود

رسم عاشق‌کشی و شیوه شهرآشوبی
جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست
و آتش چهره بدین کار برافروخته بود

گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود

کفر زلفش ره دین می‌زد و آن سنگین دل
در پی‌اش مشعلی از چهره برافروخته بود

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یا رب این قلب‌ شناسی ز که آموخته بود؟

-

While I'm fadin' into you

  • سه شنبه ۲ شهریور ۰۰
  • ۰۰:۳۳

-ببین کی روزانه نویسی رو شروع کرده؟:)
دفتر مناسب رو پیدا نکردم راستش. یه دفتر خوشرنگ که روش با یه خط کلیشه‌ای نوشته: Hope. من که زیر بار کلیشه نمی‌رم پس یه استیکر خیلی خفن پرینت گرفتم و زدم روش. البته کج زدم نمی‌دونم چرا و الان جدا نمیشه. «.Thank you for coming to my Ted Talk» استیکر خفن‌تر از این برای روزانه نویسی؟ نه به خدا!

-حالا این وسط آهنگ Can't help falling in love کاور twenty one pilots رو گوش می‌دادم (و دارم گوش می‌دم.) و باورم نمیشه میزان رومنس اینقدر تو زندگیم اومده پایین. هیچ وقت تا به حال اینقدر خالی از مهر نبوده دلم و چقدر دلم اون هیجان رو می‌خواد. کل بار غم و غصه‌ش رو به دوش می‌کشم با لذت، اگر دوباره بتونم لرزش قلبم رو حس کنم. که بتونم موقع حرف زدن درباره یه چیز خاص لبخند بزنم از ته دلم. که همراه جمعیت این کاور زیبا بگم: Cause I can't help falling in love with you. :)

-روی دستم پر جای گرفتن مرکب از قلمه.:) خیلی هم زیبا!

-دوباره از متیو خوشم اومده. بعد یادم افتاد اسم جوجه تیغیم رو از روی این متیو گذاشتم متیو.:)

-

این هم برای اختتامیه مرداد

  • يكشنبه ۳۱ مرداد ۰۰
  • ۲۳:۱۹

امروز تو جلسه مشاوره یهو بحث کشیده شد به سوگ و سوگواری و سیستم مغز. یه لحظه نگاه کردم به مشاور و وسط حرفش گفتم: «من دارم برای آدم‌های زیادی که هنوز نمردن سوگواری می‌کنم.» حقیقت خیلی تلخ و سنگینی بود. فهمیدم برای مامان، مامانی، بابا و خیلی‌های دیگه قبل اینکه لزومی باشه سوگواری می‌کنم. مغزم همون کاری رو می‌کنه که بعد مردن یه آدم اتفاق می‌افته و این اونقدر و عجیب و بده که نمی‌دونم چطوری باید با خودم حلش کنم. رفتار‌های سوگواریم رو دیتکت می‌کنم امّا وقتی دست بُعد دانشمندم رو می‌گیرم میارمش وسط مکالمه که صحبت بکنه درجا خودش رو می‌کشه کنار. انگار نمی‌تونم سؤال «چی شد که سوگواری می‌کنی؟» رو بپرسم. به‌ جاش بالغ عربده می‌زنه: «چرا سوگواری می‌کنی؟» و دوست ندارم این حالت رو. از سر کرونا تو دلم خیلی خالیه. می‌گن کرونای جدید خیلی عجیب و خطرناکه و عزیزان من هیچ‌کدوم واکسن نزدن. چطور میشه این سختی رو بذارم کنار؟ نمی‌دونم.
امشب خیلی خوابم میاد برای همین بیشتر ادامه نمی‌دم فقط بگم فروید یه نابغه لعنتیه و مرداد خیلی ماه جالبی نبود. امیدوارم شهریور بهتر باشه. تمام.

-

رندوم مرداد

  • يكشنبه ۳۱ مرداد ۰۰
  • ۱۱:۵۹

A little bit of sadness and tension

  • يكشنبه ۳۱ مرداد ۰۰
  • ۰۰:۳۵

Current mood is avoiding deep conversations and listening to bad music while reading great tragedies.

The bad music

-

در باب The Office و اتمامش

  • جمعه ۲۹ مرداد ۰۰
  • ۲۳:۵۳

خب دارم این نوشته رو می‌نویسم چون دلم می‌خواست شمعی که عطیه درست کرده رو دوباره روشن کنم و بوی وانیل سوخته که تا به حال نمیدونستم می‌تونه اینقدر خوب باشه را با روحم استنشاق کنم و البته گفته بودم که می‌نویسم.

آهنگ سریال رو از یوتیوب گذاشتم و طبق اطلاعات ده ساعت پشت هم آهنگ قراره پخش شه اگر استپش نکنم. آفیس! جیم و رایان تنها دلایلی بودن که سریال رو ادامه می‌دادم. کراش عظیمی که روی رایان داشتم و هر صحنه‌ش رو ۵۰ بار نگاه می‌کردم تا اینکه اخلاقش عوض شد و کلا از چشمم افتاد و جیم که اونقدر رمانتیک و خوب بود که به نظرم هر دختری لیاقت یه جیم اختصاصی خودش رو داره.:) بعد هم رفتم و پشت صحنه‌ها رو دیدم و فهمیدم دوایت هم خیلی کیوته.:') از وقتی مایکل رفت نه که بگم سریال بد شد امّا انگار دو فصل آخر اصلاً یادم نبود وقتی مایکل حضور داشت سریال چطور بود. آخر سریال هم از اعتیاد شدید و اینکه دیگه سریال رو دوست نداشتم فقط دعا می‌کردم زودتر تموم شه چون می‌خواستم کتابامو بخونم امّا الان احساس پوچی شدیدی دارم. در حدی که الان اصلاً نمی‌خوام کتاب بخونم. البته به اینکه باید رومئو و ژولیت رو بخونم تا زودتر پسش بدم امّا دوست دارم بلندی‌های بادگیر بخونم هم ربط داره. (وای چقدر شمع خوبیه:))
خلاصه که از بین حسابدار‌ها اسکار، از بین فروشنده‌ها جیم، از بین آدمای انبار اون پسر خوشگله که اسکار دوستش داشت و از بین رئیس‌ها مایکل هم از همه بهتر بودن. اون قسمت‌های سیبر خیلی بی‌مزه بودن امّا گیب جالب بود. و اینکه ته سریال همه یادشون رفته بود اسم اصلی ارین در واقع کلی ارین یه چیزیه.(فامیلیش یادم نمیاد.) بذار ببینم از اسم و فامیل‌ها چقدر یادم مونده: جیم هالپرت، پملا بیزلی-هالپرت، استنلی هادسون، فیلیس ونس، کلی ارین یه چیزی، اندرو برنارد، رایان هاوارد، کلی کپور، توبی فلندرسون، مریدث پالمر(فکر کنم)، کوین یه‌ چیزی، اسکار مارتینز، انجلا یه چیزی-شروت، دوایت شروت، رابرت کالیفرنیا، گیب لوئیس، کرید برتون، هالی یه چیزی-اسکات، مایکل اسکات، نلی یه چیز، پیتر یه چیزی و... . خوب یادم مونه آقا:) خیلی عبث بود کارم به هرحال.

نسبت به سیتکام‌هایی که دیدم فرندز و هو آی مت یور مادر جایگاه بهترین رو حفظ کردن، آفیس بعدشونه، بیگ بنگ تئوری و بروکلین۹۹ که نصفه ول کردم هم اون ته می‌مونن. فعلاً سریال شروع نمی‌کنم تا یه ریکاوری داشته باشم. این وسط هم هاردم ویروسی شد.:) الان دست محسنه تا درستش کنه.

همین. شب بخیر. (همین الان دستم رو کردم تو پارافین داغ که ببینم داغه یا نه و الان سوخته:))

-

امروز که باشه ۲۹ مرداد

  • جمعه ۲۹ مرداد ۰۰
  • ۱۸:۵۳

قبل از اینکه برم سراغ خط نوشتن:

-آستین کوتاه‌ها آستین‌هاشون خیلی کوتاهن و اذیتم می‌کنن.

-اتللو رو تموم کردم و به نظرم رؤیا در شب نیمه تابستان از همه بهتر بوده تا الان. رومئو و ژولیت رو می‌خوام شروع کنم.

-برای بچه‌های این دوره برنامه ریختم و خیلی وقت بود که این‌کار رو نکرده بودم. راستش قبلاً نسبت به کار کردنم تو فرهنگ خیلی گارد داشتم. حالا که فکرش رو می‌کنم نسبتاً دوست دارم این‌کار رو و اونقدر که تو ذهنم بزرگ کردم کار حوصله‌ سر بری نیست. آینده‌ام نیست؛ مورد علاقه هم نیست امّا برای حال خوبه.

-مامان بهتره. خدا رو شکر.

-نمی‌دونم فردا کلاس تعطیله یا نه. آقای طالبی هم پاسخگو نمی‌باشد.

-همای چهرزاد رو تموم کردم و نمی‌دونم برم سراغ یه قصه دیگه از شاهنامه یا برم سراغ اسرار‌التوحید چون آنطور که در افواه کافه مردم است نمی‌تونم دوتا کتاب رو باهم جلو ببرم. البته مگر اینکه قصه باشه و کتاب آموزشی. اونطوری صبح یکم صلح‌جوی عزیزم رو می‌خونم، شب یکم شکسپیر.

-می‌خوام حقوقم رو نگه دارم که آخر ماه آینده برای مامان بتونم کادو بخرم. امّا دلم می‌خواد برای روزانه نویسیم اون دفتری رو داشته باشم که شایسته باشه. یه دفتری که وقتی پر شد بهم نشون بده چی گذروندم. می‌دونی چی می‌گم الکساندر؟

-یکشنبه که انشالله برم پیش مشاور میشه سه هفته بدون تراپی و خب یه لیست نوشتم از همه چیز‌هایی که مونده و باید بگم. فکر نکنم برسیم به کاری که هفته‌های پیش انجام می‌دادیم. باید به این ریلپس روانی نه خیلی عظیم رسیدگی کنم. الکساندر! روند خوب شدن یه نمودار مطلق صعودی نیست. بالا داره، پایین داره، خط صاف داره و همه این‌ها هیچ‌ اشکالی نداره.

-نمی‌تونم صبر کنم که: پاییز برسه، پیک کرونا بخوابه و برم توچال.

-امروز بهتر بود. خدا رو شکر.:)

-خط که نوشتم می‌رم سراغ رومئو و ژولیت. شاید بعد این کتاب یکم از شکسپیر فاصله بگیرم و برم سراغ رمان خوندن. با اینکه نمایشنامه خوندن از قشنگ‌ترین کار‌های دنیاست. می‌دونی چرا الکساندر؟ چون تو ذهنت یه تئاتر برقراره و دتس کایندا فان!

-نیاز شدید تنها نشستن تو کافه و کتاب خوندن رو حس می‌کنم.

-دلم داره می‌ره بتونم روزانه مفصل بنویسم تو دفترم امّا باید دفتر رو بخرم ابتدا. من هنوز منتظرم اون کراشم که به طرز اغراق‌آمیزی با احساسات فوران شده قبل کنکورم تداخل پیدا کرده بود رو تو «نقطه» ببینم.

-این ماه هنوز تموم نشده امّا چهل و دوتا پست داره. خوبه.:)

-

The song I'll always rather listen to

  • جمعه ۲۹ مرداد ۰۰
  • ۱۰:۵۵

Golden, Harry Styles

-

 

آفیس، تموم

  • جمعه ۲۹ مرداد ۰۰
  • ۰۰:۵۳

آفیس رو تموم کردم. می‌نویسم درباره‌ش.:)

-

۳۱۴

  • پنجشنبه ۲۸ مرداد ۰۰
  • ۱۸:۴۹
  • ۱ نظر

چقدر غمگینم.

-

۳۱۳

  • پنجشنبه ۲۸ مرداد ۰۰
  • ۱۴:۰۸

خواب بدی دیدم(تو دفترچه می‌نویسم شاید شروعی شد بر روزانه نویسیِ دفتری)، صبح با حس افتضاح بیدار شدم، الان هم مود افتضاحی دارم، حوصله هیچ‌ کاری نیست و خونه هم شبیه مقام ارواحه. چه روزی!

-

خب، حداقل این خوبه.

  • چهارشنبه ۲۷ مرداد ۰۰
  • ۲۳:۳۷

بعداز مدت‌ها با عطیه صحبت طولانی کردم و حالم خوبه. خیلی خوب.:)

با پس‌ زمینه‌ی «Non, je ne regrette rien» از «Patricia Kaas» به به! به به!

-

اگر گفتن شعر بود

  • چهارشنبه ۲۷ مرداد ۰۰
  • ۰۱:۴۵

I loved the way the sun wrapped around you like a dress woven from strands of light. I loved the way you stayed close to me as we held hands walking the empty streets at night. I loved the way your eyes glimmered with hope like a diamond pulled from the earth and polished for the first time, or the way your smile could break through the eyes of the blind. I loved your innocence, untainted by time and unbound by fate. I loved your curiosity, and how you're cautious enough to know what's at stake. The only problem was I was too used to heartbreak. I became bestfriends with disappointment and I lost my belief in fate. So familiar with bad timing, I was always at the wrong place until I realized that I couldn't go on seeing you as just a friend. I got so good at telling lies even I started to believe them. So now I'm gonna put my heart on the line and speak  from my soul to let you know that your touch is really the only thing I can feel anymore. The glisten in your eyes, the only thing I can see anymore. I want to bring you close and whisper in your ears like lovers do, the soft spoken words weighed down heavy with truth. Beacause honestly all I want is to hold you as sun goes down and not let go until it comes back up. I want to be that warm connection that you crave whenever you feel a certain touch. I want to be that rush of adrenaline that envelopes you as you get close enough to the climactic peack of a moment you've never felt before, that heavenly moment that you can't take it anymore, then I wany to be the arms that you fall into as you slip into a peaceful sleep, relieved of all that tension. Let your guard down, I'll be your wall of protection. I want to be the ship to steer you in the right direction and if ever you should hit an iceberg and feel like you're about to drown, I'll be the cocoon of oxygen that surrounds you. Breathe me into your dreams, I want to be the seams that bind all your emotion together. I want to be your fantasy, your idea of forever. I want to be the roof over your head to shelter you from the rough weather. I want to be the one that sweeps you of your feet. I want to be the pair of eyes that you suddenly meet in a crowded place. I want to be the face of everything you've ever thought you didn't deserve, the voice of everything they said you couldn't achieve because the truth is you can become anything you dare to believe. But most importantly I want you to know that even tought this love of ours might not have lasted,I would stil walk with you to the end of the world and then past it.

-

برای شب

  • سه شنبه ۲۶ مرداد ۰۰
  • ۰۲:۴۸

بیگانه شوم از تو که بیگانه پرستی

-

این چی بود من فهمیدم؟

  • دوشنبه ۲۵ مرداد ۰۰
  • ۱۷:۰۲

حالا من میدونستم اسفندیار به مادرش وعده‌های عجیب داده بود و منم از لحاظ خط قرمز خیلی افتضاحم ولی با این اطلاعات که «همای هم دختر بهمن بوده هم همسرش.» نمی‌دونم باید چکار کنم. اَه

-

Folklore

  • يكشنبه ۲۴ مرداد ۰۰
  • ۱۲:۲۶
  • ۱ نظر

داشتم سعی می‌کردم برای این روزمره‌های پاراگراف پاراگراف یه اسم مناسبِ مجموعه‌ای بذارم امّا دیدم دلم نمی‌خواد. پس هر دفعه احتمالاً یه اسم رندوم می‌ذارم.

-یاران چه چاره سازم با این دل رمیده؟

-وقتی دارم آهنگ به این شادی گوش می‌‌دم یادم نمی‌مونه می‌خواستم چه غم‌هایی رو توضیح بدم.

-مامان کرونا گرفته. نگرانم شدید و خوب این هیچ کمکی به وضعیت الانم نمی‌کنه. مدرسه که نمی‌رم، خط که نمی‌رم، مشاوره که نمی‌رم. تو بگو هیچی اصلاً. حالا الان زنگ زدم برای یکشنبه هفته بعد وقت گرفتم. انشالله شنبه هم خط رو می‌رم. برای مامان دستگاه اکسیژن خریدیم ۸۰۰ هزار تومن:). فعلاً دکتر نرفته چون خداروشکر اکسیژن خونش خوبه و تب نداره و نفس تنگی هم نیست. چهل‌سی گفته مایعات بخوره و این‌ها. من و بابا هم فعلاً علائم نداریم. مامان زیاد حال نداره و بیشتر خوابه. 

-دیروز بالاخره امتحان رودکی و منوچهری رو دادیم و ترم دوی لعنتی تموم شد. حتّی برام مهم نبود چه نمره‌ای می‌گیرم فقط می‌خواستم بدم و تموم بشه. سر ۵۰ دقیقه تحویل دادم و رفتم سراغ کارم. 

-شاهکار فرهنگ: لیست دوسال پیش رو داده و هنوز واکسن نزدم. بله هنوز. نمی‌دونم کی می‌خوان این گند رو جمع کنن!

-حقوقم رو ریختن و آقااا.:)

-نمی‌تونم صبر کنم تا کرونا کمتر بشه و برم توچال.

-نیاز دارم پنج سال دانشجو نباشم از بس این شغل خسته‌کننده و ملال‌آوره. مخصوصاً تو این دانشگاه کوفتی:)

-دیروز همزمان هم باید درس می‌خوندم، به مامان می‌رسیدم، می‌رفتم ال‌ام‌اس یاد می‌گرفتم(چون فرهنگ باز سامانه‌اش رو تغییر داد.) و مادر طبیعت باز با خشن‌ترین وضع بهم پیام داد باردار نیستم. اینطوری شد که مثل یه نخچیر تیر خورده در صحرا داشتم همه کار‌های بالا رو می‌کردم. اینجاست که می‌گم جنس برتر زنه. به‌خدا به یه مرد بگو وقتی از دستت داره دو قطره خون می‌ره یه کار دیگه بکن. حالا من:)

-دارم بعد یک‌ سال آلبوم Folklore رو گوش می‌دم.

