- چهارشنبه ۱ ارديبهشت ۰۰
- ۱۰:۲۴
اول اردیبهشت ماه جلالی
بلبل گوینده بر منابر قضبان
بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلی
همچو عرق بر عذار شاهد غضبان
-
اول اردیبهشت ماه جلالی
بلبل گوینده بر منابر قضبان
بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلی
همچو عرق بر عذار شاهد غضبان
-
دوستش دارم. نمیدانم چرا امّا. شاید برای آنکه هیاهو را دوست ندارد. نه آنکه در هیاهو شرکت نکند، اتّفاقا خوب بلد است به زمزمهها بپیوندد و خودش هم زمزمهگر خوبیست امّا همیشه سریع عمل میکند. دستش را میکند در آن کیف دوشیاش که همیشه روی شانه راستش قرار گرفته، آن کیف آبی سیر را میگویم، و کتابش راباز میکند. همان کتاب/کتابهایی که روی جلدشان کاغذی چسبانده. اصلاً چرا اینقدر مخفی؟ چه میخواند مگر؟ شاید برای همین است که دوستش دارم. میگفتم. و بعد مینشیند یک گوشه، همانطور همیشگی. تکیه میدهد به یک دیوار، فرقی ندارد کدام دیوار، پاهایش را خم میکند، دستانش را ضربدری میکند و کتاب را در نزدیکترین حالت به خودش میگیرد. چشمانش تند تند میان خطوط حرکت میکند، درحالیکه نوتها هم در گوشش در حرکتند. چه گوش می دهد مگر؟ شاید برای همین است که دوستش دارم. و هر چندوقت یکبار اگر کسی رد بشود و این رد شدن چشمش را بگیرد، سرش را بالا میآورد. گاهی هم بدون رد شدن کسی سرک میکشد. شاید کسانی رد میشوند که من نمیبینم. شاید چشمهایش چیزهایی را میبینند که من نمیبینم و هیچکس دیگر. شاید برای همین است که دوستش دارم. و اگر کسی نزدیکش شود، کتاب را به سینهاش میچسباند، انگار که کودک شیرخوارهاش را، و پاسخ را میدهد. البته اگر اینطور مواقع با او صحبت کنی کمی فرق دارد با وقتی که با او زمزمه کنی. نه آن زمزمه -که خدایا چقدر هوسش را دارم.- همانها که اتّفاقا درش ماهر هم هست. انگار که اینطور مواقع هنوز از دنیای کتاب/کتابها بیرون نیامده و از یک درز کوچک میان دو در دارد به زور میشنود و هرچه که فهمیده را با فریاد جواب میدهد تا مطمئن شود صدایش میرسد. صدایش میرسد امّآ نامفهوم است، نه آنطور که زمزمه میکند. و بعد مدّتی گوشهایش زنگی را میشنوند که بقیهی گوشها نمیشنوند. ساعت خیالیاش را خاموش میکند و نشان را میگذارد میان صفحات، دوباره میگذاردش در آن کیف دوشی آبی سیرش، نفس عمیقی میکشد و نوت را از حرکت میایستاند. بلند میشود و به هیاهو باز میگردد. شاید برای همین است که دوستش دارم.
-
شما قوم من روزی از من پرسیدید پشتیبانی چیست؟ یعنی ساعت ۲:۵۶ بیابند بگویند پاسخ ما ثبت نشده و در ۴ دقیقه باقی مانده ۲۸۰ سؤال را پر بکنید و کد رهگیری بفرستید. البته روزه هم باشید و بیشتر از خود طرف استرس بگیرید ولی چون دوستشان دارید، صرفاً لبخند بزنید.
-
من شبهای زیادی را به مدد قصه کوتاه کردهام. هر قصهای. یک عاشقانه که هر طور نگاهش کنی از من دور است، یک وضعیت خیالی اگر فلان کار را میکردم. یک وضعیت خیالیتر در آینده اگر فلان کار بکنم(که از قضا عملاً ناممکن هم هست.). شبها که خواب و خیال و درد و فکر را همزمان دارم باید کاری بکنم. کاری بکنم برای این منِ بیچاره و به قصه پناه میآورم. که بتوانم خودم را بکنم و ببرم یکجای دور. شاید هم نه خیلی دور، دور در حد یک جمله و یا دور در حد آنکه برگردم عقب و به آن سردسته ایل آریایی که نه شرق رفت و نه غرب و مستقیم حرکت رو به پایین را انتخاب کرد بگویم برادر قدمت را باید ۱۰ درجه زاویه بدهی و آن یکی راه را ادامه دهی. البته تا الان مشخص میشود که قصه را در ذهنم صرفاً دنبال نمیکنم. همیشه یکی از شخصیتهای اصلی در جسم من است با نام، فرهنگ، قیافه و حتّی جنس مخالف. هرچه باشد شب را کوتاه میکند و هرچیزی که به من کمک کند این ساعات مخوف را پشت سر بگذارم به روی دیده قبول میشود.
-
تو اگر من را بخواهی یک راه راحت قدم به قدم برایت میچینم. باید همین حالا به من زنگ بزنی و بگویی:''بیایم دنبالت؟'' من هم میگویم:''باشه.''. و بعد من را ببری یک پارک خلوت. جایی که چمن داشته باشد. یا پارک هم نه، در ماشین یکجای خلوت بنشینیم. قبلش از یک سوپر مارکت یک ماست میوهای توتفرنگی بخرم و هرچیزی که تو بخواهی. بعد رویمان را بهم برگردانیم یا هردو خیره به غروب باهم شروع به صحبت کنیم. آن موقع هرچیزی که بگویی را قبول خواهم کرد. با تمام دردی که از تو کشیدم، هرچه بگویی قبول است. من الان در مود نشستن و ماست خوردن و صحبت کردنم و کاش اینکار را انجام میدادی.
-
دوست دارم یک اتفاق هیجان انگیز بیوفتد. مثلاً آب از بطریم فوران کند و تمام جهان را آب بگیرد. یا همین نسیم تبدیل شود به بزرگترین طوفان ۱ میلیون سال پیش. هرچیزی. حتّی از شومینه دکوری جلویم آتش کتابخانه بالایش را فرا بگیرد. هرچیزی که همهچیز را از این حالت یکنواخت خارج کند. چای مینوشم و کنارش کیک خامهای دارم. کتابم را میخوانم و موسیقی در گوشهایم پخش میشود. دورتر صدایی میآید. همهچیز بیش از حد یکجور است.
-
من عذر میخواهم که نمینویسم. عذر میخواهم که نمیتوانم چالش سی روزه را تمام کنم. عذر میخواهم که دیگر ''درباره تو'' نمینویسم. عذر میخواهم که روزانه نمینویسم. فکر کردم شاید چون رفتهام به سفر نیاز دارم استراحت کنم امّا غمگینم. غمگینِ غمگین. طوری که نمیتوانم برای یک چیز به خصوص تمرکز کنم. اکثراً یا کتاب میخوانم تا در یک دنیای دیگر زندگی کنم یا فکر میکنم یکی از شخصیتهای فیلم هستم تا مجبور نباشم هر لحظه حتّی در اتاقم زندگی خودم را زندگی کنم. میروم به یک دنیای دیگر با پدر و مادر متفاوت، خود متفاوت، فرهنگ متفاوت، درد متفاوت تا دوباره نشوم همان منی که با پدر و مادرش و خودش و فرهنگش و دردش سالها زندگی کرده. حتّی به زبان بیگانه حرف میزنم که دوباره آن واژههایی که برای بیان غمهایم در ذهنم کثیف شدهاند را استفاده نکنم؛ نکند که عالم خیالم به غم آلوده شود. عذر میخواهم که آنقدر غمگینم. عذر میخواهم که دردمندم.
-
رسیدیم به پست آخر ۱۳۹۹؟ ادا نمیام و میگم که نه حس نوروز دارم، نه اهمیّتی برام داره که الان میریم تو سال ۱۴۰۰ و فلان. بههرحال که قراره همون رویه ادامه پیدا کنه. شر کرونا هنوز کم نشده و منم هنوز شغل انتخاب نکردم. البته انکار نمیکنم که دارم توش کمکاری میکنم. اگر بخوام یکچیز کلی از ۹۹ بگم و بعد ماه به ماه بربشمرم باید بگم که ۹۹ سال خاصی نبود. کنکور داشتم و سخت بود. دانشگاه رفتم و خوب بود. یه مقدار زیادی دوست از دست دادم که به درک و...
گواهینامه گرفتم و کارت دانشجویی. کیف پولم سنگین شد. اوّلین حقوقم رو گرفتم. یهجاهایی اونقدر ناراحت شدم که با دستم موهام رو کشیدم. مقدار خوشحالیهام زیاد نبود. خوشحالی اونجوری خاص شاید مربوط به اون دو ماه فرانسوی رفتنم باشه. و یا وقتی که شاهنامه خالقی خریدم. خندیدیم. موقعی که تو مدرسه بودم و کنکوری زنگ تفریحها خیلی خندیدم. با بچهها خوش میگذشت. یهجاهایی اونقدر استرس داشتم که مجبور میشدم بخوابم یا اینجا زیاده نویسی کنم. دیگه هرسال همینه. پر از حسهای متفاوت نه یه سال همهاش ناراحتیه و نه یه سال همهاش خوشحالی. البته میشه آدم اختلال داشته باشه و کل سال استرس داشته باشه. به هرحال!
میریم به شمردن ماهها تا ببینیم از هر ماه چیا یادمه.
فروردین: تمام دوران خونه موندن و درس خوندن. صبح ساعت ۶ با ساعت شیاامی(؟) بیدار میشدم و یکم نرمش میکردم و درس رو شروع میکردم. اونقدر میخوندم تا برنامه تموم شه. برنامه ادامه جاجرود بود و همهچیز طبق برنامه بود. بدون عید دیدنی از ترس کرونا. کرونایی که دستکش داشت ولی ماسک نداشت. عیدی که پر بود از لرزه مریضی. محسن هنوز خونه بود. درسها همچنان ادامه داشت.
اردیبهشت: دیگه این ماه ماهی بود که تعویق کنکور شده بود بازیچه. البته کارت اصلی رو بعداً رو کرد ولی خب همون موقع که از نوشتههای وب برمیاد که اعصاب نذاشته بود برامون. اردیبهشت یه موهبت داشت بهنام بلاگفا. وبلاگم رو زدم و اونقدر نوشتم که سبک شه این بار روی دوش یه کنکوری پراسترس. اون موقع دیگه با دوستهای قبلیم ارتباط نداشتم و با ز.س. وقتم رو میگذروندم.
خرداد: ماه امتحانها علیه السلام(و اللعنه؟). دورانی بود که دوستهای قبلیم وبلاگم رو پیدا کردن. ماهی که دیگه مدرسه باز شد و میرفتیم مدرسه و درس میخوندیم. میرفتیم حوزه، با مامان با ماشین برمون میگردوند یا با اسنپ میرفتیم و بعد درس میخوندیم تا ۹ شب. همون موقی که اوّل تو کلاس دهم قدیم بودم بعد حنانه انداختم بیرون بعد رفتم اتاق هفتم قدیم و پوری انداختم بیرون و رفتم اتاق بوالی و دیگه اونجا موندم که موندم. همون ماه بود که پر حاشیه غیر درسی شده بود و پناه به خدا از راههای فرار ذهن از مسائلی که دوستشون نداره.
تیر: این ماه دوباره با زهرا حرف میزدم و ز. رو از دست دادم. خودش از دستم رفت. ماهی بود که زیارت عاشورا میخوندیم و کنکور پشت کنکور. خسته میشدیم بهخاطر تعویق افتادن و نیوفتادن ولی ادامه میدادیم. دیگه متوجه نبودم برای چه هدفی، فقط مثل یه ربات درس میخوندم. متوجه نبودم چرا ولی فقط صبح میرفتم مدرسه و تا ۸ شب اونقدر درس میخوندم که وقتی میرفتم خونه بیهوش میشدم.
مرداد: برنامه جامع ۴۰ روز مونده به کنکور و درس خوندنها با پریماه. میرفتیم تو اتاقش و اونقدر جامعه و جغرافی و تاریخ میخوندیم که خسته میشدیم و درباره 'علیها' حرف میزدیم. بعد بهم دردِ دل میگفتیم و میفهمیدیم چقدر شبیه همیم. چه دورانی! چه دورانی! و ماهی ه کنکور بالاخره اتفاق افتاد. با همه بدیهاش تموم شد و رفت پی کارش.
شهریور: ماه استراحت مطلق. مارول دیدن و مارول دیدن. سریال و فیلم پشت سر هم. ماهی که رفتیم مسافرت و بد هم نگذشت. و بعد اعلام رتبهها دقیقاً روز آخرش. خوشحالی همه از رتبهام و ریاکشنهای عجیب غریب به رتبهام درحالیکه خودم بیشتر از اینها توقع داشتم. تموم شده بود هرچی بود. الان خوشحالم.
مهر: ماهی که رسماً پشتیبان شدم. حقوق اوّلم رو گرفتم که خیلی هم کم بود البته. این ماه تذهیب انجام میدادم برای خونه محسن و شمیم. بیشتر وقتم هم برای همین تذهیب و سریال میرفت و واقعاً فکر میکردم قراره دانشگاه بهمن شروع شه.:)) مهر ماهی بود که کلاسهای فرانسهام شروع شد و خدایا چقدر خوشحال بودم. چقدر خوش میگذشت رفتن به اون مکان خاص تو شریعتی. چقدر فرانسوی رو دوست داشتم و دارم. و همینطور کلاسهای رانندگی که الان به هیچ دردی نخوردن جز یه تیکه پلاستیک تو کیفپولم.
آبان: ماهی مهمی بود. ماهی که دانشگاه باز شد و با مجد و امامی و بشری و عظیمی و نویدی کلاس داشتم. کلاسهای قشنگی بود و هیچوقت باعث نشد حس کنم ادبیات رو دوست ندارم. حتی چت و پرتهای مجد برای نگارش رو هم دوست داشتم. و بعد محسن ازدواج کرد و رفت. یه دوران بزرگ ۱۸ ساله تموم شده بود و خب خیلی هم سخت نبود از اونجایی که محسن اکثر مواقع خونه نبود ولی خب، ۳ نفر شده بودیم و همین.:)
آذر: خدایی از این ماه چیزی یادم نمیاد. فقط میدونم دانشگاه ادامه داشت و همینطور کارت دانشجوییم اومد و گواهینامهام. نه اینکه خیلی کارایی داشته باشن.
دی: انتقال به بیان و السلام و علیکم و رحمه الله. دیگه تحمل نداشتم چند نفر هر روز وبلاگم رو بخونن و همینطور از بلاگفا زده شده بودم پس مهاجرت کردم به بیان. جایی که خودمم و خودم. دی هم با دانشگاه گذشت و شدوهانتر دیدن. البته فکر کنم دی بود شدوهانتر. ندانم.
بهمن: تولد، تولد، تولدم مبارک.:)) ۱۹ سالم شد و کلی کادو گرفتم.:) بعد امتحانهای دانشگاه رو دادم و همهأو با نمرههای نسبتاً خوبی پاس کردم. کل ماه بیشتر ذوق تولدم بود.
اسفند: و این ماه. ماه اسفند که اکثرش رو خونه بودم و کتاب میخوندم. کتاب قمار باز و حالا مکبث. مانی هایست دیدن و عاشق پرفسور و برلین شدن. و بعد عوض کردن عینکم. ماهی که فرانسویام تقویت شد و تمامش رو عملاً آهنگ گوش دادم و به ویسهای استادها گوش دادم.
و همین. چند دقیقه دیگه سال تحویل میشه. سال نو مبارک. سال خوبی داشته باشی. توهم همینطور معشوق اثیریام:))
-
معشوق اثیریام، سلام.
چند ماه است که نتوانستهام ''درباره تو'' بنویسم؛ چرا؟ داشتم بلاگ ث را میخواندم و دیدم دارد باران میآید. دارد باران میآید و من درباره تو ننوشتهام؟ من را چه شده؟ نمیدانم. من هنوز همانم که شعر میخواند و بوی باران را میپرستید و به جزئیات دقت میکرد امّا حالا همه اینهاست بدون تصور تو. بدون هیچ تصویر کوچک ذهنی از تو. نمیدانم چرا از دستت دادهام. در نوشتن و در دنیایم. دیگر نیستی که برایت هرچیزی را فدا کنم و سلاح نوشتن را به محض دیدنت غلاف کند. من دیگر از دیدنت کائنات را به سجده وادار نمیکنم و نمیدانم من را چه شده؟
حالا دارد باران میآید و من نمیدانم چه بنویسم. باید تحسینت کنم؟ باید بگویم زیر قطرات باران چه زیبا میشوی؟ باید آرزو کنم کاش با من زیر باران میآمدی؟ فکر نمیکنم. میتوانم سرهم کنم ولی زیبای من! هیچ کدام از ته دل نیست که من خیلی وقت است حتّی با تو رویاپردازی نمیکنم. سرم به درس و کتاب مشغول است. نه اینکه تمام روزم را پر کند ولی فکر نمیکنم در این دوران غم کرونا بیشتر از این بتوان از کسی خواست.
اصلاً میدانی چه؟ شاید همین است که تو را ندارم. تمام شوقم را دیدهام که از دست میرود و حالا در کرختترین حالت ممکن دارم از نداشتنت شکایت میکنم درحالیکه تو چیزی نبودهای و نیستی جز زاده امید من به آینده. امید من.
باشد. همین بود حرفم. شبت بخیر. غمت نیز.
-
ما را به جز خیالت، فکری دگر نباشد
در هیچ سر خیالی، زین خوبتر نباشد
کی شبروان کویت آرند ره به سویت
عکسی ز شمع رویت، تا راهبر نباشد
ما با خیال رویت، منزل در آب دیده
کردیم تا کسی را، بر ما گذر نباشد
ساوجی
-
امامی از اونهاست که اگر ازش یه فیلمی داشته باشم، هی برمیگردم عقب و چندین بار یه صحنه رو نگاه میکنم، چون حس میکنم یکبار دیدنش به اندازه کافی روحم رو مستفیض نمیکنه. اینقدر دوستداشتنی که بیا منو مشروط کن اصلاً.:)))
-
خب آخرین امتحان که امتحان تاریخ ادبیات۱ بشری عزیزم بود تموم شد. با اینکه برای امتحانا خوندم و بدون جزوه خیلیهاش رو میتونستم جواب بدم ولی خب تو همه امتحانا جزوه کنارم بود و شرم بر من(واقعی؟ نه:)) و حداقلش تو گروه تقلب واضح نکردم. ولی به بچهها کمک کردم. اونقدر زیاد که خدا میدونه. عکس پاسخنامه میفرستادم، ویس کامل توضیح میدادم و اینا. تقریباً تو همه درسها، مخصوصاً به الهه و سارا دودانگه. تجربه درس خوندن با ساغر و مصفا و اسما هم زیبا بود. تماس دو ساعته.:))
در کل این ترم، ترم زیبایی بود. با همه خوبیهای امامی و بشری و عظیمی و با همه اعصاب خوردیهایی که نویدی درست کرد(نه زیاد، ققط امتحانش) و سراج که اصلاً سر کلاسش نرفتم و ۱۹/۵ شدم. امامی که ۱۷/۷۵ داد به سیاستنامهام و مجد(الله اکبر) که ۱۸/۵ داد به نگارشم. حالا تا نویدی(که براش مشکل پیش اومده و ترم بعد اصلاً تدریس نمیکنه.) و امامی برای دستور و فرخی و کسایی و عظیمی برای بوستان و بشری:))))))))) برای تاریخ ادبیات نمره بده صبر میکنم. اصلاً فکر معدل الف ترم اول رو انداختم دور چون واقعاً نمیشد. البته میخوام بدونم مجازی نشد، حضوری میشه؟ خیر. حالا.
فعلاً که فردا و پس فردا فقط تعطیلیم و بعدش باید ترم دو رو شروع کنیم. عالیه! دانشکده علوم اجتماعی و دانشگاه هنر میخوان اعتراض بزنن به تعطیلات. حالا خودمون رو نمیدونم چه میکنیم ولی من که خستم. خیلی زیاد. همین. غمت بخیر.
-
Befour-Zayn
خب دیروز وقتی ساعت ۱۳:۴۷ سامانه گلستان برام باز شد، با سرعت تمام همه اختصاصیها رو برداشتم(به جز بدیع فضیلت که قرار بود فرداش که امروز باشه بدیع عیدگاه بیاد روی سایت). رفتم سراغ عمومیها و دیدم، هاه! همشون پره. اینقدر طول کشید که یهدونه اندیشه شنبه ظهر برداشتم و یه تاریخ تحلیل سهشنبه. سه شنبهای که دانشگاه ندارم. غمگین بودم تا اینکه شب اومدم و یه تفسیر قرآن گذاشتم جاش ولی یکشنبه صبح. خدا کنه جلّاد نباشن استادای عمومی. حالا برنامه اینطوریه:
شنبه: ۱۰-۱۲: تاریخ ادبیات۲ با آزدیان، ۲-۴: رودکی و منوچهری با عظیمیِ قشنگ، ۴-۶: اندیشه۲ با رضاییمهر
یکشنبه: ۸-۱۰: تفسیر موضوعی با نمیدونم کی، ۱۰-۱۲: نگارش با مجد، ۲-۴: بدیع با عیدگاه
دوشنبه: ۲-۴: رستم و سهراب با افشین
چهارشنبه: ۱۰-۱۲: دستور۲ با امامی، ۲-۴: گلستان با موسوی، ۴-۶: صرف۲ با حسنپوری
حالا این وسط دو، سه تا ماجرا پیش اومد:
۱) یه نفری به اسم زهرا احمدی از ورودیهای ۹۸ گفت مبانی عرفان استاد خوبه(علیایی؟) رو ورودیهای ۹۷ و ۹۶ برداشتن و پر شده و کمک گرفت از ما که دستور ۱ رو برای چند دقیقه حذف کنیم و بهجاش مبانی عرفان رو پر کنیم که زنگ بزنه عظیمی و ظرفیت بگیره. حالا به خواستهاش نرسید چون کلاسش پر نشد و منم صبر کردم ولی دیدم دستور امامی ۴تا ظرفیتش نمونده و یکم داره خطری میشه و دوباره دستور رو گذاشتم سرجاش.
۲) کیامهر نامور که نمیدونم ورودی چه سالیه پیام داد که متون نثر امامی پر شده و ما گلستان رو حذف کنیم، نثر معاصر باباسار پر کنیم و اونا هم ظرفیت بگیرن و دوباره گلستان رو برگردونیم. اون سر چند دقیقه درست شد و دوباره گلستان موسوی رو گذاشتم سر جاش با اینکه همش میترسیدم کد مجد رو زده باشم بهجای موسوی.
۳) آخر سر حنانه با نامهنگاری به هادی تونست بدیع عیدگاه رو موازی بدیع فضیلت برامون بگیره. گلستان موسوی هم فقط برای ورودی خودمون نمایش داده شه(البته گلستان حاجیان سهشنبه بعداً ارائه شد). میخواست شاهنامه با آزادیان باشه بهجای افشین. نمیدونم، برای من که فرق نداشت راستش. نمیشناسم که. باید بگم نباید هم بشناسیم. نه؟:)
همین دیگه. وادی وحشت تموم شد ولی کاش تربیت بدنی برداشته بودم شرش کم شه. نشد که بشه.
-
اولاً: أحبک!
ثانیاً: مهما حدث بیننا لاتنس أولاً.
اولاً: من تورا دوست دارم.
ثانیاً: هر آنچه بینمان رخ داد، اولاً را از یاد نبر.
-
خب من از همون روزی که با کیانا رفتم دانشکده، امامی رو دیدم و از کیانا دربارهاش شنیدم ازش کلی خوشم اومد. بعد که واقعاً دانشجوش شدم متوجه شدم اصلاً هرچی شنیدم یک صدم این مرد هم نبوه. تواضع، فروتنی، ادب، احترام، به روز بودن، اطلاعات و اگر مجازی نبودیم احتمالاً وجناتش. این مرد اصلاً یهجور عجیبی زیبا بود قبل امروز. کاملاً توانایی کراش داشتن رو داشت و آه من اگر حضوری بودم قطعاً به مرحله ریحانه میرسیدم. روزی که آرزو میکردم با امامی تو راهروهای دانشکده تانگو برقصم. حالا همه اینا تا امروز سر کلاس دستور بود. وقتی داشتیم فعل مرکب و گروهی رو میخوندیم و امامی عزیزم شروع کرد فرانسوی مثال زدن. الکساندر من همیشه گفتم اگر یک سیبزمینی فرانسوی حرف بزنه بهش احساس پیدا میکنم. حالا فرض کن، امامی عزیزم، استادی که اینقدر محترمه که بعد کلاسش از اینکه بهش گوش دادیم تشکر میکنه، فرانسوی حرف زد. من چی بگم؟ چی دارم که بگم؟ به حبیبی گفتم تجسم واژه overwhelmed شدم. بیشتر الکساندر، بسیار بسیار بیشتر. یا شاید بهتره صدات کنم الکساندق:)))
خلاصه که مون شق، خفسوق امامی! تو خیلی خیلی خیلی در قلب من با فرانسوی حرف زدنت جا باز کردی(نه اینکه قبلاً دوستت نداشتم، قبلاً با بشری یکشان بودی، الان از نود و نه درصد متصلان بشری بهم، ده قدم جلوتری.). بیا منو بگیر بکش اصلا.:)))))))
-
امروز صبح وقتی پاشدم(یک ربعه پاشدم حالا) یه وایب بسیار تابستونی اومد سراغم. صبح ساعت پنج کلافه شدم و تیشرت سفید تنم کردم. صبح که پاشدم یه بوی شیرینی (بوی کاچی بود که مامان برای مهدیه درست کرده. گفتم صدرا به دنیا اومد؟) تو خونه پیچیده بود. هوا اصلاً سرد نبود ولی یه نسیمی میومد روی دستام. صدای پرنده میومد و انگار نه انگار زمستونه و باید صدای برف بیاد. هیچکس خونه نبود و یه یادداشت روی میز بود. سکوت همهجارو فرا گرفته بود. درست کانسپ پست 'هیس' که توصیفش کردم. آروم سیبزمینیهارو گذاشتم توی غذا که جوش میخورد (چون مامان اینو نوشته بود.) و صداش به گوش میرسید. بعد یکم بستنی وانیلی ریختم توی کاسه، سس کارامل ریختم روش. لپتاپ رو برداشتم و اومدم اینجا و دارم می نویسم. بابا اومد خونه و اشکالی نداره. بودنش قشنگه ولی اون وضعیت ای اس ام آری از بین میره. الان هدست تو گوشمه و دارم surrender گوش میدم.به وضعیت میخوره. هنوز صدای کیبورد رو میشنوم و خوبه. باید بوستان گوش بدم. تابستون کوچیک خوبی بود. الان هم چک کردم و روز تولدم قراره برف بیاد. به به:))) تولدم مبارک، پیشاپیش.
-
هر بار بعد از دیدارِ تو
مینشینم؛
مثل زلزلهزدهها
در کنار صندلیام
و کشتگانم را میشمارم
و تکّه پارههای تنم را جمع میکنم.
سعاد الصباح
-
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین دردِ نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرمِ سخن گفتن و از جامِ نگاهت
من مسـت چنـانم که شنفتـن نتوانـم
میم.سرشک
-
«به کجا چنین شتابان؟»
گَوَن از نسیم پرسید
«دلِ من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟»
«همه آرزویم، امّا
چه کنم که بسته پایم...»
«به کجا چنین شتابان؟»
«به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم»
«سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را
چو ازین کویرِ وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلامِ ما را»
میم.سرشک
-
احتمالاً از بین حواس پنجگانه مورد علاقهام داره به شنوایی تغییر میکنه. چند صباح پیش از بویایی نوشتم. از بوی عطر که خاطرههارو برمیگردونه و شاید آدم رو به خاطره میسپره، نمیدونم. ولی حالا دارم به اهمیت شنوایی پی میبرم. به اهمیت صدا. اشکالی نداره الکساندر اگر اینجا از عادتهای عجیبم بگم نه؟ مثلاً میتونم یک ویس قدیمی رو هزاران بار تا چندین ماه بعد گوش بدم. یا شیفته عکسهای لایو که تو خلوت گرفته شدنم. چرا؟ چون احتمالاً صدای محیط، همون صدای آروم که همیشه هست، رو میتونم با فشار دادن انگشتم روش بشنوم. میتونم به یه موسیقی عادی هزاران بار گوش بدم(همه میتونن الکساندر.). میتونم از یکنفر درخواست کنم برام کتاب بخونه تا بهجای گوش دادن به داستان لحن صداش رو پی بگیرم. صدای ملحفهها، این اپلیکیشن Calmعزیز که صدای سوختن چوب رو تا ۱۲ ساعت پخش میکنه، ای اس ام آر تو یوتیوب، پچ پچ کردن، قبانی وقتی عیناک رو میخونه، صدای شب وقتی دیگه هندزفیری رو درمیاری، تایپ کردن رو کیبورد قدیمی، ورق زدن کتابی که برگههاش قبلاً خیس شده، از هم باز شدن برگههای پلاستیکی آلبوم قدیمی که قبلاً بهم چسبیده بودن، صدای داخل صدف(که انگار حامل یه خاطره همیشگی از دریاست)، صدای بسته شدن در بطری آبمعدنی،صدای خالی کردن trash مک، دلیور شدن پیام تو آیمسیج، بهم خوردن پارچهی لباس کتون وقت تکون خوردن، دم و بازدم(بستگی داره کی باشه الکساندر، نه؟)، صدای اسپری آب روی گیاههای ته خونه. میخوام بگم هر روز گوش آدم این چیزها رو میشنوه. صداهایی که سرم رو گرم میکنه. نه به اصطلاح سرگرم شدن، بلکه واقعاً دور سرم قلقلک میاد و دماش بالاتر میره. یه واکنش غیرارادی به محرّکهای satisfying(ببخشید الکساندر، میدونی که کلمه فارسیش حس رو نمیرسونه.)
