810

  • پنجشنبه ۱۰ فروردين ۰۲
  • ۱۹:۵۷

Handsome, you're a mansion with a view.

-

حالا که برگشتم خونه

  • چهارشنبه ۹ فروردين ۰۲
  • ۲۱:۵۴

همون‌ طور که چند روز پیش نوشتم نوروز برای خانواده‌های خیلی خوشبخت و تلوزیونیه. برای خانواده‌ای مثل ما که بعضا چشم دیدن  هم دیگه رو نداریم و در بعضی دیده شده (من) که آرزوی نبودن دیگری رو می‌کنیم نوروز واقعاص تعطیلات جالبی نیست. البته قسمت تهران نبودنش خوبه. این چند روز یعنی از جمعه تا همین چند ساعت پیش در سرزمین‌های شمالی به سر می‌بردیم. بهترین قسمتش بودن ح. و عین. بود. مثل همیشه. عین. واقعاً بزرگ شده و قراره گواهینامه بگیره و حتی فحش‌ها و اشارات رو هم می‌فهمه. حرف زدن با ح. هم این دفعه خیلی عجیب برام خوب بود. یک شب یه تور کیف برامون گذاشت و دیدم با خودش آبرنگ آورده. همون جا این واقعیت که افردگیم دوباره شروع شده خورد تو صورتم. دلم برای characteristics‌های ریز شخصیتی تنگ شده. دلم وقت‌هایی که جز عصبانیت احساسات دیگه هم داشتم رو می‌خواد. با ح. تونستم چند بار جوری بخندم که دلم درد بگیره. فکر کنم حداقل ۶ ماه بود که اینطور نبودم. حالا که برگشتم خونه چندتا کار انجام دادم. یکم پازلم رو درست کردم، خودکار قشنگم رو اوردم بیرو که استفاده کنم، والپیپر‌هام رو تغییر دادم، یه پیکسل و یه چیز دیگه به کیفم آویزون کردم. دلم حتی برای گیتارم هم تنگ شد. امشب نیما خوندم و برای ی. هم یه کارت پستال درست کردم که وقتی رفتم دانشگاه بهش بدم. حتی یاد اون روز خوشحالم می‌کنه. وقتی ی. اومد پیشم و گفت می‌خواد باهام صحبت کنه. بعد از اینکه تقریبا همه دوستی‌هام قطع شد هیچ وقت حسم به ی. تغییر نکرد. در اصل حسم به ی. و الف. تغییری نکرد. اون روز با ی. زیر نم بارون ریز پاییزی نشستیم و حرف زدیم. ی. آرومه و آرومم می‌کنه. ی. فکر‌های تاریک نداره. اگر یه کلمه‌ای که کمتر زیر سایه اسلام بود ولی هم معنی خلوص بود پیدا می‌کردم براش به کار می‌بردم. پاک نه. پاک زیادیه. کلمه‌ای ندارم. 

داشتم از شمال می‌گفتم. نگرانی و استرس خانواده نذاشت خیلی لذت ببرم. حالا هم که اومدیم تهران هواش بهمون خورده و بدتر و بدتر شده. امیدم به چند روز دیگه‌ست که می‌رم دانشگاه. از ۱۳ به بعد تا انتهای اردی‌بهشت درس دانشگاه به جز چندتا کار کوچیک تعطیل می‌شه. فقط آیلتس می‌مونه. بعد از اردی‌بهشت تا آخر خرداد دوباره مثنوی و... می‌خونم. برنامه عید اونطور که فکر می‌کردم پیش نرفت. مثنوی ۱۰۰۰ بیت نخوندم. فقط ۱۰۰ بیت خوندم ولی نمی‌خوام خودم رو سرزنش کنم. من افسرده شدم و دارم اینطوری کار می کنم. یادم باشه جلسه اول تراپی گله و شکایتم رو بگم. 

خلاصه که می‌خوام چندتا عکس همینجا از شمال آپلود کنم. خوبی این سفر این بود که چشمم می‌تونست بالاخره بعد از هزار سال تهران نشینی یکم نقاط دور رو هم ببینه. در کنارش علاقه‌م به کوه‌ تثبیت بشه و تمرکزم روی صدا‌ها بیشتر بشه. صدای پرنده، ساحل و شب. این نوشته رو ادیت نمی‌کنم چون می‌خوام برم دراز بکشم و شارژ هندزفیریم هم تموم شده و دیگه صدای چادر هرماینی و هری رو فقط از گوش راست می‌شنوم. 

-

۸۰۸

  • شنبه ۵ فروردين ۰۲
  • ۰۴:۵۷

صبح خیلی زوده، تنهام، درد و خشم با هم ترکیب شدن. می‌خوام بلند نفس بکشم ولی سختمه. کاش رها می‌شدم.

-

I sure didn't want to ramble up this much

  • چهارشنبه ۲ فروردين ۰۲
  • ۰۱:۲۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

۸۰۶

  • سه شنبه ۱ فروردين ۰۲
  • ۲۱:۲۴

نوروز برای خانواده‌های لاوینگ و بوجی و موجیه. برای من فقط استرس، گریه و فکر و خیاله.

-

805

  • سه شنبه ۱ فروردين ۰۲
  • ۱۹:۳۱

Wish I didn't feel the hurt.

-

۸۰۴

  • سه شنبه ۱ فروردين ۰۲
  • ۱۵:۱۱

با بهار زنده نمی‌شوم و تماشای همه چیز شکنجهٔ من است.

-

اول ۱۴۰۲

  • سه شنبه ۱ فروردين ۰۲
  • ۰۲:۲۲

مثل هر سال که برای سال نو شروع می‌کنم به نوشتن نه ذوقی دارم و نه حرفی ولی پر حرفم دیگه. هم اینجا می‌نویسم، هم تو دفترم می‌نوسم. اگر جای دیگه داشتم بازهم می‌نوشتم. چقدر سال سختی رو گذروندم! همین الان داشتم می‌نوشتم تعادلی نداشت. بزرگ‌ترین استرس‌ها و غم‌های زندگیم رو تحمل کردم بدون اینکه بزرگ‌ترین خوشحالی یا ذوق زندگیم رو داشته باشم. اولینش از اردی‌بهشت شروع شد. اردی‌بهشت و اون شب لعنتی. و بعد توهم‌ها و استرس‌ها و دردهایی که بعد از اون بزرگ و بزرگ‌تر شد تا به الان و این لحظه رسید. و بعد شهریور. شهریور، مهر و آبان کذایی‌تر. شب‌هایی که گیتار می‌زدم و گریه می‌کردم. دانشگاه تو اعتصاب بود و روز‌ها سیاه و سیاه‌تر می‌شدن. تراپی‌هایی که نسبت بهشون ناامید می‌شم ولی تنها راه چاره می‌بینم. می‌دونی چیه الکساندر؟ سال عجیب غریبی نبود. برای منی که تو ایران زندگی می‌کنم این چیز‌ها می‌شه روتین. صبحی که بلند شدم و این متن رو نوشتم: «امروز صبح زود پاشدم. لباس‌هام رو پوشیدم. یکم نرمش کردم. عطر زدم. صبحانه خوردم. هوا دیگه آلوده نبود، شده برای یک روز هم آلوده نبود. یکم سرد بود. سوار ماشین شدم. رسیدم دانشگاه. همون موقع، چند کیلومتر اونورتر، محمد مهدی کرمی و سید محمد حسینی از سرما لرزیدن، ترس مرگ تمام بدنشون رو گرفت، به سمت چوبه رفتن، طناب دور گردنشون پیچید، زندگی از جلوی چشمشون رد شد، چهارپایه از زیرپاشون زده شد، طناب دور گردنشون سفت شد، نفسشون بند اومد، جنازه‌‌هاشون رو اوردن پایین، دیگه وجود نداشتن، انگار که هیچ وقت وجود نداشتن. و تمام.» 

کتاب‌های زیادی نخوندم، موسیقی زیاد یاد نگرفتم، فرانسویم نصفه ول شد، ورزش نکردم، اکثر دوستی هام رو قطع کردم، زیاد بیرون نرفتم. آنا کارنینا رو بالاخره شروع کردم به خوندن، آیلتس شروع کردم، بهترین معدل دانشگاه‌م رو گرفتم، از اترخت و لایدن پذیرش گرفتم، کار تو آکادمی رو شروع کردم، دانشگاه حضوری رو دیدم، یه دوستی رو بدون این که واسطه‌ای داشته باشم خودم شروع کردم و نگهش داشتم. برای اولین بار تو زندگیم به خودکشی فکر کردم، زنده موندم. بارها به خودکشی فکر کردم، باز هم زنده موندم. 

To this year, and years after it, to a prosperous life, to being alive!

-

۸۰۲

  • يكشنبه ۲۸ اسفند ۰۱
  • ۱۹:۵۷

قبلاً، وقتی هنوز غم‌هام روی هم سفت و سخت نشده بود، فکر می‌کردم آینده‌ای می‌آد که می‌تونم این حس‌ها رو کاملاً کنار بذارم و یه زندگی جدید شروع کنم. الان که اینجا روی مبل دراز کشیدم می‌دونم این غم رو تا همیشه با خودم حمل می‌کنم. آخرین لحظه زندگی این غم‌ها آخرین لحظه زندگی من می‌شه. نفس آخر رو می‌کشم و چشم‌هام بسته می‌شه، این غم‌ها هم مثل یه دود سیاه از وسط سینه‌م بیرون میاد و به سمت سقف می‌ره و بعد تو هوا محو می‌شه. چه خوب می‌شد اگر اون لحظه زودتر می‌رسید، مثلاً ۵ دقیقه دیگه که ساعت ۸ می‌شه.

-

801

  • شنبه ۲۷ اسفند ۰۱
  • ۱۲:۴۴

I feel the most alone in my path. No one's here to support, no one's here to appreciate. Only me hyping myself up every morning.

-

۸۰۰

  • جمعه ۲۶ اسفند ۰۱
  • ۲۲:۵۸

به خودم نهیب می‌زدم که چطور خیلی چیزها برای زنان دیگر راحت است، مثلاً فرانچسکا و جوآنا هرگز گوشه‌ای از ترس‌های بزرگ من را نداشتند. فکر می‌کردم برای زنانی که نگران هیچ مردی نیستند چقدر زندگی آسان است. از این که همیشه نگران باشم خسته بودم.
-

۷۹۹

  • جمعه ۲۶ اسفند ۰۱
  • ۲۲:۲۸

راه قلبم تا گلوم باز می‌شه و بدنم به صورت طبیعی می‌خواد بیرونش بیاره. حس می‌کنم که می‌خواد. مغزم می‌خواد جمجه‌م رو بشکنه و از سرجاش بیفته پایین. دست‌هام خالی و بی‌حس‌تر می‌شن طوری که نوشتن همین کلمات کلمه به کلمه سخت‌تر می‌شه. نفس‌هام به زور بالا میاد و پایین می‌ره. گاهی نفس کم میارم از بس کند و طولانی می‌شه. گوش‌هام خالیه. وزنم روی صندلی اونقدر سنگینه که فکر می‌کنم الانه صندلی خرد بشه. یاد حرفش میفتم: «حالات روحی بر جسم تأثیر داره.»

-

So I leave it in the morning

  • جمعه ۲۶ اسفند ۰۱
  • ۱۳:۱۸

Pleasure is the way the sun hurts my eyes. 

شیفته

  • دوشنبه ۲۲ اسفند ۰۱
  • ۱۸:۲۵

۷۹۶

  • يكشنبه ۲۱ اسفند ۰۱
  • ۰۸:۵۴

کلاس هادی من رو می‌کشه. از درون. اه!

-

7-9-5

  • شنبه ۲۰ اسفند ۰۱
  • ۲۳:۳۷

I'm the most alive when I catch feelings for someone. 

-

حتی نوشتنم

  • جمعه ۱۹ اسفند ۰۱
  • ۲۲:۲۶
  • ۱ نظر

گمان می‌کنم از اعماق وجود تا سطحی‌ترین وجوه آن از خودم عصبانیم. هر بار که متوجه این واقعیت می‌شوم از خودم بیزار می‌شوم. من بدون امکانات و پول چه هستم؟ تمام زندگی من همواره همین بوده. امکانات فراوان داشتم، هر آنچه خواستم دقیقه بعد در دستم بوده و شخصیتم بر همین اساس شکل گرفته. دانشگاه خوب قبول شدم چون درس خواندم. چرا درس خواندم؟ چون امکانات فراهم بود. سرکار می‌روم. چرا سر کار می‌روم؟ امکانات انگلیسی خواندن برایم فراهم بود. پس رفتم سراغ فرانسوی. با معلم فرانسوی آشنا شدم و کار برایم فراهم شد. پس در اصل به خاطر پول بود که توانستم کار پیدا کنم. کتاب می‌خوانم و همین تفریحم است. چرا کتاب می‌خوانم؟ چون سرم خالی‌ست از افکار دیگر. چون امکان خرید کتاب برایم فراهم است. حالم بهم می‌خورد. این‌ها همه تجملی‌اند در چشمم. وقتی جمله دیگران را می‌شنوم، وقتی حسرت دیگران را می‌بینم، وقتی تفاوت ارثی را می‌بینم می‌خواهم همه این تصنع را خرد کنم و از هیچ شروع کنم. می‌خواهم با دیگران هیچ فرقی نکنم. دوست دارم دینم را به خانواده‌ام بپردازم و هر آنچه ماند را به دیگران ببخشم. خودم در سختی زندگی کنم و دوباره هر آنچه به دست آوردم را ببخشم. آنقدر ببخشم و در سختی باشم تا بمیرم. که ببینم در سختی می‌توانم همین من باشم. می‌خواهم بدانم که هر آنچه دارم برای امکانات نبوده. می‌خواهم ببینم من هم عرضه دارم، که اگر پول نباشد من می‌توانم کتاب بخوانم، موسیقی بنوازم، درس بخوانم، فکر بکنم. آیا می‌توانم؟ نمی‌دانم. هر آنچه می‌دانم این است که می‌خواهم یک کارگر کشاورزی باشم، کار کنم و کار کنم. از بدنم کار بکشم و یک روز از خستگی جان بدهم. از این بی‌عدالتی ارثی بیزارم. از اینکه حتی فکر کردن به همین افکاری که اینجا می‌نویسم و حتی نوشتنم از سر امکانات است. 

-

Ten months sober

  • جمعه ۱۹ اسفند ۰۱
  • ۰۰:۳۲

And by morning gone was any trace of you, I think I am finally clean.

می‌دونم ولی نمی‌نویسم

  • پنجشنبه ۱۸ اسفند ۰۱
  • ۱۸:۲۴

می‌دونم اگر زنده باشم دوست دارم برگردم و این روز‌ها رو بخونم امّا کو نوشتن؟ اینکه چند شب پیش این ایمیل رو گرفتم:

Dear Mona,

You have been accepted for the course Introduction to L1 and L2 Acquisition - UiL OTS.

شب بود و حس جالبی داشت. بعد از قبول شدن تو دانشگاه تهران این دومین بار بود که یه جا قبول می‌شدم. حالا فرق زحمتش و می‌ذارم کنار. فعلاً ۴۰۰ یوروی اینجا رو پرداخت نکردم. می‌خوام ببینم مدرسه چک چی می‌شه. اینجا رو دوست دارم و موضوعش برام جالب‌تره ولی مدرسه چک استاد‌های بیشتری داره. تنوع کلاس‌هاش بهتره. هزینه‌ش هم نصف اینجاست. پول هواپیما چقدر زیاده! ۲۰ میلیون می‌شه کل ۴۰۰ یورو ولی هواپیما ۳۰ میلیونه. لایک وات؟ اگر بتونم آیلتس اردی‌بهشت رو خوب بدم ممکنه حامی بورس بشم حتی. این‌ها خیلی بزرگه برام. خیلی نو و جدیده. خیلی بیرون‌تر از اون محدوده قدیمی که بهش عادت کردم. هم هیجان‌زده‌ام می‌کنه و هم بهم استرس می‌ده. فعلاً منتظرم تا ۲۰ مارس ببینم مدرسه چک چی می‌گه. بعد بین این دوتا یه دونه رو انتخاب می‌کنم. از زندگیم شخصیم مثل همیشه کناره می‌گیرم برای نوشتن. زندگی آکادمیکم به مراتب جالب‌تره تا سر و کله‌های هر روزه و دعواهای تو کله‌م. اونا خاموش باشن بهتره. اونا یادم نیان بهتره. ۸ دقیقه دیگه باید برم سر کلاس به این بچه انگلیسی درس بدم. 

-

791

  • چهارشنبه ۱۷ اسفند ۰۱
  • ۱۲:۰۳

DEAR MAHMUD FAZILAT,

IF YOU EVER READ THIS, I HOPE YOU KNOW THAT YOUR EXISTENCE IS A WASTE OF FOOD RESOURCES. PLEASE BURN YOUR LITERARY CRITICISM BOOK. WITH HATE, MON.

-

۷۸۹

  • يكشنبه ۱۴ اسفند ۰۱
  • ۲۳:۵۲

- امروز حالم بد بود. تماماً بد بودم. 

- چقدر آیرونیکه که وقتی هندزفیری دارم و آهنگ daddy issues رو گوش می‌دم صدای داد و بی‌داد تخیل می‌کنم. 

- کلمات بی‌معنی‌‌اند.

- I'm not entirely healed. 

- من نیاز به validation ندارم. من نیاز به validation ندارم. من نیاز به validation ندارم. من نیاز به validation ندارم. من نیاز به validation ندارم. من نیاز به validation ندارم. من نیاز به validation ندارم. من نیاز به validation ندارم. من نیاز به validation ندارم. فقط validation خودم. 

- قلبم پره. مملوم. مدام مملوم.

-

۷۸۸

  • يكشنبه ۱۴ اسفند ۰۱
  • ۱۰:۴۶

-حالم از این دانشگاه بهم می‌خوره. فکر می‌کنم چند روز بیشتر تو این قوانین، تو این فضای احمقانه، تو این جو تاریک، با این سخنرانی‌های هر روزه، با این همه حراست بمونم می‌میرم. از حال بدی که هر روز و هر لحظه دارم، از این همه تشویش که تو تمام بدنم حسش می‌کنم. تنها امیدم رفتنه. تنها امیدم نبودنه. یه روزی که برم و اصلاً یادم نیاد ایران کجاست. یه روزی بیاد که ندونم این خاک چرا اینقدر دردمنده. کاش تموم شه کابوس. کاش بس بشه. کاش صبح بشه. یا حداقل اگر صبح نشه، من تو شب ادامه پیدا نکنه.