-فکر کنم همین.

-

۳۰۷

  • شنبه ۲۳ مرداد ۰۰
  • ۱۷:۲۰

دولتمردان دارن چه غلطی می‌کنن پس؟ واقعا چیکار؟

-

مشغله

  • شنبه ۲۳ مرداد ۰۰
  • ۱۰:۵۴

اون روز به بوالی گفتم دوست دارم یه شغل هیجان‌انگیز داشته باشم. مثلاً کتابداری، موزه‌داری یا نگهبان شب. هنوز پای حرفم هستم.:') (حالا اینارو می‌نویسم چون از درس خوندن فراریم.)

-

دیگه امتحان آخره

  • شنبه ۲۳ مرداد ۰۰
  • ۱۰:۴۵

جدی برای هر کاری آماده‌ام جز درس خوندن. البتّه که منتظرم عظیمی هم امتحان رو کنسل کنه.

-

معلق امّا نه ‌هم‌ریشه علاقه

  • جمعه ۲۲ مرداد ۰۰
  • ۲۳:۴۷

من از او یک یادگاری نگه داشته‌ام. یک یادگاری که حالا کمی کهنه شده امّا نگهش داشته‌ام. نمی‌دانم چرا. چندبار دستم رفته که بسپارمش به دست بقیه‌شان امّا نمی‌توانم. همانطور که نمی‌توانم این نوشته را ادامه دهم. بغض در گلویم نیست امّا احساسش سنگینی می‌کند بر وجودم. نه دور‌انداختنی است نه نگه‌داشتنی. باید یک روز خلاص شوم بالاخره و می‌دانم با مبارزه خودم نمی‌شود حل و فصلش کرد. فکر میکنم باید دوباره همان حس برایم پیش بیاید و وقتی مدتی گذشت به یادگاری نگاه کنم و بگویم: تمام شد. لازم نیست دورش بیندازم امّا چیزی هم در خود ندارد.

-

۳۰۳

  • جمعه ۲۲ مرداد ۰۰
  • ۲۰:۱۰

غمِ برادران و خواهران افغانستانیم یه بغض جاودان می‌مونه تو گلوم.

-

خسته شدن

  • چهارشنبه ۲۰ مرداد ۰۰
  • ۲۲:۱۸

از اینکه در جواب «فلانی خوبه؟» می‌گن: «خوبه» و منظورشون اینه که زنده‌ست یا در شرف مردن نیست متنفرم. با تمام وجود متنفرم.

-

یک‌چیز خیلی عمیق درباره من

  • چهارشنبه ۲۰ مرداد ۰۰
  • ۱۱:۵۶

یک‌چیز خیلی عمیق درباره من وجود داره و اون اینه که اکثر مواقع تو ذهنم یه احساس منفی رو تولید می‌کنم. شاید روزم رو خوب گذرونده باشم، درحال انجام دادن یه‌ کار مفید باشم، حالم خوب باشه و آرم باشم امّا یک ثانیه بعد تو ذهنم یه بمب سیاه از احساسات منفی منفجر میشه و دیگه همه‌چیز بد و سیاهه. مثلاً دارم فرانسوی تمرین می‌کنم و از اینکه معادل همه ضمایر رو به دو زبان بلدم خوشحالم یهو تو ذهنم یکی فریاد می‌زنه: «اون روز نذاشتی مامان فلان کار رو بکنه. عذاب وجدان بگیر.»، «ببین در اتاقش رو بسته. قطعاً ناراحته. حالا چکار می‌کنی؟ یعنی چی میشه؟»، «نکنه فلان‌کار رو بکنی بعد یهو بهت بد بپره. چی جوابش رو میدی؟»، «حالا به اندازه کافی داری از ۱۹ سالگیت استفاده می‌کنی؟ نکنه بقیه خیلی فعال‌تر باشن.»، «چرا دو-سه سال پیش همچین اتفاقی افتاد؟ تو تقصیر کار بودی؟»، «چرا اومد تو اتاق این رفتار رو انجام داد؟ نمی‌دونه این روش‌ها خیلی مسخره‌ست؟»، «حالا که این فکر رو دربارش کردی نکنه همین الان بمیره و آخرین فکری که موقع زنده بودنش کردی این باشه؟»، «حالا که این رفتار رو باهاش کردی نکنه همین الان بمیره و آخرین رفتاری که موقع زنده بودنش داشتی این باشه؟»، «حالا که این احساس رو دربارش داری نکنه همین الان بمیره و آخرین احساسی که موقع زنده بودنش داشتی بهش این باشه؟»و هزار هزار هزارتای دیگه که تو ذهنم فریاد زده میشه. ورزش می‌کنم، پیش روانشناس می‌رم، تمرین نفس کشیدنِ خوب می‌کنم، شب‌ها مدیتیشن می‌کنم، بُعد دانشمندم رو به حرف می‌ندازم تا با بالغ و کودکم صحبت کنه و کار‌های دیگه امّا وقتی ذهنم سیاه بشه انگار خیلی سخته اون وسط بخوام تبلیغ خوب بودن بکنم. شاید برای اینکه که زیاد بیرون نمی‌رم و نود درصد وقتم با خودمم و می‌دونیم که من وقتی تنها بشم هم می‌تونم خیلی خوب باشم طوریکه هرکسی نتونه و می‌تونم خیلی بد باشم؛ بازهم طوری که هرکسی نتونه.

-

من و صلح‌جو

  • سه شنبه ۱۹ مرداد ۰۰
  • ۱۴:۲۰

اینقدر از کتاب صلح‌جو خوشم اومده که از این به بعد فقط مجموعه یادداشت خواهم خوند. به قول خودش: «با اینکه عنوان‌ها تا حدودی حوزهٔ موضوعی یادداشت‌ها را روشن می‌کند، لذت غیرقابل پیش‌بینی بودن را از آنها نمی‌گیرد: خواننده نمی‌داند یادداشت بعدی به چه نکته‌ای می‌پردازد.»

-

چرا اسفندیار را دوست دارم؟

  • سه شنبه ۱۹ مرداد ۰۰
  • ۱۲:۵۶

هفتخان اسفندیار، گفتار اندر کشتن اسفندیار ارجاسپ را، اسفندیار رو به ارجاسپ:

یکی هدیه دارمْت لهراسپی
نهـاده برو مُهـر گشتاسپی

-

روزمره دست دوم-۳

  • سه شنبه ۱۹ مرداد ۰۰
  • ۰۰:۱۱

-اینکه بیان نمی‌ذاره عکس آپلود کنم ناراحتم می‌کنه. می‌خواستم یه نوشته‌ با عکس خیلی خوب بذارم.

-کسره اضافه روی هـ غیر ملفوظ نداره کیبوردم و بهم بر می‌خوره هر بار مجبورم این ترکیب‌ها رو بنویسم.

-دوتا کانال موسیقی مورد علاقه دارم که اونقدر مهم و عزیزن که اصلاً قلبم اجازه نمی‌ده به کسی معرفیشون کنم. اینقدر نازنینن که می‌ذارم روی شافل و از تک به تکشون لذت می‌برم. 

-دیشب با ملیکا یه یادآوری از فندوم داشتیم و روی پلی‌لیست وان‌دایرکشن بودم. دوران بی‌دغدغه. رفتیم فن‌فیکم رو خوندیم و به اینکه اینقدر دیوانه و خوب بودم غبطه خوردم.

-مامان بالاخره برگشت خونه امّا مامانی دوباره حالش بد شده. فی‌الحال اطرافیان همه کرونا دارن و مرگ و میر به ۵۰۰ و خورده‌ای رسیده(ببخشید که به عزیزان از دست‌رفته‌ی حداقل ۵۰ خانواده گفتم خورده‌‌ای. امّا دقیق یادم نیست.). می‌دونی یعنی چی؟ یعنی دولت واقعاً ویروس و ملت رو ول کرده به امان خدا. منم تو دلم می‌سپرمشون به عذاب خدا. چقدر شکارم از دستشون!

-توچال می‌خوام. هم نوشیدنی هم کوه.

-استاد فرانسه گفت فلان پادکست فرانسوی رو اگر گوش بدین، می‌فهمین امّا من جدی نمی فهمم و خیلی ناراحتم که نمی‌فهمم. حالا پشتکار ندارم ولی تقصیر من نیست. من هیچ وقت انگلیسی نخوندم که الان بخوام  برای فرانسوی بخونم. تازه گاهی سر کلاس‌ها اینقدر کرختم که زبان مادریم هم نمیاد چه برسه زبان سوم.

-روز‌های بدی رو دارم می‌گذرونم. منتظر نشستم ببینم خبر مرگ کی رو قراره بدن بهم.

-همین. فعلاً.

-

یک‌‌ لحظه

  • دوشنبه ۱۸ مرداد ۰۰
  • ۱۷:۰۱

یک‌‌ لحظه در میان لحظات پدر بیتا هم فوت می‌کند. تنها چند روز بعد از فوت مادرش. غمی که تحمل می‌کند را حتی نمی‌توانم تصور بکنم. خدایشان صبرشان دهد.

-

Tous les mêmes

  • دوشنبه ۱۸ مرداد ۰۰
  • ۰۱:۳۸

C’est l'monde à l'envers!
Moi je l'disais pour t'faire réagir seulement, toi t'y pensais.

-

چند کلمه از بُعد دانشمند به الکساندر

  • جمعه ۱۵ مرداد ۰۰
  • ۱۹:۰۴

And by morning
Gone was any trace of you, I think I am finally clean.

-TS

می‌دونی چیه الکساندر؟ یه روز‌هایی نگرانی چندتا موضوع تمام وجودت رو گرفته امّا اونقدر خسته‌ای که قدرت تمییز نداری. کار‌های روزانه‌ات رو انجام نمی‌دی. شب گریه می‌کنی و دیر وقت با سردرد خوابت می‌بره. صبح برای زود بیدار شدن تلاشی نمی‌کنی. تا ساعت‌ها رو تخت می‌مونی و به سقف نگاه می‌کنی. آهنگی گوش نمی‌دی، کتابت رو نمی‌خونی، کارهات می‌مونه امّا می‌دونی مهم چیه الکساندر؟ اشکالی نداره. یه روز‌هایی باید توقف کنی و بذاری حالت بد باشه چون بین احساسات آدم‌ها، حال بد، عصبانیت، گریه و... همونقدر معتبرن که حال خوب، آروم بودن و خندیدن. و موضوعات معتبر باید بهشون وقت داده بشه تا تعادل برقرار بمونه. امروز حالت خوب نبود؟ فردا هم خوب نیست؟ اشکالی نداره. مطمئنم پس‌فردا بهتر خواهی شد. نگرانی‌هات هنوز هستن امّا تو بهشون اجازه ظهور دادی و دیگه مثل عقده تو سیستمت نموندن تا هر زمان و هرجایی تو رو اذیت بکنن. می‌دونی چیه الکساندر؟ حالم بهتره الان و این پیشرفته. ما هم به پیشرفت احترام می‌ذاریم.:)

-

۲۹۳

  • جمعه ۱۵ مرداد ۰۰
  • ۱۷:۱۷

امروز روز خوبی نبود. از همون ساعت ۱۲:۰۰ تا الان. ابعاد بچه‌ی لوس با بزرگسال دارن همزمان باهم تو مغزم صحبت می‌کنن و حتی حوصله ندارم بعد دانشمندم رو بیارم وسط ببینم چه خبره. فقط می‌دونم ناراحتم، بی‌اعصابم و دلم می‌خواد فرار کنم. دلم می‌خواد از خونه برم بیرون. دلم می‌خواد گریه کنم ولی حوصله سردرد ندارم. کاش می‌تونستم یکم خوش بگذرونم. کاش این حالم تموم شه. زودتر.

-

روزمره دست دوم-۲

  • پنجشنبه ۱۴ مرداد ۰۰
  • ۱۲:۰۶

روی کیبورد لپتاپ هات چاکلت ریخت و الان اسپیس با ضربه چکش کار می‌کنه. ممنون از تشویق‌‌هاتون.

-خب بریم سر اصل مطلب. شنبه قراره زنگ بزم آموزش ببینم باید برای دو وجهی باید چکار بکنم که خدایی نکرده نیوفته برای ترم چهار. چندتا واحد هم مجازی بگذرونم. اگه زودتر رفته بودم سراغش می‌فهمیدم دستور ۲ اختیاریه و اینقدر خودمو زجر نمی‌دادم. ولی خب حضور امامی هم لطف خودش رو داره.

-نرفتم گیتار چون هول که نیستم. پیک کرونا بره، اون هم به روی چشم.

-آقای فتاح هم گفت بعد پیک کرونا همکاری می‌کنیم. فعلاً باید کتاب‌هارو بخونم. از مدرسه قرض می‌گیرم. فقط باید یا اتللو یا رومئو رو بخونم و تحویل بدم. قبلش باید رؤیا در شب نیمه تابستان رو تموم کنم.

-مامانی اکسیژن خونش پایینه. دایی محمد هنوز حالش بده. نگران مامانم. امیرحسین بهتره.

-به قول عطیه: «در مرحله‌ای هستیم که همین که بدونیم بقیه زنده‌ان بسه.» و واقعاً آی فیل دیس شیت.

-آفیس دیگه شده اعتیاد. فقط می‌خوام تموم بشه و دیگه هیچ‌وقت نرم سراغ سریال اینطوری. جیم هنوز کیوته؛ رایان هنوز زیباست؛ و کارن سره به پم.

-هنوز بابا اون x تومن رو نریخته به حسابم. فوقش حبس خانگی می‌‌شم تا بیست و دوم.

-

۲۹۱

  • چهارشنبه ۱۳ مرداد ۰۰
  • ۰۸:۱۱

نمی‌رم مدرسه چون اگه یه درصد ناقل باشم ظلمه به اون همه آدم. سو؟

-

۲۹۰

  • سه شنبه ۱۲ مرداد ۰۰
  • ۲۲:۵۹

و اینکه کاسه چه کنم چه کنم رو می‌بینی؟ یا می‌خوای ماه دیگه هم همینکار‌ها رو بکنی؟

-

کرونا از رگ گردن نزدیک‌تر و این حرف‌ها

  • سه شنبه ۱۲ مرداد ۰۰
  • ۲۲:۵۸

مامانی کرونا گرفته. دایی محمد حالش بده. امیرحسین دوباره کرونا گرفته. مامان هم پیش مامانیه. من هنوز امنم چون مامان رو ندیدم پس فردا می‌رم مدرسه امّا بعد که مامان رو ببینم باید یه چند وقت جایی نرم. قوه انکارم توانایی نداره این نگرانی بزرگ برای مامانم رو کاملاً نادیده بگیره. آهنگ گوش می‌دم، کتاب می‌خونم، سر کلاس‌هام می‌رم امّا هرلحظه ممکنه نگرانی دورتادور پوستم رو بگیره و تبدیلم کنه به یه آدم نفهم که اعصابش خورده. خدا جونم! خانواده‌ام رو حفظ کن. لطفاً.

-

287

  • سه شنبه ۱۲ مرداد ۰۰
  • ۰۰:۲۷

ALORS ON DANSE!

روزمره دست دوم-۱

  • دوشنبه ۱۱ مرداد ۰۰
  • ۰۰:۰۰

-شوکه کننده‌ترین خبر امروز فوت مادر بیتا بود. من هیچ‌وقت به بیتا نزدیک نبودم امّا هر روز و هر لحظه با هر خبری بیشتر و بیشتر و بیشتر نگران خانواده‌ام می‌شم، نگران مامان، نگران بابا. برام سخته این فکر از دست دادن. خودم رو تو جایگاه بیتا می‌ذارم و غمش رو می‌کشم به دوشم و بعد خسته و کوفته از تصوراتم میام بیرون. انگار هر روز کوه می‌کنم و برمی‌گردم به زندگی. چقدر دوران سیاه و تاریکیه.
خداوندگارا! گرفتاری سخت عظیم شد و نهانی آشکار گشت. امید ساقط شد. زمین تنگ گشت و آسمان از ما منع شد. تو آن هستی که از او کمک گیریم و شکایت را بر در او بریم. و در دشواری و آسانی تکیه‌ها بر توست.

-تقریباً حوصله ندارم چیزی جز پاراگراف اوّل بنویسم ولی می‌نویسم.

-شب ده مرداد، آسمون باریدنش گرفته بود. بارونی می‌اومد که باورم نمی‌شد. صدای بارون، بوی بارون. دست‌هام رو گرفته بودم بیرون و به آسمون خیره شده بودم. یکمی حالم بهتر شد، یکمی.

-یادم رفت ناهار بخورم. شب مامان گفت چرا غذا تو یخچال مونده و یادم افتاد وقتی رسیدم خونه ناهار نخوردم. در نتیجه تمام چیزی که امروز خوردم یه کوکی، یه لیوان شیر، نصف پچ‌پچ و ۵ برگ چیپس بود. بعد مامان می‌گه: «تو نمی فهمی گشنه‌ای یهو بیهوش می‌شی.» بهش می خندم. تا وقتی شام خوردم متوجه نشدم چقدر گشنه‌ام.:) دقیقاً تا وقتی یک نفر جلوم آب نخوره متوجه نمی‌شم چقدر تشنه‌ام.(مگر اینکه تو ترافیک همت گیر کرده باشم و آفتاب بر من با شدّت لطف کنه.)

-تو جلسه تراپی دوتا نکته درباره خودم که باورم نمی‌شد یک روز بلند به کسی بگم رو گفتم و پذیرفته شدم. الان خیلی سبک‌تر شدم نسبت به اون موضوع.

-عشق‌های افلاطونی. تمام.

-رتبه بچه‌های کنکوری هم اومد. خدا کمکشون کنه و دانشگاه تهران خیلی هم مهد علم نیست. این هم همینجا تمام.