-
گفتــه بــودی همه زرقنـد و فریبنـد و فسـوس
سعدی آن نیست ولیکن چو تو فرمایی هست
سعدی
-
سرنوشت من باید با یه ای اس ام آرتیست ختم بشه وگرنه روانی میشم. یهنفر که آروم حرف بزنه، کارهاش صدای زیادی تولید نکنه. با حضورش صداهایی مثل جوشیدن آب روی گاز، پتو که به ملحفهها میخوره، کیبورد موقع تایپ و هر صدای آروم و مکرّر دیگهای به گوش برسه. اصلاً باید مهاجرت کنیم چون تهران یا صدای آژیر ماشین داره صبحاش یا یهنفر داره تو کوچه داد میزنه. نه اینکه اتاق من ارتباط کوچیکی با کوچه داشته باشه ولی خب الان ناراحتم. صبح به این زودی ناراحتم چون حتیالامکان نیم ساعت اوّل صبح نباید با من صحبت بشه. باید نامرئی باشم. آروم با لباسهای خوابم و پتوم که دورمه برم سمت گاز، قهوه برای روزایی که کار دارم و چایی برای روزای عادی بریزم(در مواردی شیرکاکائو درست کنم)، یه کیک بردارم و دوباره برم تو اتاقم. دقیقاً طبق همون عکسی که الان تو share album گذاشتم(الان نگاش کن الکساندر)، بشینم پشت میزم و یه کتاب باز کنم شروع کنم به درس خوندن و تا مطالعه اوّلم تموم نشده اصلاً صدای انسانی نشنوم یا حداکثر صدای آروم. بعدش میتونم به تعاملات انسانیم با فریاد ادامه بدم.
-
با منِ بی کسِ تنها شده یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان
مـنِ بیبرگِ خـزاندیـده دگـر رفتنیم
تو همه بار و بری، تازه بهارا تو بمان
داغ و درد اسـت هـمه نـقشونگـارِ دلِ مـن
بنگر این نقش بهخونشسته، نگارا تو بمان
زیـن بیـابـان گـذری نیست سـواران را لیـک
دل ما خوش به فریبی است، غبارا تو بمان
هر دم از حلقهی عشاق پریشانی رفت
به سرِ زلـف بتـان سلسـله دارا تـو بمان
شهریارا، تو بمان بر سر این خیلِ یتیم
پــدرا، یــارا، انــدوه گســارا تــو بمـــان
سایه در پای تو چون موج، دمی زار گریست
که سـرِ سبـز تـو خـوش بـاد، کنـارا تـو بمـان
هـ.الف.سایه
-
حالا در اتاق تنها نشستهام. اتاقی که تا چند ساعت پیش زیبا جلوه میکرد و حالا دیوارهایش بر سینهام فشار میآورند. از دیدنت خوشحال بودم، درست مانند همیشه. نه آنکه تو من را به زندگی باز میگردانی؟منتظرت بودم که از در آمدی. نگاهت کردم و متوجهش شدم. یک برق از آن نگاه آشنا کم شده بود. یک تکّه از پازل گم شده بود. من پرسیدم. از گمشده پرسیدم. به سمتم بازگشتی، نگاه کردی. لحظهای چند را یخزده گذراندی، سرما را میانمان گذاشتی و با هرچه نیرو داشتی آن چه که نباید دوباره گفته شود را اعلام کردی. چقدر شوم، چقدر نحس. آن جملات از ذهن تو خارج شد و به واقعیت پیوست. آن جملات خودخواهانه، دهشتناک. از چه زمانی فکر این جملات را کرده بودی؟ چه مدّت این شئامت در رگهایت بود و من نمیدانستم؟ خدا میداند. تنها فهمیدم که رویت را به من بازگرداندی، نفس عمیق کشیدی، نگاهم کردی و هرچه تاریکی بود را پخش این اتاق منحوس کردی. چه باید میکردم؟ التماس؟ به خدا که تقصیر نکردم در این امر. صورتت را میان دستانم گرفتم. به توی درونت که میدانم یک گوشه قایم شده تلنگر زدم. به چشمهایت نگاه کردم. نگاهت را گرفتی؟ التماست کردم. من همهچیز را از دست داده بودم. تو خوب میدانستی که من تُهی شده بودم و تک ستونم تو بودی. به تو گفتم بمان. گفتم با من بمان. آنقدر نزدیک که همواره بودهایم. و تو کنارم زدی و رفتی؟ در را باز کردی و قدم گذاشتی و در بسته شد. به همین راحتی. انگار نه انگار این چه معنایی میدهد. گویا یک حرکت طبیعی است. باز کردن در و رد شدن از چارچوب؟ تصویرش را میبینی؟ من، زانو زده وسط این اتاق منحوس، رد اشک روی گونههایم، زیرلب 'با من بمان'هایم، ریتم که با رفتنت نابود شده، دستهایم که بدون تو رها شدهاند، دری که بسته شده و من. تنها، همانگونه که قبل تو بودم و بلکه سهمگینتر.
خانهام را، وطنم را گرفتهاند. گرفتهای؟ نمیتوانم این را به تو نسبت بدهم. تو میتوانی تصویرش را تصور کنی؟ طردم کردهاند از هرچه که داشتهام. دیگر نه تو را و نه من را دارم. در اتاق تنها نشستهام. اتاقی که چند ساعت پیش زیبا جلوه میکرد و حالا دیوارهایش بر سینهام فشار میاورند. دیگر اشک نمیریزیم. مینویسم. آنقدر مینویسم تا بازگردی. تو را و من را به من بازگردانی. در هیچ دنیایی نمیشود من مسئله مربوط به تو نباشم. من همواره در انتهای اسم تو میآیم. مینویسم تا نشانهای ظهور کند. در اتاق تنها نشستهام.
-
عیناکِ کنهری أحـزانِ
چشمان تو به دو رود غمهای من ماند.
نهری موسیقى، حملانی
دو نهر موسیقی که من را
لوراءِ، وراءِ الأزمـانِ
به فراسوی زمان میکشانند.
نهرَی موسیقى قد ضاعا
دو نهر موسیقی گم گشته،
سیّدتی! ثمَّ أضاعـانی
بانوی من! که سپس من را نیز گم میکنند.
الدمعُ الأسودُ فوقهما
اشک مشکین فراز آنها
یتساقطُ أنغامَ بیـانِ
که نغمه کلامم را میباراند.
عیناکِ و تبغی وکحولی
چشمانت و توتونمن و شرابم.
والقدحُ العاشرُ أعمانی
و جام دهم که من را نابینا میکند.
وأنا فی المقعدِ محتـرقٌ
و من در مسندم در حال سوختنم؛
نیرانی تأکـلُ نیـرانی
سرتاپا سوزان.
أ أقول أحبّکِ یا قمری؟
ای ماه من! آیا بگویم که دوستت دارم؟
آهٍ لـو کانَ بإمکـانی
آه. اگر که امکانش بود.
فأنا لا أملکُ فی الدنیـا إلا عینیـکِ وأحـزانی
و من در دنیا چیزی ندارم جز چشمهایت و غمهایم.
سفنی فی المرفأ باکیـةٌ
کشتیهایم در بندرگاهها گریانند،
تتمزّقُ فوقَ الخلجـانِ
و در خلیجهایم شکافته میشوند.
ومصیری الأصفرُ حطّمنی
و سرنوشت زرد و غمگینم من را در هم میشکند.
حطّـمَ فی صدری إیمانی
و در سینهام ایمان را نابود میکند.
أ أسافرُ دونکِ لیلکـتی؟
ای بنفشهام آیا بدون تو سفر کنم؟
یا ظـلَّ الله بأجفـانی
ای سایهی خداوند بر مژگانم.
یا صیفی الأخضرَ، یاشمسی!
ای تابستان سبزم! ای خورشیدم!
یا أجمـلَ، أجمـلَ ألوانی!
ای زیباترین، زیباترین رنگها!
هل أرحلُ عنکِ وقصّتنا
آیا از تو سفر کم درحالیکه قصهی ما
أحلى من عودةِ نیسانِ؟
از بازگشت بهار شیرینتر است؟
أحلى من زهرةِ غاردینیا
شیرینتر از شکوفه یاسمن
فی عُتمةِ شعـرٍ إسبـانی.
در تاریک زلف دختر اسپانیایی.
یا حبّی الأوحدَ! لا تبکی؛
ای عشق یگانهی من، گریه نکن؛
فدموعُکِ تحفرُ وجـدانی
که اشکهایت جانم را میشکافد.
إنی لا أملکُ فی الدنیـا
من در دنیا چیزی ندارم
إلا عینیـکِو أحزانی
جز چشمهایت و غمهایم.
أأقـولُ أحبکِ یا قمـری؟
ای ماه من! آیا بگویم دوستت دارم؟
آهٍ لـو کـان بإمکـانی
آه. اگر که امکانش بود.
فأنـا إنسـانٌ مفقـودٌ
و من انسانی گمشدهام.
لا أعرفُ فی الأرضِ مکانی
و در زمین موقفم را نمیدانم.
ضیّعـنی دربی، ضیّعَـنی اسمی، ضیَّعَـنی عنـوانی
و راه و نام و نشانیام من را گم کرد.
تاریخـی؟ ما لیَ تاریـخٌ
گذشتهام؟ گذشتهای ندارم.
إنـی نسیـانُ النسیـانِ
من نسیانِ فراموشیآم.
إنـی مرسـاةٌ لا ترسـو
من لنگریام که به آب پرتاب نشده.
جـرحٌ بملامـحِ إنسـانِ
جراحتی در هیبت انسان.
ماذا أعطیـکِ؟ أجیبیـنی
تو را چه تقدیم کنم؟ پاسخم بده.
قلقـی؟ إلحادی؟ غثیـانی؟
دلواپسیم؟ کفرم؟ انزجارم؟
ماذا أعطیـکِ سـوى قدرٍ
تو را چه تقدیم کنم جز تقدیری که
یرقـصُ فی کفِّ الشیطانِ
در میان دستان شیطان به رقص آمده؟
أنا ألـفُ أحبّکِ، فابتعدی عنّی؛
من تو را هزاران بار دوست میدارم، پس از من دوری کن.
عن نـاری ودُخانی
از شعله و دودم.
فأنا لا أمـلکُ فی الدنیـا
که من در دنیا چیزی ندارم
إلا عینیـکِ وأحـزانی
جز چشمهایت و غمهایم.
قبانی
-
در کویِ بتان نیست کسی زارتر از من
در پیـش عـزیزان جهــان خــوارتر از من
گفتی که مرا یار وفادار بسی هست
هستنـد ولـی نیسـت وفادار تر از من
گــر طــالب آنـی کـه بـه یـــاری بنشینـی
بنشین که تو را نیست کسی یارتر از من
چون غنچه اگر سینهی تنگم بشکافی
دانی که نبودهسـت دل افـگار تر از من
خلـق دو جــهانست گـرفتـار تو لیکـن
در هر دو جهان نیست گرفتار تر از من
امروز اگر عشق گناهست هلالی
فـردا نتـوان یـافت گـنهکارتر از مـن
هلالی جغتایی
-
ریحانه یه فایل صوتی به اسم معمولی برام فرستاده بود. چون میدونستم متن بلنده گذاشتم یه موقع که حواسم جمعه گوش بدم. ویپیان رو روشن کردم، گوشی رو بردم نزدیک گوشم و شروع کردم به گوش دادن. اوّلش از توضیح اخلاقیات یه شخص خاص شروع شد. از خاص بودن هرچیزی که به اون مربوط میشه. خودم هم از این متنها مینویسم و حس خوبی داشت شنیدن همچین احساساتی به یک فرد دیگه از یه زبان و دنیای دیگه. و همینطور صدایی غیر صدای درونی خودم. دنبال میکردم صدا رو که یک لحظه حواسم پرت شد. ذهنم از خط مستقیم منحرف شد و دیگه نتونستم دنباله متن رو بگیرم. بعد یک دقیقه احتمالاً دوباره صدای ریحانه رشته مغزم رو گرفت. وقتی برگشتم به این دنیا شنیدم که میگه: دیگه نه لبخندهات دلنشینه، نه شوخیهات بامزه. هرچیزی که تو رو خاص میکرد دوست داشتن من بود و حالا تو معمولیترین آدم روی زمینی. و بعد آهنگ ادامه پیدا کرد و صدا قطع شد...
به این میگن شوک.
دقیقاً تو یه نقطه زمان یک موضوع، یک آدم یا یه یک پدیده شگفتانگیزترین اتفاق زندگی محسوب میشه و وقتی حواست نیست منحط میشه و وقتی دوباره توجه میکنی دیگه هیچ چیز در مرکز توجهت نیست. انگار که چشم عادت میکنه و وقتی از بین میره از نبودش حواس آدمی جمع میشه. متمرکز میشه و میفهمه اون موقع که به این دنیا وصل نبوده، هرچند کوتاه، طناب خیلی چیزها پاره شده. درست مثل صدای ریحانه. درست مثل دوست داشتنها، علاقهها. ترسناک نیست؟ این سقوط، این سرنگونی، این انحطاط؟ هرچیز در نظر میتونه صرف چند ثانیه پوچ جلوه کنه و تمام اعتبار، شکوه و ابهتش مثل یه مجسمه گچی تو خالی پودر بشه.
نترسیدن از این ماجرا سخت نیست؟ که یک روز از خواب بیدار شم و برنامه که تو دفتر برنامهریزی چیدم واهی جلوه کنه؟ که یک روز چشمهام رو باز کنم، روز رو از نو شروع کنم ولی دیگه کسی که حالا ربالنوع صداش میکنم اصلاً برام موضوعیتی نداشته باشه؟ که دیگه صفر باشه؟ که دیگه ادبیّات فارسی نقطه عطف من به آرامش نباشه؟ که دیگه علقهای در من وجود نداشته باشه؟ وحشتناکه.
چی میتونه تضمین کنه که همچین اتفاقی مثل امشب که فکرم پرت یک موضوع بیبنیاد شد و صدای ریحانه رو از دست دادم دوباره نیوفته؟ کی تعهّد میده که اینبار اعتبار یکچیز مهمتر از بین نره؟ و حتّی از این زشت و قبیحتر. کی میدونه تو کدوم لحظه از بیستوچهار ساعتهایی که میگذرونیم حواس کی پرت میشه و چی تو ذهنش پوچ میشه؟ بزرگترین ارزشها، مورد اعتمادترین علاقهها، طولانیترین ارتباطات تو یک چشم بههم زدن از هم میپاشه و کسی نیست که با چنگ و دندون این لایهها رو کنارهم حفظ کنه. زیباترین تندیسها شکسته میشن و دراخر نقطه ارتباط ما باهرچیزی تو دنیا به یک لحظه پرت شدن حواسه. حواسی که ممکنه با وزش یه نسیم سرد، یه پیام کوتاه و هرچیز دیگهای متلاشی بشه. ترسناکه. برای موجود فانی مثل من خیلی ترسناکه.
-
آخرین باری که همچین حسی داشتم برمیگرده به خیلی وقت پیش. شاید یادم نیاد ولی نوشتههام میگه چقدر سردرگم بودم و چقدر با خودم جنگ میگردم. حتی طرف مقابلم رو برای خیلی چیزها سرزنش میکردم و واقعاً تمام انرژیم رو میذاشتم که اعلام کنم مقدار حسم رو. مونای اون زمان چقدر غمگین و شکست خورده بود. تجربه من ناامیدانه و سیاه بود. یک چیزی که انگار همیشه مثل آیینه عبرت میمونه رو دیوار دلم. اون روزها غمگین بودم و دلم میخواست اون چیزی که درونم داره پرورش پیدا میکنه رو بتونم منتقل کنم. حتی شده یک مقدارش رو. فشار خیلی چیزهای دیگه هم روم بود و همه چیز رو سختتر میکرد. همهچیز کش میومد و اشتباه به نظر میرسید. اونقدر کش میومد که خودم هم نمیدونستم واقعاً دارم چیزی حس میکنم یا صرفاً ناخودآگاهم بهم یهسری دستور میده. حالا خیلی وقت میگذره از اون روزا. شاید نه وقت واقعی. تو ذهن من، تو نوشتههای من اون دوران خیلی دوره. انگار ده سال پیش. شاید برای همینه که الان میتونم با قطعیت بگم دوباره همون حس رو دارم. قویتر، منسجمتر، عاقلانهتر و حتّی شیرینتر.:))
شاید نوشتن برات الان سخت باشه. من همیشه مینویسم. بیپروا عاشقانه مینویسم و گاهی نشر می دم و گاهی پیش خودم نگه میدارم. من از مفاهیم و خاطرهها سرنخ میگیرم و یک بدنه میبافم که نود درصدش شبیه به یک چیز مشخص تو زندگیمه. حتی گاهی تمامش. ولی وقتی حرف مستقیم میشه و دیگه هرچیزی برمیگرده به زندگی واقعی انگار واژهها هم شسته رفتهتر جلوه میکنن. مهمونی واقعیت خیلی رسمیتر از عاشقانههای ذهنمه.
من چطور تو رو دوست دارم؟ نمیدونم. شاید به قول مینوی حتی نَمیدانم. شعرها به تو صدق میکنن، جملات به تصورت می شینن. یکجور نه عجیبی بلکه خیلی ساده و آروم زندگی جریان داره. درست مثل یه موسیقی که کاملاً رضایتبخشانه(؟) هماهنگ یک صحنه از فیلم میشه. یهسری کیفیتها وصفپذیر نیستن. من فقط نه با پنجتا حسم که با یک چیز فراتر متوجه موافقت احوال میشم و میتونم یک لایه سطحیش رو با کلمات توصیف کنم.
من پروسههای فکرت رو، موضوعات هیجانانگیز از نظرت رو، نقطه نظرت نسبت به مسائل رو، محتوی ذهنت رو و جنس قضاوتت رو دوست دارم. انگار وقت بودنت همه عناصر باهم همسو میشن، ستارهها بخت رو بهتر میبُرن، فلک مشفقتر جلوه میکنه.
دوست داشتنت برام جدیده. گفتم که شاید یکچیز نزدیک به این رو تجربه کرده باشم، در گذشتههای دور، ولی نه اینقدر قوی. عادت بر این بود که من بخوام تا ماندگار بشه ولی حالا یک دست دیگه این قسمت رو برام نگه میداره. سنگینی رو دوشم نمیذاری، متوجه میشم که نگرانمی.
نگران منی؟ به وجد میام از این جمله، خونم سرعت بیشتری میگیره. سزاوار لغت اثیری.
نمیدونم میتونم بیشتر از این چیزی رو توصیف کنم یا نه. احتمالاً هرچقدر ادامه بدم بازهم کافی جلوه نمیکنه. برعکس تو حتّی. مکفیِ عزیز. رب النوع هرچیز زیبا و خالصی که هست.:)))
-
چون امشب دلتنگ و غمگین و بیحوصلهام و عکسهام رو از دیوار برداشتم و این شعر هرچند ابتدایی ولی خاطره زیاد داره:
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی
تو را با لهجهی گل های نیلوفر صدا کردم.
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.
پس از یک جستجوی نقرهای در کوچه های آبی احساس،
تو را از بین گلهایی که در تنهاییام رویید با حسرت جدا کردم.
و تو در پاسخ موجِ تمنایِ دلم گفتی: دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی.
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم.
همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم.
نمی دانم چرا رفتی نمی دانم چرا شاید خطا کردم.
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی نمی دانم کجا تا کی برای چه،
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید.
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت.
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد.
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت
تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد.
و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود.
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستیام از دست خواهد رفت.
کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد.
و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبورت نخواهی برد
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام برگرد.
ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد.
و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت:
تو هم در پاسخ این بی وفاییها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم.
و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا؟ شاید به رسم عادت پروانگیمان باز،
برای شادی و خوشبختی باغِ قشنگِ آرزوهایت دعا کردم.
-
تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه.
تو دوردست امیدی و پای من خستهست.
همه وجود تو مهر است و جان من محروم.
چراغ چشم تو سبز است و راه من بستهست.
مشیری
-
...چه میکنم؟ جانم را تقدیم میکنم که هرچیز بیارزش جلوه میکند در مقابل تماشای آن گیسوان ملوّن و ناراست. چه رهاشان کنی، چه به هم گرهشان بزنی. هرچه که تو را مربوط باشد معبود من است، ای رب النوع هرچیز زیبا و خالصی که هست.
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست
گـــره بـگشـــود از گـیســـو و بر دلهـای یــاران زد
-
سالها پیش که دوستت داشتم تو را به نامی خاص صدا میزدم. شاید اصلاً صدا هم نمیزدم و کسی نمیشنیدش از زبانم امّا میدانم که میدانستی این نام میان من و توست. آن چند حرف یک معنای بزرگتر را تداعی میکردند. آن سالها گذشت و خیلی چیزها از میان رفت. خاطرههامان را دفن کردیم ولی آن نام ماند. حالا که از زبان دیگران میشنومش که تو را صدا میزنند یک چیز در اعماق وجودم اذیتم میکند. میان ما چیزی مانده؟ ابدا. امّا تحویل دادن نام مستعارت به نفر بعدی یا از نظر من اغیار دردآور تر از نبودنت در آن روزهای اول است. شاید حتّی متوجه شدهام که تحویل دادن نام مستعار خودم به دیگرانی غیر آن نفر که به من دادشان اشتباه بود. خاطرهها را منتقل نمیکنند. اتفاق افتاده و هرچقدر دردناک انداختن اسم یک نفر دیگر رویش برای سبک کردن حجمش صرفاً فاجعه است.
-
...دیگه چی بگم؟ از این حال و اوضاع بگم برات؟ نمیخوام خاطرت رو ناراحت کنم، میخوام برات از یه رؤیا بگم. که چمدونهامون رو جمع کنیم، شاید هم نه. یه کوله برداریم و توش دو سه تا چیز ضروری بذاریم و ساعت ۵ صبح تو کوه قرار بذاریم. از اونجا تا یه منظره که مملو از طلوعه بدوییم و ۶ برسیم اونجا. تا ۷ کنار هم بشینیم و از زندگی حرف بزنیم. وقتی آفتاب طلوع کرد و روز از نو شروع شد ما هم همهچیز رو از نو شروع کنیم.
راه بیوفتیم به سمت دورترین جا. یه جای دورافتاده حتّی. یک روز و دو روز تو راه باشیم و از هم درباره جزئیترین اتفاقات زندگیمون بپرسیم. جوری که وقتی رسیدیم به اون مقصد من بدونم که دو سال پیش وقتی ساعت ۲:۰۳ از خواب پریدی چی تو ذهنت میگذشت. راه بریم و راه بریم. اونقدر راه بریم که به یهجای دورافتاده برسیم. جایی که رود داره، درخت داره، صبحها صدای پرنده داره، برف و بارونش غم نداره. اگر میخوای حتّی دورتر میریم. جایی که دریا داره، جنگل داره، نخل داره، شن داره. یا اصلاً اونجا که هرچیزی داره، آدم نداره. آره همین خوبه.
Go with me, somewhere
وقتی رسیدیم شب شده. نه شبِ همون روز. چند وقت تو راه بودیم؟ هرچی که هست میتونیم صورتهای فلکی رو نگاه کنیم. میدونی که میتونم شکارچی رو از دب اصغر و دب اکبر تشخیص بدم. اصلاً میخوای ستاره قطبی رو بگیریم و بریم جلو. شب بره تو رگهامون. حرفهای شب بزنیم. همونجور که به سرمون میزنه و از هرچیزی میگیم و میگیم تا بالاخره آفتاب از پشت کوه سر بزنه. میخوای بریم پشت کوه اصلاً؟ جایی که بتونیم با آفتاب یه صحبتی داشته باشیم.
میتونیم اونجا بمونیم. برای ابد بمونیم. هر روز از رو چمنها رد بشیم یا بین درختها راه بریم، از آب رود یا دریا به صورتمون آب بزنیم، با صدای موج یا پرنده بیدار بشیم، هرشب بریم بیرون و به خیال باطل ستاره سهیلمون رو پیدا کنیم، زیر آفتاب دراز بکشیم و بلند بلند بخندیم، زیر درخت مجنون برقصیم و یه عالم سال زندگی کنیم.
بیا با من بریم، هرجا. همین روزها، ساعت ۵.
I'm tired of the city, scream if you're with me, if I'm gonna die let's die somewhere pretty
-
برخلاف نود درصد آدمهایی که زیر نظر قوانین مبارزه با اپیدمی ایران زندگی میکنن من قرنطینه رو از اسفند شروع نکردم. وقتی همه داشتن از درد زمستون ۹۸ میگفتن من درس میخوندم. هر روز ساعت ۷ بیدار میشدم و درس میخوندم و اصلاً چیزی به عنوان بیحوصلگی احساس نکردم. کل روز درگیر بودم و به فضای مجازی دسترسی نداشتم که بدونم تو ذهن کشور چی میگذره. حالا دیگه قرنطینه اوّل تموم شده و قرنطینه بعدی شروع شده و این اوّلین قرنطینه منه. ۱۲ روزه که تو خونهام و بیرون نرفتم. فقط دیشب رفتم دم در و بستهام رو تحویل گرفتم. من به تاریخ آذر ۹۹ دارم افتضاحی قرنطینه رو درک میکنم. دلم برای دوستام، کافه رفتن، قدم زدن، لباس درستحسابی پوشیدن، سرما، زیربارون راه رفتن و هزارتا چیز تنگ شده. به دلایلی( مامان کرونا گرفته. از شنبه شب حالش بد شد و تب کرد. همینجوری بدن درد داشت تا اینکه دیروز رفت دکتر و سیتیاسکنش خوب بود ولی امروز تنگی نفس گرفته و بویاییش هم خفیف شده. دیروز که عطرم رسید زدم به مچ دستم و گفتم مامان خوشبوئه؟ مامان گفت چقدر بوش کمه و متوجه شدیم بویاییش تحت تأثیر کرونا قرار گرفته.) این قرنطینه جدید رو جدی گرفتم و امروز که قرار بود برم شهرکتاب و دو سه تا چیز پرینت بگیرم و یه سری کارای دیگه منصرف شدم.
حالا دیگه صبحها دیر بیدار میشم. سر کلاسا شرکت میکنم. تو دفترم برنامه هر روز مینویسم: زبان، قابوسنامه، شاهنامه، بوستان، کسایی، مقاله فلان. گاهی انجام نمیدم و گاهی انجامشون میدم. موهام بلند شده و تصمیم گرفته بودم بذارم اصلاً بلند شه ولی بعداً که فکر کردم دیدم نهخیر باید همون کوتاهشون کنم ولی حالا حالاها نمیشه پس باید بلند شن.
کلاس زبان ترم جدید شروع شد و خلاف ترم قبل که۶ نفر بودیم الان فکر کنم ۱۵ نفر تو کلاسیم و خیلی وحشتناکه وقتی یهو ۱۵ نفر بلندگوشون رو روشن میکنن و میگن دکوق.
امروز هم سر کلاس تاریخ ادبیات بعد اینکه استاد مبحث کتابسوزان رو تکمیل کرد و مرندی طبق معمول افاضه کرد(خوشم نمیاد ازش چون اینستاگرامش رو دیدم و همینطور فهمیدم فرانسوی بلده) و سارا نادری کنفرانس الفهرستِ ابنندیم رو داد و استاد تکمیلش کرد و فاطمه اصغری درباره دو گفتار اول کتاب محمدی ملایری حرف زد ولی نرسید کامل بگه، کلاس تموم شد. قراره جلسه بعد از سر انتقال دیوانسالاری از ایران باستان به تمدن اسلامی ادامه بده. تنها کلاسی که چهارشنبهها داریم کلاس استاد بشریه(که سلام جمله کائنات بر او باد.). بقیه چهارشنبه اینجوری میگذره:
۱) نماز ۲)ویس بوستان جلسه دوم استادعظیمی ۳)قابوسنامه، باب سوم و چهارم ۴)شاهنامه ادامه داستان و تمام. پنجشنبه و جمعه هم علاوه بر موارد مذکور بالا شامل مقاله کاپوسنامه، شیوهنامه خط فارسی فرهنگستان، اتمام کتاب مجد(چه بگویم؟) و اون مقاله که سجاد دلیر فرستادست.