-

787

  • پنجشنبه ۱۱ اسفند ۰۱
  • ۱۱:۵۶

I keep on trying to let you goI'm dying to let you knowHow I'm getting onI didn't cry when you left at firstBut now that you're dead it hurtsThis time I gotta knowWhere did my daddy go?I'm not entirely hereHalf of me has disappeared

-

این چند روز، کاملاً دانشگاهی

  • سه شنبه ۹ اسفند ۰۱
  • ۲۰:۴۹
  • ۱ نظر

۷۸۵

  • پنجشنبه ۲۷ بهمن ۰۱
  • ۲۳:۱۶

-In this world it's just us.

-Goodreads رو پاک کردم و تو اکانتی که تشکیل دادم قراره هیچ دوستی رو راه ندم. از فضای مجازی اشتراکی متنفرم. از فضای غیر مجازی اشتراکی هم متنفرم. از اشتراک بدم میاد.

-I see him and for the next week I'm down. I miss him. I wanna walk by his side and laugh. I wanna make him shy. Dear lord!

-کاش یکم درس بخونم حداقل.

-

۷۸۴

  • دوشنبه ۲۴ بهمن ۰۱
  • ۱۴:۱۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

برف، دانشکده، دیروز

  • دوشنبه ۲۴ بهمن ۰۱
  • ۱۰:۳۲

782

  • چهارشنبه ۱۹ بهمن ۰۱
  • ۱۰:۲۲

The thing about A. is that every time I see her, my parents are in a fight. Like WTF?

-

781

  • چهارشنبه ۱۹ بهمن ۰۱
  • ۰۰:۲۴

When you told me the whole story I felt like throwing up

-

lumiére, liberté

  • جمعه ۱۴ بهمن ۰۱
  • ۲۳:۳۰

نور‌ها، سایه‌ها، آزادی. کیفیتی که نور در پوست اطراف دست و سینه‌ام ایجاد می‌کند خوب است. دوست دارم مدام نگاه کنم. چشمم سیر نمی‌شود از رنگ‌ها. سایه نور‌های رنگی روی زمین خیس یا مسطح واقعاً زیباست. اصلاً فکر می‌کنم همین یک مورد برای ادامه زندگی روی زمین کافی است، که به آیندگان بگویم برای این خودکشی نکردم که رنگ نور‌ها را دوست داشتم. آنطور که برق دارد و از دور چشمک چشمک می‌شود و سوسو می‌زند و گاهی پرتو‌هایش معلوم است.

بالاخره ترم پنج

  • شنبه ۸ بهمن ۰۱
  • ۰۰:۰۰

حالا که دارم این پست رو می‌نویسم در اصل ترم شش هم تموم شده و منتظر نمراتمم. اون زمان حتمالاً اونقدر خسته بودم که حتی حال نداشتم جشن پایان ترم بگیرم. به هر حال، فایل‌هاش رو که می‌تونم بذارم. 

همه این ماجرا منم، مون

  • جمعه ۷ بهمن ۰۱
  • ۱۳:۰۶

باز هم می‌خوام نظامی نخونم و هرکاری جز نظامی خوندن بکنم. پس میام دوباره اینجا می‌نویسم. یادم افتاد وقتی روز تولدم کادویی که برای خودم خریده بودم رو نشون مامان دادم فکر کردم دوست‌هام برام خریدنش و گفت: کاش من هم می‌دونستم از این چیز‌ها چی دوست داری که برات بخرم. بهش گفتم: خودم این رو برای خودم خریدم. خوشم نمی‌آید از این‌جور علاقه‌هام به کسی بگم. (کانتکست: کادوم به خودم یه مجسمه انیمه‌طور از لوکی با لباس اونجرزه.) و بعد فکر کردم خیلی از آدم‌ها برای خودشون روز تولدشون کادو نمی‌خرن. پس چطوری هر سال کادوی مورد علاقشون رو خواهند داشت؟ و مهم‌تر، چرا خودشون رو نزدیک‌ترین فرد به خودشون حس نمی‌کنن؟ من اینجا نشسته‌م، بیشترین زمان رو در طول زندگیم با خودم گذروندم. مثلاً با مامان یه زمان خیلی زیادی گذشته، با دوست‌هام زمان کم‌تری، داداشم رو هم زیاد دیدم ولی بیشترین زمان رو با خودم گذروندم. اگر دوستم بوده، خودمم بودم. اگر مامان بوده، خودمم بودم. من تمام این ۲۱ سال رو با خودم گذروندم. و بیشتر از همه با احساساتم و علاقه‌هام آشنام. تمام راز‌های خودم رو می‌‌دونم. به علاوه علاقه‌هام، تنفر‌هام، گیلتی پلژر‌هام و خیلی چیز‌های دیگه. کلی چیز هم هست که درباره خودم نمی‌دونم ولی خب، شناخت کامل که دیگه ممکن نیست. به هر حال همه این‌ها باعث می‌شه من نزدیک‌ترین آدم به خودم باشم و برای نزدیک‌ترین به خودم کادو بگیرم؛ کادوی به دنیا اومدن. نمی‌دونم چقدر احمقانه یا غیر احمقانه‌ست این ماجرا ولی می‌‌دونم که خودم وقتی برام کادو می‌خرم خیلی خوشحال می‌شم چون می‌دونم چه چیزی باعث می‌شه بیشتر از همه ذوق کنم.(شناسه‌ها همه اول شخص مفرد چون همه این ماجرا منم، مون.)

-

۷۷۸

  • جمعه ۷ بهمن ۰۱
  • ۰۰:۱۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

۷۷۷(پست مقدس)

  • دوشنبه ۳ بهمن ۰۱
  • ۱۸:۱۰

یاد ترکی میفتم کله‌م خراب می‌شه. این چه استادی بود نصیبم شد؟ چرا این عدد مقدس برای ترکی شد؟ آیا جهان به من علامتی می‌دهد؟ خیر!

-

در باب تولد

  • شنبه ۱ بهمن ۰۱
  • ۲۳:۰۶

آخرین ساعت‌های بیست سالگیم رو دارم می‌گذرونم. موضوعات مختلفی میاد تو ذهنم که بخوام ازشون بنویسم. هزار مسئله. تو روز‌هایی خوبی زندگی نمی‌کنم به هر حال. امروز وقتی خواستم نفس‌های عمیق بکشم عذاب وجدان داشت من رو می‌کشت. با هر نفس معلوم نیست چه کوفتی رو می‌کردم تو ریه‌هام. از طرف دیگه عصر به خاطر مسائل هزارباره قبلی عصبانی شده بودم. تفاوت‌هام با خانواده‌م این روز‌ها موضوع اصلی عصبانیت‌هامه. و قیمت‌ها واقعاً دارن زیاد می‌شن. سکه شده ۲۴ میلیون، دلار شده ۴۴ هزار تومن. تو دانشگاه هم راه می‌ری آدم‌ها دارن تذکر حجاب می‌دن. امتحان‌ها هم گاهی سخت می‌شن و تحملشون سخت‌تر. دوستی‌هام کمرنگ شده‌ن. هر روز با میم. حرف می‌‌زنم و یک روزهایی خیلی دوستش دارم و یک روز‌هایی خیلی معمولی می‌شه رابطه‌مون تو مغزم. با مه. هم حرف می‌زنم. باهم بیشتر درس می‌خونیم تا دوستی. واحد‌هامون شبیه به همدیگه‌س و خب، درس می‌خونیم باهم. دانشگاه رو خیلی دوست ندارم، دوست داشتم بیشتر دوست می‌‌داشتم. دوست داشتم بیشتر می‌تونستم ازش استفاده کنم. بیشتر مواقع با یه تصور مشخص خودم رو به رویا می‌برم. روزی که آزاد آزادم و هیچ کسی رو ندارم که دوستم داشته باشه یا ازم متنفر باشه. خودمم و شهر و کار‌های روزمره‌م. به مهاجرت فکر می‌کنم. به کار کردن تو دولینگو فکر می‌کنم. به آرامشی که از زندگیم می‌خوام فکر می‌کنم. این روزها به خودم می‌گم من هیچ وقت نمی‌خوام بچه دار شم. شاید حتی نخوام ازدواج کنم. گاهی می‌گم شاید اصلاً نخوام هیچ مردی رو به خودم نزدیک‌تر از دوست کنم. گاهی از استرس موهام رو می‌کشم و گاهی از دست خودم عصبانی می‌شم. کم خوشحال می‌شم. گاهی وقتی با میم. حرف می‌زنم می‌خندم. بقیه موارد خیلی نمی‌خندم. کارم رو نمی‌تونم بگم دوست دارم ولی بدم هم نمیاد. گاهی فکر می‌کنم شاگرد‌هام دوستم ندارن. گاهی خیلی خسته‌م برای کار کردن. تراپی می‌رم. خیلی سریع جلو نمی‌رم ولی هست دیگه. بد نیست. هست. حداقل حس می‌کنم که دارم یه کاری می‌کنم برای خودم. گاهی اینجا می‌نویسم و اینجا از آدم‌ها می‌خونم. خیلی از یوتیوب استفاده می‌کنم. گیتار و فرانسوی رو خیلی وقته کاری نکردم. از ترم بعد یه کاری براشون می‌کنم. به تغییرات ناگهانی تو زندگی خیلی فکر می‌کنم. تغییراتی که مثل معجزه باشه. به آهنگ‌های تیلور خیلی گوش می‌‌دم. درس زیاد می‌خونم. امروز اولین ۲۰ این ترمم رو گرفتم. یه لحظه خیلی خوشحال شدم. همه این‌ها بیست سالگیمه. که داره تموم می‌شه مشخصاً. مثل سال‌های قبل برام مهم نیست که بهترین روز سالم باشه. هی می‌گم کاش آدم‌ها برام کاری نکنن. الانم به ذهنم رسید که کاش آدم‌ها برام جشنی نگیرن که مجبور شم دیر بمونم و غیره غیره غیره. چقدر هم دلم برای خودم می‌‌سوزه. سنم می‌ره جلو، سال‌ها می گذرن و من سر جام موندم. این کوت از تو پینترست رو پیدا کردم و دوست داشتم که داشته باشمش:

"you ask what I have done with my life. why I am 22 with so many unfinished selves. so many futures I could not commit to. but you don't know how much of my time has been spent keeping myself alive." (I Think I'm Doing Great, Lora Mathis)

خلاصه همه این‌ها اینکه فردا تولدمه. تولد بیست و یک سالگیم. باورش برام سخته ولی خب همینه که هست. بیست سالگی هم زود گذشت و هم دیر. تغییر بزرگش هم این بود که به جای عینک الان از لنز استفاده می‌کنم و این خیلی تو اعتماد به نفسم تاثیر گذاشت. همین. فکر می‌کنم بهتره برم برای امتحان فردا یکم درس بخونم. تا سال بعد، تا بعدها، تا وقتی که هستم.

-

۷۷۵

  • شنبه ۱ بهمن ۰۱
  • ۱۰:۳۱

دیروز از دست علی ناراحت بودم. الانم ناراحتم. چون دانشکده ادبیات باعث می‌شه از دست همه ناراحت باشم. به جاش این جمله رو می‌نویسم که اعلام کنم خصومت شخصی ندارم. صرفاً آزمون قرائت۳ دارم و بعضی خطبه‌ها واقعاً سختن:

«أُوصِيكُمَا وَ جَمِيعَ وَلَدِي وَ أَهْلِي وَ مَنْ بَلَغَهُ كِتَابِي بِتَقْوَى اللَّهِ وَ نَظْمِ أَمْرِكُمْ.»

-

۷۷۴

  • جمعه ۳۰ دی ۰۱
  • ۱۹:۰۰

هدف علی از گفتن خطبه‌های نهج البلاغه کاملاً مشخصه. من بلدم. تو بلد نیستی. من فاضلم. تو نیستی.

-

این روز‌ها به چی زنده‌ام؟

  • شنبه ۲۴ دی ۰۱
  • ۰۰:۳۴

• پیام‌های ناگهانی و پشت سر هم: «مون، مون، مون»
• بوی وازلین نارگیلی جدید برای مرطوب کردن لب
• چراغ سفید جدید اتاق که به اندازه کافی نور داره
• مرتب کردن وسایل پخش تو اتاق قبل خواب
• آلبوم Midnight تیلور
• پومودور
• ویدیوهای Stusy music یوتیوب
• ۸ روز تعطیلی بین دو ترم
• سرما

-

۷۷۲

  • پنجشنبه ۲۲ دی ۰۱
  • ۱۷:۴۶

حالا که دارم هر کاری می‌کنم که مخزن الاسرار نخونم، میام یکم می‌‌نویسم. تا حالا آزمون ۴تا واحد رو دادم، میشه دو تا امتحان. تا پس «بالاخره ترم پنج» رو بنویسم می‌گم که آزمون تربیت بدنی فان بود ولی چون کم ورزش می‌کنم بدنم درد گرفته بود. آزمون زبان عمومی هم چرت و پرت محض بود. فکر کنم ۳۰ دقیقه بعد آزمون ۷۰ تا تست رو زده بودم. امروز چکمه پوشیدم با اینکه می‌دونستم خیلی کفش‌های ناراحتین ولی مطمئن بودم انقلاب تا زانو برف اومده. به میم. هم گفته بودم زود راه بیفته چون تو تهران کم پیش میاد که برف بیاد. رفتم انقلاب یه قطره آب نچکیده بود از آسمون. البته وقتی از جلسه آزمون برگشتم تگرگ شروع شد ولی اصلاً ننشت روی زمین و الکی چکمه پوشیدم. سر کتونی‌هام سلامت. برای مامان هم از مغازه سر منیری جاوید یه لباس بافتنی خریدم. میم. هم دوتا امتحانش رو داد امروز. حالا ۳ تا امتحان تا فارغ التحصیلی راه داره. من؟ در کمترین حالت یک سال و نیم. آزمون بعدی نظامیه ولی یاد دکتر ترکی عزیزم میفتم و کله‌م خراب می‌شه.
بیشتر امروز پیش کیا و هـ. و م.ش. بودم. م.ش. که در اصل ش.م. عه(من اینطور صداش می‌زنم.) یکم سکسیسته و اذیت می‌شم گاهی ولی حوصله ندارم حرفی بزنم. نسبت به مه. هم خیلی mean رفتار می‌کنن. خب حداقل جلوی من که می‌دونید با مه. دوستم درباره‌ش اینطور حرف نزنید. من از روابط این ورودی ۹۸ سر در نمی‌‌آرم. ورودی خودم خیلی همه چیز ساده‌تره. تنها روابطمون روابط جزوه گرفتنه. اینکه من هم بسیار گوشه‌گیر شدم و کلاً زندگی اجتماعی‌ای که بقیه تو ذهنشون دارن رو ندارم، خیلی تأثیر گذاره. فعلاً کافیه. شاید حوصله مخزن خوندنم آمده باشه. اگر نیومده بود دیگر کار به زور و پومودور می کشه.

-

۷۷۱

  • چهارشنبه ۲۱ دی ۰۱
  • ۱۳:۲۸
  • ۱ نظر

یه چیزی بین طوسی و مشکی. طوسی پررنگ.

توی انگشت‌هام، وسط سینه‌م، بالای سرم.

اندازه بدنم. دور تا دور بدنم.

Bumpy

باعث می‌شه نفسم سخت بالا بیاد ولی نه اونقدر که نتونم نفس بکشم. 

-

Cuts me deep

  • چهارشنبه ۲۱ دی ۰۱
  • ۱۳:۱۷

Come on, let's fight, don't be politeYou know the knife that cuts me deepYou treat me tough, we call it loveBut it's your blood, I'm gonna bleed

-

۷۶۹

  • چهارشنبه ۱۴ دی ۰۱
  • ۱۳:۲۷

دانشکده ادبیات کاری می‌کنه از نظامی هم متنفر شم.

-

۷۶۸

  • دوشنبه ۱۲ دی ۰۱
  • ۲۲:۵۹

صدای تلوزیون اذیتم می‌کنه. چی می‌بینی آخه از اون جعبه؟ چرت و پرت. چرت و پرت محض. حتّی حواست هم نیست. حداقل صداشو قطع کن. همه‌ش داد و بی‌داد، گریه، فریاد، نعره. بابا تو این خونه یکم آرامش نداشته باشم؟ اه.

-

766

  • شنبه ۱۰ دی ۰۱
  • ۱۶:۰۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

An addictive quality that trigger the reward centers in the brain

  • شنبه ۳ دی ۰۱
  • ۲۰:۲۲

alone

تنهایی‌ای که این روزها حس می‌کنم جدید‌ترین تنهایی‌ایست که تا به حال حس کرده‌ام. آنقدر از همه چیز فاصله دارم که شب‌ها فکر می‌کنم تمام روز را مثل یک فیلم تماشا کرده‌ام. طعم غذا‌ها را حس نمی‌کنم. کمتر خوابم می‌آید. کمتر سردم می‌شود. وقتی با سین. حرف می‌زدم فکر می‌کردم تمام وقایع تا گلویم بالا می‌آید و همان جا دفن می‌شود. فکر می‌کردم چقدر از او هم دور هستم و سین. یکی مانده به آخرین امید من بود. که ببینمش و با لمس دستش دوباره باز گردم اما گرمای آن هم به لایه دوم یا سوم پوستم رسید و پس زده شد و او فکر کرد دست من هم گرم است، که من هنوز زنده‌ام اما فقط گرمای پس‌زده دست خودش بود که حسش کرد. صبح وقتی نیک جوردن را به خود نزدیک کرد و بوسیدش یک لحظه به دنیا برگشتم و لبخند زدم و بعد پوف. دوباره شانه‌هایم افتاد و تمام شد. به آدم‌ها نزدیک می‌شوم ولی بدنم آن‌ جا می‌ماند و روحم کشیده می‌‌شود به عقب و پرت می‌شود دو سه متر آن طرف‌تر اما هنوز مرتبط به بدنم است و کشیدگی‌اش را حس می‌کنم. شعرها و قصه‌ها چیزی را درونم روشن نمی‌کنند. آخرین امیدم دیدن میم. است. شاید این بار دستم را در دستش بگذارم، سرم‌ را بر شانه‌اش و این بار که از همان نزدیک به من خیره شد، دوباره جنبشی را در بدنم حس کنم. که بتوانم این بار راه دانشگاه تا مترو را بدون اینکه «اشک بریزم و هیچ حسی به گریه‌ام نداشته باشم» طی کنم. 