-استاد جدید فرانسه لهجه‌ای به زیبایی آسمان امروز ساعت شش داره. اینقدر قشنگ می‌گه Je vous en prie که هی دوست دارم بهش بگم merci. اوّلش هم خوب خودم رو معرفی کردم و راضیم.

-ترک‌هام رو از دست می‌دم ولی با قدرت برمی‌گردم که دوباره از دست بدم. اینطوریه کلاً. نه جور دیگه‌ای.

-دیروز فکر کردم کراش زدم بعد ته نوشته فهمیدم اصلاً یه پارگراف هم بهش تعلق نداره. کنسل شد. حیف، خیلی لطیف بود طرف.

-این رو هم یادم رفت بنویسم که مرداد از پر خرج‌ترین ماه‌های عمرم بود. الان ۱۰ روز ازش گذشته و برام از n تومنی که هر ماه به دستم می‌رسه یک پونزدهمش مونده. می‌دونی یعنی چی؟ اگر بابا اون x تومنی که قراره بریزه به حسابم رو نریزه این تنها تراپی این ماه خواهد بود. بقیش هم به فقیری و کاسه چه کنم چه کنم به دست گرفتن.

-

چیز‌هایی که از تو می‌دونم.

  • شنبه ۹ مرداد ۰۰
  • ۲۱:۴۸

وقتی می‌خوای بخندی اوّل چشمات رو می‌بندی و بعد صدای لطیف و آروم خنده‌ت. 

-

ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟

  • جمعه ۸ مرداد ۰۰
  • ۲۱:۲۵

جدّی هر موقع آهنگ غم‌انگیز می‌شنوم یادت میوفتم و ناراحت می‌شم از اینکه یادت میوفتم. چکار کردی با دل من بنده خدا؟

-

بالاخره ترم دو

  • جمعه ۸ مرداد ۰۰
  • ۱۴:۲۱

خب خب. می‌خوام بالاخره نوشته‌ ترم دو رو بنویسم و بارش رو از روی دوشم بردارم با اینکه هنوز عملاً تموم نشده. این ترم یکی از طولانی‌ترین ترم‌هایی بود که یه آدم می‌تونست داشته باشه. ترم یک تموم شد، یک روز استراحت کردیم و ترم دو شروع شد. یادمه یک‌سری نمره‌های ترم قبل هنوز حتّی نیومده بود وقتی ترم جدید شروع شد. این است دانشگاه تهران لیدیز اند جنتلمن.


اندیشه اسلامی:‌با استاد رضایی‌مهر بود که هر درسی ارائه بده بازهم باهاش برمیدارم. اون اوّل گفتم خدا کنه جلّاد نباشن و واقعاً نبودن. سر کلاسش گوش نمی‌دادم امّا صداش روشن بود چون وسط کلاس سؤال می‌پرسید و باید تو واتسپش جواب می‌دادیم. جالبی ماجرا هم این بود که مهم نبود چی بگی، همین که یه حرفی بزنی حضور رد می‌کرد. آخر سر هم گفت اونایی که خودشون حذف نکردن رو حذف نمی‌کنه به خاطر غیبت. امتحانش تستی بود و به خاطر مشکلات سامانه به همه ۳ نمره اضافه کرد. باورت میشه؟ سه نمره. حتّی بعد امتحان بهم زنگ زد و گفت: «امتحان چطور بود؟» به ساغر هم زنگ زده بود و سؤالای عجیب غریب پرسیده بود. نمره‌ام که خیلی خوب شد و اگر تو چارت اخلاق و این‌ها درس ارائه بده گزینه اوّل و آخرم رضاییه. یادش بخیر اوّل ترم گفت: «خانما، لطفاً پروفایلتون یه عکسی بذارین که یک نفر به گوشی من نگاه کرد قضاوتم نکنه.» :)))) دلم می‌خواست عکسای استخرم رو بذارم پروفالیم به خدا. ولی خب کیوت بود. اشکالی نداشت.

تفسیر قرآن: من تا روز امتحان نمی‌دوستم تفسیر موضوعی قرآن برداشتم یا نهج البلاغه. چرا؟ چون ساعت ۸ صبح بود و من وارد کلاس می‌شدم، برای ساعت ۹:۳۰ ساعت می‌ذاشتم، می‌خوابیدم، ۹:۳۰ برای حضور زدن بیدار می‌شدم و دوباره می‌خوابیدم. در این حد استاد بی‌آزار. این هابطی هم از اوناست که بازم باهاش کلاس برمیدارم. نمره هم نسبتاً خوب داده. دستش درد نکنه. خاطره از کلاسش هم بر می‌گرده به این نوشته‌.

تاریخ ادبیات: و امان از آزادیان. امان. کلاس‌های آزادیان رو من راست بگم شرکت نمی‌کردم. فکر کنم روی هم ۳ جلسه رو گوش کردم. اشکالی هم نداشت چون تمرکزم می‌رفت. مطمئنم اگر تو دانشکده بودم همه کلاس‌هارو گوش می‌دادم. یادمه از دی تصمیم رفتم هر شب ۳۸ صفحه صفا بخونم که تا خرداد تموم بشه. نخوندم چون زیاد بود و من هم نثر صفا رو دوست ندارم. برای همین از دو ماه مونده به امتحان از کیانا کمک خواستم و هر شب ۲۵ صفحه خلاصه صفا خوندم و خلاصه کردم. آخر سر هم کل خلاصه صفا رو خلاصه کرده تو یه ورد داشتم(پایین گذاشتمش) و رفتم که امتحان بدم با استرس. آزادیان از دو روز قبل امتحان داشت می‌گفت اگر تقلب کنید فلان می‌کنم و این‌ها. و من گروه تقلب داشتم. گفت ۲۰ نمی‌ده، وقت امتحان جوریه که نرسیم کار دیگه بکنیم، برقم رفت و فلان هم قبول نمی‌کنه(برقم سر امتحان رفت ولی خداروشکر تموم شده بود.:)). آخر سر هم تو گروه آنچه را گفت که نوشته شد. حالا بی‌ادبی کرد ولی خب تموم شد. نمی‌دونم بعداً باهاش چیزی بردارم یا نه. چون اذیت شدم. ولی حالا تا نمره بیاد صبر می‌کنم و بعد تصمیم می‌گیرم.

رودکی و منوچهری: یعنی استاد نرم‌تر از عظیمی هست؟ طول ترم رودکی خوند با دوتا قصیده منوچهری. همه‌ش هم از رواقی تعریف می‌کرد. کلاس‌هاش هم که آنلاین نبود و فایل می‌فرستاد و کار خوبی که کردم این بود که تو طول ترم گوش دادم. حالا فعلاً به‌خاطر دیابت عمل شده و بستریه و ما امتحانش رو ندادیم ولی خب، دعا می‌کنیم زود حالش خوب شه. نه الکساندر؟ سر تعیین وقت امتحان هم خیلی بچه‌هابی‌مزه بازی در اوردن. ۱)فرزی رفته بود پی وی بچه‌ها و گفته بود بندازن قبل مرداد که شر ترم دو کنده شه.آرمین هم رفته بود پی‌وی دودانگه و پشت سر فرزی حرف زده بود. دودانگه هم اومد راست از پیام آرمین اسکرین شات گرفت و فرستاد تو گروه. واقعاً بچگی از این بیشتر؟ بعد می‌گفت چرا بچه‌ها رو زور می‌کنن. من نمی‌فهمم زور چه معنایی میده آخه؟ ۲)تو گروه فاطمه رحمتی گفت نمی‌تونه صبح امتحان بده و ما به خاطر زینب ساعتش رو انداخته بودیم صبح. بعد فرزی اومد گفت نمیشه به خاطر یه نفر رای‌ها عوض شه. منم گفتم مسئله دوستیه دیگه. من حرف زینب برام بیشتر برو داره تا حرف رحمتی. حالا اونم گذشت. ۳)الان هم این پسر هندیمون میاد تو گروه و پی‌وی بچه‌ها و می‌پرسه امتحان واقعاً برگزار شده یا نه؟ فکر می‌کنم فکر می‌کنه بهش دروغ می‌گیم. نمی‌دونم والا!

شاهنامه: اوّلش افشین خواست که کلاسش آنلاین باشه ولی خب سامانه نخواست و آفلاین شد. بهتر. هزاران بار بهتر. کلاس آفلاین از همه‌چیز بهتره. هر هفته ۱۰۰ بیت شاهنامه می‌خوندم و کیف می‌کردم. آخرش هم ۱۱ تا مقاله داد که چون من طولانی‌هاش رو طول ترم خونده بودم خیلی برام کاری نداشت و همه مقاله‌ها رو خلاصه کردم. بعد هم اوّلین نفر تو خرداد امتحاش رو دادم. خیلی خوب ندادم و چندتا سؤال رو جواب ندادم ولی پشیمون نیستم که زود دادم و تموم شد. هنوز بعضی بچه‌ها امتحان نداد. واحد مورد علاقه‌ام با اختلاف نه خیلی زیاد.

نگارش: استاد نه نگارش بلکه تعطیل کردن. هر عید و مناسبتی بود کلاس نگارش مجد تعطیل می‌شد. آخر سر هم اردی‌بهشت کلاس رو تموم کرد گفت دیگه مطلبی نداره. باهاع. امتحانش رو دادیم و از فونتیک که بچه‌ها خودشون رو کشتن یاد بگیرن نداد. چندتا انشا بود و سه ساعت هم وقت داشت. ساعت ۱ امتحان رو دادیم، ساعت ۵ نمرات ترم قبل رو تو سامانه وارد کرد و پرونده رو بست. عجیب جداً.

بدیع: حالا من که نمی‌دونم فضیلت چطوریه ولی بر اساس تکلیفش خوشحالم با عیدگاه برداشتیم. به عیدگاه گفتیم کلاست آفلاین باشه، گفت آفلاین گوش بدین. می‌خوام بگم در این حد حضور براش اهمیت نداشت. چندبار تو کلاسش شعر خوندم و البته یادش نمی‌مونه برای نمره دادن. کلاسش خیلی بی‌مزه بود و مطمئن نیستم چرا از اوّل کتاب همایی رو به جای اون زیب سخن نخوند. امتحانش هم خیلی ساده بود و هنوز نمره نداده و نمی‌دونم دست بالا نمره میده یا پایین.

دستور: امامی:))))))))) چی بگم؟ کلاسش که خیلی خوب بود فقط حیف ۹۹ جلسه درباره حرف اضافه صحبت کرد و نرسید جمله مرکب رو خوب درس بده. (اصلاً درس نداد حتّی.) ولی خب عزیز دل ماست دیگه. بعد امتحان بهش گفتم: «استاد امتحان خیلی سخت بود.» گفت: «پنا بر خدا. عذر می‌خوام» آخه ادب اینقدر زیاد؟ هعی:'))) نمره هم خیلی دست بالا داده و ما رو شرمنده کرده به جد.

گلستان: با اینکه کلاس موسوی گاهی حوصله‌سر بر می‌شد ولی اینکه فایل‌هایی که آفلاین فرستاد جذاب بود نشون می‌ده استاد خوبیه و مشکل از آموزش مجازیه. امتحان نیم‌ترمش رو بدک ندادم و یه سؤال رو نتونستم جواب بدم. ولی سر امتحان ترم دو بگم چی شد الکساندر.:) خب من تا شب ساعت ۳ بیدار موندم و با اسما درس خوندم. بعد صبح پاشدم و هرچقدر زنگ زد استاد، اسکایپ نگرفت و درست نشد. بعد گفت: «وقتت تمومه و فردا پس فردا امتحان می‌گیرم.» ما هم فرداش قرار بود بریم دماوند پیش کرباسچینا و من واقعاً نمی خواستم این امتحان هم بیوفته عقب چون رودکی که معلوم بود وضعیتش. می خواستم این آخریش باشه دیگه. خلاصه با اعصاب داغون سوار ماشین شدیم با مامان که برم کادو تولد عطیه که ظهرش بود رو بگیرم و بعد می‌خواستیم مانتو بخریم. سوار ماشین که شدیم وسط راه موسوی زنگ زد گفت یک‌نفر نیومده بیا امتحان بده. دوربین رو روشن کردم. گفت: «کتاب که ندارین. چطور می خواین بخونین؟» گفتم: «استاد تو فقط بگو کدوم حکایت من از گنجور می‌خونم. عقب ننداز جان عمت.» خلاصه با دوبار تقلب مامان تونستم یه چیزی از توش دربیارم و امتحان گلستان رو هم تو ماشین تموم کنم. باز خوبه پشت فرمون نبودم. تجربه باحالی بود. جدی.:)))

صرف: حسن‌پوری:))))))))))))))) تا ابد حسن پوری:))))))))))) اینقدر یه استاد خوب و عزیز؟ قطعاً باهاش بازهم صرف برمیدارم. قطعاً. با نمک، عزیز، Carring و از همه مهم‌تر استاد خوووب. خیلی خوب. تستی امتحان گرفت و با کمک جمعی اسما و ساغر یه چیزی از توش در اومد. نمره‌هامون با فاصله ۱ نمره ۱ نمره پشت سر هم شد. یه بار هم میکروفونم روشن بود و تو گروه داشتیم بی‌مزه بازی در میوردیم و من خندیدم و صدام پخش شد. شت.:) اشکال نداره حالا. پیش میاد دیگه.

در کل ترم دو یه چیز عجیب طولانی بود که دراماهاش رو جای دیگه توضیح دادم. اعصاب خوردی‌های خودش رو داشت ولی خب یه سری چیز‌ها داشت که اصلاً قابل مقایسه نیستن در برابر سختی‌هاش. مثلاً ساغر و اسما. مثلاً امامی. مثلاً حسن‌پوری. تا ترم بعد ببینیم خدا چه بخواهد.:)

-

۲۸۲

  • جمعه ۸ مرداد ۰۰
  • ۰۳:۲۸

نمی‌نویسم چون وقت نمی‌کنم از سریال دیدن دست بردارم. تنها کار مفید امروزم این بود که یک فصل و نیم سریال ببینم و با سه نفر از دوستام که به نظام رأی دادن خداحافظی کنم. بقیه‌ش فقط سریال دیدم و به مشق‌های خط که روی میز مونده خیره شدم. زندگی واقعاً داره جالب جلو میره. تا موقعی که وقت گیر بیارم بنویسم! =)

خسته شدم، خیلی.

  • چهارشنبه ۶ مرداد ۰۰
  • ۱۶:۴۴

جدی نا ندارم غصهٔ صیانت اینترنت ملی رو بخورم. فقط می‌خوام یه آدم باشم که جوونی می‌کنه، بی‌دردسر!

-

You

  • چهارشنبه ۶ مرداد ۰۰
  • ۱۳:۲۱

When I try to fall back, I fall back to you
When I talk to my friends, I talk about you
When the Hennessy's strong, all I see is you

-Troye

To Listen

۲۷۹

  • سه شنبه ۵ مرداد ۰۰
  • ۲۲:۰۳

هربار یکی می‌گه از مدرسه قبلیت می‌شناسمت: پنیک اتک. نو نو نو.

-

انتقام اسپویل‌ها

  • دوشنبه ۴ مرداد ۰۰
  • ۲۰:۰۵

نمی‌خوام باور کنم برام دو چیز اسپویل شده. ازدواج پرالتا و سانتیاگو. ازدواج جیم و پم. هر دو هم تو فصل یکشون. این تقاص کدوم اسپویله؟

-

خالص

  • دوشنبه ۴ مرداد ۰۰
  • ۱۳:۳۳

به قولی: «اون طرف میزم جات خالیه عزیزم.»

-

Boy Crush

  • يكشنبه ۳ مرداد ۰۰
  • ۱۳:۰۳

Just a look at him and it goes on my mind: Well, The evidences show he's the end of me. How beautiful!

-

شب‌ها، یک موجود عجیب و غریب و بد

  • شنبه ۲ مرداد ۰۰
  • ۰۲:۱۵

از اینکه همواره کنار هر خوشحالی باید یک‌ جوری خودم را ناراحت کنم و آن اوج را به پایین بکشم خسته‌ام. از اینکه باید هر روز و هر ساعت و هر لحظه به مغزم بگویم آدم‌های دیگر خودشان مغز دارند و نیازی به دلسوزی و ترحم تو ندارند خسته‌ام. هر چقدر می‌خواهم پایم را بکشم سمت خودم و تنها به زندگی خودم فکر کنم نمی‌شود. خودم هم خسته‌‌ام الکساندر. خیلی خسته. اینطور جور هر زندگی و زندگی خودم را که می‌کشم اذیت می‌شوم. از اینکه تمام مدت نگران مرگ دیگران باشم خسته‌ام. می‌دانی که؟ شب‌ها بدتر و هزاران برابر فرسایشی‌تر است. صبح‌ها خودم را غرق زندگی می‌کنم امّا شب‌ها بدتر است. تازه همین که نیست. دلتنگ می‌شوم. غمگین می‌شوم. فکر و خیال می‌کنم. الکساندر شب‌ها یک موجود عجیب و غریب و بدم. دوست ندارم خودم را. باید دوست داشته باشم. بُعد دانشمندم باید بیاید وسط و دعوای میان بعد کودک و بالغم را آرام کند. بنشاندشان و بپرسد: «چه شد که دعوا کردید؟» امّا سخت است هر لحظه به مغزم بگویم فلان کن. بسار کن. گاهی می‌خوام رها کنم خودم را. بروم به اتوبان، روی تخت دراز بکشم، بدوم، بخندم. زندگی کنم، کمی.

What Will Be - DJ Pantelis & Nick Saley

-

Shit happens

  • جمعه ۱ مرداد ۰۰
  • ۰۱:۲۳

دوتا نوشته طولانی درباره ترم ۲ ،که هنوز تموم نشده، و موضوعی که مشاور گفت باید بنویسمش مونده و می‌نویسم. حتماً می‌نویسم. فعلاً می‌خوام از این موضوع بنویسم.

