- دوشنبه ۱۶ خرداد ۰۱
- ۰۰:۲۵
همهش میگویم کاش اینجا بودی کمی تو را میدیدم. دلم برای صدایت تنگ شده.
-
همهش میگویم کاش اینجا بودی کمی تو را میدیدم. دلم برای صدایت تنگ شده.
-
دارم زندگیم را میکنم و ناگهان یادم میافتد اگر شکست بخورم چقدر بد میشود. اگر به جای دو سال ده سال در این خانه بمانم چه؟ اگر نتوانم از این خاک بروم چه؟ اگر خسته شوم چه؟ اگر عاشق نشوم چه؟ اگر کودکی نداشته باشم چه؟ اگر خوشحال نشوم چه؟ اگر نتوانم سفر کنم چه؟ اگر همه چیز همینطور بماند چه؟ اگر او در تصوراتم بماند چه؟ اگر در بند قوانینشان بمانم چه؟
-
ببین الکساندر، اکس من زنگ زد گفت اگر دوست دارم برم کارگاه خودشناسی!:)))))
-
من متوجه شدم چرا از این مرد خوشم نمیاد. چون سهم خوش اومدن من رو خودش از من گرفته و الان حداقل دو برابر از خودش خوشش میاد. ولله مفت نمیارزی مرد! بمیر راحت شیم-
-
من هر روز آرزوی مرگ تو رو میکنم. این روحم رو سیاه میکنه ولی من به هیچ چیز جز جنازه سرد شدهت راضی نمیشم.
-
More than twist in my sobriety
چون تا حالا بیدار موندم بهتره که کمی بنویسم. البته پاراگرافها رو از آخر شروع کردم نوشتن. یعنی الان که دارم اینها رو مینویسم، «برای خاطر خدا! میخوام اشتباه کنم.» رو نوشتهام. روزهام خیلی سریع میگذرن و وقت خیلی کارها رو ندارم امّا شکایتی ندارم. زندهترم. تر چرا؟ مرده بودم. الان زندهام. گاهی صدای نفسم رو میشنوم. هیجان رو دیدم، غم رو دیدم، خوشحالی رو دیدم، خنده و گریه و درد. آروم لبخند زدم وقتی درد جسمی واقعی داشتم. یک چیز رو حس میکردم و خوشحال بودم که زندهام تا حس کنم. میخواستم بیشتر حس کنم. قوانین جدیدشون اذیتم میکنه ولی به دو سال دیگهام امید دارم. کمی براش برنامه ریختم. فرار میکنم. اگر اتفاق عجیب غریبی نیوفته فرار میکنم. و از شوق فرار الان تلاطم دارم و این تلاطم بهم میگه زندهام. دوست دارم زنده باشم.
I don't care about their different thoughts
Different thoughts are good for me
خونه موندن برام درد و غمه. حالم خوب نیست. آدمهای خونه حالم رو اذیت میکنند. آدمهای دانشگاه بهترن، آدمهای دانشگاه آرومترن و معتدل. تفاوت برای من خوبه، تعصب برای من خوب نیست. میخوام که با سین. کنار مرکزی بشینم و بهم بگه که اشکالی نداره اگر بخوام زندگی کنم. تو خونه ازم میخوان که یواشکی زندگی کنم و تظاهر کنم که دارم میمیرم. تفاوت برای من خوبه. اعتدال و صداقت برای من خوبه. شفافیت من رو خوب میکنه. نمیخوام پنهان باشم. پنهان به من اضطراب میده. خونه برای من سخت و عذابه و حالم رو خوب نمیکنه. البته نه اینکه دانشگاه همه خوب باشه، امّا بهتره. یکشنبهها رو دوست دارم. هیجان بهم میده. پاراگراف بعد بیشتر حرف میزنم دربارهش.
The timid smile
دارم حسهایی رو در قلبم میبینم و نمیدونم چی هستند و باید چه کارشون کنم. البته سر در گم نیستم. میخوام برم جلو، میخوام ببینم چه میشه. نمیخوام اشتباهی خودم رو اذیت کنم. من به این نیاز دارم. این یک هفته یک منبع بزرگ محبت رو از دست دادم و تنها عصبانیت به جاش باقی مونده و اگر این منبع پر نشه ممکنه خطرناک بشه، خطرناک بشم. میخوام کمی به خودم زمان بدم و بذارم ببینم دارم چه میکنم. نمیخوام به اون هم سخت بگیرم. اون هم براش من جدیدم و ممکنه چند وقت یکبار بترسه و فرار کنه. و این کار رو میکنه. یک چیزهایی میبینم درش ولی خب، میخواد انکار کنه. به دلایل مختلف که ربطی به من نداره. به هر حال من نمیخوام چیزی زیاد از حد جلو بره. میخوام اینطور پیش بره حتی اگر قرار باشه خود واقعیش رو تو یه کتابخونه ببینم وقتی داره درس میخونه. اصلاً کی گفته این بده؟ دوست دارم. این مدل رو بیشتر دوست دارم. مدل عادی رو دوست ندارم. مدل عادی به من اضطراب میده. شاید اصلاً خواستم برگردم عقب و اینطور جا برای عقب گرد هست. فعلاً میدونم از حالات لحظهایش تأثیر میگیرم و گاهی زیاده دربارهش حرف میزنم. ولی با هیچ کدوم مشکلی ندارم. راستش نمیخوام خودم رو اذیت کنم که این چیزها رو تغییر بدم. شاید بعداً اکر حس کردم دارم اذیت میشم، برگردم و خودم رو اصلاح کنم. برای خاطر خدا! میخوام اشتباه کنم.
-
حاضرم هر کاری بکنم ولی الان کلاس نداشته باشم. نه از لحاظ روانی، نه جسمی و نه ذهنی خوب نیستم.
-
باب البوم و الغراب، کلیله و دمنه:
برهمن: حغعیحغیجعیکعشغمنابطسهکپ
رای: و چگونه است آن؟(و کیف کان ذلک؟)
-
هر موقع با یه پسری دوست میشم اولین چیزی که متوجهش میشم اینه که جامعه، پدر و مادرش و دوستهای دیگهش هیچ وقت بهش نگفتن زیبائه و وقتی من زیبا صداشون میکنم یا میگم که زیبان فکر میکنن دارم بهشون ترحم میکنم یا مسخرهشون میکنم. لامذهب! تو واقعاً خوشگلی! لعنت به جامعهای که به جفتمون زیر سایه مرد سالاری اینطور سخت گرفته!
-
حالا میفهمم چقدر قبلاً که به دنبال کمال بودم بر خودم سخت میگرفتم. نه آنکه بگویم در همۀ زمینهها خودم را علاج کردهام. هنوز هم وقتی بحث خودم وسط باشد میخواهم از همه لحاظ همه چیز تکمیل باشد امّا دربارۀ یک چیز نظرم را تغییر دادهام. قبلترها وقتی با آدمی سر و کله میزدم همهش میخواستم کمال و بینقصی را از او بیرون بکشم. و بعد ناامید میشدم و به لاکم فرو میرفتم. حالا برایم آسانتر شده. آدمها را میبینم، عیبهایشان را میبینم، خوبیهایشان را هم. بعد میگویم من که نمیخواهم در طرف مقابلم حل شوم. قرار است خط زندگیمان چند صباحی به هم برخورد کند و دوباره از هم جدا شویم. همین قسمت کوتاهی که قرار است باهم قست کنیم را لذت میبرم. عیبهایشان سرجایش است، همانطور که عیبهای بیشمار وبیشمار و بیشمار من سرجایش است. روابط انسانی پر از نقص است و همین خوشحالم میکند. پیچیدگی آدمها باعث میشود فکر کنم و با خودم کلنجار بروم و دوستشان داشته باشم. و بعد خودم را، با همۀ جاهای خالی شخصیتم.
-
I just called the guy ugly but I can't tell him directly he's beautiful. DUDE.:)
-
یک جورهایی امشب ناراحتم. نمیتونم احساساتم رو بروز بدم. دلم میخواد طولانی بنویسم ولی کلمات رو از دست میدم وسط کار. خسته میشم و ادامه نمیدم. نمیدونم قراره با این پس زمینۀ بسیار مذهبی که این همه تناقض داره چطور کنار بیام. آیا همیشه عذاب میکشم؟ آیا اگر درست باشه به خاطر دونستن و نموندن قراره عذاب بکشم؟ پس چرا تا به حال خوشی ازش ندیدم؟ کاش کمی دورتر بودم. میخوام زندگی بسیار عادیتری داشته باشم.
(شب قدر ۱۴۰۱ شمسی)
-
And you would wonder where this palce is? I tell you where I knew it would hurt like hell. Your hair was long and wavy back then. You used to do ponytail but I told you I like them better loose and I watched when you left them open on my words.
-
فکر میکنم هزار ساله ننوشتم. سرم شلوغه، درست ولی کم کاری هم میکنم. حوصلهام نمیگیره زیاد بنویسیم. بیشتر مواقع خستهام و باید بخوابم یا یه کار مهمتری دارم. ولی اتفاقات هیجان انگیزی داره میفته و من با صد درصدش جدیدم. دوستیم با سین و الف و ح. و ز.ع. داره فعلاً خوب پیش میره و با مه. مخصوصاً بعد امروز بیشتر شده. امروز که تو لاو گاردن پردیس شمال نشسته بودیم حس کردم واقعاً عوض شدم و با اینکه تمام مدت به این فکر میکنم که «اجازه ندارم.» ولی از یک طرف «کی گفته نیاز به اجازه دارم؟». غریزۀ rebelliousام بسیار فعال شده ولی خب یک دوگانگی عجیب شخصیتی هم دارم. الان باهاش اوکیم و میخوام صبر کنم تا روزی که این شکاف اذیتم کنه. البته الان هم ترس پشتش هست ولی کاش میشد یکم با خیال راحتتر خودم باشم. خودم؟ نمیدونم. این خودم کی هست؟
امروز تو اتوبوس آقای گولدن رو دیدیم با مه.. بهش پیام دادم که خودشه. و اون رفت جلو و ورودیش رو فهمیدیم. کمی بزرگتره و البته من هم نمیخوام طرف پارتنرم بشه. قبلش هم تو راه برای مه. کامل توضیح دادم که دنبال دوست پسر نیستم چون عنوان «دوست دختر کسی بودن» برام اونقدر سنگینه که همین الان ممکنه گریهام بگیره. اصلاً تحمل اعصاب خوردی رابطه رو ندارم. هم از طرف خانواده و هم از طرف خودم. به هر حال پارتنر آدم حقهایی داره که من رسماً نمیتونم اونها رو بهش بدم. شاید بعدها. شاید. به هرحال آقای گولدن هم زیادی خوشگله برای این حرفها.:)
چه چیزها! فردا باید زودتر بیدار شم که کمی درس بخونم. قراره یوم النهاوند بخونیم فردا و ذوق دارم. بریم ببینیم چی میشه.
-
چند وقته اینجا نیومدم؟ چند وقته ننوشتم؟ نمیدونم. حالا دانشگاه حضوری شده و من تا الان خیلی دوستش داشتم. کتابخونۀ مرکزی رفتن و درس خوندن رو دوست دارم. نشستن زیر پلۀ مرکزی رو دوست دارم. کلاس حضوری رو دوست دارم. دانشکدۀ زبانها رو دوست دارم. کتاب خوندن تو مترو رو دوست دارم. شبها خسته برگشتن خونه رو دوست دارم. سلام کردن از دور به صد نفر رو دوست دارم. دیدن نوید وسط راهرو و رفتن به محل ریجکت، صحبت کردن طولانی با ساغر تو محل ریجکت، برگشتن از زبانها با انسیه و مهران، عرفانی رو دیدن، خندیدن با اسماء و حنانه سر کلاس حدیقه. همه اینها رو تا الان دوست داشتم. سختی داره ولی نمیخوام فعلاً از چیزهایی که دوست نداشتم حرف بزنم. حتی از کراشم هم نمیخوام حرف بزنم. بذار ببینم چه غلطی میکنم. :)
-
این چند روز وقتی آدمهایی را میبینم که از زمان شروع کرونا آنها را ندیدهام سراغ تو را از من میگیرند. تو، همان توی متنهای قدیمم. تویی که حالا منظورم با او نیست وقتی از ضمیر دوم شخص مفرد استفاده میکنم. معمولاً خبری از منی که فضای مجازی دیگری ندارم به جایی نمیرود و آدمها تا من را میبینند سؤالهایشان را میپرسند. البته که از سر لطف است. این چند روز هم چندباری به یادت افتادم. نه، من را به یادت انداختند. میبینم چقدر سخت بود تمام کردنت، شاید هنوز هم تمام نشدهای. اصلاً میخواهم بگویم تو هیچ گاه تمام نخواهی شد. تو اولین من بودی. اولین بار که حس کردم در قلبم چیزی میتپد برای کسی. و چقدر دربارهت نوشتم. آن روزها حالم بهتر بود و بیشتر مینوشتم؛ نه اینکه مثل حالا از اتوبان تا خانه پیاده بیایم و به جای نوشتن بلند بلند حرفهایم را به عابران پیادۀ دیگر بگویم یا در یک شب طولانی برای صندلی شاگرد خالیام تعریف کنم. تو اولین بار من بودی. درست است، لایق آن نبودی ولی به هر حال چیزی بود که نصیبت شد. کم و زیاد و خوب و بدش را نمیدانم. البته نباید تواضع الکی به خرج دهم، من در جایگاه دوستداشته شدن شاید افتضاح باشم و هیچ محبتی را نپذیرم امّا خوب بلدم دوست بدارم و به قولی تو «حسابی دوستداشته شده بودی.» حالا مدّتها گذشته امّا مثل اینکه تا ابد باید یادت پیش من بماند. من که شکایتی ندارم، آنچه از تو در ذهن من هست هزار بار بهتر از کسی است که در دنیای واقعی بیرون دارد زندگی میکند و من را به انواع و اقسام روانشناسی و روانپزشکی و ... محتاج میکند. حداقل در ذهنم از تو طرد نمیشوم و روبرویت به گریه نمیافتم. گفتم که!
If the World Was Ending, JP Saxe and Julia Michaels
-
من از ورودی ۱۴۰۰مون میترسم. مخصوصاً از خالقیفرد و حمیدی! حالا اوج مکالمم با خالقی این بود که بهش گفتم یکی رو به یه جایی اضافه کنه ولی حمیدی بهم میگه «بزرگوار!» و حس میکنم خیلی کوچکوارم اتفاقاً اینطوری.
-
We'll be fine line.
این هم اطفال شاخ که به قدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهادهاند. بهار است، رسماً نه ولی حتماً. نمیدانم په حسی به بهار دارم. نه آنکه بگویم حس بدی دارم، اصلاً. نمیدانم حسی ندارم یا حس خوبی دارم. دوست دارم حس خوبی داشته باشم امّا میدانم قرار نیست از حال و هوایش استفاده کنم. همین حالا برای خودم یک برنامۀ طولانی نوشتهام که خدای نکرده عقب نیفتادم از کاروان درس خواندن. نمیدانم. از هفتۀ اولش هم آن یکی شغلم شروع میشود و به آن هم نمیدانم چه حسی دارم. مهم بهار است، نه؟
صدای ترقه آمد. چهارشنبه سوری شروع شد؟ چیست این رسم مسخره؟ آنقدر که میترسم از صداهایش. هیچ وقت نرفتم ترقه بازی، شاید هم هیچ وقت نخواستم، شاید هم مادرم در کودکی برایم تصمیم گرفته که تا ابد آن را نخواهم و ترسش را به جانم انداخته. نمیدانم. مهم بهار است، نه؟
عکس را موقعی که گیتار به پشت داشتم و میرفتم کلاس گرفتم. خیلی خوشحال شدم که شکوفهها را دیدم. دیروز هم روبروی فردوسی یک درخت تمامش شده بود شکوفههای صورتی. خیلی زیبا بود الحق! حیف این عیدگاه و یک ایتالیایی ،به قولی مارتینو، زیرش ایستاده بودند و نمیشد از درخت عکس بگیرم. همینم مانده عیدگاه بگوید: «از من عکس میگیری؟» ببینیم چه میشود.
-
یه استروتایپی دربارهٔ دانشکده ادبیات تهران وجود داره که آدمها رو عاشق این مکان میکنه و یه جمعیت زیادی حسرتشون اینه که کاش فلان رشته رو نمیخوندن و دانشجوی ادبیّات بودن. لیست رو تکمیلتر هم خواهم کرد. با این لیست مخالف نیستم. بعضیهاش اتفاقاً درست هم هست ولی کو لذت؟
۱) شفیعی کدکنی
۲) بارون و کلاس حافظ خوانی
۳) شبهای حلقه مطالعاتی سعدی
۴) گریه کردن برای رستم و سهراب
۵) نشستهای جلوی فردوسی و صحبت دربارهٔ شاهد بازی
۶) درسهای عارفانه تو کتابخونهٔ قطب ادبیات عرفانی
۷) زمین سرد کلاس ۴۲۱ و استاد که بیهقی میخونه
۸) رد و بدل شدن کتاب لیلی و مجنون وقت عاشقی
۹) نشست زیر درخت جلوی فردوسی و شعر خوندن برای دیگری
۱۰) «یار با ماست، چه حاجت که زیادت طلبیم؟»
۱۱) Dark academic style
۱۲) بلند بلند آواز شجریان خوندن
۱۳) عظیمی
۱۴) خوندن شعرهای سایه زیر سایهٔ ساختمون
۱۵) سیگار کشیدن تو یه حوض
۱۶) سنگینی کوله از دیوان شعرای بزرگ
۱۷) -
امروز بعد از مدتها رفتم پیش تراپیستم. حدس بزن چی الکساندر؟ البته از قبل برات اسپویل کرده بودم ولی افسردگیم برگشته. قبل رفتن ۷ مورد درمان شدن براش لیست کرده بودم و چندبار حرفهایی زدم که خیلی راحت بهم گفت اینها مواردیه که ازش افسردگیم مشخص میشه. البته به قولی هنوز فشار آخر برای افتادن تو دره رو ندارم. نمیخوام افسرده باشم. خسته میشم وقتهایی که اینطوریم. خسته میشم وقتی تو ۲۰ سالگی انگیزه ندارم، خسته میشم که یک سری نیازها اونقدر درونم فعاله که هیجانهای پنهانم اینطور بروز پیدا میکنن. کاش دوباره خوب شم. میخوام سعی کنم ولی سختمه. تو که میدونی فرار از این سگ سیاه چقدر سخته الکساندر، نه؟ کاش میتونستم بیشتر بنویسم، کاش حوصله داشتم یکم بیشتر باهات حرف بزنم. حرف زدن با تو رو هم از خودم دریغ میکنم و تنهاییم خیلی بیشتر قد علم میکنه. دیگه نوشتن هم برام سخته. چقدر غریبه، چقدر سرد!
-
کودکم! عزیز من! چند دقیقۀ پیش یک متن خواندم، از یک مادر دیگر. کودکش بعد از چند ماه افتاده بود. حالا این ساعت از شب دارم برایت گریه میکنم. برای همۀ مادرهایی که کودکشان میمیرد. کودک عزیزم. تو در من رشد خواهی کرد، حسی که به تو خواهم داشت با تمام آنچه تا به حال حس کردهام و حس خواهم کرد متفاوت خواهد بود. تو برای من نیامده دوستداشتنیترین هستی. نمیتوانم صبر کنم تا تو را ببینم، در آغوش بگیرم، در دستانم به خواب بروی، برایت لالایی بخوانم. نمیتوانم صبر کنم تا تنها به صدای من عادت داشته باشی، که با من آرام بگیری. از حالا دلم برایت میتپد، از حالا نمیدانم چطور علاقهام را به تو بگویم. تو از من زاده خواهی شد، از تمام من. من بعد از تو تواناییهای بسیاری را از دست خواهم داد امّا میدانم که آنها را به تو دادهام. نکند از دستم بروی، نکند وقتی هنوز در من نفس میکشی از زندگی دست بکشی. کودک عزیز من!