-

در ذم محمدرضا ترکی

  • شنبه ۳ دی ۰۱
  • ۱۶:۱۰

اگر یک روز از من بپرسند اجازه حضور کدام هیأت علمی دانشکده زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران به مجالس علمی ستم محسوب می‌شود بعد از اینکه زیر لب می‌گویم «شفیعی کدکنی»، چون هنوز قبح ذم ایشان را گفتن خوب نریخته است، بلند می‌گویم جناب ترکی. 

«این بحث کاملاً علمی است»:‌
تایوین لنستر گفت: «Any man who must say, "I am the king" is no true king»
در کلاس جناب ترکی ممکن است بحث‌های زیادی شکل بگیرد. بحث‌های فلسفی، اعتقادی، سیاسی، علمی(تجربی) و گاهی هم ادبیاتی. بعداً به اینکه این تعدد موضوعی از کجا سرچشمه می‌گیرد خواهم پرداخت. جناب ترکی نظر خود را در باب این مسائل عنوان می‌کند، دقیقه‌‌های طولانی صحبت می‌کند و استدلال‌ها و صغری کبری‌های متفاوت رو می‌کند و در آخر، وقتی قیافه آن‌هایی که سر کلاس بیدارند فریاد می‌زند «در آن مغز چه می‌گذرد؟» با عبارت «این بحث کاملاً علمی است.» سخن را به انتها می‌رساند. حجت بر شما تمام است دانشجویان. این بحث علمی است. یک روز یادم است سر کلاس می‌خواست خانه تمام آتئیست‌ها را خراب کند، با کمی تغییر نقل قول گفت: «این میز شعور دارد؟ نه. پس روح یک چیز خارج عالم ماده است.» وا عجبا! الله اکبر! آیا کسی در جهان به این فکر کرده بود؟ این ایده‌های نو!  به به! این بحث هم کاملاً علمی بود. 

نه به «نمی‌دانم»
در بالا گفتم بحث‌ها در کلاس این استاد متعدد و بی‌شمار است. درست است که نام این دو واحدی ناقابل به اسم یک شاعر بزرگ است اما خواندن ۱۰ بیت در هر نوبت کفایت می‌کند. به جایش باید بحث‌ها هربار به قهقرا بروند. به هر حال در این کلاس ۲۰ نفری هر کسی به یک موضوعی علاقه دارد. یک نفر فلسفه اسلامی می‌خواند، یک نفر مشتاق علم تجربی است، یک نفر در ادیان و مذاهب چیزکی می‌داند و الی آخر اما جناب ترکی؟ همه این‌ها را می‌داند. سر چشمه هر بحثی باز شود، دکتر ترکی حداقل ۱۰ دقیقه سخنرانی آماده در جیب دارد و همه را مطالعه کرده است. درست است، موهایش سفید شده اما دایره وسیع مطالعات ایشان هرکسی را به شگفتی وا می‌دارد و خرقه می‌اندازاند. تاریخ زبان فارسی؟ می‌‌دانم. حدیث؟ می‌دانم. کلام؟ می‌دانم. سیاست؟ می‌دانم. عرفان؟ می‌دانم. فمنیسم؟ می‌‌دانم. اصلاً نقل قول می‌کنم که یک بار گفت: بیایید وقتی وقتمان آزاد‌تر بود و در کلاس نبودیم درباره همه این چیز‌ها باهم بحث کنیم؛ و همه این چیز‌ها منظور بحث‌های آن جلسه بود که تمام علوم ذکر شده این پاراگراف را در بر می‌گرفت. البته از انصاف پایین نیایم. یک بار از ایشان «نمی‌دانم» را در جواب به اطلاعات جدید یک دانشجو شنیده‌ام امّا تکیه کلام آنقدر برش سبک بود که باید خوب دقت می‌کردی تا می‌شنیدی، مثل یک صدای مبهم و دور که ضعیف به گوش می‌رسد و آن هم با سیلی از «البته این که شما می‌گویید اصلاً ربطی به این بیت ندارد.» همراه شد.

نه به شاهد مثال و بررسی علمی:
البته بر سر این تقصیر را بر گردن جناب ترکی نمی‌بینم. بنیاد این رشته اینطور بنا شده و هر چقدر مدارج طی کنی بیشتر با آن مواجه می‌‌شوی. که چه؟ غرق در ابیات شاعر بزرگ هستی که ناگهان کلمه‌ای غریب به چشم می‌آید. جناب ترکی مانند هر استادی معنای کلمه را بازگو می‌کنند اما نه آنکه تو حدس می‌زنی یا قبلاً در متون دیگر دیده‌ای. یک معنای دورتر. بعد از گشتن در پیکره فرهنگستان و نیافتنش، همان جا درخواست شاهد مثال می‌کنی اما ارجاع داده می‌شوی به فلان مقاله که اتفاقا برای خود جناب ترکی است. و درخواست پایین‌تری می‌کنی و یک آمار تقریبی از این معنای نوظهور می‌خواهی که در طغیان پاسخ‌های بی‌ربط سوال گم می‌شود، دانشجوهای دیگر کلافه می‌شوند و تو برای آنکه کمتر ناله و نفرین بشنوی، رهایش می‌کنی.

سوء استفاده حداکثری از جایگاه استادی:
من متکلم وحده نیستم، دوست دارم سوالاتتان را بشنوم، نظراتتان را بدانم اما میان حرف شما می‌پرم، نمی‌گذارم ادامه بدهید و وقتی کلام تمام شد با یک جمله «این‌هایی که سکوت می‌کنند معلوم است در مغزهایشان چیز‌های با ارزشی می‌گذرد.» کاسه کوسه‌ها را سر دانشجویی که دارد تلاش می‌کند تا از تیر باران اطلاعاتی که با آن مخالف است نجات یابد می‌شکنی. به همین راحتی. بله، ساکت باشید تا من حرف هایم را بزنم. البته این را که جناب بخوانند اعتراض می‌کنند که من همیشه به سوالات شما گوش داده‌ام. درست است اما پاسخ‌گویی تحقیر آمیز (تحقیر در لحن نیست. در محتوای کلام است.) صد بار بدتر از آن است که اصلاً سوال دانشجو را نشنوید. 

 

باید بعد از اتمام این ترم مقاله‌های این استاد را ورق بزنم، تجربه ثابت کرده از مقاله‌ها متن بیشتری می‌توان ساخت و حالا حالاها حرف برای گفتن هست. تا بماند برای بعد.

-

چهل و یک هزار پا

  • سه شنبه ۲۹ آذر ۰۱
  • ۰۱:۳۴

حالا ۴۱۰۰۰ پا یعنی چیزی حدود ۱۲ کیلومتر با زمین فاصله داری. اون بالای بالای، می‌ری دنبال سرنوشت. می‌ری جایی که فارسی حرف نمی‌زنن، جایی که دارچین گرونه، جایی که زمستوناش سرده و تابستوناش معتدل. اون‌جا دریاچه داره و کوه. اون جا یه دانشگاه بزرگ هم داره. تو هر لحظه بیشتر و بیشتر دور می‌شی و از اینجا می‌ری که بری. تا لحظه آخر خم شده بودیم که از شکاف بین دو دیوار ببینیمت ولی تو همون‌ جا محو شدی و حالا دور و دورتر می‌شی. تو یه هواپیمای بزرگ می‌ری به یه شهر بزرگ‌تر. تو از خاک کوچک اینجا فاصله گرفتی، زمین سوخته رو پشت سرت گذاشتی و رفتی که موفق‌تر بشی. رفتی که اون جا خوشحال‌تر بشی. آغوش‌ها برات باز شد و آغوشت رو باز کردی. اشک‌ها ریخته شد و اشک‌ها ریختی. دلتنگت شدیم. همون طور که آخرین جمله که برات نوشتم همین بود. گفتم دل تنگت می‌شم و تاریخ زدم. ولی دیگه یه دوران جدید شروع شده. تو بالاخره رفتی، جوری که اسمت رو بگم و بعد بگم: «اینم از تو.» انگار یه مأموریت باشه رفتن‌ها و رفتن تو یکی اون بین. ولی تو رو لحظه آخر دیدم. دیدم که دنیا رو دلت سنگینی کرد، سازت رو کشیدی و دوییدی سمت گیت. دیدم که خواستی فقط بری. درست کردی، فقط برو. باید فقط بری. برو پیش سرنوشت، برو پیش خوشحالی، برو اون‌جا که شهر‌ها بزرگ‌ترن و اگر خدایی اون بالا نگاهمون می‌کنه، نگهدارت باشه. مراقبت کن، مون.

-

۷۶۲

  • سه شنبه ۲۲ آذر ۰۱
  • ۲۲:۵۴

جای خالی تو ذهنم نمی‌مونه. نگرانم، می‌ترسم، اذیتم، دردمندم، خسته‌ام و همهٔ این‌ها اینقدر عظیم می‌شن که جای یک لحظه استراحت رو می‌گیرن و خسته‌ترم می‌کنن. آخر هر هفته، من می‌مونم و قلب سنگینم. درد، درد، درد. کاش هیچ‌ وقت زاده نشده بودم.

-

۷۶۱

  • شنبه ۱۹ آذر ۰۱
  • ۰۹:۱۷

دلم طاقت نمی‌آره. از غم لبریز می‌شم و می‌میرم. می‌دونم که اینطور می‌شه.

-

۷۶۰

  • شنبه ۱۹ آذر ۰۱
  • ۰۹:۱۱

کاش مجبور نبودم همچین چیزی رو به دوش بکشم. حس می‌کنم می‌میرم. می‌میرم و دیگه زنده نمی‌شم.

-

۷۵۹

  • جمعه ۱۸ آذر ۰۱
  • ۲۰:۳۱

شاید بمیرم. شاید زنده بمونم ولی مردگی کنم.

-

۷۵۸

  • جمعه ۱۸ آذر ۰۱
  • ۲۰:۱۰

چی چی می‌گذره؟ این یکی چندین ساله نگذشته. قرار هم نیست بگذره.

-

۷۵۷

  • جمعه ۱۸ آذر ۰۱
  • ۱۹:۵۸

چیز‌های مختلفی رو سرچ می‌کنم. چگونه خودکشی کنیم؟ چگونه به دانشگاه‌های ایتالیا فرم بفرستیم؟ نتایج لاتاری چه زمانی می‌آید؟ هر راهی برای فرار و دیگه برنگشتن. هر راهی برای دیگه به اینجا نگاه نکردن. هر راهی که من رو خلاص کنه.

-

۷۵۶

  • جمعه ۱۸ آذر ۰۱
  • ۱۷:۴۴

اوضاعم خوب نیست اما به نگاه تو فکر می‌کنم، لبخند می‌زنم.

-

755

  • پنجشنبه ۱۷ آذر ۰۱
  • ۱۹:۱۸

But every time I think it will last forever.

-

.

  • چهارشنبه ۱۶ آذر ۰۱
  • ۰۰:۱۷

I HATE ZEUS

۷۵۳

  • چهارشنبه ۱۶ آذر ۰۱
  • ۰۰:۱۰

در زندگی‌ام درد‌های مختلفی می‌کشم الکساندر. انگار این قرنیه چشم من را ساخته‌اند که درد ببیند و درد بکشد. یکیش آن است که به همه چیز بسیار حساسم. وقتی می‌گویم همه چیز از آن همه چیز‌های الکی که در جملات به کار می‌برند نیست. پوستم حساس است. آنقدر قلقلکی‌ام که گاهی با ادای قلقلک دادن اذیت می‌‌شوم. برای هر چیزی که ذره‌ای برانگیزاننده باشد موهای بدنم سیخ می‌‌شود. از آن طرف حس آدم‌ها را می‌بینم. دقیق‌ترین حرکات‌آدم‌ها را تحلیل می‌کنم. سین. زود بی‌قرار می‌شود. بی‌قراری سین. را قبل اینکه بی‌قرار شود می‌فهمم. از پوستش اشعه‌های بی‌قراری اول به من ساطع می‌کند بعد به قلبش می‌فرستد. ناراحتی چهره‌ها را در ثانیه‌ای کشف می‌کنم. احساسات آدم‌ها به هم‌دیگر هم همینطور است. اینکه می‌گویند دوست داشتن امری ذهنی‌ست، برای من مزخرف محض است. من موج‌های منعطف نارنجی بالای سر دو آدم را به عین می‌بینم. اصلاً قبل اینکه آن دو نفر سرشان بشود و باهم وارد رابطه شوند یا به طرز تراژیکی از هم جدا بیفتند، من می‌‌دانم. همه چیز برایم مسلم است و این در‌د‌آور است. اطلاعاتی که هر لحظه از آدم‌ها به من می‌رسد من را لبریز می‌کند. دوست دارم بالا بیاورم حجم کثیف رشته‌های اطلاعاتی که به همدیگر می‌چسبند و باز می‌شوند و روی هم می‌روند و در هم می‌پیچند و فکر می‌کنم تکه‌های مغزم بهم فشار می‌آورند و بعد احساس خفگی می‌کنم. در جمجمه‌ام انقباض افتضاحی را حس میکنم و نیاز دارم هرکجا که هستم روی زمین بخزم، مثل آن اول در رحم مادرم بخوابم و آنقدر گریه کنم تا همه چیز خالی شود، یا اینکه آبکشی از مغزم رد کنم و دانه درشت‌ها را نگه دارم. 

-

۷۵۲

  • سه شنبه ۱۵ آذر ۰۱
  • ۲۲:۳۸

آیا روزی خواهد آمد که تو را ببخشم؟ هرگز. هرگز.

-

۷۵۱

  • سه شنبه ۱۵ آذر ۰۱
  • ۲۱:۳۸

تنفری که به تو دارم از همهٔ حس‌های دیگه‌م بالاتره. من امروز ذوق داشتم ولی ته شب ذوق رو حس نمی‌کنم چون حس سگی تنفر به تو تمام وجودم رو گرفته. لعنت به تو! لعنت به وجود تو! لعنت به خداوندگار تو!

-

مارتین، در توضیح جیغ

  • سه شنبه ۱۵ آذر ۰۱
  • ۱۸:۱۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

۷۴۹

  • سه شنبه ۱۵ آذر ۰۱
  • ۱۳:۲۶

جییییییغ!

-

۷۴۸

  • شنبه ۱۲ آذر ۰۱
  • ۲۲:۲۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سختی امروز

  • شنبه ۱۲ آذر ۰۱
  • ۱۰:۴۷

قسمت سخت امروز این نبود که دیباج ساعت ۷ صبح برامون سخنرانی کرد، این بود که صفحه آخر نسخه چستربیتی و پاشای الفهرست که توسط کاتب عزیز و تا الان مورد علاقم نوشته شده گم شده. 

-

واقعاً وقت نمی‌کنم

  • پنجشنبه ۱۰ آذر ۰۱
  • ۱۹:۲۷

چه آخر هفته بی‌خودی!

مریض که می‌شم از کار و زندگی می‌افتم. تکلیف نقد ادبی مونده، ۳ روز از کارهای روزانه‌ام عقبم، داستان و مقاله درآمد بر ادبیات رو نخوندم، مقاله‌های الفهرست رو نخوندم، چپتر مارکسیسم رو تموم نکردم ولی چی؟ مغزم سنگینه. دور تا دور مغزم یه لایه کشیده شده و توش خالی شده. تو دست‌هام هیچ انرژی‌ای نیست، نمی‌تونم داده‌ها رو تحلیل کنم و حتی حس می‌کنم دیگه بامزه هم نیستم. امروز حتی گیتار هم نزدم. کاش زودتر خوب شم. واقعاً وقت نمی‌کنم اینطور بیفتم از زندگی. کاش حداقل شنبه طوری باشم که بتونم برم استخر.

-

۷۴۵

  • چهارشنبه ۹ آذر ۰۱
  • ۱۶:۳۵

بعد آزادی، هنوز جوان هستیم که حسش کنیم؟

-

۷۴۴

  • سه شنبه ۸ آذر ۰۱
  • ۲۰:۰۶

تعریف کردن مشکلات و مصاعب زندگیمون به انگلیسی تو تاکسی خطی کارگر-انقلاب و جلب کردن توجه سه نفر دیگه حاضر در ماشین کاری بود که آنلاک نکرده بودم. آنلاک کردم.

-

۷۴۳

  • يكشنبه ۶ آذر ۰۱
  • ۲۰:۳۸

حالا بیا توضیح بده پیام دادن تو نسل شماست که ارزشش با تماس فرق داره و برای من و هم‌نسلی‌هام برابر و گاهی تماس موجب آزاره. کاش خودش می‌فهمید.

-

۷۴۲

  • يكشنبه ۶ آذر ۰۱
  • ۱۲:۴۵

It's overwhelming all the time.

همه‌ش بهم می‌گه یه ساعت قبل اینکه برسی بهم بگو. من نمی‌خوام ببینمت، نمی‌خوام هیچ کس رو ببینم. می‌خوام ساکت شی و بری. می‌خوام تو یه روز افتابی دیگه نتونی حرف بزنی و بمیری. نمی‌خوام صورتت رو ببینم. نمی‌خوام وانمود کنم که ازت خوشم میاد. نمی خوام گاهی ازت خوشم بیاد. نمی‌خوام همه جای زندگیم باشی. می‌خوام کوچیک و کوچیک و کوچیک‌تر بشی تا موقعی که یه اسم ازت باقی بمونه. و همون اسم کمرنگ و کمرنگ‌تر بشه. می‌خوام از بین بری.

-

۷۴۱

  • يكشنبه ۶ آذر ۰۱
  • ۰۰:۱۴

امروز از اون روز‌ها بود.

-

۷۴۰

  • پنجشنبه ۳ آذر ۰۱
  • ۱۴:۵۳

من به قربان aratools.