Shit happens.
-Forest Gump

از وقتی از دنیای مدرسه اومدم بیرون دارم چیز‌های جدید و عجیبی تجربه می‌کنم. اتفاقاتی میوفته که تا به حال نیوفتاده و این هرچه بیشتر بهم ثابت می‌کنه که چقدر دنیای مدرسه مجازی بوده. آنچه بر همگان واضح است اینه که من بچه درس‌خونی بودم و هستم. من تو مدرسه دوست‌هایی داشتم، دوست‌های زیاد. درسم هم خوب بود. می‌تونم بگم هایلایت کلاس هشتاد درصد از معلم‌ها بودم. همیشه هم آدمایی بودن که از پایه‌های پایین دوستم داشته باشن(حالا اون‌ها پسر ندیده بودن، من فلان بودم و این‌ها به کنار. صرفاً نتیجه رو می‌بینیم.). دوران مدرسه من یک دوران تقریباً بی‌نقص بود. اگر برای چیزی تلاش می‌کردم، داشتمش، بی‌قید و شرط. گاه گاه برای هدف‌ها اصلاً تلاش هم نمی‌کردم. حتّی هدف‌های دیگران رو به دست میوردم.به قول تراپیستم(از هم‌خانواده‌های تراپی استفاده می‌کنم چون بیشتر به دلم می‌شینن تا مشاوره و روانشناسی) آی‌کیو بالایی داشتم و تونستم خودم رو از خیلی مسائل و بحران‌ها به راحتی بیرون بکشم. همه این‌ها باعث شدن وقتی از دبیرستان اومدم بیرون و دنیا کمی واقعی‌تر شد متعجب بشم. اولین بار بعد از یک صفحه تلاش برای نوشتن مشق «یک» به نستعلیق، نتونستم به خوبی استاد درش بیارم و متعجب به خودم و قلمم و مرکبم نگاه می‌کردم. «من را چه شده؟» و بعد خیلی دیر پشت فرمون‌نشین شدم(بازهم از دلایل می‌گذرم.). مجبور شدم دوباره برم کلاس چون گواهینامه داشتم ولی حتّی نمی‌تونستم به ماشین نگاه کنم. حالا هم بعد از چند جلسه تراپی همچنان ذهنم سر موضوعات جلسات اوّل درگیر میشه. انگار نه انگار گریه‌هام رو بعد از ۱۹ سال کردم و باهاش روبرو شدم و می‌دونم باید چکار کنم. ولی انگار نمی‌دونم؟ نمی‌دونم. شاید حق دارم کمی فکرم رو درگیر کنم. باید حق بدیم به این خانم میم. کلاس‌هاش مثل نقل و نبات تعطیل می‌شن، دانشگاهی براش وجود نداره، خیلی وقته ارتباطات اجتماعیش کم شده چون به تنهایی نیاز داره، می‌دونه که دوست‌هاش قراره ناراحت شن ولی نمی‌تونه کاری کنه و برای همه این‌ها بی‌حوصله‌ست. اشکالی نداره خود عزیزم. خود خیلی عزیزم. می‌تونی کمی استراحت کنی. ریلپس روانی طبیعی‌ترین اتفاقیه که طول جلسات تراپی می‌تونه بیوفته و تو حق داری چون در آخر Shit happens. باشه؟

-

Therapy fact

  • پنجشنبه ۳۱ تیر ۰۰
  • ۲۲:۰۶

The one you resist the most is THE PROBLEM.

-

Stud

  • چهارشنبه ۳۰ تیر ۰۰
  • ۰۰:۵۴

Just let me believe that you like what you're seein'
When you're lookin' at me and your heartbeat is speedin'
At seven hundred miles down highways to Eden
Like my body's the apple you're eatin'

-Troye

To listen

شبیه با تفاوتی اندک

  • سه شنبه ۲۹ تیر ۰۰
  • ۰۰:۲۳

گه‌گاه من به این فکر می‌کنم. به اینکه چقدر دور افتاده‌ام. آن روز که تصمیم گرفتم استفاده از شبکه‌های مجازی را در زندگیم به حداقل برسانم این عواقبش را پذیرفتم. نه آنکه شکایتی داشته باشم. حالا در گوشه‌ای دور افتاده از دنیا که اینجا باشد، روزمرههایم را می‌نویسم و به اندکی این کنج خلوتم را نشان دادم امّا بقیه‌ای در کار نیستند. من ۱۹ ساله‌ای هستم که اکثر قریب به تمام کار‌هایم در یک هاله از ''خصوصی است.'' محو شده و هرچه کسانی قرار است بدانند همان است که اینجا نوشته می‌شود. مکان‌هایی که می‌روم، دوستانی که می‌بینم، دلتنگی‌هایم، غم‌هایم، طرز تفکرم و همه و همه را انداخته‌ام در بقچه و محکم میان دستانم نگاه داشته‌ام. گاه گاه با اجازه وارد صفحه اینستاگرام ملیکا می‌‌شوم و دوری می‌زنم. آدم های آشنا و قبلاً آشنا و غریبه را از زیر نظر می‌گذرانم. دلخوشی‌هایشان و زخم‌هایشان عیان است. هرچقدر پوشیده امّا عیان است. مشکلی هم نیست. شاید زیبا هم باشد امّا می‌روم در صفحه‌اش تا ببینم قبلاً چطور بوده‌ام. که ببینم آدم‌های هم‌سن من چطورند؟ من هم فرق آنچنانی ندارم. شغلکی دارم، کلاس‌‌هایی می‌روم، مهارت‌هایی کسب کرده‌ام، دوستانم را می‌بینم گه‌گاه و... . یک نوع شبیه به آنها امّا اندکی متفاوت. شنیده‌ام که می‌گویند: ''ما که از تو خبری نداریم.''. راست می‌گویند. خبری از خودم مدت‌هاست به جای نگذاشته‌ام. بدون رد و اثری گویی اگر خاطره‌ای به میان نگذاشته باشم آنچنان فراموش می‌‌شوم که انگار نبوده‌ام. می‌«ود که فراموش کنم که چقدر دور‌افتاده‌ام امّا به خودم یادآوری می‌کنم. امّا می‌دانم دوام نمی‌آوردم آن نوع که قبلا زندگی می‌کردم را. من اینجا، این کنج خلوت دنیا، هنگامی‌ که شمع روشن کرده‌ام و نور صفحه در اتاق تابیده، می‌نویسم و زندگی می‌کنم.

-

یه، اوکی، وات اور

  • شنبه ۲۶ تیر ۰۰
  • ۲۲:۱۸

ذهن مامان بابام: گچ بری‌هارو برداریم، نور مخفی رز گلد بذاریم.

مین‌وایل ذهن من: اگه برای هر حکایت ۱۰ دقیقه وقت بذارم و تحقیق خودم و جزوه رو تو یک ساعت تموم کنم، سه ساعته تمومه. یعنی امشب می‌تونم یه ساعت بیشتر بخوابم.:))))

-

۲۶۷

  • پنجشنبه ۲۴ تیر ۰۰
  • ۱۶:۲۹

بعد این امتحان‌های لعنتی میرم سراغ گیتار و شوخی هم ندارم، مخصوصاً با تو:)

-

این هم از تاریخ ادبیات۲

  • سه شنبه ۲۲ تیر ۰۰
  • ۲۳:۲۳

امتحان تاریخ ادبیات۲ را دادم. با همه استرس‌هایی که برایش کشیدم. از شش ماه پیش گفتم هر شب ۳۸ صفحه بخوانم می‌شود تمام صفای کامل. بعد نخواندم. گفتم باشد. سه هفته پیش هم گفتم هر شب ۲۵ صفحه بخوانم می‌رسم سه روز قبل امتحان هم دوره کنم. آن را هم نخواندم و آخر سر تمام شاعران و نویسندگان جلد ۳ ماند به جز ۲۲‌تا. ساعت ۷ امتحان شروع شد و ساعت ۸:۱۹ برق‌هایمان رفت. امتحانم تمام نشده بود امّا سرش را هم آوردم و فرستادم. حوصله‌ام نمی‌کشید بروم در کوچه. آقا هم در گروه گفت: ''یک کار را نمی‌توانید بدون دردسر تمام کنید.'' می‌گویم که. تربیت ندارد. خودت دردسری که ما را ساعت ۸ شب سه‌شنبه‌ها کشاندی سر حرف‌هایت. شب زود بخواب که ساعت ۱۰ صبح خواب نباشی. هرچه بگویم کم است. 
حالا از کلاس آزادیان و بقیه اساتید محترم می‌خواهم بعداً بگویم در یک پست مفصل از ترم دو که بعد امتحان رودکی منتشرش می‌کنم. اینجا صرفاً بگویم از آزادیان بی‌تربیت‌تر احتمالاً وجود ندارد. الان هم خسته ذهنی‌ام و می‌خواهم فیلمم را ببینم و منتظر بمانم تا فاینال فرانسه و امتحان شفاهی گلستان و کتبیِ رودکی. بعدِ ترم دو هم همه‌ش جشن و شور و بی‌حالی و خستگی و کرونا و استرس و اه. لعنت به این ۱۹ سالگیِ نچسب!

-

یکم مونده به آزمون تاریخ و البته دیوانه شدن

  • سه شنبه ۲۲ تیر ۰۰
  • ۱۳:۳۸

ذهنم شلوغ‌تر از این نمی‌تونه باشه. اه

-

برای من، برای من، برای من

  • دوشنبه ۲۱ تیر ۰۰
  • ۱۵:۰۱

یادم میوفته My my my رو تروی برای جیکوب نوشته و غمگین میشم. بعد میرم بخونم ببینم کلید کوچولو به عربی چی میشه چون یک ساعت دیگه امتحان صرف۲ دارم. (تیپیکال غم دانشجوی ادبیات فارسی)

-

Can't get over this song and the imagination, of course

  • يكشنبه ۲۰ تیر ۰۰
  • ۰۰:۰۵

Now I'm knee-deep in this mess. After the longest time couldn't resist you. Now its the warmth of your skin pressing to mine with gentle touch of your fingertips. Breathing loud makin' me tingle. The lights are off and it's like there's no such thing as sorrow outside to be worry about. "My therapist won't approve this." I say calmly while moving a bit in your arms. "doesn't have to know" you respond undernneath your breath makin' me smile for the silly reply. The song can be heard at the background. I mumble with it: "I could cry just thinkin' about you." you tighten your arms. a deep breath and roll in to your hug. press my cheek to your chest and feel your arms wrap around my waist. I continue the song: "Every line I write is somethin' about you. Every guy I want looks somethin' just like you" "Don't let him to far" feel your tear on my hand as you say. The lyrics goes on and on "Every book I read I only read for you.Every art piece is just to remind you. I don't know who I am with or without you." I remember the day at the kitchen counter all crying and writing the song. Now you feel the tears on your skin too. Wish I could keep these hours, just like this without the though of you messing up.

-
 

That's it. Only you

  • شنبه ۱۹ تیر ۰۰
  • ۲۳:۱۱

I could cry just thinkin' about you
Every line I write is somethin' about you
Every guy I want looks somethin' just like you
Every book I read I only read for you
Every art piece is just to remind you
I don't know who I am with or without you

-Troye

To listen

بدون تو

  • شنبه ۱۹ تیر ۰۰
  • ۱۷:۰۶

می‌دونی که؛ هیچ‌ جای این زندگی بدون تو راست و ریست نمیشه.

-

گسستن

  • شنبه ۱۹ تیر ۰۰
  • ۰۲:۰۸

ایندفعه دیگه ریسه‌ها روشن نیستن. تنها نور صفحه‌ست. این یعنی موضوع مهمه. خیلی مهم.
بعد مدت‌ها تونستم حقیقت رو بگم. زبون باز کردم و گفتم. چه حسی داشتم، چکارش کردم، چیشد تهش. همه‌چیز رو نگفتم چون هرچقدر از سطح ماجرا پیش‌تر می‌رفتم لرزش دست‌هام بیشتر می‌شد. نمی‌خواستم به گفتن عمق معتاد بشم. ته ماجرا، پیچ و خم‌هاش، تاریکی و ترسش برای خودمه؛ تنها من. ولی وقتش بود که کلّیت ماجرا رو بگم. صدام لرزید، دستام سرد شد، قلبم تند تپید، پلکم پرید، ارتباط چشمیم قطع شد ولی هرچیزی که شد شد ولی پشیمونی نشد. باید می‌ریختم بیرون این وسواس رو. این راز طولانی رو. الان که می‌نویسم هم گر گرفتم و دست‌هام درد گرفته. اشکالی نداره. می‌خواستم یک نفر تو این دنیا تو رو با اسمی که من روت گذاشتم بشناسه. می‌خواستم یک نفر بدونه سخت بود و هست. تو باید از بین رگ‌هام بیرون می‌ریختی. بعد این همه مدت، وقتی هرکس یه هاله از تو رو توی من دید، بالاخره نشونت دادم. تمام قد. دستم رو کردم تو ذهنم، دردم گرفت و مقاومت کردم ولی تو مشتم گرفتمت، محکم. کشیدمت بیرون و انداختمت وسط مکالمه. همونطور که من میبینمت. همونطور که برای من بودی و الان هستی. توضیحت ندادم امّا چیزی رو گفتم و چیزی رو پاسخ شنیدم که فکر می‌کنم بودی. بالاخره شفاف. بدون غبار.

-

راجعون

  • جمعه ۱۸ تیر ۰۰
  • ۰۲:۲۴

ننوشته زیاد هست ولی امروز یکی از عجیب‌ترین کار‌های عمرم رو کردم. گوشی رو برداشتم. منتظر موندم زنگ‌ها تموم شه. ''محسن! محمد‌آقا رفت.'' بعد خداحافظی و قطع کردم. خبر مرگ کسی رو دادن. تصور اینکه دیگه واقعاً محمد آقایی وجود نداره که بهمون نوشمک بده. نمی‌دونم چقدر ناراحتم ولی می‌دونم ناراحتم. آدم خوبی بود. آدم خیلی خوب. قرار بود دکتر هاشمی بره بالا سرش ولی بابا زنگ زد و گفت دیگه پیگیری نکنه. دیگه رفته بود. مهدی زنگ زد و به بابا گفت. مهدیه قرار بود نفهمه ولی خب بهش گفتن. مشکی عمو ممد رو پوشیدن عجیبه. اینکه از این به بعد یه سنگ قبر باشه درست مثل عمه‌جون سخته. اینکه برگردم به یه ماه قبل وقتی توی آلاچیق نشسته بود و بهش بگم یک ماه و سه روز دیگه نداریمت. عمو هنوزم باهاش شوخی می‌کنه؟ بهش می‌گه رانندگیت بده؟ وقتی محسن و شمیم رو دعوت کردن رستوران، بیشتر باهاش حرف می‌زنم، نه؟ نمی‌ذارم حس کنه پیر شده چون نشده. واقعاً پیر نشده. هنوز جوونه. هنوز چند وقت یکبار زنگ می‌زنه و می‌پرسه خوبیم یا نه. مرد مهربون. حالا یه سنگ قبره. عجیبه. خیلی عجیبه.

 وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ، الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ.

-

The things we do for Azadian

  • پنجشنبه ۱۷ تیر ۰۰
  • ۱۸:۵۳

سه‌نفری داریم تاریخ ادبیات صفا می‌خونیم و خلاصه می‌کنیم ولی هرچقدر میریم جلو تموم نمیشه که هیچ می‌فهمیم چقدر جاها رو نخوندیم و چقدر تا روز امتحان کم مونده. چه کردی با ما آزادیان؟:)

-

257

  • چهارشنبه ۱۶ تیر ۰۰
  • ۲۰:۲۶

Desperately in need of fog

-

۲۵۶

  • سه شنبه ۱۵ تیر ۰۰
  • ۰۱:۵۸

بزرگ شدم. از لحاظ روانی بزرگ شدم و می‌فهممش. POV که داشتم رو کامل ریختم دور و دارم یه جور دیگه مسائل رو نگاه می‌کنم و به خودم افتخار می‌کنم. آفرین بهت. می‌تونستی پولت رو خرج خیلی چیز‌های دیگه بکنی. می‌تونستی تو سیکل غلط بچرخی و غرق شی ولی تصمیم گرفتی که سالم باشی. که بزرگ شی.