تا روزی که کرونا از بین بره...
-
من شبهای زیادی رو یادم هست. اون شبی که از حرص و غم چنگ مینداختم تو موهای خودم، اون شبی که به دیوار تکیه دادم ولی تو زانوهام توانی نبود و افتادم، اون شبایی که جلوی آینه دعوا کردم، شبایی که فریاد خفه کشیدم، همه انرژیم خالی میشد ولی صدایی نمیومد، شبی که به امید اینکه اون طرف بالشتم خیس اشک نباشه برش گردونم ولی خیلی وقت بود که داشتم گریه میکردم، شبایی که مجبور می شدم بشینم تو تخت و بخوابم چون دراز کشیده نفسم بالا نمیومد، شبی که از غم بالشت رو پرت کردم تو دیوار، شبی که خودم رو یه گوشه از اتاق مچاله کردم، شبی که تا ۴ صبح با یه آهنگ گریه کردم، شبی که کنار مبل زانو زدم و همینجا شروع کردم به نوشتن(غمهای اصلی)، شبی که رو مبل هال افتادم و بازم همینجا شروع کردم به نوشتن(کنکور-یادداشت۲)، شبی که از زور عذابی که میکشیدم مشتم رو کوبوندم به دیوار، شبی که لباسهام رو دستآویز کردم که نیوفتم ولی نتونستم بایستم، شبی که خودم رو تو کمد قایم کردم و زیرلب تمام اتفاقات ممکن رو گفتم، شبی که از استرس به لرز افتادم، شبی که از ترس و غم تب کردم، اون شبایی که به التماس افتادم. من شبهای زیادی رو یادم هست.
-
حدود ۱۲ ساعت دیگر یک روز نو شروع میکنم. صدای زنگ ساعت میآید. چشمهایم را باز میکنم، لباسهای آماده روی میزم را برمیدارم و یک راست میروم زیر دوش. ترجیحاً آب سرد. بعد یک ربع بیرون میآیم و کیک را از کابینت کنار یخچال درمیآورم، بطری شیر را از در روی یخچال برمیدارم و صبحانه مختصر میخورم. میآیم مینشینم پشت میزم و داخل کلاس میشوم. یک ساعت و نیم جزوه مینویسم و به حرفهای استاد گوش میدهم. وسط کلاس میروم بیرون از اتاق و به آسمان نگاه میکنم. ابریست. بعدِ کلاس رویِ قسمتِ اوّلِ برنامه خط میکشم. بعد یک ربع چک کردن فضای مجازی میروم قابوسنامه را ادامه میدهم. واژهیاب کنارم است و هرجا متوجه نمیشوم این متن کهن دلچسب چه میگوید بعد چک کردن شرح غلامحسین یوسفی در واژهیاب جستجو میکنم. بعد از خواندن یک باب از قابوسنامه میروم در سامانه تا حاضریم بخورد. همانطور که سراج حرف میزند من هم نقاشیم را ادامه میدهم. وقتی حرفهایش بعد یک ساعت تمام شد و همه اعتراضشان را به فرق سامانه و اسکایپ و برتریهای کلاس اسکایپ گفتند سؤال هفته را مینویسم. بعد میروم سراغ کسایی. یکی دو قصیده را میخوانم و واژههای ناآشنایش را در کتاب معنا میکنم.
دیگر ظهر شده. کمی صبر میکنم تا وقت ناهار بشود. ناهار را میخورم و دراز میکشم روی تختم. میروم در ویدیوهای save شده یوتیوب و یکیشان را پلی میکنم. بعد از چند دقیقه آرام شدن لپتاپم را روشن میکنم و هارد را وصل میکنم. حالا که How I Met Your Mother تمام شده باید انتخاب کنم بین The Office و Shadow Hunters که کدام را ببینم. احتمالاً هیجانانگیزترین قسمت روزم. وقتی یکی دو قسمت دیدم دوباره فضای مجازی را چک میکنم. بعد از کمی چت کردن و حرفهایی از همهجا زدن میروم و کتابهای زبانم را باز میکنم. کمی لغت میخوانم و سعی میکنم آرتیکل(اختیکل؟) هرکدام را حفظ کنم. بعد اصلاحاتی که روی دیوار نوشتهام را دوره میکنم. با آنکه معانی نزدیک به هم است ولی دوستداشتنیاست. بعد کمی استراحت، شاید نیم ساعت، میروم سراغ فایلهای آماده برنامه. کنارش در گوشیام دنبال بودجه آبان و آذر میگردم. مربعها را پر میکنم، یکی یکی. فلان درس یک ساعت و بعدی نود دقیقه. وقتی شیش فایل را آماده کردم و پنجشنبههای فلانی را خالی گذاشتم، ثابت ریاضی و زبان فلانی را مخصوص کردم، تحلیل آزمون آن یکی را دو قسمت کردم و ثابت مسئله اقتصاد اضافه کردم به برنامه آن یکی دیگر و ستون ثابت زبان را حذف کردم از برنامه دیگر پی دی افشان میکنم. میروم و گروه پشتیبانها را نگاه میندازم. یک معلم دیگر صوت فرستاده و از میانگین درصد ۱۳ کلاس شکایت میکند.
صدای زنگ کوتاه ساعت میآید. یعنی ساعت کامل شده. حالا دیگر روی همه قسمتهای برنامه روز خط کشیدهام. چراغهایم را خاموش میکنم، ال ای دیهای سفید روشن میکنند اتاقم را. heaven از finneas در گوشم پخش میشود. لپتاپ را باز میکنم. وارد بلاگفا میشوم و نظرات تأیید نشده را میبینم، اگر جوابی یا تأییدی بود انجامش میدهم. وبلاگ دوستان را چک میکنم. نوشته جدید را باز میکنم و شروع میکنم. ''حدود ۱۲ ساعت دیگر یک روز نو شروع میکنم. صدای زنگ ساعت...''
So what if I'm fucked up, fallin' in love
-
کلاهم رو برنمیدارم، سر تعظیم فرود میارم به نام معشوق اونجا که نامجو صداش میزنه'طلــوعِ من'.
...زمزه های خوندنم،
دغدغه های موندنم،
با تو هم اندازه میشه.
قد هزار تا پنجره،
تنهایی،
آواز می خونم.
دارم با کی حرف می زنم؟
نمی دونم.
نمی دونم.
-
دل رفتو دیده خون شد تن خستو جان برونشد
فـی العشـــــقِ مُعْجبــــاتٌ یَـأتِیــــــنَ بـــالتَـــوالِـی
به رسم هر یکشنبه برای بچهها برنامه میریختم و به ذهنم رسید به برنامههای سال پیشم که ثمین نوشته سر بزنم. همشون به ترتیب تاریخ چیده شدن و حتی یه دونش هم گم نشده از بس که دوسشون دارم. داشتم نگاهشون میکردم که به این شعر برخوردم بعد فکر کردم کی میتونه همچین باند پهناوری با پشتیبانش بسازه؟ حتّی الان که با بچههام کلی حرف میزنم و رفیقیم اونجوری که من و ثمین بودیم نیست. هر هفته من شعر مینوشتم و ثمین با شعر جوابمو میداد. وقتی پیشش میرفتم باهم میم میدیدیم. برای رتبههام خوشحالی میکردیم. من همیشه افتخارم این بوده که بچه خرخون بودم ولی مثبت نبودم و خلافایی کرده بودم که نود درصد بچهها به ذهنشون نمیرسید. همیشه همه سریالها رو قبل همه دیده بودم، کتابهارو خونده بودم و هر هفته با دوستام بیرون قرار داشتم حتی سال پیشدانشگاهی و بعد ثمین رو دیدم. همونی که رتبهاش ۱۳ شده بود ولی به اندازه تمام دنیا فیلمباز بود. اونقدر باهاش حرف میزدم و دردِ دل میگفتم که رفیقم شده بود. چقدر پشت تلفن باهم حرف زده بودیم! چقدر پیشش گریه کرده بودم! چقدر باندمون زیبا بود!
از دو صفحه برنامه عکس گرفتم و گفتم داشتم از رو برنامههات کپی میکردم که این صفحه رو دیدم قلب قلبی شدم. چقدر قشنگ بود. حس اون روزا وقتی مربعهای برنامه رو پر میکردم و وقتی رتبه آزمون شنبه میومد با ثمین پارتی میگرفتم. دلم برای درس خوندن و فرهنگ و آدماش حتّی ذرهای تنگ نشده ولی برای ثمین؟ خیلی زیاد. برای وقتی که میومد جایی که درس میخوندم و اونقدر حرف میزدیم که یه ساعت مطالعهام میرفت. چقدر راه میومد باهام سر زبان نخوندن. همیشه خبر داشت از همه چی. همممم! دلم براش تنگ شده. هر روز تو گروه حرف میزنیم، هنوز میم میفرستیم، هنوز سر سریال بحث میکنیم ولی دلم میخواد برای یه روز هم شده دوباره زنگ بزنم بهش و بگم: حاااامدفررر، من خسته شدممممم.:)))))
-
در این سرما و باران یار خوشتر
نگار اندر کنار و عشق در سر
نگار اندر کنار و چون نگاری
لطیف و خوب و چست و تازه و تر
در این سرما به کوی او گریزیم
که مانندش نزاید کس ز مادر
در این برف آن لبان او ببوسیم
که دل را تازه دارد برف و شکر
مرا طاقت نماند از دست رفتم
مرا بردند و آوردند دیگر
خیال او چو ناگه در دل آید
دل از جا میرود الله اکبر
مولانا
-
اکنون کجایی
ای خودِ دیگرِ من؟
آیا در این سکوتِ شب،
بیداری...؟
جبران خلیل جبران
-
یادم میآید آن هنگام که غمگین بودم و مطرود تو را دیدم و بعد ساعت ۸ پای درس نشستم. خسته بودم؟ شاید خسته بودم. بعد از آن دوباره درس و درس و درس. ساعت یک شد و بازهم تورا دیدم. عجیب میآمد؟ قطعاً. تو نه همیشه در مقاطعی از زمان ظاهر میشدی. حالا پشت صدای موسیقی نجوا میشنوم. موسیقی قطع میشود. سکوت. دوباره راه میافتد. بساط چیزی نیست. نه مهمانی نه خوشی. من فقط پای حرف چند نفر نشستهام و شاید کمی بتوانم بیگانه بچینم. شاید هم درباره الف ساکن و متحرک بگویم ولی من تو را دیدم. دقیقاً وقتی غمگین و مطرود بودم. از چه؟ فلانی نبود. میدانم که نبود. شاید هم بود. من فقط نتوانستم بنویسم چون مطرود بودم. حافظهام و ذهنم و همه اینها به کنار، من نتوانستم.یک فلانی دیگر گفت اشکال ندارد. ولی من تو را دیده بودم. نه؟ این یکی شاید ندارد من با همین چشمها تو را دیدم و بعد ساعت هشت پای درس نشستم. چه بود؟ نوشتن. پس چرا ننوشتم؟ نتوانستم احتمالاً. دوباره نجوا میآید از پشت موسیقی. باید قطعش کنم؟ نه به یکجایی نزدیک قلب و ریه و اینهایم خراش میندازد. خوشم میاید. فکر کنم دارم اذیت میشوم. احتمالاً دارم اذیت میشوم. فلانی برود پی کارش. من آن هنگام که غمگین بودم و مطرود تو را دیدم و بعد ساعت ۸ پای درس نشستم.
-
بأی لغة سوف أتکلم؟
و بیدیک مفاتیح لغتی.
و به چه زبانی صحبت کنم
حال آنکه کلید زبانم در دستان توست؟
-
شهر غزنین نه همانست که من دیدم پار
چه فتاده ست که امسال دگرگون شده کار
فرخی سیستانی
(برای غمی که اون روزها فرخی متحمّل بوده، برای اولین جلسه فرخی و کساییِ دکتر امامی)
-
تو بیش از آنکه مشتاق عشق باشی، انتظار تحسین میکشیدی. همین بود که شاعران و نویسندههارا مجذوب خودت میکردی. تو لذّت میبری از آنکه قلمی شببیداری بکشد تا انعکاس چهرهات در آینه را به معجزه الهی تعبیر کند.
-
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
آن جوان بخت که میزد رقم خیر و قبول
بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد
کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک
رهنمونیم به پای علم داد نکرد
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر
آشیان در شکن طره شمشاد نکرد
شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار
زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد
کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد
هر که اقرار بدین حسن خداداد نکرد
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد
غزلیات عراقیست سرود حافظ
که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد
حافظ
-
من فردا رسماً به عنوان دانشجوی ادبیات وارد دانشکده زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران می شم. جایی که از وقتی با خانم منصوریوحید آشنا شدم دربارش در کنار حقوق فکر میکردم ولی وقتی خانم شریفی رو دیدم کاملاً مطمئن شدم، از اینکه نمیخوام سرنوشتم جز این چیز دیگهای باشه. دلم میخواد متن بخونم، بین نسخههای خطی غرق شم، دستور زبان گوش بدم و با آدمهایی که حسم رو متوجه می شن همنشین شم. همونهایی که ازم نمیپرسن 'مگه میشه شعر رو اینقدر با احساس بخونی و مخاطب نداشت باشی؟'. کسایی که میدونن ارزش کلمه چقدر والاست.
کاملاً قطعی و با آگاهی کامل از احساساتم اضطراب دارم. حتی شاید با این وضعیت، اضطراب من رو داره. حس میکنم بعد دیدن مجسمه فردوسی قراره گریهام بگیره. نمیدونم با حضور دونفر دیگه چقدر احساساتم قراره منطقم رو تحت کنترل داشته باشه ولی میدونم از الان دستهام سرد شده.
دانشکده ادبیات برای من به منزله سرزمین موعوده. شاید میزان تلاشم از نظر سازمان سنجش بیشتر از این دانشکده بود ولی اون چشمهی زلال که در ذهن من میجوشه خیلی فرق داره با تصور مبهمی که سنجشیها از ادبیات دارند. ادبیات سخاوتمندی نشون داده که من رو پذیرفته. هرچند محرومیت از دیدن انسانهای بزرگواری که لحظههاشون رو تقدیم زبان فارسی کردن برام سخته. دلم میخواست تو راهروها باشم و جایی که شاعرها و ادیبهای زیادی نفس کشیدن نفس بکشم.
زبان و ادبیات فارسی! این حقیرِ عاشق از اینکه تو دامن خودت پناهش دادی تا ابد و یک روز مدیونته. فردا از نزدیک میبینمت:))
-
و دوباره هنگام شب فرا میرسد. زمان اختصاص دادن سطر به سطر فکرهایم به تو. تو و تنها تو.
چند روز پیش در یک مکالمه عمیق و جدی شرکت میکردم. یک نفر پرسید از کی فهمیدم که دوستت دارم؟ قبل از آنکه به جواب دادن در ذهنم بپردازم به بیمعنایی سؤالش فکر کردم. 'دوستت داشتن' بسیار قاصر و سخیف جلوه میکرد دربرابر حسی که من به تو دارم. حتی نمیدانم اسمش را میتوان حس گذاشت یا نه. قدرت نیروی در من تنها میتواند با موهبت الهی توجیه شود. چه جوهری میتواند اینگونه قدرتی در وجود منی سست و فانی به وجود آورد؟ حاشا که نمیپذیرم اصطلاح نحیف دوست داشتن را! قطعاً تمام ماجرای من برای تو به دوست داشتن ختم نمیشود. من بسیار فراتر از جسم و روحم از تو قوهای دریافت میکنم که توصیفش بسیار سخت مینماید. پس از این قسمت سؤال اگر بگذرم و به نقطه اصلی برسم باید بگویم که چه زمان فهمیدم تو را به اصطلاح 'دوست میدارم'.
شاید یک کلام حضورت کافی باشد امّا باید بگویم از یک نقطه محو در زمان، شاید محو چون این چیزها اصلاً در بند ابعاد نیستند، هرجایی بدون حضورت خالی از هر گرمایی بود. آدمها روبرویم میآمدند، نفس میکشیدند، حرف میزدند و میرفتند ولی من دیگر تورا چشیده بودم. به نوزادی که طعم دنیا چشیده میتوان تنگی رحم را غالب کرد؟ من تورا دیده بودم، آنطور که میآیی، نفس میکشی، حرف میزنی و میروی. هیچکدام از اینها دیگر قابل مقایسه نبود با چیزهایی که من قبلاً تجریه کرده بودم. روح من از صحبت کردن با تو تغذیه می شد. اعضای بدنم هنگام حضورت حتی بدون ذرهای صحبت به تکاپویی عجیب شیرین میافتاد. حتی اگر نمیدیدمت برگرفته شدنم با هالهای از آرامش خبر آمدنت را میداد. من تو را چشیده بودم و پناه بر آفرینندهات! تو چقدر شیرین بودی! چقدر فرق داشتی با همه آنهایی که میآمدند، نفس میکشیدند، حرف میزدند و میرفتند! بعد از تو دیگر هیچچیز آنقدرها شور نداشت. همه چیز از تو به وجد میآمد و بیتو سکوت و سکون همهجا را غبارآلود میکرد. بعد از تو من چیزی را آنقدرها 'دوست نداشتم' و گاهاً تنهایی گزیدم که تنها فکر تو و نوشتن برای تو میارزید به تمام بودنهای دیگر. از وقتی فهمیدم بی تو چیزی نمیشاید دانستم که تو همانی. همان تنها تو!
-
زبان و ادبیات فارسیِ درِ پنجاه تومنی، که این بودنی کار بود.:))))))))))))
امید است به آنچه رقم میزند آن ماهرِ عزیزِ ظریفکار!
-
در دست گرفته ام به یاد تو بهی
زیرا که ز خوبان دو عالم تو بهی
من رنگ بهی دارم و تو روی بهی
بیمار توام هیچ نپرسی که بهی؟
-
I feel so unsure
As I take your hand and lead you to the dance floor
As the music dies
Something in your eyes
Calls to mind a silver screen
And all its sad goodbyes
I'm never gonna dance again
Guilty feet have got no rhythm
Though it's easy to pretend
I know you're not a fool
I should have known better than to cheat a friend
And waste a chance that I'd been given
So I'm never gonna dance again
The way I danced with you
Tonight the music seems so loud
I wish that we could lose this crowd
Maybe it's better this way
We'd hurt each other with the things we want to say
We could have been so good together
We could have lived this dance forever
But now, who's gonna dance with me
Please stay
:)))))))))))))))))))))
-
عُد بی
إلى حیث کُنت
قبل أن ألتقیک،
ثم أرحل.
مرا بازگردان
به جایی که بودم؛
پیش از دیدار تو!
پس آنگاه،
سفر کن.
-
دامن کشان همیشد در شرب زرکشیده
صد ماه رو ز رشکش جیب قصب دریده
از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی
چون قطرههای شبنم بر برگ گل چکیده
لفظی فصیح شیرین قدی بلند چابک
رویی لطیف زیبا چشمی خوش کشیده
یاقوت جان فزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده
آن لعل دلکشش بین وان خنده دل آشوب
وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده
آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شد
یاران چه چاره سازم با این دل رمیده
زنهار تا توانی اهل نظر میازار
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده
تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت
روزی کرشمهای کن ای یار برگزیده
گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ
بازآ که توبه کردیم از گفته و شنیده
بس شکر بازگویم در بندگی خواجه
گر اوفتد به دستم آن میوه رسیده
حافظ
-
الان ۴ ساعتی هست به جز مانیتور به جایی نگاه نکردم. بهجای بچههام فیریک گزینه۲ شونزدهمشون رو زدم و دارم برنامه دو هفتهاشون رو میچینم. حالا دوشنبه که از صبح بیرونم هیچ ولی خیلی دلیلی داره دو هفته رو بچینم. برنامه زبانشون رو دقیق میچینم به امید اینکه بشینن بخونن چون یک درصد اون فرسایش روحی یک ساعت داد و بیداد آخوندیان رو براشون نمیخوام. برنامه هفته بعدشون سنگینه. هی سعی میکنم درسایی که تو یه روز نمیشه باهم خوندشون رو پیش هم نذارم که خسته نشن، چهارشنبه رو سبک سنگین میکنم، یکم ثابت ادبیات رو شخصی سازیتر میکنم چون با برنامه حنانه جور نمیشن. چهار ساعته هندزفیری تو گوشمه. شاهنامه نمیتونم گوش بدم این موقعها. یعنی وسط داستان سیاوُش بودم که فهمیدم هیچی نفهمیدم و رفتم تو موزیکام.
جمعه رو براشون مرج کردم و بزرگ نوشتم 'گــــــــزینــــه دو' کاری که همیشه ثمین میکرد. همه میگن زیرگروه خلف ثمینم. برنامههای رنگی و پر از :). چی بگم آخه؟ خسته میشن از اینهمه درس خوندن و فشار که روشونه. میدونم استرس میرابی رو میکشن، عروضهای محمودی سخته، ریاضی براشون کابوسه. همه اینارو میدونم و تنها کاری که ازم برمیاد اینه که پیام بدم: 'خوبی؟ میخوای باهم درس بخونیم؟' الان هم که گزینه نزدیکه و باید بشینن درس بخونن تا این معلما رو سرشون خراب نشن. تا تیر دووم بیارن چه چیزای خوبی در انتظارشونه. روز آخر مینویسم براشون: 'چو تخته پاره بر موج، رها رها رها تو...'
نمیدونم چقدر حال میکنن با برنامه ریختنم. اصلاً شاید خوششون نیاد از من. نمیدونم چجورین پشتیبانای دیگه. من یکم سرخود بودم. فقط به ثمین خبر می دادم که دارم فلان کارو میکنم. اینا اونجوری نیستن. نکنه بهخاطر یه کار من درصداشون بیاد پایین؟ ندانم.
اصلاً نمیدونم پشتیبان خوبی هستم یا نه. صادقی که دیگه توبه کرد از ویدیو کال زدن بهم از دفعه آخری که کل کتابای هری پاترم ریخت و بابا اومد تو اتاقم و کاملاً مونایی باهاش ریدینگ خوندنم و بچه واقعاً نمیدونست باید با متن چکار کنه. نمیدونم. واقعاً نمیدونم.
حساب ملت هنوز باز نکردم. فردا باز میکم اگر خدا بخواهد.
اگر خدا بخواهد...
-
میخوام حس کنی درد این آدمو که از متن رفته توی حاشیه.
خیلی فکرهامو جمع نکردم تا بدونم میخوام چی بنویسم. فقط یه وقتایی یه آهنگی رو میشنوم و حس میکنم نیاز دارم دربارت بنویسم. جملههام پرت و پلا میشه و هدفی نداره ولی حس نیاز مبرم به ریختن فکرام روی کیبورد یا دفتر رو برطرف میکنه. فکرهایی که قسم می خورم به جز تو به چیزی ختم نمیشه. نه عزیزم عذر میخوام. نمیتونم. تمام محتویات مغزم پخش شده وسط اتاقم. یکم درد جسمی، یکم درد روانی. مغزم داره تو جاش میلرزه. من تو این نقطه دور افتاده چیکار میکنم؟ نمیدونم.
-
نَفحات وصلکَ اوقـَدت، جـَمرات شوقکَ فیالحشا
ز غمت به سینه کم آتشی که نـزد زبانه کمـآتشا
بتو داشت خو دل گشته خون، ز تو بود جان مرا سکون
فـَهجـرتَنـی فـجعلتَـنی مُتـحیّراً مُتـوحّـشا
دل مـن بـه عشق تـو مینهد، قـدم وفا بـره طلـب
فًلئن سَعی فَبه سَعی، و لئن مَشی فبه مَشی
ز کمند زلف تو هر شکن، گـرهی فتاده بـه کار من
به گرهگشائی زلف خود، تو ز کار من گرهی گشا
تو چه مظهری که ز جلوهی تو صدای سبحهی صوفیان
گذرد ز ذروهی لامکان، که خوشا جمال ازل خوشا
همه اهل مسجد و صومعه، پی ورد صبح و دعای شب
من و ذکر طره و طلعت تو، من الغداء الی العشا
چه جفا که «جامی» خسته دل ز جدایی تو نمیکشد
قدم از طریق وفا مکش، سوی عاشقان بلا کشا
جامی
-
من واقعاً خوشحالم که اتاق مخصوص به خودم رو دارم. خب خیلیها اتاق خودشون رو دارن ولی نمیدونم چندنفر نسبت به اون چهاردیواری حسی که من دارم رو دارن. اونجوری که نسبت به تمام جزئیاتش تعلق داشته باشن. وقتی میگم جزئیات معنای دقیقش منظورمه. از رنگ دیوارام گرفته تا متیو و پاپا ژورژ و چشمبند و کیسه آبگرمی که همیشه کنار بالشتمن. من دقیقاً تو هرنقطه از اتاقم احساس راحتی میکنم. کنار شوفاژ و پنجرهام(جایگاه مطالعه)، پشت میزم(جایگاه رسمی)، تو کمدم(جایگاه اختفا از بیگانه)، رو تختم(جایگاه استراحت)، کنار تختم(جایگاه هنری)و شاید هر نقطهی دیگهای که نام برده شه. میبینی؟ من حتی پشت تمام وسایل اتاقم ضمیر اول شخص مفرد میذارم. من اونقدر اتمسفر اتاقم، دکورش، حسش و فضاش رو دوست دارم که هیچجا نیست که ترجیح بدم بهش. هیچ جا. همهچیز این چند متر باهام سالهاست اخت شده. همهچیز اینجا حس بهتری داره. ترتیب کتابای کتابخونه ام(طبقه اول کره زمین و شاهنامه چاپ مسکو، طبقه دوم ادبیات کلاسیک و چندتا برگ از یه موجود زنده به نام دیاکو، طبقه سوم کالکشن عزیز هری پاتر با موزیک باکسش، طبقه چهارم ادبیات مدرن، طبقه پنجم انواع اقسام رمان و روی هم چیده شده) ، پنجتا قاب بالای میزم، شعر نوشته شده پایینشون(بس طور عجب لازم ایام شباب است)، پر طاووس روی قابها، تابلوی'کوچه فانوس خیس، منطقه طوفانخیز' ورودی، چینهای مرتب پرده طوسی، درختهای سفید و مشکی رو زمینهی آبی پررنگ دیوارام. اینجا همه چیز قشنگ تره. حتی ویلیام و ادوارد که روی شوفاژ کاملاً ''برادرانه'' کنار هم وایسادن، متیو هم اصلاً بهشون مشکوک نیست. حتی مجسمه داوود ملقب به الکساندر با گردنبند ستاره پنج پر هم بهم تاییدش رو داده. نوشتن درباره اینا خوشحالم میکنه. توضیح این جزئیا قلبم رو گرم میکنه. من چقدر comfotzone ام رو دوست دارم. ژدوق سیس کونفق.
-
جایزه عجیبترین حس تعلق میگیره به دیدن آدمهایی از گذشته دور. کسایی که حس دیدنشون مثل قبلها میمونه. انگار دوباره برگشتی به همون سالها. یهحالی که تو تاریخت گمش کرده بودی رو پیدا میکنی. دوباره خندیدن کنارشون با همون لحن و صدا. مثل شنیدن یه عطر که سالها پیش استشمامش کرده بودی. انگار که دستت رو میگیره و میذارتش رو نقطه گذشته از نقشه راهت. شاید حتی دیگه خیلی حرف خاصی با اونها نداشته باشی. شاید جاهایی حرف کم بیاری. شاید حس کنی یه سری کارات و حرفات براشون مسخره اس. خیلی چیزا ممکنه مثل گذشته نشه. ممکنه نتونی مثل قبل تو بغلت بگیریشون و بگی چقدر برات ارزشمندن. شاید چون اصلاً دیگه مثل قبل اونقدر عظیم و بزرگ نیستن تو ذهنت ولی دوباره دیدن و حرف زدن باهاشون انگار که یادآوری میکنه. گفته بودم چقدر یاداوری دوست دارم؟
میخوام بگم که دارم افتضاح مینویسم و حتی حوصله ندارم به جای اون همه نقطه بیمعنی ویرگول بذارم. میخوام بگم چقدر دل تنگ یهسری حسهام. چقدر ذهنم میطلبه اون حال و هوای قدیمی رو. چقدر امروز با دیدنش دلتنگتر شدم. چقدر خواستار اون حال و هوام. دوباره شیشه خالی عطر قدیمیم رو که بوی اون روزا رو میده گرفتم دستم و بو کردم. طعمشتو دهنمه. شیرین و قشنگ. کاش میتونستم اون لحظههارو با تو بغل کنم. چقدر دل تنگت بودم.