-

می‌خوام بشنوم

  • چهارشنبه ۲ آذر ۰۱
  • ۱۶:۳۵

درباره تغییرات تو این ۸ ماه حرف زدم و فکر نمی‌کردم اینقدر همه چیز جدی باشه. از پیش ی. برگشتم. ی. رو ۱۳-۱۴ ساله می‌شناسم و اینکه امروز به این نتیجه برسم که سرعت تغییراتم سرسام‌آور بوده و از تغییرات ی. این رو بفهمم برام بزرگ و غریب بود. من به ذات همه چیز دست بردم و سوالاتم از دورنی‌ترین مفاهیمه ولی جایی که ی. هست با جای من خیلی فرق می‌کنه. نمی‌گم جلو، نمی‌گم عقب، چون تغییر آدم‌ها نسبی نیست و سؤالاتی که برای ی. پیش میاد ممکنه با سؤالات من متفاوت باشه. به هر حال اصلاً مسیر یکسان نیست و این اپیفنی امروز من بود. از یک نوع خانواده، از یک مدرسه و از یک جایگاه اومدیم و مسیر‌های مختلف رو پیش رفتیم. مسیر‌های متفاوت.
در کنارش دور شدن روز به روزم از آدم‌ها هم برام ملموس‌تر می‌شه. به داستان‌ها گوش می‌دم و اون‌ها رو می‌شنوم ولی نمی‌تونم بفهممشون. داستان‌های خودم از همه برام دورترند. حس‌ها رو می‌بینم ولی دورتر می‌ایستم تا حسشون نکنم. گه گاه پیش میاد، مثل دیروز، روز اول اذر، که چیزهایی رو متوجه بشم اما نه در بطن زندگی، بین اطلاعات، کتاب‌ها، خواندن. تجربه برهنه زندگی من رو از خودش دور می‌کنه. می‌خوام بشنوم، بخونم و ببینم ولی از دور. از خیلی دور.

-

امروز، روز اول آذر

  • سه شنبه ۱ آذر ۰۱
  • ۲۰:۵۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

۷۳۷

  • يكشنبه ۲۹ آبان ۰۱
  • ۲۰:۵۱

خیلی کم می‌نویسم. خیلی کم و همه چیز درونم تلنبار می‌شه. امروز احساس خوبی نداشتم و ندارم. خیلی تو خیابون‌های انقلاب معلقم. از پرسه بدم میاد و پرسه نمی‌زنم ولی از این که زود برسم به مقصد همیشگی عصرها هم متنفرم. نمی‌خوام برسم اینجا. ولی باید برسم اینجا. وقتی از این ماجرا در بیام، استرس هر روز و هرشبم تأثیرش رو نشون می‌ده. از همه چیز ناگهان بریدم. ۸ ماه زمان زیادی نیست برای این همه تغییر. اینکه تو کمتر از یک سال تمام ماجرا از این رو به اون رو بکنم انرژی‌ای می خواست که من نداشتم. حالا که همه چیز تغییر کرده، می‌دونم که از انرژی اینده‌ام گذاشتم براش. 

-

ای

  • سه شنبه ۱۷ آبان ۰۱
  • ۰۹:۰۲

ای ایران! ایران! دور از دامان پاکت دست دگران، بد گوهران. ای ایران! ایران! گلزار سبزت دور از تاراج خزان، جور زمان.
-

۷۳۵

  • دوشنبه ۱۶ آبان ۰۱
  • ۲۳:۰۸

امشب استرس من رو داره، فردا بگذره زودتر.

-

۷۳۴

  • يكشنبه ۱۵ آبان ۰۱
  • ۲۰:۵۹

«طلاقت نداد، اینطوری شدی.»

نمی‌دونم تا به حال از جمله‌ای بیشتر از این منزجر شده بودم یا نه؟ طلاقت؟ این ضمیر احمقانهٔ پر از تحقیر چیه؟ چرا  حس می‌کنی زندگی مشترک اینه؟ من هیچ وقت نمی‌خوام ازدواج کنم. حالم از تمام مردها بهم می‌خوره. احمق‌های بی دست و پا.

-

733

  • يكشنبه ۱۵ آبان ۰۱
  • ۱۴:۴۱

I can hear the sounds of violins, long before it beginsMake me thrill as only you know how.

-

۷۳۲

  • شنبه ۱۴ آبان ۰۱
  • ۱۶:۵۴

امروز هیچ جوره نمی‌شه تحملم کرد. بی‌اعصابم، قفلم و مضطرب. بسیار خوابم میاد، تراپی بسیار اذیتم کرد و کارهام مونده و همه رو مقصر این اتفاقات می‌دونم. 

-

صاحب این وبلاگ یک لحظه فکر کرد دچار مرض عشق شده. اشتباه کرده بود.

  • سه شنبه ۱۰ آبان ۰۱
  • ۲۲:۵۹

من از ظهر در اشتباه بودم. در اشتباه محض. اشتباهی آنقدر بزرگ که ذهنم رو درگیر کرد و نتونستم مهم‌‌ترین تسک زندگیم یعنی درس رو بخونم. فرانسوی هم تمرین نکردم. حالا متوجه شدم در اشتباه بودم و دارم اشتباهاتم رو جبران می‌‌کنم. یعنی دارم تا الان که ساعت ۱۰:۵۷ شبه درس می‌‌خونم. در حالی که باید خواب باشم. اشکالی نداره. بنده فردا هم درس می‌‌خونم و تاوان اشتباهم رو پس می‌دم. میم. در این راه کمک بزرگی بود. ممنونم میم..

-

۷۳۰

  • سه شنبه ۱۰ آبان ۰۱
  • ۱۸:۲۵

۶ دقیقه به احترام خبطی که کردم به سقف زل می‌زنم.

-

۷۲۹

  • سه شنبه ۱۰ آبان ۰۱
  • ۱۴:۰۳

کیا گفت: کتاب برون واقعاً قهوه‌ایه. :)

-

Well said

  • يكشنبه ۸ آبان ۰۱
  • ۱۳:۲۶

Anxiety can tell us a good deal about ourselves because we are anxious in situations in which our core issues are in play. I am anxious because something I repressed is resurfacing, and I want to keep it repressed.

-

I find it dizzying

  • جمعه ۶ آبان ۰۱
  • ۲۳:۴۴

دوست دارم این روز‌‌ها روزانه بنویسم و درباره وقایع هر روز و حسی که بهشون دارم توضیح بدم ولی خیلی قفل شده‌ام. گرفتارم. می‌دونم این روز‌‌ها، روزهای تاریخ سازی هستن و حتی اگر کس دیگه‌ای نخونه من می‌خوام دوباره بخونمشون. یا تلخ‌ترین می‌شه یا پیروزی و هر دو رو باید خوند ولی چه کنم که نوشتن از توانم خارجه. روزهای اول خیلی بدتر بودم. بذار اینطور بگم. ۲۰ روز اول سیاه‌ترین روز‌‌ها بود. حالا خودم رو مشغول می‌‌کنم. بیشتر از همه با دانشگاه. درس می‌خونم و برنامه می‌ریزم. عصرها خسته بر می‌گردم خونه. اما فرق رو متوجه می‌شم. حداقل ۶ ماه می‌شه که ی.س. رو ندیدم ولی فکر می‌کنم فعلاً نمی‌‌تونم ببینمش. با اینکه معمولاً دلتنگی رو احساس نمی کنم ولی احتمال می‌دم که دلم براش خیلی تنگ شده باشه. ولی خب، سختمه ارتباط. دانشگاه هم نمی‌تونم بیشتر از حدی بمونم. بعد کلاس‌ها باید فرار کنم. گفتگو، دیدن و حرف زدن دیگه عادی نیست برام مگر اینکه با کسایی مثل ی. باشه یا سین.. کسایی که حضورشون برام سبک‌تره. سین. مریضه و نتونستیم چند هفته‌ای ارتباط دو به دو داشته باشیم. با ی. هنوز حرف می‌زنم. اوضاع اون خیلی خرابه. غم‌انگیز و غمی. من هم همینطور. مثل دیروز که تمام روز رو حالت اپوزیسیون بودم. با همه چیز مخالف بودم و مخالفتم رو ده بار اعلام کردم و یک جایی حس کردم ورودی ۹۹ همه روبروم وایسادن و می‌‌گن: «خفه شو.» به جز رستمی. چه کنم؟ برنامه ریختم که فرانسوی بخونم، برای انگلیسی هنوز برنامه‌ای نریختم. نمی‌دونم باید خودم رو جمع و جور کنم یا نه. می‌دونم ‌تا جمع کنم یه بمب میفته این وسط و همه چیز بهم می‌ریزه. چه یکشنبه شریف باشه، چه ۴ آبان دانشگاه تهران، چه چیزی که قراره فردا، پس‌ فردا یا پسِ او فردا اتفاق بیفته. چه عکس زلنسکی رو ببینم با پهپاد ایرانی و چه میم. برام آهنگ خوب بفرسته. میم. مثل ی. همیشه برام آهنگ‌های ۱۰۰/۱۰۰ از می‌‌فرسته. اصلاً میم. رو ببینی فکر نمی‌‌کنی سلیقه آهنگش رو دوست داشته باشی‌ها، چون خب اون اول هم آهنگ‌هاش رو دوست نداشم. باشه. فردا بیدار می‌شم. درس می‌‌خونم، تراپی می‌رم، کلاسم رو برگزار می‌کنم، حمام می‌رم و سعی می‌کنم زندگی کنم.

-

و همواره بدانند

  • جمعه ۶ آبان ۰۱
  • ۲۲:۳۷

با او به آرامی صحبت کنند، دستانشان را سریع تکان ندهند، لحن دستوری نداشته باشند، اخم‌‌هایشان در هم نرود، میان صحبت او وارد نشوند، سکوت کنند چرا که صدای او آرام است(و این از قصد این طور است.)، به چشمانش مستقیم نگاه نکنند، اطراف را هم نگاه نکنند آنطور که به نظر برسد حوصله‌شان سر رفته باشد، به سکوت اختیاری احترام بگذارند، مخالفتشان را پر و بلند نشان ندهند و همواره بدانند که او انسان حساسی‌ست.

-

۷۲۵

  • جمعه ۶ آبان ۰۱
  • ۱۱:۴۸

مادر طبیعت من رو شکار می‌کنه. فاکین هر ماه!

-

Tay, Tay, Tay still

  • سه شنبه ۳ آبان ۰۱
  • ۱۹:۰۹

The burgundy on my t-shirtWhen you splashed your wine into meAnd how the blood rushed into my cheeks
The mark you saw on my collarboneThe rust that grew between telephonesThe lips I used to call homeSo scarlet, it was maroon

-

a

  • دوشنبه ۲ آبان ۰۱
  • ۱۰:۲۴

... for objet petit a is always a lost object that can never be found.

-

۷۲۲

  • شنبه ۳۰ مهر ۰۱
  • ۰۸:۴۸

وات د فاک؟

-

TAY,TAY,TAY

  • پنجشنبه ۲۸ مهر ۰۱
  • ۱۱:۳۹

آلبوم جدید Tay بعد از یک ماه تو بدنم دوپامین ترشح کرد.

-

چطور

  • پنجشنبه ۲۸ مهر ۰۱
  • ۰۰:۱۱

-چطور بعد از این می‌شه به زندگی عادی برگشت؟ عاشق شد؟ درس خوند؟ خوابید؟ نفس کشید؟ چطور؟

-حسرتم به این زن من رو به خاک و خون می‌کشه. نگاهش کن. سینه‌اش را جلو داده، چشماش استوارن و اعتماد به نفس داره. اسم و رسم ایرانی داره ولی خوب فرار کرده از این خاک به لعنت کشیده شده. از این خاک خونی و زمین سوخته. لعنت بر این درد و ضرر! قراره این زن موفق بشه. موفق‌تر از چیزی که حالا هست. جوان‌‌ترین وزیر تاریخ سوئد. فکرش را بکن. چه حسرتی دارم! چه حسرتی!
آن زن

-بسیار بهم ریخته‌ام. باید برم ولی نمی‌ذارن برم. نمی‌‌خوام بخوابم. نمی‌‌خوام بخوابم. نمی‌خوام بخوابم.

-

برای تنفرم

  • چهارشنبه ۲۷ مهر ۰۱
  • ۲۱:۰۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تغییر دهد یا رها کند

  • سه شنبه ۲۶ مهر ۰۱
  • ۱۷:۲۹

در هر ثانیه هزار معنای مختلف به یک مفهوم حمله می‌‌کنند و  آن را به کلی تغییر می‌دهند. این به خاطر سرعت سرسام آوری‌ست که انسان به جهان پیرامونش داده است. به صورت بسیار گسترده‌ای می‌توان گفت هیچ چیز با ثانیه قبلش یکسان نیست. ما به عنوان گونه‌ای که این معانی را می‌بخشیم سعی می‌‌کنیم مغلوب این فرایند نشویم. انسان پویا سعی می‌کند معانی جدیدی که هم‌نوعانش به کنش‌هایش داده را در نظر بگیرد و با توجه به ارزش‌هایش آن را تغییر دهد یا رها کند.

-

۷۱۷

  • سه شنبه ۲۶ مهر ۰۱
  • ۱۶:۲۱

قفل شده. تلخ شده.

-

۷۱۶

  • دوشنبه ۲۵ مهر ۰۱
  • ۲۰:۱۲

هر دفعه از اینکه آدم‌ها مجبورن بهش خواهش کنن یه لبخندی رو لبش میاد. تنها راه پاک شدن دنیا مردنشه. تمام.

-

۷۱۵

  • يكشنبه ۲۴ مهر ۰۱
  • ۲۳:۲۹

امروز تموم شه خیلی بهتر می‌شه. 

Btw, black nail polish and light therapy. 
-

714

  • يكشنبه ۲۴ مهر ۰۱
  • ۲۳:۱۴

-

۷۱۳

  • يكشنبه ۲۴ مهر ۰۱
  • ۱۹:۲۱

کاش امروز اون روزی بود که رفتیم تو آکواریوم گیاه‌‌های مدرسه و هواش خنک و عجیب بود و سکوت.

-

۷۱۲

  • يكشنبه ۲۴ مهر ۰۱
  • ۱۸:۴۲

احساس افسردگی داره منو از هم می‌پاشونه.

-

گزیده اخبار

  • يكشنبه ۲۴ مهر ۰۱
  • ۱۳:۵۱

پام پیچ خورد. 

-

۷۱۰

  • شنبه ۲۳ مهر ۰۱
  • ۰۰:۲۱

اگر برگشتی ببینی این روزها چه حس و حالی داشتی بدون که کم کم داشتی عقلت رو از دست می‌دادی.

-

۷۰۹

  • شنبه ۱۶ مهر ۰۱
  • ۲۰:۲۴

این روز‌ها زندگی این دختر تمام چیزیه که نیاز دارم زندگی من باشه.

-

۷۰۸

  • شنبه ۱۶ مهر ۰۱
  • ۱۱:۱۹
  • ۱ نظر

من معمولاً ناامیدم.

-

۷۰۷

  • شنبه ۱۶ مهر ۰۱
  • ۱۱:۱۷

دیدن ولاگ‌‌هایی که همیشه می‌دیدم این چند روز شده شکنجه. یادمه این دختری که دنبالش می‌‌کردم برای دبیرستان درس می‌‌خوند و تفریحاتش رو می‌‌کرد، دانشگاه ادینبورگ قبول شد، الان از زندگی پاییزیش ولاگ می‌ذاره. درسش رو می‌‌خونه، لباس‌های جدید امتحان می‌کنه و... . قبلاً همه این چیز‌ها انگیزه بودن برام. وقتی ولاگ‌هاش رو می‌دیدم به خودم می‌گفتم خب، تو هم خودت رو جمع و جور کن. صبحانه خوب بخور، کتابت رو شروع کن و برای ترمت برنامه بریز. یادمه چه برنامه خوبی برای ترم ۵ ریخته بودم. ترمی که بالاخره می‌‌خواستم رنک بشم. دیگه سال سوم دانشگاهمه و باید برای معدل آخرم تلاش می‌‌کردم. امّا! نشد.
کلاس‌‌ها رو اعتصاب کردیم. حالا دانشگاه نمی‌رم که اصلاً بخوام نمره‌ای بگیرم. سال اول و دوم که عملاً نگذشت. این هم از سال سوم. نمی‌دونم مجبور می‌شم‌ حذف ترم کنم یا نه. زندگی برام سخت شده. خیلی سخت! دیر از خواب بیدار می‌شم و دیر می‌خوابم. اعصابم مدام بده. سر درد دارم و نگرانم. نمی‌تونم درست تایپ کنم و اعصابم رو خرد می‌‌کنه. بسه.

-

امروز، نه همه‌ش

  • سه شنبه ۱۲ مهر ۰۱
  • ۲۲:۱۱

-

۷۰۵

  • سه شنبه ۱۲ مهر ۰۱
  • ۱۱:۵۷

مطمئن نیستم چرا استرس دارم. اینجا نشستم، منطق الطیر می‌خونم(البته مقدمه شفیعی بر منطق الطیر)، خلاصه می‌نویسم، قهوه‌ام رو می‌‌خورم، آهنگ گوش می‌دم و سر و صدای زیادی نیست ولی قلبم فشرده‌ست. غم نیست، استرسه. غمگین هم هستم البته ولی کم. شب‌هایی که سین. پیشم می‌مونه حالم خیلی بهتره. امرزو صبح تو مترو بهش گفتم وقی پیششم همه چیز آروم‌تره. سرش رو گذاشت رو شونه‌م و گفت کاش یک ربع بیشتر می‌‌خوابیدیم. قلبم روشن شد از این جمله. من تنها که باشم هیچ وقت با خودم نمی‌‌گم کاش یک ربع بیشتر می‌‌خوابیدم. همیشه تو ذهنمه کاش یک ساعت زودتر بیدار شده بودم. برای همین همیشه مضطربم و باید زود برسم به کارهام. ولی با سین. زندگی رو دور آروم‌تریه. با این که می‌دونم ۱۰ متر اونور‌تر نشسته و داره با ی. حرف می‌زنه ولی بدنم راحت نیست. کاش اینطور نبودم.

-

704

  • دوشنبه ۱۱ مهر ۰۱
  • ۱۱:۵۳

And if somebody hurts you, I wanna fightBut my hands been broken one too many timesSo I'll use my voice, I'll be so fucking rudeWords they always win, but I know I'll lose.

-

۷۰۳

  • دوشنبه ۱۱ مهر ۰۱
  • ۱۱:۳۳

از سر درد و استرس خشکم زده. فکر می‌کنم از سال ۹۶ به بعد خوشی ندیدم. قبلش هم عقل نداشتم که خوش بودم. می‌دونم آدم‌ها از زمانی که عاقل شدن در درد بودن. از ۱۲۸۵، از ۲۰، از ۳۲، از ۴۲، از ۵۷، از ۶۷، از ۷۸، از ۸۸، از ۹۸ و... .

-

۷۰۲

  • شنبه ۹ مهر ۰۱
  • ۲۲:۱۳

کاش منم تو زوریخ سوئیس اعتراضم رو نشون می‌دادم. همه جوره از این آب و خاک خسته‌م.