-

خط

  • شنبه ۱۲ تیر ۰۰
  • ۲۳:۴۰

امروز نستعلیق شروع شد.
ساعت ۲:۱۰ با فکر اینکه الان کلاس شروع شده رسیدم. رفتم و دیدم کلاس کجا؟ استاد جمشیدی که از الان عزیزه نشسته بود و به خانمی مشق می‌داد. عجب خطی. یک لحظه گفتم: با خودکار؟ قلم چی؟
و اینطور شد که من ساعت ۳ رفتم پیش آقای کریمخانی و دو‌تا قلم دزفولی، زیردستی، مرکب طاهر، دوات، لیقه و ۵۰‌تا برگه و جاقلمی خریدم به قیمت جمعاً ۲۱۳ تومن خریدم. برگشتم و مشق شروع شد به اسم ''هو الله المستعان'' که خدا واقعاً یاریگری کنه. همونطور که همیشه بوده. مشق ا و ب و ک و نا رو گرفتم و یک ساعتی نوشتم. نوشتم و بردم نشون استاد دادم. ''نباید اینقدر خوب بنویسی.'' چقدر تشویقم کردن اون دو تا آقا که فامیلیشون سر زبونمه، هفته دیگه یاد می‌گیرم.، و استاد. اونقدر هم خوب نبود مشقم ولی خوشحالم کردن. می‌دونن که کار خط زیاده، هر روز حداقل دو ساعت تمرین می‌خواد و سال‌ها طول می‌‌کشه. می‌دونستن که نباید دلسردم کنن و الان دلگرمم. خیلی دلگرم.
انگار یادم رفته بود به جز فرزند و دوست بودن رابطه‌های دیگه‌ای وجود داره. اینکه همکلاسی باشم. اینکه شاگرد باشم. اونجا حافظ می‌خوندن، استاد شوخی می‌کرد، همه خوش می‌گذروندن، می‌خندیدیم. عجب فضایی! چقدر دوست‌داشتنی! چقدر دلم می‌خواد مدت طولانی شاگردی استاد جمشیدی رو بکنم. اگر خدا بخواد نستعلیق اولشه. شکسته و تحریری و هزارتای دیگه که اسماشون رو بلد نیستم مونده و فکر می‌کنم اینجا یکی از مواضع علاقمه. بعد از مدّت‌ها که خودم رو گم کرده بودم. فقط یادم باشه تو اون فضای کرم و قهوه‌ای، دیگه جین آبی نپوشم.:)

-

۲۵۴

  • جمعه ۱۱ تیر ۰۰
  • ۰۱:۱۴

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالـه کـار خویش گیرم

-

این از سال اوّل

  • جمعه ۱۱ تیر ۰۰
  • ۰۰:۵۶

چهارشنبه، نهم تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۲:۳۰ درجا بعد باشگاه رفتم مدرسه. روز آخر بچه‌های دوره ۲۵. اومده بودن نه اینکه درس بخونن. اومده بودن خداحافظی. گریه زاری‌هاشون رو کرده بودن وقتی من رسیدم و بهتر. من اینجور مواقع معذب می‌شم. با ک. صحبت کردم. بعد با م. و ف. .باهمشون خداحافظی کردم و به‌جای توصیه‌های کنکور گفتم بعدش فقط خوش بگذرونن. فیلم و سریال و کافه و خواب. الان البته خیلی تمرکز ندارم و نمی‌‌تونم بنویسم.
.
.
.
امروز:
خب صبح که آزمون اندیشه داشتم و با تعجب تمام اصلاً یادم نبود کنکور امروزه. بعد یادم افتاد و دعایی هم کردم. ساعت ۱۱ بود که گفتم الان سر جامعه شناسین. ساعت ۱۲:۲۰ تو گروه نوشتم: ''من به شما این آزادی و خوشی رو تبریک می‌گم. دیگه فردا صبح و صبح‌های بعدش مونا براتون یه برنامه طویل نمی‌فرسته.'' بعد جواب‌های جالبی گرفتم. از زحمت‌هام تشکر کردن و اینکه اگر پشتیبان دیگه‌ای داشتن نمی‌تونستن درس بخونن. خوشحال شدم. دوست داشتم یه‌بار از نا‌امنی‌هایی که نسبت به پشتیبانی داشتم بنویسم که هنوز محقق نشده ولی یکیش همین بود که نکنه اگر پشتیبان دیگه‌ای داشتن می‌تونستن رتبه‌های بهتری بگیرن. فعلاً التیام بخشیده شده. من هم تلاشم رو کردم. ولی اوّل از همه این برام مهم بود که تلخی امسالشون رو به افتضاح نکشونم. گیر ندادم. دعوا نکردم. کمک کردم. حداقل قصدم فقط کمک بود. دو یا سه بار ناراحتیم رو نشون دادم، یکبار هم یه تهدید ریزی کردم ولی اکثر قریب به همه‌اش از سر دلسوزی بود. شاید چندبار از سر خستگی بود رفتارم. به چندتاشون گفتم برن پیش روانشناس بعد کنکور. خطرناکه اگر الان نرن. الان سن دقیق روانشناسیه. حالا هم بدون فشار از سه‌تاشون خواستم که تعریف کنن. می‌دونم ریاضی اونقدر سخت بوده که تونستن ۲ تا تست بزنن یا صفر بذارن که منفی نشه. یکیشون رو ریاضی بسته بود و فکر کنم الان ناراحته. می‌گذره. همه این‌ها می‌گذره. من برام از اعماق قلب اهمیتی نداشت که جغرافی و ادبیات سخت بود و اقتصاد آبکی. تظاهر کردم ولی اهمیتی نداشت.
دوتا از این پایه می‌‌خوان رو زبان ادبیات فارسی تهران فکر کنن که از دوتاشون خوشم میاد. دوتای دیگه هم قراره پشتیبان بشن که دوتاشونم خوبن. پایه جالبی بودن. البته این رو می‌ذارم کنار که من با ر.ص. خیلی رفیق بودم و د.خ. هم دوستم بوده و ح.خ. هم نسبتاً نزدیک بود. به‌نظرم پشتیبانی جلوی ر. و د. آکوارد بود ولی خب چه می‌کردم؟ پایه بعدی رو اصلاً نمیشناسم جز دوتا المپیادیشون که دوتاشونم بچه‌های خیلی خوبین. کاش کنکور ندن!
باید درباره حقوق هم با حاج خانم صحبت کنم. جدی باشم ایندفعه نه خواب و بیدار. کاش اون یکی کاری که می‌خوام بکنم جور بشه. خیر باشه. خیر مطلق.
امیدوارم زندگی بعد کنکورشون بد نباشه. دانشگاهشون زود باز شه و درگیر افسردگی نشن. بعد کنکور آدم متوجه میشه که یک ساله به هیچ‌چیزی توجه نکرده و حالا که توجه می‌کنه می‌بینه تغییرات رو. انگاری یه آدم از کما بیرون اومده باشه. چقدر تعجب می‌کنه! و امیدوارم خدا کمکشون کنه استرس امسال رو به صورت قاعده‌مند از سیستمشون بکشن بیرون. اختلال اضطرابی نگیرن که نشه یه عمر جمعش کرد. کاش اون‌هایی که دوست دارن تحصیل کنن جای خوب تحصیل کنن و اون‌هایی که راه خیرشون تحصیل نیست سریع متوجه بشن و تو راه درست قرار بگیرن. خدا کمکشون کنه و همشون خیرشون رو بفهمن. جایی که انگیزه داشته باشن و امید. جایی که جوونیشون تباه نشه. چقدر آرزو دارم. برای خودم، برای بچه‌هام، برای دوستام. شاید بابا راست می‌گه. من برای سنم خیلی آرزو دارم.

-

تو یه تایملاین دیگه...

  • پنجشنبه ۱۰ تیر ۰۰
  • ۱۹:۴۶

تو یه زمان‌بندی دیگه غیر زمان بندی مقدس من یه شمشیر‌زن حرفه‌ایم. موهام رو نصفه بالا می‌بندم و شمشیرم همیشه تو دستمه. همه می‌دونن اهل شوخی و خنده نیستم. دست راست پادشاهم و تو گروه حفاظت از پادشاه حرف اوّل رو می‌زنم. البته اگر شمشیرم نباشه هم می‌تونم همه فنّی رو حریف شم. گذشته راز‌آلودی دارم و کسی خبری نداره از کجام و اسم واقعیم چیه. همه لقبی که پادشاه بهم داده رو استفاده می‌کنن و وقتی صدام می‌کنه آروم سرم رو بالا میارم، بهش نگاه می‌کنم و می‌گم:

I'm ready, my lord.

-

ولکن

  • دوشنبه ۷ تیر ۰۰
  • ۱۸:۵۹

گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش.
بخوان آواز تلخت را، ولکن دل به غم مسپار.

                                                        م.امید

-
 

روزمرگی اینقدر عادی

  • شنبه ۵ تیر ۰۰
  • ۱۰:۲۹

کلاس خوشنویسی با خودکار ثبت‌نام کردم. تاداا:)
فعلاً ورزش(روز‌های زوج) رو دارم، فرانسوی(یکشنبه-سه‌شنبه) رو دارم، خوشنویسی(شنبه‌ها، ۴ ساعت:)) رو دارم و سرکار هم باید برم. احتمالاً پنج‌شنبه‌ها باید برم مدرسه. البته می‌تونم یکشنبه و سه‌شنبه هم برم چون این‌ها که تا ۹ شب نمی‌مونن. البته همشون هم سر امتحان‌ها برقراره و من قراره نمی‌دونم کدوم خاک رو بر سر بریزم که اینقدر برای خودم کار جور کردم. حالا سر گیتار یه مقدار دو دلم چون هم هزینه‌اش زیاده، هم گیتار خودش خیلی گرونه. البته بابا ردیف بود. ولی کاش من یه کاری داشتم که حقوقش زیاد بود. خیلی زیاد. اشکال نداره. درست می‌شه. تابستون انشالله که شفافه، کوچمون هم انشالله رو به آزادیه(حبس-ابی). برم برای ورزش آماده شم. تا روزمرگی اینقدر عادیِ بعدی.

-

لوکی

  • شنبه ۵ تیر ۰۰
  • ۰۱:۰۵

بعد از اعلام بایسکشوال بودن لوکی توانی در تن تکیده‌ام نمونده. زین‌پس کراش‌هام رو فقط به خدا می‌سپرم.

-

روز بدی بود که گذشت.

  • جمعه ۴ تیر ۰۰
  • ۰۲:۰۰

دوبار دوش گرفتم. آهنگ خوب گوش دادم. سریال خوب دیدم. به دیدن پارسا رفتم. حسم رو بیان کردم. هیچ‌چیز، هیچ‌چیز نتونست تلخی این روز رو از بین ببره. هم من و هم هاله دورم تلخ و گزنده بود. گوشی هم خاموش بود که حتی‌الامکان با کسی مکالمه نداشته باشم. می‌دونم دنیای این روز‌های همه سخته. تنها روی تختم دراز کشیدم و فکر کردم. کمی هم غصه خوردم. حداقل می‌دونم به قول معروف چه مرگم بود و هست. می‌دونم از چه اینقدر عبوسم و حاضر نیستم از این حالم دربیام. می‌دونم امّا جرئت نوشتن ندارم. نمی‌تونم کلمات رو اینقدر واضح جلوی خودم ببینم درحالیکه دارن سرم داد می‌کشن این حقیقت رو. کاش فردا اینطور نباشم. کاش یک‌چیز به من قرار بده. نه به هر قیمتی ولی قیمت‌های بالا هم قبوله.  کاش سرنخی از آینده داشتم. کاش می‌دونستم چی می‌خوام. کاش دیگه هیچ‌وقت اینقدر جنون‌وار پریشون نباشم.

-

۲۴۶

  • پنجشنبه ۳ تیر ۰۰
  • ۱۲:۳۲

سردرگمم. خیلی سردرگم. از هیچ چیز راضی نمی‌شم. به رغبت نیست اعمالم. همه‌چیز از سر اجبار. همه‌چیز از سر خستگی. کاش یک‌چیز من رو به سکون وادار می‌کرد؛ به قرار.

-

تابستون شفاف

  • چهارشنبه ۲ تیر ۰۰
  • ۱۷:۳۱

ـ‌نمی‌خوام آهنگی بشنوم ولی از صبح اینقدر غر زده که مجبورم هندزفیری بذارم و صداش رو تا آخر بلند کنم. کاش چند لحظه ساکت می‌شد.ـ

۲۴ تیر که هیچ چون عظیمی امتحان شفاهی می‌گیره و احتمالاً بیوفته آخر تیر یا حتّی مرداد. آزادیان هم گفته روز امتحانش امتحان نمی‌گیره و حداقل اون خوبه چون هنوز از صفا یک جلد مونده. ولی هر چقدر طول بکشه روزی که امتحان آخر این ترم لعنتی دو رو بدم جشن می‌گیرم. نه؛ می دونم که جشن نمی‌گیرم ولی رو تختم دراز می‌کشم و کتابم رو تموم می‌کنم. بعد فرانسوی تمرین می‌کنم. کلاس خط ثبت‌نام می‌کنم. بعد نگرانی‌ها و غم‌ها و اضطراب‌هام رو بدون استرس این ۱۰تا درس خواهم داشت. چه روز شیرینی. چه تابستون شفافی.

-

یک ماجرای جدید

  • دوشنبه ۳۱ خرداد ۰۰
  • ۱۸:۴۳

می‌دانی الکساندر عزیز ماجرا چیست؟ من غرق شده‌ام. من غرق زندگی شده‌ام. حتّی نمی‌گویم غوطه می‌خورم، غوطه‌وران هرچند یکبار سرشان بالا می‌‌اید و فریاد می‌زنند و حواس آنها که کنار رود زندگی می‌کنند را بهم می‌زنند. من امّا سرم را کرده‌ام زیر آب و مطمئن نیستم که دیگر نفس می‌کشم یا نه. زندگی عادی را انتخاب کرده‌ام و نه کسی هست که بخواهد دستم را بگیرد و بکشد بالا-که البته آن‌هم باید با نیم خواستی از مغروق همراه باشد که علی الظاهر نیست- نه فکر می‌کنم به زندگی فراتر. سرم گرم است. گرم یک‌چیز که نمی‌‌دانم چقدر می خواهمش.
هر روز دم می‌زنم از شکستن عادتی که آدم‌ها به من رسانده‌اند. هر روز خود را به آب و آتش می‌زنم که تفاوتی در من باشم امّا ''گاه تلاش‌ها دقیقاً برعکس چیزی است که مسیر برای رسیدن به آن آغاز شده.'' و اینجا، دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۰ وقتی ۱۹ سال از زندگی‌ام گذشته نمونه بارز این جمله‌ام با انواع اقسام مشکلات. یک لیست نوشته‌ام از ایده‌‌آلاتم و باور کن حداکثر دوتایشان به آن چیزی که همیشه می‌خواستم ربط دارد. اگر ذاتی است، اشکالی ندارد. می‌پذیرم. شاید انتسابی باشد و هرچقدر بدوم آن کسب بهره‌ام نمی‌شود. امّا تا مادامیکه حس کنم حتّی شده تا حدودی به دست آوردنی‌‌ست دلم آرام نمی‌گیرد. من اگر دستم را بالا بگیرم، کسی من را به سمت ساحل خواهد کشاند؟ کاش کمی با خودم راحت بودم. کاش کمی پذیرش ''من'' نزدیک‌تر بود. 

-

۲۴۳

  • دوشنبه ۳۱ خرداد ۰۰
  • ۱۵:۲۲

شاید آن طره یار به دستان کسی غیر شما هم باشد؟

-

جلّاد اعظم، دندان‌پزشک

  • دوشنبه ۳۱ خرداد ۰۰
  • ۱۱:۳۵

دندون‌پزشکی جای عجیبیه. یه نفر دو دستش رو تا مچ می‌کنه تو دهنت، یه قلاب هم آویزونت می‌کنه و شروع می‌کنه به فشار اوردن به دندون‌هات و تو می‌تونی اعتراض کنی و پاشی بری ولی ساکت می‌مونی و درد می‌کشی. عجیب نیست؟

یک روزمرگی دست سوم:
دوتا دندون کرسی رو پر کردم و از قضا گفت سفید نمی‌تونم بذارم چون ممکنه از زیرش پوسیدگی درست بشه، از نو. و حالا دوتا دندون سمت چپ پایینم طوسی‌ان. البته معلوم نیست و من هم خیلی اهمیت نمی‌دم. یادمه یه دندون دیگه‌ام رو که شیری بود هم پر کرده بودم. چرا دندون شیری رو پر می کنن؟ اون اولین تجربه دندون پزشکی من بود. بعدشم با دکتر طوسی فکر کنم کلا دوبار کار انجام دادم که نمی‌دونم چی بودن. ولی این دفعه با دکتر موسیوند الحمدلله ۸‌تا پوسیدگی رو باید درست کنم که دیروز دوتاش انجام شد. و به‌خاطر ارث عزیز که بهم رسیده، دندون‌های عقلم خوابیده رشد می‌کنن به دندون‌هام که همینطور طبیعی بهم چسبیدن فشار میاره و کار رو خراب می‌کنه. پس مقصد بعدی تابستون، قبل عمل کردن چشم‌هام جراح صورت و فکه که اون چهارتا دندونی که از گونه قبلی یعنی میمون‌ها بهمون رسیده رو بردام. خدایا!
البته من دندون‌های خوبی دارم ولی تا پارسال مراقبتم روی صفر بود. حالا که به لطف کنکور اختلال اضطرابی به نام وسواس گرفتم، دیگه معلومه که وضعیتم با مسواک و نخ دندون چیه. خدا کنه این ماجرا زودتر هم بیاد که یکی از زمین‌های ملعون همین دندون‌پزشکیه.

-

مسحور

  • شنبه ۲۹ خرداد ۰۰
  • ۰۰:۵۸

امروز چند چیز من رو مسحور کرد.
- در اواسط بحث گفتم همیشه دلم می‌خواسته از ابتدا انگلیسی رو می‌دونستم و به جاش از فرانسوی خوندن شروع می‌کردم. اینطور الان فرانسویم کامل بود و داشتم روی عربی و اسپانیاییم کار می‌کردم. بابا گفت: برای سنت چقدر آرزو داری! تعجب کردم. من جوانم. خیلی جوان. ۱۹ سالمه و همیشه به نظرم این چیز خوبی بوده. بعد یادم افتاد که همیشه این سالخورده‌ها هستن که آرزو های دراز دارن. فکر کردم بهش و دیدم امید چیزی نیست که از آدمی بتونی بگیری و زنده بمونه. اگر خوشحالی بره، غم میاد. اگر یکی از حواس کار نکنه، یکی دیگه از حواس با قوی کردن خودش جاش رو می‌گیره. اگر انگیزه بره، جاش کرختی میاد ولی جای امید چیزی نمیاد. قدم بعد نبودِ امید مرگه. مثل نفس، مثل ضربان. بابا آرزو‌های دور داره، من آرزو‌های دور دارم. نمی‌دونم تا چه حد سالمه چون الان در حالی نیستم که بخوام خودم رو با خط‌کش اتاق شماره ۵ اندازه‌گیری کنم. فعلاً می‌خوام مسحور باشم از اینکه چقدر هر قشر و سن و تفکری می‌تونه آرزو‌های بلند داشته باشه. 

-''وَجَعَلْنَا اللَّيْلَ لِبَاسًا'' احتمالاً از اون آیه‌هاست که هر روز و هر روز اعتقادم بهش بیشتر میشه مخصوصاً از اون شبِ در بیمارستان. شب پوشاننده‌ست. پوشاننده خیلی چیز‌ها. من با شب اخت زیادی دارم. آدم شب‌ها هستم و با اینکه یک روز خودم رو به سحرخیزی عادت می‌دم و ۵ صبح‌های زیادی رو می‌خوام تجربه کنم ولی تا به حال شب قسمت اعظم زندگی من بوده. جایی که تو اتاقم هستم، ریسه‌ها روشنه، احتمالاً کتاب می‌خونم یا اینجا می‌نویسم، همه‌چیز ساکته و صدای کیبورد میاد. شب پوشاننده افراط و تفریط روزه. یک حد وسط که هر ۲۴ ساعت تکرار می‌شه تا آدمی بین این دو قطب اونقدر کشیده نشه تا نخ‌کش شه.