-
ملیکا درباره هری پاتر یه پست گذاشته و چون فالوراش زیاده خیلیا اومدن و زیرش کامنت گذاشتن. تو کپشن از من نقل قول کرده و نوشته 'هری پاتر یه سبک زندگیه' و همه این جمله رو تکرار کردن و موافق بودن. ولی به نظرم همشون صرفاً دارن لاف میزنن. میدونم نود درصدشون حتی یه بار هم کتابها رو نخوندن. اون دستهای هم که کتاب رو خونده باشن نرفتن سراغ درختهای خانوادگی و قوانین کوییدیچ و زندگینامه دامبلدور. می دونم اسم کامل دامبلدور رو حتی بلد نیستن. میدونم خیلیاشون حتی زحمت ندادن که جانوران شگفت انگیز و جنایات گریندلوالد رو بخونن. اصلاً سبک زندگی چیه اگر اینکار هارو نکردن. هری پاتر هم ملعبه دست شوآف بینهایت اون سی چهلتا دختر شده که با هرچیزی تو پیجهای مسخرشون شواف میکنن؟
من میدونم زیادهرو ام در این مسائل. میدونم خیلی عجیبه هنوز دنبال نسخه اولیه 'تجدید دیدار ارتش دامبلدور در مسابقه نهایی جام جهانی کوییدیچ' میگردم. میدونم که وقت تلف کردن به نظر میرسه هر روز چند صفحه کتابش رو خوندن بعد این همه بار که خوندمشون. همه اینهارو میدونم ولی من به یک دهم عجیب بودن خودم هم راضیم که به یکی بگم پاترهد. ولی اون آدما که کامنت گذاشتن؟ قطعاً یه بار تو ۱۱ سالگی فیلمهارو دیدن و حتی یادگاران مرگ رو زدن جلو چون حال نداشتن اون همه ورد رو ببینن درحالیکه حوصله ندارن برن یه سرچ ساده کنن و ورد هارو بلد شن.
نه اینکه عصبانی باشم از لاف زدنشون. اینکه با هرچیزی میخوان شواف کنن و بگن ما خیلی کول و خفنیم باعث میشه بخوام سرم رو بکوبم به دیوار. راستش رو بگو؛ جرم پدر دامبلدور چی بود؟ یا نه ساده تر؛ اسم سه تا یادگاران مرگ چیه؟
-
از در درآمدی و من از خود به در شدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کهاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
سعدی
-
من فکر میکنم کوله پشتی جزئی از بدن من شده. من از آن دسته دخترها نیستم که کیف دستیهای متفاوت داشته باشم و بعد مدتها یک کیف مشکی کوچک خریدهام. وقتی استفادهاش میکنم اصلاً احساس خودم بودن ندارم. انگار یک چیز اضافی آویزانم شده و دارد همهجا با من میآید. وقتیهم دنبال چیزی میگردی باید آرام باشی چون ممکن است تمام محتوایش به منصه ظهور خیابان برسد. به جایش کوله پشتی؟ رفیق شفیق قدیمی من از سه سالگی وقتی عروسکهایم را با خودم حمل میکردم تا حالا که علاوه بر دفترچه لغت کوچک زبانم، چند وسیله بهداشتی، هندزفیری و گوشیام میتوان به اندازه یک چمدان درش جا کرد. هروقت هم دنبال چیزی باشی میتوانی کامل دست را مانند یک همزن بچرخانی چون چیزی قرار نیست بیرون بپرد. البته کوله کاربرد بهترش همان است که یک بند را بیندازی و از کنار در آغوشش بگیری و راه بروی. این حالت کاملاً تضمین شده اضطراب ناشی از راه رفتن درمیان خیل جمعیت را کاهش میدهد و احساس اینکه'من تنها دقیقاً دارم چیکار میکنم اینجا؟' را از بین میبرد. کوله پشتی میتواند پذیرای پیکسل و پین و جاسوئیچی باشد. میشود وقتی کمی کهنه شده به عنوان 'من خیلی آدم استایلشی هستم' استفادهاش کرد. کوله پشتی میتواند هررنگی باشد، امّا کیف دستی؟ اصلاً آپشنی ندارد آن تکه چرم/پارچه کوچک به درد نخور. کوله پشتی عزیزم. کوله پشتی خیلی عزیزم.
-
الان روی سکوی حیاط نشستهام. هوا کمی سرد است ولی برای کسی که زمستان به دنیا آمده طاقت فرسا نیست. آقای محمدینژاد در کتابخانه درس میدهد و کمی دیگر کلاسش تمام میشود. از حیاط که رد میشدم یک لحظه متوقف شدم. نه اینکه دلم تنگ شده باشد ولی یاد آن دوران کردن برایم زیباست. هوای سرد روزهای پیشدانشگاهی، شبماندنهای بیپایانش، صدای افتادن برگها وقتی طول حیاط را طی میکردم که کمی لغت بخوانم، آفتاب ناگهانی که از پشت ابر ظهور میکرد و برای چند دقیقهای سوییشرتم را در میآوردم، نگاه زیرچشمی به حیاط پیشدانشگاهی یا آن یک نفر که روبرویم روی نیمکت سبز درس میخواند، نگاههای سال پایینیها به درس خواندنم، صدای کلاغ و کارهای ساختمانی، زنگ تفریح هرچند کوتاه ولی کاملاً لذت بخش. پیشدانشگاهی آمیزهای از درد و شیرینی بود و حالا با نشستن روی سکو دوباره حس شیرینش زیر زبانم آمده. نه؛ دلم نمیخواهد بازگردم ولی چند لحظه را دوست دارم انتخاب کنم و یکبار دیگر به یادشان بیاورم. دلم سوپ گرم آن شب سرد را میخواهد، یا شاید هم مخلوط میوهها وقتی کاپشن مشکی تنم بود. حتی آن شب که احساس میکردم سرعت عبور خون در رگهایم دارد کم میشود ولی همچنان در آلاچیق دراز کشیده بودم و بهخاطر زاویه دیدم احساس میکردم برج کنار مدرسه کمی کج است. و تصور کردم اگر کج بود ساکنانش چگونه زندگی میکردند.
باد سردی حالا وزید و مجبور شدم خودم را کمی جمع کنم. دقیقاً بوی روزهای پیشدانشگاهی میآید ولی صدای بچهها در مدرسه نیست.بهتر که نیست. کسی هم سؤال درسی نمیپرسد.
عکس امروز در آلبوم ثبت شده. نگاهش که کردی یاد این سرما و آن روزها باش.
-
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیـــا هنــوز آمدنــت را بهــا کــم اســـت؟
-
I wake up every morning and tell myself that I could make you stay, just a little bit longer
-
مسئله اینه که تعریفهای زیادی هست که آدمها درباره بقیه بخوان بگن و طبیعتاً همه از شنیدن اونا خوشحال میشن. مثلاً دستخطت چقدر قشنگه یا چقدر لباست قشنگه. همه اینا من رو هم خوشحال میکنه مطمئناً ولی یه خوشحالی هست که صرفاً تا صورت عمق داره. یه خوشحالی هم هست که عمقش دقیقا یه نقطه کنار دیافراگمه و تمام طول گوش که محل شنیدنش باشه تا اونجارو یه گرمای خاصی میبخشه و ماندگاریش هم خلاف نوع اول زیاده. به نظرم بر اساس شخصیت و میزان اهمیت مسائل باعث این خوشحالی آدمها متفاوته. برای من تا الان که ۱۸ سالمه با خودم دارم زندگی میکنم به دو دسته تقسیم میشه.
۱- به نظر من حس بویایی بعد از لامسه مهمترین حس انسانه. خب بینایی کاملاً مهمه و به شخصه تمام (نمیتونم به اندازهای که این کلمه معنی داره به فارسی ترجمه کنم. من رو ببخش الکساندر برای این کار) first impressions هام از آدما با چشمامه به نظرم بویایی حتی مهمتر از اونه. من از اینکه یک نفر بگه: از بوی عطرت فهمیدم اینجایی. یک حس عجیب همراه با لبخند میگیرم. اینکه اون آدم تمام حواسش رو وقت حضور من بهکار گرفته و میدونه عطر من چیه یه اتفاق خیلی خاص و تکرار نشدنیه برای من. خود من به عطر آدمها خیلی دقت میکنم و حتی یادمه میتونستم از عطر ح. بفهمم که از اونجا رد شده یا نه؛ چه برسه حضور. واقعاً چهچیزی میتونه جای این رو بگیره که یکنفر از حس بویاییش استفاده کنه برای دنبال حضورت گشتن؟ هیچچیز شاید.:)))
۲- دومیاش احتمالاً خیلی به نظرت مسخره باشه الکساندر ولی تو میدونی که من همیشه حس میکنم تمیز بودن بیش از حدم برای یه آدم به سن من خیلی عجیبه. حداقل اینه که نود و نه درصد همسنام که میشناسم همیشه اتاقشون وسطه. ولی من هیچوقت اینجوری نبودم. اتاق من همیشه مرتبه، کمدم تنظیمه کاملاً، حتی گوشیم و اپلیکیشنها خیلی دقیق چیده شدن. من امکان نداره اگر قرار باشه صبح جایی برم، از شبش حتی جورابهام رو آماده نکرده باشم. همیشه کتابهام به ترتیب اندازهان و همهچیز حتیالامکان تو زاویه درستش نسبت به میز یا شلف قرار داره. من همیشه لباسام شیش ساعت قبل رفتن بیرون اتو شدن. من فکر میکنم که اینچیزا یکم عجیبن ولی من رو اذیت نمیکنن. بیشتر لذت میبرم و دوست دارم این وضعیتم رو. حالا وقتی یک نفر بیرونی (نه اینکه لازم داشته باشم بشنوما الکساندر) میاد و میگه چقدر تمیزی یا میشه از کتاب تو استفاده کنم آخه خیلی مرتبه(تجربه اواخر کنکور- مراجعه شود به یادداشت neat ) حس خیلی خیلی خوبی بهم دست میده. اصلاً غیرقابل توصیف.:)))))
-
امروز که امامعلی رو میرفتم، شیشه رو دادم پایین و قطرههای بارون رو دستام حس کردم. هوا بهتر از همیشه بود و کوههارو ابر پوشونده بود. یه جاهایی آفتاب راه خودشو به زمین پیدا کرده بود و انگار اشعه با بیشترین سرعت میخواست خودشو به زمین برسونه. موسیقی که پخش میشد با اینکه خیلی بد بود ولی میدونی که من قدرت تخیلم زیاده. با خودم فکر کردم که الان داره 'چشمه طوسی' پخش میشه. به خودم قول دادم یه روز وقتی همینجوری بارون اومده بود صبح زود بیام دنبالت. قول دادم که امام علی رو برم بالا به سمت کوهها. قول دادم 'چشمه طوسی' رو پلی کنم. با خودم گفتم شیشههارو میدیم پایین و دستامونو میگیریم بیرون. میخوام که با چاووشی همزمان بخونیم. میخوام وقتی میگه 'آه فاتح قلبم! عشق تو شکستم داد.' بهت نگاه کنم و ببینم که میخندی به حرفی که زدم. میخوام وقتی چیزهارو تجربه میکنم تو کنارم باشی. نه بهتر بگم. میخوام باهات تجربه کنم خیلی چیزهارو. میخوام که دستتو بگیرم و بگم من نمیترسم تا مادامیکه تو پیش منی. میخوام ببینم نگاهت رو، بشنوم حرفهات رو، حس کنم حضورت رو. باخت باید احساس فوقالعادهای باشه عزیزم. خیلی فوقالعاده.
-
بر اساس نظردهی گروهی من و طاها مبتنی بر عادات عجیب جوانیمون این شد شعر سال:
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز؟
بس طور عجب لازم ایام شباب است
-
یتساقط المطر الأول على شُبّاکی .
فی لیلة المطر الأول أتذکرک حبیبی
طیفاً یسافر فی صقیع لیلی .
ویأتی صوتک دفئاً على لیلی
حبیبتی هل تسمعین؟
وقْع المطر الأوّل على شُبّاکی یذکرنی بک
بطیفک المسافر فی صقیع لیلی .
تعالی إلیّ أو خذینی إلیک . إلى ألف نجمة تتوسد عینیک
فلیتساقط المطر الأول . أغنیاتٍ لا تنتهی على شباکنا
این موسیقی آمیزهای از درد و شیرینی و دلتنگیه برای من. برای باران اوّل.
-
بالاخره پاییز با تمام ابهتش اومد اینجا. داره بارون میاد و چون بالکن من از بالا سقف داره خیلی بوی بارون تو اتاقم نپیچیده ولی صداش هست. صبح که رانندگی میکردم هوا ابری ابری بود. بعد تا رسیدم خونه بارون شروع شد و تنها کاری که میتونستم بکنم لبخند زدن بود. دلم خواست برم روبرتو و هات چاکلت بخورم ولی خب تعطیله. تا یه هفته:) اشکالی نداره پاییز ادامه داره ولی این یه هفته نه. به جاش بعد از ظهر کلاس دارم و میتونم تا دلم میخواد تو شریعتی راه برم.
دیشب حنانه پیام داد و گفت از اون روز که رفتیم بیرون دو سال گذشته و فکر کرده اینستاگرام نوتیف اشتباهی بهش داده. وقتی پیامشو دیدم کاملاً استپ شدم. نگاه کردم و دیدم واقعا دو سال از اون روزی که اونقدر غمگین بودم که فقط تو حیاط فرهنگ گریه میکردم گذشته. هزاربار سیب چرخ خورد و بعد دو سال بالاخره فرهنگ تموم شده. خوشحالم که تموم شده. با همه ضمایم و تعلقاتش. اون روزی که چندین ساعت جلوی حنانه گریه کردم و گفتم تنها چیزی که میخوام اینه که برگردم پیشتون. حنانه بغلم کرده بود و گفت خب پیش دانشگاهی برگرد. یازدهم رو دست و پا شکسته بگذرون و برگرد پیشمون. دلم دوستام رو میخواست و حالا؟ تموم شده هر حس بدی که بود. زمان اونقدر زود گذشته که باورم نمیشه. به روسری که بهم داد نگاه میکنم و خاطرههاش خیلی خیلی شفاف جلوی چشممه. حتی عکسهای اون روز و همه چیز. زمان زود گدشت و خیلی چیزهارو التیام بخشید. پاییز هم میگذره. بهمن میاد. فروردین میاد و دوباره همهچیز از نو شروع میشه. گفته بودم بنده تکرارهای دقیق و ملایمم؟
-
شاید در یک روز که آفتاب تمام سعیش را کرده و حالا دارد تمام میشود زیر سایه خانهای تو را ببینم. شاید بعد از یک روز بارانی همراه بوی نم خاک با تو ملاقات کنم. شاید حتی برف آمده و هنوز ادامهاش مانده باشد و من با چکمههای خیس چشم به چشمت شوم. دقیق نمیدانم ولی شاید هم یک روز با هوای معتدل و بادهای ملایم روبروی یک بلوار که نه چندان سرسبزی دارد ما بههم برسیم. من نمیدانم و نخواهم دانست. شخصیت و ذهنم هم خیلی اجازه تفکر درباره موضوعی به این مبهمی را نمیدهد. من تنها میدانم که تو را خواهم دید. شاید همین حالا و شاید در یک لحظه کوچک گیر کرده میان آینده دور و نزدیک.
-
از نظر من آدمهای درونگرا نمیتوانند همزمان دو شخصیت داشته باشند. نه منظورم دورویی نیست ولی به نظرم انسانهای درونگرا وقتی در جمعند خیلی فرقی با تنهاییشان ندارند. کم حرف میزنند و آرامند. البته تجربه شخصی ندارم و صرفاَ نظرم این است امّا برونگرایی مثل من میتواند همزمان هم درونگرا باشد و هم برونگرا. طاها به من گفت با اینکه اجتماعی هستم و احساساتم را بیان میکنم ولی در تنهاییم حوصلهام سر نمیرود و این خودش یکی از فاکتورهای درونگرایی است. حالا که فکر میکنم از وقتی کنکور را دادهام و از ر تمام روابط اجباری اجتماعی خلاص شدهام و بنا به سعی خودم بیشتر اوقاتم را با خودم سیر میکنم میبینم چقدر حالم بهتر است. تقریباً هیچ اجباری اجتماعی روی دوشم نیست. حالا ک بلاگفا، تنها راه ارتباطی نشر احساساتم به بیرون، قطع شده شاید کمی احساس یکه بودن هم بکنم. حس جالبی است. من همیشه در دفترهایم مینوشتم، شاید نه همیشه، ولی اینستاگرام و توییتر هم داشتم. حالا که نه آنها را دارم و نه وبلاگم را کمی تغییر یافته شرایط. احساس میکنم درونگرا تر شدهام. نسبت به اوقات خودم حس بهتری دارم. تذهیب میکنم، کتاب میخوانم، از شخصیت مرد داستان خوشم میاید، سریال میبینم، بازهم از شخصیت مردش خوشم میاید، کلاسهای مخنلف میروم، برنامه برای کلاسهای دیگر می ریزم، زبان مورد علاقهام را دنبال میکنم، شغل خودم را دارم، خیلی مهم است، درآمد خودم را دارم، هرچند کم ولی کاملاً باعث افتخار به خودم. وضعیت بعد کنکور را دوست دارم. با اینکه درس نمیخوانم و شاید چیزی دلم را قلقلک میدهد که دانشگاه شروع شود و دوباره درس بخوانم ولی حالا را هم دوست دارم. انگار خیلی هم بد نیست این همه تفاوت میان مونا وقتی دورش آدم هست و مونا وقتی با خودش نشسته درباره خودش با خودش حرف میزند. درگیریهای ذهنم فراوان است و چیزهای مختلفی برای فکر کردن دارم ولی ساعتها دارند خوب میگذرند. اگر خدا بخواهد هم همینطور ادامه پیدا خواهد کرد.
-
من آدم عادی هستم. تنها چیزی که مرا متمایز میکند تو هستی. تو را پرستیدن چیز دیگری است. قسم به خدا که چیز دیگری است.
-
حالا که فکر میکنم دلم برای سرما لک زده. زمستان جز اینکه شامل تولدم است بهخاطر هزاران فاکتور دیگرش مورد علاقه من است. نشستن کنار شوفاژ و کتاب خواندنش. اصلاً کتاب حال بهتری دارد آن موقع سال. رفتن زیر پتوی سرد و انتظار برای گرم شدنش. صدای باران شدید بیرون اتاق و آن حس امنیت زیر پتو. لباسهای بافتنی و گرمش. پالتو و چکمه و از همه مهمتر شالگردن. چقدر شالگردن دوست دارم. چقدر حس خوبی میدهد پوشیدنش. خبر باریدن برف شبانه و آن صحنه یکدست سفید صبحش. برف بازی وسط پارک ملت و عکسهای احمقانه لیز خوردن و تویوپ سواریاش. تولدم. حس خوب روز تولدم. کادوها و تبریکها که خیلی نزدیکها جواب 'تولد توهم مباااارک' و کمی دورها 'وای ممنون عزیزم' میگیرند. بعد تولد محسن و بازهم همه آن حس ِ 'مبارکههههه'.
دلم زمستان میخواهد، دلم میخواهد صبحها با لرز برای نماز صبح بیدار شوم درحالیکه به عادت آستینم را تا بند اول انگشتانم پایین آوردهام و جوراب حولهایهای رنگوارنگم را پایم کردهام. دلم برای پتو ستارهای خیلی خیلی گرمم تنگ شده. میخواهم بازهم آن پالتو آبیِ به قولش دکمه سرخپوستی را بپوشم و با شال آبی ستش کنم و بروم بهجای شیک توتفرنگی در انتظار هاتچاکلتم بنشینم. دلم سرما میخواهد، برف میخواهد. زمستان عزیزکرده! کجایی؟
-
خب به مرحله انتخاب رشته رسیدیم. امروز ساعت ۸ و نیم رفتم مدرسه تا ببینم این مشاورهای رشتهها چه میگن. البته خیلی گوش نمیدادم و بیشتر با ز.س. حرف میزدم و با گوشی نیک عکس میگرفتم و سونیک بازی میکردم. سر بزرگزاده رفتم پیش ثمین و لیست انتخابام رو نوشتم. ۶۲ تا انتخاب دارم که البته ۵۰تاش رو به اصرا ثمین نوشتم. میخواستم باستانشناسی رو بذارم اولویت ۳ و بعد ژئومورفولوژی که با مخالفت ثمین روبرو شدم پس از حربه جامعه شناسی استفاده کردم. البته بعد از روان شناسی باستانشناسی رو هم گذاشتم. حالا میتونی لیست کامل رو تو جعبه سبز مشاهده کنی. الان هم از تو دفترچه کد محل رشتهها رو دراوردم و روبروشون نوشتم. هیچ حال غریبی نداشت انتخاب رشته برخلاف چیزی که انتظارشو داشتم ولی فکر کنم تا جواب بیاد و ببینم چی قبول شدم حالم غریب بمونه. حالا تا اون موقع.
-
فکر کنم یکی از علاقههای بزرگم این باشه که شب با یه نفر آروم صحبت کنم تا ساعت ۳ و ۴. لحن صدای پچ پچ خیلی نرمه، روحم میپسنده.
-
عکسالعمل یه فرهنگ درسخونده به رتبه زیر صد: آخجون چمدون
-
من منتظر این روز بودم. با تمام وجودم منتظرش بودم. من تلاشم رو کرده بودم و با خدام معامله. خدام جواب تلاشهام رو داد و الان خوشحالم. منتظر روزی بودم که اسم من و حنانه بالای لیست باشه و بود. امروز لیست رتبهها رو دیدم و بعد اسم من و حنانه یه خط کشیده بودن. صحنه مورد انتظاری بود. دوستش داشتم. چند لحظه نگاه کردم و حس کردم که دوسش دارم. تدبیرگر تدبیر این لحظات رو کرده بود و تدبیرش موافق تصمیم من بود. چه بگویم؟ ۶۲ عالیه، خیلی عالی:)
زانگه که ترا بر من مسکین نظر است
آثارم از آفتاب مشهور ترست
گر خود همه عیب ها بدین بنده درست
هر عیب که سلطان بپسندد هنرست
-
سلام مونا جون سی ساله که اومدی یادی کنی از این شبها. دارم دونه دونه رو مود تند گوش میدم چون دتس کول اند آیم نات.
-
مامان میدونه استرس دارم. کاملاً مشهوده که میدونه. هی میاد پیشم و حتی وقتی امروز تو رستوران گفتم بیا دنبالم گفت: نمیخوای بیشتر بمونی پیش دوستات؟ خب نه مامان میدونه من همیشه دوست دارم زود بیام خونه وقتی شبها میرم بیرون ولی ایندفعه حس کرد برای کنترل احساسات بیرون موندن تواناتره. وقتی گفتم بعضی رتبهها رو بچهها میدونن یکم ساکت شد بعد بابام پرسید ادبیات؟ گفتم ادبیات.
بعد یاد این افتادم. ''مردى در برابر امیر المؤمنین علیه السلام برخاست و عرض کرد : اى امیر مؤمنان ! خدا را به چه شناختى؟ حضرت فرمود : به بر هم زدن تصمیم و در هم شکستن قصد. وقتى قصد کارى کردم، میان من و قصدم مانعى به وجود آمد و آنگاه که تصمیمى گرفتم، قضاى الهى با تصمیم من ناسازگارى کرد . پس دانستم که تدبیر کننده اى جز من وجود دارد .''
اگر خدا بخواهد، قطعاً اگر خدا بخواهد. هیچ چیز ورای اراده او نیست و او مدبّر هرچیز در هر لحظه است.
-
ما در زندگی، همه تنگاتنگ هم افتادهایم. فکر میکنم هنر اصلی، هنر فاصلهها باشد. زیاد نزدیک به هم، میسوزیم. زیاد دور از هم، یخ میزنیم. باید یاد بگیریم جای درست و دقیق را پیدا کنیم و همان جا بمانیم. این یادگیری هم مانند بقیه چیزهایی که واقعا یاد میگیریم فقط با تجربهای دردناک میسر است. باید قیمتش را بپردازیم تا بفهمیم!
کریستین بوبن
دیوانهوار
-
بعد از حرفهایی که طاها بهم زد حس میکنم دارم بین خندهها و حرفها گم میشم. دلم میخواد بازهم باهاش حرف بزنم. میخوام بدونم که من وقتی تنهام حوصلم سر نمیره. میگه بهش نمیگن نارسیست بودن، افسردگی هم یه چیز دیگس. من فقط از بین آدمها با خودم بیشتر از همه حال میکنم. من اتاقم رو به تمام اتاقهای جهان ترجیح میدم. من فکرم رو، ذهنم رو، دردهام رو، رازهام رو، نوشتههام رو و شخصیتم رو به تمام اینها که ضمیری غیر اول شخص داشته باشه ترجیح میدم. حتی هیچوقت ضمیر اول شخص جمعی نبوده که به فردش ترجیح بدم. من از تنها بودن نمیترسم. من از مدتها بیخبر گذاشتن دوستهام نمیترسم. از اینکه میتونم در هر زمان یه خاطرهام رو تصور کنم و بنویسمش، از اینکه لحظه نویسم، از اینکه حسها تو بدنم خیلی عمیق ریشه دارن، از اینکه تصمیم میگیرم خوشحالم. میدونی هیچکس نیست که از این من با من ناراحت بشه یا بخواد قایمش کنه. من فقط مدتها رو چیزی که هستم کار کردم و حالا با تمام اشتباهاتم، با تمام نقصام جمع خودم و خودم و خودم رو دوست دارم. خیلی زیاد.
-
من بندهی تکرارهای آرام و دقیقم. صدای مکرر عقربهها در تاریکی، تپشهای آرام قلب، شب شدن هر صبح بعد از گذشت چند ساعت، تکرار پیچ و خم زلف روی شانهها، بهم آمدن چشمها در واحد لحظه، تکرار نقشهای فرش قرمز و صدای بلند شدن نفسها درست در نقطهی آرام گرفتن.
-
من مست پیچ و تاب گیسوانت، گیسوانت، گیسوانت، گیسوانت، گیسوانت، گیسوانت، گیسوانت. آن دو طرهی دلفریب.
-
گفتا تو از کجائی کاشفته مینمائی
گفتم منم غریبی از شهر آشنائی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدائی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی
گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی
گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشتهئی هوائی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سری بود خدائی
خواجو
-
من تو رو جوری که همه دنیا معشوقهاشون رو دوست دارن، دوست ندارم. من خیلی اهل گرفتن دستات و صدا کردنت به نامهای قشنگ نیستم. من موقعی که وقت خوابه خودم رو نمیندازم تو بغلت. شاید بلد باشم برات شعر بخونم ولی خب ما هیچوقت اینجور مکالمهها بینمون اتفاق نمیوفته. من بیشتر بلدم باهات بخندم و حرفهای معمولی بزنم. میتونم باعث شم به یه چیز فکر کنی ولی بلد نیستم پروانههای معروف رو تو دلت ایجاد کنم. شاید اصلاً از دور من و تو شبیه زوج به نظر نرسیم. بقیه بهمون گفتن ولی فکر نکنم خیلی باهاش مشکلی داشته باشیم. یعنی میخوام بگم ما خیلی تو فاز ناز و نوازش و نگاههای طولانی هم نیستیم.
ولی به جاش؟ من تمام پیچ و خمهای شخصیتیت رو بلدم. من خلاف همه عاشقهای دنیا به چیزی که قراره در آینده با معشوقهاشون تجربه کنن فکر نمیکنم. من به این نتیجه رسیدم که با تویی که محبوب من باشی باید در لحظه زندگی کرد. در همون لحظه شادیت باهات شاد بود و همون لحظه عظیم غمت باهات غمگین بود. من یادگرفتم در یک لحظه که الان دارم باهات زندگیش میکنم دوستت داشته باشم. من یادگرفتم تو رو برای تک تک نفسهایی که باهم میکشیم بپرستم. من نه جوری دل تنگت میشم که برات اشک بریزم و میدونم توهم اینطور نیستی. محبوب لحظهای و هرلحظهی من! ما اصلاً شبیه بقیه نیستیم و آره. من هیچ مشکلی تو این مدل زندگیمون نمیبینم.
(من این آدم نیستم اصلاً ولی=). دقیقا بقیه دنیا محسوب میشم)
-
امّا من از نظر خودم آنقدرها هم چندشآور نیستم. میدانی؟ تنها میخواهم اگر قرار است چیزی را از تو تصور کنم دقیق و کامل تصورش کنم که اصل مطلب را برساند. مثلاً دوست دارم وقتی آغوشت را ترسیم میکنم صدای درخواست آغوشت را، لحظهی آخرین نگاه قبل از ورود به بازوانت، فشار لحظهای بازوانت به معنایهای مختلف، صدای نفسهای گرمت،نفس عمیق من برای تنگ شدن فضای تنفسی، ضربان قلب بالارفتهات بر روی ضربان قلبم، چشمان بسته شدهات و تصویر این آغوش از دور را دقیق در ذهنم بسازم.