-

این هم ثمره استرس این دو هفته

  • جمعه ۸ مهر ۰۱
  • ۱۸:۱۹

این هم ثمره استرس این دو هفته. امروز وقتی از تخت بلند شدم درد خیلی عمیقی دنده‌‌های آخرم رو گرفت و بعد پخش شد سمت شکمم و اونقدر زیاد شد که حالت تهوع گرفتم. یک ساعتی صبر کردم تا مگر خوب شم. معمولاً به خاطر نوع بدنم از این درد‌ها می‌گیرم و با دراز کشیدن خوب می‌شم. یک ساعت گذشت و خوب نشدم. زنگ زدم دکتر و گفت به جز استرس و اضطراب دلیل دیگه‌ای نمی‌دونه برای این نوع درد. یک نوع اسپاسم عضلانی. شاید نتیجه دیشب کذایی که اول «برای» رو گوش دادم و گریه کردم. بعد «سال دیگر، ای دوست، ای همسایه...» رو خوندم و شعر اولش بسیار اذیتم کرد. نتونستم بخوابم پس دستبند گیتارم(!!) رو بافتم و تا ۳ شب سریالم رو تموم کردم به امید اینکه خوابم ببره یه جاییش و فردا با حال بهتر بیدار شم. نشدم. یعنی بیدار شدم ولی نه با حال بهتر. تا فردا، تا پس فردا، تا هفته دیگه.

-

۷۰۰

  • جمعه ۸ مهر ۰۱
  • ۱۲:۲۹

دیشب اخوان خوندم، امروز دکتر بهم پوکساید داد. فکر می‌کردم پوکساید برای ارشد دکتری‌ست.:)

Btw here's to 700!

-

منطقه رأس السرطان

  • پنجشنبه ۷ مهر ۰۱
  • ۱۲:۰۷
  • ۱ نظر

از بزرگ شدن تو منطقه رأس السرطان خسته‌ام. کاش می‌تونستم این جمله‌ها رو به جای هر روز «امروز گرم‌تر شد از دیروز. مگه قرار نبود خنک شه هوا؟» تجربه کنم.

It’s pretty windy outside
Rainy days make me depressed. Let’s just stay in.
If you wanna go play with the snow you should add more layers.
Oh! What a beautiful sunny day!
It’s a bit chilly out there. You want some coffee?

-

یاد فرزانه پزشکی را در این‌‌‌ جا روشن نگه دارم.

  • پنجشنبه ۷ مهر ۰۱
  • ۰۰:۲۳

قطعاً امروز منتظر خبر مرگ فرزانه پزشکی نبودم. یادم هست که با او حرف می‌زدم و اگر می‌دانست که ۳-۴ سال بیشتر وقت ندارد! انسان عجیبی بود، از آن‌ها که دوست نداشتم نزدیکشان بشوم. اصلاً هم ادعا نمی‌کنم که از او خوشم می‌آمده ولی اینکه فرزانه پزشکی امروز بمیرد و تمام شود افتضاح است. افتضاح کم است اما واژه دیگری بلد نیستم. دو چیز بدترین قسمت این ماجرای احمقانه‌ست.
من پزشکی را با این حافظه بدم نسبتاً خوب به یاد دارم. هر چیزی که بود او دختر داشتن را خیلی دوست داشت. از میان دانش آموزانش دخترانش را انتخاب می‌کرد و امروز که فهمیدم سال پیش دختر خودش را به دنیا آورده بود و حالا او را از دست داده برایم خیلی سنگین است. فرصت نکرد از دختر داشتنش لذت ببرد. فرزانه پزشکی دیوانه‌وار دختر می‌‌خواست از این دنیا. آرزو نوک انگشتانت را لمس می‌کند و ناگهان عقب می‌کشد. می‌گذارد حسش کنی و ببینی‌اش اما نمی‌گذارد لذتش را ببری. آرزو بی‌رحم است.
فرزانه پزشکی لحظه‌ای در این دنیاست و لحظه دیگر نیست. تمام شده. رفته. تصاویرش مانده و نامش و یادش که همه این‌ها توهمی‌ست از وجود او. فرزانه پزشکی می‌تواند مادر من، دوست من، معشوق من، خود من باشم. لحظه‌ای هستیم و لحظه بعد به قول فرنگی‌‌ها: Poof

می‌‌خواهم امشب با این نوشته یاد فرزانه پزشکی را در این‌‌‌ جا روشن نگه دارم و با اینکه با عقایدش به وسعت مخالف بودم عزادار او هستم که تازگی‌‌ها فهمیده‌ام این عقاید را جز خدایان قدرت جدید و قدیمی کسی در ذهن ما نمی‌‌کارد. نباید برای آن بزرگان جلیل من نباشم. آنچه آن‌ها می‌‌خواهند را اطاعت می‌کنم جز گاه گاهی که بسیار غمگینم. راست یا دروغ، می‌دانم که یا اصلاً چیزی حس نمی‌‌‌کند یا به احتمال بسیار زیادی در آرامش است.

-

هفته اول مهر

  • چهارشنبه ۶ مهر ۰۱
  • ۱۵:۳۱

از هفته آخر مهر تا الان که باشد ششم مهر در بدترین حال‌ها به سر می‌برم. به هیچ عنوان نمی‌توانم کاری انجام دهم. کم درس می‌خوانم (به جز دیروز که بالاخره خودم را جمع و جور کردم و ۶۰ بیت منطق الطیر، ۱۰ صفحه مقدمه شفیعی و یک خطبه نهج البلاغه خواندم.)، کتاب نمی‌خوانم، ساز نمی‌زنم، زبان تمرین نمی‌کنم، استرس ندارم، غم ندارم، شادی ندارم. تنها چیزی که حس می‌‌کنم همان احساس عمیق تنهایی‌ست. مخصوصا که اینترنت‌ها را قطع کرده‌اند و آن احساس تقلبی آدم‌ها هم از بین رفته‌اند. من مانده‌ام و هیچ. دیشب بعد از آنکه ۳۰ دقیقه‌ای در تخت مانده بودم و خوابم نمی‌برد، گفتم شاید اگر کمی کتاب بخوانم اوضاع بهتر شود. نتوانستم یک صفحه هم بخوانم. گفتم به درک. چراغ را خاموش کردم و  خوستم آن راهنمای خوابیدن را پلی کنم و سعی کنم که بخوابم. دیدم دانلود یوتیوبم منقضی شده و نمی‌توانم دسترسی داشته باشم. به هر روشی که شده دوباره دانلودش کردم و ۲۰ دقیقه‌ای به آن گوش کردم. تنفس عمیق و تمرکز روی اندام‌‌های مختلف بدن برای خارج کردن انرژی. هیچ به هیچ. نشد که بخوابم. تاریکی داشت می‌ترساندم. چراغ کوچکی را روشن کردم که بتوانم ببینم. تاریکی محض اذیتم می‌کرد. نمی‌دانم به کدام لطایف الحیلی بود که بالاخره خوابم برد. صبح هم با بدن درد بیدار شدم و تا از روی تخت بلند شدم سردرد عظیمی را حس کردم. دیدم حوصله موسیقی ندارم. خواستم بنویسم و دیدم حوصله نوشتن هم ندارم. حوصله صبحانه خوردن هم نداشتم. الان هم که دارم می‌نویسم نمی‌دانم چه‌م شده و دارم می‌نویسم. احتمالاً حوصله نداشته باشم همین را ویراست کنم. سختم می‌شود دوباره نگاه کردن به همین متن. نمی‌دانم تاکی ادامه خواهد اشت. 

-

کاشکی من دایناسورت بودم

  • سه شنبه ۵ مهر ۰۱
  • ۱۷:۳۲

کاشک تنم بازیافتی خبر دل
کاشک دلم بازیافتی خبر تن
کاشک من از تو برستمی به سلامت
ای فسوسا کجا توانم رستن

رابعه بنت کعب

 

کتاب پیش آهنگان کمی ازم دور بود و می‌خواستم یکبار دیگه این شعر رو بخونم. گفتم سرچش می‌کنم این بار. نوشتم «کاشک من ...» و گوگل پیشنهاد کرد: «کاشکی من دایناسورت بودم.» می‌دونی چیه؟ کاشکی من دایناسورت بودم. شاید اینطور این همه غم و خشم و حسرت یک جا تو دلم نبود.

-

May

  • سه شنبه ۵ مهر ۰۱
  • ۱۱:۴۰

May There Be Peace And Love And Perfection Throughout All Creation.

-

۶۹۴

  • جمعه ۱ مهر ۰۱
  • ۲۲:۳۷

حمام رفتم، لباس‌هام رو آماده کردم، وسایلم رو شارژ کردم. آماده‌ام.

-

شهریور و مهر کذایی

  • جمعه ۱ مهر ۰۱
  • ۱۰:۱۵

چون شهریور و مهر ۱۴۰۱، وقتی فقط ۲۰ سالم بود اینطور گذشت: نگران دوست‌‌هام که ساعت‌‌هاست مکانشون معلوم نیست، نگران سلامتی عزیزانم که نمی‌تونم تو واتس اپ و تلگرام بهشون پیام بدم.

-

۶۹۲

  • پنجشنبه ۳۱ شهریور ۰۱
  • ۰۹:۴۰

قلبم سنگینه. نمی‌تونم به چیزی فکر کنم. نمی‌تونم درس بخونم، نمی‌تونم نفس بکشم، نمی‌تونم کار بکنم. احساس می‌کنم فایده‌ای ندارم.

پاینده باد خاک ایران ما!

-

نباید بدین کشور

  • شنبه ۲۶ شهریور ۰۱
  • ۱۳:۰۹

که دوزخ به از بوم افراسیاب
نباید بدین کشور آرام و خواب

-

۶۹۰

  • شنبه ۲۶ شهریور ۰۱
  • ۰۱:۲۶

همه‌ش به این فکر می‌کنم که قرار است یک زندگی کامل زیر خاک برود. رنگ مورد علاقه‌ش، لباسی که دوست داشت شب‌‌ها بپوشد چون خنک بود، قرار صبح‌های شنبه‌ش، آن پسر/دختری که دوستش داشت، فکر‌های شب جمعه‌اش، خاطره سیزده به در سه سال پیشش، تعطیلات مورد علاقه‌ش، گل‌هایی که برای فصلشان صبر می‌‌کرد، زاویه مورد علاقه‌ش از صورتش، ساعتی که فکر می‌کرد به آن شالش می‌آید، غذایی که بدش می‌آمد بخورد اما هیچ وقت به روی خودش نیاورده بود، کتابی که همیشه در ذهن داشت که باید بخواند، آن شبی که از غم گریه کرده بود، اشک‌‌هایش روی گونه‌اش، آن فامیلی که همیشه از او بدش می‌آمده، بکگراند موبایلش که با ذوق انتخاب کرده بود. همه این‌ها باید زیر خاک برود. هیچ چیز مربوط به مهسا بدون مهسا شبیه قبلش نیست. باید یک زندگی کامل ۲۲ ساله به زیر خاک برود انگار نه انگار که میلیون‌ها لحظه خرج ساختنش شده. باید در یک لحظه دردناک تمام شود و آن‌‌ها به این فکر نمی‌کنند که این همه ریزه‌کاری زیبا آسان به دست نیامده که آسان برود.

-

۶۸۹

  • جمعه ۲۵ شهریور ۰۱
  • ۲۱:۲۵

لحظه‌ای که خبر مرگش را به من دادند خوب یادم ماند. دستانم هنوز قوت ندارد و نمی‌‌توانم اشک بریزم. تمام مدت در ذهنم صحنه‌های انتقام را ترسیم می‌‌کنم. برای آنکه آن‌ها بر ما آسان نگرفتند. آن‌ها همه چیز را از ما می‌گیرند.

-

امروز صبح بود

  • پنجشنبه ۲۴ شهریور ۰۱
  • ۲۳:۴۸

امروز صبح بود که سین. از شیراز اومد تهران. من نرفتم راه آهن چون ی. پیشش بود و یک راست رفتم چمران. اونجا وسایل‌هاش رو جا به جا کردیم. دو تا هم‌اتاقی جدیدش رو دوست نداره ولی بهتر می‌شه. امروز خیلی خسته بود. من هم خسته شدم ولی قسمت خوبش این بود که تونستم موضوع حس عجیبم که به غم تبدیل شده رو بهش رو در رو بگم. بالاخره. البته از قبل هم بهش گفته بودم ولی امروز یکم شرحش دادم. بهتر شد. وقتی از ذهنم اومد بیرون بهتر شد. هنوز غمیگنم و غم‌‌انگیز ولی خب. می‌دونم که بهتر می‌شم. حداقل امیدوارم که بهتر شم. امیدوار خیلی کلمه بزرگیه برای چیزی که منظورمه. امیدوار که نیستم. می‌دونم که اگر دوباره اتفاقی نیفته انتظار می‌‌ره که بهتر شم. من خیلی وقته امیدوار نبودم. نه مثل هم‌اتاقی‌های جدید ساغر که امید به زندگیشون اذیتش کرده بود. می‌خواستن پاستا درست کنن. خوبه اینطوری‌ هم‌ها! مثل مه. که برای خودش غذاهای خوشمزه درست می‌کنه. زندگی مدرن هم جالب بود. درسته. «جالب». اینکه با دوست پسرت بیای و وسایل خوابگاه رو بچینی و بعد با دوست پسرت و دوتا دوست دیگه‌ت بشینی و به رو به رو خیره بشی. À son point de vue. سین. منظورمه.

-

۶۸۷

  • چهارشنبه ۲۳ شهریور ۰۱
  • ۱۲:۳۲

فکم تُمرِّرُ عَیشی

-

۶۸۶

  • چهارشنبه ۲۳ شهریور ۰۱
  • ۰۰:۴۹

لامپ رو به رنگ زرد روشن کردم. نمی‌دونم چرا. از تنفر همیشگیم بهش خسته‌تر و خسته‌ترم. از اینکه به اینجا تعلق نداره غمگینم. کمی دلم براش می‌سوزه ولی همچنان متنفرم. آرزوی مرگ هم که شده ورد زبونم. از طرف دیگه برای غم دیگه‌ام همچنان غمگینم. دیگه غم شد. حس غریب به غم تبدیل شد. دلم برای بغل کردنش تنگ شده حتی. لعنت به دل من! لعنت کی؟ به چی اعتقاد داری؟ چرا ناگهان همه مشکلاتم باهم یادم میاد؟ چرا باید همه چیز رو باهم احساس کنم؟ باید بخوابم. حتی برای هیچ کدوم گریه نمی‌‌کنم. برای حس غریب دیروزم که به غم امروز تبدیل شده گریه نکردم. کادو رو بهش دادم و نفهمید و نخواهد نفهمید. اینکه اون کادو برای اون یه معنا داره، برای من هزار معنای از دست رفته. چی بگم؟ چی بگم؟ کاش حداقل فردا یادم بمونه شناسه هر جمله این متن به کی بر می‌گرده.:)

-

یا به دلایل طبیعی

  • دوشنبه ۲۱ شهریور ۰۱
  • ۲۱:۴۴

امشب یا از پا درد می‌میرم یا از سر درد یا از حس غریبی که دارم یا از خونه‌ای که مامان توش نیست یا به دلایل طبیعی.

-

۶۸۴

  • دوشنبه ۲۱ شهریور ۰۱
  • ۱۹:۳۷

سردرد دارم، کلاس دارم، حوصله ندارم.

-

چه شهریور چه آگوست

  • دوشنبه ۲۱ شهریور ۰۱
  • ۱۹:۱۶

رسم ماه آخر تابستون اینه که زود بگذره، چه شهریور باشه چه آگوست.

-

۶۸۲

  • دوشنبه ۲۱ شهریور ۰۱
  • ۱۸:۵۴

این احساسی که از ساعت ۳ امروز ظهر تو مغزم درست شده رو نمی‌دونم چطور باید بروز بدم. خشم نیست، حسرت نیست، غم نیست، خوشحالی نیست، حسودی نیست ولی هم خشمگینم، هم غمینم و هم خوشحال. شبیه هیچ چیزی که قبلاً حس کردم نیست. رنگ احساسم رو نمی‌دونم. deal کردن باهاش رو نمی‌دونم. حتی deal نکردن باهاش رو هم نمی‌دونم. فقط می‌دونم نمی‌‌خوام با همچین چیز بزرگی درونم اینقدر غریبه باشم. یا بشناسمش یا تموم شه.

-

681

  • شنبه ۱۹ شهریور ۰۱
  • ۱۸:۳۸

Not the way that I love you.

-

۶۸۰

  • شنبه ۱۹ شهریور ۰۱
  • ۱۷:۴۹

شهریور خیلی زود می‌‌گذره. بلیط پیدا نمی‌شه و نمی‌تونم برم شیراز. یک ماه بیشتر می‌شه که ندیدمش. اصلاً چرا باید ببینمش؟ دانشگاه که شروع شه همه چیز کمتر عجیب می‌شه. دفعه قبل هم همین بود. فقط باید باور داشته باشی که اوضاع بهتر می‌شه. می‌تونی برسی؟ شاید بتونی برسی.

-

۶۷۹

  • جمعه ۱۸ شهریور ۰۱
  • ۲۱:۴۷

خیلی اذیتم. کاش سریع هفته بعد شه.

-

۶۷۸

  • چهارشنبه ۱۶ شهریور ۰۱
  • ۲۱:۱۰

لعنت به تمام لیوان‌های قهوه دنیا!

-

۶۷۷

  • چهارشنبه ۱۶ شهریور ۰۱
  • ۱۶:۱۰

کاش به جای اون لیوان قهوه یه لیوان «غلط کردی فکر کردی اوضاع جسمیت بهتره.» دستم بود. تمام سیستم گوارشیم داره collapse می‌شه و همه‌ش تقصیر مونای امروز صبحه.

-

کافئین

  • چهارشنبه ۱۶ شهریور ۰۱
  • ۱۲:۴۷

با خودت چه فکری کردی قهوه خوردی؟ با خودت چه فکری کردی قهوه خوردی؟ با خودت چه فکری کردی قهوه خوردی؟ با خودت چه فکری کردی قهوه خوردی؟ با خودت چه فکری کردی قهوه خوردی؟ با خودت چه فکری کردی قهوه خوردی؟ با خودت چه فکری کردی قهوه خوردی؟ با خودت چه فکری کردی قهوه خوردی؟ با خودت چه فکری کردی قهوه خوردی؟ معده‌ات ضعیف‌تر از این حرف‌‌هاست، درد می‌‌گیره و تمام روزت رو خراب می‌‌کنه.

-

675

  • سه شنبه ۱۵ شهریور ۰۱
  • ۱۱:۱۶

Vivamusmoriendum est.