-برنامه کنکور بچه‌ها رو ریختم و پایینش حرف‌هام رو نوشتم. فردا می‌رم و تحویلشون می‌دم. ولی از کنکور تا اینجا بیشتر از یک‌سال گذشته. زمان کش اومده. می‌گن اگر بهت خوش بگذره زمان زود می‌گذره. منکر این نیستم که می‌تونستم خوش‌گذرونی‌های بیشتری داشته باشم اگر سرنوشت جور دیگه‌ای رقم خورده بود. ولی من بزرگ شدم. من خیلی بزرگ شدم. خودم متوجهشم. یه روز‌هایی وقتی وسط خیابون به خودم از بیرون نگاه می‌کنم، شوکی بهم وارد میشه. من دارم کارهایی رو می‌کنم که نشون می‌ده بزرگ شدم و این خوشحالم می‌کنه. دستاورد این سال همین چیز‌ها بوده. خوش نگذشته ولی اگر بر اساس همین گزاره ''آگر خوش بگذره، زود می‌گذره.'' نریم جلو معلوم میشه تا یه جاهایی خوب اومدم جلو.

(قالب عوض شده. خیلی موافقشم. خیلی.)

-

پچ پچ

  • جمعه ۲۸ خرداد ۰۰
  • ۰۲:۵۲

کاش صدایی از تو داشتم که آرام با من صحبت می‌کردی. گویی شب است و تو کاری با من داری. چقدر خوشبخت‌تر می‌بودم.

-

چرا میره جلو عقربه؟

  • پنجشنبه ۲۷ خرداد ۰۰
  • ۱۷:۱۱

الکساندرا! ببین کی برگشته وقتی باید صفا بخونه؟
صبح برنامه بچه‌ها رو ریختم و از بس تغییرات داشت که تا الان درگیرش بودم. صفا؟ نخوندم. ویس گلستان؟ گوش ندادم. کلاس دیروز عربی که به‌جاش خونه یاسی داشتم ویالون می‌زدم:)؟ گوش ندادم. تکلیف دستور؟ حرفش رو نزن. تا شب می‌رسم؟ اگه خدا بخواد. خدارو شکر که فقط برنامه‌ریز و پشتیبانم. وقتی میان می‌گن کاش روز‌هام ۷۲ ساعت بود یا نا‌امیدم و خسته، می‌گم دو هفته دیگه رهایی. اونقدر رها که خودت هم متعجب میشی. بعدش همه‌ش رمان و فیلم و سریال. -پناه بر خدا، یادم اومد لوکی رو هنوز ندیدم، تبریز در مه قسمت ۲۲ هم دانلود نکردم شب ببینیم.-
یاد هفته‌های بعد کنکور خودم افتادم. میز رو اورده بودم جلوی تختم، تلوزیون روش و اونقدر مارول دیدم که تو خونه راه می‌رفتم حس می‌کردم الان یه موشک از آسمون می‌خوره وسط خونه‌مون. یه حالت رها و البته کرخت. تا رتبه‌ها نیومده بود یه حالی بود. بعد که رتبه‌ها اومد با توجه به اصرار‌های شدید من مبنی بر اینکه رتبه‌ام رو به کسی نگن، مامان به همه گفت و حالا بیا و تلفن‌ها رو داشته باش. چرا رتبه من خوشحالشون کرده بود؟ خدا داند. بعد هم رشته‌ها اعلام شد و همه بدون اینکه بخوان ناراحتم کنن می‌گفتن وای رتبه‌ات مبارک، دانشگاه تهران دیگه؟ بله. بله. بله. زبان و ادبیات فارسی البته. دیوانه‌ها.
بگذریم. چی می‌گفتم الکس؟ گذاشتم لوکی دانلود شه. دیگه هرکسی نیست که. تام هیدلستونه. ۴۰ دقیقه هم فدایش. بعدش می‌رم سراغ کار‌هام. قول میدم بیهقی دستور رو تموم کنم تا جمعه بعد. بعدش هم جن‌نامه و اتمام صفا و امتحان‌ها و تابستوووووون. گیتار و خطاطی و ورزش و آیس‌موکا فندقی و جریمه شدن برای سرعت بالا.:) تابستون هم کوتاهه البته و ماهم تا می‌تونیم باید پیش هم بمونیم. لوکی دانلود شد. :)

-

۲۵ خرداد چه گذشت(/خواهد گذشت)؟

  • سه شنبه ۲۵ خرداد ۰۰
  • ۱۳:۵۰

برگشتم اینجا که روزمره بنویسم. و این دو دلیل دارد. یکی آنکه دیگر وبلاگ‌نویس نیستم و خیلی وقت است روزمره ننوشتم درحالیکه هدف اینجا این‌ است که نوه مورد علاقه‌ام بیاید و روزمره‌های مادربزرگ جوانش را بخواند. چه کاریست هی عاشقانه بدهم به خورد آن بچه؟ و دوم آنکه باید صفا بخوانم ولی نمی‌خواهم و دارم فرار می‌کنم. دیگر فهم دلیل اصلی با کرام‌الکاتبین!:)
امروز، سه‌شنبه چه خبر بود؟
صبح ساعت ۸:۳۰ بیدار شدم که بروم دندان پزشکی. گفتم شاید بخواهد با دندانم کاری بکند و درد بگیرد پس با ماشین رفتن را بیخیال شدم. اسنپ گرفتم و رسیدم مطب. ۲۰ دقیقه‌ای معطل شدم و کمی هملت خواندم. رفتم تو و خانم دکتر بی‌تربیت من را از اینجا تا حکیمیه کشانده بود که بگوید فلان قدر پوسیدگی داری. مثلاً من خودم نمی‌توانم فلش‌های این عکس را بشمرم. ۶۰ هزار تومن دادم به اسنپ که به من عدد بگوید. خلاصه که برگشتم و ناراحت بودم برای همین در طول راه با آنکه آزادیان داشت حرف می‌زد، من به همین آهنگ جزر و مد -که خدا شاعرش را رحمت کناد- گوش دادم و وقتی رسیدم خانه به مامان گفتم که من خجالتیم نمی‌توانم بگویم که من را علاف کرده‌اند، حیای گربه کجا رفته؟ مامان زنگ زد و خلاصه این حرف‌ها که کلافه‌ام می‌کند. آزادیان هم آنقدر برق لپتاپش قطع شد که انتهای کلاسش همه با زاری به درگاه باری تعالی طلب اتمام کلاس می‌کردن. من هم که خیلی گوش نمی‌دادم و داشتم صفا می‌خوندم. الان هم ۱۰ صفحه از ۲۵ صفحه‌ی روزانه‌ام مانده امّا باور کن که خسته‌ام از خواندن خطوط تکراریِ ''وی شاعر پر‌آوازه نیمه دوم قرن ۶ بود و در دربار سنجر مداحی می‌کرد تا آنکه سنجر به دست غزان کشته شد و وی متواری گشت و بعد پنجاه سال در‌به‌دری به دربار آل‌فلان پیوست.'' حالا می‌روم و می‌خوانم، بعد خلاصه‌اش می‌کنم. بعد برنامه می‌گوید باید بروم و بدیع جلسه ۱۲ را که سر کار بودم و نتوانستم گوش بدهم را گوش کنم. بعد باید تکلیف منحوس دستور را انجام بدهم.(انصاف بود امامی عزیزم؟) بعد ۵:۳۰ می‌شود و باید دو خط فرانسه بخوانم و بنویسم تا ببینم چیزی می‌فهمم یا نه؟ کلاسش هم ۶:۳۰ شروع می‌شود. بعدش دیگر احتمالاً از خستگی غش کنم پس باید روی مبل بنشینم تا ۹ شود و تبریز در مه ببینیم. احتمالاً کمی هملت بخوانم، به اینکه برنامه کنکور بچه‌ها را کی بریزم فکر کنم، و آن بچه‌ام که امتحان ادبیات را خواب ماند و منتقل شد شهریور، و نتیجه تست نئو و بالا پایین‌های روانی‌ام -که خدا رو شکر کم هم نیستند، چه خبر است؟- و هزار و یک فکر دیگر تا خوابم ببرد. فردا هم روز پرکاریست. ۳ کلاس پشت سر هم. یک هفته گذشت از امتحان شاهنامه؟ واقعاً؟ متعجبم. خیلی.
آخرش هم یک قسمت از این آهنگ خوب را بنویسم و بروم سراغ ذبیح‌الله.
گلی بی تو همه بامن بدن 
یه سر بهم بزن، کی همرنگته؟

-

قایق تو اومد و رد شد

  • سه شنبه ۲۵ خرداد ۰۰
  • ۰۰:۳۰

یه شبه دل تو با دل من بد شد
دوری دو روزمون ببین چقدر شد!

انگاری جزر و مد شد 
قایق تو اومد و رد شد 

گلی جون بیا ببین یخ زده باغت
گلی هیچ گلی نذاشتن تو اتاقت 

کاش بیام تو خوابت 
گلی روی دلم نمونه داغت

گلی اینجا برفه
گلی پشت سرت خیلی حرفه

دیگه این شب‌های من به یاد تو بارونیه 
پر شدم از فکر تو؛ تو سرم مهمونیه

دل و به دریا زدی گذشته آب از سرم 
ابریه کجای شهر که پی بارون برم؟

گلی بی تو همه بامن بدن 
یه سر بهم بزن، کی همرنگته؟

بی تو پر غمه گلخونمون 
برگرد بمون، دلم تنگته

مگه میشه تورو یادم بره؟
این آدم گره به چشمات زده 

دلی رو که بهت دادم بره 
به دادم برس که حالم بده

-

۲:۴۵ رو دیدم رو ساعت

  • دوشنبه ۲۴ خرداد ۰۰
  • ۱۴:۲۹

وسط راهرو وایساده بودم. همه‌جا ساکت بود و چراغ‌ها خاموش. صندلی‌‌ها رو به میز نبودن، انگار یک‌نفر لحظه آخر از اون‌ها فرار کرده بود. کاغذ‌ها پخش روی میز بودن. از ته سالن صدای در میومد. می‌دونستم یک نفر تو اتاق سمت چپه ولی فقط همون یه نفر. تا به حال اینطور، این ساعت، اینجا تنها نبودم. پاهام درد می‌کرد و نمی‌تونستم جایی بشینم. به پوستر‌ها نگاه کردم و خودم رو تو شیشه دیدم. خستگی مشخص بود. می‌ترسیدم؟ نمی‌ترسیدم. منتظر بودم. در به آرومی باز شد. اون یه نفر کاغذی رو به سمتم گرفت. بدون حرف و چشم تو چشم شدن ازش گرفتم. روش رو برگردوند و رفت تو اتاق. در آروم بسته شد. به ته سالن نگاهی انداختم و دور شدم، به سمت پله‌ها. صندلی‌ها رو به هم چیده شده بودن. اونجا هم تاریک بود. یک نفر دیگه پشت کانتر بود. بازهم رفتم بالا، در باز شد. صدای در کسی که خواب بود رو پروند. ساعتم تموم شدن ساعت ۲ رو خبر داد. راهرو رو ادامه دادم. به امید رسیدن.
نشسته‌ام روی سکو و پاهام رو آویزون کردم. هیچ‌ ماشینی رد نمیشه و فقط صدای موسیقی تو گوشم پخش میشه. ساعت ۳ رو دیدم. میل شدیدی به دراز کشیدن دارم. نمیشه. چشم‌هام سنگین شدن و حوصله خاموش کردن آهنگ رو ندارم. تداوم داره، خیلی چیز‌ها...

-

فارس‌زاده

  • يكشنبه ۲۳ خرداد ۰۰
  • ۱۹:۳۰

یه جوری سر کلاس فرانسه حرف می‌زنن آدم فکر می‌کنه تمام عمر با مادر فرانسوی/کانادایی زندگی کردن. به ما فارس‌ زاده‌ها هم اجازه اعلام حضور بدین.:'>

-

همونی که یه روز می‌گفت: Having no regret is all that the girl really wants

  • شنبه ۲۲ خرداد ۰۰
  • ۲۳:۲۷

Ce n'est pas comme si je ne regrette rien. Mon cher, Alexander,  je regrette tellemen tous les jours, chaque seconde. C'est pas facile du tout.

والا

  • شنبه ۲۲ خرداد ۰۰
  • ۰۱:۴۸
  • ۱ نظر

''روبروی آینه ایستاده‌ام. تصویرت در آیینه افتاده و نگاهم می‌کنی. به چشمان انعکاست نگاه می‌کنم. می‌ترسم برگردم و نباشی. می‌ترسم تنها تصویرت بهره‌ام باشد.''

 

با من چه کرده‌ای؟ نمی‌دانم. هر آنچه اتفاق می‌افتد، هر که از کنارم رد می‌شود، هر آنچه که تجربه می‌کنم یک قدم از تو پایین‌تر است. هرچیزی کیفیتش از آنچه تو فرصت تجربه‌اش را به من داده‌ای کمتر است. تو آن بالا، در تخت ذهنم نشسته‌ای و به هرچیز غیر خودت اجازه خودنمایی نمی‌دهی. کیستی؟ کیستی که اینطور دردمند محک توام؟ چطور این‌همه وسیع من را در خود کشیده‌ و حل کرده‌ای؟ چطور این‌همه مزج تو شده‌ام؟ قلمم به هیچ چیز غیر تو باز نمی‌شود، بالابلند، عشوه‌گرِ نقش‌بازِ فاتحِ من!

-

حنان

  • چهارشنبه ۱۹ خرداد ۰۰
  • ۲۳:۳۲

دلم برایت تنگ شده. برای چشم‌هایت. انتظارت خسته‌ام نمی‌کند امّا تو هم کاش نمی‌پسندیدی این تلخی را برای من. به سمت من بیا یا من را پیش خود ببر. نزدیک شو، صحبت کن، در آغوشم بگیر. حالا که شب طولانیست. محبوب لحظه‌ای و هرلحظه‌! تمام امید من!

-

مخصوصاً شباب

  • سه شنبه ۱۸ خرداد ۰۰
  • ۱۹:۲۵

عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است

-

۲۲۸

  • دوشنبه ۱۷ خرداد ۰۰
  • ۰۷:۲۳

خانم آذر جدی ساعت ۷:۰۰ صبح دوشنبه (و روزهای دیگه) میاد مدرسه و ۹۰ دقیقه به تصاویر دوربین‌ها زل می‌زنه. هیچ‌کس رد نمیشه، هیچ جنبنده‌ای نمی‌جنبه ولی اون زل می‌زنه. خدا کسی رو به کار عبث درگیر نکنه. آمین.

-

خلاصه بگم: خستم.

  • دوشنبه ۱۷ خرداد ۰۰
  • ۰۱:۱۵

دارم نق می‌زنم الکساندر، جدّی نگیر این رو.

Mhysa, Ramin Djawadi

پارسال این موقع، همینجا، شهر خیال‌انگیز بود. پیارسال زیبا بود. امّا امسال چندتا چراغ چشمک زنه. شاید دو روز بعد که از شدت سردرگمی مجبور شم دوباره برم اون بالا، بازهم خیال‌انگیز باشه امّا امروز، هیچ‌چیز نیست.
تلخ شدن یه فرد برای اطرافیانش سخته امّا وقتی خود آدم متوجهش بشه سخت‌تره. منتظرم. منتظر پیام، پیامش(و نمی‌دونم چرا؟). از دانشگاه خسته‌ام. هملت رو شروع نمی‌کنم. حساسیت‌هایی که مدت‌ها صرف کردم تا از بین ببرمشون برگشتن، از relapse روانی متنفرم. همه این‌ها جمع میشه روی هم و وقتی میام اینجا، لذت نمی‌برم از خیره شدن. بعد از تموم شدن ترم۲ و کنکور این دوره، واتساپ و تلگرام رو پاک می‌کنم. شده دو هفته. آدمی که بدون حتّی یه isolation در فصل دوام نمیاره. از دفعه بعد هم قول می‌دم اینجارو شبیه اینستاگرام نکنم. همین یکبار دیگه.

-

226

  • شنبه ۱۵ خرداد ۰۰
  • ۰۰:۵۶

I know your pain, I see your struggle ,know what you feeling.

-

شاهنامه، اندر نبرد مونا و مقاله‌ها

  • جمعه ۱۴ خرداد ۰۰
  • ۲۰:۱۲

برنامه امتحان‌های ترم رو دیدم و انشالله از ۱۰ تیر تا ۲۱ تیر قراره اونقدر خراشیده بشم تا تموم شم. به جز دو روز وسطش، هر رز امتحان دارم و برای همین می‌خوام امتحان شاهنامه افشین رو زودتر بدم که این یعنی ۱۱ تا مقاله رو تو دو روز بخونم. شبیه خالقی مطلق شدم؟ بله. آیا به حالت عادیم برمی‌گردم؟ ندانم.
فعلاً خدای‌نامه، رستم و سهراب امیدسالار، مقدمه قدیم، فردوسی از خالقی و پیرایش دوم و نقد چهارمقاله رو خوندم و به جز چهارمقاله و امیدسالار بقیه رو خلاصه کردم. نقدی بر فرهنگ هم تا نصفه خوندم و نمی‌دونستم دعوا سر چیه ادامه ندادم. می‌مونه معنی ناشناخته پهلوی و اهمیت و خطر و ادامه شاهنامه از خالقی و ادامه نقد فرهنگ. امشب به قوه الهی اخمیت و خطر رو تموم می‌کنم و اگر زنده بمونم، شاهنامه از خالقی هم ۵ صفحه‌اش مونده. بعد فردا که شد می‌رم سراغ بقیه‌اش و خود متن رو خوندن. یکشنبه صبح دوره‌ای می‌کنم و ظهرش اگه افشین جون وقت داشته باشه و خدا بخواد، فایل شاهنامه بسته میشه. بعد امتحان شاهنامه به پاس زحمات فردوسی می‌خوام کلاً انگلیسی صحبت کنم. کلاً. شاید هم با دستور فارسی و کلمات انگلیسی صحبت کنم که بیشتر زحماتش رو پاس بدارم. بعد امتحان شاهنامه هم باید دستور لعنتی رو شروع کنم و صفا لعنتی‌تر رو ادامه بدم. خلاصه صفا هم میوفته سه‌شنبه. چون دوشنبه از صبح سرکارم و واقعاً نمی‌رسم تو مدرسه خلاصه کنم چیزی رو. فایل کلاس زبان هم مونده که ۹۰ دقیقه وقت می‌بره. فعلاً این مقاله‌هارو تموم کنم که هرچقدر بیشتر طول بکشه، سخت‌تره. کاش عیدگاه بگه بر اساس کار کلاسی امتحان می‌گیرم. آره چون اینجا راهنماییه.