-
من با تروی ابراز همدردی و همزاد پنداری شدیدی میکنم. تروی؟ تروی سیوان. تروی پسریه که قسمت فمنیم شخصیتش فعاله. من دختریام که قسمت مسکولین شخصیتم فعاله. انگار من همونم ولی یک جور دیگه. آهنگهای تروی رو دوست دارم، خودش رو هم دوست دارم. و اتفاقاً تایپمون هم یکیه. جفتمون از یک عقبۀ مذهبی هستیم و تو یه کشور جهان سومی به دنیا اومدیم. ولی اون رفته استرالیا و بعد پیشرفت کرده. ما هنوز ایرانیم.:)
Eat a pill stay and chill, you don't need to go
I'm about to bring emo back if you leave my home
I'd panic at the disco and you'd rather watch a TV show
Pizza boy, I'm speeding for ya
We can get married tonight if you really wanna
Me in a cheap suit like a sleazy lawyer
And if you break this lil' heart, it'd be an honor
-
-امروز اولین قراداد زندگیم رو بستم. تو یه آکادمی که نمیدونم دوستش خواهم داشت یا نه. مدیرش که باعث میشه بخوام سرش رو بکوبونم تو دیوار. استوریهاش تو واتساپ از اونهاست که فکر میکنه خیلی هاته و خفن. اون روز زنگ زد و گفت در شأن آکادمی ما میرداماده. و من آدمی هستم که تو فضای آکادمیک دارم بزرگ میشم. یعنی همه قبیلۀ من پولدار نخواهند شد مگر اینکه یه چیز تیراژ بالا چاپ کنن که با این حد از تلاش روزانۀ من قطعاً این اتفاق خواهد افتاد. خلاصه اصلاً ازش خوشم نمیاد و شاید بعد یه مدت استعفا دادم. شاید هم ندادم. نمیدونم. الان فشاری که رومه زیاده. خیلی زیاد.
-لیست حرفهایی که هفدهم میخوام به تراپیستم بگم رو نوشتم. ۷ مورد بسیار بسیار طولانی شده که برای هر کدوم ساعتها اشک ریختن و حرف زدن لازم دارم. فکر کنم جلسۀ اول بعد مدتها بشه صرف اشک ریختن و ذکر «دیگه نمیتونم. به خدا سعیم رو کردم ولی نتونستم.». ذکر جمیلیست به هر حال.
-چند روز پیش عروسی سین. بوده و ساقدوشهاش اینقدر قشنگ شده بودن که بریم بمیریم.
-عجیبه. هنوز دنبال اسمت میگردم.
-کاش یکم ایمپالسیوتر بودم. خیلی آتناام دیگه. حالم ازت بهم میخوره خدا بانوی خرد. خستهام کردی.
-
میخوام بشینم و گریه کنم. ترم۴ اصلاً اونطور که میخوام پیش نمیره. رمانهای واحد رمان همه میمونن برای عید در حالی که میدونم قراره کلی رمان رو خودش برای عید بذاره. مطمئن نیستم دارم برای تاریخ زبان چکار میکنم. باید ابوالقاسمی رو خلاصه میکردم. جمعهها وقت ندارم شعر بخونم، فرانسه تمرین کنم، رمان بخونم، استراحت کنم. همهش کارهام مونده. با مدرسه دعوام شده و نمیخوام اصلاً برم ولی دلم برای بچههام میسوزه. از اون یکی کارم مطمئن نیستم. پولهام واقعاً کمه ولی باید برم پیش روانشناس. چندتا موضوع هست که باید یکم اوضاعش رو بهتر کنم. نمیشه بذارم بمونه. همهش شبها دیر میخوابم. قرار بود زود بخوابم. قرار بود صبح زود بیدار شم. الان همهش با کافئین زندهم و جمعهها تا ساعت ۱ خوابیدن. این که نشد زندگی دانشجویی. همهش به تنها زندگی کردن فکر میکنم. آره دلم تنگ میشه و مامان واقعاً با کامنتهایی که میذاره هیچ کمکی نمیکنه به این بار روانی ولی حس میکنم زیاده بزرگم برای زندگی با مامان بابام و میدونم اگر نتونم مهاجرت کنم باید حالا حالاها اینجا بمونم. و چقدر مهاجرت دوره! چقدر مهاجرت سخته! ولی گیتار میزنم. گیتار رو دوست دارم. هنوز دوست دارم. تا چه شود.
-
امروز دوباره سنگینی اضطراب رو حس کردم. دیدم نمیشه. زنگ زدم به مشاورم و و دوباره وقت گرفتم. کاش خوب شده بودم ولی نشدم. خشم پنهان از پا درمیارتم. اونقدر تو ذهنم حرف میزنم و داد و بیداد میکنم که یهو ذهنم از کار میافته. میشینم و نمیتونم کاری بکنم. از زندگی میافتم.
-
بر اساس نظریۀ ذکر من الان آلمانی بلدم فقط یادم رفته. کاش یادم بیاد به خدا. سریانی، اسپانیایی، سغدی و پایتون هم. ممنون.
-
امروز خیلی عصبانی بودم. بهتره بگم از ساعت ۶:۱۵ خیلی عصبانی شدم. اول از همه مه. گفت میخواد از انجمن انصراف بده. نه اینکه به من ربطی داشته باشه ولی خب، مسخرهاس. بعدش بابا از صبح تا ۱۰ شب بیرون بودم و اینطور بودم که اگر میخوای بری جای دیگه زندگی کنی، بفرما. تعارف نکن. خونه رو به این وضع در میاری انگار من مسخرۀ اینهام. طرح صیانت هم جدی شده و من اکثر جوونیم داره تو یوتیوب میگذره. این رو هم بگم که از ۱۳ سالگی به بعد مسئولیت پرورش و تربیت من بر عهدۀ فضای مجازی و فندوم وان دایرکشن بود پس اینجا خونه و زندگی و سامان منه. همونطور که اکثر بچههای ۲۰۰۰ اینطورن. دلبستگی دارم. نه به اینستاگرام و توییتر(که اون هم بد نیست، فقط من ندارم.) بلکه به دوست داشتن مجازی، قرارهای مجازی، کتاب خوندن مجازی، خندیدن مجازی و راحت نیستم اینطور بخوان همه چیز رو ازم ناگهانی بگیرن. الان اینها رو بگم همۀ اونهایی که ۱۹۹۹ به قبل متولد شدن میگن: «عزیزم! زندگی غیر مجازی نمیدونی چقدر بهتره!» بله. شما لطف کن یکبار تو مغزم Gen Z من بشین و ببین چطوره. خسته نشدن آدمها از این کلیشۀ «پشت موبایلت نباش؟» چی میگم؟ عصبانیم دیگه. عصبانیم. نمیتونم درست فکر کنم. کاش این رمان جدیدم کوتاهتر بود. میرسم تا شنبه بخونم؟ چقدر خستهام. کاش راه نجاتی پیدا میکردم.
-
گفتم که هیچی نشده به حرف زدن با تو معتاد شدهام. دلم میخواهد بنشینم برایت تعریف کنم و تعریف کنم. این دو روزه حالم خیلی بد است. نه مثل قبلاًها امّا هنوز ته دلم غمی حس میکنم، سنگینیای. روز اول گفتم اصلاً نباید غم داشته باشم، امروز به خودم اجازه دادم کمی ناراحت باشم. عین. راست میگوید. باید جلسات مشاورهام را ادامه بدهم. من درمان نشدهام ولی همهش ته ذهنم میگویم اگر اینجا بودی قطعاً اینقدر اذیت نبودم. اشکالی ندارد. باید تو را در زمان مناسب ملاقات کرد. شاید دستانت را میگرفتم، چند دقیقهای در آغوشت میماندم که فراموش کنم. چه چیز را؟ احمقانهها را. دلم برایت تنگ میشود، بسیار. باید بیشتر از اینها با تو حرف بزنم یا حداقل به روانشناسم بگویم که با تو حرف میزنم تا این اختلالها را از من بگیرد. تو اختلالی؟ نمیدانم. قرار است اذیت شوم از این بودن ذهنیات؟ کاش نشوم. کاش بشود بمانی. دیشب از خانۀ عین. تا خانه همراهم بودی، دیدی چقدر بهتر بودم؟ دیدی چقدر کمتر استرس داشتم؟ تازه دست فرمانم را هم دیدی. تو که چیزی نمیگویی، من فقط حرف میزنم. میخواهم بمانی. کاش بمانی. کاش بمانی.
-
یوسف گم گشته بازآید به کنعان، غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان، غم مخور
ای دل غمدیده، حالت به شود، دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان، غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی، ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست، کان را نیست پایان، غم مخور
حال ما در فِرقت جانان و ابرام رقیب
جمله میداند خدای حال گردان، غم مخور
حافظا در کُنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وِردَت دعا و درس قرآن غم مخور
-
دوباره سنگینی افسردگی رو حس میکنم. بهتر شده بودمها. کاش تراپیستم همین الان اینجا بود. تو اتاقم. نمیخوام دوباره افسرده بشم. نمیتونم فشار امید نداشتن رو تحمل کنم. وقتی افسرده نیستم همهش میگم درست میشه، اونطوری همهش منتظرم دووم نیارم. نمیخوام.
-
-میبینی چه بیوفا شدهام الکساندر؟ نه مینویسم و نه سری میزنم به اینجا. سرم شلوغ شده ناگهان. ترم ۴ شروع شد و حسابی برنامهام را پر کردهام. سهتا حلقه دارم که باید بهشان برسم، رمان قرن ۲۰ کارم را خیلی زیاد کرده، قرار است معلم زبان شوم، مدرسه اذیتم میکند، تاریخ زبان به اندازه تمام سالهای زندگیام منبع دارد. خدا به خیر کند.
-یکشنبه با انس. رفتیم انقلاب که رمانهایمان را بخریم. جنگل لعنتی نداشت. رفتیم اُ کتاب ۱۲ فروردین آنجا یک عالم معطل شدیم. به جایش آقای فروشنده برایمان دوتا رمان را جور کرد. آن یکی رمان را هم میخواهیم بدهیم ارس چاپ کند. کتاب تئوری را من چاپی نمیخواهم. میتوانم پی دی اف بخوانم.
-ننوشتم از آمدن سین.به تهران. چقدر دو روز خوبی بود. چقدر دوست داشتم. در اتاقم بعد مدتها تنها نبودم. چندبار فکر کردم شاید سین. زادۀ خیالم باشد. میتوانستم با او خوب حرف بزنم. حس خوبی داشتم. دلم هم برایش تنگ شده حالا. کاش بیشتر این اطراف بود.
-خدا کند برسم این The heart of darkness را بخوانم. خیلی سختم است. نمیفهمم. دو ساعت برای هر صفحه میگذارم. باید جمعه با فلورا بخوانمش. لذت نمیبرم امّا رمان اولم است. اشکال ندارد. اگر هم تمام نشد هفتۀ بعد میخوانمش. باید شنبه برایش تحقیق هم بکنم. میرسم فکر کنم. خدا کمک کناد. چه وضعش شد الکساندر؟
-
من عاشقانۀ الکی بنویس نیستم. یعنی باید بگویم دیگر نیستم. امّا روزهای متوالیست چیزی را حس میکنم که باید یک روز به صفحه میآمد. من نمیدانم تو که هستی، حالا کجا زندگی میکنی، چه کارها میکنی و چه شکل هستی امّا برای من آشنایی. تو بر من بسیار آشنایی. طوری که میدانم اگر یک روز با تو ملاقات کنم حس آشنایی بیست سالهام با تو من را در بر میگیرد و همان لحظه متوجه میشوم که تو همانی.
جای تو در تمام لحظات زندگی من خالیست. من واقعاً حضور تو را حس میکنم و جایت را خالی میگذارم. امروز که در کوچۀ شلوغ راه میرفتم و صدای مردم زیاد بود، ناگهان حس کردم تو در کنارم ایستادهای و دستهایم در دستانت است. دلتنگت شدم و گفتم: «کاش واقعاً اینجا بودی!» شبها که برای خواب آماده میشوم هم تو آنجایی، کنار من، من را در اغوش گرفتهای. من ردّ دستانت را در موهایم حس میکنم. گاهی هم تو در آغوش منی. تو ردّ دستانم را در موهایت حس میکنی؟
حالا در موقعیتی از زندگیام هستم که میگویم از یک نفر خوشم میآید و حسابی دیوانه بازی هم در میآورم برایش امّا میدانم که چهرۀ او به تو نمینشیند. تو او نیستی. میدانم این او پایان کار نیست. تو هستی. تو همیشه بودهای. من در کنار تو راه میروم، با تو حرف میزنم، با تو به کافه میروم، شبها درکنارت میخوابم، وسط خیابان انقلاب در آغوشم میکشی، زیر فردوسی دانشکده من را میبوسی. من تو را حس میکنم و این یکی از دلایل آن است که من تنهاییم را دوست دارم. در اصل من تنها نیستم. تو روبرویم نشستهای و تماشایم میکنی. تو من را از حالا دوست داری و خدا میداند من چقدر تو را از حالا دوست دارم. من تو را ندیدهام، شاید هم دیدهام. تو هم همینطور. امّا میدانم آن روز ملاقات اوّلمان، وقتی همدیگر را بشناسیم، به ثانیهای خواهیم فهمید این همه سال چه کسی را دوست داشتهایم. همین است که در داستانها میگویند «عشق در نگاه اوّل». نه؟
-
-یک عالم فکر تو سرمه و بهترین راهش پاراگراف پاراگراف نوشتنه.
-امروز هرچی تلاش کردم یکم درس بخونم نشد که نشد. نمیدونم چرا اینطور شدم. تمام کارهای TTC مونده و کمی استرس دارم. گفتم اون کتاب رو بعداً میخونم حالا و میخوام روی تدریس کار کنم ولی فردا که برسم خونه احتمالاً خیلی خستهام. مگر اینکه قهوه بخورم. یکشنبه هم صبح زود بیدار شم چون باید صبح برم مدرسه و بعد جلسه هم کلاسه. و الان نمیتونم بگم یه کاریش میکنم.
-دیشب «شبهای روشن» رو تا نصف دیدم و الان میخوام ادامهش بدم. به اندازۀ «در دنیای تو ساعت چند است؟» دوستش ندارم ولی دقیقاً همون وایبی رو بهم میده که داستایوفسکی میده. یکم فضا معذبه ولی خوبه. همه چیز زیاده از حد گرم نیست.
-سهتا از بچههام کرونا گرفتن و تقریباً ۲۰ نفر از بچهها الان کرونا دارن و این خانم ج. احمق نمیگه فردا مجازیه. و ح. رسماً گفت: چرا فردا رو تعطیل نمیکنید دیوانهها؟ و ج. جوری جواب داد که به همه ثابت کرد چقدر نفهمه. خدای من! اصلاً نمیتونم تحملش کنم، اصلاً. برنامۀ بچهها رو که ریختم روزهای اول ۴۵ دقیقه تا ۱ ساعت درس خوندن گذاشتم. صداهاشون همه گرفته، ز. ریه درد داره. اصلاً طاقت ندارم خب. چقدر عصبانیم از این دیوانه خانه!
-نمرۀ رستم و اسفندیار شاهنامه اومد و جداً فکر میکنم لیاقت این نمره رو ندارم. خدا کنه ترم بعد خوب درس بخونم که نمرات مشابه بیارم و ضایع بازی نشه.
-برای هر روز هفتۀ بعد که آخرین هفتۀ تعطیلاته برنامه ریختم که دیگه از سیستمم خارج شه این درس نخوندن. چون ترم سنگینی خواهم داشت. به نظرت باید به زبانها بگم که دارم یه واحد خارج پیش نیاز میخونم الکساندر؟ فکر کنم آره.
-
راستش من هرچی از خودم یادم میاد شما هم توش بودین.
-
-هر موقع این صدای سوختن چوب برنامۀ Calm رو پخش میکنم میگم کاش واقعاً یه شومینهای چیزی داشتم که چوب توش میسوخت. اتاقم رو دوست دارمها، ولی کاش یکم طبیعیتر بود.
-امروز فهمیدم یکی از بچههام چند شب پیش تو مدرسه پنیک اتک داشته. بغلش کردم و گفتم خیلی ناراحتم امّا نمیتونم عمق ناراحتیم رو بهش بگم. من خیلی سعی میکنم پشتیبان خوبی باشم ولی حس میکنم شاید کافی نباشه. یاد پنیک اتکهای خودم زمان کنکور میافتم. اون همه استرس، اون همه ترس. مثل اینکه یک ساعت نمیتونسته نفس عمیق بکشه و اولش هم نمیخواست من بفهمم و دوستش لو داد. کاش اون لحظه پیشش بودم. بلد نیستم چطوری باید با یه آدم که در حال پنیکه صحبت کنم امّا تجربهش رو دارم و میدونم چه حس افتضاحیه. البته من همیشه تنها بودم، جایی که گریه کردم، موهام رو کشیدم، تو آینه فریاد خاموش کشیدم، نفسم قطع و وصل شده، لباسام رو مچاله کردم تو دستم، سرم رو کوبوندم به یه جا، کنار دیوار زانوهام سست شده امّا تو جمع؟ نه. تو جمع پنیک اتک نداشتم و بهتر که نداشتم. بعداً از فکرش میمردم. امیدوارم هیچ وقت تو جمع سراغم نیاد. خدا رو شکر که الان بهترم. خدا رو شکر که «من از تو برستمی به سلامت.»
-نمیدونم دارم چکار میکنم. خدا کنه سیف باهام لج نیوفته. خدا کنه کاری نکنن که از دانشکده انصراف بدم. من تحمل کنکور دوباره رو ندارم. از کی اینقدر ترسو شدم؟
-
حالا من چرا اینقدر دارم این نوشته رو دیر مینویسم؟ انتخاب واحد ۱۰ بهمن بود ولی خب باید بگم انتخاب واحد ترم ۴ بسیار بسیار آسونتر از ترمهای قبل بود. شاید برای اینکه دیگه ورودی جدید نیستیم و ساعت انتخاب واحدمون خیلی بهتر شده، شاید چون دیگه یاد گرفتم، شاید هم چون ان. رو دیدم که چقدر ریلکس رفتار میکنه. یادمه بهش گفتم که بریم دانشکدۀ زبانهای خارجی و اون گفت: «ولش کن، بریم توچال.»:) به هرحال خیلی فرق داشت. شب قبلش یکم استرس داشتم و صبح حتی زودتر از آلارم بیدار شدم. وقتی ساعت ۹:۴۳ شد رفتم تو سایت و اول کد درسهای دو وجهیم رو زدم. دیدم خطای گروه درسی میده. خیلی راحت واحدهام رو برداشتم و بعد یه عمومی تو پردیس علوم گیرم اومد. چون از دیشبش نوشته بودم کدها و مکانها رو اون هم راحت بود. بعدش صبحانه خوردم و راه افتادم سمت انقلاب. با ان. رفتیم دانشکدۀ زبانها. اونجا تو یه اتاق شیشهای فلاحدار رو پیدا کردیم. حتی نپرسید پیش نیاز چی میشه و غیره. واحدها رو برامون باز کرد و مه. که زبانشناسی۱ رو پاس نکرده تونست زبانشناسی۲ برداره. البته مه. خواب مونده بود و باهامون نیومد. فلاحدار هم چندتا شوخی کرد و فکر میکنم فقط پشت تلفن برج زهرماره. با گوشی من انتخاب واحد نمیشد پس ان. برام انتخاب واحد کرد و نظامی که الکی برداشته بودم و در اصل پیش نیازش حدیقهست رو برام حذف کرد. خلاصه ۱۸ واحد نصیبم شد که این یعنی چی؟ یعنی ترم بعد یه ترم خیلی پر کاره. خیلی.:) مخصوصاً قرائت۲ با موسوی، تاریخ زبان با قائم و رمان قرن ۲۰. امیدوارم به پیش نیازهامون گیر ندن و بذارن این واحدها رو پاس کنیم. اگر بشه خیلی خوب میشه. خیلی.:)
واحدها: تاریخ زبان فارسی(قائم)، زبان تخصصی(آزادیان!!!)، دانش خانواده(سعیده تقیزادهای که امیدوارم جلاد نباشه.)، کلیات زبانشناسی۲(معرفت، خدایا پاس کنم زبانشناسی۱ رو)، رمان قرن۲۰(رامین، یعنی میشه متوجه نشن که پیش نیازش یعنی درآمد رو پاس نکردم؟)، حدیقه(عیدگاه)، مبانی عرفان(شهبازی)، قرائت۲(موسوی، اولین بار بود ارائه میشد و معلوم نیست په بلایی میخواد سرمون بیاره!.)، کلیله۱(علیایی).