-

۶۷۴

  • يكشنبه ۱۳ شهریور ۰۱
  • ۱۸:۱۹

مامان باز درد داره و من اینجا دارم دیوانه می‌شم. روز‌هایی که من نباشم و درد بکشه چی؟ حالا که هستم و درد می‌کشه چی؟

-

۶۷۳

  • يكشنبه ۱۳ شهریور ۰۱
  • ۱۴:۵۸

هیچ چیز را تمام و کمال حس نمی‌کنم. همه چیز دور و مبهم است. غم مبهم است، تنفر مبهم است، شادی مبهم است، خستگی مبهم است. حتی درد را آنطور که مادرم حس می‌کند، حس نمی‌کنم. چند روز پیش ش. از شادی و هیجان فریاد می‌زد. حتی دیگر هیجان را حس نمی‌‌کنم. یک چیزی شبیه هیجان در مغزم به وجود می‌آید و در ثانیه‌ای از بین می‌رود.

-

۶۷۲

  • جمعه ۱۱ شهریور ۰۱
  • ۱۸:۲۴

پارسا با لحن بچگونه‌اش گفت: «بیا.». گفت: «کار دارم.». چند بار من با لحن بچگونه‌ام بهش گفتم: «بیا.» و گفته: «کار دارم.» و من یادم نمیاد؟ چرا تراپیستم وقتی بهم می‌گه: «چرا هیچ‌ وقت یه رابطه مستقیم باهاش شکل ندادی؟» جوابی ندارم؟ جواب جلو چشممه. از متنفر بودن ازش هر دقیقه و هر لحظه خسته شدم.

-

671

  • پنجشنبه ۱۰ شهریور ۰۱
  • ۱۲:۲۲

ی. همیشه بهترین آهنگ‌ها رو برام می‌فرسته.

When Orange Is The Sky, Fabrizio Paterlini
Them, Nils Frahm
Shadow Land, Pt.1, Federico Albenese
Voilà, Barbara Pravi
Red Wine, Dzima Kobeshavidze & Irakli Balavadze

-

To summer loves

  • پنجشنبه ۱۰ شهریور ۰۱
  • ۰۰:۰۱
  • ۱ نظر

August sipped away like a bottle of wine.

-

۶۷۰

  • سه شنبه ۸ شهریور ۰۱
  • ۲۰:۵۴

سخت ترین قسمت پارک آبی رفتن بای‌ بودنه.

-

۴ شهریورش

  • جمعه ۴ شهریور ۰۱
  • ۲۰:۲۸
  • ۱ نظر

 

امروز از صبحش اینطور گذشت و حالا طوری خسته‌ام که خیلی وقت بود این نوع خسته نبودم. همیشه خسته تهرانی(ترافیک، استرس، گرما) بودم. الان خسته غیر تهرانی‌‌ام. خسته آب، خسته خاک، خسته جاده.

-

از دریا به کوه, از زمستان به تابستان

  • جمعه ۴ شهریور ۰۱
  • ۱۹:۵۵

چند هفته‌ای‌ست متوجه تغییری بسیار عجیب در خودم شده‌ام. ابتدا از برد‌های پینترستم شروع شد. وقتی که که برد ‌summer n fondness را ساختم فهمیدم نسبت به تابستان و خورشید حسم کمی تغییر کرده است. بعد از آن به تخیلاتم رجوع کردم. حالا نقطه امنم یک خانه کوچک میان کوه‌ها بود. بعد لباس‌هایم را مشاهده کردم. رنگ امنم از آبی و طوسی تغییر کرده بود. شاید کرم؟ نمی‌دانم. ولی می‌دانم که دیگر پوشیدن آبی کمی خسته‌ام کرده بود. چند وقت بعد دیدم چراغ کنار تختم را به جای آنکه روی آبی تنظیم کنم روی سبز روشن تنظیم می‌کنم. نمی‌دانم چطور، تابستان داشت در من رسوخ می‌کرد. و این تنها تغییر نبود. به طرز مبهمی تغییر دیگری را مرتبط با قبلی می‌دانم. دیگر عکس‌های دریا، عکس‌های مورد علاقه‌ام از طبیعت نبود. کوه‌‌ها، کوه‌ها من را تسخیر خود کرده بودند. صخره‌های بلند، نه کنار ساحل، بلکه در میان دشت. مرز میان قهوه‌ای/سبز آن قله بلند و آسمان آبی حس عجیبی به من می‌داد. من از دریا به کوه و از زمستان به تابستان نقل مکان کرده بودم. اصل معنای نقل مکان. من خانه امنم را گذاشته بودم روی کولم و اسباب‌کشی کرده بودم. نمی‌دانم این تغییر از کجا پیدایش شد. از ۲۰ سالگی‌ام بود؟ از فشارهای روانی اخیر بود؟ از تغییرات بنیادی‌ در زندگی و اعتقاداتم بود؟ نمی‌دانم. هنوز در جستجو و تلاشم. آرام آرام باید پیچ و خم‌های این دو تغییر بزرگ را ،که بازهم می‌گویم آن دو را از یک منشأ می‌بینم، بشناسم و مطمئنم ماجرا به همین ختم نمی‌شود. می‌دانم که تعداد زیادی از مشخصه‌ها در من از بین رفته‌اند و جایشان را به مشخه‌های کاملاً متفاوتی داده‌اند و من هنوز پنج درصد از ماجرا را هم کشف نکرده‌ام. حتی امروز که زیر خورشید مستقیم نشسته بودم و زیر لب گفتم: En amour avec le soleil

-

Hope of it all

  • پنجشنبه ۳ شهریور ۰۱
  • ۲۳:۰۴

And then canceled my plans just in case you'd call, back when I was livin' for the hope of it all.

-

۶۶۵

  • پنجشنبه ۳ شهریور ۰۱
  • ۲۰:۴۹

برای دختر‌ها دختر‌ها رو نیافرید؟ بهتره‌ها.

-

Best weekend day ever

  • چهارشنبه ۲ شهریور ۰۱
  • ۲۳:۱۹
  • ۱ نظر

And the thing is that I'd rather do all of these with my better half (who is still unknow to all, even me). (I could've just said: I want to be cast in "Call me by your name". but I didn't.) And I'll do BEST WEEKDAY EVER later.

-

آخرین روز مرداد

  • سه شنبه ۱ شهریور ۰۱
  • ۲۱:۲۱

تو رندوم مرداد این عکس رو نذاشتم چون زودتر از این عکس اون پست رو گذاشته بودم و بعد دیدم، چه بهتر! آخرین روز مرداد روز خیلی خوبی بود. بالاخره بعد از ۶ روز رفتم بیرون. لیاقت یک نوشته جدا رو داره. اول صبح تراپی داشتم و موضوع خیلی عجیبی پیش اومد. درباره معذب بودنم تو سکوت گفتم و حرف‌‌‌های جالبی فهمیدیم. خیلی جالب! شاید تو دفتر یه روزی نوشتم. بعد از تراپی خواستم درس بخونم ولی تو راه کتابخونه ی. رو دیدم. بعد پیام داد بهم و رفتم فردوسی پیشش. باهم نشسته بودیم بین هنر و ادبیات و درباره تابستونمون صحبت می‌کردیم. معلم ادبیات شده. به قول خودش Like father like son. بعد بچه‌های ۱۴۰۰ آهنگ گذاشتن و ی. تمرکزش رفت پس باهم رفتیم زیرج و بعد ریورساید. اونجا نشستیم و باهم درباره سکوت، مهاجرت، بیروت، گذشته و هزارتا چیز دیگه حرف زدیم. بعد انسیه اومد پیشمون و رو چمن‌ها نشسته بودیم. چمن‌‌ها خنک بودن و این عکس رو اونجا گرفتم. اینکه تونستم دوباره با ی. همنشین باشم خوشحالم می‌‌کنه. ی. خیلی عزیزه و خوبه که تونستیم به قبل فکر نکنیم. به هرحال جفتمون فرق کردیم. اون دوست پسر سین. شده و دیگه لازم نیست الکی فکر قبل رو بکنم. صحبت باهاش هنوز هم خوب بود و فکر می‌کنم قراره بیشتر ببینمش. خوبه الکساندر. نه؟

-

مادیات

  • سه شنبه ۱ شهریور ۰۱
  • ۲۱:۱۵

ماجرای دلبستگی به مادیات من رو خیلی می‌ترسونه. من از آن آدم‌هایی‌ام که اگر مادرم گریه هم بکنه طلا نمی‌ندازم. نه اینکه طلا باشه و نندازم، چون به صورت کلی چیزی که سنگینی بکنه رو نمی‌تونم استفاده کنم، سال‌‌ها پیش از همه این‌‌ها برائت جستم. به جز ساعت که اون هم در اولین فرصت درش میارم و دوباره دستم می‌کنم به موقعش. بحث اکسسوری هم نیست، من لاک هم نمی‌تونم بزنم. به هرحال اینطوریه وضعیتم ولی حالا که بابا کمی پول نیاز داره باید طلاهامون رو بفروشیم و وقتی نگاهشون می‌کنم یه حس عجیبی تو دلم دارم. گردنبندم رو دستم گرفتم و حس کردم دلم براش تنگ شده. گردنبندی که شاید روی هم رفته ۲ بار گردنم انداختم. چیه این حس؟ آدم چرا اینقدر باید سست عنصر باشه که به فلز دل ببنده؟ مونا باید حسابی رو خودش کار بکنه. این حس‌ها واقعاً خیانت به انسانیته(کلمه انسانیت درسته؟).

-

661

  • سه شنبه ۱ شهریور ۰۱
  • ۱۲:۵۰

WHEN YOU ARE YOUNG, THEY ASSUME YOU KNOW NOTHING but I knew you.

-

رندوم مرداد

  • دوشنبه ۳۱ مرداد ۰۱
  • ۲۳:۵۹
  • ۱ نظر

۶۶۰

  • دوشنبه ۳۱ مرداد ۰۱
  • ۰۰:۱۹

صبح که بیدار شدم حس کردم بالاخره اون روز هفته اومد که از استرس کرونا خلاص شدم. خودم خوب بودم. مامان هم خوب به نظر می‌رسید. بالاخره بعد چند روز یکم به فرانسه‌ام رسیدم و درس خوندم. تکلیف‌هام هم مونده بود. برای کلاس زبان فردا هم برنامه ریختم. دو دست لباس ریختم تو ماشین چون همه چیز کثیف مونده بود. یکم خونه رو تمیز کردم و خودم هم حمام رفتم. برای فردا که بالاخره قرنطینه تموم می‌شد ذوق داشتم. قرار بود(هنوز هم قراره) برم دانشگاه و تراپی داشته باشم و بعد انگلیسی بخونم. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت که سر کلاس صدای مامان رو شنیدم. کمرش گرفت. کمرش گرفت و هنوز درد داره. زنگ زدم به دکتر اسنپ و صد جور دارو داد و گفت استراحت مطلق باید باشه. اوکی! این هم از این. فردا می‌رم دانشکده ولی خب قراره نگران باشم. الان هم می‌دونم مامان درد داره و داره بیرون می‌گرده ولی الکساندر! می‌دونی چیه؟ من دارم دیوونه می‌شم. من خیلی خسته‌ام و نیاز دارم اینجا بشینم و بنویسم در حالی که august تیلور تو گوشم پخش می‌شه. ولی نه. احتمالاً وجدانم اجازه نده. نوشته رو همینجا تمام می‌کنم. باید ببینم چه خبره. اه!

-

Once said

  • يكشنبه ۳۰ مرداد ۰۱
  • ۲۲:۲۳

قائم once said:

نامه‌ای منتشر شده در حمایت از صاحبان فعلی دانشکدهٔ ادبیات دانشگاه تهران و در آن، از قرار مسموع، مبلغی ناسزا و دروغ و افترا نیز نصیب بنده شده است. بنده تاب و طاقت خواندن چنین چیزهایی را ندارم و چنین نامه‌ای را نخوانده‌ام. ولی آنچه خوشمزه است این است که بنا بر ادعای جاعلان بنده خودم یا همزادم نیز این فحش‌نامه را امضا کرده‌ایم، به نام "احمد رضا قائمی". حال می‌گویند که ما از این افراد یا همزادانشان شکایت می‌کنیم. بنده یا همزادم چرا باید تاوان سفه و بلادت و کندذهنی جاعلان را بدهیم؟ چرا جاعلان قیاس به نفس می‌فرمایند؟ چرا بنده یا همزادم را چون خود نادان و سفیه و بلید می‌شمارند که بیاید نامه‌ای را که در آن خود هدف تیر بعضی ناسزاهای آن بوده - و من ناسزا را در معنای دقیق لغوی آن نیز به کار می‌برم - امضا کند؟ باری، من هیچ چنین چیزی را امضا نکرده‌ام و از آن برائت می‌جویم - اعوذ بالله ان اکون من الجهلین.

-

I'm already there

  • شنبه ۲۹ مرداد ۰۱
  • ۲۳:۳۳
  • ۳ نظر

 

But I'm not who I wanted to beIn my heart I belong in a house by the sea
Fill my lungs with the sweet summer airIn my heart, in my mind I am already thereYeah behind everything that I doI just want to come home and lay down beside youAnd then I'll be who I wanted to beIn my heart I belong in a house by the sea

 

بعد از روز‌های خسته کننده و معمولاً وقت خواب، به سقف اتاق کوچکم نگاه می‌کنم و خانه را تصور می‌کنم. خانه کوچکم که گوشه گوشه‌اش پر است از نقش‌هایی که آفتاب و گلدان‌هایم درست کرده‌‌اند. خانه کوچکم که کتاب‌‌هایم در آن چیده شده. شب‌هایش کمی خنک است و سکوت شب‌هایش طولانی است. تصور آن زندگی من را خوشحال می‌کند. شب‌هایی که سخت می‌گذرد را اینطور می‌گذرانم. صبر می‌کنم تا نوبت خوشحالی من برسد. صبر می‌کنم برای آنکه آخر هفته در یک مرتع سبز قدم بزنم و بدوم. برای تابستان. برای ابد، تابستان نه خیلی گرم.

House by the sea

-

657

  • شنبه ۲۹ مرداد ۰۱
  • ۱۴:۰۶

No one compares to you.

-

۶۵۶

  • شنبه ۲۹ مرداد ۰۱
  • ۰۰:۳۰
  • ۱ نظر

امشب از آن شب‌هاست. مامان سرفه‌های شدید می‌کند و من دیگر نمی‌دانم چکار باید بکنم. پیاز پخته، ویکس، شربت، آمپول، گرما، نشاسته، آویشن و هر چیزی را که بگویی به کار بستیم. نشد که نشد. صدای سرفه‌اش روحم را خراش می‌دهد. نمی‌‌‌خواهم اینطور در درد باشد و نتواند بخوابد. دلم برای وقتی که حالش خوب بود تنگ شده. نمی‌دانم این جور وقت‌ها چه حسی داشته باشم. می‌خواهم همه دردش برای من باشد و کمی استراحت کند. نه می‌توانم درست بنویسم و نه می‌توانم درست فکر کنم. می‌‌خواستم کمی کتاب بخوانم، نتوانستم. از پشت هندزفیری صدای سرفه‌‌هایش مدام می‌آید. ناراحتم می‌‌کند. باید چه کرد؟ باید همین لحظه و همین‌جا مرد. باید دیگر ادامه نداد از غم. 

-

کرونا، سوگوندو

  • جمعه ۲۸ مرداد ۰۱
  • ۰۰:۳۵

برای بار دوم هم که شده باید این کرونای کوفتی را می‌‌گرفتم. از سه‌شنبه شب افتاده‌ام و آرام آرام مغزم کندتر کار می‌‌کند. گلویم درد می‌کند، این قرص لعنتی گلو معده‌ام را اذیت می‌‌کند. شب‌ها نمی‌توانم بخوابم چون یک مانعی در راه گلویم است. خوابم می‌آید چون این قرص‌ها همه خواب آورند اما خوابم نمی‌برد. می‌خواهم گلویم را قطع کنم. از آن طرف نه می‌توانم درس بخوانم و نه کتاب. پشت سر هم Modern Family می‌بینم و حتی لبخند هم نمیزنم. بیشتر داستانش جذبم می‌کند. داستان! داستان!

مادر هم کرونا دارد. او بدتر از من. سرفه‌های شدید و بدن درد و انواع اقسام درد و غیره. الان روی مبل نشسته و تازه معجون آویشنش را خورده. الان هم رفت و دارد سعی می‌کند بخوابد. نتوانست. دارد سرفه می‌کند.

من اینجا پشت میزم نشسته‌ام. باد کولر خنک است و willow گوش می‌دهم. چراغ سفید را روشن کرده‌ام چون حوصله رنگ دیگری را ندارم. در گعده و دانشجویان فعلی و یه حوض بحث سیف است و واقعاً که عجب بحث‌های خنده‌داری. میخواهند به ساسی پیام بدهند، امیر عرفی مرده است، امضایم را جعل کرده‌آند، همه عصبانی و در شوک و خوشحالند. دانشگاه فضایش همواره متشنج است. نه! دانشکده ادبیات فضایش همیشه متشنج است.

-

کهن دیارا!

  • دوشنبه ۲۴ مرداد ۰۱
  • ۱۴:۵۹

دیار یارا!

-

۶۵۲

  • شنبه ۲۲ مرداد ۰۱
  • ۱۳:۵۱

بابا که خونه‌س همه صدا‌ها ده-دوازده برابره.

-

She's addicted to feeling of letting go

  • شنبه ۲۲ مرداد ۰۱
  • ۰۰:۴۴

She's not afraid of all the attention. She's not afraid of running wild. She's not afraid of scary movies. How come she's so afraid of falling in love?