-

If I could, I would

  • جمعه ۱۴ خرداد ۰۰
  • ۰۱:۴۱

من اگر کیبور لپتاپم درست بود خیلی مؤدبانه‌تر بهت توهین می‌کردم ولی الان فشار زیادی رو شونه‌هام گذاشتی و حتّی خودت خبر نداری و من هم کار دیگه نمی‌تونم بکنم جز همین.

FUCK YOU AND YOUR WHOLE ATTITUDE CAUSE THAT SHIT HURTS ME A LOT

-

خیره

  • سه شنبه ۱۱ خرداد ۰۰
  • ۲۳:۵۸

تکرار لحظات درست مثل تصاویر.

-از کنار قطار رد می‌شوم. قطار حرکت می‌کند. هشدار زرد خطر افتادن را می‌بینم و فکر می‌کنم آنقدر زانوانم خسته هست که تا تابلوی خروج دوام نیاورم. چه میلی به پریدن!

-تلو تلو می‌خورم، چون پله‌ها برقی شده‌اند و سریع. ذهنم خسته‌ست و قدرت تجزیه و تحلیل سرعت را ندارد.

-ته قطار ایستاده بودم و به آن یکی انتها نگاه می‌کردم. حرکات منظم پیچ و خم راه و رد شدن هماهنگ نوشته‌ها روی صفحه‌های هر کوپه باعث شد ذهنم ادراک دو آیینه روبروی هم بکند. صحنه‌ای بی‌نهایت از یک صحنه. نفسم بند آمد، ماسک را پایین کشیدم و هیجانم مشخص شد. بقیه به انتهای قطار نگاه کردند، آیینه‌ها را ندیدند، سر تکان دادند، به گوشی‌هایشان از نو خیره شدند.

-قدم بعدی را که برداشتم فهمیدم همین راه را ۱۰ دقیقه پیش نیز پیموده‌ام امّا من به عقب برنگشته بودم. خیابان و ماشین‌ها تکرار شدند و در وجودم یک چیزی شکست و ریخت.

-چشمانم میان خطوط بیش از حد معمول پایین رفته و دست‌هایم صفحه را ورق زده و دوباره از ابتدا. چشمانم میان خطوط بیش از حد معمول پایین رفته و دست‌هایم صفحه را ورق زده و دوباره از ابتدا.

-سرعت روی هشتاد و چشمانم خیره شد. به تقاطع نزدیک می‌شدم، میدانستم باید سرعتم را کم کنم، باید راهنما بزنم، باید دنده را سنگین کنم. به سمت چپ نگاه کنم و بپیچم. همه را می‌دانستم امّا خیره شده بودم. کاری نمی‌کردم چون خیرگی مانند بختک روی چشم‌هایم افتاده بود.

-کتاب را نشانی‌هاست که بدان نشانی‌ها بتوان دانست نیکو و زشت.

-گرمای شمع به موهام می‌خوره و بعد پیشونیم رو داغ می‌کنه. احتمالاً زیاد از حد نزدیک شعله شده‌ام امّا عادت می‌کنم، نه؟ درست مثل دیشب که انگشتم را بردم روی شعله. عادت کردم. همه چیز بحث عادت است. نه؟ تکرار دوباره صحنه‌ها. دوباره و دوباره.

-

اُمّ الغائب هستم.

  • يكشنبه ۹ خرداد ۰۰
  • ۲۳:۵۸

حالا که من Baby fever گرفتم، همه عالم بچه‌دار شدن. :'(

۱)امامی ویس داده و به قول خودش پناه بر خدا! با هر سه کلمه که می‌‌گه دخترش دو دقیقه نق می زنه و گریه می‌کنه. اصلاً نمی‌فهمم چی می‌گه نه به خاطر اینکه صدای دخترش زیاده(صداش زیاده چون تو بغلشه:) و امامی هم ذره‌ای تمرکز نداره.) چون هربار که گوش میدم دلم ضعف می‌ره. اون گریه می‌کنه و امامی نمی‌تونه حرفش رو کامل کنه و من قلبم از شدت زیبایی اون صحنه می‌گیره. هزار بار ویس رو گوش دادم ولی نه برای نکته دستوری که توش هست، چون پناه بر خدا...:)))

۲)ساعت هشت صبح تفسیر قرآن داشتن اصلاً جالب نیست، ولی وقتی از اول کلاس تا آخرش دختر استاد با وسایل باباش بازی کنه و استاد از اوّل از دانشجو‌‌ها عذر‌خواهی کنه و با نرم‌ترین حالت ممکن بگه:بابایی! نکن دخترکم. اون کلاسیه که می‌خوام ۳۰ بار شرکت کنم. و نقطه جالب ماجرا صحنه حضور غیابه. فامیلی استاد هابطی نژاده و استاد که از لیست می‌خونه آقای حامدی، دخترش تو بغلش فکر می‌کنه اون رو صدا زده و می‌گه: بئه(بله کودکانه:)) و چون باباش خندش می‌گیره، دیگه بعد هر اسمی می‌گه: بئه. ''منصوری؟ بئه. حسینی؟ بئه...'' خدای من! احتمالاً زیباترین کلاسی بود که داشتم. 

۳) رعد و برق میومد و دختر استاد اندیشه ترسیده بود. با هر رعد و برق جیغ می‌زد و باباش رو می‌خواست. استاد هم عذر‌خواهی می‌کرد که باعث اختلال کلاس شده. اختلال؟ چی از این زیباتر که تو نقطه امن اون دختری؟:)) گریه می‌کرد و دوست نداشتم صدای ترسش رو بشنوم ولی خدا به هیچ کس اینطور تب بچه نده. دلم می‌خواست گریه کنم از زیبایی اون صحنه هم.:))

(خیلی وقت بود تو دفتر ننوشته بودم، لپتاپ گرامیم برگرد ولی دفتر عزیزم! دلم برات تنگ شده بود.)

-

آیریلیق

  • شنبه ۸ خرداد ۰۰
  • ۲۰:۴۸

رباب با همان لهجه آذری شیرینش، با آن کشش دلکش بعضی حروف، گفت این آخرین دیدار ماست. فاطمه، خواهرش، می‌دانست. این آخرین عهد آنهاست. هر دو می‌دانند دفعه بعدی وجود ندارد. یکی تهران، میان دود، آن یکی تبریز. آخ تبریز، تبریز. درخت‌های آلبالو، باغچه ریحان‌ها، تیر‌های چوبی سقف، کوچه خاکی، در آبی، مسجد سر کوچه، قلمه‌های بلند، صدای چشمه، آبِ درست مثل همیشه زلال، پشت آن جنگلِ سبز ، صدای دارکوب، لطافت آذری، باد خنک از طرف دریاچه. جانم می‌گیره از نبودنت.
آیریلیق، آیریلیق، آمان آیریلیق
هر بیر دردن اولار یامان آیریلیق

-

فکر دیگر نکنی

  • جمعه ۷ خرداد ۰۰
  • ۱۵:۱۴

این را می‌نویسم نه از این بابت که منتی بر سرت باشد، تنها می‌خواهم فکر دیگر نکنی.

می‌‌خواهم بدانی روز‌هایی که همدیگر را ملاقات می‌کنیم تنها سه-چهار ساعت از روزم را نمی‌گیری و بعد هرکس برود سراغ کارش. می‌خواهم بدانی از سه شب قبلش خوابم نمی‌برد. شب قبل ملاقاتمان میان لباس هایم می‌گردم. کدام رنگ را بیشتر دوست داری؟ نکند فکر کنی فلان رنگ به من نمی‌آید. یعنی متوجه خواهی شد که من آنقدر لباس‌های مختلف ندارم و باید هرچه می‌‌خواهم را در همین تعداد کم داشته باشم؟ بعد همه لباس‌ها را خوب خوب اتو می‌کنم. با آنکه قرارمان در خانه اینست که در ساعت پیک مصرف اینکار را نکنیم ولی اصلاً استرسم اجازه نمی‌دهد که بخواهم کاری اضافه بر ذوق را بگذارم برای روز دیدنت. بعد ماشینم را می‌برم و بنزین می‌زنم، حتی شده کمی تا نکند وسط راه بمانم و معطل شوی. لباس‌هایم را که گذاشتم در کمد، صد و ده یازده‌تا هشدار ساعت می‌گذارم با آنکه می‌دانم قرار نیست بخوابم. اگر هم بخوابم از سه ساعت قبل هر پنج دقیقه قرارست بپرم. صبح که با اضطراب و شوق از تخت بیرون می‌آیم، لباس‌هایم را با دقت تنم می‌کنم، بین دو عطری که دارم انتخاب می‌کنم که کدام را بزنم. تو از کدام خوشت می‌آید؟ چند نفس عمیق می‌کشم که لرزش دست‌هایم کم شود. و به سمتت راه می‌افتم. 

حالا از پیش تو برگشته‌ام. خودم را پرت می‌کنم در اتاقم و دفترم را باز می‌کنم. تمام اتفاقات و حرف‌هایی که بود را می‌نویسم. یکی برای آنکه تمام حرف‌هایم را تحلیل کنم که نکند چیزی گفته باشم که در پسند تو نباشد. و بعد برای آنکه حرف‌هایت و حرکاتت را مکتوب کنم تا از دست نروند. که تا ملاقات بعدیمان بخوانمشان و به یاد بیاورم و قلبم تندتر بزند. بعد چند ساعت تحلیل و بررسی رفتارم و سرزنش آینه برای چند جا که رفتارم از کنترلم خارج شد، حالا وقت آن‌ست که چشم‌های راببندم، روی تخت دراز بکشم و تمام عکس‌هایی که با چشم‌هایم از تو گرفتم را دوره کنم. همه را در اتاق ذهنم ظاهر می‌کنم، نزدیک می‌گیرمشان. دقیق نگاهشان می‌کنم. چقدر لباست بهت می‌امد! امروز خوشحال‌تر بودی‌ها! موهایت زیر نور روشن‌تر شده بود. چه خاطره بامزه‌ای تعریف کردی! و این ادامه دارد تا آن هنگام که خوابم ببرد. حالا دیگر می‌توانم با خیال راحت بخوابم و دوباره در خوابم تو را داشته باشم. اینبار کمی نزدیک‌تر، طبق استاندارد‌های ذهن خیال‌پرداز من.

-

Bilingual-دوزبانه

  • جمعه ۷ خرداد ۰۰
  • ۰۰:۵۹

تو یوتیوب برخوردم به یک سری از  ویدیو‌ها که مشکلات آدم‌های دوزبانه رو می‌گه و Bro. dont get me started on that shit

-وای یه چیزی به ... بگو.
-من: فراموش کردن کل زبان
*
-من وسط صحبت کردن با خانواده: فلان(کلمه تو زبان دیگه) به فارسی چی می‌شد؟
*
-من وسط مکالمه: استفاده از یه کلمه به زبان دیگه
-بابا خارجی!
*
-واقعاً فیلم بدون زیرنویس می‌بینی؟؟؟؟
*
-حالا که فلان زبانت خوبه بیا این دفترچه راهنمای ۱۵۶ صفحه‌ای رو بخون برامون.
*
-من وسط مکالمه وقتی لهجه ایرانیم معلوم میشه: Bro this isnt the right time
*
-من وقتی سه تا زبان باهم قاطی میشن: Error404

و این داستان تا ابد ادامه دارد...

-

Its nice to have you back, Me

  • پنجشنبه ۶ خرداد ۰۰
  • ۱۸:۴۴

هشدار! این یک روزمرگی طولانی و حوصله سر بر است.
 

حالا ما که نمی‌خوایم اعتراف کنیم به چه علتی این همه این چند ‌وقت کرخت بودیم الکساندر، ولی اگر خدا بخواد بالاخره دارم برمیگردم به حالت عادیم. بالاخره دیروز یه صحبتی با خودم داشتم و دیدیم اینطور نمیشه. قانع شدم که برم سر تکلیف تاریخ ادبیات. امروز تمومش کردم با اینکه سر مثنوی آخر حس کردم اگر یه کلمه دیگه تایپ کنم، جدی میمیرم. واقعاً سرم رو گذاشتم رو دستام و خودم رو از بیرون نگاه کردم. یه دانشجوی واقعی بیچاره که پشت لپتاپش نشسته، سرش رو دستاشه و خستگی ازش متصاعد میشه. بعد بالاخره تمومش کردم و به خودم یکم استراحت دادم. HIMYM رو دیدم و منتظر موندم قسمت جدید Friends دانلود شه(نظرات گوهربارم رو بعداً اعلام می‌کنم بهت الکساندر.) الان اومدم که برم سراغ تکلیف گلستان. فردا تمومش می‌کنم ولی قبلش، صبح جمع باید مقاله رستم و سهراب امید سالار رو بخونم، قبل اینکه با بچه‌ها تماس بگیریم. مقاله خدای نامه هم یکشنبه خوندم، خلاصه‌ش رو هم دیشب تموم کردم و پی دی افش الان تو موبایله. بقیه مقاله‌های افشین هم با بچه‌ها می‌ریم جلو. از شنبه، دستور رو شروع می‌کنم و خلاصه صفا رو می‌خونم، جدی(نگی 'جدی'، بری سراغ یللی تللی!) از کیانا پرسیدم الکساندر، گفت خلاصه خوندن ردیفه. یه سری نکات دیگه هم گفت که خوب بود. دیگه می‌مونه چی؟ حفظ کردن چندتا شعر از رودکی که چندتا ۱ ساعت می‌ذارم براش و حلّه. فقط امروز سر کلاس زبان نرفتم چون خود پویا جون گفتش می‌تونیم فایل گوش بدیم. ۴ تا غیبت حقشه وقتی ۳ ساعت و ربع تو میکروفون فوت می‌کنه. می‌مونه فاینال این ترم که موسسه گفت هماهنگه. چی؟ فکر نکنم. ما که پا نمیشیم بریم موسسه الکساندر، آره؟ اون دوتا کاری که جواهر گفت تو یه هفته انجام بدم و من انجام ندادم و دو روز دیگه وارد هفته دوم میشیم هم مونده. شاید دوشنبه بعدِ کار برم و انجامشون بدم. ببینم چه میشه. البته دیگه زمان آخری که میشه انجامش داد همون دوشنبه‌ست چون سه شنبه صبح باید گزارش بدم. تا خدا چه خواهد که هیچ چیز خارج اراده او نیست. تمام.

-

217

  • يكشنبه ۲ خرداد ۰۰
  • ۰۳:۱۵

Talk to me. In the middle of the night at a low voice.

-

Ethereal-اثیری

  • يكشنبه ۲ خرداد ۰۰
  • ۰۲:۴۸

In a way, you are poetry material; You are full of cloudy subtleties I am willing to spend a lifetime figuring out. Words burst in your essence and you carry their dust in the pores of your ethereal individuality.

و به نوعی، تو از جنس شعر هستی. مملو از ظرافت‌های تیره و سحابی که خواهان آنم تا عمری را برای فهم آنها بگذارم. کلمات در مقابل جوهر تو از هم می‌پاشند و تو خاکسترشان را از رخنه‌های فردیت اثیری‌ات به‌دوش می‌کشی.
(به امید آنکه یک روز بتوانم تو را عزیز‌ترینم، با بهترین واژگان، اینطور به کلمه بکشم.)

کافکا

-

دو نکته از اتاق شماره پنج

  • يكشنبه ۲ خرداد ۰۰
  • ۰۲:۳۳

جلسات مشاوره(روان‌شناسی؟) چیز‌های خوب زیادی به من یاد داده و یاد می‌دهد. آنقدر دوستش دارم که اگر ببینم کسی نمی‌تواند به تنها با مشکلش مواجه شود، به او هم می‌گویم که برود و کمی وقتش را با یک روانشناس بگذراند. من این چند وقت در خودم رشد احساس می‌کنم و این خوب است. خوب است که یک نفر در جوانی بخواهد ضعف‌های واقعی را از انچه فکر می‌کند ضعف است تشخیص بدهد و در مسیر پر کردن خلأ‌های واقعی پیش برود. اینطور می‌شود که بعداً که با یک‌نفر زندگی‌اش را به اشتراک گذاشت، مشکلات دو نفر در جوانی به اقل خودش رسیده و آن ثمره زندگی دونفر که از همه‌جا بی‌خبر به دنیا آمده، از رنچ گره‌های روانی پدر و مادرش آرزوی مرگ نمی‌کند و البته دلیل مهم تر آنکه زندگی خود چقدر خوب می‌شود! چقدر! اینطور خوب است. اینطور عالیست. حالا اگر دو چیز‌ را بخواهم از اتاق شماره پنج به تو الکساندر عزیز نشان بدم، این‌هاست:

۱) در برابر گره‌های روانی افراد مهربان بودن خیلی مهم است. خیلی. همانطور که سر موضوعات زیادی من ضعف دارم و شخصیتم اشکالات زیادی دارد و در راه درست کردنشان هستم، سختی‌های زیادی هم برایش می‌کشم. اگر یک روز یک نفر بیاید و با مثلاً چمیدانم، عدم اعتماد به نفس من یا خجالتی بودنم مهربان باشد، چقدر حس خوبی خواهم گرفت. اینطور دیگر غمی به غمم اضافه نکرده. کم نمی‌کند امّا چیزی هم اضافه نمی‌کند. اینطور اگر یک روز متوجه یک مشکل روانی در یک نفر شدی، الکساندر، در برابر مشکلش صبوری کن، به رویش نیاور، سعی کن درکش کنی و پشت سرش حرفش را نزن. اینطور به آن آدم حس امنیت داده‌ای و چقدر دنیا تشنه‌ی حس امنیت است. بگذار خودش در روند طبیعی حلش کند، نه فشار روانی تو.