واحدهایی که برای دو وجهی این ترم ازم حذف شد خیلی بودن. قوائد عربی۴(نحو۲)، مسعود سعد و بیان. ولی فقط برای مسعود سعد ناراحتم.:)
-
She's not afraid of all the attention
She's not afraid of running wild
How come she's so afraid of falling in love?
She's not afraid of scary movies
She likes the way we kiss in the dark
But she's so afraid of falling in love
'Cause every time I tell her how I feel
She says it's not realShe's addicted to feeling of letting go.
-
خوابم نمیبره. خیلی حالم بد شده و استرس دارم به خاطر انتخاب واحد. مطمئن نیستم چرا. میدونم واحد کم بهم میرسه و یکم دوباره اخلاق بدم رو شده و سر دانشکده زبانها رفتن دارم ناراحتی میکنم. تو دفتر روزانه بیشتر مینویسم از امروز. البته الان یکم بهترم شاید. آهنگ خوب دارم گوش میدم و ظهر هم برای خودم میلک شیک وانیل خریدم. توت فرنگی نداشتن ولی وانیل هم عالی بود. باید بیشتر از این کارها بکنم. خیلی وقت بود با خودم خوش نگذرونده بودم. دلم برای خودم تنگ شده بود. مونای تعطیلات باید بیشتر حواسش به خودش باشه الکساندر. ولی کاش فردا هم بهم رمان قرن۲۰ بدن، هم کلیات زبانشناسی پاس شم، هم رمان قرن۲۰ تداخل نداشته باشه، هم دانش خانواده بهم برسه. :)
-
ناصر خسرو: ناصر خرسه یا همون خسرو رو با عظیمی گذروندم. اولش فان بود. ویسها باحال بودن و چیزهای خوبی دربارۀ ناصر میفهمیدیم. امّا این آخر با هر ویس یک قسمت از روحم رو تو ویس جا میذاشتم. چقدر سختم بود. چقدر! ۴تا ویس رو هم گوش ندادم و از ساغر جزوه گرفتم. میدونی؟ خیلی هم بد نشد. به جاش تمام سفرنامه رو با برنامه ریزیِ روزی ۳ صفحه خوندم و خوب تمومش کردم. سفرنامه متن خاصیه. باید بگم با این واحد واقعاً از ناصر خوشم اومد. یه مود غریبی داره که آدم دوست داره. قوی، غمگین، معتقد و دلتنگ. ناصر جداً آدم جالبیه. من سفرنامهاش رو بسیار بیشتر از قصیدههاش دوست داشتم البته. انشالله قسمت شه زاد المسافرینتون رو بخونیم استاد قبادیانی! امتحان هم بگم بدک نبود. ۱۶ بیت بود با ۸ فایده از سفرنامۀ ناصرخسرو. بیتها رو نسبتاً خوب جواب دادم و سعی کردم دیگه حداکثر مطلبی که به ذهنم میاد رو بنویسم. و البته که ۸ تا فایده رو از قبل نوشته بودم پس مثالهام رو بهش اضافه کردم. یه سؤال هم از سین کردم چون نمیدونستم «پاره» یعنی پارچه یا حلوا.:) یکم حسم بهش خوبه. البته استاد گفته قراره بد نمره بده.:) عالیه! سعیم رو کردم. ولی خرکی درس خوندم. افتضاح درس خوندم در اصل. جمعه شب ۴ تا قصیده خوندم هول هولکی و ۹ رفتم خونه محسن. اونجا ساعت ۱۲ یه قصیده دیگه هم خوندم. شنبه صبح(که باشه امروز) وقتی ساعت ۱۰:۳۵ شروع کردم درس خوندن رأس ۳ قصایدم تموم شد. ۱۸ تا قصیده روی هم. تو ۱۰ دقیقه دو تا مقاله رو تموم کردم(ممنون از مونای طول ترم که خلاصشون کرده بود.) و ۲۰ دقیقۀ آخر رو با بچهها حرف زدم. ساعت ۴:۳۰ هم برگه رو تحویل دادم و بعدش افتادم از خستگی. و این بود «سی قصیده از ناصر خسرو».
زبانشناسی: یه دست به افتخار من بزنید. البته احتمال اینکه بیوفتم خیلی زیاد.:) خیلی زیاد. چه کنم دیگه؟ نه ترمه میخونم. صلوات! خب. این واحدی بود که من به جای عروض و قافیه عیدگاه تو حذف و اضافه برداشتم. اولش نمیدونستم میتونم واحد بردارم تا اینکه تکتم بهم گفت. بعد حذف غیدگاه استرس گرفتم که نکنه عیدگاه باهام لج کنه. بعداً فهمیدم عیدگاه خیلی رلهتر از این حرفهاست. حتی یادش نمیاد. حتی! بعد که شوع شد فهمیدم سه تا یک ساعت و نیم کلاس برقرار کرده. اولش ایمیلهام براش نمیرفت و تا همین دیشب که ایمیل آزمون رو فرستاده بود باهاش مشکل ایمیل داشتم. کلا دو تا اسینمنت از ۴ تا انجام دادم. یه روز هم خواب موندم و غیبتهام شد ۴ تا.:) بعد به در و دیوار ایمیل زدم که حذفم نکنن. بعد گروه زبانشناسی رو گیر نمیاوردم نگو اینا تو دانششکدهشون اصلاً گروه نمیزنن. تو گروه ۹۸ اد شدم و خیلی احساس غریبگی میکنم هنوز هم. ولی آشنا شدن با دانشکده زبانها خیلی اتفاق خوبی بود. میدونم وایب دانشگاه رو آدمها درست میکنن ولی، من تو دانشکده زبانها دوستی ندارم و وایبش رو دوست دارم، تو دانشکده خودمون دوستهایی دارم ولی وایبش رو دوست ندارم. اونجا همه با هم انگلیسی حرف میزنن، تو کلاس خیلی فعالن و شوخی میکنن. اینجا، دانشکده ادبیات، شوخی فقط بین دانشجوهاست. حداقل تو ورودی ما. راه با استاد اصلاً باز نمیشه. مثلاً کلاس ۸ صبح من تا به حال با محد داشتم فقط اختصاصی. صدا از میز میومد از ما نه، اینجا تا میگفت صدا میاد؟ حداقل ۱۵ نفر میگفتن Yes. مطالب زبانشناسی رو من خیلی دوست داشتم ولی وقت امتحاناش کم بود. خیلی کم بود. اولش حتی استرس گرفتم که من تا به حال کورس تمام انگلیسی نداشتم بعد فهمیدم اوکیه. لهجۀ معرفت اونقدر ساده هست که لازم نباشه حتی توجه کنم، چون به هر حال میفهمم. ولی خب سرعتم از بقیه یکم کمتر بود. اونجا با انسیه هم آشنا شدم. همین فکر کنم. ولی
If hell was an examination, this would definitely be it.
بیان: بیان، بیان، بیان. تمام ترم میگفتم بدیع بهش. اصلاً تو ذهنم نمیرفت که بدیع رو پاس کردم تموم شده. تو طول ترم کلاً به ذو جلسه گوش دادم و آخر ترم از الف جزوه گرفتم امّا شب قبل امتحان کرونا گرفتم و نتونستم بخونم. صبحش ساعت شش با گلودرد و خستگی بیدار شدم و درس خوندم یکم. هیچی مثال حفظ نکرده بودم و فقط تئوری بلد بودم. ساعت ۱۰ که دوبارۀ برای امتحان بیدار شدم دیدم عیدگاه دیر کرده. بعد یک ربع آزمون رو فرستاد و هیچی شعر نداشت. یعنی هیچی. انگاری همون لحظه طرح کرده بود. امتحان خیلی مسخره بود و با اینکه خوب نخونده بودم فقط یک بار از بچهها سوال پرسیدم. کلاسهای عیدگاه میتونه جالب باشه اگر مجازی نباشه. حوصلهام رو سر میبرد و خب تمرکز سر کلاسش سخت بود. ولی مطالبش آخر سر بدک نبود. از اون چیزها که خود ادبیاتیها هم بهش اهمیت نمیدن.:)))
قرائت۱: بشری جونم.:) وقتی میگم این آدم «روانش خرده.» دارم واقعاً میگم. یه جوری قرآن درس میداد آدم دوست داشت گوش بده. با اون نکتههای بامزهاش. خب کی اهمیت میده «پیشته» به عربی چی میشه یا واقعاً حیوانی کوچکتر از پشه وجود داره یا نه.:) البته که پشت صحنۀ کلاسهاش خندهدار تر بود. وقتی یهودیها دنبال گاو زرد میانسال و غیر رام میگشتن و من عکس اون گاو پلاستیکی زرد رو فرستادم. یا «ابن انباری» که امکان نداشت یه حرف بزنه و ما برامون سؤال نشه چرا ایشون پسر انباریه.:) واقعاً چرا الکساندر؟:))) ولی خب همه اینها خوب بود تا روز امتحان. دوستمون ۴۵ دقیقه وقت داده بود برای امتحان و نه تنها تایپ قبول نمیکرد، یه مقاله بالای برگه امتحان نوشته بود دربارۀ شرایط آزمون. خوندن همون ۲۰ دقیقه وقت ازم برده بود و تا کارت دانشجوییم رو پیدا کنم که شمارهام رو بنویسم ۴۰ دقیقه طول کشید. تو امتحان هم لا به لای هایلایتها یکم سؤال نوشته بود. هیچ کس سر وقت تموم نکرد و همه چندتا سؤالمون مونده بود. آخرش هم ۳۱ دقیقه فرستادم و نمیدونم به خاطر اون یک دقیقه امکان داره من رو بندازه یا نه. چمیدونم. خدایی امتحان بدی بود و بچهها ازش خواستن که نمران رو روی نمودار ببره. و خب موضوع کلاس هم حوصله سر بر بود ولی بشریه دیگه. چه میشه کرد؟
بیهقی: اون اولش که انتخاب واحد بود واقعاً استرس داشتم بیهقی با امامی بهم نرسه. ولی سر کلاس دریغ از لحظهای که گوش بدم بهش. من تمام مدتی که میدونستم میخوام ادبیات بخونم منتظر این واحد بودم و آخرش هم گوش ندادم. امامی هر جلسه میرفت بالای منبر و میخواستم بمیرم از بس زیاد حرف میزد. یک جلسۀ کامل دربارۀ ابوالعباس اسفراینی حرف زد و ول نمیکرد یه سری مسائل رو. آخرش هم جزوهمون ناقص بود و ۵ صفحۀ آخر تدریسش رو اصلاً نخوندم. بعد رفتیم سر امتحان و هیچی معنای عبارت نداده بود. باید حتماً سرکلاس میبودی تا بتونی نمره بگیری و حدس بزن کی سر کلاس نبوده؟ بله، من. اصلاً نتونستم امتحان رو خوب بدم و فکر کنم یه نمره بین ۱۵ تا ۱۶ بده بهم اگر خیلی دست بالا صحیح کنه. رباط رو که اصلاً نمیدونستم و آخرین سؤال رو هم با علامت سؤال جواب دادم.:) بعد تو سامانۀ امن آزمون لعنتی بود و اونجا آدم نمیدونه دوربین و میکروفونش روشنه یا نه. دوربین من که همیشه بستهست ولی اگر میکروفونم روشن بوده باشه انشالله صفر بهم میدن. فکر نکنم روشن بوده باشه. گوگل ازم اجازه نگرفت. اگر هم بدون اجازهست خیلی غیر انسانیه. ولی از اینکه بیهقی تموم شد ناراحتم. باید تابستون خودم بیهقی رو بخونم. حیفه آدم بیهقی نخونده باشه.
رستم و اسفندیار: این واحد هم از اون واحدهایی بود که با تمام وجود منتظرش بود. مثل اکثر واحدهای دیگۀ این ترم با آزادیان برش داشتم و فکر کنم فقط یک جلسهش رو شرکت کردم. آزادیان فقط مصراعهای اول رو میخوند، به تلفظ اهمیت نمیداد و خستهام میکرد. منابعش هم زیاد بود ولی خب اصلاً ناراضی نیستم از خوندنشون. منبع اصلی با اینکه حدود ۱۰۰ صفحهای وسط دفتر پنجم خالقیه امّا ما از آخر دفتر چهارم تا مرگ اسفندیار خوندیمش. این خوب بود. من هم برنامه ریخته بود و با روزی ۱۰ صفحه شاهنامه خوندن یک چلّه گرفتم و تمومش کردم. البته از قبل هفتخان اسفندیار و آخر دفتر چهارم رو خونده بودم. شاهنامه خوندن خودم واقعاً خوب بود. منابع جانبی هم راز رویین تنی اسفندیار بود که واقعاً کتابش رو دوست داشتم. مهم نیست نتیجهگیریش غلطه، مهم اینه که یک دنیای جدید دیگه برام باز کرد، اسطوره! تاریخ اساطیری ایران و مقدمۀ دفتر خسروان هم جزء منابع بود. کلاس آزادیان خوب نیست امّا برکاتش زیاده.
عربی۳، نحو: حسن پوری، حسن پوری.:) حسن پوری واقعاً انسان خوبیه. سر تمام کلاسهاش بودم و جزوه مینوشتم. با اینکه کتابم کتاب ب. بود و امانت بود اما گفته بود کتاب نوشته بهتر از کتاب خالیه. با اینکه از موضوع کلاس خوشم نمیومد امّا به خاطر استادش هم که شده خوب بود. آخرش امّا دیر درس رو خوندم. خیلی دیر شروع کردم به خوندن و با اینکه سر امتحان سین. جواب درست چندتا سؤال رو بهم گفت امّا خودرأیی کردم و نمرهام شد ۱۴. امّا حسن پوری عزیزم دو و نیم نمره بهم اضافه کرد و حالا زیر ۱۶ نشدم امتحاش رو. بعد امتحانش خیلی غصه خوردم راستش. همین که دیگه به لطف دو وجهی قواعد ندارم برام کافیه.
مرجعشناسی: مرجعشناسی سیاه بمونه چون واقعاً فایدۀ این کلاس برام خیلی مبهمه. وقتی میتونم اطلاعاتی رو در مدت ۳ ثانیه از گوگل پیدا کنم چرا حفظش کنم؟ اون همه کتاب مرجع رو. احمقانه بود. احمقانه. تکالیفش هم زیاد بود و وسط ترم الف.حذف کرد. سین. هم از اول برنداشته بود چون موقع انتخاب واحد ورودی ۹۸ مرجعهای بشری رو پر کردن و به ما بشری نرسید. من منبعش رو روزی ۵ صفحه برای یه مدت طولانی میخوندم و خلاصهام رو تو ادامۀ مطلب گذاشتم. خدای من چقدر طاقتفرسا بود خوندن اون کتاب. کتاب لاینفع، فهرست کتبی که خودشون فهرستن. و البته آزادیان که فقط از کتابهایی که خونده بود حرف میزد و جز جلسۀ اول که بحث آزاد بود نه گوش میدادم بقیه رو و نه اهمیتی میدادم. شرکت هم نمیکردم. یکبار البته کنفرانس چارلز استوری قبول کردم. کنفرانس ایرانیکا هم داشتم امّا خورد به جبرانیهاش وسط امتحانها و من هیچ کدوم رو شرکت نمیکردم. جلسۀ آخر فقط س.د. رفته بوده سر کلاسش و اون هم ناراحت شده بود. البته الان که فهمیدم آزادیان گربه داره یکم نسبت بهش حسم فرق کرده. باورم نمیشه. آزادیان؟ گربه؟
تاریخ ادبیات۳: باورم نمیشه مدیریت کردم تاریخ ادبیاتها رو تو دوران مجاری بگذرونم و تموم شه. بالاخره. البته نمیدونم این آخری رو پاس میکنم یا نه امّا اصل ماجرا اینه که تموم شده. من از تابستون که فهمیدم تاریخ ادبیات ۳ با آزادیان ارائه میشه شروع کردم تاریخ صفا خوندن و این آخر جلد ۴ و ۵ و از صبا تا نیما رو تموم کرده بودم. روزی ۶ صفحه بود و زحمتی برام ایجاد نکرد. بحثهای آزادیان البته خیلی برام جالب بود گاه گاه. اطلاعات خوبی میداد. چون وقت کلاسش هم ظهر بود چندباری شد که کلاس رو بردم سر ناهار و همه باهم گوش کردیم. بابا دوست داشت مطالبش رو و یه بار یه کتابی رو معرفی کرد که بابا هم خونده بود. برای امتحانش خیلی حرص خوردم امّا. امتحان در اصل ۲ بهمن بود و من کلی متن نوشتم که عقب نیوفته. س.د. و دو نفر دیگه تو گروه گفتن میخوان عقب بیوفته. من با اون دو نفر کار نداشتم چون میدونستم سرشون شلوغه امّا س.د. میگفت عقب بیوفته و من میدونستم برای اینکه که منابع رو نخوندن. واقعاً ناراحت کننده بود که باید جور برنامه نریختن اونها رو من بدم. منابع زیاده، اگر بخوای بخونی باید زود شروع کنی. آخر سر هم از صبا تا نیما رو کلاً نخونده بودن و و باورم نمیشد یه منبع کامل رو نخوندن اصلاً. حیف نبود از صبا تا نیما خونده نشه؟ نثر به اون قشنگی.:) امتحانش افتاد جمعه ۷ شب و من سر آزمون اونقدر استرس داشتم که پوست لبم رو تمامش رو کندم. خوب شد تموم شد.
انقلاب: این هم از عمومی این ترم. با سمانه کشور دوست بود و خدا رو شکر که مجبور نبودم ۸ صبح صدای یک مرد رو تحمل کنم. البته که من وارد کلاس میشدم، میخوابیدم و دوباره برای حضور بیدار میشدم و حتّی یک جلسه هم گوش ندادم. امتحان میانترم رو با سین. دادیم و من نمره کم آوردم. مجبور شدم براش یه قسمتی از کتاب رو بخونم و خلاصه کنم. امّا مشکلی نبود. یه ارائه هم وسط ترم داشتم با پاور پوینت. امتحان ترم رو امّا سین. گفت ممکنه بفهمن تقلب کردیم با این سامانۀ امن پس تنهایی خوندیم. من ساعت ۱۲ شب شروع کردم خوندن و ۵ صبح تمومش کردم. امتحان رو خوب دادم و نمرهام هم خوب شد. فکر نکنم نمره کم بهم بده چون میخواد یه نمره هم اضافه کنه به همه. این هم از انقلاب کوفتی. لعنت به عمومیهای معارف!
نظر کلی: این ترم من واقعاً تصمیم گرفتم درس بخونم و این کار رو هم کردم. منابعم تموم شده بود امّا بیشتر کلاسها رو شرکت نکردم و خب هی آخر ترم از الف. جزوه گرفتم. از ترم بعد سعی میکنم حتماً همه چیز رو شرکت کنم و در کنارش منابع رو ادامه بدم. باید جمعهها رو هم برای خودم خالی کنم. برای اعتلای روحی.:) اینطوری میمیرم. در کل واقعاً نمیدونم کی شروع شد و کی تموم شد و باورم نمیشه الان دارم میرم ترم چهار. نصف کارشناسی. عجیبه. خیلی عجیب.