-

دو سر باخت, ماجرای ما غم‌انگیز است الکساندر

  • شنبه ۲۲ مرداد ۰۱
  • ۰۰:۱۴

برای تفریح به بلیط‌های تهران-وکنکوور نگاه می‌کردم. نوشته بود: تنها ۱ صندلی باقی مانده است. فکر کردم، یک سری آدم دو روز دیگر دارند می‌روند فرودگاه امام خمینی که بعد بروند دبی، لس آنجلس و بعد بروند ونکوور. نشستم و فکر کردم. چقدر ماجرای ما غم‌انگیز است الکساندر. دنیا خیلی بزرگ است الکساندر. دشت‌های ایتالیا سبز است، جنوب فرانسه دریایش قشنگ است، شکوفه‌‌های ژاپن صورتی‌اند، شنیده‌ام اهرام مصر خیلی بزرگند، می‌گویند چین واقعاً محل عجایب است. همه چیزی آنجا پیدا می‌‌کنی. من خیلی شنیده‌ام. من در عکس‌ها، در گوگل بسیار دیده‌ام. یوتیوب پر است از آدم‌هایی که دارند دنیا را می‌گردند. ماجرای ما واقعاً غم انگیز است الکساندر. ما روزها و ماه‌ها و سال‌ها در خانه‌مان می‌مانیم چون پول خوراک شبمان به زور جور می‌شور، چون زنان باید در خانه و یک جای امن بنشینند، چون ملت زیر سایه اسلام باید همین باشد، چون کشورهای دیگر فکر می‌کنند ما تروریست هستیم، چون ویزا سخت می‌دهند، چون اگر ویزا هم جور بشود هزینه هر سر هواپیما ۲ سال خوراک یک انسان را جور می‌‌کند بدون آنکه گرسنه بماند. ماجرای ما خیلی غم انگیز است الکساندر. ما ملتی هستیم که سرمان آفتاب نمی‌خورد و موهایمان خوش‌رنگ نمی‌شود. کشور ما اتفاق وسط خط سرطان است و آفتاب زیاد داریم اما اجازه این کارها را نداریم. ما کودکانی هستیم که «به ما خوشی نیامده.» 
ماجرای ما خیلی غم انگیز است الکساندر. ما هر صبح در ترافیک اعصابمان خرد می‌شود و امید نداریم که یک روز به مسافرت برویم چون مرخصی که بگیریم چه کسی می‌خواهد شب نان به خانه بیاورد؟ پول‌هایمان را که نمی‌توانیم پس انداز کنیم. باید سریع عمل کنیم نکند پولمان دو روز در جیبمان بماند و ارزشش هزار بار کم شود. باید زمین و طلا و دلار خرید. ما باید حواسمان را جمع کنیم بلایی سرمان نیاید. ما از آن‌ها نیستیم که بتوانیم خوش بگذرانیم. آن‌ها که می‌توانند می‌روند. ما آن‌هایی هستیم که تا آخر جورش را بر گردنمان می‌کشیم. به ما نیامده شکوفه‌های صورتی ژاپن را تماشا کنیم یا از این ژست‌های مسخره با برج پیتزا بگیریم. ما نباید برویم روسیه ببینیم سرما چطور نازی‌ها را از پا درآورده. ما باید همه چیز را از پشت یک پنجره تماشا کنیم. ما باید کتاب بخوانیم، یوتیوب تماشا کنیم، پینترست را بالا پایین کنیم، مقاله‌ها را وقتی چندی گذشت و رایگان در دامنه فلان دانشگاه گذاشته شد بخوانیم. ما باید تجربه‌های دیگران را بخوانیم و ببینیم و خدایی ناکرده تجربه دست اول کسب نکنیم. ملت اسلام کجا و تجربه دست اول کجا؟ اصلاً چه معنا دارد انسان مومن دست دراز کند جلوی استکبار جهانی و ویزا بخواهد؟ در خانه‌هامان باید بمانیم. زیر سقف‌‌‌های کوتاهمان و آسمان تهران باید بمانیم، تمام زندگیمان را مبارزه کتیم تا آن پرچم‌دار منتقم خون بیاید و ما را بر همه پیروز کند. اگر نیامد، اگر هزاران سال گذشت و نیامد، اشکال ندارد تو مرده‌ای اما برای آیندگان که می‌آید. تو شکوفه‌ها‌ی صورتی ژاپن را ندیدی؟ اشکال ندارد. آیندگان خواهند دید. تو تنها یک وسیله برای موفقیت آیندگان هستی. حداقلش در کتاب‌‌ها خوانده‌ای و پادکست‌ها را شنیده‌ای. ماجرای ما غم‌انگیز است الکساندر. باید اشک‌‌ها ریخته شود بر داستان ما الکساندر.

Sunny Days, I Am No Hero

-

I wish

  • پنجشنبه ۲۰ مرداد ۰۱
  • ۱۱:۳۹

I hear the beat of my heart getting louder when I'm near you.

-

۶۴۸

  • دوشنبه ۱۷ مرداد ۰۱
  • ۱۹:۱۴

کاش یه جویبار بودم.

-

شاید بتوانم

  • شنبه ۱۵ مرداد ۰۱
  • ۲۳:۴۳

اگر تا ابد برایت بنویسم که چقدر ناراحتم از آنکه نمی‌توانم پشتوانه‌ای برای تو باشم هم کم است. من همواره و همواره از این موضوع متاسف خواهم ماند. من نمی‌توانم. من تو را ناامید می‌گذارم. شانه‌های من تحمل نمی‌کند. من می‌میرم. من حالایش کم می‌آورم. تو همیشه حامی من هستی، تو همواره برای من سنگ صبور خواهی ماند اما من؟ من نمی‌توانم. من می‌خواهم و نمی‌خواهم و نمی‌توانم. ببخش مرا که آن بیرون تنها نشسته‌ای. شاید بتوانم به کمکت بیایم ولی نمی‌خواهم. می‌میرم.

-خوبی؟ -عادي.

  • جمعه ۱۴ مرداد ۰۱
  • ۲۳:۵۲

نوشته‌های مرداد پارسال رو خوندم و دیدم حیفه سال بعد ندونم مرداد پارسال چه خبر بوده. نه؟ 
امروز درست مثل بقیه روزها روز خاصی نبود. دیر از خواب بیدار شدم ولی بعد ناهار پاشدم و واقعاً کار کردم. برای انگلیسی فردا برنامه ریختم، زبان خوندم، فرانسه تمرین کردم، خشم و هیاهو خوندم و الان هم می‌خوام بتمن ۲۰۲۲ رو ببینم. به نظرم به نسبت روزهای دیگه‌م پروداکتیو‌تر بود. الان می‌تونم آدرس‌ها رو به فرانسوی بگم. بله لیدیز اند جنتلمن! من تو سطح A2 تازه اینو یاد گرفتم.:) الان حافظ رو دیدم و شاید اول برم یه غزل حافظ بخونم و بعد فیلم ببینم. شایدم مشیری خوندم. از لحاظ روانی راستش خیلی خوب نبودم. چند جا مجبور شدم آهنگ هندزفیری رو بلند کنم که صداهای بیرون رو نشنوم. مهم نیست. هم؟ خلاصه که همین. می‌رم که کار زیاد دارم. بدون کیبورد فارسی یکم نوشتن برام سخت‌تره. البته وقتی به اسکرین نگاه می‌کنم آسون‌تر جلوه می‌‌کنه.

-

اون روز احتمالاً

  • جمعه ۱۴ مرداد ۰۱
  • ۱۴:۵۸

هر موقع به زیانشناسی و کار کردن با بچه‌ها فکر می‌کنم قلبم تند‌تر می زنه. اگر یک روز بتونم برای اهداف تحقیقاتی تو یه مهدکودک کار کنم و روی زبان بچه‌ها تحقیق کنم اون روز احتمالاً خوشبختم.

-

644

  • چهارشنبه ۱۲ مرداد ۰۱
  • ۲۳:۵۳

Evermore

-

یا خوب می‌شه یا تموم می‌شه

  • چهارشنبه ۱۲ مرداد ۰۱
  • ۲۳:۵۱

امروز بعد از مدت‌ها جلسه تراپی داشتم. البته نه با همون تراپیست قبلی. پردیس اخوان. این جلسه و جلسه بعد، حلسات ارزیابی‌ند و بعد درمان شروع می‌شه. نسبتاً خوشحالم. اینکه بالاخره شروعش کردم. باید کلی از پول ماهانه‌م رو بذارم برای این کار و خب قیمتش رو هم کم کرد که بتونم پولش رو بدم. درباره خیلی چیزها باهاش حرف زدم. رویکردش تحلیله و گفت قراره ۲ تا ۳ سال ماجرا طول بکشه. فکر کنم باهاش اوکیم. برای اینکه خوب باشم، برای اینکه ادامه بدم. الان می‌تونم بگم کمی امیدوارم. با اینکه چیرهای مختلفی بهم داره استرس می‌ده ولی خب، یا خوب می‌شه یا تموم می‌شه. هم؟

-

۶۴۲

  • سه شنبه ۱۱ مرداد ۰۱
  • ۰۱:۰۱

به جای اینکه پنیک کنم دارم ذهنم که قابلیت اینقدر دارک شدن داره رو تحسین می‌کنم. این پیشرفته‌ها. تازه دارک‌تر هم بلدم ولی دیگه بمانه برای بعد.

-

امروز روز اوّل

  • سه شنبه ۱۱ مرداد ۰۱
  • ۰۰:۵۹

تو یه روز سرد زمستون بدن سردت رو می‌ذارن تو خاک. آروم آروم خاک می‌ریزن روت. آدم‌ها کنار قبرت زجه می‌زنن. من آروم یه گوشه وایسادم و نظاره می‌کنم. دارم تصاویر رو به خاطر می‌سپرم. می‌دونم تا چند ساعت دیگه به نابودی ابدی کشیده می‌شی. وقتی همه رفتن، عصر که شد، میام بالا سرت و می‌گم: مردی؟ امروز روز اوّل زندگی منه.

-

۶۴۰

  • سه شنبه ۱۱ مرداد ۰۱
  • ۰۰:۳۸

من بعد مرگ این آدم هم آرزوی مرگش رو می‌کنم. حالا ببین.

-

۶۳۹

  • سه شنبه ۱۱ مرداد ۰۱
  • ۰۰:۳۶

روان‌شناااااااااااس.

-

این مرد

  • دوشنبه ۱۰ مرداد ۰۱
  • ۱۹:۱۱

حالم خوبه. بارون میاد. گیتار می‌زنم. با شلوارک نشستم و از سرمای ناخونده بارون لذت می‌برم. این مرد رو می‌بینم. همه چیز خراب می‌شه. حالا استرس دارم. بارون نمی‌آد. با شلوار نشستم و سرمای کولر اذیتم می‌‌کنه. باید این مرد رو همچنان ببینم.

-

این رنگ

  • دوشنبه ۱۰ مرداد ۰۱
  • ۱۷:۲۲

صبح‌ها قبل از آنکه بیایی در دلم همه چیز دارد تکان می‌خورد. تصور می‌کنم موهای بلندت، پیرهنی که روی تیشرت‌ سفیدت پوشیدی و لبخندت وقتی به سمتم می‌آیی. و چند لحظه در آغوشت می‌مانم و برای آنکه دیر نشود به بی‌میلی آن را ترک می‌کنم. فکر می‌کنم چقدر دوست دارم وقتی آنطور که می‌دانی با من صحبت می‌کنی. هوا دیگر آنقدر گرم نیست و می‌توانیم پیش همدیگر بنشینیم. و بعد از تو دور می‌شوم و باران می‌بارد. زیر باران می‌ایستم تا که یاد تو باشم. روزی که با تو می‌گذرد سبز و آبی است و تابستان آنقدر‌ها هم طاقت‌فرسا نیست.

-

۶۳۶

  • يكشنبه ۹ مرداد ۰۱
  • ۱۷:۴۳

یه وقتایی میان تو اتاقم در حالی که گوشیم با صفحه باز تلگرام رو میزمه و همیشه محمد اولین چته. می‌خوام خاموش کنم ولی ضایع‌ست. بکگراند مذهبی این شکلیه.:)

-

۶۳۵

  • يكشنبه ۹ مرداد ۰۱
  • ۱۷:۳۸

فردا کارگاه وزن شروع می‌شه و خوشحالم.:)

-

۶۳۴

  • جمعه ۷ مرداد ۰۱
  • ۰۰:۵۷

چقدر همیشه احساساتم با هم قاطی می‌شن. باید همه‌ش متنفر باشم و دوست بدارم. باید همه‌ش احساس گناه رو همراه آزادی(حتی صوری) داشته باشم. خسته می‌شم. همه‌ش خسته می‌شم. در حالی که دارم ماتیدای هری رو گوش می‌دم جلوی آینه گریه می‌کنم و به خودم می‌گم اشکالی نداره اگر خودم رو پای خودم انجامش بدم ولی باز می‌گم: کو؟ کجا؟ 

می‌گم کاش وقتی پیدات کردم خیلی بهم احترام بذاری. من خیلی تشنه احترام می‌شم این وقت‌ها. هم دوستم بدار و هم بهم احترام بذار. ممنون، مونا.

-

Trouble

  • سه شنبه ۴ مرداد ۰۱
  • ۱۶:۰۱

If I could have a hundred things not one of them could compare to you.

-

۶۳۲

  • دوشنبه ۳ مرداد ۰۱
  • ۱۷:۵۲

الکساندر! اعلام کردم که از دیشب با لپتاپ جدید خدمتتون هستم؟:)

-

۶۳۱

  • يكشنبه ۲ مرداد ۰۱
  • ۱۸:۵۴

حتّی نمی‌دونم چرا استرس دارم. فقط استرس دارم.

-

بالاخره ترم چهار

  • چهارشنبه ۲۹ تیر ۰۱
  • ۲۳:۱۷

هزار سال گذشته از اتمام ترم چهارم ولی نه خواستم و نه تونستم که بنویسم درباره‌ش. حالا امشب شروع کنم ببینم می‌توانم یا نه. اگر نشد بعداً ادامه‌ش می‌دم. هم؟
این ترم بالاخره ترم حضوری هم بود. اولش با همون حالت کرختی مجازی شروع شد. یک هفته تعطیلی بین ترم اضافه شد و واقعاً خوش گذشت. ساغر اون یه هفته برای بار اوّل اومد تهران. بیشتر با ز. و مه. دوست شده‌ام و همۀ این‌ها. و خب میم. هم یکی از قسمت‌‌های خوب این ترم بود. می‌گم. آروم آروم. بعد از حضوری شدن که از ۱۴ فروردین بود همه چیز عوض شد. اگر هرچیزی غیر از همه چیز بگم کم گذاشتم. دیگه قسمت اصلی دانشگاه کلاس‌ها نبود، دوستی‌ام بود و زندگی اجتماعیم. و البته که نمره‌هام به شدت بهتر شد از ترم‌های قبل. عجب!

تاریخ زبان فارسی: واحد مورد علاقه‌ام از تمام کارشناسی. قائم عزیزم با کلاس معرکه‌ش. اوّلش ترکیبی بود کلاس‌ها و من و اسماء حتی دوران کرونا هم می‌رفتیم دانشکده. یادمه یک روز بعد کلاسش که دربارۀ سریانی حرف زده بود با اسماء رفتیم زیرج و تا اونجا و راه برگشت کلی باهم دربارۀ زبان‌های باستانی صحبت کردیم. یا اون جلسه که کلاس سامانه برقرار نمی‌شد و رفتیم دفتر قائم و تو یه جای کوچیک کلاس داشتیم. چقدر برای فعل دعایی ذوق داشتم. و وقتی ساختار فعل‌ تمنایی رو بالاخره فهمیدم واقعاً خوشحال شده بودم. تمام ترم البته فکر می‌کردم نکنه بیفتم و خب، شاید بهترین نمره‌ای که می‌شد تصور کرد رو از قائم گرفتم. برای امتحانش واقعاً کم نذاشتم و همه چیز رو نوشتم. و اینکه سر کلاسش حتی یک جلسه هم غایب نبودم نشون می‌ده علاقه‌ام رو به درس.

زبان تخصصی: اگر یکبار از کلاس زبان لذت نبرده باشم، کلاس‌های زبان تخصصی بود. می‌خوام بگم ترکیب آزادیان و ترجمۀ کلمه به کلمه به کلمۀ متن یک ترکیب به شدت افتضاحه که مجبور می‌شدم هی چند وقت یکبار غایب بشم تا این همه بدی از رگ‌هام خارج بشه. اگر هم سر کلاس حضوری بودیم، با ح. یکبار HIMYM دیدیم و خب واقعاً خوش گذشت. حوصله‌ام خیلی سر می‌رفت ولی خب واقعاً نمرۀ خوبی بهم داد. یعنی واقعاً نمرۀ خوبی بهم داد.:) عجب! البته برای امتحانش واقعاً تلاش کردم و برگه‌ام هم خوب بود. البته با اینکه چندتا جا خالی گذاشتم ولی خب بهم نمرۀ کامل داد. 

حدیقۀ عودگاه: (به یاد غلط تایپی اسماء) وای! چقدر این کتاب حدیقة و الحقیقة مسخره و چرت و پرته. کلاس‌های یکشنبه‌ ظهری که بعد کلاس زبانم با آرتین و رامتین بود. با مه. از دانشکدۀ بالا برمی‌گشتیم پایین و بعد ناهار، می‌رفتم سر کلاس زبان و بعد سریع می‌رفتم حدیقه و بعد اون شب ۵:۱۵ از کلاس میومدم بیررون که به فراسنه‌ام برسم. ساغر اون موقع کلاس زبان داشت و کلاً بدون شرکت کردن کلاس و گوش دادن به ویس‌ها پاسش کرد. خوب کاری کرد. به جز جلسۀ آخر که عیدگاه شکلات می‌داد به آدم‌ها بقیه‌ش واقعاً خسته کننده بود و من همه‌ش می‌پیجوندم. شاید برای همین نمره‌ام اینقدر بد شد.:) البته اصلاً یه قسمت‌هایی رو خودم نخوندم و لحظه آخری با ی. و آ. و الف. تو بوفۀ ادبیات تند تند خوندیمشون. امتحان‌های تقریباً آخر هم بود و من حتّی حوصله نداشتم نفس بکشم. امتحان رو هم انگار عیدگاه طراحی نکرده بود. می‌دونی؟ به حوصلۀ عیدگاه نمیومد این همه چیز میز بنویسه تو برگه. حتی سبک سنایی رو هم گفته بود و من با شرمندگی تمام اصلاً نمی‌دونستم حدیقة مال کدوم سبکه.:) خب تو برگه بافتم فوقع ما وقع. به هر حال که سنایی واقعاً تو این کتابش پشت سر هم چرتو پرت گفته. حتی بیت‌هاش خوب هم نیستن. البته چندتایی بیت خوب داره.