یا میخواهم وقتی روبرویم در کافه نشستهای را با نوع نگه داشتن دستهایت، طرز نگاهت و سمت مردمکهایت، بالا و پایین شدن صدای آرامت، زاویه تابش خورشید یا هر نوری بر چهرهات، لباست که بر تنت نشسته، واکنشهای کوچکت به چیزهای کوچک، حتی واکنشهای حیاتیت، حرکات انگشتانت، موضوعی که داری دربارهاش نظر میدهی، جوری که دو لبت بر روی هم مینشینند، عطر تنت که از نزدیک قابل تشخیص است، انبوه متمایز طرههایت و برق خیلی ظریف گوشهی چشمهایت شرح دهم.
حتّی صحنهای که خوابیدهای را ترجیح میدهم در کنار صدای نفسهای عمیقت، انحنای دوستداشتنی گونههایت، پخش شدن همان انبوه متمایز بر روی ملحفه سفید، جمع شدن کم پاهایت، بالا و پایین رفتن قفسه سینهات با هر نفس، آرامش مردمکها پشت پلکهایت، پارچه نازکی که اکثر بدنت را پوشانده، غلتیدن ناگهانیات به سمتی که نور کمتر است، انگشتانی که بالشتت را محکم میفشرند و موضوع خوابهایت در یاد داشته باشم.
هزاران تصویر محرک در ذهن من، هر دقیقه از شبانه روز ایجاد میشود که پر است از تو و تمام چیزی که با آن زندگی می کنی. گفتم که، من فقط کمی شیفته تر از آنم که از جزئیات بگذرم، نه چندشآور.
-
عزیز کردهی من! مرا ببخش. من بارها کلمات را برایت کنار هم پروردم تا جان تازهای به حس درونیم به تو بدهم و مانند هربار از تو بنویسم. من همه قوایم را گذاشتم برای توصیف کیفیت میانِ ما امّا مسائل روزمره زبان و قلم و ذهنم را به هرزه میطلبد. مرا ببخش که تداخل ساعت آن کار با آن یکی و برنامه آن چند صباح و غیرهی باطل جایگزین تفکر در تو شده. چند روزی میشود که آغوشت را ترسیم نکردهام. مرا ببخش که درگیر روزمره میشوم. قطعاً من، با زمینیترین حالت ممکنم، لیاقت مهر تو را ندارم.
-
تا زمانیکه رسیدن به تو امکان دارد
زندگی درد قشنگیاست که جریان دارد
-
بخش اوّل-داخلی-چه بگویم؟
هر دو وارد ماشین می شوند. شب از نیمه گذشته و هر دو خسته به نظر میرسند. نمیخواستند بیایند ولی فردا صبح کار داشتند. ول کردن آن حجم عظیم غم به امان خدا حوالی ساعت ۹ شب قلب محجور میخواست که نداشتند. حالا که بیرون آمدهاند هم فشار شب تسخیرشان کرده. ماشین را روشن میکند. نفسی عمیق میکشد و...
-اگر میخوای حرفی بزنی که به غمم اضافه بشه هیچی نگو!
-به غم تو؟ چشمهای تو همه غمه عزیز. غم!
بخش دوم-داخلی-برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست.
آیا شود غم پایان پذیرد؟ آن هنگام که آفتاب طلوع کند و چشمها به صبحی باز شود که حزن پایان گرفته. ساعاتی که دستی قلبهارا بههم نمیفشرد و چشمها به راه انتظار پینه نبسته. آیا شود که درد درست مثل شهابی تیزرو در انبوه آسمان بعد از این خودنمایی بزرگش محو و نابود شود؟ آیا غم همان چیزیست که برایش آفریده شدهایم؟ آیا غم جزء لاینفک انسان شده؟ درست مثل هر ویژگی فطری دیگری؟ تمایز انسان ایناست؟ که غم بخورد؟
چقدر غمگینم. هیچگاه اینقدر غمگین نبودم.
بخش سوم-داخلی-خونه عمه دا
هیچوقت از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم. همیشه بوی لوبیا پلو تو اون بشقابای رنگی رنگی شیشهای و قاشق چنگالای قدیمی مورد علاقه من بود. درش شکی نیست ولی امروز وقتی آخرین قاشق لوبیا پلو رو که فقط به خاطر اومدن من درست شده بود خوردم فکر کردم نکنه این آخرین بار باشه که این غذا رو با این دستپخت، اینجا میخورم. بهش نگاه کردم. قدش بلنده و لاغره، شاید برخلاف خیلی از مامانبزرگها. خونهاش نسبتاً بزرگه. هیچوقت هیچ بچهای نداشته ولی میدونم از اون دوتا بچه مثل بچههای خودش مراقبت کرده. میدونم یکیشون مامان صداش میزنه حتّی. غمهای خودش رو داره ولی لبخندش از بین نمیره وقتی ما میریم پیشش. کم پیش میاد خیلی حرف بزنه. حالت معلمیش رو خیلی حفظ نکرده ولی حافظه خوبی داره. خیلی تنهاست و غمهای بزرگ خودش رو داره. حالا که اومدم خونه، دلم براش تنگ شده. میترسم دوباره نبینمش. برای غمهاش غمگینم.
بخش چهارم-داخلی-بنیاد مستضعفان کجا؟
۴۰ سال پیش با ۱۲۰ هزار تومن یه زمین ۳۰۰ متری تو ازگل از یه از خدا بی خبر که باشه دستیار یه فراری انقلاب خرید. یه خونه ساخت و مادر و خواهر و برادرش اونجا زندگی میکنن. وقتی رفتن دفترخونه که به نامش بزنن دفتردار الکی یه متن نوشت و چند تومنی ازشون پول گرفت. ۴۰ سال تو اون خونه زندگی کردن. خودم سرحالی ریحونهای توی حیاط رو دیدم. حتّی تختی که زهره روش مرد رو. بعد اینهمه سال بنیاد مستضعفان دست گذاشته رو اون زمینهای کذایی و میگه باید تخلیه کنن یا ۱۵ میلیارد پرداخت کنن. تو خوابش نمیتونه ببینه ۱۵میلیارد رو چه برسه داشتنش. هزار بار دادگاه رفتن و وکیل گرفتن هیچ چیزو حل نکرده. حالا هربار که اخطاریه میاد تمام بدنش میلرزه. رفته بنیاد و گفتن یه آپارتمان تو شهریار بهت میدیم. شناسنامهاش رو باز کرده و اونجا داد و بیداد راه انداخته. آخه اصالتاً تهرانیه. بهش برخورده وقتی گفتن میخوایم از شهرت بندازیمت بیرون. مستأصل مونده. به معنی واقعیش. داره ضعیفتر میشه و بنیاد مستضعفان، به مستضعفی مثلش داره ظلم میکنه. مسئول؟ لعنت به اسم و رسم. حرام باشه به خدا. چی بگه که برای این انقلاب زحمت کشیده و حالا سهمش یه تیکه زمین ناقابل تو طرح شهرداری و کنار آسایشگاه هم نیست. غمگینه. غمش سنگینتر از توانشه. میدونم که دووم اوردنش فقط با یه معجزه ممکنه.
بخش پنجم-داخلی-غم
دقیق یادم نمیآید این چندمین بار است که آهنگ تنهاترین نهنگ را گذاشتهام و گریه میکنم و مینویسم. بارها شده که غرق تاریکی شب بشوم و از چیزهایی بنویسم که در ذهنم میگذرد امّا گاهی از کیفیتی مینویسم به نام غم و تنها همان. من هیچگاه از غم جدا نبودهام. همواره چیزی درون من جوشیده و همواره حسش کردهام. خندیدن و لبخند زدن و خوش گذراندن منکر وجود ازلی و ابدی این حجم عظیم سیاه درون من نیست. من میدانم که دستی قلبم را میفشرد. غمها متفاوتند و ریشهها دارند. شاید کسی یا چیزی یا اتفاقی. چه سود که همه ریشه در قلب میدوانند و آن را جلا می بخشند و سپس از کار میندازند؟
-
نوار قدیمی رو گذاشتم تو ضبط صوت. صداش از پشت صحبتا اومد. یهو گفتن 'عه عه. یه دور دیگه پخش کن.' فقط یه جمله رو میخواستن دوباره بشنون. سه باره بشنون. هیچوقت نمیخوام جوری از دستت بدم که بخوام برای یه جملهات تو ضبط صوت از پشت صحبتا تلاشی بکنم. هیچوقت.
-
امیدوارم روزی برسد که پیکرت را کشان کشان به سمت میدان اصلی شهر بکشند. امیدوارم با طناب بالایت بشند. نه نه اعدامت نکنند. میخواهم زنده باشی و شاهد جمعیت شادمان از سقوطت. میخواهم با ارّهای درست به سان منصور -نه اینکه تو منصور باشی، تو فرعون هم نیستی- اوّل دستهایت را و سپس پاهایت را از جا بکنند. میخواهم درد بکشی و فریاد بزنی. میخواهم ببینم که فریاد میزنی. میخواهم ببینم که داری میبینی که جمعیت دوست دارند تو درد بکشی. خون از تو جاری شود و درد همه این سالها را خودت بچشی. وقتی مثله شدی هر دست و پایت را به گوشهای از شهر بیندازند و هرکسی رد میشود بر آن لعنتی بفرستد. میخواهم هیچچیز نماند که پیروان احمقت بر آن سجده کنند طوری که الان محسور تواند. میخواهم از خونریزی و درد بمیری و تا چند روز جسدت آن بالا بماند. میخواهم درست مثل گند و کثافتی که این سالها برایمان درست کردی بشوی. وقتی بدنت پوسید و خونت تمام شد پایین بیایی و گوشهای دفنت کنند. و من قول میدهم، قول میدهم در تمام این مراحل هلهله کنان و شادیکنان شاهد پایان غم باشم.
-
اولین باری که دیدمت رو یادمه. بعد از اون هم تمام لحظههایی که گذشته رو از حفظم. شاید از حضور تو بود؛ شاید چون تو قلبم نشسته بودی و مغزم اجازه پاک کردن لحظهها رو نمیداد.
ایندفعه برای اولین بار در طول تاریخِ من، قلب و مغزم رو برای دوستداشتنت هماهنگ کردی. برای نگه داشتنت.
(آنچه در اینستاگرام گذشت، ۹ شهریور ۹۸)
-
أخشى أن أعیش حیاة خالیة منک، أن یمر وقتی دونک. لا أرید أن نُصبح غرباء، لا أرید أن یحل مکانک أحد، لا أرید أن أعیش حیاة أنت لست بها. کنت و لا أزال أصلی لله دومًا على أن یُبقینا معًا إلى أن نفنى ،أخشى أن یصیبک الملل، فلا یدق قلبک حین ترانی مثل المرّة الأولى ، وأن تعتاد حدیثی وحکایـات منتصف اللیل المعادة، أخشى أن تملِّ من حزنی أخشى أن یرانی العالم کله ولا ترانی أنت وأنا أقفُ حاملاً قلبًا ملیئًا بالندوب، أخشى أن تیأس منی وأنا على بعد خطوات من الإکتمال بک.
-
Highscool is easy. It's like riding a bike and the bike is on fire and the ground is on fire and everything's on fire because you're in hell
-
و این بود آزمون سراسری انسانی ۱۳۹۹، آخرین کنکور قرن!
درباره حوزه که پنکه کنارم بود و برگم رو باد میبرد و آفتاب که با ورود به ساعات نزدیک به ظهر بر من و برگهام میتابید و مراقبی که خوابش برد صحبتی ندارم. حتی درباره سؤالات ادبیات و طراح عقدهای و اقتصاد آبخوردن هم چیزی برای گفتن نیست. از الکلهای اهدایی که احتمالاً به دست کثیف بازار سپرده شده فروخته شدن هم هیچ. و از چک نکردن کارت ملی، عکس پخش شده سؤالات وسط جلسه، عدم احراز هویت هم خاموشم. از اینکه نذاشتن از دستشویی نزدیک استفاده کنم و وقتم رو گرفتن و تا دستشویی ته راهرو مخصوص برادران راهیم کردن هم صبر پیشه میکنم. دربرابر همهچیز صبر پیشه میکنم چون من در اینجا به دنیا اومدم تا یا زجرکش بشم یا جون و مالم رو جمع کنم و سوار بر آهن پرنده برم به دیار دیگه. دریغ!
-
شب کنکور با پشتیبان بقیه: -از استرس دارم میمیرم. نفسم بالا نمیاد. الان چی بخونم؟ -عزیزم آروم باش!
شب کنکور با پشتیان من: -به نظرت ساندیس دیگه تولید نمیشه؟ -کاش بشه. من پرتقالشو دوست داشتم. -من سیب و موزش رو.
-
از امشب مینویسم. ۲۷ مرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۱:۴۳. تو تختم خوابیدم و برای خودم “الا بذکر الله...” میخونم. پسفردا شب سایه سنگین ۲۸۰ تا چهارتامربع برداشته شده. کنکور رو دادم و حالم خوبه. شایدم یکم دپرسم. نمیدونم. استرس دارم. ولی نه زیاد. انگار که هنوز باورم نشده. فردا قراره با پریماه درس بخونم. چون اونم استرس داره. دوتامون ازاینکه درسامون رو جمع نکردیم یه جورییم. امیدوارم خوب پیش بره. نه عالی پیش بره. امیدوارم؟ آره، به قول شریفی “آدمی به امید زندهاس.”
فردا کنکور عمومی میزنم چون حس میکنم یکم دور شدم از حالش. از ریاضیم مطمئن نیستم ولی اشکالی نداره. فعلاً وقت اینچیزا نیست.
“و ألّذین آمنوا و تطمئنَّ قلوبَهم بِذکر الله، ألا بِذکرِ اللهِ تطمئنُّ القلوب.”
-
وُگر به خشم رَوی صد هزار سال زِ من
به عـاقبت بـه من آیـی، که منتهـات منـم
مولانا
-
آیا من شبیه جامعهشناسی شدم؟ بله. مخصوصاً یازدهم، ۸ درس آخر. از ساعت ۴ تا ۷ با پریماه یک ضرب بدون اینکه بریم پایین و توچالمون رو بگیریم درس خوندیم. این روزای آخر اغلب باهم درس میخونیم. کار که به جغرافی و تاریخ و جامعه میرسه پری میاد تو و میپرسه: what do you have Hosseini و منهم چون به علت تنبلیم در این سه درس همیشه تو برنامه دارمشون میگم همون چیزی که باید. میریم اتاق پری و اینقدر درس میخونیم تا زنگ بخوره. بعد میزنیم قدش و من میگم خسته نباشین خانم حسینی. همایشتون خیلی عالی بود. یه وقتایی هم باهم حرف میزنیم. از روحیاتمون میگیم، از سرگذشت یکجاهایی مشترکمون، از آرزوهامون، از علیها، از همهچیز. کی باورش میشد من و پریماه اینقدر شبیه هم باشیم؟ کی باورش میشد وقتی دارم ریزترین ویژگیهای شخصیتیم رو میگم پری فقط نگاه کنه و بگه: حس میکنم داری من رو بازگو میکنی. خیلی چیزای کوچیک و عجیب و حتی بزرگ و ناعجیب. (-باز کلمه ساختی مونا؟ -عذر میخوام الکساندر) اصلاً تصورم نسبت بهش خیلی خیلی عوض شده این چند وقت. البته طی عملیاتی در اواخر بهار ۹۸ خیلی نسبت بهش ناخواسته شناخت پیدا کردم ولی خب الان از زبون خودش خیلی متفاوته. اون هم متعجبه از من. باورش نمیشد من همچین کیفیتهایی داشته باشم. حداقل به ظاهرم نمیخوره از نظرش.
این اواخر فرهنگ داره عجیب میشه. نه که بگم ذرهای نفرتم نسبت به کادر اوسکول و تمام بچههایی که تا خرخره این سهسال پشت سرم حرف زدن کم شدهها. نه ابدا! ولی خب حس میکنم دارم با زوایای پنهان شخصیتا آشنا میشم. حتی وقتی دیشب اون فرهنگیی که هیچوقت(دروغ نگم تا یه جایی می دونستم) فکر نمیکردم از من خوشش بیاد بهم حسن یوسف داد تا بعد فرهنگ یادش بیوفتم. یعنی میخوام بگم من تو فرهنگ اون آدمی نبودم که جز رفیقام کسی دلش بخواد برام تنگ بشه ولی در کمال ناباوری یکی گل میده، اون یکی سعی میکنه در شوخی رو باز کنه(خجالت نمیکشه؟ من که می دونم چقدر زر زده پشت سرم)، اون یکی بهم لبخند میزنه و اونی که میدونم ازم خوشش میاد بهم نگاه نمی کنه. به هرحال داره می گذره و من تا ۴ روز دیگه وقت دانش آموختن دارم و بعد از یک دوره یللی و تللی کردن باید دانش رو بجویم. تا ۴ روز آینده میرم فرهنگ و تو اتاق بوالی درس میخونم. فقط ۴ روز مونده به حفظ کردن تعداد دفعاتی که معاهدات سیاسی به کشورهای استعمارگر کمک کردن که استثمار کنن. خیلی چیزها قراره عوض بشه. ولی فکر کنم برای تغییرات آمادم.:))))
-
با اسنپی زنگ زده بودیم پشتیبانی اسنپ چون پرداخت آنلاینم رو نشون نمی داد. از کنار نیکانیها گذشته بودم و از نگاهای دو طرف معلوم بود چقدر خستهایم. مامان خونه نبود. بابا کلیهاش درد گرفته بود. مامان رسید خونه. گفت کنکور تعویق افتاده. تلوزیون رو روشن کردم. ''آزمون سراسری ۹۹ تا اطلاع ثانوی به تعویق افتاد.'' به بابا نگاه کردم. گفت بیا بغلم دخترم. بغلش کردم. گفت گریه کن، گریه کن خالی شی که خیلی چیزا تو دست ما نیست ولی مجبوریم فقط باهاشون کنار بیایم. گریه کردم. تا تونستم گریه کردم. سفت گرفته بودم و فقط به این فکر کردم که تا کجا باید به خودم ثابت کنم که من اگر چیزی رو میخوام امکان اینکه به دستش نیارم صفره؟
به کجا چنین شتابان؟
گوَن از نسیم پرسید.
-"دلِ من گرفته زینجا،
هوسِ سفر نداری
ز غبار این بیابان؟"
-"همه آرزویم، امّا
چه کنم که بسته پایم ..."
-"به کجا چنین شتابان؟"
-"به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم."
-"سفرت به خیر! امّا تو و دوستی، خدا را
چو ازین کویرِ وحشت به سلامتی گذشتی،
به شکوفه ها، به باران،
برسان سلام ما را."
م.سرشک
-
از میان تمام چیزهایی که دیدهام تنها تویی که میخواهم به دیدنش ادامه دهم.
-
بذار باهات رو راست باشم. ما دو نفر همیشه پاریس رو داریم، درست.
ولی اگه رفتیم پاریس، اونا اشتباهی به عنوان یکی از آثار هنری میکل انژ گرفتنت، بردنت لوور، یه شیشه ضخیم و بزرگ دورت کشیدن و حتی نذاشتن ازت عکس بگیریم، ازت شبانه روزی محافظت کردنو نتونستم بدزدمت ما میخوایم چیکار کنیم؟
(آنچه در اینستاگرام گذشت، ۲۹فروردین۹۸)
-
یعنی حتى الحجر الصحی ما خلّاک تخلق حدیث معی، تنتظر وش؟ الحرب العالمیة الثالثة؟
-
زیباترین حقیقت زندگیم اینه که هروقت بین آدمای دوستنداشتنی گیر میوفتم با فکر کردن به تو میتونم خودم رو از زمین جدا کنم.
-
هنگامی که بیروت میسوخت
و آتش نشانها لباس سرخ بیروت را میشستند
و تلاش میکردند تا
گنجشککان روی گلهای گچبری را آزاد کنند.
من پابرهنه در خیابانها
بر آتشهای سوزان و ستونهای سرنگون
و تکههای شیشههای شکسته میدویدم
در حالی که چهرهی تو را که بود چون کبوتری محصور
جستجو میکردم
در میان زبانههای شعلهور
میخواستم به هر قیمتی
بیروت دیگرم را نجات دهم
همان بیروتی که تنها… مال تو… و مال من بود
همان بیروتی که ما دو را
در یک زمان آبستن شد
و از یک پستان شیر داد
و ما را به مدرسه یدریا فرستاد
آن جا که از ماهیهای کوچک
اولین درسهای سفر را و
اولین درسهای عشق را یاد گرفتیم
همان بیروتی که آن را
در کیفهای مدرسهمان با خود میبردیم
و آن را در میان قرصهای نان
و شیرینی کُنجد
و در شیشههای ذرت میگذاشتیم
و همانی که آن را
در ساعات عشق بازی بزرگمان
بیروت تو
و بیروت من
مینامیدیم
قبانی
-
بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی
خوش باش زان که نبود این هر دو را زوالی
در وهم مینگنجد کاندر تصور عقل
آید به هیچ معنی زین خوبتر مثالی
حافظ
-
دیدی تعویق نخوردیم؟ دیدی گفتم؟ از این به بعد بهجای اختاپوس جامجهانی منو باید ببرن اینور اونور. با هیچکسم میل سخن نیست.:)))))))))))
۱۵ روز تا ادامه بیگبنگ تئوری:)))))))))))))))))))
-
حوالی ساعت سه صبح خودم را غرق میکنم در غمهایت. تمام شهر را تا به اینجا دویدهام.
تار و تاریک. سیاهی کنارم زده. دارم خودم را در دردِ تو با خودم شریک میکنم.
دستِ سکوت را گرفتهام، میخواهم ثابت کنم چقدر مشتاقم. وقتِ طلوع است امّا مشرقها را سرما دربرگرفته، میخواهی ثابت کنی چقدر بیزاری.
کوچهها مبهماند. صدای نجوایِ فریادت میآید.
باید فرار کنم. گوشهایم را بگیر، دیگر پر شده از همه نخواستنهای بیصدایت.
(آنچه در اینستاگرام گذشت، ۱۷بهمن۹۸)
-
It took all the strength I had not to fall apart. Kept trying hard to mend the pieces of my broken heart. And I spent so many nights just feeling sorry for myself. I used to cry
But now I hold my head up high and you see me, Somebody new
I'm not that chained-up little person and still in love with you
And so you felt like dropping in and just expect me to be free. Well, now I'm saving all my lovin' for someone who's loving me
Go on now, go, walk out the door. Just turn around now, 'Cause you're not welcome anymore
Weren't you the one who tried to break me with goodbye ?Do you think I'd crumble ?Did you think I'd lay down and die? Oh no
(برای اون روزایی که اینو گوش میدادم)
-
اولین بار که قرار شد کنکور تیر نباشه و بیوفته هفته اول مرداد خیلی اذیت نشدم. بیشتر به این فکر بودم که میتونم درصدهام رو بالاتر ببرم. اینکه میتونم بیشتر درس بخونم. بعد گفتن ۳۰ مرداد شده و اون موقع یکم اعصابم خرد شد. گریهام گرفت و به تمام برنامههام که تو تقویم لیست شده نگاه کردم. یادمه ۱۰۶ روز مونده بود. ولی درسم رو میخوندم. خیلی وحشت کرونا تو وجودم نبود. خیلی هم خسته نبودم. دیر درس خوندن رو شروع کرده بودم و هنوز خیلی مطالب برام جدید بود. حالا شاید تو ظاهرم انگار خیلی عصبانی بودم ولی خودم میدونم که خیلی برام اهمیت نداشت. به هرحال اوج سختی که تحمل میکردم ساعت شش صبح بود که با جنگ تن به تن میرفتم زیر دوش سرد. حالا دوباره با مخالفت وزیر علوم و موافقت وزیر بهدشت برای تعویق و رفتن مسئله به مجلس و بستگی داشتنش به رئیس مجلس که قالیبافِ موافق تعویق باشه قرار شده تعویق بیوفته. فکر کنم هنوز هم اهمیت نمیدم. امروز نداف گفت مونا به هرحال برنامه داره. چه ۱۸ روز مونده باشه، چه سه ماه. آره میدونم که قراره چکار کنم. اونقدر خسته نیستم. هنوز هم تنها سختی که تحمل میکنم جنگ تن به تن شش صبحمه. البته با لغات ادبیات هم مشکل دارم ولی امیدوارم. میگن تقلب شده. موبایل و هندزفیری و اینا. شنیدن همه این حرفا اعصابم رو خرد میکنه. دلم نمیخواد بشنوم ولی با این موقعیت که آدما دارن سوءاستفاده میکنن حاضر نیستم سؤالا رو جواب بدم. همینجوری سهمیههای مختلفی که گذاشتن تقلب هست. دیگه دبل که بشه عملاً هیچ. ندانم.
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بیخار کجاست؟
-
یه روزایی هست که ساعتها توی تختم غلت میخورم. کار خاصی نمیکنم. نه کتابی، نه موزیکی. به سقفم نگاه میکنم و به این فکر میکنم که چقدر از ثانیههای زندگیم وقف تو شده. به این فکر میکنم که هر روز چند بار به یادت میوفتم و از ته قلبم حسرت میخورم که کاش اینجا بودی. روزایی هست که من به این فکر میکنم که چقدر به تو فکر میکنم. روزایی هست که تو تقویم باید به جای چندتا عدد ''روز تو'' نامیده بشه. ببینم توهم از این روزها داری؟
(چیزی که در اینستاگرام گذشت، ۱۳بهمن۹۷)
-
دوباره بحث تعویق افتاده وسط و فکر میکنم حتی اگر بخوان کنکور رو هشت و نیم شروع کنن هم فرو میپاشم.
دقیق یادم نمیاد اون موقعی که کلافه نبودم کی بوده. فقط میدونم دلم میخواد زودتر تموم شه، ولی نه به هر قیمتی. موقعی که دارم راه میرم و درس میخونم، موقعی که از رو آیپد آزمون میزنم، موقعی که تنهایی ناهار میخورم، وقتی پتومو برمیدارم و به عطیه میگم بیست دقیقه دیگه منو بیدار کن، وقتی با بچهها زیارت عاشورا میخونم، موقعی که خسته برمیگردم خونه با کلی قول و قرار که باید درس بخونی امشب. تو همه این موقعیتها ذهنم خستس، روحم خستس، بدنم خستس. دوباره بحث تعویق افتاده وسط و فکر میکنم حتی اگر بخوان کنکور رو هشت و نیم شروع کنن هم فرو میپاشم.
لاغر شدم، قند خونم پایینه، زود سردم میشه، موهام بلند شده، الکی عصبانی میشم، یهو میزنم زیر گریه.
دلم دوستهام رو میخواد، دلم پاتر پارتی میخواد، دلم سریالهامو میخواد، میخوام برم عکاسی، میخوام برم تولد، دلم یه شام خیلی مفصل میخواد.
دوست دارم زودتر گوشی بخرم، قابشو عوض کنم، والپیپر خفن دانلود کنم، اسپاتیفایم رو پریمیوم کنم، اکانت فیدیبو رو شارژ کنم، پادکست دانلود کنم، شعر بذارم بیوم.
حرفهام تو گلوم مونده، تو بدنم راحت نیستم، لباس خوابم اونقدر راحت نیست دیگه، اتاقم شده خوابگاهم، شعر روی دیوار سه ماهه عوض نشده، شعرای روی شوفاژم کمرنگ شده، روی کتابام خاک گرفته، خیلی وقته جعبههای اسرارم رو نریختم بیرون.
خستم، کلافم، اذیتم و همه چیز روی هم داره جمع میشه. ای کاش من از تو برستمی به سلامت.
-
-
نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامونِ من
همه چیزی
به هیأتِ او درآمده بود.
آنگاه دانستم که مرا دیگر
از او
گزیر نیست.
الف.بامداد
-
من سالها پابهپای دردهایت اشک ریختهام. سالها لذّتهایت را تماشا کردم و برایت ایستادم. من تمام توان این تکیده تن را و همه لبخندها را وقف تو کردم. من هربار از کنار نه که از پشت سر نگاهت کردم و درست به منزله مادری که فرزندش را مغرور میشود به تو افتخار کردم. بارها و بارها به لقب هزاران نفر تو را به خودت بازگرداندم. من حتّی برای تنهاییهای تو زجر کشیدم. هربار خودم به اندازه تمام آنهایی که از کنارت رد میشدند و اهمیّتی نمیدادند، تو را تحسین کردم. من تو را با تمام وجود زندگی کردم. سالها همانی بودم که آن هفت میلیاردِ دیگر باید میبودند. من برای تو هرچیزی که بود و نبود را پرداختم. من سالها از این پیکر جان کندم و تقدیمت نمودم و حالا است که میتوانم بیمنّت 'جان من' صدایت کنم. تمام شدهام؛ در این شکی نیست. امّا تو به من اعتماد کن، از عدم من هم برایت عایدی هست.
(چیزی که در اینستاگرام گذشت، ۱۳فروردین۹۹)
-
Being a kunkory be like:”من پنجشنبه و جمعه درس نخوندم. تا کنکور کنسل نشده خبر هیچیو بهم ندین.” On my fuckin door.
-
من نگاهت را خواهانم. نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت، نگاهت. آن چشمها من را از بین خواهد برد.