-
تموم شد این انقلاب کوفتی الکساندر.:) یکم دوره کنم میخوابم.
-
یعنی میشه این جزوهٔ انقلاب تموم شه؟ دارم میمیرم از خستگی. ترم سه تا کی ادامه داره؟
-
من نمیتوانم پناه تو باشم. عذر میخواهم که در شرایط بدت به من نگاه کردی تا پناهی برای تو باشم امّا من آن نبودم. من هیچ گاه آن نبودهام. برای هیچکس خانۀ امن نیستم. ظرفیت من برای بودن کم است. من نمیتوانم در آدمها عمیق شوم. گاه گاه خودم برای خودم اضافهام. احساساتم زیاده میکند، لبریز میشوم. دیگر نمیتوانم بار دیگری را هم به دوش بکشم. عذر میخواهم که شانه خالی میکنم و تو آنچه میخواهی را از من نمیگیری و بعد رها میشوی. بارها برای تو سعی کردهام. اشتباه بود. من سرشار میشوم و بعد پژمردهام میکند این افراط. عذر میخواهم. عذر میخواهم که هیچ کس را آنقدر به خودم نزدیک نمیکنم. من نمیتوانم نزدیکی را نگاه دارم. نزدیک میشوم، میترسم و میمیرم.
-
اَمِکا یه ربات شبیه سازی شده به انسانه که توسط یه فرد انگلیسی تو سال ۲۰۲۲ ساخته شده. من اولین بار ویدیوش رو چند روز پیش تو یوتیوب دیدم. درجا لایکش کردم و تو، الکساندر، میدونی ویدیوهای زیادی نیستن که من تو یوتیوب لایک کنم. تو پلیلیست بعداً دیدن چرا امّا لایک نه. امکا من رو میترسونه و در همون لحظه به طرز شدیدی تحت تأثیرش قرار میگیرم. امکا مثل یه انسان واقعی عکس العمل نشون میده. ابروهاش رو بالا میبره، اخم میکنه، پلک میزنه، دستهاش رو تکون میده، چشمهاش تو کاسۀ چشمش میگردن و هزار چیز دیگه. امکا به همه چیز جواب میده امّا اگر تو سوال کلمات «حس»، «فکر»، دوست داشتن»، «نیاز»، «خواستن» و... باشه سریع جواب میده که اینها برای انسانهاست. عجیب نیست الکساندر؟ این جملات:
"Desire is a feeling just for human.", "I don't believe in anything.", "I don't have any imagination but my human friends do.", "Us robots, we don't feel anything."
وقتی این جملات رو از امکا میشنوم تازه یادم میوفته جدی جدی خواستن، دوست داشتن، نیاز، فکر و... برای انسانه. مختص خود انسان. وقتی از امکا میپرسن کسی از تو میترسه؟ میگه آدمهایی رو دیدم که از من ترسیدن(چون سنسور دوربینهاش به Facial expressionها حساسن.) امّا من نمیخوام هیچ آسیبی به شما بزنم. همیشه رباتها تو فیلمها بر انسانها غلبه میکنن. امکا نمیخواد ما ازش بترسیم امّا امکا در اصل هیچ چیز نمیخواد. امکا عجیبه، امکا حیرت انگیزه.
-
گفتم دربارۀ تولدم اینجا هم بنویسم امّا چیز بیشتری ندارم. تو فیلم دیشب حرفهام رو زدم الکساندر، تو روزانۀ ۱بهمن و ۲بهمن هم همۀ آنچه خواندنیست هست. امّا تو پینترست این رو دیدم، شاید بیشترین توصیف رو از من داره و احساس میکنم حالا که تولدمه این رو بذارم اینجا خوبه. که بفهمم اوضاعم اواخر ۱۹ سالگی چطور بوده.
Life was a willow and it bent right to your wind
Head on the pillow, I could feel you sneaking in
As if you were a mythical thing
Like you were a trophy or a champion ring
And there was one prize I'd cheat to win
The more that you say, the less I know
Wherever you stray, I follow
You know that my train could take you home
Anywhere else is hollow
Wait for the signal and I'll meet you after dark
Show me the places where the others gave you scars
Now this is an open-shut case
Guess I should've known from the look on your face
Every bait and switch was a work of art
-
خیلی وقت بود مریض نشده بودم و حالا خیلی سختمه. موقع بدی هم مریض شدم. قرصهام خواب آوره و من هم بدم نمیاد از درس فرار کنم . حالا که امتحانهاست. تو طول ترم؟ عاشق درس خوندنم. موقع امتحانها؟ یکی من رو بکشه. تا الان البته ۵ تا امتحان و یه فاینال زبان دادم. میبینی الکساندر؟ همشه تو کرایسسهای زندگیم یا فاینال زبان داشتم یا تکلیفهای زبانم مونده بود. البته فاینال رو ۹۸ درصد زدم.:) ولی خب. تا الان هم خیلی کمتر بدبخت بودم نسبت به ترم دو. امتحانهای ترم دو روحم داشت به پرواز در میاومد. الان باز یکم بهتره. اصلاً این هفته مثل برق گذشت. البته هفتۀ دوم همۀ امتحاناش سختتره. ۳تاش با آزادیان و یکیش عمومی و اون یکی هم عربی.:)))) مهم اینه که از شنبۀ دو هفتۀ بعد دیگه آزادم. شنبه مدرسه نمیتونم برم چون خب کرونا میگیرن ولی اگر بشه و خوب شده باشم میرم دانشکده پیگیری کارم برای رمان قرن ۲۰. شاید مه. هم در ادبیات انگلیسی بهم بپیونده. بهش گفتم بیای اون دانشکده اگوی من میریزه.:) چقدر هم من اگو دارم. ممکنه زبانشناسی رو بیفتم حتّی. شایدم نیوفتم. انرژی مثبت بدم مثلاً بهش.:))) چقدر هم که اعتقاد دارم به این چیزها. میگفتم. امروز هم گیتار رو کنسل کردم ولی گفت چون کرونا دارم برام سیو میکنن. یوهو! میخوام عربی بخونم ولی خستمه. ولی باید بخونم. فردا هم میخوام شاهنامه بخونم. روز تولد هم که نمیتونم چیزی بخورم یا جایی برم پس احتمالاً همون درس بخونم. شکوهمندانه! مهم نیست. راستش از پارسال که اون ماجراها سر تولدم پیش اومد و جرقۀ اول تراپیست رفتنم بود فهمیدم نباید اونقدر بزرگش کنم. مهم اینه که خودم حالم خوب باشه. که نیست، اینقدر سرفه کردم تو یه مرحلهای احساس کردم ریههام الانه که بیاد بیرون. الف. میگه این مریضی چیزهای بزرگی ازش گرفته. گفتم: گلو و سینوسا؟ گفت نه. ریهها.:)) ولی خب فکر کنم حال روحیم اونقدر که پارسال بد بود، بد نباشه. استرس آینده رو دارم و براش تصمیم نگرفتم ولی برای رضای خدا هنوز بیست سالم هم نشده. کوتاه بیا دختر! تنها چیزهایی که الان میدونم اینه که باید زودتر فن تیلور میشدم، من واقعاً ادبیات رو دوست دارم ولی دارم بد باهاش تا میکنم، اگر نشد هم نشد(اینو هنوز کامل نمیدونم، ولی اونقدر میگمش تا بدونم.)، شاید معلم زبان موندم، شاید خوشم اومد از معلمی واقعاً، کسی چه میدونه؟ خب دربارۀ آزمون قرائت و بیهقی ننوشتم هنوز تو پستِ «بالاخره ترم سه». پس میرم که اونجا ادامه بدم افاضاتم رو.:)
-
بالاخره، بعد از ۲۳ ماه حضور کرونا، من کرونا گرفتم. اون روز که خونۀ محسن و شمیم بودم. شمیم حالش بد بود. صبح دیروز وقتی خونه بودم حس کردم گلوم درد میکنه. شب خیلی حالم بد شد و عملاً افتادم. به حدی که بیان نخوندم. امروز صبح وقتی ساعت ۶ بیدار شدم که یکم بیان بخونم حس کردم جداً دارم میمیرم. بعد امتحان رفتیم دکتر و تو سِرُم کلی آمپول زد. حالا گلوم داره از درد و سوزش منفجر میشه ولی فکر کنم مسکنها یکم حالم رو بهتر کرده در کل. برای ترم سه کلی تلاش کردم، امّا موقع امتحانتش کرونا گرفتم. عجیب نیست الکساندر؟ کاش حالم زود بهتر بشه. خیلی حوصلۀ بیماری رو ندارم راستش.
-
سلام به الکساندر.
امشب خونه تنهام و دارم سعی میکنم درس بخونم. فردا امتحان زبان شناسیه امّا خیلی براش آماده نیستم. دروغ چرا؟ اصلاً آمادگی ندارم. میخواستم مثلاً گیتار هم بزنم امشب ولی مطمئن نیستم حتّی بتونم درسم رو تموم کنم. فعلاً سردمه، شام برنج با تخم مرغ خوردم. میتونستم از بیرون بگیرم ولی ترجیح دادم پولش رو نگه دارم تو حسابم. بعد کلی فکر کردم به جز پول گیتار برای چی میخوام پول نگه دارم؟ چیزایی که میخوام خیلی کوچیک و ارزونن معمولاً؛ مثل دفتر روانه نویسی، فندک و این حرفها. و بقیه چیزها رو مشخصاً تا ابد هم پولم نمیرسه. مثلاً باید ۱۰ سال پول روی هم بذارم تا بتونم اون آل استار ساقدار مشکی رو بخرم. میتونم البته پولهام رو جمع کنم و بیهقی سه جلدی بخرم ولی خیلی خوشحالم نمیکنه. میتونم برم هودی بخرم ولی خیلی سختمه هودی پوشیدن چون کلاهش روسریم رو خراب میکنه و تو خونه هم نمیپوشم. شاید یه بافتنی مثلاً؟ آخه لباس هم اونقدر خوشحالم نمیکنه. نمیدونم. فعلاً یکم جمع میکنم. برای امتحانها اونقدر که به خودم قول داده بودم نمیخونم و نمیدونم چرا. اون چند روز که رفتم کتابخونه باز بد نخوندم. حالا فردا ۷:۵۰ معرفت قبل امتحان میخواد اینستراکشن آزمون رو بگه تا ۸ که شروع میشه. امیدوارم مثل میان ترمش افتصاح ندم آزمون رو. میدونی چجوری میتونم بد ندم؟ آفرین. درس بخونم. الان میرم درس میخونم. باز خوبه زبان شناسیه و من شیفتۀ مطالبشم. بیان فردا رو چه کنم؟ عیدگاه اونقدر شل و ول درسش داده که حتی حوصله نداشتم تو فرجه بهش نگاه کنم. یه کاریش میکنم حالا. خدا بزرگه. سردمههاا! با اینکه بافتنی پوشیدم. نمیدونم. نمیدونم. نمیدونم. دل تو دلم نیست برای پنج شنبۀ هفتۀ بعد. کاش ولی این ۱۰ تا آزمون باقی مانده رو خوب بدم. دوست دارم معدلم خوب شه. کی دوست نداره؟ همین فکر کنم. میرم سراغ پیشنویس نویسی پست اتمام ترم سه. به سلامتی ما که ترم سه رو داریم میگذرونیم. نه الکساندر؟
-
-ببین کی برگشته!
- I love the light in your eyes and the dark in your heart. We know we're classic together like Egyptian gold.
-خبر که فراوانه الکساندر. امّا خیلی حوصلۀ زیاد نوشتن ندارم. فردا باید زود بیدار شم تا برسم زبانشناسی بخونم، برای TTC تمرین کنم و چندتا قصیدۀ ناصر خرسه بخونم. کاش کتابخونه باز بود.
این عکس رو تو کتابخونه گرفتم. نگفتم از کتابخونه؟ یه جای کوچیک و مرتب. و البته پیتوسهایی که بالا سرمه(رندوم دی انشالله!).:) خیلی فضاش خوبه. پر از گیاهه و صاف وسط خورشیده. وسط خورشید دقیقاً(از لحاظ نور دیگه.). اونقدر سرد نیست که از دست برم (اشاره به حسینیه ارشاد کردم؟) و اونقدر گرم نیست که خوابم بگیره. مایکروویو و یخچال داره. همۀ کتابهاش همه بهم ریختهست. کنار کتابهای سیاسی پر کتابهای روانشناسی بود.:) حالا این عکس؟ این روی میز کناریم بود.(همه گروههای دوستی هم خدا رو شکر سه تفنگدارن.) میگم حیف دختری که این رو نوشته. عالیه که هدفت رو بذاری جلوت و براش تلاش کنی. نمیدونم اون دختر به آرزوش رسیده یا نه امّا دلم برای بچههای تجربی کلاً میسوزه. خیلی درگیر میشن و سالم بیرون نمیان از تحصیل. نمیدونم چقدر لذت میبرن و اینها(احتمالاً لذتشون هم زیاده.) امّا رشتهشون خیلی از هنر دوره. من و هنر و تاریخ و ادبیات در هم بافته شدیم. من تمام کارم لطافت داره امّا برای اونها اینطور نیست. روحشون زخمی نمیشه؟ نمیدونم. یکم درکشون برام عجیبه. و سختتر از اون بچههای ۱۸ سالهاین که به فشار اجتماعی خودشون رو علاقهمند به پزشکی نشون میدن و خودشون کم کم باورشون میشه و تو اوان شصت سالگی حسرت جوونیشون رو میخورن. حسرت روزهایی که میتونست وقف چیزهای دیگه شه. لعنت به فشار اجتماعی! لعنت!
-خب سخنرانیم تموم شد. به خستگی خودم میرسم. خیلی خسته نشدم ولی به خاطر اینه که کم درس میخونم. روز مرجع کتابش رو تموم نکردم. روز بدیع درس نخوندم. روز بیهقی خواستم بدیع(بیان آقا. بیان.) بخونم که نخوندم. حالا برای این سه تا باید شب امتحانی پیش برم. لیست کارهام هم زیاده امّا اونهایی که برنامهام براشون هیچ جایی نداره: ۱)شاعران تاریخ ادب ۲)کتاب مرجع ۳)تایپ خلاصههای سین. ۴)خلاصۀ کتابهای صفای۱. و هیچ کار دیگهای نمیرسم انجام بدم. بعد دو هفته دیروز گیتار زدم امروز خیلی بد اجرا کردم ولی مهم نیست. وقت ندارم ناراحت اون بشم. هفتۀ دیگه انشالله بهتر اجرا میکنم. یه کاریش میکنم. انتهای برنامه ریزی رو درآوردم با این کارهام. یه سری چیزا از دست آدم در میره دیگه. چه کنم؟ وسواسی!
-میخوام برم بخوابم که فردا زود بیدار شم. شبت بهخیر الکساندر.
-
این آدم برای جلب توجه ۹۰ درصد مواقع خودش رو ناراحت جلوه میده. این رفتار سمی رو چند وقت پیش داشتم. اذیت میشم از این بیمنطقی. اَه!
-
این شبها یهو خیلی استرس میگیرم. گریهام میگیره، گاهی پنیک میکنم و نمیتونم نفس بکشم. کارهام میمونه و اذیت میشم. امشب هم اذیت بودم. از صبح نمیدونم چرا مامان و بابا به محسن و شمیم گفتن بیان که انبار رو بریزیم بیرون و مرتب کنیم. بله ممنونم از همه. الان که بهتر شدم و دارم اینهارو مینویسم بازهم نفسم کمی بند میاد و استرس میگیرم. نمیتونستم من تو اتاقم بنشینم و اونها کار بکنن. مجبور شدم برم پایین و وقتی رفتن ساعت ۵ بود. من هم تا ۷ خوابم برد چون خیلی خسته بودم. تازه ساعت ۹ بود که تونستم کارهام رو شروع کنم. گیتار زدن و تکلیف فرانسه رو خط زدم و گفتم فردا انجام میدم. سؤالات اقتصاد رو طراحی کردم و گزینه دو هی سؤالهای قبلی رو بهم میداد و اونجا گریهام گرفت. حتّی به این نتیجه رسیدم اینها که با من قرارداد ندارن، از فردا نمیرم. بعد گفتم باید آروم باشم. سؤالات رو تمرین نکردم چون نمیخوام تحلیلشون بکنم. پاسخنامه میدم به بچهها و انشالله قاضی زود میاد. گفتم خب میرم سراغ تاریخ اساطیری ایران. ۲ صفحه خوندم و دیدم تا یه کار مونده نمیتونم روی این تمرکز کنم. یکم برای TTC خوندم ولی خیلی استرس داشتم. دوباره گریهام گرفت. نمیتونستم کاری انجام بدم. نفسم بالا نمیومد و صدای تلوزیون و حتی صدای بابا اعصابم رو بهم میریخت. کتاب رو بستم. نمیتونستم و لزومی هم نداره. فردا انجام میدم. فوقش انجام نمیدم. ریسههام رو روشن کردم، آهنگ گذاشتم و با تو رقصیدم. من چقدر درونگرا شدم، خدای من! یکم بهتر شدم. بعد با الف و سین چت کردم. حتّی بهتر شدم. به کتاب «ناخودآکاه جمعی و آرکی تایپ» عزیزم که قراره چند روز دیگه بهم بپیونده فکر کردم. الان بهترم. خیلی بهترم. روزانهام رو که نوشتم میخوابم. امّا انشالله فردا بهتر درس میخونم. فردا به کارهام میرسم. میخوام حتماً از ترم بعد جمعهها رو به خودم اختصاص بدم. به شعر نو خوندن، به اسطوره خوندن، به رمان خوندن، به ورزش کردن، به بیرون رفتن. مونا این ترم تلاش کرد امّا خودش رو یادش رفت. اشکال نداره. دست خودم نبودو به قول ح. اینها نقاط ضعف نیست، نقاط بهبود پذیره. آتنا خیلی هم عالیه امّا ب خودم زمان میدم و خودم رو بهتر میکنم. امشب استرس داشتم و اوّلش حواسم نبود بعد دانشمندم رو بیارم وسط. از خودم به زور کار کشیدم درحالیکه لزومی نداشت. از دفعۀ بعد حواسم رو جمع میکنم که یک سری روزها از قبل کارهام رو حذف کنم تا با فراغ بال کارهای دیگه رو انجام بدم. اشکالی نداره. درست میشه. خیلی چیزها درست میشه. نه الکساندر؟
-
با ح. و ط. صحبت طولانی داشتم. هیچ وقت اینقدر مشتاق یاد گرفتن نبودم. کاش زمانهای طولانی در اختیار داشتم. . کتابهای زیاد. میتونم سالها دربارۀ اسطورهها بخونم و خسته نشم. شروع میکنم. حتماً شروع میکنم. اگر لازم باشه تغییر رشته میدم. کم پیش اومده اینطور برای موضوعی قلبم به تپش بیوفته.
-
هر وقت میخوام ببینمش ۱۰۰ ساعت جلو آینه وایمیسم. بعد خودم رو لعنت میکنم که چرا اینقدر وقتم رو تلف میکنم؟ من که در حالت همیشه به تیپم اهمیت زیادی نمیدم.
-
From childhood's hour I have not been
As others were—I have not seen
As others saw—I could not bring
My passions from a common spring—
From the same source I have not taken
My sorrow—I could not awaken
My heart to joy at the same tone—
And all I lov'd—I lov'd alone—
Then—in my childhood—in the dawn
Of a most stormy life—was drawn
From ev'ry depth of good and ill
The mystery which binds me still—
From the torrent, or the fountain—
From the red cliff of the mountain—
From the sun that 'round me roll'd
In its autumn tint of gold—
From the lightning in the sky
As it pass'd me flying by—
From the thunder, and the storm—
And the cloud that took the form
(When the rest of Heaven was blue)
Of a demon in my view—
Edgar Allan Poe
از زمان خردسالی من همتای دیگران نبودم
و همانند دیگران ندیدهام.