رمان قرن ۲۰: اوکی! می‌خوام عصبانیتم از رامین رو دو دقیقه نگه دارم و از اصل کلاس بگم. موضوع این کلاس یکی از هیجان‌انگیز ترین اتفاقاتی بود که برای من افتاد. می‌خوام بگم مثل این کلاس‌های خارجی رمان می‌‌خوندیم و بعد تحلیلش می‌کردیم. و من اولین رمان‌های انگلیسی‌م رو اون موقع خوندم. یادمه با ذوق با انسیه رفتیم انقلاب و کتاب‌هاش رو خریدیم و کلی هم علاف شدیم. برای essay اولم واقعاً تلاش کردم و خیلی خوشحال بودم که دارم essay می‌نویسم. فکر کنم رمان مورد علاقه‌ام A farewell to arms بود. البته اگر متن A portrait رو می‌فهمیدم شاید اون رتبۀ اول رو کسب می‌کرد. ولی خب بدیش اینه که آخر ترم، رامین همۀ اون Lecture و Essay‌ها رو نادیده گرفت و واقعاً نمرۀ بدی بهم داد. معدلم رو واقعاً پایین کشید زنیکه. و البته! البته! دوران مجازیش واقعاً سختم بود ولی وقتی حضوری شد همه چیز یکم بهتر شد. اون همه استرسی که برای Lecture داشتم رو هنوز یادمه. و خب حضوری شدن، میم. رو هم همراه داشت. روز قبل Lecture وقتی بهم پیام داد و لپتاپم به کابل اون کلاس نخورد و در آخر مجبور شدیم Power pointها رو تو گروه بفرستیم. ولی خب بعدش من به میم. پیام دادم و We've been talking pretty much everyday since then. 
((:Who said I don't like british accents)

زبان‌ شناسی: بله. ترم دومی که با معرفت ling داشتم و این ترم واقعاً همه چیز خیلی بهتر بود. دیگه هر شنبه شب با استرس اینکه خواب نمونم بی‌خوابی نمی‌کشیدم. حضوری معرفت با اینکه نمی‌ذاشت از Power point عکس بگیریم ولی خیلی خیلی بهتر از مجازیش بود. امتحاش آسو‌ن‌تر بود و نمی‌دونم چرا محتوا رو راحت‌تر می‌گرفتم. البته حضور مه. هم خیلی مؤثر بود مخصوصاً برای امتحان میان ترم. خلاصه که زبان شناسی هم واقعاً خفن و خوبه و شاید این واحد بعد واحد قائم رتبۀ ۲ رو بگیره. شاید نه. حتماً. این شخص برای مسائل زبانی یه suckerعه. و البته نیم ساعت‌هایی که بین دو کلاس زبان‌شناسی و رمان می‌رفتیم تو لاو گاردن زبان‌ها می‌نشستیم و این‌ها هم خوب بودن. در آخر هم نمره؟ عالی بود. دست معرفت و خودم درد نکنه.:) این هم از پروندۀ زبان شناسی‌های دو وجهی!

قرائت۲: هر چقدر از حوصله سر بر بودن این کلاس بگم کم گفتم. یادمه روزی رو که گفتم دیگه نمی‌تونم بعد این کلاس زندگی کنم، لپتاپ رو خاموش کردم و گرفتم خوابیدم. (با گریه) بعد از یک ساعت اول همه چیز اسلو موشن می‌رفت جلو. هر جلسه کلیله می‌پرسید و متن کلیله یه جاهایی واقعاً سخت می‌شد. تکلیفش هم اونقدر حوصله سر بر و احمقانه بود که دیدم نمی‌تونم همه‌ش رو با هم انجام بدم پس گذاشتم روزی یک پاراگراف که دیوونه نشم و بمیرم. ولی خب وقتی برای امتحان آخر ترم خوندم منابع از چیزی که فکر می‌کردم کمتر بود. فقط چون کلاس حاج آقا افتضاح بود اینطور به نظر میومد. برگه امتحانش رو واقعاً خوب جواب دادم. یعنی خیلی خوب.:) ۱۸ هم گرفتم. علی برکت الله.

عرفان

کلیله۱:

نگارش۲:

دانش خانواده:

۶۲۹

  • دوشنبه ۲۷ تیر ۰۱
  • ۲۳:۰۹

«-ببخشید
ناراحت نشو»

بوسش کنم بذارمش یه گوشه به خدا.:)

-

خب؟

  • پنجشنبه ۲۳ تیر ۰۱
  • ۱۱:۵۸

Don't go waste your emotion. Lay all your love on me. خب؟

-

نه عزیزم! ترسه. ترس.

  • دوشنبه ۲۰ تیر ۰۱
  • ۲۳:۲۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

۶۲۶

  • دوشنبه ۲۰ تیر ۰۱
  • ۲۰:۴۹

مهارت‌های guilt trip مامانم اونقدر قویه که بعد از یک ساعت و نیم حس اینکه من چقدر بد و بیشعورم متوجه شدم عه نه! من فقط سالم‌ترم.

-

توضیح

  • شنبه ۱۸ تیر ۰۱
  • ۲۰:۰۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

این هم نصف کارشناسی!

  • شنبه ۱۸ تیر ۰۱
  • ۱۹:۱۱

-تو کتابخونه نشسته بودیم و با مه. داشتیم به رامین متن اعتراض رو می‌نوشتیم که یهو سین. اومد و گفت: من وارد رابطه شدم. شوک دومی بود که بهم وارد می‌شد و اوّل متوجه نشدم چی داره می‌گه. یه لحظه نشستم، نگاهش کردم و بعد بغلش کردم. بعد آروم آروم سردردم شروع شد. گفت با ی. وارد رابطه شد و تمام این یک سال تو مغزم به صورت تند پلی شد. نه تمامش البته. من که حافظه‌ام اونقدر خوب نیست. پیش مه. بودم و دستش رو گرفته بودم و واقعاً در تعجب محض بودم. چی شد؟ چی بود؟ نمی‌دونم.

-رامین نمره‌ها رو داد و به من ۱۶ داده. به مه. ۱۹/۵ داده و واقعاً نمی‌دونم چرا؟ این شوک اوّل بود. من ۵ تا تکلیف و لکچر و همه کاری کردم. امتحانمم اونقدر بد ندادم. نمی‌دونم شایدم بد دادم. امّا من واقعاً همۀ رمان‌ها رو خوندم و خیلی حس بدی دارم وقتی اینطوری ندید گرفته شد همه چیز. و بعد میم. هم بهم نگفت چند شده نمره‌ش و رفت رو مخم. و دوباره پیش مه. بودم و رسماً درش فرو رفته بودم.

-مه. من رو confuse می‌کنه. خودم خودم رو confuse می‌کنم. من و مه. بقیه رو confuse می‌کنیم. توضیح خواهم داد.

-بچه‌ها رفتن کافه بعد امتحان ولی من به خاطر این قوانین لعنتی مجبور شدم بیام خونه. شاید الان اگر پیششون بودم حالم بدتر می‌شد البته. پیش سین. و مه. البته نه. بقیه مثلاً. ولی خب دلم نمی‌‌خواد حس کنم اینقدر مانع جلومه. نمی‌خوام اینقدر «مجبور» باشم.

-صبح با مه. و هانیه و حنا تو زیرج نشسته بودیم و حنا املت می‌خورد و دربارۀ خانواده‌هامون حرف می‌زدیم. خیلی عجیب و خوب بود که می‌دیدم دو نفر دیگه دقیقاً مشکلاتی رو دارن که من دارم. حس تنهایی می‌کنم هنوز ولی می‌دونم تو یه گروه کوچیک اگر دو نفر شبیه منن پس ببین چقدر دختر این رنج رو باید تحمل کنن. البته این اصلاً من رو خوشحال نمی‌کنه. این صرفاً یک حس غم‌انگیز و دردناکه که باید باهم تجربه‌ش کنیم تا بتوینم فرار کنیم. کاش بتونم فرار کنم. کاش بتونم فرار کنم. کاش وقتی فرار کردم هنوز اونقدر جوون باشم که فرارم برام ارزش داشته باشه.

-این هم روز آخر سال دوم دانشگاه. این هم نصف کارشناسی!

-

۶۲۴

  • چهارشنبه ۱۵ تیر ۰۱
  • ۲۳:۵۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

Wish I knew you when I was young

  • چهارشنبه ۱۵ تیر ۰۱
  • ۲۱:۳۵

حیفم میاد این زمان پیشم نیستی. حیفم میاد بیست سالگیم با تو نمی‌گذره. این همه انرژی، این همه خلاقیت، این همه تب و تاب اگر تو بودی صد برابر که هزار برابر می‌شد. هزار بار دوستت می‌داشتم و هزار بار باهات زندگی می‌‌کردم. حیفم میاد اینجا پیشم نیستی. حیفم میاد که قراره دو سه سال دیگه پیدات کنم. (Let alone the feeling of: What if I never find you my love). حیفم میاد اینجا نباشی وقتی The Revivalists رو با بلند گذاشتم و از ته قلبم فریاد می‌زنم: 

I wish I knew you when I was young
We could've got so high
Now we're here it's been so long.

-

۶۲۲

  • چهارشنبه ۱۵ تیر ۰۱
  • ۱۹:۰۹

روز اوّل که متوجهت شدم واقعاً فکر نمی‌کردم اینجا بخوام بنویسم که دل تنگتم و هنوز اضطراب دارم.

-

۶۲۱

  • چهارشنبه ۱۵ تیر ۰۱
  • ۱۰:۲۵

تمرکز ندارم. امتحان کلیله هم نخوندم.

-

کاش می‌دونستی همین حالا که …

  • چهارشنبه ۱۵ تیر ۰۱
  • ۰۰:۰۲

کاش می‌دونستی همین حالا که دارم می‌نویسم، از اینکه نمی‌دونم بهم پیام دادی یا نه مضطربم. احساس می‌کنم کاری که دارم انجام می‌دم به نفعمه. اونطور اذیتم، اینطور هم اذیتم. امّا می‌دونم اگر ادامه‌ش بدیم فقط این اذیت طولانی و طولانی‌تر می‌شه. دو ماه دیگه برام این اضطراب و دلتنگی عادی می‌شه. از بین نمی‌ره، عادی می‌شه. مثل هزاران حس دیگه که تو بدنم یه گوشه افتاده. کاش پا می‌ذاشتی رو ترست. من که نتونستم بهت توضیح بدم چقدر دیدن آدم‌ها برام مهمه. نتونستم بگم تا لمسم نکنی نمی‌فهمم واقعی هستی و ارتباط با تو مثل ارتباط با دوست‌های خیالیم می‌مونه. سرد و یک طرفه. تو احتمالاً این همه احساساتی بودن من رو ترسناک بدونی. چه کنم؟ آدم‌های اشتباه تو زمان اشتباه. البته کامل اشتباه نبودی. از یه طرف، درست هم بودی؟ نمی‌دونم. عزیز من!خیلی عزیز من! کاش اوضاع بهتر از این پیش می‌رفت. کاش مجبور نبودم نادیده‌ت بگیرم، خودت رو و یادت رو.

-

۶۱۹

  • دوشنبه ۱۳ تیر ۰۱
  • ۱۸:۲۷

احکام ازدواج و صیغه سرتاسر توهین به عقل و وجود زنانه. هر حرف قشنگی هم که روش می‌ذارن توجیه اون افتضاح بنیادینه. 

-

Sobriety

  • شنبه ۱۱ تیر ۰۱
  • ۰۱:۰۹

این چند روز خیلی بی‌پناه و غمگین بودم. این چند وقت خیلی بی‌پناه و غمگینم. تمام مدت تو خیالاتم سیر می‌‌کنم. اونجا بلند بلند حرف می‌زنم، بلند بلند خودمم. سعی کردم کمی اتاقم رو دوباره مثل زمانی کنم که بهش تعلق داشتم ولی حالا تنها جایی که احساس امن بودن می‌‌کنم راهروهای ادبیاته و ذهنم. باید کمتر دربارۀ مهاجرت حرف بزنم. می‌ترسم نشه و سختم شه. البته که از طرف مردمش برام مهم نیست. بیشتر می‌گم شرمندۀ خودم نشم. به محمد گفتم خوشحالم که باهاش دوستم.خیلی باهاش دربارۀ زندگیم حرف نمی‌‌زنم. حیلی گاه به گاه امّا همون هم خوشحالم می‌‌کنه. این دو-سه روز با هیچ کس حرف نزدم به جز خودش. چرت و پرت هم می‌گیم اکثر مواقع ولی تو این حالت عمیق تنهاییم خوبه که یکی هست. یه وقتایی هم روحیۀ Caring بودنش رو رو می‌کنه و خب، حس خوبیه. شنوندۀ خوبیه. خودش حرفی نمی‌‌زنه. خودش اصلاً حرفی نمی‌‌زنه. خب، نمی‌دونم. فعلاً دارمش. مامانم رو هم دوست دارم. بهش گفتم: دوست دارم شبیه تو مامان بشم و خوشحال شد. خب قطعاً شبیه اون مامان نمی‌شم. مامان شاغل نصف مامان واقعیه. بابا چی؟ اون رو دوستش ندارم. اصلاً بابا ندارم. کاش داشتم. دلم برای روزهایی که بابا داشتم تنگ شده. دلم برای روزهایی که حرف‌هام و تفکرم با خانواده‌‌ام یکی بود تنگ شده. حمایت اجتماعی اون‌ها ازم گرفته شده. بها داره هر چیزی ولی خب، یکم غمم می‌گیره دیگه. مامان همچنان عزیزه. مامان بی‌شرط دوستم داره. برای همینه که می‌گم هرکی رفت، مامان نره. مامان من رو دوست داره با اینکه ذهن اون هم بسته‌ست ولی اشکال نداره. مامان خوبیه. 

-

۶۱۷

  • جمعه ۱۰ تیر ۰۱
  • ۲۲:۴۷

به لحظه‌ای که می‌فهمی این بیست سال با انسان‌های تهی مغز گذشته. هیچ. هیچِ هیچ.

-

۶۱۶

  • دوشنبه ۳۰ خرداد ۰۱
  • ۱۳:۲۷

بابا می‌گه واژهٔ stomach تو ذهن من خوب نشسته چون دکتر برگشت و بهم گفت: Your mother has stomach cancer. آدم غم مادر نباید ببینه. جدی!

-

Already home

  • جمعه ۲۷ خرداد ۰۱
  • ۰۱:۲۳

این چند وقت تمام مسئلۀ ذهنم شده خانه. به میم. گفتم: I feel home nowhere و دقیقاً همین منظورم است و فراتر از آنچه این کلمات بیان می‌کنند. خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنم، یعنی چهار دیواری که در تهران است خانۀ من نیست. من مثل این فیلم‌ها روی کاناپه‌اش خوابم نبرده. وقتی از یک روز گرم به خانه می‌رسم احساس آرامش نمی‌‌کنم. بعضی جاهای خانه من را به یاد اذیت و آزار روانی که دیده‌ام می‌اندازد. چندی پیش دربارۀ اتاقم هم چیزی نوشتم. حالا دیگر همان حس را هم ندارم. من اینجا مهمانم و همین. مادرم را دوست دارم. مادرم عزیز است و خوب. مادرم است دیگر، چیزی بیشتر از واژه‌اش گویای رابطه‌ام با او نیست امّا اینجا بازهم خانه نیست. دوست دارم یک‌ جا داشته باشم که هوایش کمی خنک باشد، یک عالم کتاب به قطع روی زمین کنار دیوارش باشد، یک تخت کوچک گوشه‌اش و یک مبل برای آنکه ظهر جمعه بعد از آنکه چشم‌هایم سنگین شد پتوی بافتنی‌اش را روی خودم بکشم و کمی بخوابم. جایی که بعد از آنکه ساعت ۵:۳۰ از سرکار برگشتم روی تختش بیوفتم و به روزم فکر کنم. یک جای خلوت و کم سر و صدا. جایی که صدای جوشیدن آب روی گاز به گوشم برشد، و صدای تایپ کردن او یا خودم. می‌دانم که می‌‌خواهم او باشد، امّا آنقدر با من مشکلات دارم و آنقدر خسته‌ام که فکر نمی‌کنم خوب باشد که بخواهم دربارۀ او بیشتر از این‌ها تصور کنم.

بعد از این چهار دیواری در تهران از کشورم بگویم که دلم چقدر پر است و چقدر خسته‌ام. تا شروع می‌کنم اشک‌هایم سرازیر می‌شود. تشنۀ وطن و خانه‌ام و در آسیب‌‌پذیر‌ترین حالت روانی از این مفهوم. ایران. ایرانی که هیچ گاه خانگی نکرد برایم. دوستانم می‌گویند در شهرهای خودشان احساس آرامش می‌کنند. میم. هر آخر هفته زنجان است. سین. از اینکه رفته بود شیراز حال بهتری داشت. من؟ تهران طناب دار من شده و ایران آن کسی که زیر پایم را می‌زند تا خفه شوم. تهران صبح به صبح به من استرس و اعصاب خردی می‌دهد و ایران هر روز و هر هفته و هر ماه من را بیشتر و بیشتر از خود طرد می‌کند. نه دوستش دارم و نه دوستم دارد. مام میهنم ماداندر است و من را از خود می‌راند. من را نمی‌خواهد و من کودکی هستم که هیچ‌ گاه این حس طرد شدگی از طرف مادرش از بین نخواهد رفت. و مهاجرت کجا چیزی را حل می‌‌کند؟ آنجا که خانه نمی‌شود. من اگر در بهترین حالت در بیست و سه سالگی‌ام مهاجرت کنم هم باید در آن سن مانند یک کودک یک ساله یک زندگی جدید را یاد بگیرم. من که آنجا صاحب خانه نمی‌شوم. آنجا طفیلی‌ام. شاید نسل بعد من، کودکانم انجا سکنا گزینند. من در غم‌انگیز‌ترین حالت تا ابد معلق و آواره‌ام. دردم می‌آید.

-

I’m young and assertive

  • يكشنبه ۲۲ خرداد ۰۱
  • ۲۳:۰۸

-شبت به خیر محمد.

-شب بخیر مونا.

عادت

  • چهارشنبه ۱۸ خرداد ۰۱
  • ۱۴:۵۸

من امروز به اهمیت عادت پی بردم و بسیار شگفت‌ زده‌ام.

-

۶۱۲

  • چهارشنبه ۱۸ خرداد ۰۱
  • ۱۴:۱۲

«دهن سیف رو سرویس می‌کنیم، گوشوارهٔ آلبالو، دهن سیف رو سرویس می‌کنیم.»

-نویدیان

۶۱۱

  • دوشنبه ۱۶ خرداد ۰۱
  • ۰۹:۰۳

عجیب نیست که خوابم نمیاد؟ دیشب ساعت ۱۰ با میم. خداحافظی کردم و ۲ خوابم برد. اون هم تعجب کرد از اینکه دارم ساعت ۱۰ شب می‌‌خوابم. خوابم نبرد. ۶:۴۰ دقیقه هم بیدار شدم. ۴ ساعت خوابیدن برای من کمه. شاید قراره بعد از ظهر تموم بشم.

-