-
باز میگویند: فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود.
کاوهای پیدا نخواهد شد، امید!
کاشکی اسکندری پیدا شود.
م.امید
-
“...
-آه، عزیزم! هرگز. هرگز.
ایستادم تا مطمئن به نظر برسم و در جواب سؤالش گفتم.
-تو چطور میتوانی این حرف را بزنی؟ من هیچگاه برای تو همتایی نخواهم داشت. فکر میکنی حالا که موقعیتهای جدیدی روبرویم قرار گرفته از تو دست خواهم کشید؟
در همین هنگام به سمتش قدم برمیداشتم. دستم را روی گونهاش گذاشتم و از بالا سوی نگاهش را دزدیدم.
-من در هنگام صبح آنگاه که نور از میان ابرها جلوهگر میشود و آنگاه که ماه در تابان ترین حالت قرار دارد تو را به یاد میآورم. من انعکاس وجود تورا در همه کائنات ادراک میکنم. شاید تو فکر کنی توصیف زیباییها از من به آن معناست که من آنها را زیباتر میپندارم. شاید دلربا باشند اما تمامشان یادآور جزئی از وجود تواند. هرچیز نیکویی قسمتی از توست و تو همه را در خود جمع داری. هزاران راه هست برای گفتن آنکه تو برای من وجودی تکرار ناپذیری ولی کدام یک بهتر از آنکه در چشمانت نگاه کنم و باری دیگر در خود بشکنم و تو من را همانطور دردمندِ خودت ببینی؟
تاب موهایش را کنار زدم و پشت گوشش گذاشتم. نفسهایش آرام شد و نگاهم میکرد.
-تو چقدر زیبایی! من چقدر دلدادهی تو هستم.”
-
شاعر امسال حوصله یار رو نداره ولی نمیدونه چه دلیلی بیاره:
خلاف نیست که زایل شده است انس دلت
از این مصیبت هایل که اوفتاد امسال
-
دستات میاد بالا و بین رشتههای خرمایی سرمیخورن پایین. دونه دونه و آروم گرهها رو باز میکنی. چشمام نیمه بازه ولی میبینم که آفتاب رنگ پس داده بهشون. میبریشون بالا و اون چندتا تار عزیز رو که سرکشی میکنن رو هم دعوت میکنی. دورشون رو باکش سفت میبندی. زیرلب میگم:
-ببافشون بابا. این اعدام کردنشون خیلی دلکش نیستا.
برمیگردی و آروم میخندی.
-بیدار شدی؟
-
من هیچگاه از آنکه ساعتها تو را بی حرف تماشا کنم ابایی نداشتهام که در چهرهات کیفیتی نهفته و روحم را به فراسوی زمان اتصال میدهد.
-
من از اینکه نمیتونم هر روز مثل قبل ببینمت و باهات درباره احمقانه ترین چیزا بخندم اذیت میشم. من شاید “دلم برات تنگ شده”های زیادی بگم ولی وقتی بهت میگم دلتنگتم واقعا قلب فشردهام رو از نبودنت و ندیدنت حس میکنم. من سالهای طولانی عادت کردم صبح ساعت شیش سرمو بذارم رو پات تا ساعت هفتونیم شه و بریم سر کلاس. عادت دارم باهات برم دفتر مدیر و توبیخ شم. من همیشه زنگ تفریحهام رو با تو گذروندم. تو همیشه بغل دستی من بودی. من درباره کراشام با تو حرف میزدم. من همه چیز رو با تو تجربه کردم. اینهمه بودنت رو حس کردم و حالا هرموقع استراحت درسیه اندازه چند ساعت فقط ازت تکست دارم یا فوقش ویدیوکال. ولی همین که استراحت میشه دلم میخواد تمام لحظههام رو باهات بگذرونم. دلم میخواد از همه فرهنگ برات تعریف کنم و از همه طلوع ازت بشنوم. دلم میخواد بغلت کنم، موهاتو ببافم، آدمهارو باهات جاج کنم. دلم میخواد درباره زنت باهات شوخی کنم و تو فحشم بدی. دلم میخواد بگم پروفایلت چقدر قشنگه و به اون عکس ثابتم ته پروفایلهات نگاه کنم. دلم میخواد هرموقع پروفایلمو عوض میکنم به عکسمون نگاه کنم که اونجا مونده و اینقدر قشنگ کنار همیم که دلم میخواد تا ابد همونجا بمونه. دوست داشتنم برای تو حرف دو ماه و چند روز نیست. من تو رو درست روز اول پیش دبستانی پیدا کردم، بهت سلام کردم و از اون موقع پناه منی، رفیق منی، همراه منی. من این سیزده سالو میپرستم و چقدر دلم برات تنگه عزیزم. عزیزترینم.
-
And when I die I want my high schoolers to put me in the grave so they will have a chance to let me down once again.
-
گرگ هاری شدهام،
هرزه پوی و دله دو.
شب درین دشتِ زمستان زدهٔ بیهمهچیز،
میدوم، برده ز هر باد گرو.
چشمهایم چو دو کانونِ شرار،
صف تاریکی شب را شکند،
همه بی رحمی و فرمان فرار.
گرگ هاری شدهام، خون مرا ظلمتِ زهر
کرده چون شعلهٔ چشم تو سیاه.
تو چه آسوده و بی باک خرامی به برم!
آه، میترسم، آه.
آه، میترسم از آن لحظهٔ پر لذّت و شوق.
که تو خود را نگری،
مانده نومید ز هر گونه دفاع،
زیرِ چنگِ خشنِ وحشی و خونخوار منی.
پوپکم! آهوکم!
چه نشستی غافل!
کز گزندم نرهی، گرچه پرستار منی.
پس ازین درّهٔ ژرف،
جایِ خمیازهٔ جادو شدهٔ غار سیاه،
پشتِ آن قلّهٔ پوشیده ز برف.
نیست چیزی، خبری.
ور تو را گفتم چیز دگری هست، نبود
جز فریب دگری.
من ازین غفلت معصوم تو، ای شعلهٔ پاک!
بیشتر سوزم و دندان به جگر میفشرم.
منشین با من، با من منشین،
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم؟
تو چه دانی که پسِ هر نگهِ سادهٔ من،
چه جنونی، چه نیازی، چه غمیست؟
یا نگاه تو، که پر عصمت و ناز،
بر من افتد؛ چه عذاب و ستمیست.
دردم این نیست ولی،
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم.
پوپکم! آهوکم!
تا جنون فاصلهای نیست از اینجا که منم.
مگرم سوی تو راهی باشد.
ـچون فروغ نگهتـ
ورنه دیگر به چه کارایم من
بی تو؟ ـچون مردهٔ چشم سیَهَت.ـ
منشین امّا با من، منشین.
تکیه بر من مکن، ای پردهٔ طناز حریر!
که شراری شدهام.
پوپکم! آهوکم!
گرگ هاری شدهام.
م.امید
-
درد رو احساس میکردم. درست کنار مایع داغی که از تو رگ هام با سرعت یه لاک پشت میگذشت، درد رو احساس میکردم. قلبم مثل همیشه یاری نمیکرد و من فقط اشک میریختم. برای تمام روز های خوبی که نیومد، اشک میریختم. زندگیم، هر ثانیش، از جلوی چشمم رد میشد و من به خاطر تمام ثانیه های دردناکش، اشک میریختم. دستام رو دور خودم حلقه کردم و خودم رو دلداری دادم.
چه فایده؟ روحم از کالبدم خارج شده بود. دیگه به عنوان یک شی خارجی به بدنم نگاه میکردم. حقیقت تمام چیزی که گذشته بود احاطم کرده بود و این دردناک ترین بخشش نبود. چشم های بستمو میدیدم که اشک میریختن. چیزی جز سرما و تاریکی جریان نداشت. سکون و سکوت و درد اتاقم رو فتح کرده بود.
(از قدیم مانده)
-
''سلام! امروز ۱۵ تیر ۹۸، اولین روز پیشدانشگاهی بود. صبح مامان منو رسوند و به مقدار عجیبی استرس داشتم. ولی خوب زود رسیدیم و مجبور شدیم چهارتایی جلوی کلاس بشیینم. زنگ اول آقای میم (دبیر ریاضی) نیومد و به جاش یک ساعت خانم الف من باب پیشدانشگاهی و المپیادیا و اینکه چکارا باید بکنیم حرف زد. حانی و نگین و عطی گوشیهاشون رو تحویل دادن. خلاصه که همین و زنگ دوم بیشتر بچههای دوره قبل اومدن و از تجربههای کنکور گفتن. بدک نبود و خیلی چیزهای خوبی گفتن. با ث هم اشنا شدیم و کیوت به نظر میاد. زنگ تفریح کلی با بچهها خندیدیم و خوش گذشت. برای پیش ذانشگاهی روز خوبی بود. زنگ سوم با رستمی معلم تست اقتصاد آشنا شدیم که زنگ بعدش هم باهاش کلاس داشتیم. چندتا مسئله حل کردیم و جزوه نوشتیم. برای معلمی خوب بود و البته طلوع هم تدریس میکنه. نمیدونم آیپدمو چجوری تحویل بدم که آهنگام بمونه.فعلاً هم زهرا نیومده و حالم خوبه. نمیدونم وقتی بیاد قراره چی بشه. البته فکر نکنم اتفاق خاصی بیوفته به هر حال! امیدوارم سال بعد که اینو میخونی حالت عالی باشه و کنکورت رو عالیتر داده باشی سوییتی!
آل دِ لاو، مونای ۹۸''
یک سال پیش تو این روز پیش دانشگاهی رو شروع کردیم و وقتی این کلمات رو مینوشتم هیچ ایدهای نداشتم سال کنکور چجوریه. (هنوز هم ندارم حتی.) فکر میکردم قراره فقط درس بخونم و یک سال بعدش وقتی همهچیز به بهترین نحو همونجور که همیشه بوده تموم شد، برم سراغ زندگی دانشگاهی. تو جو المپیاد بودم. حس میکردم درس خوندن آسونه. نمیدونستم وقتی میگن سال کنکور آدم حساس میشه یعنی چی. برام مسخره بود دراما تو سال کنکور. فکر میکردم تا ابد ح. قراره دوست صمیمیم باشه. برنامه دانشکده باهم میریختیم و پنج روز پیشش رفته بودیم دانشگاه. وقتی رتبههای اولین آزمون شنبهمون اومد به این فکر میکردیم که ما دوتا خفنترین دوستهای جهانیم. به دوستهای بیرون مدرسم قول میدادم که هر پنجشنبه حتماً بریم بیرون و باندمون کوچیک نشه.فکر میکردم اکیپم رو خیلی دوست دارم و میخوام همیشه کنارشون باشم. امیدوار بودم زهرا دوستم داشته باشه و میخواستم تمام ساعاتم رو باهاشون بگذرونم. فکر نمیکردم هیچ وقت تو یه نقطه از زمان کنار گذاشته بشم و دوباره سال بعد بیان و بگن هنوز دوستم دارن. به خیال خودم هرچیزی تو دستهای من مثل موم بود. زمان گذشت. زمین یک دور کامل خورشید رو چرخ زد و حالا من و ۷ میلیارد دیگه وایسادیم همونجایی که سال پیش این نوشتهها به دنیا اومدن. هیچچیز به آسونی اون موقع نیست. مریضی اومده، تورم بیشتر شده، بیکاری و فقر و اضطراب اجتماعی نیز. آدمها تکاپو میکنن، به هیچ چیز نمیرسن و بعد لعنت میکنن. همه بیزارن از هرچیزی. آدمها غمگینن. من هم. میتونم روزهای متوالی گریه کنم ولی دقیق نمیدونم برای چی ناراحتم. جلوی آلرسول گریهام میگیره و تا جلائیان فامیلیم رو میگه میخوام داد بزنم. غم رو حس میکنم. نه غمِ کوچیک مونایی. میتونم نیروی بزرگ و گستردهای رو حس کنم که سیطرهاش کل جهانه. شور ذرات و صدای پرندهها رو درک میکنم ولی میدونم که اونها هم غمگینن. یک حس به بزرگی واژه درد. کنکور هنوز تموم نشده ولی تموم میشه. درس خوندن هم. و شاید چیزی نمونه جز بی حسی.
-
داشتم در اسامی کثیر درس ۷ علومفنون غرق میشدم که مامان اومد تو گفت:'مونا تلفن با توعه.' برداشتم و با بلندترین صدای ممکنش که هروقت همو میبینیم نشونش میده داد زد:'سلاااااااااام' قطعاً شیرینترین حس رو همون لحظه بهم تزریق کردن. یک ساعت و سی و دو دقیقه فقط چرت و پرت گفتیم و دوباره به اون قسمتِ 'اَه اشکم دراومد بسههههه' رسیدم. از ته 13rw گفتیم و درباره قیافه خواهران لنگفورد نظر دادیم. بعد برای ۴۷ روز دیگه آرزو کردیم و من بازهم اذیتش کردم. دلم میخواد کل مکالمه رو از اول تا آخر بنویسم و ته هر جمله یه:)))))))))) گنده بذارم. داشت از معلم دینی احمقشون و حجم خیلی سبز به درد نخوری که رو دستش مونده برام تعریف میکرد و من آرزو کردم کاش اونجا کنارش نشسته بودم و باهم همرو دوباره میچیدیم تو قفسههای سفید. بعد من رو تخت دراز میکشیدم و اون love story رو با پیانو میزد. بعد باهم میرفتیم از در عجیب غریب وسط هال رد میشدیم و به خونه دومِ وصل شده میرسیدیم. میشستیم رو اُپنِ آشپزخونه و تظاهر میکردیم اینجا باره. دلم تنگ شده برای زمانی که تمام وقتم رو صرفش میکردم و خرسند بودم. دلم برای خودمون تنگ شده بود. آخر حرفاش گفت میخواد جدی بشه. صداش نرم شد و گفت:'' مونا میخوام بدونی تو فوقالعادهای. در همه زمینهها. تو امسال خواستی که موفق باشی و مطمئنم بهترین رشته تو بهترین دانشگاه منتظرته. تو فقط همونطور که هستی بهترین مونا باش و ببین چقدر همهچیز هم به بهترین حالت پیش میره.'' و من فقط یه لحظه نشستم و به این فکر کردم که لعنت! تو باعث میشی saturation هرچیز به ۱۵۰ درصد برسه. دلم میخواد بغلت کنم. دوباره باهات نمایشگاه کتابو گز کنم و رمان فرانسوی بخرم. قول بده ۴۷ روز دیگه رو بترکونیم.:)))))))))
-
امتحان آخر یکشنبه برگزار میشه و میوفتیم تو سرپایینی خیلی شیب دار کنکور. البته این حقیقت که اگر کرونا نبود الان من دانش آموز نبودم و برای همیشه از فرهنگ و امّتش خداحافظی کرده بودم رو نادیده میگیرم تا اعصابم آروم بمونه. علوم فنون ادبی آخریشه و اینقدر درس ۷ سخت و طولانیه که من با این همه علاقه به ادبیات فقط میتونم لبخند بزنم، دیگه کار بقیه با کرام الکاتبین. تجربیها و ریاضیها امتحاناشون تموم شده و واقعاً تنها کارم حسرته. البته این نکته که درس نمیخونم و ۲۴/۷ دارم چت میکنم و هر کاری میکنم جز act like a kunkuri خیلی آزارم میده. دیشب هم که حاضر بودم هرکاری بکنم تا زمان رو برگردونم، نذارم اون یارو خفاش بخوره، تا بتونم برم کافه میلک شیک توت فرنگی بخورم. چون خدایا! دلم برای طعمش تنگ شده:( اینها همه اثرات درسه وگرنه اینقدر هم دیگه شیفته و واله نیستم.
هاها. مونا جون! معلومه داری چرت و پرت مینویسی تا از درس هفت فرار کنی. الکساندر! مونا رو ببر سر درسش.
-
من به تو مربوطم
طوری که اندوه به شب،
و صدای بنان به حاشیه غروب،
و آن قناری زرد غمگین به شاملو.
بی آنکه هیچ کدام دلیل قانع کنندهای داشته باشیم.
-
هرچند من ندیدهام این کورِ بیخیال
این گنگِ شب که گیج و عبوس است ــ
خود را به روشنِ سحر
نزدیکتر کند،
لیکن شنیدهام که شبِ تیره ــ هرچه هست ــ
آخر ز تنگههای سحرگه گذر کند.
□
زینروی در ببسته به خود رفتهام فرو
در انتظارِ صبح.
فریاد اگرچه بسته مرا راه بر گلو
دارم تلاش تا نکشم از جگر خروش.
اسپندوار اگرچه بر آتش نشستهام
بنشستهام خموش.
وز اشک گرچه حلقه به دو دیده بستهام
پیچم به خویشتن که نریزد به دامنم.
الف.بامداد
فکر میکنم یکسری چیزها از ترک کردن همهچیز و ادامه دادن بدون آنها سختتر است. لحظهی تصمیم پر از هیجان است و شاید کمتر چیزی بتواند جلوی آن را بگیرد. آن لحظه حس راحتی و سبکی خاصی روح را فرا میگیرد و این عادت نداشتن باعث فرح نفسی میشود. بعد ها وقتی عادت به تبعاتِ تصمیم پیش میآید، خیلی چیزها واضح میشود. اینکه همراه آن کولبار جا گذاشته شده در راه، خیلی از احساسات و خاطرات هم مانده و تو دیگر نمیتوانی برگردی و بازپسشان بگیری. پشیمان نیستی چون چیزی نبود که بخواهی تا آخر مسیر همراه خودت بکشی ولی بعضی ملازمات آن را دوست داشتی و حالا آنها هم از دستت رفته اند. کولبار جدیدی در دست داری که برایت دوستداشتنیتر جلوه میکند ولی انکار حقیقت حداقل نزد وجدان احمقانه جلوه میکند. داستان عکسها تشدید کننده آن حس غریب است. لحظات گذشته میتوانست همراه خیل عظیمی از خوشحالی بوده که توسط عکاس ثبت شده باشند. و باور نکردنی است که چقدر انسانها میتوانند تغییر کنند.
-
Best type of love is the unconditional one, and by that I mean siblings hitting eachother for one precious piece of chocolate that has left
-
سعید بعد از ۳ روز موندن تو بیمارستان برای همیشه رفت. بعد از اینکه تو تعمیرگاه، بنزین بخار شد و با یه جرقه کوچیک کل کارگاه منفجر شد، سعید دچار ۱۰۰ درصد سوختگی شد و همونطور که دکتر گفت نتونست دووم بیاره. گفته بودن تمام رگهاش سوخته. همه دارن استوری میذارن ازش و با هر استوری تنها کاری که میتونم بکنم اینه که اشک بریزم. شاید تنها چیزی که میخواستیم دیدنش تو لباس دامادی بود و حالا باید بشنویم که روز آخر گفته: 'به دکترها بگین پاهام رو قطع کنن، خیلی می سوزه.' فرهمند عکسش رو گذاشته و اونقدر تو عکسش آقا افتاده بود که ترجیح دادم فقط بزنم جلو تا نخوام اونقدر خیره بشم تا صدای گریهام بلند شه. محسن از صبح خونشون بود. حالا که برگشته چشماش مثل یه کاسه خون میمونه. دعاهای این سه روزمون انگاری جواب نداشت. سعید رفت. اینکه زجرش رو بخوام حتی تصور کنم برام سخته. و حتی چیزی که مامانش میکشه. عکساش رو تو باغمون ورق میزدم و حس میکنم هر لحظه ممکنه از غم بمیرم.
زندگی چیه جز لحظهای بین دو نفس؟
-
و قسم به ابدیّت تا آن هنگام که روز فرا برسد و در چکاچک نبرد رومی و زنگی گرگومیش زاده شود، من آن تصویر مبهم را، آن مژگان که آرام ،چونان کودکی خوابیده در حیاط تابستانی، به روی هم آمده را، لبان از هم بازمانده مانند فراق را، آن طره سرکش تابخورده همچون روح نازک کنار گونه را و آن چشمهای فرورفته در غم و فکر مانند ترس اقیانوس را به یاد خواهم آورد. که من همواره واله اوّلینها بودهام.
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
-
مواد لازم برای گذران فرهنگ تا ساعت ۸ شب:
دو بسته مغز مزمز ترجیحاً بادامزمینی روکشدار و تخمه آفتابگردان
یک دنت نوشیدنی ترجیحاً توتفرنگی یا طالبی
یک کیک ترجیحاً پچپچ یا هایبای
قمقمه پر از آب
-
هی دستت رو بکش رو قسمت لبپر شدهی روحت و بگو می سوزه. منم یاد خطهای جامونده بعد از بند زدن روحم بنداز و اذیتم کن. خب؟
-
یکی از کشمکشهای روزانه ذهنی من برمیگرده به ارتباط اجتماعی با یک سری انسان مشخص. کسایی که به صورت جدی و بدون خجالت به ویژگیهای انتسابی افتخار میکنن و اونهارو به منصه شوآف میرسونن. این ویژگیها شامل قد و وزن(اون قسمت ژنتیکیش)، پولِ باباش(این دسته خیلی پهناوره و شامل سلفی آینه، عکس از مسافرت، گفتن یکسری اتفاقات و مسائل که میدونه لاکچری محسوب میشه و قس علی هذا)، منصب خانوادگی، مقدار هوش(بازهم قسمت ژنتیکیش)، ویژگیهای جسمانی دیگه(رنگ چشم، رنگ مو، شکل بینی، کمبود یا زیادبود(کلمه میسازم و خرسندم) موهای زائد و غیره)، پدر و مادر و کلاً خانواده تحصیلکرده و دستههای بسیار زیاد دیگه میشه. من ممکنه از یک آدم خیلی خوشم بیاد و حس کنم واقعاً خفنه و چقدر فلانه و بساره اما در ثانیهای که حس کنم دارم به ویژگی که خودش ذرهای نقش نداشته توش افتخار میکنه دلم میخواد از عرصه زمین محوش کنم و دیگه هیچوقت نبینمش. زیبایی ماجرا اینجاست که همین آدمها افتخار به ویژگی های اکتسابی رو بیمزه میدونن و به نظرشون افتخار به چیزهایی مثل تلاش در تحصیل و کسب درصد و نمره خوب، باادب بودن، عقیده و ارزش داشتن، پایبندی به یکسری موضوعات اخلاقی و روانی، داشتن جذبه اجتماعی(قسمت غیر ژنتیکیش) و... خیلی احمقانه است. نه عزیزم! اشتباه نکن. مباهات به انتسابیات برای زمانی بود که هیتلر نازیهارو منسجم کرد تا جنگ جهانی راه بندازن و واقعاً چیزی کم نداری از اون پلیسی که جورج فلوید رو خفه کرد. منزجرم میکنن این آدمها و میدونم خودم در مقطعی اینجور بودم ولی سعی خودم رو کردم و الان از خودم راضیم. خدا ازت راضی باشه الکساندر!
-
عطیه مریض شده و افتاده بچه. نمیاد مدرسه و دیروز که رفتم کسی کنارم نبود. ز.س. هم پیش ح. بود. دیدم حبیبی میخواد اون جلو بشینه و صداش کردم که این عقب خالیه. تمام دو زنگ دلشاد و دو زنگ قاضی رو کنار هم بودیم. اولش با شعرِ خواهم شدن به میکده مکالمه رو شروع کردم و تو دفترش نوشتم. و بعد اونقدر برای هم شعر نوشتیم سر کلاس دلشاد که بیمزه بازیهاش کاملاً روون گذشت. و بعد زنگ قاضی شروع شد. قطعاً معلم مورد علاقه امسال دوتامون. قاضیِ عزیز. مغز پر از اطلاعات مفید، تواضع، نرمخویی، بامزگی دلنشین و هرچیز زیبایی که یک روح ادبیاتی نیاز داره تا تکمیل بشه. باهم درباره وزن شعر نفحات وصلک حرف زدیم. یاد جواهر و گودرزی کردیم. درباره واژههای قشنگ نظر دادیم. روحش تشنهی ادبیاته. چیزی که خیلی وقت بود بعد از ح. روبرو نشده بودم باهاش. فکر کنم نیاز داشتم تا دوباره یک نفر شبیه به این قسمت از شخصیتم ببینم. کسی که از ته دلش ذوق میکنه وقتی میگم بحر متفاعلن خیلی حماسیه چون وقتی سوار اسب میشی همین صدا رو میشنوی. متفاعلن متفاعلن متفاعلن...
ز کمند زلف تو هرشکـن گرهی فتـاده به کـار مـن
به گرهگشایی زلف خود، تو ز کار مـن گرهی گشا
جامی
-
شب امتحان ریاضی.
ملیکا یه ویدیو نیم ساعته براش ضبط کرده و از تمام احساسات ناگفتهاش تو این دوسال صحبت میکنه. هرچیزی که باید میدونسته و کسی نبوده که بهش بگه. هرچیزی که نفهمید ولی باید بدونه. مخصوصاً حالا که این همه زمان گذشته. باید بدونه و خواهد دونست. برام چند دقیقهاش رو فرستاد. اونجایی که بغض میکنه و اشک میریزه. برای کسی که به قول خودش حاضر بود تا شب التماسش کنه که بمونه. ویدیو رو دیدم. نه یکبار، نه دوبار. متوالی فقط پخشش میکنم و به تمام حرکاتش نگاه میکنم. به بغضی که قورت میده، به تلاش مفرطش برای نگه داشتن اشکش، به خندهای که به خودش تحمیل میکنه، به دلیلی که برای گریهاش میاره. دارم نگاهش میکنم و پا به پاش بغض میکنم. بغضم میشکنه. اشک میریزم. پا به پاش درِ قلبم رو به روی غم باز میکنم. نمیتونم این چند دقیقه رو نگاه نکنم. انگار که معتاد شدم به اون خلوص، به اون شفافیت، به اون درد.
“هیچ تلاشی نکردم چون میدونستم منو دوست نداری.” حس میکنم دردش رو . من هم قبلاً تو این نقطه بودم. ولی من تلاش کردم. التماس کردم. ولی کسی بهم نگفت اگر میگفتی بمون میموندم. من گفتم ولی کسی نبود که بمونه. قطعاً ملیکا حسهای عمیقتری تو وجودش داره. ملیکا نتونست بعد از این همه وقت اون آدم رو تو ذهنش بکشه. روزی که اون تیکه آهنگ “من بمیرم از تو دل نمیکنم” رو شنیدم فکر کردم ناممکنترین کار جهان کشتنته. این که یه روز بگم تموم شدی و حتی دیگه اسمت برام یه اسم معمولیه. ولی من تونستم. زمان طولانی برای نبودنت، برای نخواستنت، برای اون وجهه تاریک شخصیتت که عادت نداشتم بهش عزاداری کرده بودم. من از خیلی وقت قبل از رفتنت بدرقهات کرده بودم. من مدتها گریه کردم. من برای تو زیاد غم کشیدم. عوض شدن سخته، دردناکه ولی تموم شدنیه.من تو یه نقطه از زمان، همراه تمام چیزی که بودی کشتمت و با تمام خاطراتت دفنت کردم. بعد عکسات رو پاک کردم. شمارت رو هم. و از اونجا به بعد چیزی نبودی جز یه شخص غریبه. یه نقطه تو خالی که پر از خاطرهاس ولی نه شیرین و نه تلخ. تموم شده بودی و حتی دیگه اونقدر اهمیت نداشتی که از خودم بپرسم که این دروغه که دارم به خودم تحمیل میکنم یا واقعیتی که باهاش روبرو شدم. ملیکا براش ویدیو درست کرده. میخواد همه چیز رو بگه و ته دلش هنوز امید داره. من برات ویدیو درست نکردم ولی برات نوشتم. نوشتم از چیزی که بودی و دیگه نیستی. بخون نقطه تو خالی. بخون از غم امروز وقتی اومدی جایی که من هستم و رفتی. من برات عزاداری کردم. مدت طولانی. من خواستم که نگهت دارم ولی من و تو میدونیم تو چقدر بیقرار بودی تو دستهای من. الان چی؟ الان قرار داری؟
-
قسم به روزی که در دستانم شکستی! همانطور به دیوار آویختمت. خودم تحسینت کردم. قسم!