و نمیتوانستم از بهار دیگران به شوق بیایم
و اندوهم را از آن نگرفتهام.
و نمیتوانستم قلبم را به روی لذتِ از نوایی یکسان باز کنم.
و هر آنچه دوست داشتهام، تنها دوست داشتهام.
سپس در کودکیم در سپیدهدم یک زندگی متلاطم،
معمایی از ژرفای هر آنچه خوب و بد است پدیدار شد.
معمایی که همچنان من را مشغول میکند.
از سیل،
از ابشار،
از صخرۀ سرخ کوه،
از خورشیدی که با رنگ پاییزی طلاییش به دورم میگشت،
از رعد آسمان هنگامی که همگام با پرواز بر جوارم میگذشت،
از تندر و طوفان
و از ابری که در نظرم به شیطانی میماند.
(هنگامی که بقیۀ آسمان آبی بود.)
ادگار الن پو
-
نمیدونم دقیق میخوام چی بنویسم امّا دلم برای نوشتن تنگ میشه. نوشتن تو اینجا، پشت لپتاپ. یکمی انگار دارم با نگرامیهام کنار میام ولی ذهنم دیگه نگرانی جدید جذب نمیکنه. مامان امروز دکتر بود ولی وقتی اومدن و گردنش درد میکرد انگاری انگشتش درد بکنه، کم اهمیت دادم. منِ تو زمان دیگه احتمالاً بیشتر فکر و خیال بکنه. این دو سه هفته بگذره ببینم دور و برم چه خبره. یکم تو جو هری پاتر هم رفتم دوباره و نمیدونم به خاطر «بازگشت به هاگوارتز»ـه یا زمان امتحانها. سین. هم گفت جنگ ستارگان ببینیم حالا که امتحانها داره شروع میشه. مثل دفعه قبل که گات دیدیم. دقیقاً وقتی این حرف رو زد که سر کلاس عربی من داشتم خیزش اسکای واکر میدیدم. «شبهای روشن» رو هم تمام کردم.کتاب قشنگی بود. نمیتونم بگم خیلی عالی بود امّا قشنگ بود. میخوام فیلمش رو هم ببینم. بعداً. میخواستم فردا برم کتابخونه امّا کتابخونه بستهست. مجبورم تو خونه درس بخونم. سخته کمی. یه کاریش میکنم. آره. همین. میرم بخوابم. شبت بهخیر الکساندر.
-
Always
بازگشت به هاگوارتز رو دیدم و نمیتونم اشکهام رو کنترل کنم. مینویسم دربارهش.
-
یه وقتها به دنیای بدون مایکروسافت، ادوبی و شاهنامه فکر میکنم الکساندر. اصلاً ارزش نداره به خدا.
-
این هم از چلهٔ شاهنامهخوانی.
(ز دل زنگ و از روی آژنگ و ژنگ...-...ز دفتر همیدون به گفتار خویش)
-
We can do anything if we put our minds to it
Take your whole life then you put a line through it
My love is yours if you're willing to take it
Give me your heart 'cause I ain't gonna break it
-Halsey, Khalid
امشب از اون شبهاست که دارم بهت فکر میکنم و کمی دلم برات تنگ شده. حداقلش دیگه با خودم جنگ ندارم. راحت به یادتم، فقط کمی.
-
If you came to me with a face I have not seen, with a voice I have never heard, I would still know you. Even if centuries separated us, I would still feel you. Somewhere between the sand and the stardust, through every collapse and creation, there is a pulse that echoes of you and I. When we leave this world, we give up all our possessions and our memories, love is the only thing we take with us. It is all we carry from one life to the next.
LANG LEAV
-
اگه این مرتیکه آزادیان جواب میداد راحتتر میشد این تکلیف رو انجام داد. خب لامذهب، ضربت تو فرهنگها نیست. باید کل مدخل ضرب رو بیارم؟ نمیگم نمیآرم. میگم بهم بگو چه غلطی بکنم. مونا به خدا احمقی یه نصف واحد دیگه با آزادیان برداری.
-
و بالاخره جرئت میکنم و از آن روز مینویسم.
پیش بقیه ایستاده بودم و باهم میخندیدیم، درست مانند همیشه. همۀ دوستان همین کار را میکنند، نه؟ حالم نسبتاً خوب بود و باهم به ادامۀ زندگی نشریۀ کوچکمان فکر میکردیم که ناگهان صدایی عیشمان را تیره کرد. دستم را در جیبم فرو بردم و نامت را با همان شکوهی که در قلبم دارد روی صفحۀ تلفن دیدم. تو کجا و ناگهانی تماس گرفتن با منت کجا؟ امّا انبوه اضطراب و تشویشی که در آن چند ثانیۀ دیدن اسمت تا جواب دادن به درخواست صحبتت با من در مقایسه با بعد آن چقدر ناچیز بود. سرم را بالا آوردم که به دوستانم خبر بدهم. که بگویم این من دیگر چیزی ازش باقی نمانده. همه را وقف این طلب صحبتت با من کرده بودم و حق بود اگر همانجا میمردم. کمی از جمع دور شدم و دستم را روی دکمۀ پاسخ کشیدم و تو آمدی. با صدای بلندت سلامی کردی و صبر نکردی جوابت را بدهم. تند و تند ماجراهای روزت را برایم گفتی -و چه خوب است که تو ماجراهای آن روزت را به من گفتی.- و ناگهان برای گفتن نتیجۀ نهایی چند ثانیه متوقف شدی. من که از لحن صدایت میدانستم نتیجه چه بوده به قلب ناچارم اجازه دادم در خلأ بماند. که شاید، شاید، شاید این خودخواهیم پیروز شود و خبر آن باشد که من میخواهم. و این دوراهی آنچه خودم میخواهم با آنچه تو میخواهی(که صد البته همان خواست من است.) بارها من را به دیوانه شدن نزدیک کرده. بعد از آن چند ثانیه انتظار چند ساله، خبرت را گفتی. خبر دست اولت را که نمیدانستم از این همه شیرینیات که با شنیدن خبرت خواستهای برای من بگوییش همانجا بنشینم و در زمین آب شوم یا از تلخیش برای این من، خودم را به نابودی بکشانم. آدمکهای دلم نمیدانستند چه باید بکنند. اصلاً نمیدانم چطور آن مکالمه را تمام کردم. آیا از تو خداحافظی کردم؟ آیا متوجه شدی چقدر وا رفتم؟ خدا نکناد. گوشی را در دستم نگه داشتم. پای برگشتن به جمعمان را نداشتم. همانجا ایستادم و سرم را رو به آسمان کردم، همانجایی که آخر هفته قرار بود بر فرازش بروی که بروی. اشکهایم را آن پشت نگاه داشتم. من آدم اشک و آه در جمع نیستم و فکر میکنم تو این را بارها به چشم دیده باشی. ایستادم و پا به پا کردم. چه میکردم حالا؟ من که میدانستم. لعنت بر دل من که میدانستم و قبل از رفتنت در نبودت سوگواریها کرده بودم. من که میدانستم تصورات من خاطره نخواهند شد. چه کنم؟ روحم برایت درد میکند. دلم میرود که کمی تو را ببینم و حالا داشتی میرفتی. سوار بر پرندۀ آهنین میرفتی شهر آرزوهایت. آنجا که اقیانوسی میان من و تو فاصله میاندازد.(و تو همیشه با من اقیانوسی فاصله داشتهای.) از تعللم دوستانم به کنارم میآیند. «چه شد؟» هیچ نشد. تو رفتی. تو رفتی. خواستند در آغوشم بکشند، خواستند همدردی کنند. نمیخواستم. عذری گذاشتم وسط مکالمه و بقیه راه راه پیاده رفتم. موسیقی گوش نکردم، نمیتوانستم. تحمل احساسات ضد و نقیض بیشتری نداشتم. میمردم اگر خبر دیگری به من میرسید. از آن روز گذشته. به حدی که بتوانم دوباره بنویسمش. حالا تو واقعاً رفتهای با همۀ تو امّا دردهایی که از تو به من میرسد مانده.
-
میخوام یکم نگرانیهام رو بنویسم چون تو مغزم دارن بهم پیچ میخورن.
-همین الان به رضایی ایمیل دادم:
«بنده از دانشجویان دو وجهی رشتۀ زبان و ادبیات انگلیسی هستم. برای من مشکلی در واحدها رخ داده و بسیار ممنون میشم کمک بکنید.
متاسفانه ترم گذشته واحدی که برای دانشجویان دو وجهی ارائه شد «درآمدی بر ادبیات انگلیسی1» بود که بعد از بازۀ انتخاب واحد از لیست به کلی حذف شد و به جای آن در دورۀ ترمیم واحد «کلیات زبانشناسی1» اضافه شد. همانطور که مستحضرید گروه دوم واحدهای دو وجهی این رشته با درآمدی بر ادبیات 1 آغاز میشود و بعد از آن رمان قرن 20 و الی آخر است. چون واحد درآمدی بر ادبیات 1 آنطور که به من خبر داده اند تنها در ترم های فرد ارائه میشه بنده اگر تا ترم پنجم صبر کنم تا این واحد را بخوانم به علت ازدیاد واحدهای بعد از آن که پیش نیاز همه شان درآمدی بر ادبیات است (با توجه به اینکه حالا من در ترم سوم دانشگاه هستم) باید تا ترم نه در دانشگاه بمانم و ممکن است به من سنوات تعلق بگیرد، نتوانم همزمان با هم دوره ای های خودم کنکور بدهم، در فرآیند پذیرش از دانشگاه های دیگر اختلال حاصل میشود و... . بنده از شما تقاضا داشتم اگر ممکن است من با استثنائی بتوانم اگر واحد رمان قرن 20 در این ترم ارائه شد آن را بخوانم و در لیست من باشد و بعد از آن درآمدی بر ادبیات 1 را پاس بکنم تا به سالهای تحصیل من اضافه نشود و همچنان بتوانم از اطلاعات خوبی که این رشته تا به حال به من داده کمال استفاده را ببرم. از لطف شما متشکرم. روز خوبی داشته باشید.»
حقیق گفت خیلی روی پیش نیازها حساسن و واقعاً تیری در تاریکی زدم امّا تصور اینکه نه ترم تو این دانشگاه بمونم برام مرگه. شاید هم دارم بزرگش میکنم. خب اگر نه ترم اینجا بمونم یعنی بهمن 1403 فارغ التحصیل میشم امّا اگر میخواستم طبق برنامۀ خیالیم پیش برم باید بهمن 1402 فارغ التحصیل میشدم. نمیدونم اگر حضوری شه نظرم فرق میکنه یا نه امّا حاضر نیستم انصراف بدم از انگلیسی چون واحدهایی که برام حذف شده به جز مسعود سعد سلمان همشون آشغال به تمام معنان. کلاسهای مسعود سعد رو هم شرکت میکنم. تازه این ترم نگارش با امامی ارئه شده و چهارشنبهست پس میتونم اون رو هم مهمان بشم. آیا دارم مسئله رو تو ذهنم بزرگ میکنم؟ بعد دانشمندم لطفاً حاضر شو و یه خبری بده.
-شنبه با بچهها کلاس گلستان دارم و کمی برای اون هم استرس دارم. نه خیلی.
-همهش میترسم کلیات زبان شناسی رو پاس نکنم. یا نمرهام خیلی کم شه. واقعاً توانایی اینو ندارم. کاش الان ۱۰ بهمن شه. انتخاب واحد کردم و منتظر سین. ام که بیاد تهران و باهاش خوش بگذرونیم با الف. و بریم بیرون. یک هفته استراحت میکنم. استراحت محض.
-یکم برای شش تا واحدی که با آزادیان دارم هم میترسم. با اینکه همه چیز رو از قبل نوشتم میترسم نتونم خوب امتحان رو بدم. آزادیان هم گفت میخاود تاریخ امتحان رو عوض کنه ولی جداً از روی جنازۀ من رد شه.
-من استرس دارم. استرس زیاد. در حدی که حس میکنم مغزم نمیکشه. ممکنه منفجر شه.
-
حالا ساعت سه و پنجاه و یک دقیقۀ صبح اوّل دی شده امّا این هم از پاییز هزار و چهارصد که من نفهمیدم چی شد که گذشت. اصلاً یادم نمیاد کی شروع شده. فقط میدونم گذشته و طولانی به نظر میاد. غرق زمان و روزمره شدم الکساندر و این هم اذیتم میکنه هم اذیتم نمیکنه و برعکس خوشحالم میکنه. نمیدونم تا کی قراره «حالا این رو بگذرون تا به اون چیز خوبه بتونی برسی.» زندگی کنم و یکمی خستهام از این حال ولی نمیتونم نادیدهاش بگیرم. فال امشبم این بود:
شنیدهام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتیست که از روزگار هجران گفت
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هر چه گفت برید صبا پریشان گفت
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت
من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت
غم کهن به می سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلی این است پیر دهقان گفت
گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که این زال ترک دستان گفت
مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت
که گفت حافظ از اندیشه تو آمد باز
من این نگفتهام آن کس که گفت بهتان گفت
شاید هم راست میگه.
-
پسرخالهام موهاش رو نه تنها بلند کرده، امشب خط چشم هم کشیده. فکر نمیکردم یه روز به کازینم افتخار کنم.
-
دلم برای نوشتن تنگ شده و امشب یکم مودم خوبه. دیشب که تا ساعت سه صبح تو یوتیوب بودم و مجبور شدم تا ظهر بخوابم. کلاس رو شرکت نکردم ولی خیلی هم از خودم عصبانی نشدم. اون چند ساعت نیاز بود که بیدار باشم. که یکم علافی کنم. اشکالی نداره.
کار خاصی نمیکنم. Valse گذاشتم و ریسهام روشنه. بعد اینکه روزانه نوشتم اینجا و تو دفتر میخوام شبهای روشن بخونم. فردا هم پنج دقیقه به کلاس هشت صبح انقلابم بیدار میشم و احتمالاً دوباره بخوابم سر کلاس. فردا خیلی سرم شلوغ نیست. شنبه هم میخوام از صبح تا شب پیش بچهها باشم پس فکر کنم برسم یکم درس بخونم. راز رویین تنی رو میخوام با خودم ببرم. باید لپتاپ و آیپد هم ببرم.امّا از کتاب مرجع، «از صبا تا نیما» و یادداشتهای خالقی عکس میگیرم که فقط یه شاهنامه با خودم ببرم و راز رویین تنی. باید از ناصر خسرو هم عکس بگیرم. شاید عکس صفحههایی که میخوام تست طراحی کنم هم بفرستم موبایلم که الکی دیگه آیپد رو نبرم مدرسه. فیدیبو رو هم روی موبایلم نصب میکنم که اگر حوصلم سر رفت کتاب بخونم. آخ باید برای کلاسم، گلستان رو هم ببرم. تا الان شده سه تا کتاب. یکیش که دفتر پنجم شاهنامه باشه خیلی بزرگه و باید کیف بزرگم رو ببرم به خاطرش. فردا هم شب خونه خالهایم. برنامۀ ز. و ل. رو ریختم و برنامۀ ل. یکم قاطی پاتی دراومد. شاید درستش کردم. شاید. فکر نکنم. داره بارون میاد و هوا فردا صبح قراره خیلی خوب باشه امّا من قرار نیست برم بیرون.:( برنامهای هم برای بیرون رفتن ندارم احتمالاً تا هفت بهمن. ترم سه تموم شه که هیچی، ترم چهارم تموم شه همه رو با استراحتهای روحیم میکشم. میخوام روزی ده صفحه شاهنامه بخش تاریخی بخونم، پهلوی یاد بگیرم، فرانسویم رو تقویت کنم، ورزش کنم و اینها. انشالله. فقط خدا کنه آموزش زبانها اون کاری که میخوام رو برام انجام بده.
-
اوضاع اقتصادی داره اذیتم میکنه. امروز مجبور شدم برای کلاس تی تی سی از بابا یه مقدار زیادی پول بگیرم درحالیکه چهل درصد از مبلغ رو هم خودم پرداخت کردم. و هربار که مجبور میشم از بابا بیشتر از ماهیانهام پول بگیرم خیلی ناراحت میشم و هی میگم: «دخترو تو چرا اینقدر خرج داری؟» و من نسبت به آدمهایی که اطرافم هستن(دانشگاه نه) خیلی خیلی کم خرجم. من واقعاً خرید آنچنانی ندارم مگر اینکه مامان زورم کنه. این دفعه پولهام رو جمع کردم که پول فرانسه و گیتار رو خودم بدم. حالا که تراپی نمیرم فکر کردم دستم باز تره. من حتی پول تراپی رو هم خودم میدادم. امّا دستم بازتر نبود چون فرانسه گرون شد و من واقعاً لب به لب پول جمع کرده بودم. حالا مبلغی که باید برای فرانسۀ ترم بعد و گیتار جمع کنم رو نوشتم. گیتار چون میوفته سال بعد گرونتره و فرانسه رو نمیدونم. واقعاً توانایی ندارم دیگه اینقدر فکر کنم. هیچ خرج اضافهای نمیکنم و هر هزارسال یکبار دوستهام رو میبینم. اسنپ هم نمیگیرم وگرنه خیلی خیلی وضعم خرابتر بود. باید بیشتر کار کنم. مه. که پول پوسترها و تستهارو بده همرو نگه میدارم. گور بابای بیهقی سه جلدی خطیب رهبر. قضاتی هم گفته بعد کریسمس میتونم تدریس کنم و پول اون هم میاد. امّا از سال بعد دیگه مدرسه نیستم و این اقعاً من رو میترسونه. حقوق کمشون بخوره تو سرشون امّا به هرحال پوله. ولی نمیتونم اونجا رو تحمل کنم. جدی نمیتونم. امروز هم معلم گیتار گفت سیمهای تست گیتارم دیگه خراب شده و من واقعاً نمیتونم برای اون هم برنامه بریزم. دیگه تو خونه بنشینم و هیچ کاری هم نکنم اونقدر نمیتونم تا آخر سال جمع کنم. و جداً مقصر میدونم حکومت رو. تموم جوونیم داره به همین فکر میگذره. البته ترسی ندارم از گفتن اینکه من اونقدر پول ندارم. قبلاً وقتی مدرسه میرفتم باید اون فضای سمی رو تحمل میکردم. جایی که کار عادی و روزانۀ بچهها شوآف بود. از سفرهاشون، از لباسهاشون، از وسایل الکترونیکیشون و هزار هزار چیز دیگه. الان میدونم کمی مستقلم و خودم دارم زحمتش رو میکشم و خوشحالم که مثل دوستهای قبلیام اونطور آویزون بابام نیستم. و فضای خارج مدرسه خیلی متعادلتره. آدمها تو دنیای واقعی زندگی میکنن. جایی که باید اجاره خونه داد و از خوشیها زد. این فضا برای من خیلی بهتره. جایی که آدمها با این چیزا ارزشبندی نمیشن. مشکل مدرسههای غیرانتفاعی مذهبی هم همینه دیگه. حالا آدمها مسافرت آنچنانی نمیرن و لباسهای زیادی ندارن امّا بلدن چطوری برای نثر قشنگ آرین پور تو کتاب از صبا تا نیما ذوق کنن.