۲) الکساندر عزیزم معنی زندگی دیگران را نگیر چون آن معنی مطابق معنای تو نیست. اگر مادرت معنای زندگی‌اش صبح به صبح صبحانه درست کردن برایت است، بگذار حس خوب را هر صبح بگیرد و خوشحال شود. اگر پدرت هر روز با تو درباره موضوعی صحبت می‌کند که آنقدر اهمیتی ندارد، گوش بده. تا مادامیکه به حال تو آسیب نزند و چیزی از تو کم نکند، احترام بگذار به معنی‌ها. ممکن است حالا یا بعد‌ها انسان‌های دیگر هم فکر بکنند معنی زندگی تو آنقدر فلان نیست، ولی آن چیز معنی توست. اگر از تو گرفته شود، چه خواهی داشت؟
درک، درک، درک. این کلمه مهم است چون اینطور دنیا خیلی زیبا می‌شود. می‌دانم که لبخند‌ها بیشتر می‌شوند. می‌دانم الکساندر عزیزم.

-

گفتار اندر جنگ دوم سهراب با رستم

  • جمعه ۳۱ ارديبهشت ۰۰
  • ۱۷:۱۴

دل مـن همـی بر تو مهر آور
همی آب شرمم به چهر آورد
فردوسی

فإن قلبی یمیل کل المیل إلیک
و إن وجهی لیغمره الحیاء منک
بنداری

-

هنوز، برای سالیان مدید

  • جمعه ۳۱ ارديبهشت ۰۰
  • ۰۱:۳۹

قبلاً گفتم، هزاران بار گفتم. بازهم می‌گم.
''مازلت احبک
و حنینی إلیک یقتلنی...''

-

راه-راه

  • سه شنبه ۲۸ ارديبهشت ۰۰
  • ۱۱:۴۴

آنها با پوشیدن راه راه نگاهی را مزیّن و دلی را شاد کردند.

-

۲۱۱

  • يكشنبه ۲۶ ارديبهشت ۰۰
  • ۲۲:۴۸

رغبة

  • شنبه ۲۵ ارديبهشت ۰۰
  • ۲۲:۴۸

رغبتی فیک کانت حقیقه جداً، لم أکن عندها تحت تأثیر أغنیة, نظرة او ماشابه، کنت ادرک و أعی بأنی أریدک. بطریقة أعمق ممّا أظن و تظن.

-

فلانی

  • شنبه ۲۵ ارديبهشت ۰۰
  • ۲۲:۱۷

هرچقدر از بدی ارتباطاتِ در بندِ اینترنت بگم کم گفتم؛ درست. ولی یکی از جالب‌ترین نقاط اینترنت پیام‌های هم‌زمانیه که برای آدم میاد. انواع و اقسام مختلف دغدغه‌ها که به شدّت منو مجذوب خودش می‌کنه. با اینکه یکی از مشخصه‌های آدم ‌های درونگرا اینه که دوست‌های کمی دارن(کاملاً غیر روانشناسانه و طبق تجربه) ولی همین مقداری هم که دارم، وقتی بهم پیام می‌دن و من رو به یه قسمتی از ذهنشون دعوت می‌کنن، کاملاً از این همه تفاوت زندگی‌ها گیج می‌شم. اوّل زندگی خودم رو نگاه می‌کنم. مشکلاتم رو می‌ذارم جلوم، بعد مشکلات فلانی و فلانی و غیره(در اون حد که من می‌دونم.) و بعد می‌گم خب یه سری هم مشکل داره که که به من نمی‌گه و اون‌ها رو حدس می‌زنم. بعد یادم میاد آدم‌هایی که تو یوتیوب هستن و بلاگر‌های شریفی هستن. اون‌ها رو هم نگاه می‌کنم و دلهرههاشون رو. حالا چند نفر رو دارم جلوم و زندگیشون رو و من و زندگیم. چقدر متفاوت! چقدر عجیب!

-

خیزش اسکای واکر، بن را زنده نگه دارید.

  • جمعه ۲۴ ارديبهشت ۰۰
  • ۰۲:۱۵

حالا که من سه سال طولش دادم تا خیزش اسکای واکر رو ببینم و براش مجبور شدم کل ۸ قسمت رو همراه سولو و روگ وان ببینم ولی بازم می‌گم، ۱)کاش روابط عاشقانه (مخصوصاً مثلثی و مربعی) و همجنسگرایانه رو وارد جنگ ستارگان نمی‌کردید.  ۲)کل خوبی نسل جدید BB8 و البته بعد دیدن قسمت آخر باند ری و بن بود. بقیه‌اش نمی‌ارزید، جدی. ۳)آدم‌ها وسط جنگ شوخی نمی‌کنند، قابل توجه سازندگان سه‌گانه نسل جدید و کل تولید‌کنندگان استدیو مارول به جز هالک.

-

ذکرک الخیر

  • پنجشنبه ۲۳ ارديبهشت ۰۰
  • ۲۳:۴۸

اگر بخواهم به تو بگویم که من که هستم، می‌گویم من آدم یاد‌ها هستم. یاد هرچیزی و هرکسی، یاد هر روز، هرلحظه. هر ثانیه که می‌گذرد در ذهنم یادی را زنده می‌دارم و بلند می‌گویم:''یادش بخیر!'' و واقعاً بخیر.
(و یک روز به یادم می‌آید که چقدر خانه مادربزگ یاس خوش گذشت، یادش بخیر. عجب غمی بودم از حرف‌های ز.، یادش بخیر. دوست داشتم لحظه‌ای را که کنارش دراز کشیده بودم و به نفس‌هایش گوش می‌دادم، یادش بخیر. چه شوری داشت دورانی که دوستش داشتم، یادش بخیر. چسبید بهمان حرف زدن با ع. در سقف سانا، یادش بخیر. چقدر با ح. و یاس و م. بلند آهنگ می‌خواندیم ته باغ، یادش بخیر. با آن پای شکسته سریع دویدم سمت م.و. وقتی فهمیدم آمده، یادش بخیر. نگرانی برای گم شدن ساعتم مسخره بود وقتی برای بار اوّل با ر. می‌رفتم بیرون، یادش بخیر. جدی سر حباب‌ساز دعوایمان شد؟ یادش بخیر. چطور ترمز نیامد زیر پایم؟ اشکالی ندارد، یادش بخیر. واقعاً اوایل یازدهم بد گذشت، یادش بخیر. چه غوغایی کردم وقتی از مدرسه انداختنم بیرون، یادش بخیر. باد با سرعت میان موهایم می‌پیچید و نمی‌توانستم از ذوق لبخندم را جمع کنم، یادش بخیر. اوّلین جمله که توانستم فرانسوی بگویم خیلی بی‌معنا بود ولی پناه بر خدا! چه حس خوبی بود، یادش بخیر.)
من آدم یاد‌ها هستم و در اثنای روزمرگی‌ام می‌ایستم و به دنبال دست یاد می‌گردم. محکم می‌فشرم دستش را و اگرچه گاهی سرد و گاهی گرم، به روی چشم می‌گذارم این را. هرچقدر گیلهمرد کوچک بگوید زندگی با خاطره‌ها زندگی نیست و اگر مجبور شدی با یاد‌ها زندگی کنی، دیگر باید بساط‌ آن زندگی را جمع کرد، من مخالفتم گیله‌مرد، ابراهیمی جان. من می‌گویم یادش بخیر و واقعاَ بخیر.

-

Parlez-moi

  • سه شنبه ۲۱ ارديبهشت ۰۰
  • ۲۲:۲۹

Ne partez pas, j'vous en supplie restez longtemps.
Ça m'sauvera p't'être pas mais faire sans vous j'sais pas comment.

و اگرچه بشر بتواند هفت دریا را درنوردد و سرزمین‌های دور و نزدیک را فتح کند، در آخر آنچه که او را به زانو درخواهد آورد "نبودن" است. به زانویم در نیاور. با من صحبت کن؛ کمی.

-

اعتراض

  • سه شنبه ۲۱ ارديبهشت ۰۰
  • ۰۲:۴۸

"No one's ever really gone." Luke told Leia when Ben was attacking them with all he ever had.

من اگر به چیزی بخوام اعتراض کنم، نسل جدید جنگ ستارگانه. کی می‌خواد اصلاً مقایسه کنه آموزش لوک توسط یودا رو وقتی  با قسمت تاریک نیرو روبرو شد با وقتی که ری روبرو شد؟ لوک ویدر رو دید و واقعاً عجب صحنه‌ای بود وقتی کشتش و خودش رو دید. بعد حالا این وسط ری یه انعکاس بی‌نهایت از خودش می‌بینه. بعد هم اونقدر الکی شلوغش می‌کنن که آدم حوصله‌اش سر بره. هرچقدر سینما پیشرفت کرده باشه، ذهن نویسنده‌ها پسرفت کرده. حتّی بازیگر لوک و لیا و هان هم به اندازه‌ای که باید نتونستن خوب ارائه کنن ماجرا رو. ابهتی که لوک موقع جدال با ویدر داشت رو هرچقدر توصیف کنم و بذارم عکسش رو پروفایلم بمونه نمی تونم حق مطلب رو ادا کنم. فیلم خوب یعنی من بتونم بدون جلو زدن، تمام صحنه‌ها رو ببینم و با اینکه می‌دونم ویدر پسرش رو نمی‌کشه، نفسم تو سینه‌ام حبس شه. حتّی لایت‌سیبر‌ها هم افتضاح شدن. و رنگ 3PO. احتمالاً تنها نقطه قوت ماجرا BB8 باشه. کی وسط تیراندازی شدید گارد شهر اینقدر شوخی می‌کنه؟ فین پاسخگو باش. چه وضعشه؟ نه چه وضعشه؟ هربار سه گانه نسل جدید من رو ناراحت‌تر و ناراحت‌تر می‌کنه. مخصوصاً قسمت دوم با این‌همه دور بودنش از واقعیت. الکساندر! وقتش نیست این مسئله رو حل کنن؟

-

۲۰۳

  • يكشنبه ۱۹ ارديبهشت ۰۰
  • ۰۳:۰۳

کیف أقول أشتاق ألیک بطریقة تؤلم قلبک کما تؤلمنی؟

-

غمت بخیر!

  • شنبه ۱۸ ارديبهشت ۰۰
  • ۰۰:۰۸

و یک روز به تو می‌گویم ''غمت بخیر!'' و واقعاً امیدوارم عزیزکم که غمت بخیر. نصفه و نیمه می‌دانم چه غمی را می‌کشی. از آن سخت‌هایش است که دشوار می‌شود برایش به عبارت ''اصلاً ولش کن.'' رسید. می‌دانم دلت بهم می‌پیچد و هر صدای کوچکی تو را می‌پراند و به غمت چند لایه می‌افزاید. می‌دانم که در انتظار یک چیز بد بودن سخت است. یک تلخ بزرگ و مانا. برایت کار خاصی نمی‌توانم بکنم. می‌توانم به تو گوش دهم، می توانم برایت دعا کنم. که به خدایم بگویم: ''هرچقدر از تو دورم و هرچقدر کم‌محبت شده‌ام با تو، این یکی فرق می‌کند. ببخشید که آن روز گفتم دوستت ندارم. جوانی می‌کنم دیگر. تو که بهتر می‌دانی. تو اینبار به حرفم گوش بده. اینبار غمش را بخیر کن. شبش را نیز. غم‌مان را، شبمان را نیز.''

-

هُوَ

  • پنجشنبه ۹ ارديبهشت ۰۰
  • ۰۲:۵۹

جَسدی هُنا، و روحی حَیث یتنفّس هُوَ!

-

شما که راست ایستاده‌اید، با شما هستم.

  • چهارشنبه ۸ ارديبهشت ۰۰
  • ۲۳:۵۹

حالا من اگر سؤالی بپرسم شما من را متهم نکنید ولی شما که آن بالا نشسته‌اید و با ناز و افتخار راه می‌روید و بعد نگاهی از سرتاپای ما می‌اندازید و با چشم‌هایتان می گویید :''خیلی نمی‌ارزد.'' دردانه‌هایتان را به که می‌گویید؟ اگر شب چشم‌هایتان را بستید و پشت سرهم تصاویر هولناک را دیدید، به آغوش کسی پناه می‌برید؟ یا همانطور محترمانه با لباس‌ خواب‌های حریرتان شسته و رفته در تخت‌های نرمتان به خوابتان ادامه می‌دهید؟ یا اگر رفتید جلوی آینه و به جای خودتان، آینه یک سری تصاویر درهم و برهم از یک‌ آدم کج و کوله و غمگین نشانتان داد، فریاد می‌زنید و شروع می‌کنید مشت کوبیدن به آینه؟ موهایتان را می‌کشید؟ یا خیلی متین در آینه دقت می‌کنید و اگر نشد به بهانه‌ی ''این آینه غبار گرفته، بگویید تعویضش کنند'' همه بار را گردن آینه بدبخت می‌اندازید؟ یا فکر کنید درباره آن وقت که دیگر زانوانتان جواب نمی‌دهد این وزن غصه را. در میان راهرو می‌نشینید و شروع می‌کنید ضربه زدن به سرتان یا به راهتان ادامه می دهید تا در اتاق زانوانتان بشکند؟ احتمالاً برای همین یک دکتر همیشه نزدیک شماست. این سؤال من را بی‌ادبانه ندانید. واقعاً می‌خواهم بدانم شما که همیشه راست ایستاده‌اید، با غم‌هایتان دقیقاً چه می‌کنید؟

-

به چشم برهم زدنی

  • چهارشنبه ۸ ارديبهشت ۰۰
  • ۰۲:۰۱

إِلٰهِی عَظُمَ الْبَلاءُ
وَبَرِحَ الْخَفاءُ
وَانْکَشَفَ الْغِطاءُ
وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ
وَضاقَتِ الْأَرْضُ
وَمُنِعَتِ السَّماءُ
وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ
وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکیٰ
وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ.

اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
أُولِی الْأَمْرِ
الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ
وَعَرَّفْتَنا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ
فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِیباً
کَلَمْحِ الْبَصَرِ
أَوْ هُوَ أَقْرَبُ.

یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ
یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ
اکْفِیانِی فَإِنَّکُما کافِیانِ
وَانْصُرانِی فَإِنَّکُما ناصِرانِ.

یَا مَوْلانا
یَا صاحِبَ الزَّمانِ
الْغَوْثَ
الْغَوْثَ
الْغَوْثَ
أَدْرِکْنِی
أَدْرِکْنِی
أَدْرِکْنِی
السَّاعَةَ
السَّاعَةَ
السّاعَةَ
الْعَجَلَ
الْعَجَلَ
الْعَجَلَ
یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ
بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِینَ.

-

تولد

  • چهارشنبه ۸ ارديبهشت ۰۰
  • ۰۱:۱۶

خب خب. وبلاگ عزیزم سلام و تولدت مبارک باشه. سال پیش همین روز وقتی تو رو افتتاح کردم می‌دونستم قراره خیلی اوقات بهترین محل برای خیلی از حرف‌هام باشی. اون اوایل ذوق داشتم و می‌گفتم نه مونا باید روزی یه پست بیشتر نذاری ولی حالا خیلی نسبت بهت بی‌معرفت شدم و خودم می‌دونم. اون روز‌ها زیاد می‌نوشتم و وقتی فهمیدم بقیه‌ای هم هستن که وبلاگم رو بخونن، این نوشتن‌ها سمت و سو پیدا کرد. بیشتر می‌نوشتم چون می‌دونستم خونده میشن. بعد رسیدیم به دی پارسال که مهاجرتت دادم اینجا یعنی بلاگ. ۲۵ تومن خرج برداشت و سه روز کاری ولی خب، الان دیگه من و توییم. دیگه حتی الکساندری نیست که باهاش صحبت کنیم. فقط من و تو. می دونم که می دونی به‌خاطر مشکلاتی که دارم و افسردگی ناشی از کرونا و غم نمی‌تونم ذهنم رو باز بذارم و برای همین نمی‌تونم بنویسم. اگر هم چیزی بنویسم از اتاق شماره ۵ می‌نویسم. جایی که با مشکلاتم می‌جنگم. مثلاً خیلی وقت‌ها دوست دارم عاشقانه بنویسم، از روزم بگم، از حال و هوای ترم دو دانشگاه. از همه کارهایی که ریخته رو سرم. از بروکلین ۹۹ و جنگ ستارگان بگم. دوست دارم از مصاحبه‌های کاریم بگم ولی خب، بعد یکی دو خط نوشتن اونقدر ذهنم خسته‌اس از این ماجراها که فقط یه خط مشکلی می‌ذارم تهش و ناتموم می ذارمش. تو میدونی که دوست دارم بنویسم تا به نوه مورد علاقه‌ام اینجارو نشون بدم. ولی خب، همه این چیز‌ها انرژی روانی می‌خواد و من هرچی داشته باشم، این رو ندارم. همین. زیاد غر نمی‌زنم، تولدت مبارک تنها محل نشر افکار من.

-

۱۹۵

  • سه شنبه ۷ ارديبهشت ۰۰
  • ۱۲:۳۰

همه باهم نشسته‌ایم که این دم را تنها زندگی کنیم. در انتظار مرگ.

-