-
ثمین مشکوک به کرونا شده و تا دو هفته آینده نمیتونه بیاد مدرسه. قبلش من کنار ثمین نشسته بودم و دوتامون بدون ماسک بودیم. حالا از ترس نشستم یه گوشه خونه. الان حالم خوبه ولی فردا که میرم مدرسه اصلاً از اتاق نمیام بیرون چون مطمئن نیستم ناقل هستم یا نه. ترسش داره مثل لشکر مغول تو مغزم عمل میکنه. ترس اینکه هرچی به ز. گفتم قبول نکرد که بغلم نکنه. ترس اینکه دیشب مامانی خونه ما بود. ترس اینکه من بیماری زمینهای مناسب مردن توسط کرونا رو دارم. ترسیدم و واقعاً نمیتونم کاری بکنم. نمیخوام تو این دوره از زندگیم، وقتی هنوز خیلی خیلی جوونم بمیرم. هنوز هزار هزار لذت مونده برام. لذت خوردن فلافل کنار کارون، لذت دیدن شفیعی کدکنی، لذت رفتن به دانشکده ادبیات، لذت دیدن دوباره لبخند یار، لذت خندیدن با دوستهام. من واقعاً توانایی هندل کردن این موضوع رو ندارم. میخوام چند هفته یه گوشه تنها بشینم تا نکنه مسبب مرگ کسایی بشم که نمیخوام حتی ناراحتیشون رو ببینم چه برسه آسیبخوردنشون رو. نمیخوام به این فکر کنم که چقدر ممکنه سرنوشت ما و این ویروسِ لعنتیِ ناخونده تیره بشه. نمیخوام از بین ۴ ملیون سال زندگی انسان درست تو ۱۸ سالگی من این فاصله بیمزه اجتماعی قد علم کنه. میخوام شعر بخونم. میخوام احساس آرامش کنم. لعنت بهت کرونا!
-
گریه مکن که سرنوشت گر مرا از تو جدا کرد، عاقبت دلهایِ مارا با غمِ هم اشنا کرد.
لعنت به همه این چیزا که در دل من میگذره! لعنت!
-
ببینید من اصلاً از ادبیات هیچی نمیفهمم. من یک بچه خیلی کوچکم که هنوز حتی رشته تحصیلیش ادبیات نیست و تلاش آخرش برای وصال ناکام مونده. من از ادبیات فارسی چیزی نیدونم و فقط دو بیت شعر بلدم. من میدونم که در وادی فارسی من واقعاً رمل هم نیستم ولی این آدمها وقتی میان و اینقدر بیمزه میگن شمس و مولانا، مولانا و شمس بدون اینکه بدونن عرفا چکار میکنن در خلوت حرصم میدن. ادبیات از این لحاظ قشنگه که هر ذهنی با هر زمینهای هر برداشتی میتونه بکنه و کسی نباید جلودار بشه ولی این آدمها اذیتم میکنن. حرصم میگیره وقتی کسایی که از کنار ادبیات گذری بیتوجه هم نداشتند اینقدر راحت میگن مولانا رو شمس کراش داشته. یا حتی هی میگن آیدا و شاملو. شاملو و آیدا(ای خدا منابع عزیزم دست کسیه که حتی اهمیت نمیده معنی ''آه ای اسفندیار مغموم، تورا آن به که چشم فروپوشیده داری'' چیه، چه برسه هر پنجتا معنیشو. من شاملوهای خودمو میخوام). خوب آخه تو میدونی شاملو چقدر طی کرده تا رسیده؟ میدونی منظور مولانا وقتی میگه شمس آفتاب راهه یعنی چی؟ منم نمیدونم ولی تو دیگه خیلی احمقی. اَه. احمقها!
-
کنکور اختصاصی زدن شکنجه روحی، جسمی، روانی، فرهنگی، اجتماعی، اخلاقیی و مذهبی منه. دقایقی پیش کنکور ۹۴ داخل تموم شد و مغز و روحم مچالهاس. محسن ازم یه فیلم گرفته حدود پنج دقیقه به یه نقطه خیره شدم دارم با وجنات مأیوس و خسته (به معنای قرن چهارش) چیپس میخورم و هیچچیز اضافی در حرکاتم نیست. واقعاً تستهای آخری که میزنم (معمولاً باقی مونده ریاضی) به منزله لگد زدن به شخصیه که داره تقلا میکنه از چاه بیاد بیرون. الان هم سلولهای مغزیم قفل شده خدمت این وب عزیزن. ساعت ۳ دوباره درس رو شروع میکنم چون جهنم ضرر! مغزم نیاز داره به حالت عادی خودش برگرده. الانم میرم سریال عزیزم رو میبینم چون به خودم قول دادم اگر دووم بیارم میرم میبینمش. روزهای خوب تو راهه الکساندر! روزهای شیرین!
-
و حُنینی إلیکَ یَقتُلنی.
و دلتنگیام به تو من را میکُشد.
محمود درویش
ـ
[در دنیایم گم شدی، پیدایت کردم، دیگر امّا برنمیگردی]
از مکالمهی طولانی بینمون اومدم. خستم راستش. یک ساعت و خردهای باهات حرف زدم. ایندفعه آروم بودیم، سر هم داد نزدیم، گله نکردیم. فکر کنم دل توام برام تنگ شده بود، از لابهلای حرفهات فهمیدم. منم انکار نکردم که دل تنگتم البته. پچ پچ میکردیم؛ انگار که دوباره اون فضای بیرنگ بین من و تو شکل گرفته. دوباره باعث شدم بخندی، بعد از اون همه که گریت رو در اوردم باید بگم جبران خوبی بود.
تقریباً همهی حرفات مراد دلم بود. همهی اون چیزایی رو گفتی که میخواستم بشنوم. فکر کنم هنوز هم دلهامون یه مسیر رو طی میکنه. حتّی پیشنهاد دادی باهم بریم کلاس فرانسه و منم قبول کردم. از خدام بود راستش!
ایندفعه همه چیز آروم بود و این نشون میده نظریه شناخت بدیهی بشر منتفی نیست. این خودش پیشرفت خوبی از مرحلهی فلاکتبار قبلی محسوب میشه. الان حالم خوبه. فکر کنم حال توام خوبه. میخوام برم سراغ درس خوندن. توام همونجا روبروی من تو ذهنم بشین چون هر آن ممکنه مامانم بیاد تو اتاق و بگه: ''مونا! دوباره داشتی با خودت حرف میزدی؟''
(از قدیم مانده)
-
عزیزِ دل! سلام.
امیدوارم این روزها، ساعاتت را بر وفق مراد بگذرانی. حالت خوب باشد و خاطرت کمتر اذیت شود. چند صباحی از هنگامی که چهرهات را دیدم میگذرد و حالا دلم به تنگ آمده. از آنها که دستی قلب را گرفته. نمیفشرد ولی خیلی هم دلاویز نیست. به امید آنم که بار دیگر به زودی ببینمت و گرمای روح و جسمت را همزمان حس کنم. قدمهایم را هماهنگت کنم. لحن صحبتت را پیگیری کنم. رد نگاهت را بگیرم. میخواهم برایت شعر آماده کنم و تو با آن همه شعری که از بری درآن پاسخ بیتم را بدهی و من را به تحسینت واداری. میخواهم با هنری که دوتامان از میان انبوهشان انتخاب کردیم، دردهای این روزها را کمی تلطیف کنیم. میخواهم برایم از روزت بگویی. خلاصه که بگویم، میخواهم همکلامت شوم؛ باری دیگر.
عزیز کردۀ من!
وقتی به این فاصله موقتی فکر میکنم میخواهم برای دیدنت جان بدهم ولی همزمان از اینکه تو همواره در فکر من و در هرچیز مجسم میشوی شگفت زده میشوم. من تو را وقتی صدای زنگ صبح میآید، وقتی نوک مداد تمام میشود، وقتی روبروی آینه میروم، وقتی دراز کشیدهام و به سقف نگاه میکنم و وقتی چشمهایم گرم خواب میشود به یاد دارم. من تو را چونان اسطورهای که در ذهن جوانی حک شده تمام و کمال در خاطرم دارم. من آن برق ظریف درون چشمهایت را وقتی با آفتاب تلاقی پیدا میکند، پایین انداختن سرت را وقتی موضوعی خندهدار جلوه میکند، حرکات دقیق انگشتان کشیدهات را وقتی بند کفشت باز میشود، کنار رفتن طره روشن روی پیشانیات وقتی به نشانه تأسف برایم سر تکان میدهی، سایه مژههایت روی گونههایت که اغلب کمی گل انداخته اند وقتی برایت شعر میخوانم و چشمهایت را میبندی و صدای نفس عمیقت وقتی از فضای بسته بیرون میآیی را از حفظم. نه تنها این ظرایف مادی که من میدانم وقتی در کافه میپرسند قهوه داغ باشد یا ولرم تو در ذهنت تمام آن فلسفه ''میآییم کافه که صبر کنیم قهوه ولرم شود و در آن بین باهم صحبت کنیم وگرنه ولرم را که در خانه کنار کتری هم میشود خورد'' را میبافی ولی با صدای همیشه لطیفت میگویی: ''داغ لطفاً''. من ذهن تو را، چشم تو را، حرفهای تو را و تمام واکنشهای بدنی تو را خوب خوب میدانم.
عزیزِ جان!
چقدر دلم برایت به تنگ آمده! چقدر! به امید آنم که ببینمت؛ زودتر.
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
Married Life_ Michael Giacchino
''آدمهای زیادی هستند که خودشان را با معیارهای دیگران همطراز میکنند و با تأیید نسبی آنها، سعی میکنند رضایت را باور کنند. یک قدم از خودشان عقب میروند و در پی رسیدن به چهرهای که موجهتر است، هر ترکیب ناراحتی را با لبخندی که حالا طبیعت چهره شده است، راحت جلوه میدهند. زندگی موقری که کمتر به گوشههای نقادانه دیگران برخورد میکند و نخکش میشود؛ اما جای خالی یک رؤیای مستقل از درون رد میاندازد و تن را جمع میکند.''
ـ سارا بقائی، سیده زینب حسینی
بسط بدیهیات بسیار زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم رسید. هر نامهاش باعث روشن شدن یک کیفیت تو روحم شد. حس کردم حسشون رو و برای اولین بار فهمیدم چقدر زرد دوستداشتنی جلوه میکنه وقتی جای درست به کار بره. چقدر هرچیز سادهی مهین و مینا و احمد برام دوستداشتنی جلوه میکنه. چقدر وابستهام به این حسها و دردها. باز کردن دونه دونه نامههای هفته، انداختن بیت حافظ تو ظرف آب، باز کردن پارچه زردآلویی که قرار بود لباسش باشه و حالا زیرلیوانی شده، گلدوزی اون پارچه، دست کشیدن روی زرد پاکت، رنگهایی که هرجایی از صفحهها پس داده، چسبوندن عکس روی آینه، دیدن زردالوها، باز کردن پاکتِ -برای تو-. هرچیزی از این حسها باعث میشه بدونم زندم، نفس میکشم و هنوز راه طولانی دارم. احمد برگشت به همزبانی، مونا برمیگرده به کجا؟
از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف
حافظ
-
با ز. داشتم درباره بحث یهویی با پریماه حرف میزدم که یهو حبیبی(فاتح بیب)، عطی و سیفی اومدن تو کلاس درباره نمیدونم چی صحبت کردن. در حال حرف زدن بودیم که ناگهان جلائیان از پلهها مانند پلنگی زخم خورده اومد بالا. الان یک ربعه داره داد میزنه تو راهرو و تهدید میکنه که به آلرسول میگه چقدر بینظمیم. تا صداش اومد چون حتی کتابهامون نزدیکمون هم نبود، من با یک کتاب قرآن سال هشتم فرار کردم تو کلاس دهم و ز. هم ده دقیقهاس زل زده به کتاب مهدگلها (جلد کتاب نقاشی ۵ تا بچهاس که دست همو گرفتن) و با جدیت تمام تظاهر به ادبیات خوندن میکنه. صدای جلائیان قطع نمیشه. خدایا! این ۶۷ روز را بگذران. آمین!
-
...یکی آواره مرد است این پریشانگر
همان شهزادۀ از شهرِ خود رانده،
نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیرهها و دریاها،
نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده،
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان...»
م.امید
-
کولر رو روشن کردم و زیر پتو جمع شدم. لپتاپ روی پاهامه و آهنگ Get you the moon داره پخش میشه. از صبح دینی خوندم و نرسیدم کنکور بزنم. ثمین گفت میذارتش برای اون پنجشنبهای که قرار بود گزینه بزنم از اونجایی که سنجش این ماه کنسل شده. فردا باید هفت و نیم حوزه دبیرستان خاورمنش باشم. استرس آزمون ندارم ولی خیلی هم رو مودش نیستم. درسها رو یه دور خوندم و بعد همه نمونه سؤالهارو زدم. الان هم یه دور سه درس آخر رو دوره کردم. فکر کنم کافی باشه. ندانم.
اینستاگرام رو دوباره پاک کردم. شمارنده اینجا رو هم برداشتم. اشکال نداره هرکی خواست بخونه. من فقط دارم اینجا نیاز و تمایل یک انسان مدرن، مبنی بر نشر بعضی از بخشهای ذهنش رو ارضا میکنم؛ فقط چون از شبکههای اجتماعی دیگه استفاده نمیکنم و اینجا هزاران بار سالمتر از بقیه جاهاس.
روز شمار میگه ۷۴ روز مونده به کنکور. درست میگه. باهاش امروز صحبت کردم و قول داد خیلی زود بگذره. لیست کارهای بعد کنکور هم پشت حرفش یه چشمک به سبک اموجیها زد و الان میدونم اولین کار باید چی باشه. چقدر کار دارم. چقدر!
,And if I could I'd get you the moon and give it to you
میشه این مطلب که دلم برات تنگ شده رو هم تو یادداشت کنکور جا بدم؟ چون فکر کنم فشار درسیه که اینقدر یادت افتادم. لعنت به کنکور! لعنت به کرونا!
-
رستم افغانستانی است و ۱۷ ساله. قدی نسبتاً کوتاه و پوستی گندمی دارد. موهایش را روی پیشانیاش میریزد. دوسال پیش با زور و زحمت از مرز خراسان جنوبی وارد ایران شد. غیر قانونی همراه داییاش در یک ساختمان نیمهکاره حوالی منطقه ۴ تهران کار میکند. از صاحبکارش شنیدم پسر بچه فرزی است و یکبار که از نزدیک دیدمش خیلی ساکت بود. همصحبتش نشد که بشوم ولی احتمالاً به خاطر شرایط زندگیاش خجالتی هم باشد. دستهایش زمخت شده ولی چشمهایش برق میزند و به هرچیز کمی بامزهای زیرلب میخندد. احتمالاً در آن دوران که در وطنش زندگی میکرده بچهی شوخی بوده. سواد ندارد ولی میدانم از داییاش خواسته که سواد بیاموزد و صاحبکارش هم کتابهای اول دبستان را برایش از یک جا جور کرد. صاحبکارش هم آدم بدی نیست ولی توقع دارد وقتی به او پول میدهد در ازایش کارش را درست انجام دهد و گاهی دادی سرش میکشد. شاید اگر همین تربیت شدن را در حق یک ۱۷ساله ایرانی میدیدم خیلی هم از این حرکت مشعوف میشدم. ولی امروز شنیدم که رستم وسط روز بدون هماهنگی با صاحبکارش رفته و در کوچهای فوتبال بازی میکرده. ایرانیها که در بازی راهش نمیدهند پس احتمالاً کمی دور شده تا در محل تجمع هموطنانش حضور پیدا کند. وقتی صاحبکارش زنگ میزند سراسیمه میشود و داد و فریادی صورت میگیرد که چرا باز به من نگفتی و رفتی؟ رستم به محل کارش برمیگردد و هیچچیز نمیشود ولی این کودکی لای گچ و سیمان و خاک میماند و در نقطهای از زمان بریده میشود.
چند وقت است خبر مرگ سیاهپوست آمریکایی شده ترند اول جهانی ولی کسی باخبر نمیشود در حوالی استانهای شرقی ما، جایی که افغانستانیها از وطنشان به یک کشتارگاه پناه میآورند، یک ماشین در اثر سلسه اتفاقاتی منفجر میشود و تابعین افغانستان در صندوق عقبش میسوزند. اعتراض برای سیاهپوست آمریکایی خوب است. هیچچیزش اشکال ندارد ولی این موضوع که هرمسئلهی مربوط به جهان غرب به سمع و نظر همه میرسد و رسیدگی میشود اما وقتی همان مشکلات در خاک شرق باشد یک مشکل دونپایه دیگر میشود که در اختلاس و آزادیبیان نمادین و درد این روزها گم میشود قلبم به درد میاید.
من کسی نیستم جز یک دختر شرقی که هیچ کدام از این مشکلات را درک نمیکند.
-
لو کان بیننا بابٌ
کنتُ قد طرقته
لو کان بیننا جدار، کنت سأتسلقه
کنت سأدمره.
لو کان بیننا جبال، بحار
کنت قد أعتلیت بقدمی خارطة العالمِ،
ورسمت أخرى
لکن بیننا
لاشیء.
واللاشیء
لاأستطیع أن أفعل لأجله شیئاً.
-
ـ مونا ۷۷ روز مونده به کنکور چجوری از وقتت استفاده کردی؟
- مثل یک بیمسئولیت متحرک تا ۳:۳۰ صبح چت میکردم و از خنده اشکم در میومد پس بعدش سردرد میگرفتم. صبح به زور دعوای مونا علیه مونا ۷ بیدار میشدم، سه تا مطالعه انجام میدادم و کأنه نوزادی دوساعت بعد از ظهر میخوابیدم. بعد عذاب وجدان میگرفتم؛ صبحها به رسم عادت از پنجره چک میکردم آسمون مدنظر یارم هست امروز یا نه(ابر داره یا آبی خالص)؛ صبحها به یک امت صبحبخیر میگفتم، تا دم اپ توییتر میرفتم و با حربه درونی ''اییارِ قدیمی سرمایهداری! تا به کی؟'' خودم رو منصرف میکردم؛ خودم رو محدود کرده بودم به روزی یک غزل حافظ، یک غزل مولانا، یک غزل سعدی و هری پاتر نمیخوندم ولی همچنان رتبم از ۳۰ تا ۵۰ میچرخید؛ درصد فلسفه هم سر لج گرفته اصلاً بالا نمیرفت؛ نامجو گوش میدادم و با ''اخترکم'' گریم میگرفت و وقتی میخوند ''آری به یمن لطف شما خاک زر شود'' احساساتم غلیان میکرد؛ هر روز وبلاگ مینوشتم و هی نگاه میکردم نتیجه کار رو و از زیبایی این وبلاگ جدید ذوق میکردم؛ با شعر ''یک دست جام باده و یک دست زلف یار'' یک ماه و نیم روی دیوار بدون عوض کردنش سر میکردم؛ با موهای کوتاهم کلنجار میرفتم؛ روی لپتاپ دایرکت داشتم و هی تو گروه احوالاتم رو به نشر میذاشتم تا ز.س. مستفیض شه؛ درخواستش برای سر زدن به خونهاشون و استفاده نفری صدگیگ پانزده روز رایگان رو به بیتوته تبدیل کرده و در اتاق خاص خودم سر میکردم؛ برای یارم شعر میخوندم؛ تخیل میکردم، تا میتوانستم ذهنم رو به شطحیات اختصاص میدادم؛ اتفاقاتی که با ح. داره میوفته رو با ز.س. تحلیل میکردم؛ ز. رو تا پای جان اذیت میکردم؛ به دیدن یارم میرفتم؛ دفتر پشت دفتر تموم میکردم و مجبور میشدم تا شهرکتاب برم و دفتر جدید بخرم و در آخر هرکاری میکردم جز نقش یک کنکوری رو بازی کردن.
-
بی اعتنا با من
مردِ چگوری همچنان سرگرم با کارش.
و آن کاروانِ سایه و اشباح
در راه و رفتارش.
م.امید
-
A gentle reminder that healing takes time. You need to be patient with yourself with the process. Forgive yourself when you relapse into old behaviours. Encourage yourself to get out of bed, avoid harmful ways to cope and suggest a healthy coping mechanism, as if a friend was encouraging you. Remind yourself to drink water, to eat fruits, journal, stop dwelling on things that don’t matter anymore, and see everything good in the world. It takes time and you’re in pain but you’re trying, and you’re alive and growing a little every day, and that’s all that counts
-
امشب یکی از بهترین حسهای شبانه را تجربه کردم. ساعت ۱۲ از عطیه پرسیدم میتواند صحبت کند یا نه؟ برایش موضوع پارک را تعریف کردم و گفتم دلم نیست برویم آنجا. قرارمان شد شهرکتاب پاسداران، ساعت ۴. بعد شروع کردیم حرف زدن. از در و دیوار گفتیم. عطیهی امشب نزدیک بود. امشب حسهای عطیه را در نقطهای از زمان حس کرده بودم. حرفهایش را میفهمیدم. متوجه نتیجههای فرازمینی که مدتها بود از همه پنهانشان میکردم میشد و حسشان کرده بود. میدانست چشمهای فلانی از وقتی عوض شده بدجنس شدهاند و میفهمید چه میگویم. وقتی گفت میخواهم بعضی محبتهایم را از فلانی دیگر پس بگیرم میفهمیدم چه میگوید. با آرامترین تن صدا در مملوء شب درباره عجیب بودن حرف میزدیم. که چقدر فرهنگ به ما سخت و آسان گذشت، که چقدر چیزهایی در مغزمان فرو شد که حقمان نبود. امشب عطیه را میدانستم. وسطهایش گریهام گرفت و میدانست. شبهای زیادی بود که بوی قاصدک را گم کرده بودم. امشب شاید نه به شدت آن شب تابستانی سالها قبل، ولی به حد قابل قبولی حسش کردم. ‘سالها بود تشنه این صحبت طولانی بودم’ و حالا در امنترین شرایط ذهنیام. خوب شد. فردا بیشتر صحبت میکنیم. خوب میشود. خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه کز دست غم خلاص من آنجا مگر شود.
-
بخوان به نام گل سرخ، و عاشقانه بخوان:
"حدیث عشق بیان کن، بدان زبان که تو دانی"
م.سرشک
-
مهدیه حدود سه سال پیش فوق لیسانسش تو ایران رو با یه نمره خیلی عالی از یه دانشگاه دولتی گرفت. یادمه چقدر براش تلاش کرد و بعد از اون سیل ایمیل از کشورهای مختلف بود که براش درخواست شرکت تو دورهها و استادیاری میکردن. تقریباً همشون به یه اندازه وسوسه انگیز بودن ولی خوب به سان بقیه و به قانون عقلی مهدیه پیشنهاد ادامه تحصیل تو همون رشته و تو یه دانشگاه آمریکایی رو قبول کرد. ازدواج نکرده بود و باباش ناراضی بود. معمولًا تو این شرایط پدر و مادر راه پیشرفت رو با چندتا مانع از چیزی که هست سختتر میکنن ولی مهدیه توجهی نکرد. پاییز رفت گرجستان و اپلایش رو از آمریکا گرفت. اون موقع سیاستهای جدید آمریکا تازه شروع شده بود و آمریکا رفتن خیلی سختتر از چیزی بود که مهدیه باهاش برخورد کرد. دانشگاه آمریکایی واقعاً میخواستش و اونم مصمم بود. همین حین فامیلهای نزدیکش حتی کوچیکترین خبری نداشتن که مهدیه داره بار و بندیل سفر جمع میکنه و میخواد برای همیشه از ایران بره. از وقتی مادرش به خاطر سرطان فوت کرد خیلی کمحرف شده بود و تو ذاتش اینکه به همه بگه همهچیز رو نبود و خوب هم بود. قرارش این بود یه هفته قبل از پروازش خبر رو بگه و قال قضیه تو یه هفته کنده شه. از گرجستان که برگشت دیگه پدرش هم راضی شد و افتاد دنبال جمع کردن وسایل یه عمر. هرچیزی که روزی ممکن بود تو آمریکا پیدا نشه. برای یک ماه بعد دنبال بلیط میگشت چون ترم درسی داشت شروع میشد و باید زودتر خودش رو میرسوند تا جاگیر شه. یک هفته از اون یک ماه گذشته بود که یه پسری در خونشون رو میزنه. محمدحسین که خونه و شغل ثابت و ماشین داشت میاد خاستگاری مهدیه. نه اینکه ماجرای عشق و عاشقی خاصی از قبل اتفاق افتاده باشه و مهدیه به اون فکر کنه ولی در یک تصمیمگیری ناگهانی نخ تمام آرزوها و رؤیاهای آمریکاییش رو ول میکنه و بادبادک میره. مهدیه چند ماه بعد با محمدحسین ازدواج میکنه و تو خونهاشون ساکن میشه. و چون هیچکس جز باباش و برادرش از این ماجرا خبر نداشتن دیگه هیچکس ازش نمیپرسه:''چیشد تو که میخواستی بری آمریکا!'' یا هر قضاوت دیگهای که ممکن بود نسبت به تنهایی مهاجرت کردنش یا ایران موندنش بشه. به همین راحتی.
دیروز مهدیه رو با پارسا پسر کوچیکش دیدم. چشمهای مامانبزرگ فوت شدش رو داره. مهدیه خوشحال بود. بچش رو نگه داشته بود و سعی میکرد یه کاری کنه تا پارسا بخنده. فکر کنم داستان مهدیه همین باشه. خوشحاله و همین مهمه.
-
دو روز از شوال گذشته و با خیال راحت صبح ساعت ۷ بیدار میشم، دوش میگیرم، ورزش میکنم و رأس ۸ برنامه رو شروع میکنم. البته فردا و پس فردا مدرسه میرم ولی از بعد سنجش صبحها بعد نماز صبح نمیخوابم که رو یه سری درسا بیشتر کار کنم. مثلاً اختیار شاعری رو خیلی طولش میدم تا پیدا کنم ولی اگر هر روز ۲۰ تا تست بزنم فکر کنم کارم خیلی راحت تر شه. بیشتر این اشکالم هم برای اینه که بین یادگیری و تمرین یه فاصله طولانی افتاد و تقریباً یادم رفت.
ولی دیدی این درسای ولایت فقیه و تاریخهای بیمزه فلسفه۳ که حذف شد چقدر همهچیز هم زیبا شد؟ واقعاً سخت بودن. یعنی اون درس آخر دینی۳ که خلاصهاش ۴ صفحه بود. درس یکی مونده به آخر تاریخ۳ هم دههزارتا نخست وزیر داشت. امروز هم حواسم نبود داشتم تست فلسفه۳ درس آخر رو میزدم، دومین تست ناگهان یاد این کار زیبای سازمان سنجش افتادم و با افتخار رفتم تست درس ۸ رو ادامه دادم. خیلی هم خوب!
چارلی همین الان گفت:
I'm in trouble but I'd rather be in trouble with you
آره دیگه. منم همینطور. (چی چی و منم همینطور؟ درست رو بخون بچه:<)
-
غمان قرنها را زار مینالید.
حزین آوای او در غار میگشت و صدا میکرد.
م.امید
-
یکی از سرگرمیهای روزانهام در کنار پرکردن مربع خالی مطالعههای درسی، خواندن وبلاگ شده. خوشم میآید ببینم آدمهایی در دوردست فضای مجازی و درهم و برهم اینستاگرام و توییتر، اینجا مینویسند. دوست دارم ببینم آدمها خاطرههاشان را برای خودشان یا حداکثر انگشتشمار ثبت میکنند.
همینجا، همین الان خواستم از اینکه ماه رمضان تمام شده و میتوانم برنامه روز را تمام کنم بنویسم ولی عنوانی توجهم را جلب کرد.
''دیوانگی به تنهایی، شلختگی و در هم برهم های ذهن نیمایی''
'نامه دوازدهم'
پارسا نامی به یک دوست ،یا با آن ادبیات هرچیزی که اسمش را میگذاشتند، نامه مینوشت، انگار باهم قرار گذاشته بودند که برای هم نامه بنویسند. حال پارسا خوب نبود و دلش تنگ شده بود ولی دیگر هیچ کدام از علاقههای قبلی ارضایش نمیکردند. از بیرون نرفتن این روزهای قرنطینه ناراحت نبود و دوستانش را دیگر دوست نداشت. مثل این وبلاگ کوچک و دوستداشتنی من هم آرشیوش به اردیبهشت و خرداد محدود میشد. نامههای خرداد را خواندم. حس غریب همزاد پنداری وادارم کرد به آرشیو اردیبهشت هم سری بزنم. تا انتخابش کردم 'صفحهای با این نام پیدا نشد.' بالا آمد. بعد هم آن را دوباره لود کردم و وبلاگ کاملاً پاک شده بود. در قسمت وبلاگهای به روز شده هم نتوانستم پیدایش کنم. چه شد؟
محو شدنش را هم دوست داشتم. با اینکه قانون هکسره را رعایت نمیکرد و خصومت روانی من با غلط املایی را فوران میداد ولی دوست داشتم بدانم در سرش چه میگذرد. شاید هم نوعی سایه و شبح بود که تراوشات ذهنیام را در جسم وبلاگی نمایان میکرد. دیدی چه نوشتم؟ باز من تنها ماندم و از این حرفها زدم.
امیدوارم پارسا این نوشته را نخواند چون احتمالاً او صرفاً نامههایی مینوشته و من به خاطر شرایط طاقت فرسای این روزها(که میدانم قرار است به چیز خوبی ختم شود) به سبک خودم تأویلش کردهام. شاید هم نبود. ندانم.
-
در گذشتهها یا شاید هم آیندهها سیر میکنم. میان هستها و نیستها. دقیقاً چیزی مانند مشرق وسطی سهروردی. دلم میخواهد تخیلم میان چیزی به نام ماوراء سیر کند.