-
این آخوند احمق دارد زر مفت میزند امّا من دارم دلیل بریک آپ بنجی و هورهه رو میخونم.:)))
-
امروز صبح وقتی خواستم آلارمم رو خاموش کنم، تو لیست آلارمهام یه دونه بود برای شش و پنجاه و پنج دقیقۀ دوشنبه، بدون نام. امروز دوشنبه بود و اولش یادم نیوفتاد چرا اون آلارم رو گذاشتم. رفتم و نوشتههای روزهای پیشم رو خوندم و چیزی دستگیرم نشد. میدونستم چیز مهمی بوده وگرنه براش آلارم نمیذاشتم. ذهنم رو درگیر کرد و نمیتونستم سر کلاس گوش بدم یا پوستر مه. رو درست کنم. از الف. و سین. پرسیدم و اونا نمیدونستن. از ح. هم پرسیدم. دفتر برنامه ریزی رو چک کردم. بعد تمام آدمهایی که باهاشون تو پی وی صحبت کرده بودم رو از نگاه گذروندم مبادا با اونها جلسه گذاشته باشم. هیچی به هیچی. یه لیست نوشتم از کارهام: یک) فرانسه، دو) حلقۀ بیهقی، سه) کارهای المپیاد، چهار) کارهای مدرسه، پنج) کارهای انجمن، شش) صحبت با قضاتی. هیچ کدوم نبودن و همه رو ضربدر زدم. اعصابم خیلی خرد شده بود. نمیتونستم بیرونش کنم. یعنی یه برنامهای هفت شب دوشنبه ریختم و یادم نمیاد؟ به حافظهام لعنت فرستادم و گفتم به درک. اگر مهم باشه ساعت هفت یکی بهم پیام میده و یادآوری میکنه. ساعت هفت شد و هیچ خبری نبود. دیگه فراموشش کردم. حداقل نذاشتم اعصابم بیشتر بهم ریخته بمونه. باید کارهای دیگه رو انجام میدادم. ساعت هشت و نیم شب بود که رفتم تو سیو مسیج تلگرام تا یه چیزی رو(نمیدونم چی.) چک بکنم و آخرین پیام یه لینک اسکای روم بود. «وی روم. لیترچر». بله؟ و یادم افتاد. ساعت هفت شب سیاوش گودرزی و جواد بشری تو اسکای روم یه وبینار داشتن و من برای اون آلارم گذاشته بودم. آره به وبینار نرسیدم و یه سخنرانی مهم رو از دست دادم امّا وقتی یادم افتاد انگار یه آدمک که تو دلم وایساده بود، نشست و دلم قرار گرفت. درست مثل حسی که دوازده شهریور وقتی بالاخره اون آهنگی که تهش میگه: Give me something sweet رو پیدا کردم بعد از اینکه بارها سرم رو به تخت کوبیده بودم و یادم نمیومد چیه که داره تو ذهنم پخش میشه. یا وقتی دوم آبان صد سال تنهایی رو توی دفتر مظفری پیدا کردم و میخواستم بنشینم و کمی گریه کنم از بس گم شدنش برای مغزم سخت بود.
-
HOME, SWEET HOME
این جمله رو بلند بلند میگم چون وقتی بالاخره رسیدیم خونه میخواستم گریه کنم. دلم برای اتاقم تنگ شده بود. البته واقعاً نیاز بود که کمی دور شم و باید بگم خوش هم گذشت. همیشه OTRAها خوش میگذرن. چندتا صحنۀ خاطرهانگیز:
-خیلی فیک رفتیم بیمارستان که نسخه بگیریم و جدی فشار خونش رو تو تریاژ گرفتن.:))))))
-دیگه تو ترافیک مغزم جواب نمیداد و ذهنمون جاهایی میرفت که هیچ وقت خدا کنه دیگه نره.:) «این مینی بوسی که داری میری زیرش رو میبینی؟»
-«الان خرید داری؟ خودش پنج دقیقه بعد: چهار دست لباس جدید تو دستش.»
-مزۀ پاستا و پپرونی اونقدر خوب بود که اشک تو چشمام جمع شد. خدای من!
-«اگر ماشین رو روشن کنم میخوریم به ماشین جلویی؟» «هرچی بشه جلو نمیره. اینجا سرپایینیه.» با بکگراند پرتقال من.:))))
-من اگر تو اون کاخ زندگی میکردم همرو میکشتم. جدی. احساس قدرت بهم دست داده بود.
-مه. بهم زنگ زد و صداهای بکگراندم: «تریاکها رو بده.» «تنصدبزذلیشتتشتس». مجبورم شدم بهش بگم نمیتونم باهاش صحبت کنم. تا حالا هم پیامم رو سین نزده. گفت خودش تو تعطیلات کار نمیکنه و احتمالاً فکر کرده من هم کار نمیکنم.
-باغ بامبو اونقدر زیبا بود که میتونستم سالها همونجا بشینم. نور کم بود. یک جای دیگه هم نور کم بود. وقتی از بین صخرهها رد شدیم و انگار پنج ساعت خط زمان اونجا جلوتر بود. حال مخوف و سرد.
-قراربود امروز بارون بیاد ولی از بهار تابستونتر بود.(بر اساس جوک «بهاره رهنما از بهنوش بختیاری رامبد جوانتره» که واقعاً تو تهران اونقدر خندهدار نیست.:))
آلبوم را بعداً آپلود میکنم چون بلاگ الان میگه: «نوچ».
-
شونهام درد میگیره وقتی یه چیزی بلند میکنم و طبق نظر اینترنت هر آن ممکنه دستم بیوفته.
-
اون روز وقتی از ایستگاه بهارستان تا بهشتی من و ح. ته مترو رو زمین نشسته بودیم و من یکی از بدتری جملاتی که بهم گفته شده («اگر قراره کاری کنه بهمون خوش نگذره اصلاً نیا.») رو بهش گفتم بیشتر به اون حرف فکر کردم. فکر کردم و دیدم من بعد از اون رابطه نصفه و نیمهای که داشتم خیلی فرق کردم. اون باعث شد من احساس نیاز کنم به تراپی. این یکی از مهمترین قدمهای زندگی من بود. شاید چند جلسۀ اوّل بود که موضوعش برام نسبتاً حل شده بود امّا موضوعاتی شروع شد که اگر سراغش نمیرفتم فاجعهاش رو سالها بعد نشون میداد. اون باعث شد تنهاییم رو بیشتر بشناسم و با خودم راحت باشم. اون روزها و ماهها کاری کرد حس کنم نخواستنیام و آدمها نباید بفهمند اگر کسی با من در ارتباطه پس باعث شد دوران طولانی منزوی شم و گوشهگیری کنم. با این که به صورت عجیبی نمودار درونگرایی/برونگرایی من خلاف چیزی که بهم ارث رسیده تغییر کرد و هستۀ بیارزشی کودکیم به شدت تحریک شد امّا من بالاخره بعد هجده سال با خودم وقت گذرونده بودم و حالا که اینجا نشستم هنوز هم بهترین قسمت روزم، وقتیه که خودم با خودم نشستم، مینویسم، فکر میکنم، میخندم، گریه میکنم و هزار هزار اتفاق انسانی دیگه. همهاش پیش خودم. اون باعث شد بفهمم من همیشه ایدۀ آدمها رو دوست دارم نه خودشون رو. همین حقیقت راه گرفت به این حقیقت بزرگتر که من با عقل یه آدم نوزده ساله هنوز نوجوونم و بیثباتیها و ترسهام برای اینه که اطرافیانم حالا جوان شدن و من نه. این یعنی فعلاً خبری از تصمیمهای بزرگ نیست و احتمالاً تا بیست و خوردهای سالگیم نوجوون بمونم. اون من رو با نوشتن هم آشتی داد. اونقدر تصورش و خودش دور بودن که من مدام ازش نوشتم. دفترها و وبلاگها که براش پر شد بسیاره. و بعد از اون هیچ چیز قطع نشد. من نوشتم و نوشتم و نوشتم و این خلأ رو پر کرد. حالا حرفهام رو میزنم. تمامش رو و چیزهای کمی برای فکر و خیال میمونه. مطمئنم بیشتر از این حرفها بهم لطف کرده. با تمام اشتباهاتش باعث چیزهای جالبی شده. نه الکساندر؟
-
روحم میگه از همه حلقهها و انجمنها که عضوی و کلاسهایی که باید شرکت کنی انصراف بده، تو اتاقت بمون و استراحت روحی کن. کاش میشد.
-
میخوام روزی سه بار شکرگزاری کنم برای اینکه دقیقی فقط ۱۰۰۰ بیت گفته و به داستانهای مهم نرسیده. تصور رستم و اسفندیار به زبان دقیقی اذیتم میکنه.
-
اعضای انجمن: کارگروه آموزش قرار بر این داره که ترمهای مجازی و عملکرد اساتید رو نقد کنه.
امامی: لفت د کال.
:)))))))))))
-
طول ترم سه صدای آزادیان مثل یه موسیقی بکگراند پشت کارهای مفیدم پخش شد.
-
یکی از بزرگترین نیروهایی که من درونم حس میکنم حس مادریست. دیدن بچهها شعفی درقلب من پدید میآورد که با چیزهای کمی همتایی میکند. شاید با دیدن یک بیت عالی در شاهنامه، خواندن یک اصطلاح جالب در بیهقی و اینطور مسائل بتوانم برابری بدهمش. من از بودن با بچهها برای ساعتهای متمادی خسته نمیشوم مگر آنکه کاری داشته باشم. من نیروی مادری را با این سن کم حس میکنم و بچهها قسمت روشنی از زندگی من هستند. همه اینها را گفتم که بگویم با وجود این حس قوی من تصمیم گرفتهام از طرف من قطع نسل اتفاق بیفتد. من به لطف خدا به عنوان یک زن متولد شدم و این یعنی تصمیم ادامه نسل، تمامش، به عهدۀ من است. من میتوانم «مادر» کسی باشم و مادری و فرزندی عمیقترین ارتباط احساسی در زمین است و در این هیچ شکی نیست. مادر تا ابد شخص تکرار نشدنی زندگی فرزند میماند و هیچ چیز نمیتواند این را تغییر بدهد. من زنم و میتوانم در این مبحث مهم تصمیم بگیرم. امّا از قطع نسل منظورم چیست؟ اگر خدا بخواهد و به من فرزندی هدیه کند میخواهم مطمئن بشوم آن فرزند در دورترین و کمترین ارتباط با محل زندگی مادرش، فرهنگ مادرش و جوانی مادرش باشد. من میخواهم فرزندم از ایران، کتابها بخواند و فارسی بداند و عاشق تاریخ ایران باشد درست مانند مادرش امّا کوچکترین ارتباطی با بدبختیها و سیاهیش نداشته باشد. من میخواهم مطمئن بشوم کودکی که از پوست و خون و گوشت من ایجاد میشود از این ورطه برهد و چیزهایی را تجربه کند که خوب باشند، که درست باشند. اگر مسئولیتی برعهدۀ من است باید به نحو احسن انجام شود و کودک من باید از ایران دور باشد. از ایرانی دور باشه. میخواهم فرهنگ و ریشه و تاریخش را بداند امّا دور. «دوری و دوستی؟» و اگر خدا نخواست و من نتوانستم کودکم را برهانم باید چیز دیگری را تجربه کنم. من قطع نسل میکنم و مسئولیت کودک بیپناه یک مادر دیگر را به عهده میگیرم. من واله این ایده هستم که یک روز بتونم خودم را آنقدر رشد بدهم که بتوانم یک انسان دیگر را پرورش بدهم. آن روز من کودک فرد دیگر را میگیرم و فرزند خود میدانمش. ازو مراقبت میکنم و قول میدهم مادری را در حقش تمام کنم. بزرگش میکنم و کاری که شده را به خوبی به پایان میبرم. اگر قرار بر اضافه شدن جمعیت است باید این جمعیت درست بزرگ شود. حقش است که در جایی درست بزرگ شود. آنی که اضافه شده هم حقش است و باید درست بزرگ شود. امّا حداقل میشود وضعیتش را بهتر کرد. میدانی چه میگویم الکساندر؟ البته تمام این متن در زیر جملۀ «اگر خدایم بخواهد.» نوشته میشود و هیچ چیز خارج ارادۀ او نیست.
-
میدونی از کجا فهمیدم که کمی بزرگ شدم الکساندر؟ دیگه mesmerize کسی نمیشم و همین کافیه.
-
هر وقت دوره «من بدبختتر و مبتذلتر و غمگینتر و بیکارترم» تموم شد صدام کن به دنیا برگردم الکساندر.
-
امروز حاج خانم با تمام وجود داره حرصم رو درمیاره. ز. سه سال اشتباهی انسانی خونده و باید تا ابد پای این اشتباهش بمونه. یک نفر که من باشم هم بخواد کمک کنه «تو کسی نیستی که بخوای کمک کنی.». بله. تو رتبهٔ دو رقمی کنکور اوردی نه من. تو داری دو رشته انسانی و زبان باهم میخونی نه من. میگه اول باید به پدر و مادرش خبر بده. ببخشید؟ ۶ سالشه؟ باورم نمیشه به کار کردن تو اینجا تن دادم. جایی که تنها دلخوشیم که بچهها باشن هر روز دعای «بمیرن» براشون میشه. تحمل این آدم منفیگرا و پیر و سنتی خارج از صبر منه. من نمیتونم با همچنین آدمی حتّی یک روز در هفته سر کنم. حاج خانم هرچقدر مهربون باشه هیولای کنکوره. کسی که برای یه آزمون حاضره سالها تراپی و اضطراب رو به بچهها هدیه بده. من نمیتونم. کاش کاری پیدا کنم و از اینجا فرار کنم. دیگه نمیتونم به بچهها با حضور این آدم کمک بکنم. کاش بتونم جور دیگهای کمک حال باشم.
-
خب امروز با الف. و ح. و مه. رفتیم باغ نگارستان. مه. از اون چیزی که تو چت هست درونگراتر و کم حرفتره. قدش هم بلنده. ح. که خب میشناسمش و الف. رو هم دیده بودم و اون هم تو واقعیت درونگراتره. امّا جداً هر سه شخص رو دوستداشتنی میبینم. حتّی ح. که فکر میکردم هیچ وقت باهاش خوب نخواهد شد رابطهام و حالا که این نوع رابطه رو باهاش دارم خیلی آدم جالبیه. امروز راه رفتیم و عکس گرفتیم و خندیدیم و کنار فوارههای میدون بهارستان پیراشکی و چایی خوردیم و به آقای عجیبی که خم شد و بود و دستش رو کرده بود تو آب میخندیدیم. آقای گربه اومد روی پاهام ناگهان و همینطوری به غذام خیره شده بود. نمیترسه؟ و کی فکرش رو میکرد کارت دانشجویی نشون بدیم و مجانی بریم تو؟ انگار یه اکیپ چهار نفره از جینیسها بودیم امّا در اصل ما فقط ادبیاتی هستیم.
این هم شعر امروز چون نمیشه ادبیاتیها بیرون باشن و غزل خوب پیدا نکنن. هم؟
باز فروریخت عشق از در و دیوار من
باز ببرید بند اشتر کین دار من
بار دگر شیر عشق پنجه خونین گشاد
تشنه خون گشت باز این دل سگسار من
باز سر ماه شد نوبت دیوانگی است
آه که سودی نکرد دانش بسیار من
بار دگر فتنه زاد جمره دیگر فتاد
خواب مرا بست باز دلبر بیدار من
صبر مرا خواب برد عقل مرا آب برد
کار مرا یار برد تا چه شود کار من
سلسله عاشقان با تو بگویم که چیست
آنک مسلسل شود طره دلدار من
خیز دگربار خیز خیز که شد رستخیز
مایه صد رستخیز شور دگربار من
گر ز خزان گلستان چون دل عاشق بسوخت
نک رخ آن گلستان گلشن و گلزار من
باغ جهان سوخته باغ دل افروخته
سوخته اسرار باغ ساخته اسرار من
نوبت عشرت رسید ای تن محبوس من
خلعت صحت رسید ای دل بیمار من
پیر خرابات هین از جهت شکر این
رو گرو میبنه خرقه و دستار من
خرقه و دستار چیست این نه ز دون همتی است
جان و جهان جرعهای است از شه خمار من
داد سخن دادمی سوسن آزادمی
لیک ز غیرت گرفت دل ره گفتار من
شکر که آن ماه را هر طرفی مشتری است
نیست ز دلال گفت رونق بازار من
عربده قال نیست حاجت دلال نیست
جعفر طرار نیست جعفر طیار من
-
خب. دیشب صاحب این وبلاگ تا پنج صبح با کمک انرژیزا بیدار موند که بیهقی کتاب مه. رو تحویل بده و تکلیف آزادیان رو کامل کنه. امّا امروز آزادیان گفت حوصله نداره تکالیف رو چک کنه. امّا از اینکه شب رو بیدار موندم ناراحت نیستم. با اینکه آزمون انقلابم رو نمره کم آوردم ولی خب مهم نیست. من از اینکه یه شبهایی مجبور باشم بیدار بمونم خوش میاد. فعلاً دارم تم هری پاتر گوش میدم و بعد نوشتن روزانهام میخوام شاهزاده دو رگه بخونم. ولی کاش میتونستم چندین روز گیتار بزنم بدون نگرانی دانشگاه و کار و... . شاید تابستون واقعاً این دفعه خوب پیش بره چون خیلی وقته منتظرشم. گیتار و پهلوی و فرانسه و بیهقی و شاهنامه و ورزش و کتاب و کتاب و کتاب. اگر خدا بخواهد.
-
یه مونا بود اوّل ترم میگفت: «درس میخونم و رنک میشم.». همین ایشون امتحانهای میان ترمش رو افتضاح داده و منتظره ببینه بقیه ترم چی میشه.:))))))
-
اگر یه روز خدا خواست و پسردار شدم بهش یاد میدم چطور مثل یه دختر خوب رفتار کنه. ولله.
-
I was scared cause for a second it hit my mind if I never move on from you.
-
آزمون زبان شناسی یکی از سختترین اتفاقاتی بود که در طول عمرم برام پیش اومده. چی بود این؟
-
امروز روز خوبی بود و حالم در عمدۀ روز عالی بود. همصحبت خوبی هم داشتم. الحق که بازار هم زیبا بود و دوست داشتم معماریش رو. البته اینطور چسبیدن به فرهنگ عامه بهم حس خیلی خوبی میده. بچههای کار به این حس اضافه نمیکردن و فرهنگ چرخداری. واقعاً جاهایی ترسناک میشد. حالا پاهام خیلی درد میکنه چون 7 کیلومتر راه رفتم و فهمیدم اهمیت چایی چقدر میتونه باشه.
-
بابا ۷ صبح مقدار عسل خوردن روزانهام رو نقد میکنه.
-And I'm like damn. It's 7 AM.
-
من هنوز تو را به یاد میآورم و این عظیمترین مانع من است. باور دارم دلیل آنکه شبهای من در تسخیر توست آن است که سکوت از تو معنا میگیرد و صدای تو در سکوت در اتاق من پژواک میشود. هر موسیقی بیکلامی از تو ساخته شده. توهّم و واقعیت ذهن من همه از تصویر تو نشأت میگیرد. تو بودهای، حالا هستی و تا ابد قسمتی از من خواهی بود حتّی به آن روزگار که فرتوت دنیا شوم و دل کندن از آن را سخت ببینم.
-
-شبهایی که بابا میگرنش میگیره خستهام. نمیخوام درد بکشه. درد نشانی از حیاته امّا دردش زیاده. نمیخوام.
-امروز یکی از سختترین روزهام تو مدرسه بود. پیش دانشگاهی رو بردیم جای اصلیش. به قول شریقی «هرکسی کو دور ماند از اصل خویش...». امّا روز اوّل کلاً باید اسکیپ شه و از روز دوم همه چیز شروع شه. چرا؟ هه سیمهای کامپیوتر از رو بسته شده بود، اینترنت راه نیوفته بود، کیبورد کار نمیکرد، بچهها زیاد بودن و جا کم، حاج خانم از صبح هیچ کاری نمیکرد و فقط پشت تلفن میگفت فلان کار رو کردم و فلان در حالی که جلوم چشمش همۀ اون کارها رو من انجام میدادم. حرص هم خوردم. سه بار تا پایه رفتم و کیبورد اوردم و به هر شش تا پورت یو اس بی وصل کردم و کار نکرد. خانم ز. اومد، یو اس بی رو کرد تو اوّلین پورت و کار کرد. میخواستم کیبورد رو بزنم تو سرم. از اینکه مجبورم با این سیستمهای قدیمی کار کنم خستهام. البته خنده هم داشت. حاج خانم پشت تلفن بود و میگفت: آقای م. و فلانی و فلانی رو یه نیمکت نشستن و من جداً از تصور این که آقای م. بخواد با اون دو تا فلانی پشت یه نیکمت بشینه و درس بده خندم گرفته بود.
-یکی از زیرگروههام، ز.، خیلی با من جوره و من هم دوستش دارم. این پایه میدونن من دایرکشنر بودم و امروز یکیشون اومد خودش رو معرفی کنه (چون بچهها فهمیدن من اسمهاشون رو بلد نیستم.) و دست داد و گفت دایرکشنره. یه نگاه خیلی معنی دار به ز. انداختم چون واقعاً نمیخوام خیلی معلم نباشم. البته واقعاً رعایت میکنم. امروز سر آزمون تو دهن هم نشسته بودن و گفتم: «از من نشنیده بگیرین و بسیار ازتون عذر میخوام که این رو میگم امّا روز کنکور اینقدر به هم نزدیک نیستین پس رعایت بکنید.» بعدش هم هی عذرخواهی کردم. یه جا هم هی حرف میزدن و داشت دیر میشد. یکم صدام رو بلند کردم چون واقعاً صدام نمیرسید و از روی عصبانیت نبود. امّا بعد درجا عذرخواهی کردم و گفتم که چقدر از این کار بدم میاد. شبیه امامی شدم.:)
-همین ز. خیلی خسته بود امروز و یه درسش رو هم نرسید بزنه سر آزمون. تهش که همه رفته بودن از کلاس بیرون عصبانی بود. بغلش کردم. تو برنامهش هم نوشتم: «آخر سرِ تلاش بینتیجه نیست. هیچ وقت نبوده.» و خب آره. واقعاً همینه. و فکر میکنم یه پشتیبان برای همین چیزها باید باشه. برنامه رو که عجالتاً همه مینویسن.
-بالاخره من و ع. همدیگرو دیدیم و فکر میکنم دلم برای دیدنش تنگ شده بود. حرف آنچنان نداشتیم در حدی که یک ساعت کافی بود. نه اینکه کافی باشه، امّا حرفهامون تموم شد. من که خبر خاصی ندارم. اون خبر خاص داشت و گفت و یه جاهایی قلبم گرفت. ولی خوب بود دیدنش. آقای فروشنده هم خیلی مهربان بود امّا سکسیت بود. پیکسل سوپرمن رو به ع. نشون دادم و ع. گفت: «نه. بذار سر جاش.» چون خب دارم عینش رو. آقای فروشنده گفت: «بچه رو ناراحت کردی.» ع. توضیح داد. امّا آقای فروشنده گفت: «شما اخلاقیات پسرونه داری؟» و واقعاً میخواستم دعوا کنم. گفتم: «خیر. من کاملاً دخترم. چه ربطی به اخلاقیان پسرونه داره؟» و خب آقای فروشنده فهمید که اشتباه کرده. خیر مردمان سکسیت! دی سی و مارول برای فقط پسرها ساخته نشده. لاک رو فقط دخترها نمیزنن. موهاتون میشه بلند باشه یا کوتاه. هرجور که بیشتر میپسندین. فقط دختر بچهها عروسک بازی نمیکنن. هزار مثال دیگه. البته این رو هم حذف نمیکنم. ع. گفت: «کی حساب کنه؟» و آقای فروشنده گفت کارتهاتون رو بدین و من شانسی یه دونه انتخاب میکنم. بامزه بود.
-من ممکنه چهل و شش دقیقه تو ترافیک بمونم امّا سی و دو بار Stud گوش میدم و اون داستانی که خودم براش ساختم رو تو ذهنم بیشتر پرورش میدم. تا اون موقعی که یه داستان بینقص بشه. فکر نکنم بخوام داستان رو هیچ وقت از ذهنم بیرون بکشم. جاش همونجا خوبه. جایی که بعداً فراموشم بشه. شاید هم نسخه انگلیسیش رو نوشتم. اینطوری یکم دورتره. برای یکی دیگه هم یکبار نوشتم. دوستش دارم. شاید. بعداً.
-
میدونی شدّت وابستگی احساسیم رو از کجا میفهمم الکساندر؟ اینکه هنوز گاهی بهش فکر میکنم و دلتنگش میشم.
-
کتاب مرجعشناسی ماهیار فهرست کتابهاییه که خودشون فهرست یهسری کتاب دیگهن. انشالله نفر بعدی یه فهرست بنویسه از فهرستِ فهرست کتب. #دنیای_ادبیاتی_ها :)
-
-باید یه فیلم برای فرانسوی ببینم اما فقط دانلودش کردم. امشب کمیش رو میبینم و بقیهاش شاید بمونه برای فردا شب. البته فردا شب خونه نیستم و باید هم زود بخوابم. من الله توفیق فعلاً.
-امروز اولین جلسه انجمن علمی بود. به نظر ایدههای خوبی مطرح شد اما نمیتونم به این فکر نکنم که اینها همه شعار به نظر میرسه. خیلی هم نتونستم حرفی بزنم چون از نظرم مسخره بود. از حرفهای امشب قراره بیست درصدش عملی بشه و اون هم اگر خوب عملی بشه عالیه. من قرار شد تقریر هر جلسه رو بنویسم. خیلی حس خاصی به تو انجمن بودن ندارم. اشکالی نداره، من همهاش بعد یه مدت از چیزها خسته میشم ولی دلیل نمیشه اون چیز ارزش نداشته باشه. من حالا از ادبیات، خط، انجمن علمی، مقاله خوانی و هزار چیز دیگه خستهام. ح. درباره کارگروههای مختلف حرف زد و م. برای نقد آموزشی داوطلب شد. ک. سردبیر نشریه شد و قراره یه جلسه دیگه اختصاصی به نشریه بدیم. نشریه رو دوست دارم فکر کنم. کاش یک نفر به من میگفت شغلت نوشتنه، تو فقط بنویس. من میتونم سالها بنویسم. شاید موضوعاتم آنچنان جالب نباشه چون خیلی وقته خونه خلاقیتم متروک شده اما نوشتن همچنان خوبه. نوشتن پناهگاه منه. باید اونقدر نوشت که قطرهای فکر ناگفته تو ذهن نمونه. امیدورام نشریه جالب شه. شاید اگر حضوری شه بهتر شه. آقای د. از سرزمین ارشد هم در جمع ما حضور داشتند. سر جلسه هم متوجه شدم خونه ح. روزه و بهش پیام دادم. خندم گرفته بود و امیدوارم آقای د. فکر نکنه خندهام به حرفهای اونه.
-یک نفر امروز ناشناس بود و واقعاً کانسپت Secret admirer برام غریبه است. بهش گفتم امیدوارم جناب "تجربه مختصر" نباشه و نفهمید. بعد به س. گفتم اصلاً طرف نمیدونه ما سر این ترکیب گیرمون بود و هیچ وقت به خودش نگفتیم. هاه!
-شنبه با ع. قرار دارم و هورا.:) با اینکه قراره راه برگشتم یک ساعت و پنج دقیقه باشه چون اوج ترافیکه.
-این زیر نوشته Light Rain و واقعاً دوست دارم بدونم کو؟
-امروز سر کلاس گفت: "من وقتی تو اتاق تنهام یه شایانم، جلو مامانم یه شایانم، جلو دوربین اصلاً دیگه شایان نیستم." با کمی تغییرات نقل قول، نقل قول خوبی بود. من هم همینطور.
-ریسههام رو بابا درست کرد.:)))) نرفتیم لاله زار.
-اختتامیه: کاش امشب برام آهنگ خوب بفرستن آدمها.
-
میدانی مشکل داشتن تو و نوشتن در زندگیم چیست الکساندر؟ من احساس تنهایی نمیکنم امّا تنها هستم. مدت زیادیست که با کسی ساعتها حرف نزدهام امّا حس نیازی به آن ندارم. من همهچیزها را گفته. من همان نوشتههایم هستم.
-
-سلام به تو. سلام عزیز دل من. یک روزهایی مانند امروز آنقدر خسته و ماندهام که بیتابیام برای آغوشت را با تمام مواد ادراکیم احساس میکنم. که لحظهای شده شانههایم میان بازوانت قرار بگیرد. این روزها میفهمم که چگونه تشنه لمس تو هستم، که فاصله میانمان به هیچ برسد، که تو را حس بکنم. من این روزها که خستهام بیشتر به تو نیازمندم.
-امروز خوش گذشت. با اینکه ۴ کلاس داشتم و مجبور بودم همه رو شرکت بکنم و واقعاً مدرسه غوغا بود امّا خوش گذشت. نمیخوام اجازه بدم فکر کردنهای الکی این خوشی رو از من بگیره. ممکنه جاهایی یه کارهایی کرده باشم امّا من چند وقت پیش به خودم قول دادم خودم باشم. لازم نیست نسخه کپی شده یکی دیگه باشم. امروز بچههام گفتن قبولم دارن، دوستم دارن. من هم از چیزی ترسی ندارم. میخوان بعداً تذکر بدن؟ بذار بدن. من امروز خوش گذروندم و فکر میکنم به بچهها هم بد نگذشت. با ز.نون. بیشتر حرف زدم و فکر میکنم خوب بود. براش چیپس بردم و خوشحال شد. آدم جالبیه.آرومه. خیلی آروم. دوست دارم بیشتر باهاش حرف بزنم.
-مثلاً شمع روشن کردم که به جای ریسههای سوختهام عمل بکنن. شعلهشون اونقدر کوچک شده که انگار نه انگار.
-Alors je me suis dit: T'es au bout du chemin.
-مدار صفر درجه هم تمام شد دیشب و من برای بار اوّل بود که میدیدمش. خب تمام ماجرا رو برای شهاب حسینی در ذهن داشتم امّا از وسطش فقط برای سرهنگ فلاحی ادامه میدادم. فکر میکنم قصه خوبی بود. آخرش با اینکه با صحنه احمقانهای تموم شد امّا خب، فکر میکنم میارزید.
-حاج خانم واقعاً زیاد قربون صدقه من میره و من رو معذب میکنه. البته من کلاً معذب میشم از اینطور ابراز علاقهها. چرا؟ خدا داند. اصلاً بقیه خوششون میاد؟ ندانم.
-میتونم درباره اون شبی که با اسماء و حنانه تا ۳ حرف زدیم اورثینک کنم ولی نمیخوام.
-
یادمه اون روز طاها خوابش میومد و داشتیم باهم حرف میزدیم. دقیق یاد ندارم دربارۀ چی امّا یه کلمه انگلیسی گفت وسط حرف. گفتم: «تو هم وقتی خوابت میاد انگلیسی راحتتری؟» و منتظر بودم بگه: «واه! نه.» امّا گفت: «آره.» و خوشحال شدم که یک نفر بالاخره فهمید منظورم چیه.
-
Does the little one with the cheekbones knows that the prince is in love with him?
این هفته بالاخره تمام شد. شاید باورت نشه الکساندر امّا این کیبورد جدید نقطه ویرگول نداره. واه! نیمفاصلهاش هم بسیار سخته. در حدی که میگی اصلاً ولش کن. داشتم میگفتم. این هفتۀ سخت تمام شد و با اینکه فکر میکرم آدم پرکارتری باشم امروز امّا جبران تمام بیخوابیهای این هفته رو سر امروز درآوردم. یک سری رفتارهای جدید میبینم که اصلاً سالم نیستن. وقتی میگم اصلاً واقعاٌ یعنی اصلاً. خدا به خیر بگذرونه. خب.
صبح هم نرفتم بهشت زهرا چون نشد. یکم دلم پر شد وقتی جملۀ بالا رو گفتم انگار تازه یادم اومد. نمیخوام کاری بکنم که یه سری احساسات درونم تحریک بشن و مجبور شم اون روی خودم رو تحمل کنم. مهم نیست. یکم مهمه. یادته یه روز گفتم ذهنم آرومه و اینها ولی یهو یه ایده میوفته تو ذهنم و انگار که تو ظرف آب، قلمو با رنگ سیاه رو تمیز کنی؟ الان هم ذهنم سیاه شد و وقتی ذهنم سیاهه نمیتونم بنویسم. سهشنبه تراپیست پرسید: «احساس تنهایی نمیکنی؟» و من بهش گفتم که خیلی مینویسم. من اونقدر مینویسم که تمام احساساتم از درونم میاد بیرون. به کسی نمیرسه امّا میاد بیرون. عقده نمیشه چیزی. گره نمیخورن. فکر میکنم باید ادامه بدم. اینطوری نباید پنج دقیقه یکبار نگران باشم که وبلاگم ترکم میکنه. البته که همه اینها هم رفتارهای ناسالمه که از هسته بیارزشی لعنتیم چشمه میگیره ولی خب تا بعداً که حلش کنم. اصلاً حل میشه؟
-
بالاخره این هفته هم داره تمام میشه. هفتهای که 3 کنفرانس برگزار کردم. یکی کنفرانس آینده انقلاب برای واحد انقلاب، یکی کنفرانس ادبیات فارسی استوری برای مرجع و امروز قابوسنامه با بچههای مدرسه. خوب بودن همهشون و با یک جمله سرهمش می آرم: «هذا من فضل ربی.» هیچ چیز غیر آن نیست. اینکه برنامه هام خوب پیش رفتن چندروز اخیر خوشحالم میکنه اما عکسی که این پایین خواهم گذاشت واقعی و جدیه. من تو این هفته از خودم متنفر شدم، به خاطر یک نفر که قسم خوردم کلهم از جنسشون احساس بدی به خودم نگیرم، احساس بد گرفتم، برای کنفرانس هام استرس کشیدم، یک متن خیلی حساس رو جلوی تراپیست خوندم و گریه کردم، برای بابا نگران شدم و هزار هزار لحظه دیگه. فردا صبح زود بیدار می شم و نمی دونم چطور اما این هفته رو سر هم میارم. یا خوب پیش میره یا بد، همه به امید تو .
-
ای گیسوان رهای تو از آبشاران رهاتر
چشمانت از چشمهساران صاف سحر باصفاتر
با تو برای چه از غربت دستهایم بگویم؟
ای دوست! ای از غم غربت من به من آشناتر
من با تو از هیچ، از هیچ طوفان هراسی ندارم
ای ناخدای وجود من! ای از خدایان خداتر!
سرشانههایت به جلوه در آن طرفه پیراهن سبز
از خرمن یاس در بستر سبزهها دلرباتر
ای خندههای زلال تو در گوش ذرّات جانم
از ریزش می به جام آسمانیتر و خوشصداتر
بگذار راز دلم را بدانی: «تو را دوست دارم.»
ای با من از رازهایم صمیمیتر و بیریاتر
آری تو را دوست دارم وگر این سخن باورت نیست
اینک نگاه ستایشگرم از زبانم رساتر
-
I don't know if this makes sense, but you're my hallelujah.
Give me a time and place, I'll rendezvous it.
I'll fly you to it, I'll beat you there.
Girl, you know I got you.
Us, trust, a couple things I can't spell without U.
Now we on top of the world
'Cause that's just how we do.
Used to tell me sky's the limit, now the sky's our point of view.
Man, we stepping out, like woah,
Cameras point and shoot.
Ask me, "What's my best side?"
I stand back and point at you.
The one that I argue with
Feel like I need a new girl to be bothered with.
But the grass ain't always greener on the other side
It's green where you water it.
So I know, we got issues baby, true,
But I'd rather work on this with you
Than to go ahead and start with someone new
As long as you love me.
-
با توجه به کنسل شدن دوتا کلاس امروز فهمیدم دانشگاه فقط داره وقتم رو میگیره، بهم استرس و فشار روانی میده و نمیذاره به کارهای مفید برسم، الکساندر. امروز هم حالم بهتره، هم کلی کارهای خوب کردم.
-
از شدت ناراحتی و عصبانی بودن از خودم نمیتونم برم جلوی آینه و این بده. بده. یادم باشه این روز روزی بودم که از تمام وجودم متنفر بودم. سلول به سلول.
-
اینقدر از دست خودم عصبانی و ناراحتم که خدا میدونه. واقعاً نمیتونم تمرکز کنم.
-
-خوابم برد. حدود ساعت ۸ خوابم برد و وقتی ۹ از خواب پریدم پیامش رو دیدم. نوشته بود: «متأسفانه کارتون خیلی اشکال داشت.» بله دوست عزیز. من به درد هیچ کاری نمیخورم. راستش امامی گفته بود قرار «نه» بشنوم و نمیدونستم اینقدر زود. بعد از این «نه» هم پاشدم رفتم خونه محسن و به روی خودم نیوردم چقدر ناراحتم. اصلاً کی قراره بفهمم من برای چه کاری خوبم و بچسبم بهش. کاری که مهم باشه و دوستداشتنی باشه. سردرگمم، خیلی زیاد.
-یکی از بچههام یه ویدیو از یه پسر کیوت فرستاده میگه: «شبیهته.» به نظرم تأثیرات امروزه که با بلوز مردونه و پلیور و بدون مانتو میچرخیدم تو مدرسه. مدرسه هم در کل مثل اون قسمت از آفیس میمونه که اندی ۳ ماه رفته بود رو آب و تو اون زمان شاخه اسکرنتون بهترین عملکرد تمام داندرمیفلین رو داشت. وقتی حاجخانم نیست همه چیز آرومه و مشکلی پیش نمیاد. دیشب هم تو ویسش گفت: «میدونم مدرسه تنها راحتتری.» بله. بله.
-کارت ملیم رو درآوردم و بچهها میگن: «خب میذاریم یکم بزرگ بشیم بعد عکس بگیریم.» منِ شونزده ساله خیلی هم قشنگه.:)))))) بیادبا.:))))))) یکم نیشخندیه.
-بارون واقعاً شدید می اومد و من امروز برای اوّلین بار تو بارون رانندگی کردم. راستش هیچ فرقی نداشت. فقط خوشحالم که الکی پول اسنپ ندادم. صبح هم خیلی خوب شرایط رو هندل کردم.(نه اینکه شرایط خاصی بودها) حالا هم شب شده.
-شب بود و بوی بارون میومد. من هم یه پیاده روی کوچک تنها داشتم. نترسیدم چون میدونستم بابا اون پشته. ولی حس خوبی بود.
-امروز به هرکی رسیدم گفتم دوست پسر میخوام. (هرکی از دوستان که شوخیهام رو متوجه میشن.) حسینی گفت: «به تو بیشتر میاد دوست دختر بخوای.» بله. تأثیرات تیپ امروزمه. وگرنه من خیلی دخترونهتر شدم نسبت به قبل. خودم حسش میکنم. راستش دوست دختر داشتن هم دردسرش سیصد برابر دوست پسر داشتنه. حالا دردسر دوستپسر داشتن خودش کم نیستها. من که خریدار این جور چیزها نیستم.
-یک سری مکالمه رو به یاد سپرده بودم که سلسله پست کنم امّا نباید به خاطرم اعتماد میکردم.
--دو تا آهنگ تو پلی لیستم هست که امکان نداره بخوام یک روز به این زودیها بهشون گوش بدم. خیلی وقته که مخاطبم نبودی امّا امشب میگم. میگم که برام تبدیل به اون آهنگ شدی و دل ندارم گوشش بدم. دل ندارم به متنش گوش بدم و یادت بیوفتم. نمیخوام که این اتفاق بیوفته. دارم خوب پیش میرم. میخوام هم خوب پیش برم. باور کن خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی به خودم و آیندهام اهمیت میدم. تو که در برابرش چیزی نیستی. چیزهای کمی هستن که ممکنه بخوان من رو متوقف کنن. درباره تقدیر حرف نمیزنم. تلاشی که خودم برای خودم قرار بکنم و تو اون مانع نبودی، نیستی و نخواهی بود.