چشمهایم را بستم و راهِ رفتوآمد نفس را آزاد کردم. میخواستم اتاقم مملو از شب شود. ناخالصی روشنایی روز منزجرم میکرد.
فاصله گرفتهام از چیزی که مدتها در دستانم میفشردم. از نفسهای عمیقم فهمیدم. کمی سردرد دارم ولی میدانم برای دوری از چیزی است که نام عادت برایش مناسب است.
خواستم این سِفر از مدارهای دور و دراز آغاز شود اما کمبودش را دیدم. به چیزی بیشتر از این دنیا نیاز داشتم. نیاز داشتم سرمایی در برم بگیرد. دیگر به جسم وابسته نباشم.
چشمهایی از دورِ آن بالا نگاهم میکرد. هیچگاه متوجهشان نشده بودم. ''غم ابدیست.'' طنینانداز شد. راست میگوید. باید دنبال ابد میگشتم.
میخواستم چیزی باشم که هیچگاه نبودهام. میدانستم که انحصار به فرد کیفیتی ضروری است ولی از کجا میبایست آن را جست؟ مگر من چیزی جز انسانی مدرن و خواهان راحتی بودم؟
لذت بردم از بلندی نوشتهام. لذت بردم از ذهن پیچیـ...
.
دوباره در اتاق نشستهام. لامپی روشن است. نتوانستم ادامه دهم. رشتههای وابستگی و تمایل شدید سختنویسی و غریب بودن کلمات مهجور دستم را گرفت. خواستم چیزی باشم که نیستم. نیاز دارم بیشتر بدانم. باید بفهمم این راه رسیدن کجاست. باید بدانم این چهار دیوار دورم به اندازه کافی منحصر به فرد هست یا نه!
(Blue Variations (Official Album| واریاسیون های آبی
-
''اگر دستگاه اشتباه نکرده باشد، سادهترین توضیح می تواند این باشد که همزمان با انفجار بزرگ، یا مهبانگ، دو جهان موازی به وجود آمده باشد. جهان ما، و جهانی که در آن قوانین فیزیک معکوس حاکم هستند و زمان می تواند به عقب بازگردد. در واقع در این جهان موازی فرضی، ذرات باردار بارهای معکوس دارند(بارهای الکتریکی مثبت به منفی و منفی به مثبت) و محور زمان نیز در جهت عکس حرکت می کند.''
بالاخره (درست یا غلط) بعد از سالها تخیل درباره جهانهای موازی، خوندن هزارتا هزارتای داستان و دیدن فیلم و تصور کردن مونا تو شرایط مختلف، ناسا متوجه یه ذره با ویژگیهای کاملاً برعکس در قطب جنوب شده. احتمالاً چند وقت دیگه میان و میگن دستگاه اشتباه کرده. شایدهم نگن، ولی خوب همین که دوباره بحثش تو مجالس علمی رواج پیدا کنه، انگار که من دوباره برگشتم به دوران طلایی زندگیم. همون دورانی که عکس کهکشان به دیوار اتاقم بود. داستانهای تخیلی میخوندم، نقاشی میکشیدم، آهنگ گوش میدادم. دلم برای چیزی که بودم تنگ شده. برای اون حس مبهم آبی و به قول خودم اکلیلی. برای شب بیدارن موندن و صحبت درباره بوی قاصدک و pillow talk. یا حتی فکر کردن درباره اینکه نیکی تو اون داستانش درباره دختری که به خاطر اعتقادش به جهانهای موازی میره پیش روانشناس چی نوشته. نیکی هم مینوشت. نیکی هم خوب مینوشت. متالهد بود و همیشه به سلیقه موسیقی من توهین میکرد. ولی خوب بخشی از گذشتهای شده که من میپرستمش.
احتمالاً در جهان موازی مونا برای دبیرستان رشته ریاضی-فیزیک رو انتخاب کرده تا برای دانشگاه فیزیک محض بخونه. تا بتونه با اِچ که هوافضا میخونه اپلای بگیرن و از ایران برن. باهم یه خونه بگیرن و شب تا صبح تئوریهای فیزیک بدن و با دانشمندهای دیگه درباره تحقیقات آخر ناسا صحبت کنن. مونا اونجا از علوم انسانی چیزی نمیدونه ولی مثل مونای این جهان که فیزیک رو در قلبش داره، ادبیات رو خیلی دوست داره و هرشب حافظ میخونه.
''تنها کاری که بلدم این است که رؤیا بپردازم. سعی میکنم آن را خوب انجام دهم.''
-
اینستاگرام رو موقتاً پاک کردم تا بتونم بیشتر به درس خوندن برسم. درس نخوندن بهم استرس میده ولی سخت تمرکز میکنم. البته خوشبختانه تفاوت این سختی رو با سختی چند ماه پیش حس میکنم. الان چیزای خوبی تو سرمه.
یه عالم خبر دورم هست که آدما مستقیم و غیرمستقیم بهم میرسونن. پیام حانیه به عطیه، توییت سارا، حرفهای ح. به ز.س.. درصد اهمیت دادنم به این چیزها از اول قرنطینه به صفر رسیده. حتی دیگه حوصله ندارم بشنومشون. صرفاً لذت میبرم از بودن. لذت میبرم از شعر معاصر عربی، از ابوسعید ابوالخیر، از موسیقی آروم، از نوستالژی، از رفیق. لذت میبرم از دنیام. بزرگه؛ برای همین دوسش دارم.
اتاقم یکم شلوغ شده. چیزای زیادی روی دیواره که همشون رو دوست دارم ولی زیاد بودنشون اذیتم میکنه. البته وقتی کنکور تموم بشه و بشرا کتابای تست رو ببره و این فرمولای ریاضی از دیوار بیان پایین بهتر میشه ولی تا آخر مرداد باید ذهنم رو مرتب نگه دارم تا ترتیب خودش به سراغم بیاد.
بعد از کنکور هم قراره از اینستاگرام برای همیشه خداحافظی کنم پس چندتا از متنایی که نمیخوام از بین برن رو مهاجرت میدم به اینجا.
میبینی چقدر متنم پاراگراف پاراگراف شده؟ ذهن مونا! قول میدم طبقه بندیت کنم. قول میدم یه روز بتونی بدون از دست دادن رشته کلمات، پاراگرافهای مرتبط بنویسی. قول میدم کنکور که تموم شه چیزای خوب بیاد سراغت ولی قبلش باید بتونم جلوی آینه بهت بگم:''دیدی به جاهای خوب رسوندمت؟''. میرسیم. باهم تمومش میکنیم.
But you've got stars in your eyes
-
نامت سپیدهدمیست که بر پیشانیِ آسمان میگذرد
ـ متبرک باد نام تو! ـ
الف.بامداد
-
صدای زمزمه بابا همراه روضه حسین به گوش میرسد. نجوا میکند:''غریب مادر حسین!'' چشمهایش خیس است. اشک میشوم و از گونهاش میافتم.
- سفینة النجاة
مشکیپوشان را در لحظهای به چشم میبینم و میگذرم. تو میدانی لیس لی غیرک
- العفو، العفو
بالا میروم. مادر را میبینم. دستهایش را هم. رو به آسمان. آسمان میشوم. اشک میریزم. تیمارم میکنند، اشک هایم را میگیرند.
- بکَ یا اللهُ، بکَ یا اللهُ
بالاتر میروم. صعود میکنم. روح را حس میکنم. به اندازه هشتاد و اندی سال زنده بودهام این شب.
باید به کربلا رفت. باید بینالحرمین بود.
زمزمه بابا هنوز از زمین به گوش میرسد:''غریب مادر حسین!''
- یاأَمَانَ الْخَائِفِینَ، یَا ظَهْرَ اللاجِینَ، یَا وَلِیَّ الْمُوْمِنِینَ، یَا غِیَاثَ الْمُسْتَغِیثِینَ، یَا غَایَهَ الطَّالِبِینَ، یَا صَاحِبَ کُلِّ غَرِیبٍ، یَا مُونِسَ کُلِّ وَحِیدٍ، یَا مَلْجَأَ کُلِّ طَرِیدٍ، یَا مَأْوَی کُلِّ شَرِیدٍ
-
There’s a Korean word my grandma taught me. It’s called jung. It’s the connection between two people that can’t be severed, even when love turns to hate. You still have those old feelings for them; you can’t ever completely shake them loose of you; you will always have tenderness in your heart for them
توصیف یک سری حسها خیلی سختن. چند بار خواستم اینجا درباره چیزایی که تو ذهنم میگذره بنویسم. از اینکه دوباره اون مسائلی که چند ماه پیش باهاش کنار اومدم، دارن جلوی چشمم رژه میرن. میخواستم بنویسم از این حجم زیاد فکر. میخواستم بنویسم تا مثل همیشه دوباره حس کنم چیزی تو وجودم نمونده که نانوشته باقی مونده باشه. من سالها خودم رو با همین روش آروم کردم. ولی حالا به نقطهای رسیده بودم که قادر به چیدن کلمات نبودم. من همیشه اونی بودم که شب امتحان انشا بدون کم اوردن ایده یا تکراری شدن جملات، برای پنج، شش تا از دوستام انشا مینوشتم. من هیچوقت اینقدر دربرابر کلمات ناتوان نبودم. حرص و دوری و نزدیکی و غم و دلتنگی روی هم جمع شده بودن و چند وقت یکبار تمام کلمات رو با دعوای جلوی آینه بالا میوردم. درماندگی رو با تمام وجودم حس میکردم. دوستت نداشتم ولی از اینکه ازم بدت میاد بدم میاومد. میخواستم باهات دعوا کنم. میخواستم بغلت کنم. میخواستم گریه کنم. اذیت میشدم از اینهمه حس تلنبار شده. من نمی دونستم دقیقاً چی میخوام. بارها خودم رو زور کردم که بنویسم. این تنها راهی بود که بلد بودم. همیشه جواب میداد و میدونستم اگر شروع کنم، یکبار برای همیشه تمومش میکنم. من همیشه در نظر خودم دختر عاقلی بودم و میخواستم اینبار هم ذهنم رو مرتب کنم. من نیاز داشتم بنویسم. ولی به جاش خط خطی کردم، نقل قول سعدی کردم، سایه روشن زدم. اوضاع سختتر شد. از اینکه میدونستم ناتوانم در برابر همه واژهها تلخ شدم. خسته شدم.
یادمه روزی که این متن رو شنیدم. اولین نفر تو اومدی تو ذهنم. هرچقدر من برای تو این باشم یا نباشم، این مجسم شده تمام احساسات من تو چندتا واژه بیگانهاست.
میبینی بازهم نتونستم پاراگراف رو تموم کنم. من خیلی وقته نتونستم چیزی بنویسم.
-
یار دور عزیزم!
سلام. این نامه رو مینویسم تا بدونی. چیزهایی هست که تو قطعاً باید بدونی. مثلاً این موضوع که من هر روز به تو فکر میکنم. از اینکه نمیتونم از این نقطه ملالآور حرکت کنم بدم میاد ولی باور کن من تمام تلاشم رو کردم. یا مثلاً من خیلی اتفاقات ریز زندگی رو همراه تو تصور میکنم. اینکه یه روز کنار هم وایسادیم و داریم به نظر احمقانه سه سال پیش من درباره فلانی میخندیم، یا داریم درباره پست جدید کانال جعلیات که به نظرمون خیلی عجیب بود بحث میکنیم. من تصویرهای زیادی از خودمون تو ذهنم دارم. همشون شاید خیلی دلخواه نباشه ولی من یه دوره کامل زندگی با تو رو تو ذهنم ترتیب دادم و باهاش زندگی میکنم. خیلی آدما تحمل تنها وایسادن تو یه جمع رو ندارن. من هم نداشتم تا اینکه این همه لحظه با تو رو خلق کردم. الان خیلی وقته تو جمعی نبودم ولی اگر یه روز دوباره هممون اومدیم و دور هم جمع شدیم، فکر کنم با اینکه کسی کنارم نباشه و من تو ذهنم تصور کنم که تو تمام مدت کنارم وایسادی و دستای همو گرفتیم اصلاً مشکلی نداشته باشم.
این موضوع رو هم بدونن که من هنوز اون حس عجیب حسادت رو دارم. واقعاً چه کسی می خواد اعتراض کنه وقتی به کسی آسیب نمیرسونه و فقط ذهن خودم رو درگیر میکنه. من از این حس و نتیجه بلافصلش که میشه اهمیت دادن به تو خوشم میاد. من هنوز به تمام آدمهایی که تو رو برای لحظههای زندگیشون بی منت دارن حسادت میکنم. حتی وقتی دیروز اون دوستت گفت که میخواد با یکی بره بیرون و من حدس زدم که اون یکی تو باشی، حرفی نزدم ولی خیلی محسوس تلخ شدم. این چیزا برای من هنوز سنگین و غیر قابل هضمه. و آدمهایی که میتونن من رو با این واقعیت که من هنوز درگیر توام اذیت بکنن غیر قابل تحمل تر.
یار دور عزیزم!
گر دگری را شکیب هست ز دیدار دوست من نتوانم گرفت بر سر آتش قرار
گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار
ما سپر انداختیم گردن تسلیم پیش گر بکشی حاکمی ور بدهی زینهار
تیغ جفا گر زنی ضرب تو آسایشست روی ترش گر کنی تلخ تو شیرین گوار
سعدی
-
برنامه درسی دوباره شروع شد و نمونهای از برنامه جاجروده. دلم میخواد خیلی قوی دوباره شروع کنم و به هیچچیز فکر نکنم. میدونم که می تونم. ولی از صرف درس خوندن خیلی خوشم نمیاد، کی خوشش میاد آخه؟
امروز سنجش ۱۹ اردیبهشت رو تحلیل کردم. سر یه سری سؤالات میخواستم گریه کنم از بس طراح احمق بوده. خوب برادر من نکن. خدا پیغمبر نداری اینقدر بچههای مردمو زجر میدی؟ نمیترسی از روز حسابرسی؟
ولی از فردا درس خوندن رو شروع میکنم و میخوام که خوب جلو ببرمش. میخوام که رتبم خوب شه. با توجه به این مسئله که هرچند ادبیات رتبه خوب نمیخواست و تا اینجای کار صرفاً دلی اومدم جلو ولی ارتباطات رتبه خیلی عالی میخواد و باید بیوفتم جلو. مثل وقتی که جلو بودم. نمیدونم این موضوع رو هم باید بگم یا نه که ز. به صورت ناگهانی استوریهاش درباره من و بعد چتمون رو دوطرفه پاک کرد و با بهانه دست دوم ''ببخشید میخواستم چتام با یکی دیگه رو پاک کنم'' جمعش کرد. باشه، من نمیفهمم. مهم نیست راستش. خودش خواست که بره و بدرقهاش به عهده من نیست دیگه. لابد هندل کردن من و ح. همزمان براش سخت بوده و باید یکی رو انتخاب میکرده. حوصله تحلیل افکار اون رو ندارم.
دلم برای این چند روز صحبتهای طولانی با ز.س. و غرق سریال شدن تنگ میشه. ولی میدونم که چند ماه دیگه ادامش میدم و بازهم قراره خوش بگذره.
دلم برای ملیکا، اسطوره، یاس، مهرآسا، حورا، ز.س.، هدیه، سبا سادات، حنانه سادات تنگ شده. دلم میخواد برم بیرون، شیک بخورم و تو کافه حرف بزنم. دلم میخواد دوباره زندگی کنم.
صبح میشه این شب، باز میشه این در. صبر داشته باش.
-
آنچنان که میپنداری
رفتنت اندوهگین نبود،
که من همواره
چونان بید مجنون
ایستاده میمیرم.
نزار قبانی
-
شب از نیمه گذشته، La Calin گذاشتم و خواستم که بخوابم.
یه لحظه چشمم به بیهقی روی زمین افتاد و حقیقتاً که داشت با چشمای پرکلاغیش ازم خداحافظی میکرد. دستی روش کشیدم و دیدم آخ که سلول به سلول این اتاق دارن ازم خداحافظی میکنن.
خداحافظ کلانوید، ژاک، ماهون
خداحافظتون صائب، سهراب، مولانا و حسامالدین و شمسِ جان، سعدیِ طلایی، حافظ، بیهقی (چشم ما بود)، فردوسی عزیزم چاپ مسکو(نصیبمان شود خالقیش، والسّلام)، نیما،اخوانِ سوم، عنصر المعالی کیکاووس بن قابوس بن وشمگیر، شاملو و آیدایش، پیشاهنگآن محترم شعر فارسی و علی الخصوص جای خالی انوری و رودکی
خداحافظ برنامه دوره منابع فردا، دست نوشته حنانه، امتحانای روی زمین، سیر داستانی بیهقی مجّلد پنجم و دفتر آبیِ ارتباطی
همتونو دوست دارم، مونا
شبتون بخیر
نوشته شده در جمعه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
[این نوشته مال وبلاگ قبلی بود که حیفم میاد قاطی همه اون اراجیف از بین بره. پس اینجا ثبت شو]
-
میخواستم از یه موضوع دیگه بنویسم امروز ولی الان که درگیرم با سایت سنجش اصلاً متوجه چیز دیگهای نمیشم. اگر سایت مثل یه گلدون شیشهای بود یا حتی یه چکش، با تمام سرعت تا خونه رئیس تعاونی هچل هفت سنجش میرفتم و با تمام قدرتی که در بدنم دارم (که به علت این سال کذایی به شدت تحلیل رفته) میزدم تو گیجگاه اون آقا. واقعاً چرا فکر میکنن با این پایههای لرزان و مرتعش سایت ضعیفشون آزمون آنلاین برای این خیل عظیم دانش آموز در شرف دانشجو شدن ایده مناسبیه؟ نمیدونم یه خاطر شلوغیه یا مدیرش بابای حنانهاس ولی من رو راه نمیده. دفترچه رو هم دیر آپلود میکنن پس پرینت گرفتنش با خدا پیغمبره. بعد میگن پرینت گرفتن سؤالات اختیاریه. آره ممنون، ساعت شیش صبح روز جمعه پرینتی سر کوچه کاملاً با من همکاری میکنه چون چرا که نه؟ به هرحال ما یا یهودییم و شنبهها تعطیلیم یا مسیحی و یکشنبهها.
محمدینژاد همیشه میگفت بزرگان در کنکور بزرگی میکنن، نه خیر بزرگان به غلط کردن افتادن.
-
زیادی منطقی بودی. هرچیزی رو میخواستی با دوتا استدلال بندازی یه گوشه. به حرفات گوش نمیکردم. حتی اون شبی که نمیتونستی فکرت رو منحرف کنی. تو سرما وایسادیم. دندونام بههم میخورد. گفتی نمیتونی ولی بازم خواستی منطقی حلش کنی. بازم نخواستم بهت گوش کنم. من احساسی کجا و حرفای تو کجا؟
از بین همه دعواها، همه مکالمهها با پسزمینه طلوع، همه حسای شیرین و تلخ، همه به قول تو پروانهها، از بین هرچیزی که بین من و تو گذشت چیزی نمونده تو یادم به جز یه جمله. "بذار زمان حلش کنه."
حالا چند ماهی میگذره از روزی که دیدمت، ازوقتی که همدیگرو تو اوج دعوا بغل کردیم؛ چند دقیقه آروم. چند ماه گذشته و هرچیزی که بینمون بوده از بین رفته و ممنون. ممنون برای معرفی زمان به من. زمان گذشت و گذشت و هرچیزی که بزرگ و اغراق شده بود رو محو محو کرد. امروز صبح، وقتی رو پاهام وایسادم، گذشته چیزی جز یه نقاشی محو با رنگای تیره نبود. من اشتباه کردم، توهم. ولی فقط زمان میدونست چقدر این اشتباه احمقانهاس.
چیزی نمونده، دیگه حس خاصی نسبت به تمام دور خودت و شخصیتت ندارم. حتی وقتی نوشتههای قدیم رو خوندم چیزی نمونده بود. فقط گهگاهی دلتنگ میشم که اونم سه دقیقه بیشتر دووم نمیاره. تموم شده و تموم شده. و اینبار به خودم دروغ نمیگم.:)))
-
عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم. عصبانیم.عصبانیم. عصبانیم.
هرچقدر به کنکور نزدیک میشیم اون از ما دورتر میشه. هرچقدر میخوام در مدرسه و دبیرستان رو ببندم هی با فشار در رو میکوبونه تو صورتم میگه هنوز ۱۰۶ روز مونده. درس خوندن سخته، تو خونه سخت تر، با استرسی که کرونا تو جامعه انداخته سخت تر، کش اومدنش سخت تر. و حالا ما باید بار اینهمه سخت رو بکشیم رو دوشمون و خوش خوشان بریم جلو. چرا؟ چون میتونست بدتر باشه. آره، الان همهچیز اونقدر عالیه که وای! من الان رو ابرام. اون روزی که تست آخر روانشناسی رو بزنم و پاسخنامه رو تحویل بدم عید منه.
-
حالش بد شده. معدهاش اذیتش میکند. مثل من که قلبم گاه و بیگاه من را از کار و زندگی میاندازد، آن زخم کوچک شبها بیدارش نگه میدارد. همینجوری صبح ساعت۴ بیدار میشود که سحری گرم کند، این دردها اصلاً نمیگذارند بخوابد. امانش را بریده و الحق غم را دوچندان میکنند. دلم میخواهد داد بکشم سرشان بگویم رها کنید این زن را. اینقدر تنگ در آغوشش نکشید. نمیشود. نه این دنیا جای حرف زدن با درد است، نه اطرافیان به آن حد از روشنفکری رسیدهاند که مذاکره من با درد برایشان عادی باشد.
کمی آرام شده، چشمهایش را روی هم گذاشته. آن لامپ کم سو تنها چیزی است که اتاق را روشن میکند. صدای نفسهایی نه چندان منظم از اتاق کناری میآید. محسن هم خواب هفت پادشاه میبیند. فضا متشنج نیست ولی پنجره را بستم که سرما اذیتش نکند برای همین کمی هوا گرفته شده. صدای تمام شدن ساعت از اتاق محسن آمد. چند ثانیه بعد از اتاق من.
خیالم چون کبوترهای وحشی میکند پرواز.
-
پاهامو جمع کردم تو خودم و تو هال نشستم. رو اون مبل تکی که خیلیم راحت نیست. دیگه شیفت شدم شب خوندن. خیلی راحت نیست ولی قرار هم نبوده راحت باشه. به قول بهادر کنکور روشو برگردونده و دیگه صورتش مشخصه. دینی۲ درس ۱۷(پیوند مقدس-رحمت الله-ایح) جلوم بازه. بارون میاومد تا چند دقیقه پیش. مامان بیخوابی زده به سرش. محسن خونه نیست و بابا آروم خوابیده. بالای کتابم به خط ز.س. نوشته شده"نابترین اتفاق زندگیم! پس کی رخ میدهی تا من به تماشای رخت بنشینم؟". نظری ندارم.
تو آزمون رتبه چهار شدم ولی توقع دارم وقتی اول سال نمیخوندم و دو میشدم حالا که میخونم بهتر بشم. تلاشمو میکنم حداقل.
با ز حرف نزدم. اونم غرق درسه یحتمل. اصلاً یک درصد هم در قلبم احساس دلتنگی نسبت به فرهنگ(سرطان خونه) و آدمای توش نمیکنم. فقط دلم حرف زدن رو در رو طولانی با ز.س. رو میخواد و دیدن بوالی. خدا نجاتم داد از فضای تاریک دبیرستان با این قرنطینه. با اینکه واقعاً دلم میخواد برم شهرکتاب و اون تقویم دیواری رو بخرم، بعدشم با ز.س. یا شاید ز برم کافه شمرون، کنار کندهها عکس بگیرم. تموم میشه. هم کنکور، هم کرونا. لعنت به این کافهای دردسر ساز!
-
یاد منصوره افتادهام. از ناکجا آباد یادش از دیوار افکارم بالا آمده و قبل از خواندن درس هجدهم دین و زندگی ۲ میخواهم کمی یادش را گرامی بدارم. منصورهی نوجوانی.
از تمام بخش طرفداری قسمت داستانهای تخیلی خواندنش برایم پررنگ تر است. حتی گاهی بهشان سر میزنم و خاطرهها را زنده میکنم. در اثنای همه نویسندههای افتضاح و اکثراً سرطان خونی چیزی گرفته، منصوره را خوب یادم است. نام کتابهایش عطر بوسههایت و جادوی چشمهایت بود. منصوره را با کتاب بزرگ کرده بودند. مادرش از آن مریدان قلبی مولانا بود و به هر مناسبتی برایش انواع تصحیحهای مولانا را میخرید. حتی در تصور کتابخانهاش آن جلدهای قطور مثنوی تصحیح فروزانفر و نیکلسون را هم دیده بودم. منصوره هم به تبع مادرش خیلی چیزها از عرفان میفهمید. نه فقط مولانا، هر شب تا حداقل ده صفحه کتاب نمیخواند خواب برایش محال بود. پروفایلش عکس خودش بود که کتابی نصف صورتش را پوشانده بود. همه چیز هم میخواند. مورد علاقه داشت ولی اجازه نمیداد علاقه جلوی تجربه همه سبکهای ممکن را بگیرد. میگفت یک زمانی تمام دنیایش شده بود خواندن کتابهای تخیلی و افسانه ای. همانجا بود که زباننقرهای و اسبهای رقصان و داستانهای آزورا را یاد گرفته بود. کتابهایش را معرفی میکرد و منم مثل آدمی که علم جدیدی پیدا کرده همه را مو به مو یاد میگرفتم. قلمش هم به قول آن موقعها که راهنمایی بودم اکلیل داشت. چقدر لطیف آن همه عشق دو شخصیت را که بارها به انواع مختلف خوانده بودم توصیف میکرد.
ذهن منصوره را دوست داشتم. پر بود از اطلاعات نه چندان مفید ولی شیرین. مثل بقیه نمینوشت. برایش مهم نبود به خاطر اینکه داستانش بعضی کیفیتها را ندارد خوانندههایش کم شود، میخواست از یک رابطه جادویی بنویسد و همین باعث میشد دلم بخواهد شنوای صدایش و خواننده قلمش باشم. صحنههای داستانش را یادم است. وقتی که روی صخره برایش خرسهای رقصان خواند. یا آنجا که وقتی زنبقها را دید زبانش بعد از ماهها باز شد و شعر را ادامه داد. وقتی که مرد مکزیکی با گیتار برایشان در ساحل نواخت و برایش صورت فلکی شکارچی را توضیح داد.
من چقدر تشنهی این حرفها بودم. چقدر آن حسها را خوب یادم هست. مدتهاست از منصوره خبر ندارم ولی آخرین بار که همکلام شدیم گفتم هر زمان هر کسی گفت بزرگترین طرفدار قلمش است بگوید اشتباه میکند، چون مونایی قبلاً این جایگاه را تصاحب کرده. من هنوز تشنه آن فضا و آن احساساتم. من هنوز وقتی یاد منصوره به سراغم میآید یاد چیزهایی میکنم که خیلی وقت است گم شده ولی نقطه عطف من به گذشتهای است که تحسینش میکنم، با تمام اشتباهاتم.
-
هر چقدر که فکر میکنم این کش اومدن ماجرای کنکور(حتی شده دو هفته) داره خیلی چیزا رو سخت تر میکنه. اصولاً آدمی نیستم که درس نخونم مگر اینکه یه مشکلی پیش بیاد ولی دیگه صبحها با آهنگ Believer خودم رو بیدار نگه نمیدارم که با انرژی درس بخونم. ساعتهای مطالعه رو کم و بیش اجرا میکنم و وقتی به اون درس بیمزهها میرسم صراحتاً ردشون میکنم؛ مثلاً اقتصاد یا جغرافی.
دیشب بعد درست کردن وبلاگ کورسوی ذوقی اومد به سراغم و رفتم به ز.س. گفتم که چیکار کردم. گفتم که چقدر همین اول کاری با اون آرشیو کوچولوش به دلم نشسته. حالا هم وسط مسئله مالیات اومدم که بنویسم چون هرچیزی قشنگ تر از اقتصاد میتونه باشه. واقعاً چه کسی پاسخگوی این حجم عظیم ناامیدی ما و مسائل بیربط میتونه باشه؟ مثل همونجا که رابعه بلخی میگه: کاشک من از تو برستمی به سلامت(کنکور!) یا وقتی سعد سلمان میگه: بسیار امید بود در طبعم، ای وای! امیدهای بسیارم
-
آدمی واقعاً یه وقتایی نیاز داره از اولِ اول شروع کنه. حتی اگر یادش نباشه تشدید رو کیبورد کجاست تا برای اول بذارتش. نوشته های قدیم دیگه اون حس تعلق به گذشته رو نمیداد و این احتملاً هشدار ذهن برای تغییره.
موجز بگم که میخوام اینجارو بسازم، تا بعدها بهش نگاه کنم و بگم دبیرستان خیلی هم جهنمی نبود.(هرچند چندماهی بیشتر نمونده) حالا میام و ادامش میدم؛ آخه قصهمون هنوز ناتمومه:))
-