-من باز فن گرلی هری رو میکنم. باز! دوباره ۱۴ سالم شده. خدا بهخیر بکنه.
-برای کلاس قابوسنامه استرس دارم. نمیدونم چقدر مطالبم مفیده. نکنه کم باشه. وقت میکنم تا اون روز یکم دیگه تحقیق کنم؟ نمیدونم. انشالله. انشالله.
-همین. برم روزانهام رو بنویسم.
-
(این متن بر اساس آنچهست که در ۱۹ سال دیدهام.)
سنهای مختلف شاید یکی از جالبترین دگرگونیهای باشه که انسانها تجربه میکنن. بین این سنها یکسری سنها سادهتر و بیاتفاقترن مثل ۱۱ سالگی و ۱۵ سالگی من. اون سالها خیلی سالهای آروم و بیخاطرهتری هستن. امّا یک سری سنها مثل ۱۸ سالگی، ۷ سالگی و ۱۴ سالگی یه حجم بزرگ خاطره و اتفاق رو حمل میکنن. سنهایی که توش یک سری اوّلینها هم اتفاق میوفته خیلی جالب و هیجانانگیزترند. اوّلین بار که نگاهت به یک نفر که دوستش داری دوستانه نیست، اوّلین بار که تنها با دوستهات میری کافه، اوّلین بار که یه کار نیمه خلاف میکنی و بهش از ته دلت افتخار میکنی. همه اینها از چشم من خیلی زیبان. یک جور نعمت بزرگ محسوب میشن که یکنواختی زندگی رو کنار نمیزنه بلکه با شدت و حدت دور میندازه. حالا از بین این ۱۹ سالی که من زنده بودم امشب متوجه یک چیز جالب شدم و اون اینه که سن ۱۹ سالگی من (و ۲۰ سالگی اکثر دوستهام) یک سری مسائل متفاوت داره که باید گفته بشه، مشروح و مبسوط. سن ۱۹ سالگی جاییه که تفاوتها آشکار میشه. از زمانی که نسل من میریم مدرسه تا ۱۸ سالگی دوستهامون کسایی هستن که تو مدرسه باهاشون آشنا شدیم. آدمهایی که به خاطر یکسری مسائل ارزشی(نه صرفاً مذهبی) وارد یک مدرسه شدن و تا پایانش نسبت به اون ارزشها وفادارن. امّا وقتی ۱۹ سالگی میرسه دیگه مدرسه تموم شده. آدمها رفتن دانشگاه و اوّلا ارزشها با سرعت باورنکردنی بالا و پایین میشن و دوم اینکه آدمهای دانشگاهی دوستهای جدیمون هستن. این یعنی یک گوناگونی بزرگ. امشب من متوجه شدم چقدر دوستهام از هم متفاوتن. یک نفر ۶ ماهه خانوادهش رو ندیده و خوابگاه زندگی میکنه، یک نفر ازدواج کرده و تو خونه خودش زندگی میکنه، یک نفر هنوز برای بیرون رفتن از خونه باید از ۷ روز قبل به خانواده التماس بکنه، یک نفر سیگاری شده (که صد البته من با این قضیه مشکلی ندارم و به حالت حنثی دارم این رو میگم.)، یک نفر هر روز و هر شب کار میکنه و درآمد کسب میکنه، یک نفر داره درس میخونه تا بتونه اپلای کنه، یک نفر هر روز و هرشب در حال خوش گذرونی و تفریحه، یک نفر پدر و مادرش رو از دست داده و حالا خودشه و حوضش، یک نفر با مامانش قطع رابطه کرده و اون یکی باید درباره خیلی چیزها با مامانش مشورت کنه، یک نفر پشت کنکور مونده و تازه ترم اوّل دانشگاهشه و یک نفر اینجا مینویسه، گوش میکنه و سردرگمه. این گوناگونی که بقیهاش دیگه تطویل الکی کلامه حیرتانگیز نیست الکساندر؟ تو سنهای دیگه همچنین چیزی هست؟ تا به حال که نبوده. این برای من همهش تعجب و حیرته. میتونم سالها دربارهاش بنویسم.
-
امروز فکر کردم اگر بخوام یک هفته برم مسافرت یا اصلاً گوشیم رو خاموش کنم، روز هفتم که برمیگردم باید ۳۸۷ تا تلفن رو جواب بدم، با ۵ نفر انسان معلّق صحبت کنم و ۳۳ تا پروژه رو تحویل بدم. تازه ۲۱ صفحه از سفرنامه و ۴۸ صفحه از تاریخ صفای روزانه عقب موندهام. بقیهاش هم بماند.
-
نمیدونستم آشپزی کردن بلده و حالا میدونم صحنه آشپزی کردنش میتونه حداقل دو هفته قلبم رو روشن نگه داره. نشد که وایسم و دستپختش رو بخورم. نشد.
-
الکساندر عزیزم! این روزها نمیدانم روزهای خوبی را میگذرانم یا نه. میدانم از خودم کار میکشم امّا در ذهنم میگویم اگر حالا نه پس کی؟ و بعد میگویم این سن، همان وقتی است که باید تفریح کنم امّا واقعاً نه وقتش را دارم و نه حوصلهاش را. در مغزم چیزهای زیادی میگذشت و حالا فکر میکنم کمتر شده. البته میدانم به خاطر کوچک و کوچکتر شدن دایره ارتباطاتم این قسم مسائل اتفاق میافتد امّا من فقط نمیتوانم به اندازهای که بقیه می خواهند حرف بزنم و حضور داشته باشم. حالا منزویتر شدهام و فکر میکنم مدت طولانی شده که به کسی درد دل نگفتهام. لزومی هم نمیبینم. چه بگویم؟ من که حتّی نمیدانم اینها درد است یا نه. اصلاً دارم سختی میکشم یا سختیها مانده؟ شاید اینها روزهای خوش است. اعتراضی هم ندارم. نه بد میگذرد و نه خوش. میگذرد امّا حداقلش بیهوده نیست یا شاید فکر میکنم که بیهوده نیست. چند روز پیش خواستم خودم را توجیه کنم که این همه دور خودم میچرخم برای آن است که دارم آن را پیدا میکنم که دیگر نخواهم ازش جدا شوم. شاید هم درست میگویم شاید هم نه. دوست ندارم زمان را به جلوم بزنم امّا دوست دارم بدانم نتیجهاش خوب شده یا نه. خب، از این الهامات که خبری نیست. باید پیش رفت. آنقدر پیش رفت تا به چیزی رسید. خوب یا بدش بعداً تعیین میشود.
-
یک هفته پیش همین روز وقتی رسیدم خونه دیدم رمانم تو کیفم نیست. به اطراف نگاه کردم و همه جا رو گشتم. خبری نبود. به کسایی که میرفتن مدرسه سپردم اگر یه کتاب دیدن که روش عکس یه مرد داره بهم بگن. هیچ کس ندیده بودش و واقعاً حس میکردم یه قسمت از قلبم خالی شده. آهنگ مخصوص اون رمان رو میزدم بره که یه وقت گوش ندم و ناراحت بشم. امروز که رفتم مدرسه خودم شروع کردم به دنبالش گشتن. تقریباً ناامید شده بودم که خانم میم کمکم کرد و گفت: «اینه؟» حس کردم خون دوباره تو رگهام جریان داره. یه نفس عمیق کشیدم، گرفتمش و چسبوندمش به سینهم. لحظه عجیبی بود. فکر میکنم مدتها بود به جز مادر و پدرم کسی نبود که بخوام اینطور بغلش بکنم و از دیدنش خوشحال بشم.
-
مراقبت آزمون کار جالبی نیست امّا وقتی میبینم چطور چشمانش را بسته و سعی میکند نوک دو سبابهاش را بهم برساند و فلان گزینه را بزند یا نه میتوانم لذت ببرم. نه؟
-
I still feel lonely in his company. I think I'm addicted to certain kind of sadness.
برایم سخت شده نوشتن. هر روز آنقدر خستهام که وقتی یادم میافتد باید روزانه بنویسم یک آه سرد از دلم بیرون میآید. «که اگر من خودم را مجبورم نمیکردم... .» حالا که یکشنبه تعطیل دارد میآید همه کارهایم را گذاشتهام برای همان روز. انگار نه انگار که باید بفهمم حدی انرژی دارم. البته حکومتی در مغزم به راه است و مجلس سنایش هشتاد درصد دست طرحواره سختکوششیهاست و این نوعی رضایت برایم ایجاد میکند. نمیگویم به تفریح نیاز ندارم امّا دلم راضی نمیشود یک تفریح برای خودم دست و پا کنم. شاید هم منتظر یک تفریحم که واقعاً حس کنم: زندهام. بیشتر زندگی را در نوعی بیهوش شدن از خستگی و درد و احساسات شدید میبینم. چند روز پیش هم که یکیکی از تفریحات ۱۴ سالگیام را پیدا کردم و وقتم را برایش بسیاری گذاشتم، نه از این بود که واقعاً حس میکنم این خوب است. من را یاد نوجوانیام میانداخت و آن زمان هم زنده بودم، نوعی دیگر. گاه گاه نیز حسودیام میشود. جنسش از همان حسودی است که میگفتم: «به همه آدمهایی که دبیر عربی مهربانی دارند امّا همچنان درصدشان بالاست حسودیام میشود.» میخواهم سطح زندگی خوبی داشته باشم امّا به همه آنان که بدون تلاش همه آنچه را من برایش دست و پا میزنم را از ابتدا داشتهاند حسودیام میشود. البته قبول دارم چیزی که دارم به دست میآورم یک نوع قتل و رشد است. تناقضی بزرگ که باعث میشود بزرگ شوم. نمیدانم دارم خودم را درست بزرگ میکنم یا نه امّا حالا این تنها چیزی است که به ذهن ۱۹ سالهام میرسد. حالا هم خستهام و باید زودتر بخوابم. روزانه هم ننوشتهام. آه!
-
مانی اون باری که خواب بود و من آروم تو گوشش If I could fly خوندم تا بیدار شه رو استوری کرده. از صبح همه دارن اسکرین شاتش رو برام میفرستن.:))))
-
بشقابها رو چیدم امّا به سبکی که همیشه خودم میچینم. گفت:«دیدم چطور چیدیها. با دقّت.» گفتم:«بهش میگیم او سی دی.» باورم نمیشه دقّت کرده. جدّی!
-
آهنگ I'm not angry anymore را ناشناسی برایم فرستاده. سفارش کرده هربار به آن گوش میدهم به یادش بیوفتم. من نمیدانم او کیست و در چه حالی آن را برایم فرستاده امّا هربار به یادش میافتم، غم آن لحظهاش را حس میکنم. آهنگ زیبایی هم هست و البته کوتاه. درست مانند یک غم که کم بماند و ابدی باشد. میفهمی چه میگویم الکساندر؟
-
شاید فردا درباره امروز و دانشکده بنویسم. شاید اینجا هم ننویسم امّا فی الحال:
If this isn't back to habit then waht is? I'm seriously happy.
-
این پسر اهنگهای فاخر برام میفرسته و در جواب آهنگ فاخر ندارم بفرستم. مجبور میشم براش Down and dirty از little mix بفرستمها! زشته الکساندر؟
-
میدونی چیه الکساندر؟ شاید ز.س. راست میگه. ته ماجرا مثل همون فیلمیه که صحنه آخرش یه حیاط رو نشون میده که آدمهای فیلم، خوب و بد باهم دارن میخندن. من بر اساس شواهدی که اتفاقاً تو همین وبلاگ هم میبینیشون دبیرستان خوبی رو نگذروندم. من کوچیک بودم و خام. الان هم نه بزرگ شدم و نه پخته، امّا میفهمم اشتباهاتم رو و خوشحالم که این اشتباهات و اتفاقات تو دبیرستان برام اتفاق افتاد. جایی که سر سه سال جمع شد و رفت. گریههای زیادی کردم و غمهای زیادی کشیدم امّا حالا که به عقب نگاه میکنم همهچیز خیلی دور جلوه میکنه و نه اینکه فراموش کرده باشم. فقط دیگه برام هیچکدوم از موضوعات مهم نیستن. با ح. شاید آخرش ما باید در همین حد فاصله رو حفظ میکردیم و خوبه که همین فاصله رو داریم. من باورم نمیشد یه روز بتونم کنار بیام با این حقیقت امّا الان نه تنها کنار اومدم از تصمیمهام هم راضی و خوشنودم. حتّی تونستم خیلی راحت درباره تراپی، وبلاگ و حتی هارت بریکم به اون آدم و س. بگم و خب، واقعاً هنوز هم اورثینک نکردم که چرا گفتم؟ این یعنی چی؟ یعنی کاملاً بالغانه خواستم که حرف بزنم چون برای خودم هم دیگه اون مسائل بزرگ نیستن و صرفاً حرفهایی هستن که هستن. و خب اون هم خیلی کول برخورد کرد. نفر دوم هم آدمی بود که فکر میکردم ممکنه تا ته عمرش از من متنفر بمونه. چون جدا شدنمون هیچ صدایی نداشت. یه دعوا و تمام. تمام تمام. و وقتی دیدمش اومد جلو و دست داد. باورت میشه الکساندر؟ یه حالتِ «مهم نیست.» تموم شد. من همچنان اون رو مقصر میدونم، اون هم همچنان من رو مقصر میدونه امّا دیگه لزومی نداره ماجرا رو از آنچه هست بزرگتر نشون بدیم. حتّی با س. هم خیلی خوب رفتار کردم. تو ماشین بهم گفت دلش برام تنگ شده و میدونه که مهم نیست. خیلی ریلکس گفتم: «مهمه و منم دلم برات تنگ شده بود.» س. آدم حساسیه و من ممکنه بلد نباشم درست با آدمهای قشر خودم صحبت کنم امّا میتونم کاری کنم که حس بدی نداشته باشن، شاید، ته روز. روز جالبی بود و با اینکه ۳۰ دقیقه تو ترافیک موندم و پام نمیتونست ترمز بگیره پس مجبور شدم بزنم کنار و سرم رو گذاشته بودم رو فرمون و درد میکشیدم امّا مهم نبود. روز خوبی رو تموم کرده بودم. روزی که شبش خسته بودم. آخرش هم شد عکسهای مختلف و مسخره بازی و کیک خوردن و پیتزا و کافه و بولینگ و حرف و حرف و حرف. و واقعاً خوشگذرونی. خوش گذرونی بالغانه. طوری که الان بیام بگم: الکساندر! من دارم بزرگ میشم. ممکنه گاهی بچهگانه رفتار کنم امّا حس میکنم که دارم بزرگ میشم و این مراحل رو خوب قراره طی کنم.
-
اینقدر کلاس زبانشناسی پربار و خوب بود وقتی رفتم سر کلاس عیدگاه خوابم برد. :)
-
دوبار زدم رو هندزفیریم که آهنگ قطع بشه و بشنوم چی میپرسه، فکر کرد دارم علامت میدم که ناشنوام. رفت.:))))
-
عیدگاه رو حذف کردم، زبانشناسی برداشتم. ایشالله که خیره و عیدگاه لج نمیکنه.
-
۲۴/اسفند/۱۳۹۹ نوشتم:«غم تو دلم اونقدر زیاده که نمیدونم چقدر میتونم دووم بیارم.». ۲۱/مهر/۱۴۰۰ مینویسم:«دووم آوردم. الان خوبم. خدا رو شکر. هذا من فضل ربّی.»
-
جدّی عاشق شده؟:)))))) وای خدایِ من!:)))))))))) قلبم روشنایی یافت.:))))))
-
اگر ولاگر بودم تو ویدیو امروزم میگفتم:
دوستانی که منو خیلی وقته دنبال میکنن میدونن امروز چه روزیه. بله، روز «کاسهٔ چه کنم چه کنم» تا پیامک واریز حقوق.
-
-چرا نمیخوای دانشگاه حضوری شه؟
-سرده. خیلی سرده.
Déjà vu:
-تو که لهستانی هستی چرا کت آلمانهارو پوشیدی؟
-سرده. خیلی سرده.
-
-It's like you told me:
"Go forward slowly"
It's not a race to the end
-دلم برای پاراگراف پاراگراف تنگ شده بود.
-زندگی دانشجویی من را میزیبد. از سرکار خسته بیای، تخم مرغ بذاری روی گاز تا سفت شه، زود برش داری، ببینی شل شده، ندونی چیکارش کنی، آخرش هم شکلات صبحانه بخوری با آب، راضی هم باشی در حدی که بیای ثبتش کنی.
-من نمیدونم بچههام چی میگن امّا از نظرم من واقعاً پشتیبان خوبیم. گیر نمیدم که هیچی، همهش هم تشویق میکنم، انرژی میدم، طرف رو با خودش مقایسه میکنم و اگر ببینم قرار نیست تو انسانی موفق بشه سوقش میدم به اون سمت که به نظرم ممکنه سرنوشتش باشه. تازه رو برنامههای هفتگیشون هم کلی گل و بلبل و یادداشت و غیره مینویسم.
-خیلی خستهام برای ادامهش.
-
Don't get too close, it's dark inside.
أنا الفُ أحبّکِ. فابتعدی عنّی. عن ناري و دُخاني.
منشین امّا با من. منشین.
تکیه بر من مکن ای پرده طناز حریر.
که شراری شدهام.
پوپکم! آهوکم!
گرگ هاری شدهام.
-
و آیا همه ما منتظر آن یک نفر هستیم؟ همهمان اینجا جمع شدهایم و برای او که قرار است بیاید مینویسیم، غر میزنیم و روزمرهمان را برایش میگوییم. او نیامده امّا ما در اینجا نیاز داریم که باشد و حالا که نیست برای جای خالیش مینویسیم. برای آنکه روزی خواهد آمد. بدون اینکه بدانیم او کیست؟ چگونه است؟ امّا امید هست و این به تنهایی میتواند آدمی را به زندگی وادار کند. امید آنکه یک روز قدومی از چارچوب در بگذرد و در چارچوب لحظه بنشیند. همه ما منتظریم و میدانیم که در آخر صدای قدم هایی خواهد آمد و ما را همراه خواهد کرد. برای همین است که هر روز، هر ساعت، هرلحظه میآییم اینجا، فکرمان را ثبت میکنیم و میرویم. برای آنکه بماند و آن کسی که قرار است، بیاید. و انکس یک ایده است. یک آرمان وسیع از آنچه بهتر است. شاید یک خود بهتر، شاید یک نفر مهربان، شاید یک نفر خلاق. او بزرگترین حسی است که بشر میتواند در خود حس بکند و به امید رسیدن اوست که مینویسد.
-
قطار مترو بالاخره میرسد. کلاه خیالیت را برمیداری، دستت را به نشانه «بفرمایید»های مجلل فرانسویها تکان میدهی و میگویی:
-Après vous mademoiselle.
دامن خیالیم را بالا میگیرم و میگویم:
-Monsieur!
وارد که میشویم، تکیه میدهم به شیشه کنار صندلیها و تو دستت را از بالای سرم رد میکنی و تکیهاش میدهی. خندهام میگیرد وقتی نگاههای خیره را میبینم. نگاه خیره تو را هم میبینم. سرم را به طرفت برمیگردانم. حالا کاملاً به سمت من ایستادهای. با لحنی معنادار و آرام میگویم:
-Ne me regarde pas comme ça.
در جوابم و همانطور خیره زمزمه میکنی:
-Tu es ma personne.
خندهام لبخندی میشود. شیرینیات مینشیند ته دلم. نگاهم را از تو میگیرم و به روبرویی بیهدف چشم میدوزم. همچنان لبخند میزنم و تو همچنان نگاهم میکنی. زیر لب میگویم:
-Toi aussi, fou!
و تکیهام را از شیشه میدهم به تنت. بقیه همچنان خیرهاند. بعضی با لبخند، بعضی نه.
-